كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۱۳ -


معصوم چهاردهم: حضرت خاتم الاوصياء حجه ابن الحسن المهدى (عليه السلام)

در مدح و منقبت حضرت خاتم الاوصياء حجه ابن الحسن المهدى (عليه السلام)

ولادت با سعادت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف

مسمط - مخمس

فيض روح باز، طبع مرده را جان داد   عندليب نطقم را، دستگاه دستان داد
بلبل غزل خوان را، جاى در گلستان داد   طوطى شكرخا را، ره به شكرستان داد(383)
كام تشنه ما را خضر آب حيوان داد
موج عشق بى پايان، قطره را به دريا برد   باد مشت خاكى را، برتر از ثريا برد
دستبرد اسكندر، هر چه داشت دارا برد   عشق يار آشوب، عقل را به يغما برد
از تنم توانايى برد و آه سوزان داد
آسمان به آزادى كوس خير مقدم زد   زهره با دو صد شادى نغمه دمادم زد
عشرت خدادادى ساز عيسوى دم زد   صورت پريزادى راه نسل آدم زد
فتنه رخش بر باد، نقد دين و ايمان داد
شمع شاهد وحدت، باز در تجلى شد   نقش باطل كثرت، محو ((لا)) و ((الّا)) شد
تا كه رايت نصرت، زيب دوش مولا شد   ساز نغمه عشرت، تا به عرش ‍ اعلى شد
عيش و كامرانى را شاه عشق فرمان داد
شاد باش اى مجنون، صبح شام غم آمد   با قدى بسى موزون، ليلى قدم آمد
اسم اعظم مكنون مظهر اتم آمد   گنج گوهر مخزون معدن كرم آمد
تخت پادشاهى را عز و شاءن شايان داد
آفتاب لا هوت از، مشرق ازل سر زد   تا ابد شرر اندر، آفتاب خاور زد
باز سينه سينا، شعله از جگر بر زد   باز پوران عمران را، مرغ شوقدل پر زد
دور باش غيرت داد، در حريم امكان داد
صورتى نمايان شد، از سرداق (384) معنى   طلعتى بسى زيبا قامتى بسى رعن
فوق فرقدان سايش زيب تاج ((كرمنا))(385)   رانده رفرف همت تا مقام ((او ادنى))
بزم ((لى مع الله)) را رونقى به پايان داد
سر مستسر آمد در مظاهر اعيان   غيب مستتر آمد در مشاهد عرفان (386)
شاه مقتدر آمد در قلمرو امكان   سير منتصر آمد در ممالك امكان
درد دردمندان را حق صلاى درمان داد
آن كه نسخه ذاتش، دفتر كمالت است   مصحف كمالاتش محكمات آيات است
اولين مقاماتش منتهى النهايت است   طور نور و ميقاتش پرتوى از آن ذات است
جلوه دلارايش جان گرفت و جانان داد
مبداء حقيقت را، اوست اولين مشتق   خطه طريقت را اوست هادى مطلق
مسند شريعت را اوست حجّت بر حق   كشور طبيعت را اوست صاحب سنجق (387)
بندگان او را حق، حشمت سليمان داد
بزم غيبت مكنون را، اوست شاهد و مشهود   ذات حق بى چون را، اوست فيض نامحدود
عاشقان مفتون را، اوست غايت مقصود   دوستان دلخوان را، اوست مهدى موعود
در قلوب مشتاقان نام ناميش جان داد
اى ز ماه تا ماهى، بندگان فرمانت   مسند شهنشاهى، لايق غلامانت
بزم: لى مع اللهى)) خلوتى است شايانت   جلوه اى بكن گاهى تا شويم قربانت
جان ز كف توان دادن ليك يار نتوان داد
اى حجاب ربّانى تا به چند پنهانى   اى تو يوسف ثانى تا به كى زندانى
شد محيط امكانى همچو شام ظلمانى   جلوه كن به آسانى همچو صبح نورانى
بيش از اين نشايد تن زير بار هرن داد

ميلاديه حضرت ولى عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف)الله تعالى فرجه الشريف

قصيده

همراه باد صبا نافه مشك ختن است   يا نسيم چمن و بوى گل و ياسمن است
ديده دل شد روشن مگر اى باد صبا   همرهت پيرهن يوسف گل پيرهن است
شد مشام دل آشفته غمگين، خوشبوى   مگر از طرف يمن بوى اويس ‍ قرن است
يا مسيحا نفسى مى رسد از عالم غيبت   كه دل مرده دلان تازه تر از نسترن است
نفحه اى مى وزد از عالم لاهوت بلى   نه نسيم چمن است و نه ز طرف يمن است
اى صبا با خبر مقدم يار آمده اى   خير مقدم كه نسيم تو روان بدن است
گر از آن سر و چمان (388) نيست تو را تازه بيان   صفحه روى زمين بهر چه صحن چمن است
ورنه تارى است از آن طره طرار تو را   از چه دلها همه در دام تو صيد رسن است (389)
عرصه دهر پر از نغمه يا بشرى شد   خبر از هست از آن غبغب و چاه دقن است
و هم پنداشت كه دارد نفس باد صبا   شرح آن نقطه موهوم كه نامش دهن است
گر ندارد خبرى زان لب لعل شكرين   طوطى طبع من، از چيست كه شكّر شكن است؟
ورنه حرفى است از آن خسرو شيرين دهنان   بلبل نطق من از چيست كه شيرين سخت است؟
گر حديثى نبُود زان دُر دندان به ميان   از چه رو، ناطقه ام معدن درّ عدن است؟
اى نسيم سحرى اين شب روشن چه شب است؟   مگر امشب مه من شمع دل انجمن است؟
مشرق شمس ابد مطلع انوار ازل   صاحب العصر ابوالوقت امام زمَن است
مظهر قائم بالقسط، حجاب ازلى   معلن سر خفىّ، مظهر ما قد بطن است (390)
مركز دايره هستى و قطب الاقطاب   آن كه با عالم امكان به مثل روح و تن است
مالك ((كن فيكون)) و ملك كون و مكان   مظهر سلطنت قاهره ذى المنن است (391)
بحر مواج ازل، چشمه سرشار ابد   كاندر آن صبح و مسا روح قدس غوطه زن است
طور سيناى تجلى كه بسى همچو كليم   ارنى گو كويش همگى را وطن است
يوسف مصر حقيقت كه دو صد يوسف حسن   نتوان گفت كه آن درّ ثمين را ثمن است
منشى دفتر انشاء، قلم صنع خدا   ناظم عالم امكان بقا مقتدر و مؤ تمن است
كلك لطفش زده بر لوح عدم نقش وجود   دست قهرش شرر خرمن دهر كهن است
هم فلك را حركت از حركات نفسش   هم زمين را ز طماءنينه نفسش سكن است
دل والا گهرش مخزن اسرار اله   ديده حق نگرش ناظر سر و علن است
حجت قاطعه و قامع الحاد و ضلال   رحمت واسعه و كاشف كرب و محن است
حاوى علم و يقين، حامى دين و آيين   ماحى زيغ زلل، محيى فرض و سنن است (392)
جامع الشمل پس از تفرقه اهل وفاق   باسط العدل پس از آنكه زمين پر فِتَن است
اى سليمان زمان، پادشه عرش مكان   خاتم ملك تو تا كى به كف اهرمن است
اى هماى ملاء قدس و حمام جبروت   تا كى روضه دين مسكن زاغ و زغن است؟
اى رخت قبله توحيد، درت كوى اميد   تا به كى كعبه دلها همه بيت الوثن است
پرده از سر انَا الله برانداز دمى   تا بدانند كه شايسته اين ما و من است؟
عرش با قصر جلال تو ارض است و سماء   عقل فعال و كمال تو چو طفل و لبن است
دل به دريا زده از شوق جمالت الياس   خضر از عشق تو سرگشته ربع و دمن است (393)
كعبه درگه تو قبله ارواح عقول   خاك پاك ره تو سجده گه مرد و زن است
اى ز روى تو عيان جنت ارباب جنان   بى تو فردوس برين بر همه بيت الحزن است
اى شه ملك قدم يك قدم از مكمن غيب   وى مسيحا ز تو همدم، دم باز آمدن است
اى كه در ظل لواى تو كند گردون جاى   نوبت رايت اسلام، برافراشتن است
اى ز شمشير تو از بيم، دل دهر دو نيم   گاه خون خواهى شاهنشه خونين كفن است

ايضا در مدح حضرت حجت صاحب الزمان عج

قصيده

دلبرا دست اميد من و دامان شما   سر ما و قدم سرو خرمان شما
خاك راه تو و مژگان من ار بگذارد   ناوك غمزه و يا خنجر مژگان شما
شمع آه من و رخساره چون لاله تو   چشم گريان من و غنچه خندان شما
لب لعل نمكين تو مكيدن حظّى است   كه نه طالع شودم يار، نه احسان شما
رويم از نرگس بيمار تو چون ليمو زرد   به نگردد مگر از سيب ز نخدان شما
نه در اين دايره سر گشته منم چون پرگار   چرخ سرگشته چو گويى است به چوگان شما
درد عشق تو نگارا نپذيرد درمان   تا شوم از سر اخلاص به قربان شما
خضر را چشمه حيوان رود از ياد اگر   ز سرش رشحه اى از چشمه حيوان شما
عرش بلقيس نه شايسته فرش ره توست   آصف اندر صف اطفال دبستان شما
نَبُود ملك سليمان همه با آن عظمت   مورى اندر نظر همت سلمان شما
جلوه اى ديد كليم الله از نور جمال   نغمه اى بود انا الله ز بيابان شما
طايره سدره نشين را نرسد مرغ خيال   به حريم حرم شامخ الاركان شما
قاب قوسين كه آخر قدم معرفت است   اولين مرحله رفرف جولان شما
فيض روح القدس از مجلس انس تو و بس   نفخه صور صفيرى است ز دربان شما
گر چه خود قاسم الارزاق بود ميكائيل   نيست در رتبه مگر ريزه خور خوان شما
لوح نفس از قلم عقل نمى گردد نقش   تا نباشد نفس منشى ديوان شما
هر چه در دفتر ملك است و كتاب ملكوت   قلم صنع، رقم كرده به عنوان شما
شده تا شام ابد دامن آفاق چو روز   زده تا صبح ازل، سر ز گريبان شما
چيست تورات ز فرقان شما؟ رمزى و بس   يك اشارت بود انجيل ز قرآن شما
هست هر سوره به تحقيق ز قرآن حكيم   آيه محكمه اى در صفت شان شما
آستان تو بُود مركز سلطان هما   قاف عنقاء قدم شرفه ايوان شما
مهر با شاهد بزم تو برابر نشود   مه فروزان بُود از شمع شبستان شما
خسرو اگر به مديح تو سخن شيرين است   ليكن افسوس نه زيبنده و شايان شما
اى كه در مكمن غيبى و حجاب ازلى   آه از حسرت روى مه تابان شما
بكن اى شاهد ما جلوه اى از بزم وصال   چند چون شمع بسوزيم، ز هجران شما
مسند مصر حقيقت ز تو تا چند تهى   اى دو صد يوسف صديق، به فرمان شما
رخش همت بكن اى شاه جوان بخت تو زين   تا شود زال فلك چاكر ميدان شما
زَهره شير فلك آب شود گر شنود   شيهه زهره جبين توسن غران شما
مفتقر را نه عجب گر بنمايى تحسين   منم امروز در اين مرحله حسّان شما

استغاثه به حضرت صاحب الزمان عج

قصيده

آمد بهار و بى گل رويت بهار نيست   باد صبا مباد چو پيغام يار نيست
بى روى گلعذار، مخوانم به لاله زار   بى گل نواى بلبل و شور هزار نيست
بى سرو قد يار چه حاجت به جويبار   ما را سرشك ديده كم از جويبار نيست
بى چنين زلف دوست نه هر حلقه اى نكوست   تارى ز طره اش به ختا و تتار نيست
بزمى كه نيست شاهد من، شمع انجمن   گر گلشن بهشت بود سازگار نيست
گمنام دهر گردد و ويران شود به قهر   شهرى كه شاه عشق در او شهريار نيست
اى سرو معتدل كه به ميزان عدل و داد   سروى به اعتدال تو در روزگار نيست
اى نخل طور نور كه در عرصه ظهور   جز شعله رخ تو نمايان ز نار نيست
مصباح بزم انس به مشكلات قرب قدس   حقّا كه جز تجلى حسن نگار نيست
اى قبله عقول كه اهل قبول را   جز كعبه تو ملتزم و مستجار نيست
امروز در قلمرو توحيد سكّه زن   غير از تو اى شهنشه والا تبار نيست
در تشئه تجرد و اقليم كن فكان   جز عنصر لطيف تو، فرمان گزار نيست
جز نام دلرباى تو از شرق تا به غرب   زينت فزاى دفتر ليل و نهار نيست
در صفحه صحيفه هستى به راستى   جز خط و خال حسن تو را اعتبار نيست
و اندر محيط دايره علم و معرفت   جز نقطه بسيط دهانت مدار نيست
با يكّه تاز عزم تو زانو دو ته كند   اين توسن سپهر كه هيچش قرار نيست
اى صبح روشن از افق معدلت درآى   ما را زياده طاقت اين شام تار نيست
ما را ز قلزم فتن آخر الزمان   جز ساحل عنايت و لطفنت كنار نيست
در كام دوستان تو اى خضر رهنما   آب حيات جز لبت خوشگوار نيست
اى طاق ابروى توت مرا قبله نياز   از يك اشاره اى كه مشير و مشار نيست
غير از طواف كوى تو اى كعبه مراد   هيچ آرزو در اين دل اميدوار نيست
غير از حديث عشق تو اى ليلى قدم   مجنون حسن روى تو را كار و بار نيست
شور شراب لم يزلى در سر است و بس   جز مست باده ازلى هوشيار نيست

باز در مدح خاتم اوصياء حضرت ولى عصر عج

قصيده

بر هم زنيد ياران، اين بزم بى صفا را   مجلس صفا ندارد، بى يار مجلس ‍ آرا
بى شاهدى و شمعى هرگز مباد جمعى   بى ناله شور نبود، مرغان خوش ‍ نوا را
بى نغمه دف و چنگ، مطرب به رقص نايد   وجد سماع بايد، كز سر برد هوا را
جام مدام گلگون، خواهد حريف موزون   بى مى مدان تو ميمون، جام جهان نما را
بى سرو قد دلجوى هرگز مجو لب جوى   بى سبزه خطش نيست، آب روان گوارا
بى چين طره يار، تاتار كم ز يك تار   بى موى او به مويى، هرگز مخر ختا را
بى جامى و مدامى، هرگز نپخته خامى   تا كى به تلخ كامى، سر مى برى نگارا
از دولت سكندر، بگذر برو طلب كن   با پاى همت خضر، سرچشمه بقا را
بر دوست تكيه بايد بر خويشتن نشايد   موسى صفت بيفكن از دست خود عصا را
يگانه باش از خويش، وز خويشتن ميانديش   جز آشنا نبيند، ديدار آشنا را
پروانه وش ز آتش، هرگز مشو مشوش   دانند اهل دانش عين بقا، فنا را
داروى جهل خواهى، بطلب ز پادشاهى   كاقليم معرفت را امروزه اوست دارا
ديباچه معارف، سر دفتر صحايف   معروف كل عارف، چون مهر عالم آرا
عنوان نسخه غيب، سر كتاب لاريب   عكس مقدس از عيب، محبوب دلربا را
ناموس اعظم حق، غيب مصون مطلق   كاندر شهود اويند، روحانيان حيارا(394)
آيينه تجلى، معشوق عقل كلى   سرمايه تسلى، عشاق بى نوا را
اصل اصيل عالم، فرع نبيل خاتم (395)   فيض نخست اقدام، سر عيان خدا را
در دست قدرت او، لوح قدر زبون است   با كلك همت او، وقعى مده قضا را(396)
اى هدهد صبا گوى، طاووس كبريا را   بازآ كه كرده تاريك زاغ و زغن فضا را
اى مصطفى شمائل، وى مرتضى فضائل   وى احسن الدلائل ياسين و طا و ها(397) ر
اى منشى حقائق، وى كاشف دقائق   فرمانده خلائق، رب العلى علا را(398)
اى كعبه حقيقت، وى قبله طريقت   ركن يمان ايمان، عين الصّفا صفا را
اى رويت آيه نور، وى نور وادى طور   سر حجاب مستور، از رويت آشكارا
اى معدلت پناهى، هنگام دادخواهى   اورنگ پادشاهى، شايان بود شما را(399)
انگشتر سليمان، شايان اهرمن نيست   كى زيبد اسم اعظم، ديو و دَدِ دغا را
از سيل فتنه كفر، اسلام تيره گون است   دين مبين زبون است، در پنجه نصارا
اى هر دل از تو خرم، پشت و پناه عالم   بنگر دچار صد غم، يك مشت بى نوا را
اى رحمت الهى، درياب مفتقر را   شاها به يك نگاهى بنواز اين گدا را

ايضا در مدح حضرت حجت (عجل الله تعالي فرجه الشريف)

قصيده

اى حريمت كعبه توحيد را ركن يمان   آستانت مستجار است و درت دارالامان
پيش كرسى جلالت عرش كمتر پايه اى   بيت معمور جمالت قبله هفت آسمان
چرخ اعظم همچو گويى در خم چوگان توست   خرگهت را كهكشان آسمان يك ريسمان
شاهبازان فضاى قدس را عنقاء قاف   يكّه تازان محيط معرفت را قهرمان
شاهد زيباى بزم جمع جمع و شمع جمع   دره بيضاى وحدت ناظم عقد جمان (400)
هيكل جود و فتوت را تويى انسان عين   خانه وحى و نبوت را چرخ دودمان
چيست با فرمان تو كلك قضا، لوح قدر   هر كه در ديوان تو خدمتگزار و ترجمان
فيض سبحانى و آن لا هوت ربّانى قرين   امر كاف و نون و آن عزم همايون تواءمان
مادر گيتى طفيل طفل مطبخ خانه ات   خوان احسان تو را، آباء علوى ميهمان
در گلستان حقايق شاخه طوبى تويى   در چمنزار معارف قد تو سرو چمان
اى طلعت صورتى بيرون ز مرآت خيال   وى به رفعت سر معنايى كه نايد در گمان
قاب قوسين دو ابروى تو اى رفرف سوار   عالمى را مى زند بر هم به آن تير و كمان
شاه اقليم ولايت مالك كون و مكان   خسرو ملك هدايت صاحب عصر و زمان
قطب اقطاب طريقت يا مدار معرفت   حامل سر حقيقت يا محل ايتمان (401)
اى كفيل دين و آئين، حافظ شرع مبين   كس نداده جز تو ميثاق الهى را ضمان
حجت حق بر جهان و بهجت كون و مكان   گلشن دين از تو خرم روح ايمان شادمان
مردم چشم (402) دو گيتى روشن از ديدار توست   همتى اى روشنايى بخش چشم مردمان
بار بربستند از اين دنياى دون جانهاى پاك   يك جهانى جانى، براى يك جهانى جان، بمان
اى خداوند حرم، اى محرم اسرار غيب   تا به كى باشد حرم، در دست اين نامحرمان؟
باز شد بيت الصمد بيت الصنم يا للاءسف   كاسر الاصنام كو؟ شاها تويى دست همان (403)
خانه هاى قدس حق را پاى پيلان محو كرد   خاندان نجد را ايزد كند بى خانمان (404)
خانه هايى را كه برتر بود از سبع شداد   خانه هايى را كه بودى رشك جنات ثمان (405)
خسروا صبر و تحمل پيشه كردن تا به كى؟   تيشه بى انديشه زن بر ريشه اين ظالمان
پادشاها! در كجا بودى زمين كربلا؟   كان شه مظلوم بى ياور به چنگ طاغيان
گرچه در معنى جوابش را همى گفتى به جان   ليك در صورت نبودى يار او را در عيان