ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۱۵ -


غزل شماره ۲۵۸

اگر شراب خوری صد جگر کباب شود   وگر تو مست شوی عالمی خراب شود
ز دیده گر ننهد سر به جیب سیل سرشگ   ز سوز آتش دل سینه‌ام کباب شود
ز جیب پیرهنت هر صباح خیزد نور   چنان که دست و گریبان بفتاب شود
نکوست رشتهٔ زرین مهر و هالهٔ ماه   که این سگان تو را طوق و آن طناب شود
اگر به عارض خوی کرده از چمن گذری   سمن ز شرم عرق ریزد و گل آب شود
ز روی تست فروغ جهان مباد آن روز   که افتاب جمال تو در نقاب شود

غزل شماره ۲۵۹

پیش او نیک و بد عاشق اگر ظاهر شود   مدت هجر من و وصل رقیب آخر شود
بوده ذاتی هم که چون یابد مجال گفتگوی   یک حدیثی موجب آزار صد خاطر شود
ذره‌ای قدرت ندارد خصم و می آزاردم   وای گر مثل تو برآزار من قادر شود
هرچه از ما گفت در غیبت رقیب روسیه   خود بر او خواهد شدن اکنون اگر حاضر شود
نی حدیثی میکنی باور نه سوگندی قبول   جای آن دارد که از دستت کسی کافر شود
صد زبان گر با شدم چون بید گویم شکر تو   بند بندم کن خلاف آن اگر ظاهر شود
محتشم پیشش بافسون غیر جای خود گرفت   لیک کار من نخواهد کرد اگر ساحر شود

غزل شماره ۲۶۰

چو کار به رغم از امید وصل تنگ شود   سرور در دل عاشق گران درنگ شود
چو سنگ تفرقه بخت افکند به راه وصال   سمند سعی در آن سنگلاخ لنگ شود
خوش آن که بر سر صیدی ز پیش دستیها   میان غمزه و ناز تو طرح جنگ شود
هزار خانه توان در ره فراغت ساخت   چو عشق خانه برانداز نام و ننگ شود
رقیب ازو طلبد کام و من به این سرگرم   که دانم از دم افسرده موم سنگ شود
هوای غیر تصرف کند چو در معشوق   عذار شاهد عصمت شکسته رنگ شود
ز اشگ محتشم آن دوست در خطر که مدام   زنم بر آینه جوهر به دل به زنگ شود

غزل شماره ۲۶۱

چشمم چو روز واقعه در خواب می‌شود   کین من از دل تو عنان تاب می‌شود
گفتی که آتشت بنشانم به آب تیغ   تا تیغ میکشی دل من آب می‌شود
در مجلسی که باده باغیار می‌دهی   خون جگر حوالهٔ احباب می‌شود
از روی سیمگون چو سحر پرده می‌کشی   مه بر فلک ز شرم تو سیماب می‌شود
در طاعت از تواضعت اندیشهٔ جواب   جنبش فکن در ابروی محراب می‌شود
آن وعدهٔ دروغ تو هم گه گهی نکوست   کارام بخش عاشق بی‌تاب می‌شود
از بخت تیره هرچه طلب کرد محتشم   چون کیمیای وصل تو نایاب می‌شود

غزل شماره ۲۶۲

حسن را گر ناز او کالای دکان می‌شود   زود نرخ جان درین بازار ارزان می‌شود
طبع آلایش گزینی کادم بیچاره داشت   جبرئیل از پرتوش آلوده دامان می‌شود
صبر بی‌حاصل که جز عشق و مشقت هیچ نیست   یک هنر دارد کزو جان دادن آسان می‌شود
شد سرای دل خراب و یافت قصر جان شکست   این زمان خود رخنه در بنیاد ایمان می‌شود
سینه چاکانرا چه نسبت با کسی کز نازکی   نیم چاکی گاه گاهش در گریبان می‌شود
می‌شود صیاد پنهان می‌کند آن گاه صید   می‌کند آن ماه صید آن گاه پنهان می‌شود
ور خورد در ظلمت از دست کسی آب حیات   پس بداند کان منم بی شک پشیمان می‌شود
گفتمش بر قتل فرمان کن از دردم به جان   خنده زد کاین خود نخواهد شد ولی آن می‌شود
محتشم یا گریه را رخصت مده یا صبر کن   تا منادی در دهم کامروز طوفان می‌شود

غزل شماره ۲۶۳

رهی دارم که از دوری به پایان دیر می‌آید   سری کز بی سرانجامی به سامان دیر می‌آید
به پیراهن دریدن تا به دامان می‌رود دستم   ز ضعفم چاک پیراهن به دامان دیر می‌آید
صبا جنبید و میدان رفته شد یارب چرا این سان   به جولان آن سوار گرم جولان دیر می‌آید
دل و جان از حسد در آتش انداز انتظار او   سپه جمعست میدان گرم و سلطان دیر می‌آید
از آن سو صد بشارتها فغان دادند زین جانب   به استقبال جانهم رفت و جانان دیر می‌آید
دلم بهر نگاه آخرین هم می‌تپد آخر   که شد پیمانه پر آن سست پیمان دیر می‌آید
طبیب محتشم را نیست در عالم جز این عیبی   که بر بالین بیماران هجران دیر می‌آید

غزل شماره ۲۶۴

صبا از کشور آن پاکدامان دیر می‌آید   ز یوسف بوی پیراهن به کنعان دیر می‌آید
سواری تند در جولان و شوری نیست در میدان   چرا آن شهسوار افکن به میدان دیر می‌آید
مگر از سیل اشگم پای قاصد در گلست آنجا   که سخت این بار از آن راه بیابان دیر می‌آید
همانا باد هم خوش کرده منزلگاه جانان را   که بر بالین این بیمار گریان دیر می‌آید
تو را انگشت همدم کافت جان تو زود آمد   مرا این می‌کشد کان آفت جان دیر می‌آید
برای میهمانی می‌کنم دل را کباب اما   دلم بسیار می‌سوزد که مهمان دیر می‌آید
تو داری محتشم ز آشوب دوران کلفتی منهم   دلی پر غصه کان آشوب دوران دیر می‌آید

غزل شماره ۲۶۵

به گوشم مژدهٔ وصل از در و دیوار می‌آید   دلم هم میتپد الله امشب یار می‌آید
سپند آتش شوقم که هردم هاتفی دیگر   بگوشم می‌زند کان آتشین رخسار می‌آید
بسوی در ز شوق افتان و خیزان میروم هر دم   تصور می‌کنم کان سرو خوش رفتار می‌آید
عبیر افشان نسیمی کاینچنین مدهوشم از بویش   ز عطرستان آن گیسوی عنبریار می‌آید
چو دایم از دو جانب می‌کند تیز آتش غیرت   اگر می‌آید امشب جزم با اغیار می‌آید
مدام از انتظار وعدهٔ او مضطرب بودم   ولی هرگز نبود این اضطراب این بار می‌آید
بفهمانم به دشمن چون ببرم پایش از بزمت   که از بی‌دست و پائی این قدرها کار می‌آید
چو نبود عشق عاشق سرسر هر چند لیلی را   سر مجنون نباشد بر سرش ناچار می‌آید
چه نقصان محتشم گر دل رود بر باد ازین شادی   به حمدالله که گر دل می‌رود دلدار می‌آید

غزل شماره ۲۶۶

سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید   بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من   که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
نجات از درد جستن عین بی دردیست می‌دانم   کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید
ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نیاز اول   ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید
مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین   سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید
به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را   به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید
چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی   که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید

غزل شماره ۲۶۷

به خاکم آن بت اگر با رقیب درگذر آید   ز مضطرب شدن من زمین به لرزه درآید
به دشت و کوه چو از داغ عشق گریم و نالم   ز خاک لاله بروید ز سنگ ناله برآید
ز غمزهٔ تیز نگه دیر در کمان نهد آن مه   ولی هنوز بود در کمان که بر جگر آید
نشانه گم شود از غایت هجوم نظرها   چو تیر غمزه آن شوخ از کمان بدر آید
کمان می کشیش آتشم به خرمن جان زد   نعوذبالله از آن دم که مست در نظر آید
تو را ببر من کوتاه دست چون کشم آسان   که با خیال تو دستم به زور در کمر آید
زمانه خوی تو دارد که تیزتر کند از کین   به جان محتشم آن نیشتر که پیشتر آید

غزل شماره ۲۶۸

ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آید   من آفتاب ندیدم که ماه ماه برآید
قدم کند از بیم پاس غیر توقف   به من گهی که ازان غمزه قاصد نظر آید
ز ناز داده کمانی به دست غمزه که از وی   گزنده‌تر بود آن تیر که آرمیده‌تر آید
قلم چو تیر کند در پیام شخص اشارت   به جنبش مژه از دود دل به هم خبر آید
رسید و در من بی دست و پا فکند تزلزل   چو صید بسته که صیاد غافلش به سر آید
هزار حرف که از من کند سئوال چه حاصل   که من ز نطق برآیم چو او به حرف درآید
به اینطرف نگه تیز چند صید نزاری   به ناوکی جهد از جا که بر یکی دگر آید
دو چشم جادویت آهسته از کمان اشارت   زنند تیر که در سنگ خاره کارگر آید
فضای دیده پرخون محتشم ز خیالت   حدیقه‌ایست که آبش ز چشمه جگر آید

غزل شماره ۲۶۹

قضا از آسمان هرگه در بیداد بگشاید   زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید
به خاک از رشحهٔ خون نقش شیرین آید ولیلی   رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشاید
خط پرویز را از عشق خود در وادی شیرین   که هر جا مشکلی در ره بود فرهاد بگشاید
زبان عجز بگشاید که ای شاه جفا پیشه   کز استیلا کمین بر صید و خود صیاد بگشاید
قضا پیش از محل تیر بلائی گر کند پرکش   نگهدارد که روزی بر من ناشاد بگشاید
در حرمان که دارد صبر دخلی در گشاد آن   کلیدش هست چون بر گشته بیداد بگشاید
گره از تار زلفش محتشم نتوان گشود اما   اگر توفیق باشد کور مادرزاد بگشاید

غزل شماره ۲۷۰

غمزه‌اش دست چو بر غارت جان بگشاید   فتنهٔ صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید
گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر   در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید
زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف   سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید
با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد   رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید
سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب   مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید
بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا   اژدهائی که پی طعمه دهان بگشاید
صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار   دادخواهان تو را راه فغان بگشاید
تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام   کی در مملکت امن و امان بگشاید  
باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم   که چو پر کار بهم کام گران بگشاید
مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم   رشته از بال و پر مرغ کمان بگشاید
می بکش با کس و مگذار که آه من زار   پرده از چهرهٔ صد راز نهان بگشاید
کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق   کوچه‌ای هست که راه تو از آن بگشاید

غزل شماره ۲۷۱

ازین لیلی و شانم خاطر ناشاد نگشاید   به جز شیرین کسی بند از دل فرهاد نگشاید
چمن از دل گشایانست اما بر دل بلبل   که دارد قید گل از سنبل و شمشاد نگشاید
رگ باریک جانم خود به مژگان سیه بگشا   که بیمار تو را این مشکل از فصاد نگشاید
نخواهی داد اگر داد کسی رخ بر کسی منما   که دیگر دادخواهان را رگ فریاد نگشاید
تو ای دل چون به بسمل لایقی بگذر ز آزادی   که بنداز گردن صیدی چنین صیاد نگشاید
بزور دست و پائی بندهٔ خود را دگر بگشا   که روزی راه طعن بندهٔ آزاد نگشاید
ز آه من گشادی بر در آن دل نشد پیدا   دلی کز سنگ بادش لاجرم از باد نگشاید
گشاد درد زین کاخ از درون جستم ندا آمد   که از بیرون در این خانه گر بگشاد نگشاید
بگو ای محتشم با ناصح خود بین که بی حاصل   زبان طعنه برمجنون ما در زاد نگشاید

غزل شماره ۲۷۲

گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آید   ور از خوی بدش گویم سخن به جنگ آید
به پردازم به تیر از دل کشیدن کو برآرد پر   ز بس کز شست او بر دل خدنگ بی‌درنگ آید
رخ از می ارغوانی کرد و بیرون رفت از مجلس   به این رنگ از بر ما رفت تا دیگر چه رنگ آید
ز آه گریه آلودم خط ز نگاریش سر زد   چو نم گیرد هوا ناچار بر آئینهٔ زنگ آید
چنان بدنام عالم گشتم از عشق نکونامی   که اهل عشق را ننگ از من بی‌نام و ننگ آید
حذر کن گزندم زین نخستین ای رقیب از دل   که در ره نیش کار دهر که راز سینه سنگ آید
نگویم قصهٔ دلتنگی خود محتشم با او   که ترسم من نیابم حاصلی و آن مه به تنگ آید

غزل شماره ۲۷۳

خوش آن بیداد کز فریاد من جانان برون آید   نفیر دادخواهان سر کشد سلطان برون آید
به عزم بزم خاصش گیرم آن دم دامن رعنا   که داد دادخواهان داده از ایوان برون آید
فلک هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا دیگر   چنین ماهی ازین نیلوفری ایوان برون اید
خوش آن ساعت که از اطراف صحرا سر زند گردی   چو گرد از هم به پا شده محمل جانان برون آید
امان ده یکدم ای ماه مخالف حسبة لله   که طوفان خورده‌ای از ورطهٔ طوفان برون آید
غم جانم مخور ای همنشین اینک رسید آن کس   که آن شاه جهان از چشمهٔ حیوان برون آید
به مجلس محتشم را باز خندان می‌برد آن گل   معاذالله اگر این بار هم گریان برون آید

غزل شماره ۲۷۴

به اقبال از سفر چون مرکب آن نازنین آید   به استقبال خیل او تزلزل در زمین آید
به سرعت شخص طاقت پا بگرداند ز پشت زین   دمی کان سرو آزاد زمین بر روی زین آید
چو او بر خانه زین جان کند بهر تماشایش   فغان و ناله از دلها و از چرخ برین آید
زمین پر گردد از نقش جبین ماه رخساران   در آن فرخ زمان کان آفتاب مه جبین آید
به حکم دل ز لعل یار داد خویش بستانم   مرا روزی که ملک وصل در زیر نگین آید
ختائی ترک آمد محتشم این که در جنبش   به یک دنباله از آهوی مشگینش به چین آید

غزل شماره ۲۷۵

به قد فتنه گر چون در خرام آن نازنین آید   ز شوق آن قد و رفتار جنبش در زمین آید
چو آید بعد ایامی برون خلقی فتد در خون   اگر ماهی سهیل‌آسا برون آید چنین آید
به صیت حسن اول دل برد آنگه نماید رو   چو صیادی که دام افکنده صیدی را ز زین آید
ز رفتارش تن و جان در بلا وین طرفه کز بالا   بر آن رفتار از جان آفرین صد آفرین آید
به عزم سیر بام از قصر می‌خواهم برون آئی   چو خورشید جهان آرا که بر چرخ برین آید
بتی گفتند خواهد گشت در آخر زمان پیدا   کزو صد چشم زخم دیگرت در کار دین آید
اگر این است آن بت محتشم با خود مقرر کن   کزو صد زخم بر دل از نگاه اولین آید

غزل شماره ۲۷۶

چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد می‌آید   نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد می‌آید
من پا بسته روز وعده‌ات آن مضطرب صیدم   که خود را می‌کشم در قید تا صیاد می‌آید
اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد   جواب نامه‌ام می‌آرد و ناشاد می‌آید
به خون ریز من مسکین چو فرمان داده‌ای باری   وصیت میکن از من گوش تا جلاد می‌آید
بتان را هست جانب دارای پنهان که خسرو را   به آن غالب حریفی رشک بر فرهاد می‌آید
دلیل اتحاد این بس که خون میرانداز مجنون   به دست لیلی آن نیشی که از فساد می‌آید
دل خامش زبانم کرده فرقت نامه‌ای انشا   که هرگه می‌نویسم خامه در فریاد می‌آید
ببین ای پند گوآه من و بر مجمع دیگر   چراغ خویش روشن کن که اینجا باد می‌آید
چنان می‌آید از دل آه سرد محتشم سوزان   که پنداری ز راه کوره حداد می‌آید

غزل شماره ۲۷۷

به مرگ کوه کن کزوی المها یاد می‌آید   هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد می‌آید
همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را   که نامش بر زبانها کمتر از فرهاد می‌آید
بد من گر به گوشت خوش نمی‌آید چه سراست این   که بد گوی من از کوی تو دایم شاد می‌آید
چه بیداد است این بنشین و رسوائی مکن کز تو   اگر بیداد می‌آید ز من هم داد می‌آید
ازین به فکر کارم کن که در دامت من آن صیدم   که خود را می‌کنم آزاد تا صیاد می‌آید
سزای هرچه دی در بزم کردم امشبم دادی   تو را چون یک یک از حالات مستی یاد می‌آید
به منع مدعی زین بزم بی حاصل زبان مگشا   که این کار از زبان خنجر جلاد می‌آید
سگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خویشم   خوش آن یاری که از وی این قدر امداد می‌آید
چو بیداد آید از وی محتشم دل را بشارت ده   که خوبان را به دل رحمی پس از بیداد می‌آید

غزل شماره ۲۷۸

با وجود آن که پیوند آن پری از من برید   گر ز مهرش سر کشم باید سرم از تن برید
من نخواهم داشت دست از حلقهٔ فتراک او   گر سرم خواهد به جور آن ترک صید افکن برید
من به مهرش جان ندادم خاصه در ایام هجر   گر برم نام وفا باید زبان من برید
خلعت عشاق را می‌داد خیاط ازل   بر تن من خلعت از خاکستر گلخن برید
در رهش افروخت اقبال از گیاه تر چراغ   در شب تار آن که راه وادی ایمن برید
کی بریدی متصل از دوستدار خویش دست   گر توانستی زبان طعنهٔ دشمن برید
محتشم را از غم خود دید گریان پیش او   گفت می‌باید ازین رسوای تر دامن برید

غزل شماره ۲۷۹

عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید   آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید
دامن افشاندن و برخاستنش را بینید   ساغر افکندن و می ریختنش را نگرید
همچو طفلی که دهد بازی مرغان حریص   دام به نهادن و بگریختنش را نگرید
گرچه می‌گویم و غیرت به دهان می‌زندم   کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید
جان دیوانهٔ من می‌رود اینک بیرون   از بدن رابطه به گسیختنش را نگرید
محتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها   فتنه از بحر و بر انگیختنش را نگرید

غزل شماره ۲۸۰

قاصد رساند مژده که جانان ما رسید   ای درد وای بر تو که درمان ما رسید
خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر   سیلاب بند دیدهٔ گریان ما رسید
زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل   تسکین ده حرارت هجران ما رسید
ای کنج غم تو کنج دگر اختیار کن   کاباد ساز کلبهٔ ویران ما رسید
ای مژده بر تو مژده به بازار شوق بر   کان نورسیده میوهٔ بستان ما رسید
روی غریب ساختی ای داغ دل که زود   مرهم نه جراحت پنهان ما رسید
تابی عجب ز دست فلک خورد محتشم   دست فراق چون به گریبان ما رسید

غزل شماره ۲۸۱

سرو خرامان من طره پریشان رسید   سلسلهٔ عشق را سلسله جنبان رسید
چاک به دامان رساند جیب شکیبم که باز   سرو قباپوش من برزده دامان رسید
چشم زلیخای عشق باز شد از خواب خویش   هودج یوسف نمود فتنه ز کنعان رسید
محمل لیلی حسن ناقه ز وادی رساند   بر سر مجنون عشق شوق شتابان رسید
باره شیرین نهاد سر به ره بیستون   کوه کن غصه را قصه به پایان رسید
کرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند   کشور بی‌ضبط را مژدهٔ سلطان رسید
خانهٔ مردم نهاد رو به خرابی که باز   دجلهٔ چشم مرا نوبت طوفان رسید
در نظر اولم اشک به دل شد به خون   بس که به دل زخمها زان بت فتان رسید
آن که ز خاصان او طاقت نازی نداشت   از پی آزردنش کار به درمان رسید
بر لب زخم دلم در نفس آخرین   شکر که از دست دوست شربت پیکان رسید
جان شکیبنده را صبر به جانان رساند   محتشم خسته را درد به درمان رسید

غزل شماره ۲۸۲

ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید   هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید
نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند   که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید
ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او   که پا ز دست من از حلقهٔ رکاب کشید
خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز   به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید
نمود دوش به من رخ ولی دمی که مرا   حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید
دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن   به قدرت عجبی عاشق خراب کشید
دلم به بزم تو با غیر بود عذرش خواه   که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید
هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی   که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید
به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت   ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید