ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۷ -


غزل شماره ۵۲

یگانه‌ای در دل می‌زند به دست ارادت   که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب   میانهٔ من و او نگسلد کمند ارادت
در این ولایت پرشور و فتد خانهٔ کنعان   چه‌ها که مادر ایام کرد در دو ولایت
شکسته رنگی رنج خمار هجر زحد شد   ز گوشه‌ای بدرآ سرخوش ای سهیل سعادت
فتاده حوصلهٔ مرغ روح تنگ خدا را   بده به خسته پیکان خود نوید عیادت
به معبدیست رخ محتشم که می‌کند آنجا   نیاز یک شبه کار هزار ساله عبادت

غزل شماره ۵۳

چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت   سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت
فلک ز بد مددیها تمام یاران را   چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت
سزمانه دست من اول به حیله بست آن گه   ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت
به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او   هزار رشتهٔ جان را به پیچ و تاب انداخت
گرفت محتشم از ساقی غمش جامی   که بوی او من میخواره را خراب انداخت

غزل شماره ۵۴

دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت   چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت
من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه   به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت
آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب   ناوکی بود که آن بازوی پرزور انداخت
رنج را از تن مایل به اجل دور افکند   مژدهٔ پرسش او بس که به دل شور انداخت
ساخت بر گنج حیات دو جهانم گنجور   به عیادت چو گذر بر من رنجور انداخت
از دل جن و بشر شعلهٔ غیرت سر زد   از گذاری که سلیمان به سر مور انداخت
کلبهٔ محتشم از غرفهٔ مه برد سبق   تا بر او پرتوی آن طلعت پرنور انداخت

غزل شماره ۵۵

آن که آیینهٔ صنع از روی نیکوی تو ساخت   همهٔ آیینهٔ رخان را خجل از روی تو ساخت
طاق ایوان خجالت گذرانید ز مه   آن که بالای دو رخ طاق دو ابروی تو ساخت
نخل بند چمن حسن تو بر قدرت خویش   آفرین کرد چو نخل قد دلجوی تو ساخت
بهر قتل دو جهان فتنه چو زه کرد کمان   کار خویش از مدد قوت بازوی تو ساخت
آسمان حسن گران سنگ تو چون می‌سنجید   مهر پر کوکبه را سنگ ترازوی تو ساخت
مرغ دل با همهٔ بی‌بال و پریها آخر   آشیانی عجب اندر شکن موی تو ساخت
فلک از درد سر آسود که در او عشق   سر پرشور مرا خاک سر کوی تو ساخت
فکر کار دگران کن که فلک کار مرا   به نخستین نگه از نرگس جادوی تو ساخت
دید فرمان تو در خاموشی لعل تو دل   رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوی تو ساخت
وه که هرگه قدمی رنجه به بزمم کردی   پیش دستی صبا بی خودم از بوی تو ساخت
محتشم مرتبهٔ عشق به اعجاز رساند   این که یک مرتبه جا در دل بدخوی تو ساخت

غزل شماره ۵۶

داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت   غیر در تاب شد و جان من از غیرت سوخت
صورت شمع رخش بر در و دیوار کشید   کلک نقاش دل خلق به این صورت سوخت
خواستم پیش رخش چهره بشویم به سرشک   آب در دیده‌ام از گرمی آن طلعت سوخت
غیر را خواست کند گرم زد آتش در من   هر یکی را به طریق دگر از غیرت سوخت
ذوق کردم چو شب آمد به وثاق تو رقیب   که مرا دید به پهلوی تو و ز حسرت سوخت
شعلهٔ آتش سودای رقیبم امشب   گشت معلوم زداغی که به آن رحمت سوخت
محتشم یافت که فهمیدی و خاطر خوش یافت   غیر کم حوصله چون داغ پی غیبت سوخت

غزل شماره ۵۷

هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت   کنون ماه تمامی ناتمامی آن چنان یارت
به آب دیده پروردم نهالت را چه دانستم   که بر هربی بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت
هنوزت بوی شیر از غنچهٔ سیراب می‌آید   که بود از شیرهٔ جانم غذای چشم خون‌خوارت
هنوزت دایه میزد شانه بر سنبل که من خود را   نمی‌دیدم به حال خویش و می‌دیدم گرفتارت
هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبی   که جیبم پاره بود از دست خوی مردم آزارت
هنوزت طره در مرد افکنی چابک نبود ای بت   که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت
هنوز از یوسف حسنت نبود آوازه‌ای چندان   که با چندین هوس بودم من مفلس خریدارت
کنون کز پای تا سر در لباس عشوه و نازی   ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت
برون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را   به یک نظاره بر لطف قد و انگیز رفتارت

غزل شماره ۵۸

این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است   این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است
این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست   وین چه چشمست که با اهل نظر در سخنست
این چه خالست که قیمت شکن مشک ختاست   وین چه جعد است که صد تعبیه‌اش در شکنست
این چه رخشنده عذار است که از پرتو آن   آه انجم شررم شمع هزار انجمن است
این چه غمزه است که چشم تو ز بی‌باکی او   مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکنست
وای برجان اسیران تو گر دریابند   از نگه کردنت آن شیوه که مخصوص منست
محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا   کاین جدائی سبب تفرقهٔ جان و تن است

غزل شماره ۵۹

دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست   دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است   صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار   اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست   کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی   لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم   سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار   ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب   فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو   سخن او که یک افسانه و صد افسونست

غزل شماره ۶۰

نخل قد خم گشته که پرورده دردست   بارش دل پرخون و گلش چهرهٔ زردست
صدساله وصال تو مرا می‌رسد ای ماه   گر مرهم هر خسته به اندازهٔ درد است
خاک که ز جولان سمندت شده برباد   کان زلف مشوش دگر آلوده گرد است
دل کز خرد و صبر و سکون صاحب خیل است   از تفرقهٔ عشق تو فرداست که فرداست
منسوخ کن حسن دلارام زلیخاست   عشق تو که آرام ربای زن و مرد است
ای دل حذر از بادیهٔ عشق که چون باد   سرگشته در آن ناحیه صد بادیه گرداست
ای محتشم آن شمع بتان را چه تفاوت   گر اشک تو گرمست و گر آه تو سرد است

غزل شماره ۶۱

باز این چه زلف از طرف رخ نمودن است   باز این چه مشگ بر ورق لاله سودن است
باز این چه نصب کردن خالست برعذار   باز این چه داغ بر دل عاشق فزودن است
دل بردن چنین ز اسیران ساده دل   گوهر به حیله از کف طفلان ربودن است
در ابتدای وصل به هجرم اسیر ساخت   وصلی چنین بهشت به کافر نمودن است
روشن‌ترین غرور و دلیل تکبرش   آن دیر دیر لب به تکلم گشودن است
سر ازل ز پیر مغان گوش کن که آن   بهتر ز حکمت از لب لقمان شنودن است
در عشق حالتی بتر از مرگ محتشم   دور از وصال دلبر خود زنده بودنست

غزل شماره ۶۲

زخم جفای یار که بر سینه مرهم است   از بخت من زیاده و از لطف او کم است
کودک دل است و دو و لعب دوست لیک   در قید اختلاط ز قید معلم است
پنهان گلی شکفته درین بزم کان نگار   خود را شکفته دارد و بسیار درهم است
شد مست و از تواضع بی‌اختیار او   در بزم شد عیان که نهان با که همدمست
ترسم برات لطف گدائی رسد به مهر   کان لعل خاتمیست که در دست خاتمست
از گریه‌های هجر شکست بنای جان   موقوف یک نم دیگر از چشم پر نمست
هر صبح دم من و سر کوی بتان بلی   شغلی است این که بر همهٔ کاری مقدم است
با این خصایل ملکی بر خلاف رسم   باید که سجدهٔ تو کند هر که آدم است
با غم که جان در آرزوی خیر باد اوست   گفتار محتشم همه دم خیر مقدم است

غزل شماره ۶۳

کنون که خنجر بیداد یار خونریز است   کجاست مرد که بازار امتحان تیز است
دلم ز وعدهٔ شیرین لبی است در پرواز   که یاد کوه‌کنش به ز وصل پرویز است
ز من چه سرزده‌ای سرو نوش لب که دگر   سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است
منه فزونم ازین بار جور بر خاطر   که پیک آه گران خاطر سبک خیز است
کشاکش رگ جانم شب دراز فراق   ز سر گرانی آن طره دلاویز است
به این گمان که شوم قابل ترحم تو   خوشم که تیغ جهانی به خون من تیز است
چو محتشم سخن زا قامتت کند بشنو   که گاه گاه سخنهای او بانگین است

غزل شماره ۶۴

زان آستان که قبلهٔ ارباب دولت است   محرومی من از عدم قابلیت است
چشم ز عین بی‌بصری مانده بی‌نصیب   زان خاک در گه سرمهٔ اهل بصیرت است
رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز   از انفعال بر سر زانوی خجلت است
دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو   آزرده از گرانی بار مذلت است
دستم که نیست پیش تو بر سینهٔ صبح و شام   کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است
پایم ازین گنه که نه جاری به راه توست   مستوجب سلاسل قهر و سیاست است
گر دور چرخ مانعم از پای بوس توست   در روزگار باعث تاخیر صحبت است
بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را   در انجمن نصیحت موری چه حاجت است
من بعد روی محتشم از هیچ رومباد   دور از درت که گفته ارباب همت است

غزل شماره ۶۵

به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست   بر آسمان ز لب غیب‌افرین برخاست
به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش   فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست
فکار گشت ز بس آفرین لب گردون   به قصد جلوه چو آن جلوه‌آفرین برخاست
کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت   ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست
بلا به زود لب انبساط خندان شد   اگرچه دیر ز ابروی ناز چین برخاست
به آرمیدگیش گرچه شد عزیمت رقص   ز جا نخاسته آرام از زمین برخاست
چو داد جلوهٔ آشوب خیز داد و نشست   فغان ز محتشم والهٔ حزین برخاست

غزل شماره ۶۶

چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست   آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود   باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن   عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند   بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
می‌رسد او را اگر جولان کند بر آفتاب   کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست
ناوکی ننشست ازو بر سینهٔ پر آتشم   کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست
کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد   یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست

غزل شماره ۶۷

رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست   نشان دقت صورت نگار از آن پیداست
قدت که بر صفتش نیست هیچ کس قادر   کمان قدرت پروردگار از آن پیداست
سرت که گرم می لطف بود دوش امروز   گرانی حرکات خمار از آن پیداست
به زیر دامن حسنت نهفته است هنوز   خطی که گرد گلت صد بهار از آن پیداست
کمان سخت کش است ابرویت ولی کششی   به جانب همه بی‌اختیار از آن پیداست
کرشمه سازی از آن چشم را چه نام کنم   که عشوه‌های نهان صد هزار از آن پیداست
ز بی‌قراری زلفت جز این نمی‌گویم   که حال محتشم بی‌قرار از آن پیداست

غزل شماره ۶۸

با من بدی امروز زاطوار تو پیداست   بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست
همت آئینهٔ نیر دلان صورت خوبت   این صورت از آئینهٔ رخسار تو پیداست
آن نکته سربسته که مستی است بیانش   ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست
از خون یکی کردهٔ امروز صبوحی   از سرخوشی نرگس خون‌خوار تو پیداست
ساغر زده می‌آئی و کیفیت مستی   از بی سر و سامانی رفتار تو پیداست
داری سر آزار که تهدید نهانی   از جنبش لبهای شکر بار تو پیداست
دزدیده بهم بر زده‌ای خاطر جمعی   از درهمی طره طرار تو پیداست
در حرف زدن محتشم از حیرت آن رو   رفته است شعور تو ز اشعار تو پیداست

غزل شماره ۶۹

گوی میدان محبت سر اهل نظر است   گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است
سینهٔ تنگ پر از آه و تنگ پردهٔ راز   چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است
چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان   که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است
گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی   که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است
مژده ای دل که به قصد تو مهی بسته کمر   که کمر بسته او صد مه زرین کمر است
غیر میرد به تو هرگاه قرینم بیند   این چو فرخنده قران‌های سعادت اثر است
تیغ بر کف چو کنی قصد سرمشتاقان   بر سر محتشم کز همه مشتاق‌تر است

غزل شماره ۷۰

تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است   ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است
تو از صفا گل بی‌خاری ای نگار ولی   چه سود از این که بگرد تو خار بسیار است
مرا به وسعت مشرب چنین به تنگ میار   که ملک حسن وسیع است و یار بسیار است
ستم مکن که به نخجیر گاه حسن ز تو   شکار پیشه‌تر اندر شکار بسیار است
به حد خویش کن ای دل سخن که چون تو شکار   فتاده در ره آن شهسوار بسیار است
بناز بار تمنای او بکش که هنوز   به زیر بار غمش بردبار بسیار است
صبا به لطف برانگیز گردی از ره دوست   که دیده‌ها به ره انتظار بسیار است
بگو بیا و بگردان عنان ز وادی ناز   که در رهت دل امیدوار بسیار است
هنوز چون مگس و مور ز آدمی و پری   بخوان حسن تو را ریزه‌خوار بسیار است
به یک خزان مکن از حسن خویش قطع امید   که گلستان تو را نوبهار بسیار است
برون منه قدم از راه دلبری که هنوز   چو محتشم به رهت خاکسار بسیار است

غزل شماره ۷۱

با خط آن سلطان خوبان را جمالی دیگر است   بسته هر موی او صاحب کمالی دیگر است
نیست در بتخانهٔ مارا غیر فکر روی دوست   ما درین فکریم و مردم را خیالی دیگر است
پیش رویت چون به یک دم جان ندادیم از نشاط   هردم از روی تو ما را انفعالی دیگر است
گر بود ما را دو عید از دیدنت نبود بعید   زان که هر طاقی ز ابرویت هلالی دیگر است
سگ از آن کس به که چون شد با غزالی آشنا   باز چشمش در پی وحشی غزالی دیگر است
محتشم چون هر زمان حالی دگر دارد ز عشق   هر غزل از گفتهٔ او حسب و حالی دیگر است

غزل شماره ۷۲

آهوی چشم بتان چشم تو را نخجیر است   چشم صید افکن تو آهوی آهو گیر است
کرده تیر نگهت را سبک آهنگ به جان   صف مژگان درازت که پر آن تیر است
رتبهٔ عشق رقیب از نگهش یافته‌ای   که ز نظارهٔ او رنگ تو بی‌تغییر است
تا خطت یافته تحریر رخ ساده رخان   پیش رخسار تو خطیست که بی‌تحریر است
کرده صد کار فزون در دل تو نالهٔ من   چه کند آن چه نکرد است همین تاثیر است
در مهمات اسیران که به جان در گروند   آن چه تقصیر مرا نیست تو را تقصیر است
محتشم کرد سراغ دل ازان سلسله مو   گفت دیوانگی کرده و در زنجیر است

غزل شماره ۷۳

از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است   وین موجهای خون گل طوفان آتش است
آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید   کاین آه در تراوش باران آتش است
اشگی که می‌رسد ز درونم به چشم تر   سیلی است کش گذر به بیابان آتش است
آه بلند شعلهٔ من گرد کوی او   شب تا به روز مشعله گردان آتش است
چشم کرشمه ساز تو را از نگاه گرم   پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است
از آه من مپوش رخ آتشین که باد   هرچند جان گزاست ولی جان آتش است
دود درون محتشم از بس صفای دل   مانا به شعله‌های درخشان آتش است

غزل شماره ۷۵

این صید هنوز نیم رام است   این کار هنوز ناتمام است
این ماه هنوز نو طلوع است   این نخل هنوز نو قیام است
تیغش رقم حیات بزدود   با آن که هنوز در نیام است
در هفت زمین تزلزل انداخت   سروش که هنوز نوخرام است
یک باره نگشته گرم جولان   کش باره هنوز نو لجام است
در محمل ناز مطمئن نیست   کش ناقه هنوز بی‌زمام است
دیگ هوس ز آتش اوست   در جوش ولی هنوز خام است
لطفش به من از کسان نهانست   این لطف هنوز لطف عام است
دیوان منگار محتشم زود   کاین نظم هنوز بی‌نظام است

غزل شماره ۷۶

نقد غمت که حاصل دنیا و دین ماست   گنج خرابهٔ دل اندوهگین ماست
یاد تو زود چون رود از دل که همرهش   در اولین قدم نفس آخرین ماست
به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم   سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست
از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا   کز شوخی آن چه نیست به یاد تو کین ماست
از توسن هوس ز ازل چون پیاده‌ایم   رخش مراد تا به ابد زیر زین ماست
نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است   داغی کهن ز لاله رخی بر جبین ماست
ای مرغ دل حذر که خدنگ افکنی عجیب   از ابروان کشیده کمان در کمین ماست
در بزم او همیشه ملولم که ناگهان   افتد به فکر او که چرا همنشین ماست
تا می‌کنیم محتشم از لعل او سخن   ملک سخن تمام به زیر نگین ماست

غزل شماره ۷۷

بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است   آن که بی‌زنجیر در بند است فریاد من است
آن که می‌گردد مدام از دور باش خشم و کین   دور دور از بارگاه خاطرت یاد من است
ای خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن   طبع شیرین بشکفد کاین کار فرهاد من است
دادن از روی زمین خاک بنی‌آدم به باد   کمترین بازیچهٔ طفل پریزاد من است
در جهان خاکی که هرگز ترنگردد جز با اشک   گر نشان جویند ازان خاک غم آباد من است
آن که پای مرغ دل می‌بندد از روی هوا   طبع سحرانگیز وحشی بند صیاد من است
انس آن بد الفت پیمان گسل با محتشم   همچو پیوند طرب با جان ناشاد من است

غزل شماره ۷۸

روی تو که اختر زمین است   رشگ مه آسمان نشین است
قدت که بلای راستان است   کاهندهٔ سرو راستین است
اندام تو زیر پیرهن نیز   سوزندهٔ برگ یاسمین است
چشم سیهت به تیغ مژگان   گردنزن آهوان چین است
خال تو که هست نقطهٔ کفر   انگشت نمای اهل دین است
دشنام تو زان لبان شیرین   زهریست که غرق انگبین است
آن غمزه که گرم چشم‌بندی است   بازی ده عقل دوربین است
خاک در بنده کمینت   تاج سر بنده کمین است
در دیدهٔ محتشم خیالت   نقشی است که در ته نگین است