جنگ و جمع آورى محصول پروردگار (توبه /38)
گفته اند وقتى كه رسول الله صلى الله عليه و آله از طايف برگشت ، امر به جهاد با
روميان كرد و آن زمان ، وقت جمع آورى محصولات بود. اصحاب دوست داشتند براى جمع آورى
محصول در محل بمانند.
براى آنها سخت بود كه به جنگ بروند، وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى جنگ
كرد، عده كمى با آن حضرت شركت كردند. در اين جا بود كه آيه نازل شد و فرمود:آيا
راضى شديد به زندگى دنيا و زندگى دنيا نسبت به آخرت كم است .
عشق بى مورد (توبه /49)
گروهى از مفسران نقل كرده اند هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را
آماده جنگ تبوك كرده و دعوت به حركت مى كرد، يكى از رؤ ساى طايفه بنى سلمه به نام
جد بن قيس كه در صف منافقان بود، خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض
كرد:اگر اجازه دهيد من در اين ميدان جنگ حاضر نشوم ؛ زيرا علاقه شديدى به زنان دارم
، به خصوص اگر چشمم به دختران رومى بيفتد، ممكن است دل از دست بدهم و مفتون آنها
شوم و دست از كارزار بكشم ! پيامبر صلى الله عليه و آله به او اجازه داد.
در اين موقع ، آيه نازل شد و عمل آن شخص را محكوم ساخت . پيامبر صلى الله عليه و
آله رو به گروهى از بنى سلمه كرد و فرمود:بزرگ شما كيست ؟ گفتند:جد بن قيس ، ولى او
مرد بخيل و ترسويى است . فرمود: چه دردى بدتر از درد بخل ، سپس فرمود:بزرگ شما آن
جوان سفيدرو بشر بن براء است (كه مردى است پر سخاوت و گشاده روى ).
خوش باورى مصلح (توبه /61)
*گفته اند اين آيه درباره گروهى از منافقان نازل شده كه دور هم نشسته بودند و سخنان
ناهنجار درباره پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند، يكى از آنان گفت :اين كار را
نكنيد؛ زيرا مى ترسم به گوش محمد برسد، و او به ما بد بگويد (و مردم را بر ضد ما
بشوراند)
يكى از آنان كه نامش جلاس بود گفت :مهم نيست ، ما هر چه بخواهيم مى گوييم و اگر به
گوش او رسيد، نزد وى مى رويم و انكار مى كنيم و او از ما مى پذيرد؛ زيرا محمد صلى
الله عليه و آله آدم خوش باور و دهن بينى است و هر كس هر چه بگويد قبول مى كند. در
اين هنگام آيه نازل شد و به آنها پاسخ گفت .
جنگ و جمع آورى محصول پروردگار (توبه /38)
توطئه قتل پيامبر صلى الله عليه و آله (توبه /64)
گروهى از منافقان در يك جلسه سرى براى قتل پيامبر صلى الله عليه و آله توطئه كردند
كه پس از مراجعت از جنگ تبوك ، در يكى از گردنه هاى سر راه به صورت ناشناس كمين
كرده ، شتر پيامبر صلى الله عليه و آله را رم دهند و حضرت را به قتل برسانند.
خداوند پيامبرش را از اين نقشه آگاه ساخت و او دستور داد جمعى از مسلمانان مراقب
باشند و آنها را متفرق سازند.
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آن عقبه (گردنه ) رسيد عمار مهار مركب
پيامبر صلى الله عليه و آله را در دست داشت و حذيفه از از پشت سر آن را مى راند. در
اين هنگام گروه منافقان كه گويا صورت هاى خود را پوشيده بودند فرا رسيدند. پيامبر
صلى الله عليه و آله به حذيفه فرمود:به صورت مركب هاى آنها بزن و آنها را دور كن .
حذيفه چنين كرد.
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بدون خطر از عقبه گذشت به حذيفه فرمود: آنها
را نشناختى ؟ عرض كرد:نه ، هيچ يك از آنها را نشناختم .
سپس رسول خدا عليه السلام نام همه آنها را براى او برشمرد. آنها را به قتل برساند؟
فرمود:دوست ندارم عرب بگويند هنگامى كه محمد بر يارانش پيروز شد پيروز شد به كشتن
آنها پرداخت !
دنيا طلبى (توبه /75)
يكى از انصار به نام ثعلبه بن حاطب كه مرد فقيرى بود و مرتب به مسجد پيامبر صلى
الله عليه و آله مى آمد و اصرار داشت كه پيامبر صلى الله عليه و آله دعا كند تا
خداوند مال فراوانى به او بدهد! پيغمبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: قليل تودى
شكره خير من كثير لا تطيقه ؛ مقدار كمى كه حقش را بتوانى ادا كنى ، بهتر از مقدار
زيادى است كه توانايى اداى حقش را نداشته باشى آيا بهتر نيست كه تو به پيامبر صلى
الله عليه و آله خدا تاسى جويى و به زندگى ساده اى بسازى ؟
ولى ثعلبه دست بردار نبود و سر انجام به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد:به
خدايى كه تو را به حق فرستاده سوگند ياد مى كنم كه اگر خداوند ثروتى به من عنايت
كند، تمام كند، تمام حقوق آن را مى پردازم . پيامبر صلى الله عليه و آله براى او
دعا كرد.
چيزى نگذشت كه طبق روايتى پسر عموى ثروتمند او از دنيا رفت و پروت سرشارى به او
رسيد و طبق روايت ديگرى ، گوسفندى خريد و آن چنان زاد و ولد كرد كه نگهدارى آنها در
مدينه ممكن نبود، ناچار به آبادى هاى اطراف مدينه روى آورد و چنان مشغول و سر گرم
زندگى مادى شد كه در نماز جماعت و حتى نماز جمعه نيز، شركت نمى كرد.
پس از مدتى ، پيامبر صلى الله عليه و آله ماءمور جمع آورى زكات را نزد او فرستاد تا
زكات اموال او را بگيرد ولى مرد كم ظرفيت و تازه به نوار رسيده و بخل ، از پرداخت
حق الهى خوددارى كرد. نه تنها خوددارى كرد بلكه به اصل تشريع اين حكم نيز اعتراض
نمود و گفت :اين حكم برابر جزيه است ؛ يعنى ما مسلمان شده ايم كه از پرداخت جزيه
معاف باشيم و با پرداخت زكات ، چه فرقى ميان ما و غير مسلمانان باقى مى ماند؟!
در حالى كه او نه مفهوم جزيه را فهميده بود و نه مفهوم زكات را و يا فهميده بود اما
دنيا پرستى اجازه بيان حقيقت و اظهار حق به او نمى داد. به هر حال ، هنگامى كه
پيامبر صلى الله عليه و آله سخن او را شنيد فرمود:يا ويح ثعلبه !؛ واى بر ثعلبه !
در اين هنگام آيه نازل شد.
انفاق اندك (توبه /79)
پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام تصميم داشت لشكر اسلام را براى مقابله با دشمن
(احتمالا براى جنگ تبوك ) آماده سازد و نياز به گرفتن كمك از مردم داشت . هنگامى كه
نظر خود را اظهار فرمود، كسانى كه توانايى داشتند مقدار قابل ملاحظه اى به عنوان
زكات يا كمك بلاعوض به ارتش اسلام خدمت كردند. ولى بعضى از كارگران كم درآمد مسلمان
؛ مانند ابوعقيل انصارى با تحمل كار اضافى و كشيدن آب در شب و تهيه دو يك من خرما
كه يك من آن را براى خانواده خويش ذخيره كرده و يك من ديگر را خدمت پيامبر صلى الله
عليه و آله آوردند، كمك ظاهرا ناچيزى به برنامه بزرگ اسلامى نمودند. ولى منتفقان
عيب جو به هر يك از اين دو گروه ايراد مى گرفتند، كسانى را كه كمك زيادى كرده
بودند، به عنوان رياكار معرفى مى كردند و كسانى را كه مقدار كمى كمك نموده بودند،
به باد مسخره و استهزاء مى گرفتند كه آيا لشكر اسلام نياز به چنين كمكى دارد؟
آيه نازل شد و شديدا آنها را تهديد كرد و از عذاب خداوند بيم داد!
مسجد منافقين (توبه /108)
مفسران گفته اند عمرو بن عوف مسجدى ساخت به نام قبا و از پيامبر صلى الله عليه و
آله خواست كه تشريف بياورد و در آن مسجد نماز بخواند. پيامبر صلى الله عليه و آله
پيشنهاد او را پذيرفت .تشريف برد و در آن مسجد نماز اقامه كرد.
عده اى از منافقان ، از جمله غنم بن عوف حسادت ورزيد. با خود گفتند ما هم مسجدى
درست مى كنيم و به نماز جماعت پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر نمى شويم .
مسجدى كنار مسجد قبا درست كردند. وقتى تمام شد، پيش پيامبر صلى الله عليه و آله
آمدند و از آن بزرگوار خواستند كه تشريف بياورد و نمازى در آنجا بخواند و با چرب
زبانى گفتند كه ما مى خواهيم شما در اينجا نماز بخوانيد و دعا كنيد تا متبرك شويم .
پيامبر صلى الله عليه و آله كه در حال آماده شدن براى رفتن به جنگ تبوك بود،
فرمود:ما در حال سفر هستيم و وقتى كه بازگشتيم مى آييم انشاء الله و نماز مى خوانيم
.
وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله كه از جنگ بازگشت ، آيه نازل شد كه اين مسجد ضرار
است و براى تفرقه بين مسلمانان و براى جنگ با خدا و رسول ساخته شده است و آنها دروغ
مى گويند و آن را به خاطر دورى به مسجدالحرام و غيره بنا نهاده اند.
سستى در رفتن به جبهه (توبه /117)
سه نفر از مسلمانان به نام هاى كعب بن مالك و مراة بن ربيع و هلال بن ربيع از شركت
در جنگ تبوك و حركت همراه پيامبر صلى الله عليه و آله سرباز زدند، ولى اين به خاطر
آن نبود كه جزء دار و دسته منافقان باشند، بلكه به خاطر سستى و تنبلى بود. چيزى
نگذشت كه پشيمان شدند.
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از صحنه تبوك به مدينه بازگشتند، خدمتش
رسيدند و عذرخواهى كردند، اما پيامبر صلى الله عليه و آله حتى يك جمله با آنها سخن
نگفت و به مسلمانان نيز، دستور داد كه احدى با آنها سخن نگويد.
آنها در يك محاصره عجيب اجتماعى قرار گرفتند تا آنجا كه كودكان و زنان نزد پيامبر
صلى الله عليه و آله آمدند و اجازه خواستند كه از آنها جدا شوند.
پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه جدايى نداد ولى دستور داد كه به آنها نزديك
نشوند.
فضاى مدينه با تمام وسعتش چنان بر آنها تنگ شد كه مجبور شدند براى نجات از اين
خودراى و رسوايى بزرگ ، شهر را ترك گويند و به قله كوه هاى اطراف مدينه پناه ببرند.
از جمله مسايلى كه ضربه شديدى بر روحيه آنها وارد كرد، اين بود كه كعب بن مالك مى
گفت روزى در بازار مدينه با ناراحتى نشسته بودم ، ديدم يك نفر مسيحى سراغ مرا مى
گيرد، هنگامى كه مرا شناخت نامه اى از پادشاه غسان به دست من داد كه در آن نوشته
بود اگر صاحبت ترا از خود رانده به سوى ما بيا.
حال من منقلب شد، گفتم اى واى بر من ، كارم به جايى رسيده است كه دشمنان در من طمع
دارند! خلاصه بستگان آنها برايشان غذا مى آوردند اما حتى يك كلمه با آنها سخن نمى
گفتند.
مدتى به اين صورت گذشت ، پيوسته انتظار مى كشيدند كه توبه آنها قبول شود و آيه اى
بر دليل بر قبول توبه آنها باشد نازل گردد. اما خبرى نبود.
در اين هنگام ، فكرى به نظر يكى از آنان رسيد و به ديگران گفت : اكنون كه مردم با
ما قطع رابطه كرده اند، چه بهتر كه ما هم از يكديگر قطع رابطه كنيم .
آنها چنين كردند؛ به طورى كه حتى يك كلمه با يكديگر سخن نگفتند و دو نفر از آنان با
هم نبودند و به اين ترتيب ، سرانجام پس از پنجاه روز توبه و تضرع به پيشگاه خداوند،
توبه آنان قبول شد و آيه در اين زمينه نازل گرديد.
فكر نيكو (توبه /117)
آيه در مورد غزوه تبوك و مشكلات طاقت فرسايى كه به مسلمانان در اين جنگ رسيد نازل
شد. اين مشكلات به قدرى بود كه گروهى تصميم به بازگشت گرفتند، اما لطف و توفيق الهى
شامل حالشان شده و همچنان پا برجا ماندند.از جمله كسانى كه مى گويند آيه در مورد او
نازل شده ابوحثيمه است كه از ياران پيغمبر صلى الله عليه و آله بود نه از منافقان ،
ولى بر اثر سستى از حركت به سوى ميدان تبوك ، به اتفاق پيامبر صلى الله عليه و آله خوددارى كرد.
ده روز از اين واقعه گذشت . هوا گرم و سوزان بود. روزى نزد همسران خود آمد، در حالى
كه سايبان هاى او را مرتب و آماده و آب خنگ و طعام خوبى مهيا و فراهم ساخته
بودند.او ناگهان در فكر فرو رفت و به ياد پيشواى خود پيامبر صلى الله عليه و آله
افتاد و گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله كه هيچ گناهى ندارد و خداوند گذشته و
آينده او را تضمين فرموده ، در ميان بادهاى سوزان بيابان ، اسلحه بدوش گرفته و رنج
اين سفر دشوار را بر خود تحميل كرده است .
ابوحثيمه را ببين كه در سايه خنگ و كنار غذاى آماده و زنان زيبا قرار گرفته است ،
اين انصاف نيست .
سپس رو به همسران خود كرد و گفت :به خدا قسم با هيچ كدام از شما يك كلمه سخن نمى
گويم و در زير اين سايبان قرار نمى گيرم تا به پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شوم
. اين سخن را گفت و زاد و توشه برگرفت و بر شترهاى خويش سوار شد و حركت كرد. هر
قدر همسرانش خواستند با او سخن بگويند، او كلمه اى بر زبان جارى نكرد و همچنان به
حركت ادامه داد تا به نزديكى تبوك رسيد.
مسلمانان به يكديگر مى گفتند:اين سوارى است كه از كناره جاده مى گذرد، اما پيامبر
صلى الله عليه و آله فرمود اين سوار! ابوحثيمه باشد بهتر است .
هنگامى كه نزديك شد و او را شناختند، گفتند آرى ابوحثيمه است . شتر خود را بر زمين
خواباند و به پيامبر صلى الله عليه و آله سلام گفت و ماجراى خويش را باز گو كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله به او خوش آمد گفت و براى او دعا كرد و از جمله كسانى
كه قلبش متمايل به باطل بود، اما به خاطر آمادگى روحى خداوند او را متوجه حق ساخت و
ثابت قدم گردانيد.
برادرى على عليه السلام (هود12)
از امام صادق عليه السلام نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه
السلام فرمود:من از خدا خواسته ام كه ميان من و تو برادرى برقرار سازد و اين
درخواست قبول شد، و نيز خواسته ام كه تو را وصى من كند، اين درخواست نيز اجابت
گرديد، هنگامى كه اين سخن به گوش بعضى از مخالفان رسيد (از روى عداوت و دشمنى
)گفتند به خدا سوگند يك من خرما در يك مشك خشكيده ، از آن چه محمد صلى الله عليه و
آله از خداى خود خواست بهتر است (اگر راست مى گويد) چرا از خدا نخواست فرشته اى
براى يارى او بر دشمنان بفرستد و يا گنجى كه او را از فقر نجات دهد. آيه نازل شد و
به آنها پاسخ داد.
مدعى دروغين نبوت (رعد 30-32)
مفسران گفته اند كه آيه اول ، در صلح حديبيه در سال ششم هجرت نازل شده است . در آن
هنگام كه مى خواستند صلح نامه را بنويسند پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه
السلام فرمود:بنويس بسم الله الرحمن الرحيم ... سهيل بن عمرو و ساير مشركان گفتند
ما رحمان را نمى شناسيم ! تنها يك رحمان داريم و آن در بهامه است (مقصودشان مسيلمه
كذاب بود كه دعوى نبوت داشت ) بلكه بايد بنويسى باسمك اللهم همان گونه كه در زمان
جاهليت مى نوشتند. پس پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود:بنويس
:اين صلح نامه اى است كه محمد رسول الله ... مشركان قريش گفتند:اگر تو رسول خدا
بودى و ما با تو جنگ مى كرديم و راه خدا را بر تو مى بستيم ، بسيار ستم كار بوديم
(دعوا در همين رسالت است ) و لكن بنويس اين صلح نامه محمد بن عبدالله است ...
در اين هنگام ، ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بر آشفتند و گفتند:اجازه بده ما
با اين ها پيكار كنيم ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:نه همان گونه كه اين ها
مى خواهند بنويس .
در اين هنگام ، آيه نازل شده و در مورد لجاجت ، بهانه گيرى و مخالفت آنان با نام
رحمان كه از اوصاف قطعى خداوند است ، شديدا آنها را سرزنش كرد.
لجوجان مشرك (رعد /32)
بعضى از مفسران گفته اند كه آيه در پاسخ جمعى از مشركان مكه نازل شده است كه در پشت
خانه كعبه بودند و به دنبال پيامبر صلى الله عليه و آله فرستادند. پيامبر صلى الله
عليه و آله (به اميد هدايت آنها) نزدشان آمد، عرض كردند: اگر دوست دارى از تو پيروى
كنيم اين كوه هاى مكه را به وسيله قرآنت عقب گردان تا كمى اين زمين تنگ و محدود ما
گسترش يابد! و زمين را بشكاف و چشمه ها و نهرهايى در اين جا پديد آور تا درختانى را
غرس كرده زراعت نماييم ! تو به گمان خود كمتر از او نيستى كه خداوند كوه ها را براى
او مسخر مى كرده بود كه با او هم صدا شده ، تسبيح خدا مى گفتند، يا اين كه باد را
مسخر ما گردان كه بر دوش آن سوار شويم و به شام رويم و مشكلاتمان را حل كنيم و
مايحتاج خود را تهيه نماييم و همان روز بازگرديم ! همان گونه كه مسخر سليمان بود.
تو به گمان خود از سليمان كمتر نيستى و نيز، جدت قصى (جد طايفه قريش ) يا هر كس
ديگر از مردگان ما را مى خواهى زنده كن تا از او سؤ ال كنيم كه آيا آن چه تو مى
گويى حق است يا باطل ؛ زيرا عيسى عليه السلام مردگان را زنده مى كرد و تو كمتر از
عيسى نيستى ! در اين هنگام ، آيه نازل شد و به آنها گوشزد كرد كه همه آن چه را مى
گوييد از سر لجاجت است نه براى ايمان آوردن ، وگرنه معجزه كافى براى ايمان آوردن
ارايه شده است .
معامله پرسود (نحل 41-42)
گروهى از مسلمانان ؛ مانند بلال و عمار ياسر و صهيب و خباب پس از اسلام آوردن ، در
مكه سخت تحت فشار بودند و براى تقويت اس لام و رساندن صداى نور به ديگران ، پس از
هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت كردند. هجرتى كه باعث پيروزى آنها و
ديگران شد. در اين ميان صهيب كه مرد مسنى بود به مشركان چنين پيشنهاد كرد:من
پيرمردم و بودن من با شما سودى به حال شما ندارد و اگر مخالفان باشم ، قدرت بر زيان
زدن به شما را ندارم .بياييد اموال مرا بگيريد به مدينه بروم ، آنها موافقت كردند.
صهيب تمام اموال خود را به آنها داد و به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله هجرت كرد.
بعضى به صهيب گفتند: معامله پر سودى كردى ! آيات نازل شد و پيروزى او و امثال او را
در اين جهان و جهان آخرت بازگو كرد.
حق پذيران (نحل 95-97)
مرحوم طبرسى ، مفسر بزرگ از اين عباس چنين نقل مى كند كه مردى از اهالى حضر موت
خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:اى رسول خدا! همسايه اى به نام
امروءالقيس دارم كه قسمتى از زمين مرا غضب كرده است و مردم گواه صدق منند، ولى چون
براى او احترام بيشترى قايلند، حاضر به حمايت من نيستند.
پيامبر صلى الله عليه و آله امروءالقيس را خواست و از او در اين زمينه سؤ ال كرد.او
در پاسخ همه چيز را انكار كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او پيشنهاد سوگند كرد
ولى شاكى عرض كرد:يا رسول الله ! اين مرد بى بند و بارى است كه براى او هيچ مانعى
ندارد كه سوگند دروغ ياد كند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:به حال چاره اى نيست ، يا بايد شهود بياورى و يا
بايد تسليم او سوگند او شوى ، به هنگامى كه امروء القيس برخواست تا سوگند ياد كند،
پيامبر صلى الله عليه و آله به او مهلت داد و فرمود:در اين باره بينديش و بعدا
سوگند ياد كن .
آن دو بازگشتند و آيه نازل شد و آنها را از سوگند دروغ و عواقب آن بر حذر داشت
.هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را براى آنها خواند امروءالقيس گفت
حق است . آن چه نزد من است سر انجام فانى مى شود و اين مرد راست مى گويد. من قسمتى
از زمين او را غصب كرده ام ولى نمى دانم چه مقدار بوده است .اكنون كه چنين است هر
مقدار مى خواهد(و مى داند حق اوست ) بر گيرد و معادل آن هم بيفزايد؛ به خاطر
استفاده اى كه در اين مدت از زمين كرده ام .
در اين هنگام ، سومين آيه نازل شد و به كسانى كه عمل صالح توام با ايمان دارند،
بشارت حيات طيب داد.
تقيه (نحل 106-111)
اين آيه در مورد گروهى از مسلمانان ، از جمله عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه و صهيب
و بلال و خباب كه در چنگال مشركان گرفتار بودند نازل گرديد و اين در حالى بود كه
مشركان آنها را مجبور به بازگشت از اسلام و اظهار كلمات كفرآميز و شرك آلود كردند.
پدر و مادر عمار در اين ماجرا سخت مقاومت كردند و كشته شدند، ولى عمار كه جوان بود،
آن چه را مشركان مى خواستند به زبان آورد.
اين خبر در ميان مسلمانان پيچيد. بعضى غيابى عمار را محكوم كردند و گفتند: عمار از
اسلام بيرون رفته و كافر شده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چنين نيست ، ان عمارا ملاء ايمانا من قرنه الى
قدمه و اختلط الايمان بلحمه و دمه ؛ چنين نيست (من عمار را به خوبى مى شناسم ) عمار
از فرق تا قدم مملو از ايمان با گوشت و خون او آميخته است . (او هرگز دست از ايمان
بر نخواهد داشت و به مشركان نخواهد پيوست ).
چيزى نگذشت كه عمار گريه كنان به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد. پيامبر
صلى الله عليه و آله فرمود: مگر چه شده است ؟ عرض كردن اى پيامبر صلى الله عليه و
آله ! بسيار بد شده ، دست از سدم برداشتند تا نسبت به شما جسارت كردم و بت هاى آنها
را به نيكى ياد نمودم ! پيامبر صلى الله عليه و آله با دست مباركش اشك از چشمان
عمار پاك مى فرمود و مى گفت :اگر باز تو را تحت فشار قرار دادند؟ آن چه خواهند بگو
(و جان خود را نجات بده .)