كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۹ -


ايضا زبان حال مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)

غزل

ز فراغ لاله روى تو سينه داغ دارد   دل داغديده از سينه من سراغ دارد
دل چرخ پير بگداخت به نوجوانى تو   چه دلى است خام كز سوخته اى فراغ دارد
به تو بود روشن اى شمع جهان فروز مادر   شب من ز شعله آه كنون چراغ دارد
نكنم پس از تو فردوس برين دگر تمنا   چو خزان شود گلستان كه هواى باغ دارد؟
تو لب فرات اگر تشنه جگر سپرده اى جان   لب من همواره از خون جگر، اياغ (278) دارد
دلم آب شد ز بى آبى غنچه لب تو   كه ز ياد خشكى كام تو، تر دماغ دارد؟ (279)
من و داستان دستان، ز خرابى گلستان   من و شور شين قمرى كه به باغ و راغ دارد
من و قاتل جفا كار تو همسفر چو طوطى   كه مدام هم نشينى چو كلاغ و زاغ دارد
شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد   چه كند رسول دل، معذرت از بلاغ دارد (280)

زبان حال مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)

قصيده

صبا برو تا به كوى جانان، كه تا كنى تر دماغ جانان   ببر به گلزار نوجوانان، سلام اين پير ناتوان را
چو بگذرى بر نهال اكبر، نهال نوباوه پيمبر   به پاى آن شاخه صنوبر، به بوسه اى زنده كن روان را
بگو به آن نوجوان نامى، كه جوانى نديده كامى   تفقدى كن، به يك پيامى، شوم فدا آن لب و دهان را
به مادر دل كباب خسته، ببين كه بندش به دست بسته   چو مرغ بى بال و پر شكسته، كه گفته بدرود آشيان را
چه آرزوها كه بود در دل، تو رفتى و جمله رفت در گِل   ز خرمن عمر من چه حاصل، چو ديدم اين داغ ناگهان را
صنوبرى كه بپروريدم، ز تيشه كين بريده ديدم   ز نيشكر زهر غم چشيدم، ز شاخ گُل خار جان ستان را
ز بوستان رفت يك چمن گل، كه دل ربود از هزار بلبل   كدام مادر كند تحمل، جدايى يك جهان جوان را؟
ز يك جهان جان دو ديده بستم، چو رفت جان جهان ز دستم   به ماتمش ‍ تا كه زنده هستم، ز ناله بر هم زنم جهان را
دريغ از آن غره چو ماهش، دريغ از آن طره سياهش   كه كرده آئين حجله گاهش، ز دود غم تيره آسمان را
به حجله خاك و خون نشسته، ز خون سرا پا نگار بسته   ز مادر زار دل شكسته، ربوده هم تاب هم توان را
ز سوز اين غم شبان و روزان، چو لاله داغم، چو شمع سوزان   چو نخله طور، غم فروزان، كشم چو آه شرر فشان را
به ناخن ار سينه مى خراشم، چو كوه كن كوه مى تراشم   من و فاق تو زنده باشم؟ به خود نمى برم اين گمان را
تو بر سر نى دليل راهى، به لاله رويى چو شمع ماهى   پناه يك دسته بى پناهى، ببين چه حالست بانوان را
تو سربلندى و شهسوارى، خبر ز افتادگان ندارى   من از قفاى تو چون غبارى، كه از پى افتاده كاروان را
چه خوش بُود روز بينوايى، به سرپرستى ما بيايى   مكن از اين بيشتر جدايى، كه داده بر باد خانمان را

زبان حال مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)

قصيده

دل سنگ خاره شد خون، ز غم جوان ليلى   نه عجب كه گشته مجنون، دل ناتوان ليلى
ز دو چشم روشن شاه، برفت يك فلك نور   چو ز خيمه شد روان، يا كه ز تن، روان ليلى
دل شاه خون شد از شور فراق شاهزاده   ز نواى بانوان حرم و فغان ليلى
ز حديث شور قمرى، بگذر كه برده از دست   دل صد هزار دستان، غم داستان ليلى
پر و بال طائر سدره نشين، بريخت زين غم   چو هماى عزت افتاد ز آستان ليلى
چو فتاد نخله طور تجلى الهى   به فلك بلند شد آه شرر فشان ليلى
چو به خون خضاب شد، طره مشكساى اكبر   بسرود موكنان، مويه كنان زبان ليلى
كه ز حسرت تو اى شمع جهان فروز مادر   شب و روز همچو پروانه، بسوخت جان ليلى
نه چنان ز پنجه گرگ دغا تو چاك چاكى   كه نشانه جويم از، يوسف بى نشان ليلى
به اميد پروريدم، چو تو شاخه گلى را   ندهد فلك نشان، چون گلى بوستان ليلى
كه به زير سايه، سرو تو كام دل بيابم   ((اسفا)) سر تو بر نى، شده سايبان ليلى
تو به نى برابر من، من اسير بند دشمن   به خدا نبود اين حادثه در گمان ليلى
من و آرزوى دامادى يك جهان جوانى   كه برفت و دود برخاست ز دودمان ليلى
من و داغ يك چمن لاله دلگشاى گيتى   من و سوز يك جهان ستان ليلى
من و ياد سرو اندام عزيز نامرادم   من و شور تلخى كام شكر دهان ليلى
نه عجب ز شور بانو، به نواى غم نوازد   دل زار مفتقر، بنده آستان ليلى

زبان حال مادر على اكبر (عليه السلام)

غزل

دل ناتوان ليلا، ز غم تو مى گدازد   چه كند اگر نسوزد، چه كند اگر نسازد
تو سوار روى نى، مادر دل كباب از پى   نه عجب اگر كه در پاى نى تو سر ببازد
تو اگر چه سر بلندى نظرى به زير پاكن   كه نظر به زير دستان به بزرگ مى برازد
تو همان دولتى، سايه فكن بر اين ضعيفان   كه به زير سايه ات سرو بلند سرفرازد
تو سوار يكه تازى به پيادگان مدارا   كه پياده را نشايد ز پى سواره تازد
من اگر ز غم بميرم ز سرت نظر نگيرم   كه به چون تو نازنينى دل عالمى ببازد
چه شود اگر نوازش كنى از نيازمندان   چو نى تو بندم ز غم تو مى نوازد

زبان حال مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)

مثنوى

لسان حال ليلاى جگر خون   عقول ماسوى را كرده مجنون
بيا بلبل كه تا با هم بناليم   كه ما هجران كش و شوريده حاليم
ز تو گل رفت، وز ما گلعذارى   تو را فرياد و ما را آه و زارى
تو را وصل گل ديگر اميد است   بهار ديگر از بهر تو عيد است
و ليكن گلعذارم را بدل نيست   بهار ديگرى ما را امل نيست
فراقى را كه اندر پى وصال است   تو چون هجرى است كو را اتصال است
گلى از گلشن من رفت بر باد   كه تا محشر نخواهد رفت از ياد
گلى شد از من غم ديده در خاك   كه گل در ماتمش زد پيرهن چاك
ز من باد خزان برگ گلى ريخت   كه خاك غم سر هر بلبلى ريخت
مرا بر سينه داغ گلعذارى است   كه گل در پيش او مانند خارى است
كبابم كرده داغ لاله رويى   كه برد از لاله حمراء نكويى
زمين گيرم براى سرو قدى   كه سروش بنده، در بالا بلندى
يگانه گوهرى گم شد ز دستم   كه جوياى وى ام تا زنده هستم
با كس نوجوان رخت از جهان بست   و ليكن نو گل من، ناگهان بست
نمى دانم چه شد آن سرو آزاد   به بادى ناگهان از پا در افتاد
نديد آن يوسف مصر ملاحت   به دوران جوانى روى راحت
اگر گرگ اجل خونين دهن نيست   چرا پس يوسف گل پيرهن نيست
دريغ از قامت شمشادى او   كفن شد خلعت دامادى او
دريغ از سرو بالاى رسايش   دريغ از گيسوان مشكسايش
دريغ از حلقه پر پيچ و تابش   دريغ از كاكل در خون خضابش
هزاران حيف كان شاخ صنوبر   ز نخل زندگانى گشت بى برا
هزاران حيف كان گيسوى مشگين   به خون فرق سر گرديده رنگين
هزاران حيف كان خورشيد خاور   ميان لجه خون شد شناورا
فغان، كآيينه روى پيمبر   به خاك تيره شد الله اكبرا
فغان زان قامت طوبى مثالش   كه دست جور برد از اعتدالش
من اندر وصف او مدهوش هستم   نه ليلايم كه مجنون وى استم
به صورت، طلعت الله نور است   به معنى غيب مكنون را ظهور است
به روى و موى و سيما و شمائل   پيمبر آيت و حيدر دلائل
بيا اى عندليب گلشن من   ببين تاريك، چشم روشن من
بيا اى نو گل گلزار مادر   بكن رحمى به حال زار مادر
بيا اى نونهال باغ مادر   بزن آبى به سوز داغ مادر
بيا اى شمع جمع محفل ما   ببين ظلمت سرا شد منزل م
بيا اى شاهد يكتاى زيبا   كه دل را بيش از اين نبود شكيب
تو را با شيره جان پروريدم   دريغا كز تو جانا دل بريدم
ندانستم كه مرگ ناگهانى   عنان گيرد تو را در نوجوانى
به همت، مى توان از جان گذشتن   و ليكن از جوان نتوان گذشتن
چنان داغم كزين پس تا بميرم   سر از زانوى غم هرگز نگيرم
من و ياد قد شمشادى تو   من و ناكامى و ناشادى تو
من و ياد لى خشكيده تو   من و سوز دل تفتيده تو
من و آن زخمهاى بى حسابت   من و آن پيكر در خون خضابت
جوانا رحم كن بر پيرى من   مرا مگذار با يك دشت دشمن
جوانا سوى مادر يك نظر كن   بيا رحمى بر اين چشمان تر كن
اگر خو كرده باشى با جدايى   مكن قطع رسوم آشنايى
گهى حال دل غمناك ما پرس   ز آب ديده نمناك ما پرس
سؤ ال از حال غمناكان ثواب است   خصوصا آن دلى كز غم كباب است

مدح حضرت قاسم بن الحسن (عليه السلام)

قصيده

به نكهت، هوا، رشك مشك ختن شد   به نزهت، زمين روضه نسترن شد
گلستان بود سبز ز استبرق گل   چمن سبز، از سُنُدسِ ياسمن شد
پر از لاله شد باغ، و داغ جوانان   به ياد من آورد و بيت الحزن شد
گل ارغوان گر به دامادى آمد   و ليكن شقايق عروس چمن شد
ز هر سبزه زارى لب جويبارى   به خاطر خط قاسم ابن انجمن شد
بود نقل هر محفلى نقل رويش   حديث قدش، شمع هر انجمن شد
لبش بود سرچشمه آب حيوان   سزد خضر اگر بنده آن دهن شد
بلى قوت جان بود، ياقوت لعلش   عقيق يمن درج درّ عدن شد
اگر يوسف از چه درآمد و ليكن   گرفتار آن غبغب و آن ذقن شد (281)
به ثورت پيمبر به صولت چو حيدر   فداى حسينى به وجه حسن شد
به هيبت سبق برد از شير گردون   كمين چاكرش خاور تيغ زن شد (282)
چو بر رخش همت، رخش جلوه كردى   تهمتن فروتر ز زال كهن شد (283)
چنان صف اعدا دريدى كه گفتى   به ميدان كين حيدر صف شكن شد
فغان كان صنوبر بر سرو بالا   به بيخ و بنش تيشه ريشه كن شد
دريغا كه آن شاخ گل پيرهن را   به جاى قباى عروسى كفن شد
مهين خواستگار نگار ازل را   نگارى سرا پا ز خون بدن شد
نثار سر او خدنگ مخالف   سنان در بر او، حمايل فكن شد
روان شد ز ديوان قسمت بلايى   كه شهزاده آزاد، از قيد تن شد

مرثيه قاسم بن الحسن (عليه السلام)

قصيده

درّ عدن، زنگار بدن، عقيق يمن شد   چو غرق خون تن شهزاده قاسم ابن حسن شد
دريد جامه طاقت در اين عزا گل سورى   دمى كه خلعت داماديش بدل به كفن شد
به ياد خط لبش سبزه جوى اشك روان كرد   ز نور شمع قدش، لاله داغدار چمن شد
ز نامرادى و ناكاميش به دور جوانى   چه داغها به دل چرخ پير و دهر كهن شد
چو رو نهاد به ميدان، فلك سرود به افغان   كه طوطى شكر افشان، اسير زاغ و زغن شد
خدنگ و سنگ ز هر سو، نثار آن سر و گيسو   سنان خصم جفاجو، عروس ‍ حجله تن شد
ز برق آه ملك، نُه فلك چو رعد خروشان   چو ابر تيغ، بر آن شاهزاده سايه فكن شد
جو حلقه ره زمين، خون از آن كلاله مشكين   زمين ماريه رنگين و رشك مشك ختن شد
به خون يوسف گل، پنجه زد چو گرگ مخالف   جهان به ديده يعقوب عشق، بيت حزن شد
چو پايمال سمند بلا شد آن قد و بالا   روان سرو روحانيان روان ز بدن شد
ز سوز شمع كرامت، به پيشگاه امامت   درون سينه، دل مفتقر چو خون به لگن شد

زبان حال مادر حضرت قاسم (عليه السلام)

اى به قربان جانفشانى تو؛ عزيز مادر   شام شد صبح زندگانى تو؛ عزيز مادر
يك چمن لاله رفت و كرد داغم، ز غصه و غم   يا گل روى ارغوانى تو؛ عزيز مادر
يك فلك شد ز آفتاب خاور، به خون شناور   يا رخ ماه آسمانى تو؛ عزيز مادر
يك جهان صورت از صحيفه حسن، لطيفه حسن   رفت با يك جهان تو؛ عزيز مادر
يك يمن از عقيق بى صفا شد، چو كهربا (284) شد   يا عقيق لب يمانى تو؛ عزيز مادر
حجله ات را به خون نگار بستم، به خون نشستم   واى از اين سور و كامرانى تو؛ عزيز مادر
آرزوهاى من برفت از دل، برفت در گِل   داد از اين مرگ ناگهانى تو؛ عزيز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمين گير، ز سوز غم پير   چون به ياد آورم جوانى تو؛ عزيز مادر
حلقه سور شد محيط ماتم، فضاى عالم   شد غم و غصه شادمانى تو؛ عزيز مادر
غنچه لب ز گفتگو ببستى، مرا بخستى (285)   جان به قربان خوش ‍ زبانى تو؛ عزيز مادر
نخله طور من ز تشنگى سوخت، مرا بيفروخت   سوز آهنگ ((لن ترانى)) تو؛ عزيز مادر
زير سم سمند كين چنانى، كه بى نشانى   اى دريغا ز بى نشانى تو؛ عزيز مادر
سايه سوت آرزوى من بود، سر تو بنمود   شد سر نيزه سايبانى تو؛ عزيز مادر
از غمت قامتم دو تا شد اى رود، كجا شد اى رود   دلنوازى و مهربانى تو؛ عزيز مادر
من به بند غمت چنان اسيرم، كه بميرم   دل نگيرم ز دلستانى تو؛ عزيز مادر
مو به مو تا ابد اگر بمويم، (286) يكى نگويم   از هزاران غم نهانى تو؛ عزيز مادر

ايضا در مرثيه حضرت قاسم (عليه السلام)

شد قاسم داماد، در حجله گور   بر وى مبارك باد، اين عشرت و سور
در حلقه دشمن، با ساز غم رفت   چشم فلك روشن، زين سور پر شور
در عرصه ميدان، چون غنچه خندان   وز عشوه جانان، سرمست و مخمور
ماهى درخشان شد، از همت   نورى نمايان شد، از قله طور
آن قد و آن بالا، شمع دل افروز   و ان غره والا، نور على نور
بر تن كفن پوشيد، در رزم كوشيد   تا شربتى نوشيد، از عين كافور
آن چهره گلگون، يا ماه گردون   آغشته شد در خون، چون سر مستور
ياقوت خونش كرد، چون شاخ مرجان   سُمّ هيونش (287) كرد، چون كرد منثور (288)
از خون سر رنگين، شد دست داماد   كف الخضيب است اين، يا پنجه حور
چون ماه انور شد، در برج عقرب   وز نيش خنجر شد، چون جاى زنبور
زد مرغ روحش پر، از شاخه تن   شه آمدش بر سر، با قلب مكسور (289)
درّ يتيمى ديد، آلوده در خون   خون از دلش جوشيد، چون بحر مسجور (290)
گفتا كه اى ناكام، از زندگى   از عشرت ايام، محروم و مهجور
گيتى پر از غم شد، از شادى تو   سوز تو ماتم شد، تا نفحه صور
آن قامت رعنا، شمع عزا شد   و آن صورت معنى، آئينه گور
آن نونهال تر، خشكيده يكسر   و آن شاخ طوبى بر، از برگ و بر عور (291)
از گنج شايانم، دردانه اى رفت   يا گوهر جانم، شد از صدف دور
رفتى و از تن رفت، جان دو گيتى   از چشم روشن رفت، يك آسمان نور
داغ تو جانا برد، از بانوان دل   وز من همانا برد، از بازوان زور
نشنيده كس داماد، هم خوابه خاك   اين قصه ناشاد، شد از تو مشهور
اى كاش مى افتاد، اين سقف مرفوع   بعد از تو ويران باد، آن بيت معمور
دست مرا از كار، دست قضا بست   سرگشته چون پرگار، مجبور و مقهور
يارى ز بى يارى جستى عزيزم   افغان ز ناچارى، اى نازنين پور
خواندى مرا ناشاد، سودى نديدى   قسمت تو را اين بود، سعى تو مشكور

نوحه حضرت قاسم بن الحسن (عليه السلام)

مستزاد

چون يافت نوخط شاه، فرمان جان نثارى   يا دستخط يارى
از بانوان خرگاه، برخاست آه و زارى   فرياد بى قرارى
نوباوه نبوت، از بوستان هاشم   يا شاهزاده قاسم
سر حلقه فتوت، در عزم و پايدارى   در رزم و سرسپارى
ماه رخش درخشان، از رخش همت و راى   چون مهر عالم آراى
لعل لبش در افشان، گاه سخن گذارى   چون ابر نوبهارى
سرو قدش خرامان، در گلشن امامت   در باغ استقامت
وز دوش تا به دامان، مويش به مشگبارى   چون نافه تتارى
تيغش به سر فشانى، مانند بار صرصر   افكندى از سران سر
رُمَحش (292) به جان ستانى، همچون قضاى بارى   در جان خصم، كارى
افسوس كان دلارام، شد صبح عمر او شام   از دستبرد ايام
ناشاد رفت و ناكام، هنگام كامكارى   شد سور، سوگوارى
شاخ صنوبر او، از بيخ بن برافتاد   نخل شكر برافتاد
پر غنچه شد بر او، از زخمهاى كارى   مانند لاله زارى
شد لاله عذارش در عين نوجوانى   داغ آنچنان كه دانى
سر زد ز هر كنارى از هر خدنگ خارى   زخمى ز هر كنارى
تا چند مشگسارا، از خون خضاب كرده   دلها كباب كرده
تا بسته دست و پا را، از خون سرنگارى   سيل سرشك جارى
تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد   از قيد تن رها شد
سرو قدش شد آزاد، از هر برى و بارى   از هر تعلق عارى
تا نور عقل كلى، پا بر سر بدن زد   بر خاكدان تن زد
ز آئينه تجلى، برخاست هر غبارى   هر تيرگى و تارى
آخر به حجله گور، بر خاك تيره خفته   در خاك و خون نهفته
گردون نديده در سور، آئين خاكسارى   در هيچ روزگارى
دردا كه ماه گردون، در چاه غم نگون شد   آفاق، تيره گون شد
گرگ اجل به دوران، هرگز نكرده، آرى   زين خوب تر شكارى
ساز غمش چنان زد، هر شور او شرارى   هر نغمه مرغ زارى
دردا كه سوز سازش در بانوان شرر زد   شور نشور سر زد
بر گرد سرو نازش، هر بانوانى، هزارى   هر ديده جويبارى

ايضا نوحه در مرثيه حضرت قاسم (عليه السلام)

مستزاد

مژده كآمد از ميدان، نامراد ناشادم   نوجوان دامادم
مدتى نشد چندان، كرد از غم آزادم   نوجوان دامادم
مادر جگر خون را روز غم به سر آمد   قاسم از سفر آمد
طالع همايون را، رسم شكر بنهادم   نوجوان دامادم
بخت من دگرگون است، ناله جوانان چيست؟   آه جان جانان چيست؟
از چه غرقه خون است، قد شاخ شمشادم؟   نوجوان دامادم
حلقه جوانان را، قاسم نگين گشته   يا ز صدر زين گشته
نقد گوهر جان را، عاقبت ز كف دادم   نوجوان دامادم
بانوان نوايى چند، زان كه تازه داماد است   نامراد و ناشاد است
روز سور اين فرزند، در غريبى افتادم   نوجوان دامادم
حجله جوانم را بانوان ياراييد   يا به خون بيالاييد
من دل و روانم را، از پيش فرستادم   نوجوان دامادم
آرزوى دامادى، ماند در دل زارم   بانوان گرفتارم
مادرانه فريادى، حق رسد به فريادم   نوجوان دامادم
نوخطان گل افشانيد بر سر مزار او   يادى از عذار او
شمع آه بنشانيد، ياد سرو آزادم   نوجوان دامادم
آن خط دلارا را، نوخطان به ياد آريد   چون به خاك بسپاريد
اين جوان زيبا را، كاشكى نمى زادم   نوجوان دامادم
نوخط رشيد من، ناگهان ز دستم رفت   يك جهان ز دستم رفت
مايه اميد من، رفت و كند بنيادم   نوجوان دامادم
داغ لاله رويش، كرده شمع سوزانم   تا ابد فروزانم
ناب طره مويش، داده آب بر بادم   نوجوان دامادم
گلشن عذار او بهر چيست افسرده؟   مادرش مگر مرده؟
من كه در كنار او، جوى اشك بگشادم   نوجوان دامادم
درّ اشك شورانگيز، شد نثار ناكامم   قاسم دلارامم
دوده آه آتش بيز، عود رود ناشادم   نوجوان دامادم
بعد از اين چه خواهد رفت، بر من پسر كشته   يا كه بخت برگشته
تا ابد نخواهد رفت، نامرادم از يادم   نوجوان دامادم

در مصيبت جناب عبدالله بن حسن (عليه السلام)

يگانه درى يتيم، لب، لعل فام   به يازده سالگى، دو هفته ماهى تمام
شاخ گل تازه اى، ز گلشن مجتبى   نديده چرخ كهن، چو قد او خوش ‍ خرام (293)
كتاب جان باختن، حمايل گردنش   از آن كه عبداللهش، بود به تحقيق نام
دو گوشوارش به گوش، ولى ز سر رفته هوش   چو ديد يكتايى پادشه خاص و عام
به عز و فرزانگى، از حرم آمد برون   كه تا كند از صفا، طواف بيت الحرام
رفت به حجر ذبيح،(294) كند نيازى مليح   كعبه اسلام را، ز جان كند استلام
ربود پروانه را، شمع دل انجمن   گشت غزال حرم، پيش دلارام ر
رهسپر دست و گرفت، به دامن شاه جاى   شد هدف تير كين، در آن خجسته مقام
خسرو ملك قدم، سوخت ز سر تا قدم   ز داغ شهزاده مليح و شيرين كلام
داغ دل عشق، فزون ز اندازه شد   زخم جگر تازه بود، تازه تر شد