5. عبدالرحمان (متوفاى 35 ه ).
او از همه برداران كوچك تر
بود
(151). در عهد پيامبر زاده شد
(152) و در فتوحات مسلمانان شركت كرد در
جوانى در حكومت عثمان آن گاه با سپاه اسلام به افريقيه
براى پيكار رفته بود، كشته شد.
برخى نيز گفته اند در شام به شهادت رسيد و يا در طاعون
عمواس درگذشت .
(153) از او هيچ فرزندى باقى نماند.
(154)
6. ابوجعفر تمام
تمام مردى با صولت ، شجاع و راستگو بود.
(155) به گاه پيكار، جمل ، امام على عليه
السلام او را به امارت مدينة النبى منصوب
(156)كرد.
تمام سه پسر به نام هاى جعفر، قثم ، عباس و عباس داشت و
آخرين كس از اولاد او، يحيى بن جعفر بن تمام بود، كه منصور
عباسى او را بسيار دوست مى داشت و به روزگار او در گذشت و
نسل تمام برافتاد.
(157)
7. حارث
كنيه اش ابوعضل و مادرش حجيلة از قبيله هذيل بود.
عباس بر وى خشم گرفت و او را از خود راند. حارث ابتدا به
شام رفت و سپس در مصر به زبير بن عوام پيوست و چون زبير به
مدينه بازآمد او را با خود آورد. عباس از آمدن حارث
ناخشنود شد و به زبير تندى كرد؛ ظاهرا عباس وى را فرزند
خود نمى دانسته است . از پس مرگ عباس ، حارث نابينا شد. وى
مى گفت : شما همه گمان مى كرديد او
پدر من نيست و من پسر او نيستم و من نابينا شدم و چنان كه
او نابينا شد.
(158)
حارث را سه پسر به نام هاى عبدالله ، زبير و حارث بود،
(159) از نوادگانش سرى بن عبدالله بن
الحارث از سوى منصور به ولايت مكه و يمامه و نيز
زبير بن العباس بن عبدالله بن حارث
به ولايت سند منصوب شد.
(160) از نسل او كسى باقى نمانده
(161) است .
8. كثير
كنيه اش ابوتمام و مادرش كنيز بود و در مدينه در
سال دهم هجرى چند ماه پيش از رحلتت پيامبر صلى الله عليه و
آله زاده شد.
(162) او مردى فقيه و وارسته بود
(163) و در چند فرسخى مدينه در محلى به نام
قريس زندگى مى كرد و هر جمعه
به مدينه مى آمد و پس از نماز جمعه بر مى گشت . بر كفنش
نوشته بود: كثير بن العباس يشهد ان
لا اله الا اللّه وحده لا شريكه له و ان محمد عبده و رسوله
(164)
وى را دو پسر به نام هاى حسن و يحيى بود كه از نسل آنان
كسى باقى نمانده است .
(165)
9- ابوالعباس
عبدالله (متوفاى 68 ه )
به دليل اين كه وى نياى عباسيان است به طور مفصل و
با عنوانى مستقل مورد بحث قرار مى دهيم .
عبدالله بن عباس (نياى خلفاى عباسى )
عبدالله سه سال پيش از هجرت كمى قبل از خروج بنى
هاشم از محاصره شعب در همان جا زاده شد. پدرش او را نزد
پيامبر صلى الله عليه و آله برد و پيامبر او را بوسيد و در
حقش دعا كرد.
(166) اندكى پيش از فتح مكه در سال هشتم
هجرى با خاندان پدر به مدينه هجرت كرد و حدود سى ماه محضر
پيامبر را درك نمود و هنگام رحلت آن حضرت صلى الله عليه و
آله پانزده ساله بود.
(167) وى در شمار صحابه پيامبر صلى الله
عليه و آله بوده و روايات فراوانى از آن حضرت صلى الله
عليه و آله نقل كرده است .
(168) از اول نوجوانى به كوششى خستگى
ناپذير به جستجوى علم پرداخت و به يكايك اصحاب پيامبر صلى
الله عليه و آله مراجعه كرد تا حديث هاى را كه از پيامبر
صلى الله عليه و آله شنيده اند بياموزد.
(169) افزون بر اين ، پيوسته ملازم حضرت
على عليه السلام بود و از او دانش مى آموخت
(170). به زودى در علم و دانش سرآمد همگنان
شد و در شمار فقيهان طراز اول درآمد و بدين گونه اين دعاى
پيامبر در حق وى كه فرمود: خدايا
عبدالله را در دين فقيه كن
(171)مستجاب شد. در جوانى به درجه اى از
دانش رسيد كه به او حبر و
بحر مى گفتند.
(172) هر گاه صحابه بزرگ در مساله اى از
علوم دين خلاف مى شد به نظر وى عمل مى كردند.
(173) وى در فقه ، تفسير، روايت ، تاريخ ،
و ايام العرب و شناخت و نقد شعر استاد بود.
(174) بسيارى از دانشجويان ، صحابه بزرگ را
ترك كرده و به مجلس درس وى مى پيوستند.
(175) مناظره هاى وى درباره برترى بنى هاشم
و على عليه السلام در منابع اسلامى ثبت است . با آن كه
جوان بود نزد خلفا مقامى ارجمند داشت . و عمر و عثمان او
را همراه اصحاب بدر به حضور مى پذيرفتند و به زودى در زمره
مشاوران اين دو خليفه قرار گرفت و آنان در مسائل مشكل علمى
و سياسى با وى مشورت مى كردند.
(176) در سال 35 هجرى از طرف عثمان
اميرالحجاج شد و در دوران خلافت على عليه السلام از همان
آغاز همراه آن حضرت بود و چون وزير و مشاور وى به شمار مى
آمد، آن حضرت در مسائل مهم سياسى و اجتماعى با وى مشورت مى
كرد.
(177)
در پيكار جمل حضور فعال داشت و فرمانده بخشى از سپاه بود.
پيش از آغاز پيكار از طرف اميرمؤ منان عليه السلام با
عايشه ملاقات كرده او را از جنگ بر حذر داشت ، ولى عايشه
نپذيرفت . پس از پايان جنگ نيز آن حضرت او را نزد عايشه
فرستاد تا پيام حضرتش را مبنى بر شتاب در رفتن به مدينه به
او برساند، در اين ملاقات گفت و گويى بين عبدالله و عايشه
رخ داده است كه آن را در اين جا مى آوريم :
چون اميرمؤ منان عليه السلام سپاه جمل را بشكست ، عبدالله
بن عباس را بخواند و به او گفت :
نزديك عايشه و شورا او را بگوى كه برخيز و به مدينه شود و
بيش از اين در بصره مقام نكن . عبدالله به در سراى
عبدالله بن خلف آمد و گفت : با عايشه پيغامى دارم ، دستورى
فرمايد تا درآيم . عايشه دستورى نداد و عبدالله بى اجازت
در رفت ، بالشى چند ديد بر هم نهاده ، يكى از آن ها را
برگرفت و بينداخت و بنشست . عايشه گفت : اى پسر عباس ، سنت
بگذاشتى و بى دستورى در سراى من درآمدى و بى اشارت من بر
بالش نشستى ! عبدالله گفت : تو را با سنت چه كار! تو به
سنت چه تعلق دارى ؟ سنت رسم و وضع ماست . تو و پدرت را ما
سنت آموخته ايم ، اگر در آن حجره كه مصطفى تو را بگذاشته
بود، نشسته بودى و از آن بيرون نيامدى ، هيچ كس بى اجازت و
بى اشارت تو قدم در آن منزل ننهادى ، خانه تو آن است كه
خداى تعالى و رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را به
ملازمت آن فرموده است . تو بى فرمان خدا و بى اشاره رسول
خدا از آن منزل بيرون آمدى و كردى آنچه كردى . اين ساعت
عايشه گفت : خداى تعالى اميرالمؤ منين عمر بن خطاب را رحمت
كند كه اميرالمؤ منين او بود. عبدالله گفت : لله الحمد كه
امروز بر عالميان اميرالمؤ منين على عليه السلام است ،
باشد كه تو را خوش نيايد. عايشه گفت : من ابا (امتناع ) مى
نمايم . عبدالله گفت : ابا بر تو سخت نامبارك آمده است و
مدت آن عظيم كوتاه ، امر و نهى تو بس مدتى نيافت و سختى
زودتر بر تو سر آمد. عايشه بگريست و گفت : چنان كنم و از
اين شهر بروم كه هيچ مكان نزد من دشمن تر از مكانى نيست كه
شما بنى هاشم آن جا باشيد. عبدالله گفت : چرا چنين مى گويى
؟ هر نعمت كه تو دارى همه از ما دارى . عايشه گفت : من از
شما چه نعمت دارم ؟ عبدالله گفت : اولا نه به سبب تيم و
عدى كه نسب تو است تو را ام المؤ منين مى خوانند، بلكه به
سبب ما تو را ام المؤ منين مى خوانند و تو دختر ام رومانى
. پدر تو را كه صديق مى گويند پسر بوقحافه است و به سبب ما
او را صديق گفتند. عايشه گفت : بر ما منت مى نهيد بر رسول
خداى ؟ عبدالله گفت : بلى چرا بر شما منت ننهيم بر رسول
خدا صلى الله عليه و آله به خدايى كه وحدانيت صفت ذات پاك
او است كه اگر يك تار موى يا آن قدر كه از ناخن بچينند از
آن مصطفى عليه السلام كه در دست تو باشد، بدان بر تو بلكه
بر جمله مؤ منان منت نهيم كه جاى صد هزار منت دارد و خود
كدام كس قيمت يك تار موى از آن مصطفى صلى الله عليه و آله
تواند كرد؟ تو يك زن بودى از جمله نه زن از آن مصطفى صلى
الله عليه و آله ، روى تو از ايشان نيكوتر نبود و اصل و
نسب تو از ايشان عزيزتر و كريم تر. اين ساعت نفاذ امر مى
طلبى و مى خواهى كه هر چه مى گويى بر آن جمله روند و هيچ
كس خلاف تو نكند، ما خون و گوشت و پوست مصطفاييم و ميراث
او و علم او در ميان ما است . عايشه گفت : على عليه السلام
با تو بدين تن در ندهد و تو را آنچه مى گويى مسلم ندارد.
عبدالله گفت : من در اين باب با او منازعت نكنم و او را
اطاعت كنم كه او به مصطفى صلى الله عليه و آله از من نزديك
تر و به ميراث و علم اولى و سزاوارتر است كه او برادر
مصطفى صلى الله عليه و آله پسر عم ، و شوهر دختر عم او،
پدر دو فرزند او، وصى و شارستان علم او است و تو در اين بر
چه كارى ؟ به خداى كه آنچه ما در حق تو و پدر تو كرده ايم
شما هزگز شكر آن نتوانيد گزارد و اگر هم بتوانيد، نگزاريد.
چنانچه كرديد آنچه كرديد. عبدالله اين سخنان را بگفت و از
نزد عايشه بازگشت و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام
آمده ، آنچه بين او و عايشه رفته بود باز گفت . اميرالمؤ
منين گفت : مى دانستم اين سخنان
تكرار خواهد شد.
(178)
در نبرد صفين نيز عبدالله فرمانده بخشى از سپاه بود و خود
شجاعانه جنگيد و حيله و تزوير عمرو بن عاص را به على عليه
السلام يادآورى كرد. در جريان حكميت على عليه السلام قصد
داشت او را به نمايندگى خود انتخاب كند ولى فريب خوردگان
سپاه نپذيرفتند در پيكار نهروان نيز عبدالله با خوارج
مذاكره و حجت را بر آنان تمام كرد و با سخنان وى شمارى از
راى خويش برگشتند. او از پيكار جمل تا سال چهلم هجرى والى
بصره بود. به هر حال از آغاز خلافت على عليه السلام در همه
امور سياسى ، نظامى و اجتماعى ، در كنار وى بود تا آن كه
بنا به روايتى در سال چهلم هجرى در سخت ترين شرايط دوره
حكومت آن حضرت در حالى كه بيشترين قلمرو خلافت دچار آشوب
بود، وى را رها كرده و به مكه رفت و بخشى از اموال بيت
المال بصره را نيز با خود برد.
(179)
درباره بردن اموال بيت المال ، دو منبع در دست است : يكى
گزارش كتاب هاى تاريخى و ديگر متن نامه چهل و يكم نهج
البلاغه ، كه از الفاظ و كلمات آن برمى آيد كه مراد حضرت
على عليه السلام عبدالله بن عباس بوده است . با اين كه اين
گزارش ها هم در منابع اهل سنت و هم منابع شيعه آمده ؛ بين
صاحب نظران نيز در اين مورد اختلاف است . برخى مساله را به
كلى انكار كرده و گزارش هاى تاريخ و حتى نامه نهج البلاغه
را منكر شده اند و برخى اين گزارش ها را درست مى دانند.
طبرى و ابن اثير و ابن ابى الحديد هر دو نظر را نقل كرده
اند.
(180) طبق گزارش ديگر طبرى ، ابن عباس پس
از صلح امام حسن عليه السلام به بصره برگشته و مقدار كمى
از اموال را برداشته و به مكه رفته است . ابن ابى الحديد
نظر اول و ابن اثير راى دوم را صحيح مى شمارد. ابن ابى
الحديد پس از نقل آراى و بررسى و نقد آنها و ترجيح نظر اول
مى گويد: من در اين مساله از
متوقفين هستم .
از فقها و علماى رجالى شيعه نيز در اين باره سخن بسيار است
. شمار زيادى از آنان چون سيد بن طاووس ، علامه حلى ، شهيد
ثانى ، على فانى ، شيخ محمد طه نجف ، و جعفر مرتضى عاملى
اين گزارش ها را جعل و دروغ دانسته اند.
(181) و برخى چون كشى آن را نقل كرده و از
اين جهت ابن عباس را تضعيف كرده اند.
(182) به هر حال ابن زبير و قيس بن سعد
(183) نيز سخنانى در باره اين مساله دارند
و اين كار را به او نسبت داده اند. برخى نيز در اين باره
كتاب مستقلى تاليف كرده اند.
(184)
كسانى كه اين واقعه را درست مى دانند افزون بر گزارش هاى
تاريخى ، به فقراتى از نامه 41 نهج البلاغه چون
اشركتك فى امرى و جعلتك بطانتى و
شعارى و انه لم يكن رجل فى اهلى اوثق منك و على ابن عمك قد
كلب و قبلت لانب عمك ظهر المجن و لا، لابن عمك آسيت و لا
ابا لغيرك و ايها المعدود كان عندنا من اولى الالباب
استدلال كرده اند.
كسانى هم كه اين گزارش ها را نادرست مى دانند نيز براى خود
دليل هاى زيادى دارند به شرح ذيل است :
1. ابن عباس تا شهادت حضرت على عليه السلام والى بصره بوده
(185) و در مراسم غسل و تدفين آن حضرت حاضر
بود.
(186) و در بيعت مردم با امام حسن عليه
السلام نقش فعالى داشت و امام او را به ولايت بصره منصوب
كرد
(187) و در خلافت وى از بصره به معاويه
نامه نوشت
(188) و در صلح امام با معاويه حضور داشت
(189).
2. در باب نامه اى كه گفته شده ابن عباس به على عليه
السلام نوشته و در آن ، اميرمؤ منان را متهم به خونريزى
كرده و بردن اموال را كمتر از ريختن خون يك مسلمان دانسته
است ، گفته اند كه اولا در، تمام اين جنگ ها ابن عباس
همراه على عليه السلام بود، و شمشير مى زد، چگونه ممكن است
چنين سخنى بگويد، ثانيا، در اين نامه ابن عباس سرقت اموال
را با ريختن خون مسلمانان مقايسه كرده و خطا كردن شخص
ديگرى را بر فرض كه خطا باشد دليل خطا كارى خود گرفته است
و از شخصيتى چون ابن عباس بعيد است كه چنين مقايسه و
مغالطه اى كند.
3. اگر ابن عباس چنين كارى مى كرد، امويان آن را با بوق و
كرنا همه جا پخش مى كردند و اين قضيه مشهور مى شد.
4. اگر چنين كارى مى كرد از او سر زده ، پس چرا معاويه كه
بسيارى از واليان على عليه السلام را به خود جلب كرد درصدد
جلب او برنيامد. اگر اين مساله درست مى بود و كدورتى بين
على و ابن عباس بود، قطعا معاويه از آن استفاده مى كرد و
درصدد جلب ابن عباس برمى آمد. 5. هر كس به متون و منابع
بنگرد و در مى يابد كه ابن عباس پس از شهادت ، على عليه
السلام چه درگيرى هاى با معاويه داشته و پيوسته ويژگى ها و
فضايل على عليه السلام را بيان كرده و از وى خاندان گرامى
اش دفاع مى نموده و در اين راه رنج هاى فراوان برده و سختى
هاى بى شمار ديده است و اگر اين واقعه درست مى بود بايد
كار واژگونه مى شد.
6. ابن عباس حبر است ، و
بحر فقيه و دانشمند، آگاه به
احكام ، بزرگوار و بلند مرتبه و سرزدن چنين كارى از وى
بسيار دور مى نمايد.
7. چون ابن عباس شخصيت بزرگوارى بوده و هميشه براى امويان
خطر بزرگى به شمار مى رفته است ، و آنان را بدين عمل متهم
كرده و اين دروغ را حق وى ساخته و منتشر كرده اند، تا از
موقعيت وى بكاهند.
(190)
8. ابن هلال ثقفى (متوفاى 280 ه ) در الغارات كسانى را كه
از على عليه السلام بريده اند بر شمرده ، اما از عبدالله
عباس نام نبرده است .
(191)
9- ابن اغثم (متوفاى 314 ه ) در الفتوح به درگيرى زيادى و
ابوالاسود و سرزنش عبدالله به ابوالاسود و نامه آنان به
على عليه السلام اشاره كرد، ولى از بردن اموال سخن نگفته
است ، تنها آن را توطئه اى از سوى ابوالاسود دانسته است .
(192)
به هر حال از گزارش هاى تاريخى و به ويژه از نامه 41 نهج
البلاغه چنين بر مى آيد و كه اين واقعه صحت دارد و چنين
حادثه اى رخ داده است ، ولى اين كه اموال چقدر بوده (برخى
گفتند شش ميليون درهم بوده ) و آيا مصرف شده يا نه و اگر
مصرف شده در چه راهى بوده ، نمى توان سخن قاطعى گفت . اما
مسئله مهم تر اين كه مداركى در دست است كه نشان مى دهد ابن
عباس اين اموال را به بيت المال برگردانده و به كار خود
بازگشته است . يعقوبى پس از اشاره به نامه ابوالاسود به
على عليه السلام و نامه هاى وى به ابن عباس داير بر باز
گرداندن اموال ، مى نويسد: چون ابن
عباس اموال را برگرداند، على عليه السلام نامه ديگرى به او
نوشت ، و متن نامه بيست و دوم نهج البلاغه را آورده
است .
(193)
در مكارم الاخلاق طبرسى
(194) نيز روايتى است كه نشان مى دهد ابن
عباس اموال را برگردانده است .
ابن عباس پس از شهادت على عليه السلام و صلح امام حسن عليه
السلام به مدينه رفت و به تدريس علوم اسلامى پرداخت و در
همه دوران معاويه بدين كار مشغول بود. پس از مرگ معاويه ،
آن گاه كه يزيد از اهل مدينه بيعت مى خواست به مكه رفت
(195) و به گاه خروج امام حسين عليه السلام
از مكه ، وى را از رفتن به كوفه برحذر داشت
(196) و خود همراه امام حسين عليه السلام
نرفت و با محمد حنفيه در مكه ماند.
ابن عباس و ابن زبير
(197)
پس از شهادت امام حسين عليه السلام ابن عباس و محمد
حنفيه بزرگان بنى هاشم بودند. ابن زبير با اصرار و پافشارى
زياد از آنان بيعت مى خواست و آن دو امتناع مى كردند. ابن
زبير به آزار آن دو پرداخت و خواست هر دو را در آتش
بسوزاند كه نيروهاى مختار از كوفه رسيدند و آن دو را نجات
دادند. سرانجام بر اثر اذيت و آزار بين آن دو طايف رفتند و
چندى نپاييد كه ابن عباس در آن سامان به سال 68 هجرى در
هفتاد سالگى دعوت حق را لبيك گفت و درگذشت و محمد حنفيه بر
وى نماز گزارد و بر قبر او خيمه اى برپا كرد. مشهور است كه
پرنده اى سفيد بيامد و در كفنش داخل شد و هر چه گشتند
پرنده را نيافتند.
(198)
شمايل عبدالله بن عباس
وى مردى زيبا رو، زبان آور، سخن دان ، بلند بالا،
قوى هيكل و پر صولت بود . چشمانى زيبا و چهره اى گشاده
داشت و با صورتى گرد و ريش فرو افتاده . روى بينى اش كمى
برجسته بود. وى از داناترين ، بردبارترين ، عاقل ترين ، و
زود فهم ترين مردم و سياستمدارى زيرك بود و چند سال پيش
از مرگ نابينا شد.
(199)
عبدالله بعد از پدر دو منصب بزرگ مكه - سقايت و رفادت - را
عهده دار بود و افزون بر ارث پدر مقررى بيت المال ، املاك
و باغ هايى نيز داشت و از صحابه ثروتمند به شمار مى رفت .
فرزندان عبدالله بن عباس
وى هفت پسر به نام هاى ، عباس ، محمد، فضل ،
عبيدالله ، عبدالرحمان ، عثمان ، على و دو دختر به نام هاى
لباله و اسماء داشت . غير از على كه كوچك ترين پسر وى بود،
نسل ديگران بر افتاد. خلافت ، رياست و ادمه نسل عبدالله ،
از على بود. گفته شده پسرى نيز به نام سيلط داشته كه او را
ابتدا از خود نفى كرده ، ولى سرانجام وى را به فرزندى
پذيرفت .
(200)
على بن
عبدالله بن عباس (40-117)
كنيه اش ابوالحسن و ابومحمد
(201) و مادرش زرعه دختر يكى از پادشاهان
چهارگانه كنده بود.
(202) على در سال چهل يا 41 هجرى و بنا بر
بيشتر منابع در شبى كه صبحش على عليه السلام به دنيا آمد
(203) و آن حضرت او را على نام نهاد و در
حق وى دعا كرد.
(204) او صورتى زيبا، قدى كشيده ، تنى
تناور، پاهايى بزرگ و ريشى بلند داشت . بزرگوار، سخن آور و
آگاه به فقه و حديث بود
(205) نزد اهل حجاز مقامى والا داشت . هر
گاه به مكه مى آمد تمام مجلس و حلقه هاى درس مسجدالحرام
تعطيل مى شد و همه به خلق درس وى مى پيوستند و تا وقتى او
در آن جا بود هيچ مجلسى درسى غير از درس او تشكيل نمى شد.(206)
وى را سجاد و ذوالثفنات نيز مى گفتند، چرا كه نماز بسيار
مى خواند. گويند پانصد اصله درخت زيتون داشت و در پاى هر
يك هر روز دو ركعت نماز مى گزارد.
(207) او نيز پس از پدر، سقايت و رفادت مكه
را عهده دار بود.
(208)
على بن عبدالله و امور سياسى
در واقعه حره كه از
اهل مدينه به جز امام سجاد عليه السلام به بندگى يزيد بيعت
گرفته مى شد، على هم در مدينه بود. ماموران او را گرفته و
براى بيعت بردند و كه دايى هايشان كه از فرماندهان سپاه
يزيد بودند او را شفاعت كردند تا او نيز امام سجاد عليه
السلام بيعت كند.
(209) در فتنه ابن زبير پيوسته همراه پدرش
بود و آن گاه كه ابن زبير عبدالله را به طايف تبعيد كرد وى
نيز به طايف رفت . پدرش به گاه مرگ به او وصيت كرد كه از
قلمرو ابن زبير خارج شود و به شام نيز عبدالملك بن مروان
برود.(210)
او پس از پدر به عبدالملك پيوست . عبدالملك از نام و كنيه
وى پرسيد: پاسخ داد : نامم على و
كنيه ام ابوالحسن است عبدالملك كنيه وى را به
ابومحمد تبديل كرد
(211). از آن پس در دمشق پيوسته در كنار
عبدالملك ماند
(212) و در جنگ عبدالملك عليه مصعب بن زبير
شركت كرد و به گاه مشورت عبدالملك با فرماندهش درباره امان
دادن مصعب ، با امان دادن مصعب مخالفت كرد.
(213)
از آن جا كه على ، ابن زبير را رها كرد و به عبدالملك
پيوسته بود همواره نزد وى بزرگ و محترم شمرده مى شد، و حتى
با او بر سر يك سفره غذا مى خورد
(214) تا اين كه همسر مطلقه عبدالملك را به
زنى گرفت ، از آن پس نظر عبدالملك از او برگشت و زبان به
بدگويى وى گشود
(215). به دوران وليد بن عبدالملك اذيت و
آزار بسيار ديد و دوبار او را شلاق زدند. وليد كه بدگويى
پدرش را درباره على بن عبدالله شنيده بود، به آزار او
پرداخت و او را به جرم آن كه با مادر فرزندان خلفا ازدواج
مى كند تا ارزش آنها را بكاهد، شلاق زد.
(216) بار ديگر وليد، سليط، را كه فرزند
كنيز عبدالله بن عباس بود واداشت تا از على بن عبدالله
ميراث بخواهد و در اين جريان سليط كشته شد.
وليد، على بن عبدالله را گرفته و بر سرش روغن ماليده و در
آفتاب واداشته ، سپس او را شلاق زده جبه پشمين پوشانده به
زندان انداخت . زندانبان هر روز او را بيرون آورده و در
آفتاب وا مى داشت تا از سليط و قاتل وى چيزى بگويد. پس از
آن وى را به حجر تبعيد كرد و
تا مرگ وليد بدان جا بود.
(217)
چون سليمان بن عبدالملك (96-99 ه ) به حكومت رسيد على را
به دمشق باز آورد
(218) و او به شراة
رفت چرا كه خود در مورد اين مكان رواياتى نقل مى
كرد. به فران هشام بن عبدالملك (105-125) نيز وى را به جرم
آن كه سخنانى درباره به حكومت رسيدن نوه هايش مى گفت ،
شلاق زده و وارونه بر شتر سوار كرده و در شهر بگرداندند و
جارچى جار مى زد كه اين على بن
عبدالله دروغگو است و او بر بالاى شتر فرياد مى زد
كه خلافت به فرزندان من خواهد رسيد
(219) و آن گاه كه فرزندش عبدالله بن على
شام را گرفت و امويان را قتل عام كرد و جنازه هشام را از
گور درآورده به انتقام پدرش 120 ضربه شلاق زده و در آتش
سوزاند.
(220)
على بن عبدالله در ناحيه ، شراة ، نزديك دمشق ، باغ ها و
مزارع بسيار داشت . يك باغ وى در يك فرسخى دمشق به نام
جنينه - بهشت كوچك - چهار
جريب يا بيش از آن بود. او در روستاى
حميمه در ناحيه شراة بر شام
به حجاز مسكن گرفته بود و هر كس از اين راه مى گذشت و
نيازمند بود به او كمك مى كرد.
(221)پيوسته آن جا بود تا آن كه داراى
فرزندان بسيار شد: 22 پسر و ده دختر، و بيشتر آنان در زمان
حيات او مردند.
(222) مشاهير آنان هشت تن بودند: محمد،
داود، سليمان ، عيسى ، صالح ، اسماعيل ، عبدالله و
عبدالصمد،
(223) و همه آنها به جز محمد كه درگذشته
بود، همراه ابولعباس سفاح از حميمه به كوفه آمدند
(224) و در دولت عباسيان به امارت شهرها و
ولايات منصوب شدند .محمد بزرگ ترين پسر وى بود و تنها
چهارده سال از پدرش كوچك تر بود سرانجام على بن عبدالله در
سال 117 يا 118 هجرى در سن 78 يا هشتاد سالگى در حميمه
درگذشت
(225) و پسرش محمد را جانشين خود قرار داد
و اسرار خويش را بدو سپرد.
(226)
فرزندان على بن عبدالله بن عباس
1. ابوالحسن اسماعيل
اسماعيل يكى از پسران على بن عبدالله است كه در سال
103 هجرى در حميمه زاده شد
(227) و تا سال 132 هجرى كه با ديگر خاندان
عباسى به كوفه گريخت
(228) در آن جا مى زيست . پس از ظهور دولت
عباسى 132 از سوى سفاح منصور و مهدى به امارت اهواز، موصل
و فارس بصره ، كسكر، مصر و كوفه منصوب شد. به هنگام ولايت
او بر موصل (133-141 ه ) سفاح در هاشميه ، پايتخت عباسيان
در گذشت ، (136) و او كه در آن جا بود بر جنازه سفاح نماز
گزارد.
(229)ازدواج اسماعيل با ام سلمه ، بيوه
سفاح ، چنان خشم منصور خليفه را برانگيخت كه درصدد عزل و
توبيخ وى برآمد، اما او ام سلمه را طلاق داد و رضايت منصور
را فراهم آورد.
(230) منصور او را بر ولايت ، موصل باقى
گذاشت و تا سال 141 هجرى در مقام خود باقى بود. در سال هاى
137 و 142 هجرى ، از طرف منصور اميرالحاج بود.(231)
و در سال 145 هجرى كه والى فارس بود از مقابله با سپاه
ابراهيم بن عبدالله ، كه شورش او عراق و فارس را فرا گرفته
بود، سرباز زده ، و اصطخر را رها كرده به دژ ابجرد پناه
برد.
(232)
2. ابوسليمان داود (متوفاى 133 ه ).
داود در حميمه زاده شد و تا زمان سفر تاريخى خاندان
عباسى در كوفه در آن جا مى زيست . به روزگار امويان از
ياران خالد بن عبدالله والى كوفه بود و خاالد او را بسيار
گرامى مى داشت .
(233) به دوران هشام كه يوسف بن عمر جانشين
خالد و والى كوفه شد و به حساب هاى او رسيدگى كرد، داود بن
على و زيد پسر امام سجاد عليه السلام را به گرفتن زمين و
اموال زياد از خالد متهم كرد. هشام آنان را از مدينه به
دمشق احضار و براى محاكمه به كوفه نزد يوسف بن عمر فرستاد.
(234) احضار و محاكمه آن دو سبب شد تا زيد
به قيامى زود رس دست بزند. آن كه كه شيعيان مخفيانه با زيد
بيعت مى كردند، داود حاضر بود و زيد را از اعتماد بر
كوفيان بر حذر داشت و چون زيد آماده قيام شد، داود كوفه را
ترك كرده به مدينه رفت .
(235)
داود بسيار به دمشق سفر مى كرد. به هنگام درگذشت هشام بن
عبدالملك (125 ه ) در دمشق بود و خبر مرگ هشام را به
برادرش محمد گزارش كرد . همچنين در زمان شورش يزيد بن وليد
بن عبدالملك (126 ه ) بر ضد وليد بن يزيد بن عبدالملك
(126-125 ه ) در دمشق بود كه از او خواستند تا با خليفه
جديد بيعت كند، ولى او نپذيرفت .(236)
داود با ديگر خاندان عباسى در حميمه شام مى زيست تا اين كه
امويان ابراهيم امام را گرفته به حران بردند. در اين هنگام
خاندان عباسى مخفيانه به كوفه مى رفتند كه در بين راه به
داود و موسى پسرش كه از عراق به حميمه حركت مى كردند،
برخوردند، داود علت حركت دسته جمعى آنان را جويا شد. سفاح
او را از دستگيرى ابراهيم و قياام ابومسلم به سود آنان
آگاه كرد و گفت كه خود او مى خواهد در كوفه خروج كند. داود
گفت :
تو مى خواهى در كوفه قيام كنى ، در حالى كه پير امويان ،
مروان بن محمد، با سپاه شام و جزيره بر عراق مشرف است ، و
بزرگ عرب ، ابن هبيره ، با سپاهى فراوان در عراق است ؟!
سفاح پاسخ داد: اى عمو هر كس به
زندگى دل ببندد خوار مى شود. پس از اين گفت و گو
داود با پسرش به سفاح پيوست و همه روانه كوفه شدند
(237) و با وى در كوفه مخفى بودند تا آن كه
سپاهيان خراسان آنان را پيدا كرده براى بيعت با مردم به
مسجد بردند.
هنگام مراسم بيعت كه سفاح بر منبر رفت تا براى مردم سخن
بگويد و در اثناى سخن زبانش بند آمد، داود كه سخنورى زبر
دست بود به پا خواست و در حقانيت و برترى بنى هاشم خطبه اى
رسا ايراد كرد و ضمن آن گفت :
اى كوفيان ، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله امام ميان
شما نبود مگر على بن ابيطالب و اين كسى كه اكنون قيام كرده
است .
(238)
پس از بنياد دولت عباسى ، اولين كس بود كه امارت يافته و
به ولايت كوفه منصوب شد
(239) و در همان سال ، امارت مكه ، مدينه ،
يمامه ، و يمن و امارت حج نيز بدو سپرده شد. در حجاز حدود
هشتاد تن از امويان را گرد آورده و بكشت و آثار دولت اموى
را در مكه و مدينه ويران كرد.
(240) پس از اين كشتار در مسجد الحرام به
كعبه تكيه داد و خطبه اى خواند عفو عمومى اعلام
(241) كرد.
به هنگام امارتش بر مدينه ، ياران نفس زكيه ، و نيز ياران
امام صادق عليه السلام را تحت پيگرد قرار داده و به آزار
آن دو پرداخت و قصد داشت امام صادق عليه السلام را به
شهادت برساند كه آن حضرت او را نفرين كرده و همان شب به
هلاكت رسيد. (133 ه )
(242)
فرزندان داود
داود چهار پسر به نام هاى موسى ، سليمان ، داود و
على داشت .
(243) موسى بن داود يكى از افرادى بود كه
از شام به كوفه آمد و، تا ظهور دولت مخفى شد. هنگامى كه
داود امارت حجاز داشت ، موسى نيز در اداره امور به او كمك
مى كرد و هنگام مرگ او در مدينه جانشين خود كرد.
(244)
برخى از نوادگان داود در شمار فقيهان و محدثان درآمدند كه
ابوايوب سليمان بن داود يكى از آنان بود. او در فقه و حديث
به درجه اى رسيده بود كه با احمد حنبل برابرى مى كرد. يكى
ديگر از آنان عبدالله بن محمد است كه قاضى گرگان و طبرستان
شد. او در جست و جوى حديث سفرهايى به شام و ديگر مراكز علم
روزگار خود كرد. صالح بن موسى نيز كه از سوى هارون
فرماندار بصره شد از نوادگان داود بود.
(245)
3. ابوايوب سليمان (79-142 ه )
سليمان در حميمه از كنيزى به نام سعدا از اسيران
صغد كه عبدالملك مروان (65-86 ه ) او را به على بن عبدالله
بخشيده بود زاده شد،
(246) او در بين پسران على مقامى بزرگ داشت
به حدى كه پدرش هنگام مرگ او را وصى خود در امور مالى قرار
داد.
(247) سليمان و دو پسرش محمد و جعفر جزو آن
دسته از خاندان عباسى بودند كه هنگام دستگيرى ابراهيم امام
از حميمه به كوفه گريخته و تا ظهور دولت در آن جا مخفى
شدند.
(248)
سليمان مردى بزرگوار، بردبار، با گذشت ، بخشنده ، نرم خو،
خوش برخورد، مهربان و وفادار بود.
(249) از آن جا كه بر مردم ولايتش براى
دريافت ماليات سخت نمى گرفت ، او را بسيار بزرگ مى داشتند.
در مدت امارتش در بصره كارهاى نيك بسيار انجام داد، مساجد
بسيارى ساخت ، راه ها را اصلاح كرد و در راه بصره به مكه
ستون هايى بر پا كرد تا مسافران راه را گم نكنند، براى
اهالى بصره آب آشاميدنى شيرين فراهم كرد، هر ساله در شب
عرفه بندگان بسيارى را آزاد كرد و براى رفاه حال زائران
كعبه اموال فراوانى خرج مى كرد.
(250) نزد سفاح و منصور مقامى ارجمند داشت
و آنان او را محترم شمرده بزرگش مى داشتند. منصور درآمد
قلمرو او را به خودش واگذاشته بود.
(251)
سفاح ولايت هاى بصره ، عمان ، مهرجان قذق و كوره هاى دجله
را يك جا به او واگذاشته بود، همچنين در سال 135 هجرى از
سوى سفاح اميرحجاج بود. در ابتدا امارتش بر بصره گروهى از
امويان را كه لباس هاى فاخر پوشيده بودند و در شهر با تكبر
و غرور راه مى رفتند گرفته و بكشت و جنازه آنان را بر راه
هاا افكند كه خوراك سگان شدند،
(252)ولى پس از اين خشونت اوليه او نسبت به
امويان از همه عباسيان مهربانتر و قلمرو او از هر جاى ديگر
براى آنان امن تر بود تا آن جا كه بنى اميه از هر جا فرار
مى كردند به او پناه مى بردند و چون امويان در ولايت وى در
امان بودند ابومسلم به او لقب كنف
الامان داده بود.
(253)
به دوران منصور همچنان بر ولايت خود باقى بود تا آن كه
برادرش عبدالله پس از شورش و شكست ، با فرماندهان و
نزديكانش به او پناهنده شد. منصور هر چه كوشيد تا به
عبدالله دست يابد موفق نشد، بارها براى عبدالله امان
فرستاد و از سليمان خواست كه عبدالله را تسليم او كند، ولى
سليمان از تحويل عبدالله به منصور خوددارى كرد، از اين رو
منصور سليمان را از حكومت بصره برداشت تا بتواند بر
عبدالله دست يابد، سليمان و عيسى كه جان عبدالله را در خطر
ديدند نزد منصور از او شفاعت كرده و برايش امان نامه
گرفتند و عبدالله را نزد او بردند، ولى منصور به پيمان خود
وفا نكرد و عبدالله را به زندان انداخت .
(254) پس از دستگيرى عبدالله ، منصور
دوباره سليمان را به ولايت بصره منصوب كرد تا زمان مرگش در
سال 143 هجرى بر مقام خود باقى بود. سليمان در 63 سالگى در
بصره در گذشت و برادرش عبدالصمد بر وى نماز گزارده در همان
شهر به خاك سپرده شد.
(255)
سليمان يازده پسر به نام هاى محمد، ابراهيم ، موسى ، على ،
عبدالرحمان ، عبدالرحيم ، عسى ، عبدالله ، اسحاق ، و جعفر
و دو دختر به نام هاى عايشه و زينب داشت .
محمد از طرف منصور ولايت كوفه و بصره را داشت و از سوى
مهدى و هارون و هادى نيز به ولايت بصره و توابع آن فارس ،
اهواز، يمامه ، عمان و بحرين منصوب شد. به دوران منصور ابن
ابى العوجا را كه از سراان زنديقان شمرده مى شد كشت و
ابراهيم بن عبدالله را كه در كوفه قيام كرده بود شكست داده
به قتل رساند.
عبدالله از سوى مهدى فرماندار يمن شد و عبدالرحمان از سوى
هارون ولايت سند يافت . اسحاق نيز از طرف هارون به ولايت
بصره ، مدينه ، سند و مصر و از سوى امين به فرماندارى حمص
و ارمينيه منصوب شد.
(256)
ابوالقاسم جعفر از بزرگان بنى هاشم و شخصى بخشنده ، شجاع و
دانشمند، آقا و پر هيبت و بزرگمنش بود. امارت ، شرافت ،
مال فراوان فرزندان صالح و بندگان زياد را با هم داشت .
هنگامى كه در سال 174 هجرى درگذشت چهل پسر و چهل دختر از
وى باقى ماند. برخى از فرزندان او به امارت ولايات و شهرها
منصوب شدند. و شمارى از نوادگان وى از فقيهان و محدثان
صاحب نام بودند؛ از جمله آنان جعفر سمت قاضى القضا،
سر من راى يافت و مدتى نيز
قاضى بصره بود. اسماعيل بن جعفر در زمان مامون از پوشيدن
لباس سبز امتناع كرد و ابراهيم نوه اين اسماعيل به هنگام
حمله صاحب الزنج به بصره ،
امارت آن شهر را داشت و از رويارويى با او سرباز زده به
بغداد گريخت .
(257)
4. ابوالفضل صالح
صالح در حميمه از كنيزى به نام سعدا زاده شد
(258) و تا هنگام سفر تاريخى خاندان عباسى
از
5. ابومحمد عبدالصمد (105-185)
عبدالصمد به سال 105 هجرى در روستاى حميمه از كنيزى
كه مادر اسماعيل نيز بود زاده شد
(259)و تا هنگام سفر تاريخى خاندان عباسى
به كوفه كه خود او نيز همراه آنان بود در آن جا مى زيست .
(260) پس از ظهور سفاح در جنگ با مروان و
فتح شهرهاى موصل ، جزيره ، قنسرين ، و محاصره و فتح دمشق
شركت داشت
(261)و همراه عبدالله كه ولايت دمشق داشت
در آن جا ماند به سال 133 هجرى كه اهالى قنسرين طغيان
كردند، عبدالله او را به سركوبى آنان فرستاد كه او شكست
خورده بازگشت .
(262)
هنگامى كه عبدالله بن على در شام عليه منصور شورش كرد،
عبدالصمد در كنار عبدالله بود و به ولى عهدى او و
فرماندارى جزيره منصوب شد؛ اما ولى عهدى او چندان نپاييد و
در پيكار عبدالله با ابومسلم كه به شكست عبدالله انجاميد،
وى اسير و نزد منصور فرستاده شد، ولى پيش از آن كه منصور
در مورد او تصميمى بگيرد، برادرانش از او شفاعت كردند و
منصور از وى درگذشت .
(263) به دوران منصور و ديگر خلفاى عباسى
به امارت ولايت هاى مختلفى چون مكه 146-149 ه مدينه
(155-159) ه جزيره ، (161-162) ه دمشق ، (176 ه ) و بصره
(264) و چندين سال به امارت حج منصوب شد.
(265) به هنگام امارت برادرش اسماعيل بر
فارس (145 ه ) او نيز آن جا بود و چون فرستاده ابراهيم بن
عبدالله آهنگ فتح آن ديار كرد اين دو برادر اصطخر، مركز
فارس را رها كرده و در دژ ابجرد موضع گرفتند .
(266)
از شگفتى هاى زندگى عبدالصمد اين كه او با كه در منزل عيسى
بن موسى از ولايت عهدى نصب مهدى به اين مقام نقش فعالى
داشت ، ولى به پاداش اين عمل در دوران مهدى مدتى را در
زندان گذراند.
(267) ديگر آن كه گرچه در اواخر عمر نابينا
شد. اما هيچ يك از دندان هاى او نيفتاده بود؛ زيرا دندان
هايش از هر طرف يك قطعه به هم چسبيده بود. مورد ديگر آن كه
بين تولد او و برادرش محمد بن على (60-117) 44 سال و بين
مرگ آنان 67 سال فاصله بود.
(268) شگفتى ديگر آن كه به روزگار خود
نزديك ترين بنى هاشم به هاشم در نسب بود؛ براى مثال او و
يزيد بن معاويه در نسب به عبد مناف يكسان بودند در حالى كه
بين مرگ آن دو 121 سال فاصله بوده است . مورد ديگر آن است
كه او پشت هفتم از فرزندان پدر خود را درك كرد و چون مى
خواست به حضور هارون بار يابد، مى گفتند:
عموى جدت اجازه ورود مى خواهد.
(269)
سرانجام عبدالصمد در سال 185 هجرى به دوران هارون در بغداد
درگذشت و هارون شبانه بر او نماز گذارد و در قبرستان باب
البردان بغداد به خاك سپرده شد.
(270)
6. ابومحمد
عبدالله الاصغر (95-147 ه )
عبدالله در سال 95 هجرى در حميمه از كنيزى به نام
لبنى زاده شد
(271) و تا هنگام سفر تاريخى خاندان عباسى
كه او نيز همراه آنان بود، در آن جا مى زيست .
(272) او مردى سخنور، شجاع ، با هيبت پر
صولت ، صاحب راى ، زيرك ، جبار، و به حدى خونريز بود
(273) كه بسيارى از مورخان او را سفاح
دانسته اند.
(274) صورتى زيبا، پوستى سفيد، و بازوانى
باريك بالايى اش برمى گشت .
هنگامى كه عبدالله بن معاويه (متوفاى 130 ه ) در سال 129
هجرى در فارس و جبال چيره شد شمارى از بنى هاشم از جمله
عبدالله بن على ، برادرش عيسى و دو برادرزاده اش منصور و
سفاح كه بعدا خليفه شدند به او پيوسته و به امارت ولايات و
شهرها منصوب شدند، ولى امارت آنان ديرى نپاييد و در پيكارى
كه بين عبدالله بن معاويه و سپاه امويان به فرماندهى ابن
ضباره ، رخ داد عبدالله بن معاويه شكست خورد و عبدالله بن
على و منصور را كه اسير شده بودند نزد ضباره بردند. ابن
ضباره عبدالله را دشنام داد و منصور را شلاق زد و قصد داشت
هر دو را بكشد كه حرب بن قطن هلالى آنان را شفاعتت كرده
منصور را آزاد و عبدالله را نزد مروان فرستادند و مروان او
را بخشيد و آزاد كرد.
(275)
هنگام دستگيرى ابراهيم ، امام ، عبدالله و تنى چند از
عباسيان او را تا دمشق ، همراهى مى كردند
(276) و چون احتمال دستگيرى آنان نيز مى
رفت از دمشق به حميمه برگشته و از آن جا روانه كوفه شده و
تا ظهور دولت عباسى مخفى شدند. پس از ظهور سفاح آن گاه كه
وى اعلام كرد: هر كس جنگ با مروان
را بر عهده بگيرد جانشين من خواهد بود.
(277) تنها عبدالله بود كه به اين ندا پاسخ
داد و در مقام فرمانده سپاه عهده دار جنگ با مروان شد. او
به پيروزى خود در اين پيكار اطمينان داشت ، زيرا هم از
امويان و هم از بنى هاشم شنيده بود كه
عين پسر عين مروان را خواهد كشت
(278). و عقيده داشت كه اين شخص خود اوست .
به پيكارى كه در زاب بالا نزديك موصل روى داد، مروان را
شكست داده و به سرعت به تعقيب او پرداخت و در پى او شهرها
و ايالت هاى موصل ، جزيره ، قنسرين ، دمشق ، فلسطين ، و
مصر را در نورديد تا آن كه سرانجام برادرش صالح در بوصير
مصر به مروان دست يافته او را كشت و سرش را نزد عبدالله و
او آن را نزد سفاح فرستاد.(279)
عبدالله در انتقام گرفتن از امويان بيشتر از ديگر عباسيان
پافشارى مى كرد. در فلسطين كنار نهر ابوفطرس حدود هشتاد تن
از امويان را گرد آورده و طى مراسمى كشت و بدن آنان را
مثله كرد.
(280) اهالى دمشق را پس از محاصره اى
طولانى امان داد و چون دروازه هاى شهر گشوده شد، تا ظهر
پنجاه هزار تن از نظامى و غير نظامى را از دم تيغ گذراند.
(281) سپس به نبش قبر خلفاى اموى پرداخت و
قبر معاويه ، يزيد، عبدالملك ، هشام و ديگر خلفاى اموى به
جز عمر بن عبدالعزيز را در دمشق و ديگر شهرهاى شام نبش كرد
و استخوان هاى آنان را در آورده سوزاند، جنازه هشام ، را
كه موميايى شده بود و سالم مانده بود، پس از آن كه 120
تازيانه زد ؛ در آتش سوزاند.
(282)
عبدالله پس از كشتن مروان و فتح دمشق ، از سوى سفاح به
امار، شام و مرزهاى روم منصوب شد. به دوران سفاح كه بيشتر
به تعقيب و كشتار امويان گذشت ، او شورش هاى بسيارى را در
شام و جزيره سركوب كرد.
(283) سفاح به هنگام مرگ پيمان خود را زير
پا نهاده عبدالله را ناديده گرفته و منصور را كه در سفر حج
بود جانشين خود كرد، چون عبدالله از ماجرا آگاه شد از جنگ
تابستانى دست كشيده به دمشق بازگشت و عزم خلافت كرد. او
معتقد بود كه در آغاز دولت و به هنگام جنگ با مروان ، سفاح
او را جانشين خود كرده است ؛ از اين رو شمارى از سران سپاه
را به گواهى خواست و چون برخى از آنان گفته اش را تصديق
كردند، از فرماندهان سپاه ، سربازان ، و شاميان به خلافت
خود بيعت گرفت و برادرش عبدالصمد را ولى عهد خود كرده
امارت جزيره را به او داد.
(284)پس از انجام مراسم بيعت ، حران ،
قنسرين ، جزيره ، رقه و دمشق را تصرف كرد، و براى يكسره
كردن كار، آهنگ عراق كرد. منصور نيز ابومسلم را با سپاه
خراسان به مقابله وى فرستاد و بدين گونه دو كس كه بنياد
دولت عباسى بر قدرت شمشير و نيروى تدبير آنان استوار شده
بود، رو در روى هم قرار گرفتند. به سپاه عبدالله كه از
شاميان و خراسانيان تشكيل شده بود، اميد زيادى نبود و زيرا
شاميان به جهت كشتارهاى بى رحمانه وى دل خوشى از او
نداشتند و به جهت بدگمانى كه عبدالله به خراسانيان پيدا
كرد شمار زيادى از فرماندهان و سربازان خراسانى حدود هفده
هزار را گردن زد. بدين گونه در سپاه او كسى كه تمايل به
پايدارى داشته باشد كم پيدا مى شد. به هر حال پيكار در
نصيين درگرفت و پس از چهار ماه نبرد سخت عبدالله شكست
خورده با ياران نزديكش به بصره گريخته به برادرش سليمان
پناهنده شد.
(285) منصور كه هنوز خطر را پايان يافته
نمى ديد با اصرار زياد و نامه ها و امان نامه هايى پياپى
از سليمان خواست كه عبدالله را تحويل دهد، ولى سليمان
امتناع مى ورزيد، منصور براى دست يابى به عبدالله ، سليمان
را از ولايت بصره عزل كرد. برادران عبدالله كه جان او را
در خطر مى ديدند نزد منصور از او شفاعت كرده و برايش امان
نامه گرفته و سپس او را نزد منصور بردند. ولى منصور به
پيمان خود وفا نكرده مدتى دراز او را به زندان انداخت ؛
سپس او را به عيسى بن موسى برادرزاده اش كه ولى عهد نيز
بود، سپرد و تاكيد كرد كه مخفيانه او را بكشد. منصور قصد
داشت كه عبدالله را به دست عيسى بكشد و سپس عيسى را به
اتهام قتل عبدالله از ميان بردارد و بدين گونه از شر هر دو
رقيب رهايى يابد؛ اما عيسى احتياط كرده عبدالله را نكشت .
منصور كه در اجراى نقشه خود ناكام مانده بود، سرانجام در
سال 147 هجرى عبدالله را در خانه اى كه به عمد بنيانش بر
نمك نهاده شده بود زندانى كرد، سپس آب در پى خانه انداختند
و خانه بر عبدالله فرود آمد و در 52 سالگى و بعد از نه سال
زندان ، بدرود حيات گفت و بنا به روايتى ابتدا عبدالله و
كنيزش را خفه كرده و سپس خانه را بر سر آنان خراب كردند و
قاضى بغداد را گواه گرفتند كه عبدالله به حادثه اى طبيعى
مرده است .
(286) سرنوشتى كه گريبان عبدالله را گرفت
پيش از او گريبان ابوسلمه و ابومسلم دو بنيانگذار ديگر
دولت عباسى را نيز گرفته بود. اين سه تن كه بنياد دولت
عباسى بر قدرت شمشير و نيروى تدبير آنان استوار شده بود به
پاداش زحماتشان در همان اوايل حكومت عباسيان كشته شدند!