ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۱۹ -


غزل شماره ۳۶۲

گدایان را بود از آستانها پاسبان مانع   مرا از آستان او زمین و آسمان مانع
من و شبهای سرما و خیال آستان بوسی   که آنجا نیست بیم پرده دارو پاسبان مانع
نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان   که ممکن نیست خوبان را شد از لطف نهان مانع
به بزم امشب هوس خواهند و لطف یار بخشنده   حجاب از هر دو جانب گرچه میشد در میان مانع
به او خوش صحبتی می‌داشتم شد در دلش ناگه   گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع
مگر اسرار بزم دوش می‌خواهد نهان از من   که هست امشب مرا از اختلاط بدگمان مانع
چه می‌گفتند در بزمش که چون شد محتشم پیدا   شد آن مه همزبانان را به تقصیر زبان مانع

غزل شماره ۳۶۳

آمد از مجلس برون در سر هوای سیر باغ   بادپای جلوه در زین باد جولان در دماغ
حسن را از چهرهٔ زیبای او گل در طبق   عشق را از نرگس شهلای او می در ایاغ
صبر را آتش ز تاب سینها در استخوان   عشق را روغن ز مغز استخوانها در چراغ
حسن نوبنیاد شیرین را ظهور اندر ظهور   وز برای کوه کن جستن سراغ اندر سراغ
داده مرغ حیرتم را جای بر طاق بلند   آن که در ایوان حسنت بسته طاق از پر زاغ
باز راه سیر با اغیار سرکردی که رشک   لاله و گل را ز اشگم تر کند در باغ وراغ
محتشم از چشم تر آتش فشان در دشت غم   آن صنم دامن کشان با این و آن در گشت باغ

غزل شماره ۳۶۴

ای به من صدق و صفای تو دروغ   مهر من راست وفای تو دروغ
نالش غیر ز جور تو غلط   بر زبانش گله‌های تو دروغ
چند گویم به هوس با دل خویش   حرف تخفیف جفای تو دروغ
گوی چوگان هوس گشته رقیب   سر فکنده است به پای تو دروغ
چند اصلاح جفای تو کنم   چند گویم ز برای تو دروغ
وعدهٔ بوسه چه می‌فرمائی   می‌نماید ز ادای تو دروغ
سگت از شومی آمد شد غیر   گفت صد ره به گدای تو دروغ
گوئی ای ابر حیا می‌بارد   از در و بام سرای تو دروغ
راست گویم به هوس می‌گوید   ملک از بهر رضای تو دروغ
عاشق از بهر رضای تو عجب   گر نگوید به خدای تو دروغ
محتشم این همه میگوئی و نیست   به زبان گله زای تو دروغ

غزل شماره ۳۶۵

تا کی کشی به بی گنهان از عتاب تیغ   ای پادشاه حسن مکش بی حساب تیغ
تا عکس سر و قد تو در بر کشیده است   دارد کشیده به بد ز غیرت بر آب تیغ
در ذوق کم ز خوردن آب حیات نیست   خوردن ز دست آن مه مشکین نقاب تیغ
از بس که بهر کشتنم افتاده در شتاب   ترسم به دیگری زند از اضطراب تیغ
یابند محرمان سحرش کشته برفراش   گر بر کسی کشد ز غضب او به خواب تیغ
قتلم فکند دوش به صبح و من اسیر   مردم ز غم که دیر کشید آفتاب تیغ
عابد کشی است در پی قتلم که می‌کشد   بر آهوی حرم ز برای ثواب تیغ
می‌دید بخت و دولت خونریز محتشم   می‌بست یار چون به میان از شتاب تیغ

غزل شماره ۳۶۶

چو بر من زد آن ترک خون خوار تیغ   شد از خون گرمم شرر بار تیغ
شدم آن چنان کشته او به میل   که از میل من شد خبردار تیغ
نه چابک‌تری از تو هست ای اجل   باو سر فرو آر و بسپار تیغ
چه جائیست کوی تو کانجا مدام   ز در سنگ بارد ز دیوار تیغ
ازین بزم اگر دفع من واجبست   بنه ساغر از دست و بردار تیغ
شود بر زبان تا وصیت تمام   خدا را زمانی نگهدار تیغ
شده چشم مست تو خنجر گذار   تو در دست این مست مگذار تیغ
بقا سر بجیب فنا در کشد   اگر برکشد آن ستمکار تیغ
سگ آن دلیرم که وقت غضب   شود پیش او محتشم وار تیغ

غزل شماره ۳۶۷

دهد اگرچه برون در بی‌شمار صدف   تو آن دری که برون ناید از هزار صدف
برای چون تو دری شاید ای چکیدهٔ صنع   اگر دهان بگشاید هزار بار صدف
عجب که تا به قیامت محیط هستی را   گران شود به چنین در شاهوار صدف
توان گرفت بزر ز احترام گوشی را   که در راز تو را باشد ای نگار صدف
شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر   بلی ز پرتو در دارد اعتبار صدف
به جنبش آمده تا بحر هستی از اثرش   چنین دری نفکنده است برکنار صدف
به عهد محتشم از عقد نظم گوش جهان   چنان پر است که از در شاهوار صدف

غزل شماره ۳۶۸

بعد مرگ من نکرد آن مه تاسف برطرف   می‌توان مرد از برای او تکلف برطرف
تا نگردد سیر عاشق بر سر خوان وصال   بود در منع زلیخا حق یوسف برطرف
خاصه من کرده باغ وصل را اما در آن   بر تماشا نیستم قادر تکلیف بطرف
فیض من بنگر که چون رفتم به بزمش صد حجاب   در میان آمد ولی شد بی توقف برطرف
چند آری در میان تعریف بزم صوفیان   باده صافی به دست آور تصرف بر طرف
بخت ساعت ساعتم از وصل سازد کامیاب   گر شود از وعدهای او تخلف برطرف
محتشم مرد و ز تیغش مشکل خود حل نساخت   تا ابد مشکل که گیرد زین تاسف برطرف

غزل شماره ۳۶۹

آن پری را گوهر عصمت ز کف شد حیف حیف   آفتابی بود نورش برطرف شد حیف حیف
طرح یک رنگی فکند آن بت بهر بد گوهری   گوهر یک دانه هم رنگ خزف شد حیف حیف
آن کمان ابرو که کس انگشت بر حرفش نداشت   تیر طعن عیب جویان را هدف شد حیف حیف
آن که کام از لعل او جستن بزر ممکن نبود   گنج تمکینش به نادانی تلف شد حیف حیف
آن که خواندش مادر ایام فرزند خلف   عاقبت دل خوش کن صد ناخلف شد حیف حیف
نوگلی کز صوت بلبل پنبه‌اش در گوش بود   واله چنگ و نی و آواز دف شد حیف حیف
محتشم از درد گفتی آن چه در دل داشتی   کوش هر بی‌درد این در را صدف شد حیف حیف

غزل شماره ۳۷۰

زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق   من از کمال محبت جهان جهان مشتاق
نهان ز چشم بدان صورت تو را این است   که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق
ز دست کوته خود در هوای زلف توام   چو مرغ بی‌پر و بالی به آشیان مشتاق
به محفل دگران در هوای کوی توام   چو آن غریب که باشد به خانمان مشتاق
کنم سراغ سگت همچو کسی که بود   ز رازهای نهانی به همزبان مشتاق
عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود   ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاق
به محتشم چه فسون کرده‌ای که می‌گردد   نفس نفس به تو مایل زمان زمان مشتاق

غزل شماره ۳۷۱

بیچاره باشد همواره عاشق   عشق این چنین است بیچاره عاشق
گردون نگردد روزی که گردد   از کوی معشوق آواره عاشق
صد پاره شد دل اما همان هست   بر روی خوبان هر پاره عاشق
گر سر کشیدی یکباره معشوق   از پا فتادی صد باره عاشق
گر شرم بودی هرگز نکردی   در روی معشوق نظاره عاشق
نبود گر آدم ای ترک خونخوار   خواهی تراشید از خارهٔ عاشق
حسنت فزون باد تا محتشم را   بینند یاران همواره عاشق

غزل شماره ۳۷۲

ز تب نالان شدی جانان عاشق   بلا گردان جانت جان عاشق
ز سوز نالهٔ عاشق گدازت   به گردون می‌رسد افغان عاشق
تب گرم تو عالم را سیه کرد   ز خود بر سینهٔ سوزان عاشق
دمی صد بار از درد تو می‌مرد   اجل می‌برد اگر فرمان عاشق
به بالینت دمی نبود که گرید   نیالاید به خون دامان عاشق
کشی گر آهی از دل خیزد آتش   ز جان عاشقان جانان عاشق
به جان محتشم نه درد خود را   که باشد درد و محنت زان عاشق

غزل شماره ۳۷۳

بر در دل می‌زنند نوبت سلطان عشق   ما و جنون می‌دهیم وعده به میدان عشق
رایت شاه جنون جلوه نما شد ز دور   چاک به دامن رساند گرد بیابان عشق
آن که ز لعلت فکند شور به دریای حسن   کشتی ما را نخست داد به طوفان عشق
بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش   تا بچه فرمان دهد حاکم دیوان عشق
عشق ز فرمان حسن داد به دست توام   وه چه شدی گر بدی حسن به فرمان عشق
زلف تو را آن که کرد سلسلهٔ پیوند حسن   ساخت جنون مرا سلسلهٔ جنبان عشق
کرد چو حسنت برون سر به گریبان دهر   عابد و زاهد زدند دست به دامان عشق
گرد وی از بس حذر مور ندارد گذر   این دل ویران که هست ملک سلیمان عشق
ماه رخ آن صنم مه چه رایان حسن   داغ دل محتشم شمسه ایوان عشق

غزل شماره ۳۷۴

باز علم زد ز بیابان عشق   کرد جنیبت کش سلطان عشق
باز رسید از پی هم کوه کوه   موج قوی جنبش طوفان عشق
باز صلا زد به دو کون و کشید   فتنهٔ جهان تا به جهان خان عشق
باز به گوش مه و کیوان رسید   غلغله از ساحت ایوان عشق
باز دل آن فارس مطلق عنان   رخش جنون تاخت به میدان عشق
باز محل شد که به جان بشنوند   مور و ملخ حکم سلیمان عشق
از ز معزولی عقل و خرد   دور جنون آمد و دوران عشق
دل نوعتهد کنون ز اتحاد   جان من و جان تو و جان عشق
محتشم ازبهر بتان قتل تو   حکم مطاع است ز دیوان عشق

غزل شماره ۳۷۵

این آینه‌گون سقف که آبیست معلق   نسبت به من تشنه سرابیست معلق
این گوی که دستی نگهش داشته زان سوی   چون قطره آبی ز سحابیست معلق
دل می‌کنداز غب‌غب و روی تو تصور   کز آتش سوزنده حبابیست معلق
کاکل که به بوسیدن دوشت شده مایل   گوئی ز سر سرو غرابیست معلق
در حلقهٔ فتراک تو دایم دل بریان   آویخته چون مرغ کبابیست معلق
این کاسه سر کاون پر نشئه ز عشقت   از بوالعجبی جام شرابیست معلق
در سینهٔ دل زیر و زبر گشته ز خویت   لرزنده‌تر از قطرهٔ آبیست معلق
دل کز طمع لعل تو افتاده در آن زلف   آویخته مرغی ز طنابیست معلق
از هر مژه محتشم ای گوهر سیراب   از بهر نثارت در نابیست معلق

غزل شماره ۳۷۶

در فراقش چون ندادم جان خود را ای فلک   نام ننگ‌آمیز من از لوح هستی ساز حک
یار عشق دیگران را گر ز من کردی قیاس   ساختی با خاک یک سان عاشقان را یک به یک
هرکه شد پروانه شمعی و سر تا پا نسوخت   بایدش در آتش افکندن اگر باشد ملک
دی که خلقی را به تیر غمزه کردی سینه چاک   گر نمی‌کشتی مرا از غصه میگشتم هلاک
ماه و ماهی شاهد حالند کز هجر تو دوش   آب چشمم تا سمک شد دود آهم تا سماک
بر سر خاک شهیدان خود آمد جامه چاک   ای فدای دامن پاکت هزاران جان پاک
خواهم از گلهای اشگم پرشود روی زمین   تا نیفتد سایهٔ سرو سرافرازت به خاک
بس که می‌بینم تغیر در مزاج نازکت   وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک
حال دل رسید از من گفتمش قلبی اذک   گفت پس دل بر کن از جا نگفتمش روحی فداک
روشن است از پر تو تیغت چراغ جان من   گر چو شمع از تن سرم صدبار برداری چه باک
محتشم روزی که با داغت برآرد لاله‌سان   سر ز جیب خاک بشناسش به جیب چاک چاک

غزل شماره ۳۷۷

او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک   رایاو قتل منست و من برای او هلاک
زان رخم حیران آن صانع که پیدا کرده است   آتش خورشید پرتو ز امتزاج آب و خاک
دی به آن ماه عجم گفتم فدایت جان من   گفت نشنیدم چه گفتی گفتمش روحی فداک
از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست   قتل من از دست یار و خاک من در زیر تاک
بوالعجب دشتی است دشت حسن کز نازک دلی   آهوان دارند آنجا خوی شیر خشمناک
جنبش دریای غم در گریه می‌آرد مرا   می‌زند طوفان اشگ من سمک را برسماک
محتشم هرچند گردیدم ندیدم مثل تو   خیره طبعی بی حد از کافر دلی بی‌ترس و باک

غزل شماره ۳۷۸

ما که می‌سازیم خود را در فراق او هلاک   از وفای او به جان‌یم از برای او هلاک
لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غیر   از برای لطف استغنا نمای او هلاک
من که تنگ آوردنش در بر تصور کرده‌ام   می‌شوم از رشگ تنگی قبای او هلاک
گر بجنبد باد می‌میرم که از بی‌تابیم   بهر جنبشهای زلف مشگسای او هلاک
ای فلک یک روز کامم از وفای او بده   پیش از آن روزی که گردم از جفای او هلاک
می‌نهد تا غمزه ناوک در کمان می‌سازدم   اضطراب نرگس ناوک گشای او هلاک
زخم دلخواهی که خورد از دست جانان محتشم   مدعی از رشک خواهد شد به جای او هلاک

غزل شماره ۳۷۹

ای قدت همچو نیشکر نازک   تنت از پای تا به سر نازک
همچو عضو تو سر و قد زیبا   همه جای تو سیم بر نازک
از زمین ارم به آب حیات   ندهد چون قدت شجر نازک
بی خبر زد کرشمه‌ات رگ جان   بودش از بس که بیشتر نازک
هست از روی نازک اندامان   کف پای تو بیشتر نازک
بسته خوش طاقهای ابرویت   دست قدرت به یکدیگر نازک
جان مجنون گداختی لیلی   گر بدی خویش آن قدر نازک
دارد آزار بس که افتاده   کوه سیمش گران کمر نازک
محتشم نیست در بنی آدم   خوی چون خوی آن پسر نازک

غزل شماره ۳۸۰

مژده ای صبر که شد هجرت هجران نزدیک   یوسف مصر وفا گشت به کنعان نزدیک
غم غمین از خبر فرقت دوری شد و گشت   دوری فرقت و محرومی حرمان نزدیک
گشت سررشته بعد من از آن در کوتاه   شد ره مور به درگاه سلیمان نزدیک
کرد عیسی ز فلک مرحله چند نزول   درد این خاک نشین گشت به درمان نزدیک
بوی خیر آید ازین وضع که یک مرتبه شد   کوی درویش به نزهت گه سلطان نزدیک
قرب آن سرو سمن پیرهن از شوق مرا   چاک پیراهن جان ساخت به جانان نزدیک
محتشم گرچه نشد قطع ره هجر تمام   حالیا راه طلب گشت به جانان نزدیک

غزل شماره ۳۸۱

ای روی تو از می ارغوان رنگ   دارد سمنت ز ارغوان رنگ
در دور خط تو می‌نماید   آیینهٔ آفتاب در زنگ
در سلسلهٔ تو همچون مجنون   صد خسرو بی‌کلاه و اورنگ
خواهم شومت دچار اما   در خواب که دربرت کشم تنگ
از غمزهٔ پر فن تو پیداست   کیفیت صلح و صورت جنگ
صدر نگفسون در آن دو چشمست   در هر رنگی هزار نیرنگ
این دل که تو داری ای غلط مهر   نرم است چو موم و سخت چو نسنگ
دل میشنو اندم در آن زلف   نالیدن طایر شب آهنگ
ای گل برهی مرو که خاری   در دامن عصمتت زند چنگ
یک لحظه به غیر اگر بیائی   بگریزی ازو هزار فرسنگ
در پای فتادنم ز کویت   عذریست چو عذر محتشم لنگ

غزل شماره ۳۸۲

صد امید از تو داشتم در دل   ده که از صد یکی نشد حاصل
دارم ای گل شکایت بسیار   گفتن آن حکایت مشکل
شمع حسنت فروغ هر مجلس   ماه رویت چراغ هر محفل
لاله‌رویان ز ساغر خوبی   همه سرخوش تو مست لایعقل
مست و خنجر کشی و بی‌پروا   شوخ و عاشق کشی و سنگین دل
در هلاکم چه میکنی تعجیل   ای طفیل تو عمر مستعجل
پیش پایت نهم سر تسلیم   تا به دست خودم کنی بسمل
از رقیبان خود مباش ایمن   وز اسیران خود مشو غافل
ای به زلفت هزار دل در بند   وی به قدت هزار جان مایل
محتشم داد جان به مهر و وفا   تو همان بی‌وفا و مهر گسل

غزل شماره ۳۸۳

ای جمالت قبلهٔ جان ابرویت محراب دل   آمدی و فرض شد صد سجده بر ارباب دل
بعد چندین انتظار از رشتهٔ باریک جان   تاب هجران میبری بیرون ولی کو تاب دل
گر شوی مهمان جان از عقل و دین و صبر و هوش   در رهت ریزم به رسم پیشکش اسباب دل
تا ز مژگان لعل پاشم در رهت پرورده‌ام   از جگر پر گاله بسیار در خوناب دل
از دو بیمارت یکی تا جان برد در بند غم   یا به خواب من درآ یکبار یا در خواب دل
نقش دل پیشت کشیدم جان طلب کردی ز من   ای فدایت جان چه می‌فرمائی اندر باب دل
سر بلندم میکنی گویا که می‌بینم ز دور   ارتفاع کوکب دولت در اسطرلاب دل
محتشم می‌جست عمری در جهان راه صواب   سالک راه تو گشت آخر به استصواب دل

غزل شماره ۳۸۴

رسید باز طپاننده کبوتر دل   سبک کنندهٔ تمکین ز صبر لنگر دل
خرد کجاست که دارد لوای صبر نگاه   که شد عیان علم پادشاه کشور دل
رسید شاه سواری که در حوالی او   به جنبش است زمین از هجوم لشگر دل
چو سنگ خورد نهانی تنم به لرزه فتاد   ز دیدنش چو طپیدن گرفت پیکر دل
پی نشاط فرو کوفتند نوبت غم   چو ملک عشق به یکبار شد مسخر دل
ازو چه ره طلبیم بهر حفظ جان کردن   که جان فریفتهٔ اوست صد برابر دل
ز جان محتشم آواز الامان برخاست   کشید خسرو غم چون سپاه بر در دل

غزل شماره ۳۸۵

زدی به دست ارادت چو حلقه بر در دل   ز در درآ و ببین خانهٔ مصور دل
در آرزوست مه خرگهی که بر گردون   منور از تو کند خانهٔ مدور دل
دلم شکفت که از میل طبع خلوت دوست   سبب نزول تو شد خانهٔ محقر دل
لب امید بلبیک محتشم بگشا   که یار بر سر لطفست و می‌زند در دل

غزل شماره ۳۸۶

گر پا نهی ز لطف به مهمانسرای دل   پیش تو جان به پیشکش آرم چه جای دل
بهر گذار کردنت از غرفه‌های چشم   درها گشاده بر حرم کبریای دل
بنای صنع بهر تو نامهربان نهاد   از آب و خاک مهر و محبت بنای دل
تا شد نگارخانهٔ چشمم تهی ز غیر   پیدا شد از برای تو جائی ورای دل
بنشین به عیش و ناز که از نازنین بتان   مخصوص توست خانه نزهت فزای دل
از بهر ذکر خلوتیان کرده محتشم   وصف تو را کتابه خلوت سرای دل

غزل شماره ۳۸۷

گشته در عشق کار من مشکل   مردن آسان و زیستن مشکل
طرفه‌تر آنکه نیست با معشوق   این زمان اختلاط من مشکل
نه به آن ماه رو نگه دشوار   نه به آن نوش لب سخن مشکل
نه کشیدن به سوی خود گستاخ   سر آن زلف پر شکن مشکل
نه ز روی دراز دستی‌ها   دستبازی به آن ذقن مشکل
نه لب طفل آرزویم را   زان لبان خوردن لبن مشکل
چیدن گل میسر است اما   غارت خرمن سمن مشکل
بوسه کم میخورم به کام که هست   راه بردن به آن دهن مشکل
دستباری است اندکی آسان   لیک از آن سوی پیرهن مشکل
گر یکی خواب گه دو پیکر راست   صحبت تنگ تن به تن مشکل
محتشم گل به چین و لاله که هست   میوه چیدن درین چمن مشکل