ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۴ -


شماره ۳۸

دو روزي شد که با هجران جانان صحبتي دارم   درين کار آزمودم خويش را خوش طاقتي دارم
به حال مرگ باشد هرکه دور افتد ز غمخواري   من از دلدار دور افتاده‌ام خوش حالتي دارم
از آن کو رخت بستم وز سگ او خواستم همت   کنون چون سگ پشيمان نيستم چون همتي دارم
شبم بي‌زلف او صد نيش عقرب نيست در بستر   چو چشم دير خواب خويش مهد راحتي دارم
نبرد اسباب عيشم مو به مو باد پريشاني   جدا زانطره و کاکل عجب جمعيتي دارم
نمي‌سازم کمال عجز خود پيش سگش ظاهر   تعالي الله بر استغنا چه کامل قدرتي دارم
سخن در پرده گفتن محتشم تاکي زبان درکش   که پر بيهوده ميگوئي و من بد کلفتي دارم

شماره ۳۹

دانسته باش اي دل کزان نامهربانت مي‌برم   گر باز نامش مي‌بري بي‌شک زبانت مي‌برم
با شاهد دلجوي غم دست وفا کن در کمر   کامروز يا فردا از آن نازک ميانت مي‌برم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان   با ريشه پيوند جان از وي جنانت مي‌برم
مردانه دندان سخت کن وز تيغ هجران سر مکش   گر سخت جاني تا ابد زان دلستانت مي‌برم
زان ميوه ارزان بها گر نگسلي پيوند خود   چون تاک ازين پس يک به يک رگهاي جانت مي‌برم
گر از ره بي‌غيرتي ديگر به آن کو مي‌روي   از اره غيرت روان پاي روانت مي‌برم
شرح غم من محتشم زين پيش مي‌گفتي به او   گر باز مي‌گوئي زبان زين ترجمانت مي‌برم

شماره ۴۰

چراغ خود دگر در بزم او بي‌نور مي‌بينم   بهشتي دارم اما دوزخي از دور مي‌بينم
به خشم است آن مه از غير و نشان تير خوفم من   که در دستش کمان خشم را پرزور مي‌بينم
نگه ناکردنش در غير خرسندم چسان سازد   که من ميل نگه زان نرگس مخمور مي‌بينم
به ساحل گر روم بهتر که درياي وصالش را   ز طوفاني که دارد در قفا پرشور مي‌بينم
هنوز از آفتاب وصل گرمم ليک روز خود   به چشم دور بين مثل شب ديجور مي‌بينم
براي غير گوري کنده بودم در زمين غم   کنون تابوت خود را بر لب آن گور مي‌بينم
چسان پيوند برد محتشم در نزع جسم از جان   ز دست او کنون خود را به آن دستور مي‌بينم

شماره ۴۱

بود دي در چمن اي قبله حاجتمندان   دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان
پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار   بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان
صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا   غصه چندان که نخواهي و الم صد چندان
کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون   مي‌نمودم به حريفان لب خود را خندان
در ببستند ز انديشه پس خم زدنم   در عشرت به رخ اهل محبت بندان
حرف دلکوب حريفان به دلم کاري کرد   که مگر حدت حداد کند با سندان
بي‌حضور تو من و محتشم آنجا بوديم   بر طرب غصه گزينان به الم خورسندان
پس رفتم و اين غزل به دستش دادم   و اندر ره معذرت به خاک افتادم

شماره ۴۲

بيرون شدم از بزمت اي شمع صراحي گردنان   هم دشمني کردم به خود هم دوستي با دشمنان
دامن‌فشان رفتم برون زين انجمن وز غافلي   نقد وصالت ريختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض   کارم به يکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نيم شب برگشتنم ياران به طعن و سرزنش   ز انگيز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جيب انفعال استاده تا بر جرم من   دامان عفوي پوشد آن سرخيل گل پيراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها   چون بت نجنبانيد لب آن زبده سيمين تنان
لازم شد اکنون محتشم کري کنون شمشير هم   تا من به زنهار ايستم بر دست اين در گرد نان

شماره ۴۳

کسي هم بوده کز شوخي بزور يک نظر کردن   تواند صد هزاران خانه را زير و زبر کردن
کسي هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالي   تواند در دل جن و ملک مهرش اثر کردن
کسي هم بوده از دلها اگر نبود اثر پيدا   تواند تير عشقش از دل خارا گذر کردن
کسي هم بوده کز عشاق چون يک زنده نگذارد   تواند مرده افسرده را خون در جگر کردن
کسي هم بوده کز شهري چو گيرد باج در خوبي   به تنهائي تواند کار صد بيدادگر کردن
کسي هم بوده کز عاشق زبانيها به يک ايما   تواند مهر ليلي از دل مجنون بدر کردن
کسي هم بوده کز شوق وصالش کوه کن آسان   تواند دست با هجران شيرين در کمر کردن
کسي هم بوده کز حسنش ترنج از دست نشناسان   توانند از جمال يوسفي قطع نظر کردن
کسي هم بوده زين سان محتشم کز شوکت خوبي   تواند خسروان را چون گدايان دربدر کردن

شماره ۴۴

چند چشمت بسته بيند چشم سرگردان من   چشم بگشا اي بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشيد آن که حک کرد از جفا   حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب   ميشود کور از خجالت چشم خون‌افشان من
گشت مژگان تو يکدم خون چکان وز درد آن   مانده تا روز قيامت خون‌فشان مژگان من
آن که از عين ستم زد زخم بر آهوي تو   مردم چشم مرا خون ريخت در دامان من
ناله‌ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم   آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حيات و محتشم را زندگي   ريخت اي گل زان او بادا و دردت زان من

شماره ۴۵

گداي شهر را دانسته خلقي پادشاه من   وزين شهرم سيه‌رو کرده چشم روسياه من
چرا آن تيره اختر کز براي يکدرم صدجا   رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من
کسي کو خرمن تمکين دهد بر باد بهر او   چرا در زير کوه غم بود جسم چو کاه من
به سنگم سر مکوب اي همنشين تا آستان او   که از پاي کسان فرسوده نبود سجده‌گاه من
به رخساريکه باشد هر نفس آئينه صد کس   چه بودي گر بر او هرگز نيفتادي نگاه من
اگر از آتشين دلها نسوزم خرمن حسنش   همان در خرمن عمر من افتد برق آه من
مرا جلاد مرگ از در درآيد محتشم يارب   بکويش گر ز گمراهي فتد من بعد راه من

شماره ۴۶

اگر خواهي دعاي من کني بر مدعاي من   بگو بيمار عشق من شود يارب فداي من
اگر عمرم نمانده است اي پسر بادا بقاي تو   دگر مانده است بر عمر تو افزايد خداي من
به ياران اين وصيت مي‌کنم کز تيغ جور تو   چو گردم کشته دامانت نگيرند از براي من
به تيغ بي دريغم چون کشد جلاد عشق تو   چو گوئي حيف از آن مسکين همين بس خونبهاي من
به جاي کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکي   که ميدانم به خصم من نخواهي داد جاي من
ز من پيوند مگسل اي نهال بوستان دل   ز تن تا نگسلد پيوند جان مبتلاي من
چه آئي بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن   وفاي من ببين اي کشته تيغ جفاي من
پس آنگه گر دعائي گوئيم اين گو که در محشر   چو سر از خاک برداري نبيني جز لقاي من
ازين خوش‌تر چه باشد کز تو چون پرسند کي بي‌غم   کجا شد محتشم گوئي که مرد اندر وفاي من
نمي‌دانم چسان در ره فتادم   که رفت از تاب رفتن هم زيادم

شماره ۴۷

دلم آزاد از دامش نمي‌گردد چه دامست اين   زبانم کوته از نامش نمي‌گردد چه نام است اين
گر آيد روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش   نه من يابم که صبح است آن نه دل داند که شامست اين
به کامم روز و شب در عاشقي اما به کام که   به کام آن که جان مي‌يابد از مرگم چه کام است اين
تو گرم عيش با غير و مرا هر لحظه در خاطر   که مي‌سوزد دلت بر من چه سوداهاي خام است اين
يکي را ساختي محرم يکي را کشتي از حرمان   فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست اين
بخور خونم چو آب و غير، گر آبت دهد مستان   که پيش نيک و بددانان حلالست آن حرامست اين
ز حالات دگرگون محتشم مي‌ريزد از کلکت   گهي آب و گهي آتش چه ترتيب کلامست اين

شماره ۴۸

در حلقه بتان است سر حلقه آن پري رو   در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعي   قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو
لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شيرين   روي تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو
صد رنگ بوالعجب هست در حسن ليک از آنها   بالاتر از سياهيست بالاي چشمت ابرو
حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما   خم گشته از گراني شاهين آن ترازو
غير فرشته خوئي کز دوستي مرا کشت   من دلبري نديدم مردم کش و ملک خو
ما و سگش بناميم ازآشنائي هم   درويش محترم من سلطان محتشم او

شماره ۴۹

آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او   مرگ بر من کرد آسان درد بي درمان او
من که بي او زنده تا يک روز ديگر نيستم   چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او
دارم اندر پيش از دوري ره مشکل که هست   در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او
من گريبان چاکم از يکروزه هجران واي اگر   تا ابد کوته بماند دستم از دامان او
روشن از سوز وداعم شد که مي‌ماند به دل   تا قيامت آرزوي قامت فتان او
کاش بردي همره خويشم که گردانيدمي   در بلاهاي سفر خود را بلاگردان او
جان بزور صبر مي‌برد از فراقش محتشم   ياد خلق و خوي آن مه شد بلاي جان او

شماره ۵۰

گشت ديگر پاي تمکينم سبک در راه او   صبر بي لنگر شد از شوق تحمل گاه او
داد شاه غيرتم تشريف استغنا ولي   راست برقدم نيامد خلعت کوتاه او
شوق او را خفت تمکين من در خاطر است   من گراني چون کنم برعکس خاطرخواه او
دل به حکم خويش مي‌باشد چو غالب شد هوس   گرچه عمري اورعيت بود و غيرت شاه او
شد به چشمم باز شيرين خوش، خوش آن زهر عتاب   کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او
دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادي به لب   گوش بگرفتي جهاني از سفير آه او
محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشيد   ور نه غيرت کنده بود از کين درين ره چاه او

شماره ۵۱

قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او   به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او
به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد   مرا دل‌بستگی افزون به زلف دلگشای او
دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری   که بیزار است از آزادی خود مبتلای او
جفاکار است لیکن می‌دهد زهر جفاکاری   چنان شیرین که از دل می‌برد ذوق وفای او
بلای جان ناساز است و جانبازان شیدا را   میسر نیست یکدم شاد بودن بی‌بلای او
شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش   برای خود نمی‌خواهد سلطانی ورای او
نخواهد محتشم جز آستانش مسندی دیگر   که مستغنی است از سلطانی عالم گدای او

شماره ۵۲

چون جلوه‌گر گردد بلا از قامت فتان تو   صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو
در جلوهٔ تو نازک میان کوشیده بهر من به جان   من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو
در رقص هرگه بسته‌ای زه بر کمان دلبری   من تیر نازت خورده و گردیده‌ام قربان تو
چون رفته‌ای دامن‌کشان من از تخیل سوده‌ام   بر پرده‌های چشم خود منت کشان دامان تو
هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری   از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو
از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یک دلی   روی اشارتها به من از عشوهٔ پنهان تو
کاکل پریشان چون روی گامی گران کن جان من   تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو

شماره ۵۳

شدم از گریه نابینا چراغ دیدهٔ من کو   سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیدهٔ من کو
عنان بخت هر بی دل که بینی دلبری دارد   نگهدار عنان بخت بر گردیدهٔ من کو
به میزان نظر طور بتان را جمله سنجیدم   ندیدم یک کران تمکین بت سنجیدهٔ من کو
بود دامن به دست صد خس این گلهای رعنا را   گل یکرنگ دامن از خسان برچیدهٔ من کو
چو مجنونی ببینی در بیابانها بپرس ای مه   که مجنون بیابان گرد محنت دیدهٔ من کو
چو ناوک خورده صیدی را تنی بسمل بگو با خود   که صید زخمی در خاک و خون غلطیدهٔ من کو
ز اشک محتشم افتاد شور اندر جهان بی تو   تو خود هرگز نگفتی عاشق شوریدهٔ من کو

شماره ۵۴

گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه   چشم از رویت نبستم روی چشم من سیاه
کم نگه کردم که رویت را ندیدم سوی غیر   غیرتم بنگر که دیگر می‌کنم سویت نگاه
مدعی سررشتهٔ وصلت به چنگ آورده است   هست زلف در همت اینک به این مغنی گواه
غیر پر کید و تو بی‌قید و من از مجلس برون   جز خدا دیگر که پاس عصمتت دارد نگاه
حکم غیرت نیست در ملک دلم جاری بلی   از سیاستهای پیشین تایب است این پادشاه
گردد ای بت تا کی ازین جنگهای زرگری   از تو ضایع ناوک بیداد و از من تیر آه
از ته دل با کسان میدار صحبت بعد از آن   میشو از لطف زبانی محتشم را عذر خواه

شماره ۵۵

چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به   این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به
چون لطف نهان تو پیداست که باغیر است   مهری که مرا با تو پیدا شده پنهان به
اغیار چو بسیارند در کوی تو پا کوبان   بنیاد وصال مازین زلزله ویران به
عشاق چه غواصند در بحر وصال تو   کشتی من از هجران در ورطهٔ طوفان به
چون آینهٔ رویت دارد خطر از اشگم   چشمی که بود بی‌نم بر روی تو حیران به
چون من ز میان رفتم دامن بکش از یاران   در حشر گرت باشد یکدست بدامان به
امشب که هم آوازند با غیر سگان تو   گر محتشم از غیرت کمتر کندافغان به

شماره ۵۶

شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه   چون روان بر سر کویت نبود پای همه
بر آتش که شده کوی تو جای همه کس   وای اگر بر دل گرم تو بود جای همه
آنچه در آینهٔ روی تو من می‌بینم   گر ببیند همه‌کس وای من و وای همه
آه من در صف عشاق به گردون شده آه   گر چنین دود کند آتش سودای همه
دامن خلعت لطف تو دراز آمده وای   اگر این جامه شود راست به بالای همه
چه شناسی تو ز اندوده مس قلب دلان   بر محک تا نزنی نقد تمنای همه
محتشم رفع گمان کن که بنا بر غرضی است   آن مه مملکت آشوب دلارای همه

شماره ۵۷

دارم از دست تو بر سر افسر بی‌غیرتی   می‌برم آخر سر خود با سر بی‌غیرتی
سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او   همچو من پهلو نهد بر بستر بی‌غیرتی
از جبینم کوکبی می‌تابد و می‌خوانمش   بندهٔ داغ عشق و غیرت اختر بی‌غیرتی
هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد   نام او در ملک غیرت کشور بی‌غیرتی
در ریاض وصل می‌بینم بری از حد برون   بر نهال عشق خود اما بر بی‌غیرتی
بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشسته‌ام   بر در غیرت زدم صد ره در بی‌غیرتی
شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بی‌ملک   شهر دل را در میان لشگر بی‌غیرتی
ای دل آتشپاره‌ای بودی تو در غیرت چرا   بر سر خود بیختی خاکستر بی‌غیرتی
یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من   نام دیوان غزل کن دفتر بی‌غیرتی

شماره ۵۸

یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی   عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستی
ز می فراق بوئی شده آفت حضورم   چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستی
عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم   ز بلند شعله وصلی که نهاده روبه پستی
چه کنی امیدوارم به بقای صحبت ای گل   تو که پای بر صراحی زدی و قدح شکستی
چه دهی تسلی من به بشارت توقف   تو که محمل عزیمت ز جفا به ناقه بستی
بجز این که نقد دین را همه صرف کردم آخر   تو ببین چه صرف کردم من ازین صنم‌پرستی
به دو روزه وصلی باقی چه امید محتشم را   که بریده بیم هجرش رگ جان به پیش‌دستی

شماره ۵۹

برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی   ببین برای که ای بی‌وفا کرا کشتی
بران دمی که دمیدی نهان بر آتش غیر   چراغ انجمن افروز عشق ما کشتی
رقیب دامن پاکت گرفت و پاک نسوخت   دریغ و درد که زود آتش حیا کشتی
چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس   که مرگ کشت مرا یا تو بی‌وفا کشتی
کسی ندیده که یک تن دو جا شود کشته   مرا تو آفت جان صد هزار جا کشتی
سرم ز کنگر غیرت بر اهل درد نما   مرا چو بر در دروازه بلا کشتی
حریف درد تو شد محتشم به صد امید   تو بی‌مروتش از حسرت دوا کشتی

شماره ۶۰

به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی   ببین کرا به که در دوستی بدل کردی
چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل   که اعتماد بر آن مایهٔ حیل کردی
مرا محل ستادن نماند در کویت   ز بس که با دگران لطف بی‌محل کردی
بر آن شدی که کنی نام خویش بر دل غیر   خیال سکه زدن بر زر دغل کردی
نبود بد عمل من چرا در آزارم   عمل به قول رقیبان بدعمل کردی
بسی مدد ز اجل خواست روزگارو نکرد   مرا به گور ولیکن تو بی‌اجل کردی
نبود مثل تو اول کسی چرا آخر   بناکسی همه جا خویش را مثل کردی
و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس   که آنچه در نظرم بود محتمل کردی
حدیث نیک دهد یار محتشم دیگر   بگو چو ختم حکایت برین غزل کردی

شماره ۶۱

به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی   دلیرم کردی اول در سخن آنگاه رنجیدی
ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستی حرفی   چو من از ریسمانت رفتم اندر چاه رنجیدی
به تیغت نیم به سمل گشته بود ای ماه مرغ دل   چو از تقصیر خویشت ساختم آگاه رنجیدی
به کشتن سر بلندم دیر می‌کردی چه گفتم من   که بر قدم لباس شوق شد کوتاه رنجیدی
دهانت را چه گفتم هیچ بر من خرده نگرفتی   ولی این حرف چون افتاد در افواه رنجیدی
ز ره صد ره برون شد غیر و طبعت زو نشد رنجه   چرا زین بی دل گمره به یک بی‌راه رنجیدی
حدیث محتشم بر خاطرت ماند گران اول   چو بد تاویل کرد آن حرف را بدخواه رنجیدی

شماره ۶۲

چو دلگشای رقیبان شوی به لطف نهانی   زبان بنده ببندی به التفات زبانی
چو تیر غمزه نهی در کمان کشی همه بر من   ولی کنی به توجه دل رقیب نشانی
چو تیغ ناز کشی منتش کشم من غافل   ولی به علم نظر زخم بر رقیب رسانی
چو دلبری کنی آغاز من نخست دهم دل   ولی تو سنگ دل اول دل رقیب ستانی
شکر برای من ارزان کنی گه سخن اما   نهان به جنبش لب جمله بر رقیب فشانی
چو کوه اگر همه تمکین شوی بروی خوشم من   و گرچه بادروی چون رسد رقیب بمانی
بلی گهی که نهی در کمان خدنگ تغافل   تغافل از دل مجروح محتشم نتوانی

شماره ۶۳

دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی   حریفان می‌کنید امروز یا فردا تماشائی
دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی   دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی
دگر دیوانه‌ای از بند خواهد جست پر وحشت   کزو در هر سر کو سر زند شوری و غوغائی
دگر گرینده چشمی خواهد از سیلاب رانیها   زهر تفتنده دشت انگیخت شورانگیز دریائی
دگر پست و بلند ملک غم را می‌کند یکسان   پی صحرانوردی کوه گردی دشت پیمائی
ز تخم اشگ دیگر لاله خواهد کشت در صحرا   چو مجنون دامن هامون به خون دیده آلائی
وداع همدمان کن محتشم تا فرصتی داری   که ایام فراغت نیست جز امروز و فردائی

شماره ۶۴

هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی   روی در هرکس که دارم قبلهٔ جانم توئی
گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز   آن که هر دم می‌کشد از سوز پنهانم توئی
گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری   آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی
گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم   آن که آتش می‌زند در ملک ایمانم توئی
گرچه بنیاد حضورم نیست زان مه بی‌قصور   جنبش افکن در بنای صبر و سامانم توئی
گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بی‌نالهٔ   غلغل‌افکن در جهان از آه و افغانم توئی
گرچه نمناکست زان یک دانهٔ گوهر دیده‌ام   قلزم انگیز از دو چشم گوهر افشانم توئی
گرچه می‌آلایم از دیدار او دامان چشم   گل‌رخی کز عصمت او پاک دامانم توئی
گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم   آن که او را پادشاه خویش میدانم توئی