دوره شكوفائى روح
مطلب ديگرى كه در اينجا هست اينست كه
اساس تربيت در انسان بايد بر شكوفا كردن روح باشد. آيا دوره هاى مختلف
عمر از اين نظر فرق مى كند يا نه ؟ مسلم فرق مى كند. بعضى دوره ها
تناسب و موقعيت بسيار بهترين براى شكوفا شدن استعدادها دارد. همين دوره
بعد از هفت سالگى كه در احاديث هم به آن عنايت شده كه از آن به بعد به
تربيت بچه توجه بشود همين دوره از هفت سالگى تا حدود سى سالگى دوره
بسيار مناسبى است براى شكوفا شدن روح از نظر انواع استعدادها: استعداد
علمى ، استعداد دينى ، و حتى استعداد اخلاقى ، و لهذا جزء بهترين دوران
عمر هر كسى همان دوران محصل بودن اوست ، چون هم اوان روحش يك اوان
بسيار مناسبى است و هم در اين اوان در يك محيطى قرار مى گيرد كه روز به
روز بر معلومات ، افكار،انديشه ، ذوقيات و عواطفش افزوده مى شود. براى
طلبه ها اين دوره طلبگى يك يادگار بسيار خوب و عالى است . كسانى كه چند
سالى طلبگى كرده اند، تا آخر عمر از خوشيهاى دوران طلبگى ياد مى كنند
با اينكه در اين دوران از نظر شرايط مادى معمولا در وضع خوبى نيستند و
در اواخر عمر در شرايط خيلى بهترى هستند. در آن دوره غالبا در فقر و بى
چيزى و مسكنت مى باشند، منتها چون همه در يك سطح هستند ناراحتى ندارند.
دوره خيلى خوبى است چون واقعا دوره بالندگى انسان است ، و اگر در اين
دوره انسان از نظر علمى و معنوى محروم بماند يك زيانى است كه نمى شود
گفت صد در صد در سنين بزرگى و در پيرى جبران شدنى است . مطلب ديگر كه
مطلبى اساسى است اينست كه از نظر اسلامى آن چيزى كه در انسان بايد
پرورش بيابد و در واقع تربيت بشود چيست ؟ انسان داراى جسم است و يك
سلسله قواى جسمانى ، و داراى روح و يك سلسله قواى روحانى .(37)
از نظر اصطلاحات روانشناسى نيز استعدادهاى جسمانى يك سلسله استعدادهاست
و استعدادهاى روحانى يك سلسله استعدادهاى ديگر.(38)
پرورش جسم از نظر اسلام
مساءله اول اينست كه آيا در اسلام به تقويت و تربيت جسم عنايتى
شده است يا نه ؟ ممكن است كسى بگويد نه ، بلكه در جهت خلافش (توصيه شده
است ) زيرا ما مى دانيم كه تن پرورى و جسم پرورى در اسلام مذموم است ،
بنابراين جسم به هيچ وجه نبايد تربيت بشود. و به عبارت ديگر چون فرض
اين است كه مفهوم تربيت پرورش مى باشد، جسم نبايد تربيت بشود چون در
اسلام جسم پرورى و تن پرورى به طور كلى محكوم و مردود است . ولى اين ،
مغالطه لفظى است . در اسلام تن پرورى به مفهوم صحيح كلمه يعنى پرورش
جسم و تقويت قواى جسم نه تنها مذموم نيست بلكه ممدوح هم هست .
مثلا آيا از نظر اسلام خوب است انسان كارى كند كه ديد چشمش قوت پيدا
كند يا خوب است كارى كند كه ضعف پيدا كند؟ شك ندارد كه قوت پيدا كند. و
لهذا در اخبار و احاديث ، زياد داريم كه مثلا فلان كار را نكنيد براى
اينكه باصره را ضعيف مى كند، فلان كار را بكنيد براى اينكه باصره را
قوى مى كند. يا مثلا در دعايى كه در تعقيبات مى خوانيم مى گوئيم :
((اللهم متعنا باسماعنا وابصارنا وقوتنا ما
احييتنا، واجعل النور فى بصرى والبصيره فى دينى )).(39)
آيا اين تن پرورى است ؟ نه ، بلكه اگر انسان عمدا كارى كند كه نور چشمش
كم شود جرمى مرتكب شده است . همچنين آيا اينكه انسان كارى كند كه
دندانهايش سالم بماند از نظر اسلام خوب است يا اينكه كارى كند كه زودتر
اين دندانها كرم خوردگى پيدا كند و كشيده شود كه تن پرورى نشده باشد؟
معلوم است كه اولى . اصلا توصيه شده كه مسواك كنيد تا دندانها سالم
بماند و خراب نشود، خلال كنيد تا دندانها فاسد نشود. يا گفته شده اگر
سبزى مى خوريد لاى دندانهايتان نماند كه دندان را خراب مى كند. و يا
تاءكيد شده كه فلان چيز قوت پا را زياد مى كند و فلان چيز ديگر قوت گوش
را، و خوردن فلان چيز خوب است براى اينكه معده را تقويت مى كند.
تقويت جسم به معنى نيرومند كردن و سالم نگاهداشتن جسم است كه در اسلام
به آن دعوت شده است . اينهمه كه راجع به پرخورى گفته شده كه نبايد
انسان پرخورى كند، و از كم خورى و خوبى آن سخن رفته براى چيست ؟
((المعده بيت كل داء والحميه راءس كل دواء.))(40)
اگر اينها تن پرورى است پس بگذاريد انسان زياد بخورد تا منهدم شود و
اين بنيان از ميان برود. نه ، پرورش جسم به معنى واقعى آن كه تربيت و
تقويت و سالم نگهداشتن و نيرومند كردن جسم است بدون شك ممدوح است و
تقريبا از ضروريات اسلام است . حتى فلسفه بسيارى از امور ديگر از قبيل
نظافت ، غسلها و اينهمه دستور بهداشتى كه در اسلام هست تقويت جسم است .
آن چيزى كه ما عجالتا اسمش را تن پرورى گذاشته ايم همان نفس پرورى است
. اينكه مى گوئيم اسلام با تن پرورى مخالف است ، ما نفس پرورى و به
عبارت ديگر شهوت پرورى را تن پرورى ناميده ايم . شك ندارد كه اسلام با
آن مخالف است . اى بسا تن پرورهايى به معناى نفس پرورهايى كه جسم خود
را تضعيف كنند. آن آدمى كه تن پرور به معناى نفس پرور و شهوت پرور است
و دائما دنبال تنقل و انواع لذتهاى جسمى است ، اولين اثر كارهايش اينست
كه جسمش را خراب و ضعيف مى كند. معمولا پرورش واقعى جسم ملازم است با
تحمل نوعى محروميتهاى جسمانى ، يعنى با تن پرورى به آن معنا و نفس
پرورى به آن معنا جور در نمى آيد. پس ما نبايد اشتباه كنيم و مبارزه اى
را كه اسلام با شهوت پرورى و نفس پرورى دارد، به دليل اينكه ما اسم
اينها را تن پرورى گذاشته ايم ، با مبارزه با تن پرورى كه پرورش واقعى
جسم و نيرومند ساختن و با نشاط كردن آن است يكى بدانيم .
اما اگر كسى تمام همّش تقويت جسمش باشد، نقص كارش اين نيست كه جسمش را
تقويت كرده و مثلا نگذاشته دندانش خراب شود، بلكه اينست كه جنبه هاى
ديگر را مهمل گذاشته است . آن چيزى كه در مورد اين افراد بد است
((حصر)) است . مثالى مى
زنم : شما اگر بچه اى را ببينيد كه همواره بازى كند، يعنى وقت كارهاى
ديگر را هم به بازى مى گذراند، يقينا ناراحت مى شويد، ولى اين معنايش
اين نيست كه شما با بازى كردن طفل مطلقا مخالف هستيد. اگر همان بچه يك
روز بازى نكند او را پيش طبيب مى بريد. پس اگر انسان بخواهد تمام وقتش
را صرف تربيت جسم كند كار بدى كرده ، ولى نه از جهت اينكه تقويت جسم
كرده بلكه از اين جهت كه ساير جهات را تضعيف نموده است . اينكه مى
گويند نبايد تن پرورى كرد، مقصود چيز ديگرى است .
تضعيف جسم ، در روشهاى غير اسلامى يعنى همان روش معروف هندى مطلوب است
. آنها با پرورش جسم به همين معنا هم مخالفند، نه تنها با تن پرورى به
معناى شهوت پرورى و نفس پرورى مخالفند بلكه با تقويت جسم هم مخالفند.
مى گويند جسم و قواى جسمانى را بايد ضعيف نگهداشت . اين در اسلام نيست
، ولى شك ندارد كه تقويت و تربيت جسم براى انسان از نظر اسلام هدف نيست
، مطلوب هست ولى نه به عنوان هدف ، بلكه به عنوان وسيله و شرط، يعنى
انسان وقتى جسم سالم و قوى نداشته باشد، روح سالم هم نخواهد داشت . حال
برويم سراغ قسمتهاى روحى .
استعدادهاى روح انسان
گفتيم تربيت به معنى پرورش دادن استعدادهاست . از نظر علمى اول
بايد ببينيم كه استعدادهاى انسان چه استعدادهايى است و انسان بما هو
انسان چه استعدادهايى در كمون و بطون خود دارد كه بايد بروز كند؟ بعد
بايد ببينيم كه اسلام چه عنايتى به اين استعدادها كرده و منطق او راجع
به اين استعدادها چيست ؟ مكتبهاى مختلف از جنبه هاى مختلفى به اين
موضوع نگريسته اند ولى روانشناسان امروز كه روح و روان انسان مطالعه
كرده اند شايد مطلب را به شكل جامعترى بيان كرده اند. آخرين مقاله از
اولين شماره نشريه سالانه ((مكتب تشيع
)) كه حدود دوازده سال پيش منتشر شد ترجمه اى
بود از آقاى مهندس بيانى (كه ايشان را نمى شناسم ) با مقدمه اى از
آقاى مهندس بازرگان تحت عنوان ((دين ، بعد چهارم
روح بشر)). اين مقاله يكى از نظريات روانشناسى
جديد را بيان كرده بود و بيشتر بر حرفهاى ((يونگ
)) تكيه داشت و مى گفت روح بشر داراى چهار بعد
است ، كه مقصود اينست كه داراى چهار استعداد است :
1. استعداد عقلى (علمى و حقيقت جويى )
2. استعداد اخلاقى (وجدان اخلاقى )، و اين را امر اصيلى در انسان مى
دانند كه انسان در عمق سرشت و فطرت خود، اخلاقى خلق شده ، يعنى اينطور
خلق شده كه ديگران را دوست بدارد و خدمت كند و احسان نمايد، و از اينكه
كار بدى انجام دهد مثلا ظلمى به ديگران بكند رنج مى برد. خلاصه وجدانى
كه انسان ديگران را از خود و خود را از ديگران بداند در هر كسى وجود
دارد. اين مسئله اى است كه از قديم مطرح بوده كه ريشه احساسهايى مثل
احساس ترحم نسبت به ديگران يا احساس ميل به خدمت به انسانهاى ديگر چيست
؟ آيا ريشه اى در سرشت ما دارد و يا ندارد و صرف تلقين اجتماع است ، و
اگر در سرشت ما ريشه دارد به كجاى سرشت ما مربوط مى شود؟ آيا مربوط به
خود خواهى ما مى شود؟ يعنى وقتى ما دلمان به حال ديگرى مى سوزد، در
واقع دل ما به حال خودمان سوزد كه نكند يك وقت ما هم به چنين دردى
مبتلا شويم ، و وقتى به طور ناخود آگاه به او خدمت مى كنيم مثل اينست
كه براى اين خدمت مى كنيم كه اگر روزى ما هم محتاج شديم او نيز به ما
خدمت كند؟ يا نه ، مستقل از اين طلب است و ما اصلا بدون هيچ نظر و غرضى
اين طور ساخته شده ايم كه به ديگران احسان كنيم ؟
3. بعد دينى . در آن مقاله گفته شده كه استعداد دينى استعدادى اصيل در
انسان است ، و آن را به حس تقديس وحس پرستش تعبير مى كند، و اين غير از
حس حقيقت جويى و غير از حس اخلاقى نسبت به همنوعان است ، حس پرستش يك
حقيقت مافوق و منزه است كه انسان مى خواهد در مقابل او خضوع و خشوع
كند، با او مناجات نمايد و او را تقديس كند.
4. بعد هنرى و ذوقى يا بعد زيبايى . انسان زيبايى را از آن جهت كه
زيبايى است دوست دارد.
البته استعداد پنجمى هم مى توان گفت و آن استعداد خلاقيت است كه انسان
، آفريننده و مبتكر و مبدع آفريده شده و از جمله چيزهايى كه هر كس
داراست و از آن لذت مى برد قدرت ابداع و ابتكار و نوآورى است .
حال بايد ديد كه اسلام چه دستورهايى در زمينه پرورش حس حقيقت جويى ما
يعنى قوه تعقل و تفكر ما داده است . قبلا گفته شد كه اسلام در زمينه
علم و عقل فرو گذار نكرده . در زمينه استعداد دينى هم شكى نيست كه
دستورات زيادى دارد عبادتها، تذكرها، دعاها، خلوتها، انسها، استغفارها
و توبه ها، همه در اين زمينه است .
اسلام و هنر
ولى آن چيزى كه شايد بيشتر از همه نياز به مطالعه دارد اينست كه
آيا اسلام هيچ عنايتى به بعد چهارم روح انسان يعنى استعداد هنرى نموده
و در اسلام به زيبايى و جمال عنايتى شده يا نه ؟ بعضى چنين تصور مى
كنند كه اسلام از اين نظر خشك و جامد و بى عنايت است ، و به عبارت ديگر
اسلام ذوق كش است ، و البته اينها كه اينچنين ادعا مى كنند به خاطر
اينست كه اسلام روى خوش به موسيقى نشان نداده و نيز بهره بردارى از جنس
زن به طور عام و هنرهاى زنانه يعنى رقص و مجسمه سازى را منع كرده است .
ولى به اين شكل قضاوت كردن درست نيست . ما بايد راجع به مواردى كه
اسلام با آنها مبارزه كرده تاءمل كنيم و ببينيم آيا اسلام با آنها
مبارزه كرده از آن جهت كه زيبايى است يا از آن جهت كه مقارن با امر
ديگرى است كه بر خلاف استعدادى از استعدادهاى فردى يا اجتماعى انسان
است ؟ و به علاوه ببينيم در غير اين موارد ممنوعه آيا با هنرى مبارزه
شده است ؟
موسيقى
مسئله موسيقى و غنا مسئله مهمى است اگر چه غنا حدودش روشن نيست
. ((غنا)) ضرب المثل
مسائلى است كه فقها و اصوليين به عنوان موضوعات ((مجمل
)) يعنى موضوعاتى كه حدودش مفهوم و مشخص نيست به
كار مى برند. مى گويند: در مواردى اصل برائت جانشين مى شود، مثلا در
مورد فقدان نص ، اجمال نص ، تعارض نصين و شبهه موضوعى ، و وقتى مى
خواهند مثال به اجمال نص بزنند همين غنا را ذكر مى كنند. ولى البته قدر
مسلمى در غنا هست و آن اينست كه آوازهايى كه موجب خفت عقل مى شود، يعنى
شهوات را آنچنان تهييج مى كند كه عقل به طور موقت از حكومت ساقط مى
شود، و همان خاصيتى را دارد كه شراب يا قمار داراست (غنا محسوب مى
گردد). تعبير ((خفت عقل ))
هم تعبير فقها و از جمله شيخ انصارى است . آنچه مسلم است اينست كه
اسلام خواسته است از عقل انسان حفاظت و حراست كند، و عمل هم نشان داده
كه مطلب از همين قبيل است .
چندى پيش در روزنامه در مورد زن و شوهرى نوشته بود كه كارشان به طلاق و
محكمه كشيده است . شوهر مى خواست زن را طلاق دهد به اين دليل كه مى گفت
زن من با وجود اينكه عهد كرده بود كه هيچوقت در مجالس در حضور مردان
بيگانه نرقصد معذلك در يك عروسى رقصيده . زن ، گفته او را تصديق ، و
اضافه كرده بود كه چون خوب رقص مى داند وقتى در آن مجلس آهنگى
نواختند آنچنان تحت تاءثير قرار گرفته كه بى اختيار برخاسته و شروع به
رقص كرده است .
خليفه و كنيز خواننده
مسعودى در ((مروج الذهب
)) مى نويسد كه در زمان عبد الملك يا يكى ديگر از خلفاى بنى
اميه كه لهو و موسيقى خيلى رايج شده بود(41)
خبر به خليفه دادند كه فلان كس خواننده است و كنيز زيبايى دارد كه او
هم خواننده است و تمام جوانهاى مدينه را فاسد كرده ، و اگر به كار او
نرسيد، اين زن تمام مدينه را فاسد مى كند. خليفه دستور داد كه غل به
گردن آن مرد انداختند و آنها را به شام بردند وقتى در حضور خليفه
نشستند، آن مرد گفت : معلوم نيست كه آنچه او مى خواند غنا باشد، و از
خليفه خواست كه خودش امتحان كند. خليفه دستور داد كه كنيز بخواند. او
شروع به خواندن كرد. كمى كه خواند ديد سر خليفه تكان مى خورد. كم كم
كار به جايى رسيد كه خود خليفه شروع كر به چهار و دست و پا راه رفتن ،
و مى گفت بيا جانم به اين مركوب خودت سوار شو.
واقعا موسيقى قدرت عظيم و فوق العاده اى مخصوصا از جهت پاره كردن پرده
تقوا و عفت دارد.
در مسئله مجسمه سازى ، منع اسلام به خاطر مسئله مبارزه با بت پرستى است
. اسلام در اين مسئله ناجح
(42) بود. اگر مجسمه اى از پيغمبر و غيره ساختند بدون
شك امروز بت پرستى خيلى صاف و روشن وجود داشت . در مسئله زن و رقص و
غيره هم روشن است كه اهتمام اسلام به خاطر عفت است . بنابراين از اين
موارد نمى توان استناد به مبارزه اسلام با ذوق نمود. اسلام مخالفتى با
جمال و زيبايى ندارد، و با اين حسن نه تنها مبارزه نكرده بلكه در يك
قسمتهايى اين حس را تاءييد هم كرده است . در ((كافى
)) بابى داريم تحت عنوان ((الزى
والتجمل )) كه ((تجمل
)) همان خود را زيبا كردن است . حديثى داريم كه
: ان اللّه جميل ويحب الجمال .(43)
((خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد)).
و از همه بالاتر خود ((زيبائى بيان
)) است كه در اسلام در حد اعلائى به آن توجه شده
است . اسلام خود، اعجازش يالا اقل يكى از موارد اعجازش زيبايى كلام
قرآن است . در مسائل ديگر ذكر شده كه جاى شك نيست كه اسلام توجه زيادى
به آن جنبه ها دارد. تنها مسئله اى كه جاى شك داشت همين حس زيبايى و
هنردوستى بود كه در جلسه آينده روى آن بيشتر بحث مى كنيم .
مسئله عادت
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث راجع به اين مطلب بود كه ((تربيت
)) همانطور كه مفهوم اين لغت دلالت مى كند پرورش
دادن استعدادهاى انسانى است كه البته شامل پرورش جسم نيز مى شود. و
اينچنين گفتيم كه ((تربيت ))
ساختن نيست آنطور كه مثلا خانه اى را مى سازند كه اجزاء واشيائى را با
هم تركيب مى كنند و نظمى ميانشان برقرار مى سازند، بلكه از نوع پرورش
يك موجود زنده يعنى فراهم كردن زمينه رشد استعدادى كه در موجود زنده
هست مى باشد، آنچنان كه گلها و درختها را رشد و پرورش مى دهند كه
البته در پرورش انسان مسائل بيشترى وجود دارد مثلا شايد در گلها و
درختها نشود يك استعداد را پرورش داد و استعداد ديگرى را راكد گذاشت ،
ولى در انسان اين جهت ممكن است كه يك استعداد از استعدادهاى انسان
پرورش يابد و استعدادهاى ديگر پرورش نيابد و اين خود منشاء عدم تعادل
در انسان بشود، و بنابراين ضرورت دارد كه در پرورش انسان تعادلى ميان
همه استعدادهاى طبيعى باشد كه فعلا اين بحث مطرح نيست .
گفته شد كه تربيت ، ساختن و از نوع صنعت نيست ، صرف پرورش است . ممكن
است كسى چنين بگويد كه قسمتى از تربيت ، پرورش است و قسمت ديگر ساختن
، و يا لااقل بگويد اينجا دو نظريه است : (نظريه علماى قديم و نظريه
علماى جديد غرب ).
تربيت از نظر علماى قديم
از نظر علماى تربيت قديم در اين جهت شك و ترديدى نبود كه قسمتى
از اخلاقيات را بايد در وجود بشر تكوين كرد و به اصطلاح علماى اخلاق
بايد فضائل را به صورت ملكات در انسان ايجاد نمود. از نظر علماى قديم
آدم تربيت شده آدمى بود كه آنچه كه فضيلت ناميده مى شود، در او به صورت
خوى و ملكه در آمده باشد
(44) و مادامى كه يك فضيلت به صورت ملكه در نيامده باشد
يا به طبيعت ثانوى انسان بدل نشده باشد ((حال
)) است نه فضيلت ، زيرا امرى زايل شدنى است ،
بايد ملكه شود تا زوالش مشكل باشد. علماى قديم در تعريف عدالت مى
گفتند: عدالت ملكه تقوا و پرهيزكارى است ، يعنى تقوا و پرهيزكارى براى
انسان ، ملكه شده باشد، و حتى مى گفتند انسان آنوقت داراى اخلاق فاضله
است كه در عالم خواب هم ضد آن اخلاق از او صادر نشود
(45) مثلا آنقدر راستگو باشد كه حتى در عالم خواب هم
دروغ نگويد. و بر اين اساس است كه اهتمام زيادى مى شود كه تربيت در
سنين كودكى صورت گيرد. اصلا گفته مى شود: تربيت ، فن تشكيل عادت است .
روحيه انسان در ابتدا حكم ماده شل و قابل انعقادى مثل گچ را دارد كه
ابتدا كه آن را در آب مى ريزند شل است و بعد سفت مى شود. وقتى اين ماده
شل است آن را در هر قالبى بريزيم به همان شكل در مى آيد. مى توان آن را
به صورت انسان در آورد يا به صورت خوك و يا خروس . در هر قالبى كه
بريزيم همينكه سرد شد همان شكل را مى گيرد و سفت مى شود. گويند روح
انسان در زمان كودكى حالت قابل انعطافى دارد و مانند همان ماده شل است
، و هر چه انسان بزرگتر شود قابليت انعطاف آن كمتر مى شود. اينكه گفته
اند :((العلم فى الصغر كالنقش فى الحجر))
اختصاص به علم ندارد بلكه بايد گفته شود: ((التربيه
فى الصغر كالنقش فى الحجر)) البته علماى امروز
هم به تربيت دوران كودكى بيشتر اهميت مى دهند. بچه اى كه در كودكستان
است ، از بچه دبستان و بچه دبستان از نوجوان دبيرستان ، و نوجوان
دبيرستان از جوان دانشگاه جنبه پذيرشش بيشتر است . انسان در سن پنجاه
سالگى شخصيتش منعقد مى شود. البته مبالغه نبايد كرد. انسان يك موجود
قابل تغيير و قابل توبه و بازگشت است و ممكن است در سن صد سالگى هم خود
را تغيير دهد. ولى شك نيست كه حالات روحى كم كم ملكه شود و برگرداندن
آنها دشوار مى گردد.
تمثيل مولوى
مولوى مثلى مى آورد راجع به اينكه هر چه انسان بزرگتر مى شود
صفات او قوى تر و ريشه دارتر مى گردد. مى گويد مردى خارى را در معبر
مردم كاشت و مردم از اين بوته خار در رنج بودند. او قول داد كه سال
ديگر آن را بكند، و سال ديگر نيز كار را به سال بعد موكول كرد، و
سالهاى بعد نيز به همين ترتيب عمل كرد. از طرفى درخت سال به سال ريشه
دارتر مى شد، و از طرف ديگر خود او سال به سال ضعيفتر مى گرديد. يعنى
ميان رشد درخت و قوت او نسبت معكوس برقرار بود. حالات انسان نيز مانند
خاربن و خاركن است . روز به روز صفات در انسان ريشه هاى عميق ترى پيدا
مى كند و اراده انسان را ضعيف تر مى كند. قدرت يك جوان در اصلاح نفس
خود از يك پير بيشتر است .
سعدى نيز مى گويد:
در بزرگى ادب از او برخاست |
چوب تر را چنانكه خواهى پيچ |
او به چوب تر و خشك تشبيه مى كند كه تا تر است انعطاف دارد و هر چه
خشكتر شود انعطاف آن كمتر مى گردد، و وقتى كاملا خشك شود يك حالت ثابت
به خود مى گيرد و تغيير نمى كند. مولوى مى گويد:...(46)
و روى مهر اول خيلى تكيه مى كند، يعنى محبتى كه اول در دل انسان رفت تا
آخر مى ماند، همانطور كه بغض اول هم كه در دل آدمى آمد بيرون نمى رود.
مى گويند معاويه مى گفت كارى كنم كه بچه ها كه بزرگ مى شوند بغض على بن
ابى طالب در آنها پرورش يابد. يا در مثالهاى خود مى گوئيم :
((با شيراندرون شد و با جان بدر رود)).
هر چه كه با شير به جان انسان وارد شود فقط با مردن بيرون مى رود. روى
اين اساس ، گويا در قدماى علماى اخلاق ، ترديدى در اين جهت نبوده كه
صفات و ملكات فاضله را بايد به صورت نوعى عادت در آورد، و عادت ، ساختن
است و پرورش نيست . پرورش ، رشد استعداد ((موجود))
است ، ((عادت )) اين است
كه ما هر حالتى دلمان بخواهد به او مى دهيم ، او به منزله ماده شل و
قابل انعطاف و شكل پذيرى است كه هر شكلى به آن بدهيم مى پذيرد. از اين
نظر انسان موجودى قابل ساختن است و اكثر اخلاقيات امورى ساختنى است و
بايد عادت شود و امورى نيست كه ريشه اش در انسان وجود داشته باشد. مثلا
شجاعت . ممكن است كسى را طورى تربيت كنيم كه شجاع از آب در آيد، يا
طورى تربيت كنيم كه شجاع از آب در نيايد. ممكن است كسى را عادت دهيم
ملكه عفت در او به وجود آيد، و ممكن است آدم غير عفيف و هوسرانى بار
آوريم . پس طبق اين بيان مى توان گفت : اگر بگوييم كه تربيت صرفا عبارت
از پرورش است نه ساختن انسانها، صحيح نيست . قسمت اعظم تربيت ساختن
انسانها به طور دلخواه است ، لذا هر فرهنگى ملت خودش را آنطور كه
دلخواه اوست مى سازد، هيئت حاكمه يك ملت و هر كه بر او حكومت كند ملت
خود را آنطور كه بخواهد مى سازد.
نظريه علماى غرب
نظريه جديدى در ميان علماى غرب در باب تربيت پيدا شده كه لازمه
حرفشان اينست كه اساس تربيت ، صرف پرورش است ، و چون بحث آنها در تربيت
اخلاقى بوده و روى عقل و اراده بحث كرده اند نه روى حس دينى و حس
زيبائى ، گفته اند تربيت فقط و فقط پرورش نيروى عقل و اراده اخلاقى است
و بس ، و انسان را به هيچ چيز چه خوب و چه بد نبايد عادت داد، زيرا
عادت مطلقا بد است ، چون همينكه چيزى عادت شد، بر انسان حكومت مى كند و
انسان به آن انس مى گيرد و نمى تواند آن را ترك كند، و آنوقت است كه
كارى را كه انجام مى دهد، نه به حكم عقل و نه به حكم اراده اخلاقى و نه
به حكم تشخيص اينكه اين كار، كار خوبى است يا كار بدى ، انجام مى دهد،
بلكه به حكم اينكه عادتش شده و اگر انجام ندهد ناراحت شود انجام مى
دهد. اين مطلب در دو حديث نبوى و صادقى آمده است رسول اكرم فرموده اند:
لا تنظروا الى كثره صلوتهم وصومهم وكثره الحج
والمعروف و طنطنتهم بالليل ولكن انظروا الى صدق الحديث وادا الامانه
.(47)
از حضرت صادق حديثى نقل شده كه تفسير حديث بالا است . مى فرمايد:
لا تنظروا الى طول ركوع الرجل و سجوده فان ذلك
شى ء اعتاده فلو تركه استوحش لذلك ولكن انظروا الى صدق حديثه واداء
امانته .(48)
((به طول وسجود فرد نگاه نكنيد كه آن ، چيزى است
كه او)) بدان عادت كرده و اگر بخواهد آن را ترك
كند وحشت مى كند. اين حديث خود دلالت مى كند كه عادت ، ارزش اخلاقى يك
كار را از ميان مى برد و هيچ نمى تواند ملاك انسانيت و ايمان باشد.
اينها هم مى گويند هر چيزى و لو بهترين كارها و فضائل انسانى باشد
همينقدر كه بصورت عادت در آمد ارزش خود را از دست مى دهد زيرا در اين
صورت ، آن ملكه است كه بر انسان حكم مى كند، آن عادت است كه طبيعت
ثانوى است و بر انسان حكم مى كند چه عقل بپسندد و چه نپسندد. كانت و
روسو سردسته اين مكتب هستند. روسو در كتاب ((اميل
)) مى گويد: ((اميل را
بايد عادت دهم كه به هيچ چيز عادت نكند)). درست
نقطه مقابل عقيده قدما كه تربيت را فن تشكيل عادت مى دانستند. پس غير
از عادت ندادن روح ، تربيت چيست ؟ تقويت روح و اراده كه در هر كارى
نيروى عقل آزادانه بتواند فكر كند و اراده اخلاقى آزادانه بتواند تصميم
بگيرد و مخصوصا با عادتها مبارزه كند. اينست كه اين جور اشخاص گاهى
كارى را كه ما بد مى دانيم تجويز مى كنند به دليل اينكه يك خوب براى
شخص عادت شده و در مقابل عادت بايد عصيان كرد.
اينجاست كه مسئله آزادى اخلاقى در تربيت مطرح مى شود. اينها در واقع
مدافع آزادى در اخلاقند و آزادى را جوهر روح انسان مى دانند و گويند
انسان به هيچ وسيله نبايد آزاديش سلب شود، بايد آزاد باشد، يعنى فقط به
حكم عقل و اراده اخلاقى خود كار كند و هيچ قدرتى بر او حكومت نكند، حتى
قدرت عادت . تقريبا مى شود گفت حرفهاى روسو در كتاب ((اميل
)) بيشتر در اطراف مبارزه با عادت است . وى در
نقد روش تربيت قديم مى گويد: ((كودك ، اسير به
دنيا مى آيد و اسير از دنيا مى رود.)) مقصودش
اينست كه كودك كه به محض به دنيا آمدن دستهايش به قنداق بسته مى شود و
پس از مرگ هم به كفن ، و بچه انسان را از تولد تا مرگ اسير عادت مى
كنند.
نقد اين نظريه
ولى آيا اين نظريه درست است ؟ آيا حتى كارهاى خوب هم نبايد عادت
شود؟ به نظر ما اين نظريه صد درصد درست نيست . اينها گفته اند عادت ،
بشر را به صورت ماشين در مى آورد و روح ابتكار را در انسان مى كشد و
اختيار و حريت و اراده را از او سلب مى كند. كانت مى گويد:
((هر اندازه عادات بشر زياد باشد، استقلال و
آزاديش كمتر مى شود)). البته منظور آزادى عقل
است . به هر حال اينها عقيده دارند كه چون خاصيت عادت اين است كه اراده
را ضعيف مى كند به نحوى كه انسان نمى تواند عليه ماءنوسات روحى و جسمى
خود قيام كند، پس عادت در هر زمينه بد است . لهذا اينها در مقابل اين
تعريف كه تربيت فن تشكيل عادت است مى گويند: ((تربيت
فن بر هم زدن عادت است )). البته اينكه گفته اند
انسان نبايد كارى كند كه چيزى برايش به صورت عادت در آيد و به آن انس
بگيرد به طورى كه ترك كردنش برايش دشوار باشد و كار را نه به حكم عقل
و اراده انجام دهد بلكه به حكم عادت انجام دهد، به صورت كلى درست است ،
ولى اين دليل نمى شود كه عالت مطلقا بد باشد، چون عادت بر دو قسم است :
عادات فعلى و عادات انفعالى . عادت فعلى آن است كه انسان تحت تاءثير يك
عامل خارجى قرار نمى گيرد بلكه كارى را در اثر تكرار و ممارست ، بهتر
انجام دهد. هنرها و فنون ، عادت است . همين نوشتن ما عادت است نه علم .
اگر خط ننوشته باشيم نمى توانيم بنويسيم ، و به عبارت ديگر ما نمى
توانيم يكباره بنويسيم بلكه بايد به تدريج در اثر تمرين عادت به نوشتن
كنيم . حتى بسيارى از ملكات نفسانى ، عادات فعلى است ، مثل شجاعت .
شجاعت ، قوت قلب است . البته ممكن است كه انسان كمى از آن را به طور
طبيعى داشته باشد، ولى اينكه انسان يك حالت فوق العاده و قوت قلبى پيدا
كند كه در مواجهه با خطر خودش را نبازد و ايستادگى كند، در اثر عادت
پيدا مى شود. وقتى انسان زياد در مهالك قرار گرفت تدريجا اين حالت در
او پيدا مى شود. جود و سخاوت ، و عفت و پاكدامنى نيز از اين قبيل است .
اما چرا در اينگونه عادتها ايراد امثال كانت وارد نيست ؟ چون اولا
خاصيت اين عادات اين نيست كه انسان خو و انس مى گيرد بلكه خاصيت آن فقط
اينست كه انسان تا وقتى كه عادت نكرده است اراده اش در مقابل محركات كه
در جهت خلاف است ضعيف است ، ولى وقتى كه عادت كرد قدرت مقاومت پيدا مى
كند. مثل همان چيزى كه فقها در باب ملكه تقوا و عدالت مى گويند. ملكه
تقوا و عدالت در اين حد است نه در آن حد كه انسان اسير شود. از نظر
روسو و كانت اراده اخلاقى اراده اى است كه فقط فرمان عقل را مى برد و
ترك اين صفات او را ناراحت نمى كند، فقط يك نيرو است و جز نيرو چيز
ديگرى نيست . ثانيا كه متمم اولا است علماى اخلاق كه به عادت خيلى
اهميت مى دادند مى گفتند: عادت ، كارى را كه بر حسب طبيعت براى انسان
دشوار است آسان مى كند. گاهى انسان مى خواهد كارى را انجام دهد كه بر
خلاف طبيعت اوست . طبعا وقتى ((سخت
)) براى انسان عادت شد و به صورت ملكه در آمد،
آن دشوارى در مبارزه با طبيعت از ميان مى رود، نه اينكه خود، انسى براى
انسان مى گردد. فرض كنيد كسى عادت مى كند كه سحر خيز باشد. اين آدم قبل
از عادت به سحر خيزى وقتى مى خواهد رختخواب را ترك كند برايش سخت است .
كوشش مى كند كه اين كار را آسان كند. مدتى كه سحر خيزى كرد كم كم به
سحر خيزى عادت مى كند، و اين ، چيزى جز آسان شدن آن نيست . به عبارت
ديگر قبلا اسير طبيعت بود، در اثر اين عادت ، نيرويى برابر با نيروى
طبيعت پيدا كند و در ميان اين دو نيرو آزاد مى شود و آنگاه با عقل خود
مصلحت انديشى كند و تصميم مى گيرد كه بخوابد يا بيدار بماند. اين را
نمى توان بد دانست . نمى توان گفت كه انسان مدام در زير فشار طبيعت ،
با اراده و فرمان عقل سحر خيزى كند، وقتى كه عادت كرد، عادت را بشكند
تا باز طبيعت در مجراى خود قرار گيرد.
ثالثا: در اينكه حاكم بر انسان بايد اراده اخلاقى باشد آنها از نظر
مذهبى بحث نمى كردند، ولى ما كه از نظر مذهبى بحث مى كنيم بايد بگوئيم
اراده اخلاقى انسان بايد تابع عقل و ايمانش باشد. اما اينكه بايد حكومت
عقل و ايمان را در وجود خود برقرار كنيم ، آيا راهش اينست كه نيروهاى
ديگر را در خود تضعيف كنيم خواه نيروى طبيعى باشد يا نيروى تربيتى يعنى
عادت ؟ براى اينكه ما نيروى عقل و اراده را در خود تقويت كنيم دو راه
وجود دارد: يكى اينكه جسم و طبيعت را ضعيف نگهداريم تا عقل در ما قوى
شود. اين مثل اينست كه يك آقايى مى خواهد قهرمان شود، براى قهرمان شدن
و فاتح شدن بگويد طرف مقابل را لاغر و ضعيف نگهداريد تا من بر او فاتح
شوم . فاتح شدن بر ضعيف كارى نيست . هنر اينست كه او قوى باشد و تو قوى
را مغلوب كنى . در صدر اسلام اصحاب زياد نزد پيغمبر مى آمدند و اجازه
مى خواستند كه خود را عقيم كنند، و پيغمبر مى فرمود: ((اين
كار در دين من جايز نيست )). اين هنر نيست كه
كسى براى آنكه ايمان خود را صاف نگهدارد خود را اخته كند كه در او
تحريكات جنسى نباشد. هر اينست كه تحريكات جنسى باشد و از نيروى آن
كاسته نشود ولى نيروى عقل و ايمان آنقدر قوى باشد كه همان نيروى قوى را
تحت اختيار آورد. اين در باب طبيعت .
درست همين مطلب در باب رابطه عقل با طبيعت هست . آقاى كانت و روسو چه
مى گويند؟ آيا مى گويند براى تقويت نيروى عقل و اراده ، طبيعت را ضعيف
نگهداريم تا حكومت عقل و اراده در ما قوى شود؟ نه ، چنين چيزى نمى
گويند. ناچار گويند: كفّه اراده را قوى كنيد تا بر نيروى جسم و طبيعت
فائق آيد. ما مى گوئيم اين مطلب در باب عادات هست چون
((عادت )) طبيعت دوم است . ما بايد
ببينيم كه از نيروى عادت كارى ساخته هست يا نه ؟ مى بينيم ساخته است
چون كارها را بر ما آسان مى كند. ولى در عين حال بايد عقل و اراده و يا
عقل و ايمان را آنچنان قوى نگهداريم كه همانطور كه اسير طبيعت نيست ،
اسير عادت هم نباشد. واقعا وقتى كه چيزى براى انسان به صورت عادت در
آمد، به آن خو و انس مى گيرد و آن را به طور خودكار و ماشين وار انجام
مى دهد و گاهى اساسا كارى به عقل و ايمان ندارد، يعنى اگر عقل يا ايمان
بگويد بر خلاف آن عمل كن نمى كند.
مى گويند مرحوم آقا شيخ عبدالكريم حائرى در ماه رمضان با اينكه به علت
پيرى توانستند روزه نگيرند، روزه مى گرفتند. به ايشان گفته شد: شما
خودتان مى گوئيد شيخ و شيخه مى توانند روزه نگيرند و در عوض كفاره
بدهند. جواب دادند: رگ عوامى ام نمى گذارد.
خيلى از افراد دچار اين حالتند. مثلا بعضى ها مى گويند اگر بميرم روزه
ام را نمى خورم . (خيال مى كند اين ايمان است ) يعنى اگر خدا و پيغمبر
هم بگويند، روزه اش را نمى خورد. اين ديگر عادت است . بايد انسان آنقدر
روزه گير باشد كه تابع ايمانش باشد. اگر ايمان بگويد روزه ات را بخور،
بايد بخورد. زياد رخ مى دهد كه يك كار براى انسان به صورت عادت در مى
آيد به طورى كه انسان فرمان ايمان را نمى پذيرد. اما در عين حال اين
دليل نمى شود كه ملكات را نفى مطلق كنيم ، و مثلا عدالت يا سحرخيزى كه
ملكه شد ديگر به درد نمى خورد، بلكه هر چه كه انسان را اسير خود كرد به
طورى كه آدمى از فرمان عقل و ايمان هم سرپيچى نمود، نادرست است .
شخصى با حضرت صادق در باغى بودند. به سيبى اشاره كرد و به حضرت عرض
كرد: ((اگر شما الان بگوئيد نيمى از اين سيب
حلال و نيم ديگر حرام است من قبول مى كنم .))
اين يعنى همان كه به چيزى عادت نكنيم كه از عقل و ايمان هم فرمان نبريم
.
معلوم شد كه سخن علماى غرب تا اين حد درست است ، و آن حديثى كه فرمود:
((نظر به طول ركوع و سجود شخص نكنيد چون اين
امرى است كه براى او عادت شده و او از تركش وحشت دارد))
توجه به اين مطلب است كه گاهى عادت به صورتى در مى آيد كه ارزش كار خوب
را از ميان مى برد.