ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۱۶ -


غزل شماره ۲۸۳

زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید   کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد   بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش   از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب   می‌میارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا   من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من   آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب   دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان   به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار   قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید

غزل شماره ۲۸۴

خبر از رفتن آن سرو روانم مدهید   بیخودم من خبر از رفتن جانم مدهید
یا مجوئید نشان از من سرگشته دگر   یا به آن راه که او رفته نشانم مدهید
ترسم افتد ز زبانم به تر و خشک آتش   نام آن سرو خدا را به زبانم مدهید
بعد ازین بودن من موجب بدنامی اوست   خون من گرم بریزید و امانم مدهید
من که از حسرت آن حور به تنگم ز جهان   به جز از مژه رفتن ز جهانم مدهید
من که چون نی همه دردم بروید از سر من   خویش را دردسر از آه و فغانم مدهید
پهلوی محتشم چون فکند خواب اجل   خواب گه جز ز سر کوی فلانم مدهید

غزل شماره ۲۸۵

کنم چو شرح غم او سواد بر کاغذ   سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ
فرشته نیز گواهی نویسد اربیند   به قتل من خط آن حور زاد بر کاغذ
رقیب تا چه بد از من نوشته بود که یار   ز من نهفت چو چشمش فتاد بر کاغذ
محل نامه نوشتن مرا ز دغدغه کشت   به نام غیر قلم چون نهاد بر کاغذ
نوشت نامه به اغیار و این به ترکه نگاشت   به رمز نام خود از اتحاد بر کاغذ
نبود بس خط کلکش که مهر خاتم نیز   نهاد از جهت اعتماد بر کاغذ
بیاد محتشمش لیک چون عنان جنبید   قلم ز دغدغهٔ او ستاد بر کاغذ

غزل شماره ۲۸۶

ای زهر خندهٔ تو چو شهد و شکر لذیذ   زهر تو از نبات کسان بیشتر لذیذ
از قد و لب ریاض تو را ای بهار ناز   هم نخل نازک آمده و هم ثمر لذیذ
قدت که هست نیشکر بوستان حسن   سر تا به پاست لذت و پا تا به سر لذیذ
دشنام تلخ زود مکن بس که در مذاق   زهریست این که بیشتر است از شکر لذیذ
روزی هزار گنج نهادی شکر فروش   بودی اگر شکر جو لبت ای پسر لذیذ
آن لب که من گزیده‌ام امروز کافرم   گر میوهٔ بهشت بود این قدر لذیذ
مطرب ز محتشم غزلی کن ادا که هست   نظم وی و ادای تو با یکدیگر لذیذ

غزل شماره ۲۸۷

ای شربت جفای تو هم تلخ و هم لذیذ   خصمانه حرفهای تو هم تلخ و هم لذیذ
رد جام عشوه ریخته میها به زهر چشم   چشم غضب نمای تو هم تلخ و هم لذیذ
صلح و حیات و مرگ بهم داده‌ای که هست   وقت غضب ادای تو هم تلخ و هم لذیذ
دی زهر و انگبین بهم آمیختی که بود   دشنام جان فزای تو هم تلخ و هم لذیذ
ای دل ز خشم و صلح به آن لب سپرده یار   صد شربت از برای تو هم تلخ و هم لذیذ
امشب دهنده می و نقلی که صد اداست   با لعل دلگشای تو هم تلخ و هم لذیذ
در عشق کس نداد شرابی به محتشم   از ماسوا سوای تو هم تلخ و هم لذیذ

غزل شماره ۲۸۸

بس که چون باران نیسان ای سحاب خوش مطر   از زبان ما دعا می‌بارد از دست تو زر
شوره‌زار وقت ما و کشتزار عمر تو   تا ابد خواهند بود از باغ جنت تازه تر
کوبیان خسرو و طی لسان و عمر نوح   کاید این الکن زبان از عهدهٔ شکرت بدر
روزگاری بودم از ناقابلان لطف تو   منت ایزد را که زود آن روزگار آمد به سر
شهریارا گر ز دست اقتدارت تا به حشر   بر سرم تیغ و تبر بارد و گر در و گوهر
سر مبادم گر سر موئی ز نفع و ضر آن   در کتاب دعوتم حرفش شود زیر و زبر
تا جهان باشد تو باشی کامکار و کامران   تا فلک گردد تو گردی نامدار و نامور
در پناهت تا قیامت زینت عالم دهند   با علیخان میرزا آن عالم آرای دگر
در ثنایت محتشم توفیق یابد گر بود   یک دو روزی دیگرش باقی ز عمر مختصر

غزل شماره ۲۸۹

بر مه روی تو خط مشگ بار   ساخته روزم چو شب از غصه تار
در چمن از عشق تو گل سینه چاک   بر فلک از مهر تو مه داغدار
غمزهٔ غماز تو سحر آفرین   آهوی صیاد تو مردم شکار
لاله و گل از رخ تو منفعل   سنبل و ریحان ز خطت شرمسار
دل منه ای خواجه بر اسباب دهر   کام خود از شاهد و ساقی برآر
آرزوی دیدن جان گر کنی   دیدهٔ دل بر رخ دلدار دار
تا بکی ای سرو قد لاله رخ   محتشم از داغ تو باشد فکار

غزل شماره ۲۹۰

چنین که من ز تو خود را نموده‌ام بیزار   نعوذبالله اگر افتدم به تو سرو کار
هزار جان به جسد آیدم اگر روزی   کشی به قدر گناه انتقام از من زار
بسی نماند که از کرده‌های من باشی   تو در تعرض و من در مقام استغفار
به شرمساری انگار عاشقی چکنم   اگر شکنجه زلفت ز من کشد اقرار
سزای سرکشی من بس است این که چو شمع   اگر تو خندی و من سوز دل کنم اظهار
هزار بار ز بی‌لنگری ز جا رفتم   ز بحر عاشقیم تا شد آرزوی کنار
اگر دگر سر تسخیر محتشم داری   همین بس است که یک عشوه‌اش کنی در کار

غزل شماره ۲۹۱

تا شده ای گل به تو اغیار یار   در دلم افزون شده صد خار خار
ای بت چین جانی و جسم بتان   پیش تو بی‌جان شده دیوار وار
زلف تو تاری به من اول نمود   روز من آخر شد از آن تار تار
سوخت تن از سوز تو ای دل بر او   رشحه‌ای از دیدهٔ خون بار بار
تا بکی ای گلشن خوبی بود   بلبل تو از غم گلزار زار
سرمه راحت مکش ای دل به چشم   دیدهٔ پرآب از غم دلدار دار
محتشم از شرکت ناشاعران   دارم از اندیشهٔ اشعار عار

غزل شماره ۲۹۲

زهی ز سلطنتت روزگار منت دار   شکار کرده خلقت دل صغار و کبار
جدار بزم تو را مهر گشته حاشیه پوش   سوار عزم تو را چرخ گشته غاشیه‌دار
قضا ز لطف تو بر سائلان عطیه‌فشان   قدر ز قهر تو بر ظالمان بلیه نگار
ز پیچ نوبت عدل بلند طنطنه‌ات   فتاده غلغله در هفت گنبد دوار
هنوز منت ازین سو بود اگر تا حشر   خلایق دو جهان جان کنند بر تو نثار

غزل شماره ۲۹۳

افکنده ره به کلبهٔ درویش خاکسار   سلطان شاه مشرب جم قدر کامکار
در چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر   کوچک نوازی که نمود آن بزرگوار
نور چراغ چشم مرا یک جهان فزود   چشم و چراغ خان جهانگیر نامدار
در عین افتقار رساندم به آسمان   از مقدم مبارک او فرق افتخار
هر ذره شد ز جسم خراب من اختری   سر زد چو در خرابهٔ من آفتاب‌وار
باران عام رحمت او برخلاف رسم   در تن اساس عمر مرا کرد استوار
کوتاه گشت پای اجل تا ز لطف گشت   بالین طراز محتشم خسته فکار
سلطان سرفراز که کردست ایزدش   تاج سر جمیع سلاطین روزگار

غزل شماره ۲۹۴

پیشت از سهوی که کردم ای خدیو کامکا   شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار
بود خاک غفلتم در دیدهٔ جوهر شناس   کز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار
با تو گستاخانه آمد در سخن این بی‌شعور   این چه درکست و شعور استغفرالله زین شعار
گفتمت دستم بگیر و مردم از شرمندگی   گرچه می‌گویند این را بندگان با کردگار
دیده‌ام بر پشت پا شد تا قیامت دوخته   بس که برمن گشت گردون زین ممر خجلت گمار
طرفه‌تر این کان غلط زین بندهٔ گمنام شد   واقع اندر مجلس دستور خورشید اشتهار
پادشاه محتشم مه رایت انجم حشم   کز سپاه فتنه بادا حشمت او در حصار

غزل شماره ۲۹۵

تا به سر منزل چشمم کنی ای سرو گذار   اشگ من می‌کند این خانه به صدرنگ نگار
تنگ دل تا نشوی در دل تنگم زد و چشم   غرفه‌ها ساخته‌ام بهر تو از گوشه کنار
گر کنی سیر کنان روی بصورت خانه   صورت چین کند از شرم تو روبر دیوار
پاکش از دیدهٔ غیر و به دلم ساز مقام   که در او مردم بیگانه ندارند قرار
رشگ بر شاه نشین دل من دارد خلد   که در او حوروشی چون تو گرفتست قرار
مطلع مهر شود کلبهٔ تاریکم اگر   از جمال تو بر او عکس فتد در شب تار
باد کاخ دل و جان منزل و کاشانهٔ تو   تا زمانی که ز آفاق نماند آثار
گر به تنگی ز دل تیره وثاق تو کنم   چشم نمناک که از غیر درو نیست غبار
پا نه ای بت به سرا پردهٔ چشمم ز کرم   تا کنم بر قدمت صد در یک دانه نثار
محتشم کشته آنست که در کلبهٔ خود   شمع مجلس کندت ای مه خورشید عذار

غزل شماره ۲۹۶

زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار   در راه وصل این همه کوته عنان مدار
با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن   با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار
یا پر به میل تیر نگه در کمان منه   یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار
داری گمان که می‌شکنم عهد چون توئی   ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار
خواهی اگر به بزم رهم داد بیش ازین   بر آستانم از قرق پاسبان مدار
یک لحظه آرمیده جهان از فغان من   حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار
حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت   باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار
با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه   برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی   کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان   گو غیر حرمت سگ این آستان مدار
گر مایلی به جور بکن هرچه میتوان   باک از هلاک محتشم ناتوان مدار

غزل شماره ۲۹۷

ای طور تو را جهان خریدار   من جور تو را به جان خریدار
سوی تو که یوسف جهانی   رو کرده جهان خریدار
وصلت به خدا که رایگان است   هرچند خرد گران خریدار
تو ناز فروش اگر به سویت   صد گنج کند روان خریدار
گوئی همه دم برین دروبام   می‌بارد از آسمان خریدار
بسته است ره سرایت از بس   افتاده بر آستان خریدار
چون محتشم از متاع وصلم   ممنوع ولی همان خریدار

غزل شماره ۲۹۸

دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر   داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آواره‌ای را یاد کن   درمانده‌ای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بی‌خبر مستانه بر رخش جفا   در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس   هیچت نمی‌گوید که هی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن   بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی تو را می‌داد گستاخانه می   کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور   غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر

غزل شماره ۲۹۹

دور از تو خاک ره ز جنون می‌کنم به سر   بنگر که در فراق تو چون می‌کنم به سر
بر خاک درگه تو به سر می‌کند رقیب   من خاک در زبخت نگون می‌کنم به سر
سرلشگر جنونم و در دشت گمرهی   بر رغم عقل راهنمون می‌کنم به سر
افسانه‌ات شبی که نمی‌آیدم به گوش   آن شب به صد هزار فسون می‌کنم به سر
ز آتش تو بر کنار چه دانی که من چسان   با شعله‌های سوز درون می‌کنم به سر
بر سر درین بهار تو گل زن که من ز هجر   با خار داغ جنون می‌کنم به سر
ازبس که خون گریسته دور از تو محتشم   من در کنار دجله خون می‌کنم به سر

غزل شماره ۳۰۰

شطرنج صحبت من و آن مایهٔ سرور   با آن که قایم است ز من می‌برد به زور
کارم درین بساط به شاهی فتاده است   کز اسب کین پیاده نمی‌گردد از غرور
چندم به بزم خود نگذاری چه میشود   گر بر بساط شاه کند به یدقی عبور
نزدیک شد فرارم ازین عرصه کز قیاس   در بازی تو ماتی خود دیده‌ام ز دور
نقد درست جان بنه ای دل به داد عشق   کان نقد در قلیل و کثیر است بی‌کسور
زان انقلاب کن حذر اندر بساط عشق   کانجا گریز شاه ز بیدق شود ضرور
میرم برای آن که ز چشم مشعبدش   شطرنج غائبانه توان باخت در حضور
بیش از محل پیاده به فرزین شود به دل   چون عشق را کمال برون آرد از قصور
تا محتشم بر اسب فصاحت نهاد زین   افکند در بساط سوار و پیاده شور

غزل شماره ۳۰۱

عشق کهن به کوی تو می‌آردم هنوز   واندر صف سگان تو می‌داردم هنوز
با آن که برده ترک توام حدت از سرشک   الماس ریزه از مژه می‌باردم هنوز
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار   درسینه تخم مهر تو می‌کاردم هنوز
آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش   جان سازمش نثار گر آزاردم هنوز
غم که دور از من دیوانه نگردد هرگز   آشنائیست که بیگانه نگردد هرگز

غزل شماره ۳۰۲

زهی ربوده لعل تو صد فسون پرداز   فریب خورده چشمت هزار شعبده باز
رقیب محرم راز تو گشت نزدیک است   که اشگ من به درد صدهزار پردهٔ راز
به صد شعف جهم از جا چو خوانیم سگ خویش   چه جای آن که به سوی خودم کنی آواز
به طول و عرض شبی در وصال می‌خواهم   که بر تو عرض کنم قصه‌های دور و دراز
به نام نامی محمود در قلمرو عشق   زدند سکهٔ شاهی ولی طفیل ایاز
به عهد لیلی و شیرین هزار عاشق بود   شدند زان همه مجنون و کوه کن ممتاز
عجب اگر تو هم از سوز من الم نکشی   که هست آتش پروانه سوز شمع گداز
بپرس از نفست سر آن دهن که جز او   کسی نرفته به راه عدم که آید باز
به غیر دیدنش از طاقتم ازو نگذاشت   که غیرت ار همه کاهیست سست و کوه گداز
چو نیست محتشم آن مه ز مهر دمسازت   به داغ هجر بسوز و بسوز هجر بساز

غزل شماره ۳۰۳

لشگر عشقت سیاهی می‌کند از دور باز   وای بر من کز سلامت می‌شوم مهجور باز
برشکست خیل طاقت ده قرار ای دل که کرد   پادشاه عشق برپا رایت منصور باز
تا به جای نوش بارد نیش بر ما خاکیان   فتنه مشتی خاک زد بر خانهٔ زنبور باز
من که با خود برده بودم شور از میدان عشق   آمدم اینک که میدان را کنم پرشور باز
گرچه حسن لن‌ترانی بست راه آرزو   من همان صیت طلب می‌افکنم در طور باز
پای کوبان بر فراز بیستون عشق تو   کوه کن را لرزه می‌اندازم اندر گور باز
وه که در بازار رسوائی عشق پرده سوز   شاهدان از باده نابند نامستور باز
در برافکن دیگر ای دل جوشن طاقت که نیست   از کمین بر من کمانکش بازوی پرزور باز
زان خط نو خیز بر خیل سلیمان خرد   خوش شکستی خواهد آوردن سپاه مور باز
گر چنین خواهد نمودن کوکب عشقم طلوع   ملک دل را سربه سر خواهد گرفتن نور باز
با وجد فقر از اقبال عشقش محتشم   چند روزی فخر خواهد کرد بر جمهور باز

غزل شماره ۳۰۴

یک صبح ببام آی و ز رخ پرده برانداز   آوازه به عالم زن و خورشید برانداز
زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم   گوزه ز کمان اجل ایام برانداز
بربند به شاهی کمر و طوق غلامی   در گردن صد خسرو زرین کمر انداز
بهر دل مشتاق مکش تیر ز ترکش   نخجیر چنین را به خدنگ دگر انداز
دی داشتم ای صید فکن طاقت ازین بیش   امروز خدنگ نظر آهسته‌تر انداز
در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نیست   بر گردن آمد شد و پیک نظر انداز
ای زینت بالین رقیبان شده عمری   بر من که ز هم می‌گذرم یک نظر انداز
تا غیر بمیرد ز شعف یک شبم از وی   پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز
در بحر هوس کشتی ما محتشم از عشق   تا غرق نگردیده تو خود را به در انداز

غزل شماره ۳۰۵

آفت من یک نگه زان نرگس مستانه ساز   مستعد مستیم کارم به یک پیمانه ساز
چون ز من بندند راه آشنائی‌های تو   هرچه میخواهی ز من غیر از نگه بیگانه ساز
شور طفلان را اگر خوش داری آن رخ را دمی   کار فرمای جنون عاشق دیوانه ساز
تا به خاک راهت افتد صورت از دیوار و در   آن خرامش را زمانی صرف صورت خانه ساز
تا روم آسان به خواب مرگ در بالین من   چشم افسون ساز را گوینده افسانه ساز
در وداع آخرین عیش کرد ای جغد غم   آشیان یک بار بر دیوار این ویرانه ساز
محتشم خواهی اگر یکتائی اندر حکم خویش   خاتم دل را نگین زان گوهر یک دانه ساز

غزل شماره ۳۰۶

ای هنوزت مژه از صف شکنی بر سر ناز   گوشهٔ چشم تو دنباله کش لشگر ناز
ما به جان ناز کشیم از تو اگر هم روزی   خط اجازت ده حسنت شود ازکشور ناز
نام جلاد بران غمزه منه کاندر قتل   کار جلاد نباشد زدن خنجر ناز
دیده هرچند که گستاخ بود چون بیند   تکیهٔ نخل گران بار تو بر بستر ناز
بردرت منتظرند اهل هوس وای اگر   در رغبت بگشائی و ببندی در ناز
سر آن نرگس پرحوصله گردم که ز من   صد نگه بیند و یک ره نگرد از سر ناز
محتشم را شود آن روز سیه دفتر عمر   که بشوئی تو ز بسیاری خط دفتر ناز

غزل شماره ۳۰۷

ای از می غرور تو لبریز جام ناز   شیرین ز تلخی تو لب حسن و کام ناز
طبع مدقق حرکت سنج می نهد   بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز
ایزد برای لذت وصل آفرید و بس   معشوق را به عاشق خود در مقام ناز
یک سر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز   تیغ کرشمه نیم کشست از نیام ناز
مجنون ز انتظار کشیدن هلاک شد   ای ناقه درکش از کف لیلی زمام ناز
هرگز ز چشم دیر نگاهش به ملک دل   پیک نظر نیاورد الا پیام ناز
مجنونم از تغافل چشمش که بس خوشست   با رغبت زیاده ز حد التیام ناز
من ناصبور و مانده در وصل را کلید   در زیر پای شاهد سنگین خرام ناز
شد سر گران ز گلشن خاکم روان بلی   بوی نیاز خورده دگر بر مشام ناز
گفتم عیادتی که سبک گشته گام روح   گفتا تحملی که گران است گام ناز
در زیر تیغ می‌دهد از انتظار جان   صیدی که همچو محتشم افتد به دام ناز

غزل شماره ۳۰۸

ناصحا از سر بالین من این پند ببر   خفته بیدار به افسانه نگردد هرگز
مرغ غم ترک دل ما نکند تا به ابد   جغد دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز
ای مقیمانه درین دیر دو در کرده مقام   خیز کاین راهگذر خانه نگردد هرگز
یک دم ای شیخ خبر باش که جنت به جحیم   به دل از جرم دو پیمانه نگردد هرگز
همه جان گردد اگر آب و هوا در تن سرو   جانشین قد جانانه نگردد هرگز
محتشم چشم امید تو به این رشحهٔ رشگ   صدف آن در یک دانه نگردد هرگز