ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۱۸ -


غزل شماره ۳۳۷

هزارگونه متاع است ناز را به دکانش   نگاه گوشهٔ چشم از متاع‌های گرانش
خطاب خود به من از اهل بزم خاسته پنهان   که نرگسش شده گویا و خامش است زبانش
هزار نکته بیان می‌کند به جنبش ابرو   هزار نکته دیگر که مشکل است بیانش
حواله دل محروم من نمی‌شود الا   به سهو تیر نگاهی که می‌جهد ز کمانش
دلم که صبر و خرد برده‌اند بی‌خبر از وی   به آن دو نرگس فتان مگر که فتنه گمانش
به من که ساده دلی کاملم ملاطفت وی   تغافلیست که خود نام کرده لطف نهانش
کسی چه نام کند غبن این معامله کاورا   نگاه بر دگرانست و محتشم نگرانش

غزل شماره ۳۳۸

آن شاه حسن بین و به تمکین نشستنش   و آن خیرگی و طرف کله برشکستنش
آن تیر غمزه پرکش و از منتظر کشی است   موقوف صد کمان ز کمانخانه جستنش
سروی است در برم که براندام نازنین   ماند نشان ز بند قبا چست بستنش
سر رشتهٔ رضا به دل غیر بسته یار   اما چنان نبسته که به توان گسستنش
باشد کمینه بازی آن طفل بر دلم   بر همزدن دو چشم و به صد نیش خستنش
صیدیست محتشم که به قیدی فتاده لیک   مرگیست بی‌تکلف از آن قید رستنش

غزل شماره ۳۳۹

بزم برهم زده‌ای ای دل بر خشم به جوش   چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش
گرمیش شعلهٔ فروزان ز رخ ماه شعاع   تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش
خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش   جسته از پرزدن مرغ سراسیمه هوش
ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت   پیرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش
داغ دلهای فکار از حرکاتش به خراش   مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش
سخنی کامده از حوصلهٔ ناطقه بیش   لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش
محتشم هرکه خورد باده به دشمن ناچار   کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش

غزل شماره ۳۴۰

ز خانه تاخت برون کرده ساغری دو سه نوش   لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش
خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ   اثر ز تلخی می در لبان شهدفروش
چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین   اتاغه از سر دستار میل سر دوش
ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز   زمین ز شوق به افغان و آسمان به خروش
نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش   به زور غمزهٔ کمان‌ها کشیده تا سردوش
سرشک کرده هم آغوش کامکاران را   قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش
لباس بزم به برآمد آن چنان که مگر   رود جریده زند برهزار جوشن پوش
ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون   یکی شراب خورد دیگری رود از هوش
ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز   لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش

غزل شماره ۳۴۱

سحر به کوچه بیگانه‌ای فتادم دوش   فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش
که خوش به بانگ بلند از خواص می می‌خواست   ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش
من حزین تن و سر گوش گشته و رفته   ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش
ستادم آن قدر آن جا که داد مرغ سحر   هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش
صباح سر زده آن کو صبوح کرده بتی   گران خرام و سرانداز و بیخود و مدهوش
گرفته بهر وی از پاس و اقفان سر راه   نموده تکیه‌گهش نیز محرمان سر و دوش
چو پیش رفتم خود را زدم در آن آتش   که بود آن که ازو دیگ سینه میزد جوش
ز بی شعوریم اول اگر ز جا نشناخت   شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش
چنان به تنگ من از سرخوشی درآمد تنگ   که گوئی آمده تنگم گرفته در آغوش
اگرچه جای هزار اعتراض بود آن جا   بر آن قدح کش بی‌قید کیش عشرت کوش
نگفت محتشم از اقتضای وقت جز این   که می ز بزم رود خود به کوی باده فروش

غزل شماره ۳۴۲

آهوی او که بود بیشه دل صیدگهش   می‌گدازد جگر شیر ز طرز نگهش
از بدآموزی آن غمزه نمی‌گردد سیر   ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش
دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات   به همان حسن درآید گذرند از گنهش
مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن   پنجه در پنجهٔ خورشید فکند است مهش
وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان   نامسلمان پسری فتنه‌گری پادشهش
چکند گر نکند خانهٔ مردم ویران   پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش
محتشم در گذر آن چشم که من دیدم دوش   جبرئیل ار گذرد می‌زند از غمزه رهش

غزل شماره ۳۴۳

به عزم رقص چون در جنبش آید نخل بالایش   نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش
عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او   به تخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش
بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او   که در جنبش به غیر از سایهٔ او نیست همتایش
براندازد ز دل بنیاد آرام آن سهی بالا   چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش
به تکلیف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه   که میل طبع بی‌تکلیف می‌شد در تماشایش
فشانم بر کدامین جلوه‌اش جان را که پنداری   دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش
به رقص آیند در زنجیر زلفش محتشم دلها   چو باد جلوه بی حد در سر زلف سمن سایش

غزل شماره ۳۴۴

مهی که زینت حسنست گرمی خویش   طپانچه بر رخ خورشید می‌زند رویش
چرنده را ز چرا باز می‌تواند داشت   نگاه دلکش ناوک گشای آهویش
هزار خنجر زهر آب داده نرگس او   کشیده بهر دلیری که بنگرد سویش
چنان ربود دل مرا که هیچ دیده ندید   همین کدیایت محل غمزهٔ محل جویش
ز راه دیده به دل می‌رسد هزار پیام   به نیم جنبشی از گوشهای ابرویش
خدنگ نیمکش غمزه‌اش نخورده هنوز   به من چشانده فلک زور و دست و بازویش
نهفته کرده کمانی به زه که بی‌خبرند   ز ناوک افکنی آن دو چشم جادویش
خموشیش نه ز اعراض بود دی که نداد   به لب مجال سخن غمزه سخنگویش
هنوز محتشم آن ماه نارسیده ز راه   بیا ببین که چه غوغاست بر سر کویش

غزل شماره ۳۴۵

پری وشی دل دیوانه می‌کشد سویش   که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
به نوگلی نگرانم که می‌دمد چو گیاه   کرشمه از در و دیوار گلشن کویش
هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین   که موج خون ز زمین می‌رسد به بازویش
قیامتست قیامت که صور فتنه دمید   جهان ز فتنهٔ نو خیز قد دلجویش
ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک   اگر به مصر بردبار از چمن بویش
چه رغبت است که سر بر نمی‌تواند داشت   ز مزرع دل مردم چرنده آهویش
ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر   خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش
لبش خموش و زبان کرشمه‌اش گویا   ز نکته پروری گوشه‌های ابرویش
چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد   هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش

غزل شماره ۳۴۶

مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش   که شمشیر و کفن در گردن اینک می‌روم سویش
هلال‌آسا اگر ساید سرم بر آسمان شاید   که باز از سر گرفتم سجدهٔ محراب ابرویش
ز بس کز انفعالم مانده سر در پیش چون نرگس   درین فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رویش
امان می‌خواهم از کثرت که گویم یک سخن با او   زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادویش
من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم   به جرم توبه‌ام شاید نسوزد آتش خویش
کند بختم ز شادی صد مبارکباد اگر از نو   نهد داغ غلامی بر جبینم خال هندویش
رقیبا آن که از رشگ تو با غم بود هم زانو   همین دم تکیه‌گاه یار خواهد بود بازویش
به این سگان ای مدعی زان در مسافر شو   که دیگر شد مجاور بر سر کوی سگ کویش
دو روزی گر ز هجرم غنچه‌سان دلتنگ کرد آن گل   ز پیوند قدیمی باز کردم جا به پهلویش
نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم   دگر دست تعلق نگسلم چون شانه از مویش
عجب گر بشنوی بوی صلاح از محتشم دیگر   که بست و محکمست این بار دل در جعد گیسویش

غزل شماره ۳۴۷

کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص   تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود   من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه صد زخم از بتان   در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش   روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان   از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز   تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص

غزل شماره ۳۴۸

مدعی چند بود با سگ آن کو مخصوص   اهل حرمت همه محروم همین او مخصوص
با حریفی چو تو در بزم زبان بازی غیر   چیست گر نیست نهان با تو پری رو مخصوص
تا زهم سلسله حسن نپاشد مگذار   که شود بادبه آن زلف سمنبو مخصوص
گرنه در خلوت خاصت بدمن می‌گوید   روز و شب چیست به خاصان تو بد گوه مخصوص
وه که گشتم ز تمنای خصوصیت تو   همچو موئی و نگشتم به تو یک مو مخصوص
سوخت صد جان به خصوصیت خاصان تو غیر   آه از آن دم که شود با تو جفا جو مخصوص
محتشم نیست قبولم که به صد قرن شوی   تو به آن دیر خصوصیت بدخو مخصوص

غزل شماره ۳۴۹

منم از مهر به غم خوردنت ای یار حریص   تو غلط مهر به غمخواری اغیار حریص
باغ حسن تو نم از خون جگر می‌طلبد   گریزاریست مرا دیدهٔ خونبار حریص
ز آب و آیینه بجو صورت این سر که چراست   به تماشای جمالت در و دیوار حریص
مرض عشق من آن مایهٔ بد نامیها   کرده او را به هلاک دل بیمار حریص
خنده فرمای لب حسن که آن زاری ماست   یار را کرده به آزار دل زار حریص
زود جانها به بهای دهنش رفته که بود   جنس نایاب و محل تنگ و خریدار حریص
میتوان باخت ز بسیاری لطفش به رقیب   که حریص است به آزارم و بسیار حریص
نازکاین نوع شود سلسله جنبان هوس   به طلب چون نشود طبع طلبکار حریص
محتشم حرص تو ظاهر شده در دیدن او   که به خونت شده آن غمزهٔ خونخوار حریص

غزل شماره ۳۵۰

آخر ای سنگدل از کشتن ما چیست غرض   غیر اگر بی غرضی نیست تو را چیست غرض
تو جفا پیشه چو یاری ده اهل غرضی   پس ازین یاری و اظهار وفا چیست غرض
باز در نرد محبت غلطی باخته‌ای   ای غلط باز ازین مغلطها چیست غرض
گر به خوبان دگر پیش تو هم از پی غیر   گنهی نیست ز تهدید جزا چیست غرض
غیر را دوش چو راندی به غضب باز امروز   زین نهان خواندن اندیشه فزا چیست غرض
جوهر حسن بود حسن وفا حیرانم   که نکویان جهان را ز جفا چیست غرض
محتشم داشت فغان و تو در آزار او را   شاه را ورنه ز آزار گدا چیست غرض

غزل شماره ۳۵۱

ای طاعت تو بر همهٔ کائنات فرض   ذکرت بر اهل صومعه و سومنات فرض
گر سجدهٔ بشر ملک از یک جهت نمود   آمد سجود تو ز جمیع جهات فرض
ای در درون صد شکر ستان برون فرست   چیزی که هست در همهٔ گیتی زکات فرض
ای دل ز جامروز جفایش که در وفاست   ورزیدن تحمل و حلم و ثبات فرض
در وی مبین دلیر که ارباب عقل را   ضیط دل است لازم و حفظ حیات فرض
ای شیخ شکر کن تو کزین قد فارغی   شکر فراغتست بر اهل نجات فرض
بر محتشم که هست به یاد تو روز و شب   بی‌خورد و خواب نیست چو صوم و صلات فرض

غزل شماره ۳۵۲

روزی که گشت بر همهٔ عالم نماز فرض   شد ناز بر تو واجب و بر ما نیاز فرض
تا در وجود آمدی ای کعبهٔ مراد   شد سجدهٔ تو بر همه کس چون نماز فرض
نتوان به هیچ وجه شمرد از بتان تو را   باشد میان باطل و حق امتیاز فرض
بنگر به عشق و بوالعجبی‌های او کزو   محمود را شده است سجود ایاز فرض
بختم عجب اگر ننوازد که گشته است   قتلم به جرم عشق به آن دلنواز فرض
آمیزشی به درد کشانم نصیب باد   کز تقوی و ورع شو دم احتراز فرض
زان مرغ غمزه بیم دل محتشم نخاست   گنجشک را بود حذر از شاهباز فرض

غزل شماره ۳۵۳

نه می‌نهم از دست عشق جام نشاط   نه میزنم به ره از بار هجر گام نشاط
غم تو یافته چندان رواج در عالم   که از زمانه برافتاده است نام نشاط
چرا به بزم وصال تو بیشتر ز همه   کشید شحنهٔ هجر از من انتقام نشاط
دلا به سایهٔ غم رو که افتاب طرب   رسیده است دگر بر کنار بام نشاط
کمال حوصله بنگر که مرغ دل هرگز   ز دام غم نرمید و نگشت رام نشاط
زنند دست به دست از حسد تمام جهان   اگر زمانه به دستم دهد زمام نشاط
به بزم عیش بده جای محتشم که بود   جفا کشان تو را بزم غم مقام نشاط

غزل شماره ۳۵۴

گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط   رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط
از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار   حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط
من بی‌نام و نشان را به سر کوی وفا   هرکه می‌داد نشان تو غلط بود غلط
با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق   هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط
تا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من   هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط
در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب   خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط
محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت   چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط

غزل شماره ۳۵۵

صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط   تکیه برعهد و وفای تو غلط بود غلط
پیش ابروی کجت سجده خطا بود خطا   سر نهادن به رضای تو غلط بود غلط
با تو شطرنج هوس چیدن و بودن ز غرور   ایمن از مغلطهای تو غلط بود غلط
دردبر درد خود افزودن و صابر بودن   به تمنای دوای تو غلط بود غلط
چون بناشادیم ای شوخ بلا بودی شاد   شادبودن به بلای تو غلط بود غلط
بود چون رای تو آزار من از بهر رقیب   دیدن آزار برای تو غلط بود غلط
محتشم حسرت پابوس تو چون برد به خاک   جانفشانیش به پای تو غلط بود غلط

غزل شماره ۳۵۶

به هجر یار که از غیر آن ندارم حظ   چنان که ز وصل آن چنان ندارم حظ
به غیر حیرت عشقت چه باعث است ای گل   که چشم دارم و از گلستان ندارم حظ
ز بس که خورده‌ام از قاصدان فریب اکنون   به هیچ مژده من بدگمان ندارم حظ
نوید عمر ابد هم به گوش ناخوش نیست   که بی تو بس که به جانم ز جان ندارم حظ
به مزدی سفرم کاش خانمان سکون   که از وطن من بی‌خانمان ندارم حظ
زهم ببر ز من ای همزبان که من بی او   زبان ندارم و از هم زبان ندارم حظ
ره جهان دگر محتشم کنون سر کن   که بهر عمر چنین زین جهان ندارم حظ

غزل شماره ۳۵۷

من بی‌تو ندارم از چمن حظ   دور از سمنت ز یاسمن حظ
بی روی تو در چمن ندارند   از صحبت هم گل و سمن حظ
بی‌قد تو نارواست کردن   از دیدن سرو و نارون حظ
یک ذره نمی‌فروشم ای گل   تشویق تو من به صد تومن حظ
خوش می‌کند از دراز دستی   آغوش تو از تو سیمتن حظ
با حسن طبیعت است کز وی   با طبع کنند مرد و زن حظ
جعد تو ذقن طراز دل را   چون تشنه از آن چه ذقن حظ
جز جام که دید از آن دهن کام   جز جامه که کرد ازان بدن حظ
ای می که به جوشم از تو چون خم   خوش داری از آن لب و دهن حظ
این پیرهن این توای که داری   زان جوهر زیر پیرهن حظ
بی‌تابم از این که می‌کند زلف   بازی بازی از آن ذقن حظ
لب می‌گریزم از حسد که دارد   خط زان دو لب شکرشکن حظ
در مهد که دایه ساقیش بود   می‌کرد از آن لبان لبن حظ
گو شیخ مگو مراخطا کار   من دارم از آن بت ختن حظ
او ره زن کاروان جانهاست   وین قافله را ز راه زن حظ
پر زلزله شد جهان و دارد   زان زلزله در جهان فکن حظ
با لذت عشق خسروی داشت   شیرین ز مذاق کوه‌کن حظ
پروانه قرب شمع یابد   مرغی که کند ز سوختن حظ
شد گرم که آردم به اعراض   اعراض رقیب داشتن حظ
بد خوئی محتشم به این خوی   خطیست که دارد از سخن حظ

غزل شماره ۳۵8

ز لاله‌زار مرا بی‌جمال دل نواز چه فیض   ز جام می لب ساقی گل عذار چه حظ
در انجمن که نباشد مغنی گل رخ   ز صوت فاخته و نغمهٔ هزار چه حظ
شکار تا شده دلهای بی محبت را   ز تیر غمزهٔ خوبان جان شکار چه حظ
چو نیست در نظر آن گل که نوبهار من است   مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ
غرض مشاهده حسن توست از خوبان   وگر بی‌تو ز خوبان روزگار چه حظ
درین دیار دل محتشم خوش است به یار   گهی که یار نباشد درین دیار چه حظ

غزل شماره ۳۵۹

دارم از طبع ستم خیز تو حظی و چه حظ   وز عتاب شعف آمیز تو حظی و چه حظ
می‌کنم با نفس آمیز نگه‌های عجب   از نگاه غضب‌آمیز تو حظی و چه حظ
آن که وی جرعه‌کش بزم تو بود امشب داشت   پیش اغیار به پرهیز تو حظی و چه حظ
نیم بسمل شده تیغ تغافل امروز   می‌کند از نگه تیز تو حظی و چه حظ
دل که از شوق کلام تو کبابست کباب   دارد از لعل نمک ریز تو حظی و چه حظ
وقت تغییر عذارت که شد آزرده رقیب   کردم از سبزهٔ نوخیز تو حظی و چه حظ
محتشم را که به یک موی دل آویخته‌ای   دارد از موی دلاویز تو حظی و چه حظ

غزل شماره ۳۶۰

تا میان من و آن مه شده کلفت واقع   به رقیبم شده بیواسطه کلفت واقع
به مهی درگذری یک نظر افکندم دوش   شد میان من و یاران همه صحبت واقع
متهم ساخت به عشق دگرم یار و نگفت   کاین تعشق شده باشد به چه صورت واقع
کار موقوف نگاهیست میان من و او   گر بود صد جدل و خشم و کدورت واقع
می‌رسد مست جنون تیغ به کف گرم غضب   شدی ای دل سر راهش به چه جرات واقع
ای نگهبان نبود گر رخ آن مه منظور   میتوان از تو کشید ای همه منت واقع
محتشم بردرش از خدمت خود هرزه ملاف   آید از بی‌هنری چون تو چه خدمت واقع

غزل شماره ۳۶۱

آن که بود از تو به یک حرف زبانی قانع   این زمان نیست به صد لطف نهانی قانع
غیر کز مرده لان بود به یک پرسش تو   نیست اکنون به حیات دو جهانی قانع
ابر لطف تو به سیلاب جهانی مشغول   لب من تشنه بیک قطره چکانی قانع
گر به شیرین سخنی خوش نکنی کام رقیب   می‌شوم از تو به این تلخ زبانی قانع
نیم زخمی به جگر دارم و دانم که به آن   نشود یار به این سخت کمانی قانع
پیش آن شاه جهان‌گیر بمیرم صد بار   که گدائیست به یک کلبه ستانی قانع
غیر را ساخت به یک آیت رحمت زنده   محتشم مرد به یک فاتحه خوانی قانع