ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۳ -


شماره ۹

نمي‌گفتم که خواهد دوخت غيرت چشمم از رويت   نمي‌گفتم که خواهد بست همت رختم از کويت
نمي‌گفتم کمند سرکشي بگسل که مي‌ترسم   دل من زين کشاکش بگسلد پيوند از مويت
نمي‌گفتم نگردان قبلهء بد نيتان خود را   وگرنه روي مي‌گردانم از محراب ابرويت
نمي‌گفتم سخن دربارهء بدگوهران کم گو   که دندان مي‌کنم يکباره از لعل سخنگويت
نمي‌گفتم بهر کس روي منما و مکن نوعي   که گر از حسرت رويت بميرم ننگرم سويت
نمي‌گفتم ازين مردم فريبي ميکني کاري   که من باطل کنم بر خويش سحر چشم جادويت
نمي‌گفتم ازين به محتشم را بند بر دل نه   که خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندويت

شماره ۱۰

آن که چشمت را ز خواب ناز بيداري نداد   دلبري دادت بقدر ناز ودلداري نداد
آن که کرد از قوت حسنت قوي بازوي جور   قدرتت يک ذره بر ترک جفا کاري نداد
آن که کرد آزار دل را جوهر شمشير حسن   اختيارت هيچ در قطع دل آزاري نداد
آنکه دردي بي‌دوا نگذاشت يارب از چه رو   غم به من داد و تو را پرواي غمخواري نداد
آن که کردت در دبستان نکوئي ذو فنون   در فن ياري تو را تعليم پنداري نداد
آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم   رايت ظلم تو را بيم از نگونساري نداد
آن که بار بي‌دلان کرد از غم عشقت فزون   محتشم را تا نکشت از غم سبکباري نداد

شماره ۱۱

يارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد   گيرد بلا کناري عشق از ميان برافتد
دهر آتشي فروزد کابي بر آن توان زد   داغ درون نماند سوز نهان برافتد
عشق از تنزل حسن گردد به خاک يکسان   نام و نشان عاشق زين خاکدان برافتد
رخسار عافيت را کايام کرده پنهان   باد امان بجنبد برقع از آن برافتد
ابروي حسن کز ناز بستست بر فلک زه   تابي خورد ز دوران زه زان کمان برافتد
تخفيف يابد آزارد خلقي شود سبکبار   از پشت صبر و طاقت بار گران برافتد
از محتشم نجوئيد تحسين حال خوبان   هم نکته جو نماند هم نکته دان برافتد

شماره ۱۲

بخت چون بر نقد دولت سکهء اقبال زد   هم شب شاهي در درويش فرخ فال زد
جسم خاکي شد سپند و بستر آتش آن زمان   کان گران تمکين در اين مضطرب احوال زد
طاير گرم آشيان خواب از وحشت پريد   فتنهء تيري از کمين بر مرغ فار غبال زد
ساقي دولت به دستم ساغري پر فيض داد   مطرب عشرت به گوشم نغمهء پر خال زد
آن که مي‌کشتش خمار هجر در کنج ملال   از شراب وصل ساغرهاي مالامال زد
پيش از آن کايد به اقبال آن شه اقليم حسن   جانم از تن خيمه بيرون بهر استقبال زد
محتشم زد بر سپاه غم شبيخون شاه وصل   بر به ملک دل ز عشرت خيمهء اجلال زد

شماره ۱۳

الهي تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد   به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
الهي خلعت حسنت که جيبش ظاهر است اکنون   ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد
الهي تا ز باغ حسن خيزد نخل استغنا   تذر و عصمتت را برترين شاخ آشيان باشد
الهي تا هوس باشد کنار و بوس طالب را   شه حسن تو را تيغ تغافل در ميان باشد
الهي عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو   دو ابروي تو را تير تکبر در کمان باشد
الهي تا طلب خواهنده باشد ابروي پرچين   چو ماري گنج ياقوت لبت را پاسبان باشد
الهي محتشم چشم خيانت گر کند سويت   به پيش ناوک خشم تو چشم او نشان باشد

شماره ۱۴

مهي برفت ازين شهر و شور شهر دگر شد   که از غروب و طلوعش دو شهر زير و زبر شد
ازين ديار سفر کرد و کشت اهل وفا را   در آن ديار ستاد و بلاي اهل نظر شد
ز سيل فرقتش اين بوم جاي سيل شد ارچه   ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد
ز بلدهء که عنان تافت غصه تاخت به آنجا   به کشوري که وطن ساخت عاقبت به سفر شد
درخت عشق درين شهر شد نهال خزان بين   نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد
در اين دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش   بليهء تيغ دودم گشت و فتنهء تير دوسر شد
چو بر رکاب نهاد آن سوار پاي غريمت   ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد

شماره ۱۵

ساربانا پرشتابان بار ازين منزل مبند   بس خرابم من يک امروز دگر محمل مبند
حاليا از چشم طوفان خيز من ره دجله است   يک دو روز ديگري اين رخت ازين ساحل مبند
غافلي کز من به رويت مانده باقي يک نگاه   در محلي اين چنين چشم از من غافل مبند
نيست حد آدمي کز تن برد جان در وداع   روح انسان پيکري تهمت بر آب و گل مبند
يار چون شد عمر در تعجيل بهتر اي طبيب   رو ببند حيله پاي عمر مستعجل مبند
داروي منعم مکش در چشم گريان اي رفيق   راه بر سيلي چنين پر زور بي‌حاصل مبند
دل به خوبان بستن اي دل حاصل ديوانگي‌ست   محتشم گر عاقلي ديگر به ايشان دل مبند

شماره ۱۶

تبارک الله ازين پادشاه وش صنمي   که مردمش ز بت خود عزيزتر دانند
کنند جاي دگر بندگي ولي او را   به صدق دل همه جا پادشاه خود خوانند

شماره ۱۷

حسن تو چند زينت هر انجمن بود   روي تو چند آينه مرد و زن بود
تير نظر به غير ميفکن که هست حيف   شيرافکن آهوي تو که روبه فکن بود
لطفي نديد غير که مخصوص او نبود   لطفي به من نماي که مخصوص من بود
اي در بر رقيب چو جان مانده تا به کي   جان هزار دل شده در يک بدن بود
من سينه‌چاک و پيش تو بي درد در حساب   آن چاکهاي سينه که در پيرهن بود
تا غير خاص خويش نداند حديث او   راضي شدم که با همه‌کس در سخن بود
اوقات اگر چنين گذرد محتشم مدام   مردن هزار بار به از زيستن بود

شماره ۱۸

آزرده‌ام به شکوه دل دلستان خود   کو تيغ که انتقام کشم از زبان خود
تيغ زبان برو چو کشيدم سرم مباد   چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود
انگيختم غباري و آزردمش به جان   خاکم به سر ببين که چه کردم به جان خود
از غصه درشتي خود با سگان او   خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود
جلاد مرگ گيرد اگر آستين من   بهتر که او براندم از آستان خود
خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من   مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد   آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود
دايم به زود رنجي او داشتم گمان   کردم يقين به يک سخن آخر گمان خود
شک نيست محتشم که به اين جرم مي‌کنند   ما را سگان يار برون از ميان خود

شماره ۱۹

دل مي‌شود هر روز خون تا او ز دل بيرون شود   امروز هم شد اندکي فردا ندانم چون شود
اشکي که مي‌دارم نهان از غيرت اندر چشم‌تر   که برکشايم يک زمان روي زمين جيحون شود
گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را   از ريزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود
خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده   کش پرده از هم مي‌درد گر قطره‌اي افزون شود
من خود نمي‌گويم به کس رازي که دارم پاس آن   اما اگر گويد کسي در بزم او صد خون شود
خواهم نوشتن نامه‌اي اما نمي‌دانم چسان   خواهد دريد آن گل ز هم گر واقف از مضمون شود
شرح جراحتهاي غم هرگه نويسد محتشم   خون ريزد از مژگان قلم روي زمين گلگون شود

شماره ۲۰

شعله حسن تو بالاتر ازين مي‌بايد   برق اين شعله هويدا تر ازين مي‌بايد
نيم به سمل شده‌اي فيض تمام از تو نيافت   خنجر ناز تو براتر ازين مي‌بايد
طاق ابروي کجت طاقت من طاق نساخت   غره حسن تو غراتر ازين مي‌بايد
شعله نيم نظرهاي توام پاک بسوخت   آري اسباب مهيا تر ازين مي‌بايد
من ز تقصير تو رسواي دو عالم نشدم   شهره عشق تو رسوا تر ازين مي‌بايد
نيست کوتاه ز دامان تو دست همه کس   پايه وصل تو بالاتر ازين ميبايد
با گدائي که حريص است به دريوزه وصل   سگ کوي تو به غوغاتر ازين مي‌بايد
محتشم خواهي اگر دغدغه ناکش سازي   غزلي وسوسه فرماتر ازين مي‌بايد

شماره ۲۱

روي ناشسته چو ماهش نگريد   چشم بي‌سرمه سياهش نگريد
بر سر سرو ملايم حرکات   جنبش پر کلاهش نگريد
نگهش با من و رويش با غير   غلط انداز نگاهش نگريد
مهر من گشته يکي صد ز خطش   اثر مهر و گياهش نگريد
شاه حسنش سپه آورده ز خط   عالم آشوب سپاهش نگريد
عذرخواهي کندم بعد از قتل   عذر بدتر ز گناهش نگريد
مي‌رود غمزه زنان از کشته   پشته‌ها بر سر راهش نگريد
دود از چرخ برآورده دلم   اثر شعله آهش نگريد
محتشم کوه ستم راست ستون   تن کاهيده چو کاهش نگريد

شماره ۲۲

بهر تسخير دلم پادشهي تازه رسيد   فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسيد
عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر   کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسيد
شهر دل زود بپرداز که از چار طرف   لشگري تازه برون از حد و اندازه رسيد
مژده محمل مه کوکبه‌اي مي‌آرند   از درون رخش برون تاز که جمازه رسيد
ميوه وصل تو آن به که گذارم به رقيب   از رياض دگرم چون ثمر تازه رسيد
ساقيا باده ز خمخانه ديگر برسان   که درين بزم مرا کار به خميازه رسيد
محتشم طرح کتاب ديگر افکند مگر   کار اوراق جلاليه به شيرازه رسيد

شماره ۲۳

باز جائي رفته‌ام کز روي يارم شرمسار   روي برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار
در تب عشقم هوس فرمود نا پرهيزيي   کاين زمان تا حشر از آن پرهيزگارم شرمسار
با رخ و زلفش دلم شرط قراري کرده بود   هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار
قول و فعل و عهد و شرطم بود پيشش معتبر   پيش او اکنون به چندين اعتبارم شرمسار
کار من يکباره مشکل شد در اين عشق و هوس   اي اجل بازا که من زين کار و بارم شرمسار
همچو نعلم پيش او چشم از زمين برداشتن   نيست ممکن بس کزان زيبا سوارم شرمسار
محتشم بر شاخ ديگر بلبل دل را نشاند   من چه نرگس از رخ آن گلعذارم شرمسار

شماره ۲۴

ما به يارانيم مشغول و رقيب ما به يار   يا به ياران مي‌توان مشغول بودن يا به يار
ياري ياران مرا از يار دور افکنده است   کافرم گر بعد ازين ياري کنم الا به يار
چند فرمايندم استغنا و گويندم مزن   حرف جز با غير و روي غيرتي بنما به يار
يار تا باشد چرا بايد زدن با غير حرف   غير تا باشد چرا بايد زد استغنا به يار
ذره‌اي از ياري اين ياران فرو نگذاشتند   يار را با ما گذاريد اين زمان ما را به يار
ما گدايان قدر اين نعمت نمي‌دانسته‌ايم   پادشاهي بوده صحبت داشتن تنها به يار
گر به دست‌م فرصتي افتد بگويم محتشم   از نزاع انگيزي ياران حکايتها به يار

شماره ۲۵

هان اي دل هجران گزين در جلوه است آن مه دگر   تشريف استغنا مکن بر قد من کوته دگر
اي فتنه مي‌انگيزي از رفتار او گرد بلا   خوش ميکشي ميل فسون در چشم اين گمره دگر
چاه ز نخدانش ببين اي ديده و کاري مکن   کاندر ته آن چه فتدجان من بي ته دگر
دزديده مي‌بيني دلا رخسار طاقت سوز او   اين آتش رخشان شرر مي‌سوزدت باالله دگر
خوش مستعد محنتي اي دل ازين انديشه کن   گر فتنه انگيزي کسي غم را کند آگه دگر
شد خيمه صبرم نگون از ديده او چون کنم   گر شاه غيرت از دلم بيرون زند خرگه دگر
پيش سگ او محتشم ظاهر مکن بيگانگي   با آن وفادار آشنا کارت فتد ناگه دگر

شماره ۲۶

بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش   به جانب تو کشد شعله از زبان من آتش
بترس از آن که ز آميزشت به چرب زبانان   شود زبانه‌کش از مغز استخوان من آتش
بترس از آن که چه باران لطف بر همه باري   به برق آه زند در دل تو جان من آتش
بترس از آن که ز حرف حريف سوز نوشتن   به جانب تو زند در قلم بنان من آتش
بترس از آن که چه سک دامن تو گيرم و گيرد   بدامنت ز زبان شرر فشان من آتش
بترس از آن که چو من تير آه افکنم از دل   به جاي تير جهد از دم کمان من آتش
بترس از آن که ز سوزنده شعرها گه و بيگه   به مجلست فکند محتشم لسان من آتش

شماره ۲۷

سخن درست بگويم اگرچه ميترسم   که آتش از دهنم سر برآرد از اعراض
به غير عهد نهان نيستي ازو ديدم   که بر محبت ما بي‌دريغ زد مقراض

شماره ۲۸

داردم در زير تيغ امروز جلاد فراق   تا چه آيد بر سرم فردا زبيداد فراق
بود بنياد طلسم جسم من قائم به وصل   ريخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود   با دل پرآرزو در دام صياد فراق
وصل خود موکب روان کرد اي رفيقان کو دگر   دادرس شاهي که پيش او برم داد فراق
داشتم در زير بار عشق کاري ناتمام   چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق
خانه تن شد خراب از سستي بنياد وصل   واي گر جان يابد استحکام بنياد فراق
محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوش‌تر است   وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق

شماره ۲۹

وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک   خاک هجران بر سر وصلي که باشد مشترک
کي نشيند در زمان وصل بر خاطر غبار   گر نه بيزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک
وصل نامخصوص يار آدم کش است اي همدمان   خاصه ياري کش بود حسن پري خلق ملک
يار را با غير ديدن مرگ اهل غيرت است   غير بي‌غيرت درين معني کسي را نيست شک
هرکجا گرمست از تيغ دو کس بازار وصل   مي‌زنند آنجا حريفان نقد غيرت بر محک
عاشقي ريش است و وصل دلبران مرهم برآن   وصل چون شد مشترک مي‌گردد آن مرهم نمک
بر سر هر نامه طغرائيست لازم محتشم   کي بود زيبنده گر باشد دو سر را تاج يک

شماره ۳۰

چون من کجاست بوالعجبي در بسيط خاک   آب حيات بر لب و از تشنگي هلاک
دارم ز پاک دامني اندر محيط وصل   حال کسي که سوخته باشد ز هجر پاک
آن مي که مي‌دهندم و من در نمي‌کشم   ريزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک
در دست وصل سوزن تدبير روز و شب   دل ز احتراز کرده نهان جيب چاک چاک
دست هوس دراز نسازم به شاخ وصل   از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک
جامم لبالب از مي وصل است و من خجل   کاب حيات ريخته خواهد شدن به خاک
بر دامنت چو گرد هوس نيست محتشم   گر بر بساط قرب نشيني چو من چه باک

شماره ۳۱

اين منم کز عصمت دل در دلت جا کرده‌ام   اين منم کز عشق پاک اين رتبه پيدا کرده‌ام
اين منم کز پاکبازي چشم هجران ديده را   قابل نظاره آن روي زيبا کرده‌ام
اين منم کز عين قدرت ديده اغيار را   بي‌نصيب از توتياي خاک آن پا کرده‌ام
اين منم کز صيقل آئينه صدق و صفا   در رخت آثار مهر خود هويدا کرده‌ام
اين منم کز رازداري گوش حرف اندوز را   مخزن اسرار آن لعل شکرخا کرده‌ام
اين منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد   ناز بر خضر و تغافل بر مسيحا کرده‌ام
اين منم کاندر حضور مدعي چون محتشم   هرچه طبعم کرده خواهش بي‌محابا کرده‌ام

شماره ۳۲

هرگز از زلف کجت بي‌پيچ و تابي نيستم   صيد اين دامم از آن بي‌اضطرابي نيستم
گرچه هستم در بهشت وصل اي حوري نژاد   چون قرينم با رقيبان بي‌عذابي نيستم
دي که بهر قتل مي‌کردي شمار عاشقان   من يقين کردم که پيشت در حسابي نيستم
تا عتابت باشد از حلمم دل خوش که من   مرغ آتشخواره‌ام قانع به آبي نيستم
ز آب حلمت شعله عشقم به پستي مايل است   عاشقم آخر سزاوار عتابي نيستم
من که صد پيغام گستاخانه‌ات دادم هنوز   در خور ارسال عاشق کش جوابي نيستم
بزم آن مه محتشم مخصوص خاصان به که من   کو چه گردي ابترم عاليجنابي نيستم

شماره ۳۳

منم شکسته نهال رياض عشق و گلي   ز دهر مي‌کند امسال غالبا بي‌خم
به زخم ناوک او چون شوم شهيد کنيد   شهيد ناوک شاطر جلال تاريخم

شماره ۳۴

به خوبي ذره‌اي بودي چه در کوي تو جا کردم   به دامن گرم آتشپاره‌اي اما خطا کردم
منت دادم به کف شمشير استغنا که افکندي   تن اهل وفا در خون ولي بر خود جفا کردم
تو خود آئينه‌اي بودي ولي ماه جمالت را   من از فيض نظر آئينه گيتي نما کردم
بلاي خلق بودي اول اي سرو سهي بالا   منت آخر بلائي از بلاهاي خدا کردم
نبود از صدق روي اهل حاجت در تو بي‌پروا   تو را من از توجه قبله حاجت روا کردم
خريداران ز قحط حسن مي‌گشتند گرد تو   تو را من از عزيزي يوسف مصر صفا کردم
کنون او ذوق دارد محتشم از کردهاي من   من انگشت تاسف مي‌گزم که اينها چرا کردم

شماره ۳۵

منم کز دل وداع کشور امن دامان کردم   ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم
منم کانداختم در بحر هجران کشتي طاقت   رسيدم چون به غرقاب بلا لنگر گران کردم
منم کاورد کوه محنتم چون زور بر خاطر   تحمل را به آن طاقت شکن خاطرنشان کردم
منم کاويخت چون هجران کمان خويش از دعوي   بزور صبر جرات در شکست آن کمان کردم
منم کز صرصر هجران چه شد ميدان غم رفته   ز دعوي با صبا آسودگي را همعنان کردم
منم کايام چون گشت از کمان کين خدنگ افکن   فکندم جوشن طاقت ببر خود را نشان کردم
منم کز سخت خاني بر دل هجران گزين خود   جفا را جرات افزودم بلا را کامران کردم
منم صبر آزمائي کز گره‌هاي درون چون ني   کمر بستم به سختي ترک آن نازک ميان کردم
منم مرغي که چون بر آشيانم سنگ زد غيرت   به بال سعي پرواز از زمين تا آسمان کردم
منم کز گفتن نامي که ميمردم براي آن   چو شمع از تيغ غيرت نطق را کوته‌زبان کردم
منم کز محتشم آئين صبر آموختم اول   دگر سلطان غيرت هرچه فرمود آنچنان کردم

شماره ۳۶

به دعوي آمده ترکي که صيد خود کندم   دل از تو مي‌کنم اي بت خدا مدد کندم
مرا تو کشته‌اي و بر سرم ستاده کسي   که يک فسون ز لبش زنده ابد کندم
عجب که با همه عاشق کشي حسد نبري   که آن مسيح نفس روح در جسد کندم
مرا زياده ز حد کرده است با خود نيک   رسيده کار به آن هم که با تو بد کندم
قبول خاطر او گشته‌ام به ترک درت   چنان نکرده قبولم که باز رد کندم
فلک که سکه عشقش به نام من زده است   عجب که باز به عشق تو نامزد کندم
چو محتشم خط آزادي از تو مي‌گيرم   که او ز خيل غلامان به اين سند کندم

شماره ۳۷

نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم   ولي آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم
زدند از من حريفان بيشتر لاف خريداري   ولي اول کسي کامد به بازار تو من بودم
به سيم و زر طلبکار تو گرديدند اگر جمعي   کسي کوشد به جان و سر خريدار تو من بودم
من اول از تو کردم احتراز اما اسيري هم   که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم
به بيماري کشيد از حسرت کار دگر ياران   ولي آن کس که مرد از شوق ديدار تو من بودم
حريفان جان سپر کردند پيشت ليک جانبازي   که ضربت خورد از شمشير خونخوار تو من بودم
چو نظم محتشم خواني بگو کاي بلبل محزون   کجا رفتي چه افتادت نه گلزار تو من بودم