ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۸ -


غزل شماره ۷۹

پای یکی به علت ادبار نارواست   رخش یکی به عرصهٔ اقبال در دو است
در افتاب وصل یکی گرم اختلاط   قانع یکی ز دور به یک ذره پرتو است
اما ازین چه غم که کهن دوستدار او   در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست
شطرنج غایبانه شیرین به کوه کن   در دل به صد شکفتگی نرد خسرو است
زندان هجر او چه طلسمی است کاندران   نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است
اعجاز عشق بین که تمنای هندویی   پاینده دار نام شهنشاه غزنو است
معلوم قدر دانهٔ اشک تو محتشم   جائی چنان که خرمن جانها به یک جواست

غزل شماره ۸۰

غمزه کز قوت حسنت دو کمان ساخته است   پیش تیرت دو دل امروز نشان ساخته است
در حضور تو و رسوای دگر غمزه مرا   از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است
هر نگاهت ز ره شعبده یک پیک نظر   به دو اقلیم دل از سحر روان ساخته است
جنبش گوشه ابروی تو در پهلوی غیر   پردلی را هدف تیر و کمان ساخته است
در مزاج تو اثر کرده هوائی و مرا   سرعت نبض گمانی که از آن ساخته است
نظر غیر که پاس نگهم می‌دارد   چهرهٔ راز مرا از تو نهان ساخته است
می‌توان ساختن از دیدهٔ غماز نهان   نیم نازی که اسیر تو بدان ساخته است
غیر اگر جرعه‌ای از پند ندادست تو را   سرت از صحبت یاران که گران ساخته است
غم عشق تو که خو کرده به جانهای عزیز   سخت با محتشم سوخته جان ساخته است

غزل شماره ۸۱

آن که بزم غیر را روشن چو گلشن کرده است   می‌تواند کرد با او آن چه با من کرده است
عنقریب از گریه نابینا چو دیگر چشمهاست   دیده‌ای کان سست عهد امروز روشن کرده است
کرده در چشم رقیب بوم سیرت آشیان   شاهباز من عجب جائی نشیمن کرده است
یک جهت تا دیده‌ام با غیر آن بی‌درد را   غیرتم از صد جهت راضی به مردن کرده است
مردهٔ ما راهنوز از اختلاط اوست عار   کان مسیحا دم ز وصلش روح در تن کرده است
وه که شد آلوده دامان آن که در تمکین حسن   خنده بر مستوری صد پاکدامن کرده است
محتشم رخش ترقی بین که آن رعنا سوار   آهوی شیرافکنش را روبه افکن کرده است

غزل شماره ۸۲

حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است   که حیا این همه آتش به گلت در زده است
زده جام غضب آن غمزه مگر غمزده‌ای   طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است
شعلهٔ شمع جمالت شده برهم زده آه   مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است
خونت از غیرت اشک که به جوش است که باز   گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است
می‌گذشتی وز میغ مژه خون می‌بارید   که به حیران شده‌ای چشم تو خنجر زده است
جیب جانش ز من اندر خطر است آن که چنین   دامن سعی به راه طلبت بر زده است
حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذری   داد جرات زده‌ای قصر تو را در زده است
خوش حریفیست که در وادی عشقت همه جا   خیمه با محتشم از لاف برابر زده است

غزل شماره ۸۳

از عاشقان حوالی آن خانه پر شده است   دارالشفای عشق ز دیوانه پر شده است
از خود نگشته است به کس آشنا دلی   راه وثاقش از پی بیگانه پر شده است
تاره به جام خانه چشمم فکند عکس   این خانه از پری چو پری خانه پر شده است
از جرعه‌ای که ریخته ساقی به جام ما   گش فلک ز نعرهٔ مستانه پر شده است
رگهای جانم از گرهٔ غم به ذکر هجر   چون رشتهای سجه صد دانه پر شده است
عشاق را به دور تو از بادهٔ حیات   قالب تهی فتاده و پیمانه پر شده است
گردد مگر به وصف تو مقبول اهل طبع   دیوان محتشم که ز افسانه پر شده است

غزل شماره ۸۴

امشب دگر حریف شرابت که بوده است   تا روز پرده‌سوز حجابت که بوده است
آن دم که دور گشته و ساقی تو بوده‌ای   پیشت که گشته مست و خرابت که بوده است
جنبیده چون لب تو به مستانه حرفها   لذت چش سئوال و جوابت که بوده است
دوری که اقتضای غضب کرده طبع می   شیدای سر خوشانه عتابت که بوده است
دوری دگر که کرده شلاین زبان تو را   مدهوش پاس بستر خوابت که بوده است
چون محتشم نبوده به گرد درت دوان   مخصوص خدمت از همه بابت که بوده است

غزل شماره ۸۵

کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست   طمع مدار که دیگر کمر توانی بست
به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او   گشود دست و مرا پای کامرانی بست
دری که دیده بروی دلم گشود این بود   که عشق آمد و درهای شادمانی بست
گز از خماردهم جان عجب مدار ای دل   که ساقی از لب من آب زندگانی بست
رخ از دریچهٔ معنی نمود آن که به ناز   میان حسن و نظر سدلن ترانی بست
شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز   به دستیاری یک عشوهٔ نهائی بست
به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب   در هزار شکایت ز نکته دانی بست
چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست   که چشم او به فریب از نگاهبانی بست
به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود   میانهٔ من و او راه همزبانی بست

غزل شماره ۸۶

چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست   سر نیاز به فتراک بدگمانی بست
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان   به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان   اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست
ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود   چو ناز او کمر سعی در شبانی بست
تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار   زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست
تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما   بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست
به روی من تو در مرگ نیز بگشائی   اگر توان در تقدیر آسمانی بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی   شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا   که محتشم ز میان رخت کامرانی بست

غزل شماره ۸۷

گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست   به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست
صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب   دی که در بزم میان من و اغیار نشست
غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند   لله‌الحمد که این فتنه به یک بار نشست
سایه پرورد بلا می‌شوم آخر کامروز   بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست
هرکه چون شمع به بالین من آمد شب غم   سوخت چندان که به روز من بیمار نشست
پشت امید به دیوار وفای تو که داد   که نه در کوچهٔ غم روی به دیوار نشست
محتشم آن کف پا از مژه‌ات یافت خراش   گل بی‌خار شد آزرده چو با خار نشست

غزل شماره ۸۸

منتظری عمرها گر بگذاری نشست   آخر از آن ره بر او گردسواری نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه   بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر   هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست
غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل   تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست
خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد   هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست
در قدح عشق‌ریز باده مرد آزمای   کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار   چهره به خون شد نگار تا به نگاری نشست

غزل شماره ۸۹

آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست   و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست
آن چه بر من کارها را سخت می‌سازد مدام   بی‌ثباتی‌های صبر سست بنیاد منست
عشق می‌گوید ز من قصر بلا عالی بناست   هجر می‌گوید بلی اما بامداد منست
می‌گریزد صید از صیاد یارب از چه رو   دایم از من می‌گریزد آن که صیاد منست
من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب   کان پری را چشم بر در گوش برداد منست
امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر   این گمان دارد که او در وحدت آباد منست
از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت   آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست

غزل شماره ۹۰

دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست   هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است   کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک   زان که جسم خاکیم پروردهٔ آن خاک کوست
شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد   گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
از شکایتهای او دایم من دیوانه‌ام   با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
گر ز دست توبه‌ام پیمانهٔ عشرت شکست   توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست
محتشم خود را خلاص از عشق می‌خواهم ولی   چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست

غزل شماره ۹۱

نهال گلشن دل نخل نو رسیدهٔ اوست   بهار عالم جان خط نودمیدهٔ اوست
ز چشم او به نگه کردنی گرفتارم   که از نهفته نگه‌های برگزیدهٔ اوست
ز شیوه‌های خدا آفرین او پیداست   هزار شیوهٔ نیکو که آفریده اوست
به دست تنگ قبائی دلم گرفتار است   که هر که راست دلی حبیب جان دریدهٔ اوست
ازو کشنده تر است آن سیاه نا پروا   که چشم باده کش سرمهٔ ناکشیدهٔ اوست
چو میروی پی صیدی هزار گونه شتاب   نهفته در حرکت‌های آرمیدهٔ اوست
به باغ او نروی ای طمع به گل چیدن   که زیب گلشن خوبی گل نچیدهٔ اوست
محل یار فروشی فغان که یاد نکرد   ز محتشم که غلام درم خریدهٔ اوست

غزل شماره ۹۲

حکمی که همچو آب روان در دیار اوست   خونریز عاشقان تبه روزگار اوست
از غیرتم هلاک که بر صید تازه‌ای   هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست
خون می‌چکاند از دل صد صید بی‌نصیب   تیر شکاری که نصیب شکار اوست
بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی   بر عهدهای بسته نا استوار اوست
حرفی که می‌گذارد و می‌داردم خموش   لطف نهان و مرحمت آشکار اوست
باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف   صد فصل در میان خزان و بهار اوست
نیکوترین نوازش جانان محتشم   آزار جان خسته و جسم فکار اوست
فریاد اگر نه جابر آزار او شود   سلمان جابری که خداوندگار اوست

غزل شماره ۹۳

گل چهره‌ای که مرغ دلم صید دام اوست   زلفش بنفشه‌ایست که سنبل غلام اوست
همسایه‌ام شده مه نو آن که ماه نو   فرسوده خشتی از لب دیوار و بام اوست
صیت سبک عیاری من در جهان فکند   سنگین دلی که سکهٔ تمکین به نام اوست
در مرده جنبش آید اگر خیزد از زمین   آن فتنه زمان که قیامت قیام اوست
هرچند نیست کار دل من به کام من   من خوش دلم به اینکه دل من به کام اوست
برتافته است مدعیم دست اختیار   از بس که بازویش قوی از اهتمام اوست
محروم نیست از شکرستان او کسی   جز محتشم که طوطی شیرین کلام اوست

غزل شماره ۹۴

حسن که تابان ز سراپای توست   جوهرش از گوهر یکتای توست
ناز که غارتگر ملک دل است   مملکت آشوب ز بالای توست
غمزه که غارتگر ملک دل است   مملکت آشوب ز بالای توست
غمزه که جادوگر مردم رباست   سرمه کش نرگس شهلای توست
جلوه که نخلی است ز بستان حسن   دست نشان قد رعنای توست
عشوه که موجی ز محیط صفاست   غرق فنون از حرکتهای توست
فتنه که او سلسله بند بلاست   بندی گیسوی سمن سای توست
سحر کزو پنجه دستان قویست   شانه کش زلف چلیپای توست
نطق که شمع لگن زندگی است   زنده به لعل سخن آرای توست
محتشم خسته که مشت خس است   موج خور بحر تمنای توست

غزل شماره ۹۵

مهر که سرگرم مه روی توست   مشعله گردان سر کوی توست
مه که بود صیقلیش آفتاب   آینه‌دار رخ نیکوی توست
سرو جوان با همه آزادگی   پیر غلام قد دل جوی توست
غنچه که گوئی دهنش گشته گوش   نکته کش از لعل سخنگوی توست
مشگ ختن کامده خاکش عبیر   خاک ره جعد سمن بوی توست
آهوی شیرافکن چشم بتان   تیر نظر خوردهٔ آهوی توست
مرغ دل محتشم خسته را   خانه کمانخانهٔ ابروی توست

غزل شماره ۹۶

مدعی که آتش اعراض فروزندهٔ توست   مدعای دل او سوختن بندهٔ توست
گر کنی پرسش و بی جرم بود چون باشد   تهمت آلود گنه کاین همه شرمندهٔ توست
آن که افکنده به همت دو جهان را ز نظر   این گمان می‌کندش کز نظر افکندهٔ توست
کم مبادا که طراوت ده باغ طربست   گریهٔ بنده که آب چمن خندهٔ توست
محتشم کز چمن وصل تواش رانده فلک   بندهٔ ریشهٔ امید ز دل کندهٔ توست

غزل شماره ۹۷

امشب ای شمع طرب دوست که همخانهٔ توست   هجر بال و پرما بسته که پروانهٔ توست
من گل‌افشان کاشانه خویشم بسرشک   که بخار مژهٔ جاروب کش خانهٔ توست
من خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام   که ز نو شهر بهم برزده دیوانهٔ توست
دل ویران من ای گنج طرب رفته به باد   دل آباد که ویران شده ویرانهٔ توست
من ز بزمت شده از بادیه پیمایانم   باده پیما که در آن بزم به پیمانهٔ توست
مکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم   تا ز سر خواب که بیرون کن افسانهٔ توست
محتشم حیف که شد مونس غیر آن دل‌دار   که انیس دل و جان من و جانانهٔ توست

غزل شماره ۹۸

گرچه بیش از حد امکان التفات یار هست   رشک هم چندان که ممکن نیست با اغیار هست
زخم نوک خار رابا خود ده‌ای بلبل قرار   کاندرین بستان گل بی‌خار را هم خار هست
اضطرابم دار معذور ای پری کانجا که تو   در ظهوری جنبش اندر صورت دیوار هست
صبرم آن مقدار میفرما که می‌خواهد دلت   گر زمان حسن میدانی که آن مقدار هست
چند بر ما عرض عشق عاشقان خود کنی   عشق اگر کم نیست ای گل حسن هم بسیار هست
گوش اهل عشق از نظم غزل بی‌بهره نیست   تا زبان محتشم را قوت گفتار هست

غزل شماره ۹۹

دلت امروز به جا نیست دگر چیزی هست   سنبلت را سرما نیست دگر چیزی هست
آن که دیشب به من گفت و ز بزمش راندی   از تو امروز جدا نیست دگر چیزی هست
طوطی نطق حریفان همه لال است و به کس   خلقت آئینه‌نما نیست دگر چیزی هست
بزم حالیست ز نا محرم و از چهرهٔ راز   خاطرت پرده گشا نیست دگر چیزی هست
سخنت با من و چشمت که سراپاست نگاه   بر من بی سرو پا نیست دگر چیزی هست
عقل گفت این همه ناز است دگر چیزی نیست   غمزه‌اش گفت چرا نیست دگر چیزی هست
محتشم این همه تلخی و ترش ابروئی   ناز آن حور لقا نیست دگر چیزی هست

غزل شماره ۱۰۰

در ظل همائی که بر او میل جهانی است   مرغان اولی‌الاجنحه را خوش طیرا نیست
در حسرت آن طایر بی‌بال و پر ما   خوش دل شکن آهنگی و دل گاه فغانیست
پر گرم مران ای بت سر کش که به راهت   در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نیست
برتاب عنان خود ازین راه که رد پی   دیوانهٔ بی دهشت گیرنده عنانیست
مستغرق وصل است کسی از تو که او را   از وصل و فراق تو نه سود و نه زیانیست
تمییز من و غیر حوالت به نظر کن   کاندر رخ هر عاشقی از عشق نشانیست
گو قهر به اغیار مکن بهر دل ما   آن شوخ که در هر غضبش لطف نهانیست
آهسته خدنگی زد و از سینه گذر کرد   جنبش این تیر چه پرزور کمانیست
طرز سخن محتشم از غیر مجوئید   کاین لهجه خاصی است که مخصوص زمانی است

غزل شماره ۱۰۱

ای پری غم نیست گر مثل منت دیوانه ایست   هر گلی را بلبلی هر شمع را پروانه ایست
مرغ دل گرد لب و خال می‌گردد بلی   هر کجا مرغیست سرگردان آب و دانه ایست
جان فدای گوشهٔ آن چشم مخمورانه باد   کز قفای هر نگاهش ناز محبوبانه ایست
باده‌ای کاین هفت خم در خود نیابد ظرف آن   پیش دست ساقی ما در ته پیمانه ایست
درد و غم یک سر به ما پیما که از محنت کشان   شیرخوار مرد خالی کردن خمخانه ایست
خردسالی را گرفتارم که در آداب حسن   یوسف مصری بر او طفل مکتب خانه ایست
دل که می‌جوید ره بیرون شد از چشم خراب   مضطرب دیوانه سرگشته در ویرانه ایست
داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن   کاین حدیث تازه است و آن کهن افسانه ایست

غزل شماره ۱۰۲

درهم است آن بت طناز نمی‌دانم چیست   ملتفت نیست به من باز نمی‌دانم چیست
بودی بنده‌نواز آن مه و امروز از ناز   کرده قانون دگر ساز نمی‌دانم چیست
گوشهٔ چشم به من دارد و مخصوصان را   می‌کند سوی خود آواز نمی‌دانم چیست
صد ره افتاده نگاهش به غلط جانب من   این نگاه غلط انداز نمی‌دانم چیست
من گمان زد به گنه و آن بت بدخو کرده   با حریفان جدل آغاز نمی‌دانم چیست
راز در پرده و اهل غرض استاده خموش   غرض از پوشش این راز نمی‌دانم چیست
محتشم سر به گریبان حیل برده رقیب   فکر آن شعبده پرداز نمی‌دانم چیست

غزل شماره ۱۰۳

ای در درون جان ز دل من کرانه چیست   جائی چنین کراست درون آبهانه چیست
در هر زمان زمانه به شغلی قیام داشت   جز عشق در زمان تو شغل زمانه چیست
گر خون گرفته‌ای نگرفته عنان تو   این خون که می‌چکد ز سر تازیانه چیست
پرگار خود چو عشق به گردش در آورد   ظاهر شود که کار درین کارخانه چیست
گر عشق نیست واسطه بر گرد یک نهال   پرواز صد همای بلند آشیانه چیست
غالب حریف صحبت اگر دی نبوده غیر   امروزش این مصاحبت غالبانه چیست
گیرد ز من امانت جان قاصدی که او   گوید که در میان من و او نشانه چیست
چون چشم اوست نازی و از من بهانه‌ای   خلقی برای آشتی اندر میانه چیست
خوابم گرفت محتشم از گفته‌های تو   بیتی بخوان ز گفتهٔ سلمان بهانه چیست