به اين معنا كه ،
قرآن كريم آنچه از معانى كه معروف و شناخته شده ذهن مردم است گرفته ، معارفى را كه
براى مردم شناخته شده نيست در قالب آن معانى در مى آورد، تا مردم آن معارف را
بفهمند، نظير اينكه خود ما مردم ، اجناس خود را با سنگ و كيلو و مثقال مى سنجيم ،
با اينكه هيچ مناسبتى بين انگور و آهن نيست ، نه شكل آهن را دارد، و نه حجم آن را،
ولى همين كه از نظر سنگينى مناسبتى بين آن دو هست آن را با اين مى سنجيم .
آيات قرآنى كه در سابق به آن استشهاد كرديم ، و يكى از آنها آيه :" إِنّا
جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ
الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" بود، هر چند اين نكته را صريحا بيان نكرده ،
و به كنايه و اشاره برگذار نموده ، و ليكن به اين اشاره اكتفاء نكرده و آن را با يك
مثلى كه براى حق و باطل زده بيان فرموده است :
" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً، فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها، فَاحْتَمَلَ
السَّيْلُ زَبَداً رابِياً، وَ مِمّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النّارِ ابْتِغاءَ
حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَ
الْباطِلَ، فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً، وَ أَمّا ما يَنْفَعُ النّاسَ
فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الْأَمْثالَ" و با اين آيه شريفه
خاطرنشان كرده : كه حكم اين مثل در همه افعال خدا جارى است ، همانطور كه در گفته
هايش جارى است .
پس فعل خدا هم مانند گفتارش حق است ، و منظورش از گفتار و كردار، خود حق است ، چيزى
كه هست هم در گفتارش و هم در كردارش امورى همراه است كه مقصود اصلى نيستند، و سودى
هم ندارند، و اتفاقا اين امور چشم گيرتر از خود حق است ، ولى دوامى ندارد، و بزودى
باطل و زايل مى شود، و تنها حق باقى مى ماند، كه براى مردم سودمند است ، مگر آنكه
آن حق هم معارض با حقى مهم تر و سودمندتر شود، كه در اين فرض حق مهم تر حق كوچك تر
را باطل مى كند و اين در گفتار خدا نظير آيه متشابه است ، كه متضمن معنايى است حق و
مقصود بالاصالة ، ولى با كلماتى ادا شده كه آن كلمات معناى ديگرى را به ذهن مى آورد
معنايى باطل كه مقصود بالاصالة نيست ، و با مراجعه به آيات محكم قرآن ، معناى باطل
از بين مى رود، و آنچه حق است محقق مى شود:" لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ
الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ" ، و اين دو پهلو سخن گفتن قرآن براى آن
است كه حق را محقق و باطل را زايل سازد.
گفتار ما در باره افعال خدا نيز همين گفتارى است كه در باره كلام خدا گفتيم ، (خداى
عز و جل كارهايى مى كند كه ظاهر آن مقصود اصلى نيست ، مقصود غير ظاهر است ، ولى
چيزى نمى گذرد كه آن ظاهر از بين مى رود، و واقع و باطن عمل آشكار مى شود" مترجم
").
و كوتاه سخن اينكه آنچه از آيه شريفه استفاده مى شود اين است كه معارف حقه الهيه
مثل آبى است كه خدا از آسمان مى فرستد و اين آب فى نفسه تنها آب است و بس ، نه كميت
آن منظور است ، و نه كيفيت ، و ليكن اختلاف در ظرفيت زمينى است كه اين آب بر آن مى
بارد، هر زمينى مقدارى معين مى گيرد يكى كمتر و يكى بيشتر، و اين اندازه ها امورى
است كه در خود سرزمين است ، اصول معارف و احكام عمل دين و مصالح آن احكام كه در
سابق ذكر شد نيز همين طور است ، در آنجا گفتيم اين مصالح روابطى است كه احكام را با
معارف حقه مرتبط مى كند، اين حكم خود آن مصالح است ، با قطع نظر از بيان لفظى ، و
اما همين مصالح وقتى به صورت حكم و در قالب لفظ در مى آيد چه بسا همراه با زوائدى
باشد، كه به منزله كف سيل است ، و مثل آن كف ، ظهور و بروزى و جلوه اى دارد، اما
چيزى نمى گذرد كه از بين مى رود، و آنچه حاكى از مصالح است باقى مى ماند، نظير
احكامى كه قرار است در آينده نسخ شود، كه ظاهر عبارتش و آيه اى كه متضمن آن حكم است
اقتضا مى كند كه حكم نامبرده هميشگى باشد، و ليكن آيه ناسخ كه حكمى ديگر مى آورد
ظهور آن آيه را باطل مى كند، و مى فهماند كه حكم منسوخ مصلحتش تا امروز بود، و از
اين به بعد حكمى ديگر داراى مصلحت است .
اين نسبت به خود آن معارف و واقعيت آنها بود، با قطع نظر از ورودش در وادى الفاظ.
و اما از حيث ورودش در ظرف الفاظ و دلالت آنها، ديگر آن بى رنگى و بى قيدى واقعى را
ندارد، هم چنان كه آن باران بى قيد و رنگ و بى كميت و كيفيت وقتى وارد در وادى هاى
زمين شد، بى قيدى خود را از دست داده ، هر وادى بقدر ظرفيتش از آن گرفته ، سيل هاى
كوچك و بزرگ و بزرگتر راه مى اندازد، سيلهايى كه هم اندازه هايش مختلف است ، و هم
شكلش معارف هم وقتى در وادى الفاظ درآمد، به شكل و اندازه قالب هاى لفظى در مى
آيد، و اين شكل و اندازه ها هر چند منظور صاحب كلام هست ، اما در عين حال مى توان
گفت همه منظور او نيست ، بلكه در حقيقت مثال و قالبى است كه معنايى مطلق و بى رنگ و
شكل را تمثيل مى كند، مشتى است از آن خروار و نمونه اى است از آن بسيار.
در نتيجه همين الفاظ وقتى از ذهن هاى افراد مختلف عبور مى كند، هر ذهنى از آن الفاظ
چيزهايى مى فهمد، كه عينا مانند كف سيل ، مقصود اصلى نيست .
چون ذهن ها به خاطر معلوماتى كه در طول عمر كسب كرده و با آن انس گرفته در معانى
الفاظ دخل و تصرف مى كند، و بيشتر اين تصرف ها در معناهايى است كه براى صاحب ذهن
مانوس و مالوف نبوده ، مانند معارف اعتقاديه ، و مصالح احكام ، و ملاكات آنها، كه
بيانش گذشت .
و اما در احكام و قوانين اجتماعى از آنجايى كه ذهن با آنها مانوس است ، در آنها دخل
و تصرفى نمى كند، مگر اينكه باز بخواهد از ملاك ها و دلائل آنها سر درآورد، از همين
جا روشن مى شود كه متشابهات قرآن آياتى است كه مشتمل بر ملاكات احكام ، و متعرض
اصول عقايد است ، نه آياتى كه صرفا احكام و قوانين دينى را بيان مى كند، و نامى از
ملاكات و علل آنها نمى برد.
بيان اينكه جنبه مثل داشتن ، مستلزم
وجود تشابه است (ضرورت وجود متشابهات )
پنجم اينكه از بيان سابق ما اين به دست آمد كه بيانات
لفظى قرآن ، مثلهايى است براى معارف حقه الهيه ، و خداى تعالى براى اينكه آن معارف
را بيان كند، آنها را تا سطع افكار عامه مردم تنزل داده ، و چاره اى هم جز اين نيست
، چون عامه مردم جز حسيات را درك نمى كنند، ناگزير معانى كليه را هم بايد در قالب
حسيات و جسمانيات به خورد آنان داد.
و از سوى ديگر دو محذور بزرگ در اين ميان پيش مى آيد يعنى در جايى كه سر و كار
گوينده با كودك است ، اگر بخواهد زبان كودكى بگشايد، و مطابق فهم او سخن بگويد، يكى
از دو محذور هست ، براى اينكه شنونده يا به ظاهر كلام گوينده اكتفاء نموده و تنها
همان جنبه محسوس آن را مى گيرد، در اين صورت غرض گوينده حاصل نمى شود. چون غرض
گوينده اين بود كه شنونده از مثال به ممثل منتقل شود، نمى خواست صرفا خبرى داده
باشد، و اگر شنونده به ظاهر كلام اكتفاء نكرده ، و بخواهد خصوصيات ظاهر كلام را كه
در اصل معنا دخالتى ندارند رها نموده ، به معانى مجرده منتقل شود، ترس اين هست كه
عين مقصود او را نفهمد، بلكه يا زيادتر و يا كمتر آن را بفهمد.
مثلا وقتى گوينده اى بشنونده خود مى گويد: شاهنامه آخرش خوش است ، و يا مى گويد
آفرين شبروان در صبح است ، و يا به گفته " صخر" تمثل جسته مى گويد:
أ هم بامر الحزم لا أ ستطيعه و قد حيل بين العير و النزوان
شنونده اش با سابقه ذهنى اى كه با اين مثلها و با معناى ممثل آن دارد (اگر داشته
باشد) مثل را از همه خصوصياتى كه همراه دارد لخت و مجرد مى كند، و مى فهمد كه منظور
گوينده اين است كه حسن تاثير هر عملى بعد از فراغت از آن عمل و پيدا شدن آثارش
معلوم مى شود، نه در حين سرگرمى بعمل ، چون در حين عمل و تحمل مشقت آن ، قدر و
اندازه عمل خود را تشخيص نمى دهد.
و همچنين در معنايى كه شعر" صخر" آن را ممثل مى سازد، و اما اگر سابقه ذهنى از
معناى ممثل نداشته باشد، و به الفاظ شعر و مثل اكتفاء كند پى به معناى ممثل نبرده ،
خيال مى كند شنونده دارد به او خبرى را مى دهد، و بر فرضى هم كه تنها به الفاظ
اكتفاء نكند، باز آن طور كه بايد نمى تواند تشخيص دهد كه چه مقدار مثل را تجريد
كند، يعنى تا چه اندازه خصوصيات مثل را طرح نموده ، و چه مقدارش را براى فهم مقصود
محفوظ بدارد.
گوينده هيچ راه گريزى از اين دو محذور ندارد، مگر اينكه معانيى را كه مى خواهد ممثل
و مجسم كند در بين مثلهايى مختلف متفرق نموده ، در قالب هايى متنوع در آورد، تا خود
آن قالب ها مفسر و بيانگر خود شود، و بعضى بعض ديگر را توضيح دهد، در نتيجه شنونده
بتواند با معارضه انداختن بين قالب ها:
اولا: بفهمد كه بيانات و قالب ها همه مثلهايى است كه در ما وراى خود حقايقى ممثل
دارد، و منظور و مراد گوينده منحصر در آنچه از لفظ محسوس مى شود نيست .
ثانيا: بعد از آنكه فهميد عبارات و قالب ها مثلهايى براى معانى است ، بفهمد چه
مقدار از خصوصيات ظاهر كلام را بايد طرد كند، و چه مقدارش را محفوظ بدارد، و اين
نكته را از ظاهر كلام بفهمد، به اين معنا كه كلام طورى باشد كه روشن سازد كه فلان
خصوصيت كه در آن جمله ديگر است ، منظور نيست ، و آن جمله بفهماند فلان خصوصيت در
اين ، زيادى است .
گوينده علاوه بر اين ، بايد مطالبى را كه در گفتارش مبهم و دقيق است با ايراد
داستانهاى متعدد و مثلهاى بسيار و متنوع روشن سازد و اين امرى است كه در تمامى
لسانها و همه لغات دائر است ، و اختصاص به يك قوم و يك زبان و دو زبان و يك لغت و
دو لغت ندارد، چون اين قريحه هر انسانى است كه وقتى احتياج وادارش به سخن گفتن مى
كند، و باز احتياج پيدا مى كند بعضى از خصوصيات را كه در يك قصه غلط انداز و موهم
خلاف مقصود است نفى كند، همين خصوصيت را در قصه اى ديگر و يا مثلى ديگر نفى مى كند.
پس تا اينجا روشن شد كه قرآن كريم هم مانند هر كلامى ديگر بايد مشتمل بر آيات
متشابه باشد، و بايد تشابهى را كه بحكم ضرورت در يك آيه هست در آيه اى ديگر از آيات
محكمات ، آن تشابه را برطرف سازد، پس با اين بيان پاسخ از اشكالى كه به قرآن متوجه
كرده اند (كه چرا مشتمل بر متشابهات است ؟ و اينكه تشابه مخل بر فرض هدايت و
بيانگرى است ) بخوبى داده شد، و از همه مطالبى كه تا كنون خاطرنشان كرديم ، و بحث
هاى طولانى كه تا كنون ايراد نموديم ، چند نكته روشن گرديد.
ده نكته كه از مباحث و مطالب گذشته
روشن شد
1- آيات قرآنى دو قسم است ، يكى محكمات ، و ديگرى متشابهات آنكه مشتمل بر
مدلولى متشابه است ، جزء آيات متشابه ، و آنكه هيچ تشابهى در مدلولش نيست ، محكم
است .
2- تمام قرآن چه محكمش و چه متشابهش تاويل دارد، و اينكه تاويل از قبيل مفاهيم لفظى
نيست ، بلكه از امورى است حقيقى و خارجى ، كه نسبتش به معارف و مقاصد بيان شده با
لفظ، نسبت ممثل است به مثال و اينكه تمامى معارف قرآنى مثلهايى است كه براى تاويل
نزد خدا زده شده است .
3- فهم و درك تاويل براى مطهرين يعنى راسخين در علم امكان دارد.
4- بيانات قرآنى مثلهايى است كه براى معارف و مقاصد آن زده شده ، و اين غير از نكته
دوم است ، در نكته دوم مى گفتيم معارف قرآن مثلهايى است براى تاويل ، و در اينجا مى
گوييم بيانات قرآنى مثلهايى است براى معارف آن .
5- واجب است قرآن مشتمل بر كلماتى متشابه باشد، و چاره اى جز آن نيست ، هم چنان كه
لازم است آيات محكم نيز داشته باشد.
6- محكمات قرآن ام الكتابند، كه متشابهات را بايد بدانها ارجاع داد، و بيانش را از
آنها خواست .
7- محكم بودن و متشابه بودن ، دو وصف نسبى است ، يعنى ممكن است يك آيه براى عامه
مردم متشابه باشد و براى خواص محكم ، و نيز ممكن است به خاطر اختلاف جهات ، مختلف
شود، يعنى ممكن است آيه اى از آيات قرآنى از يك جهت محكم ، و از جهت ديگر متشابه
باشد، و در نتيجه نسبت به آيه اى محكم و نسبت به آيه ديگر متشابه باشد و ما در قرآن
متشابه به تمام معنا و بطور مطلق نداريم ، هر چند كه اگر هم مى داشتيم محذورى و
اشكالى پيش نمى آمد.
8- واجب بود آيات قرآن طورى نازل مى شد كه يكديگر را تفسير كنند (هم چنان كه همين
طور نازل شده است " مترجم ").
مراتب مختلف قرآن از نظر معنا و اينكه هر معنايى خصوص به
مرتبه اى از فهم و درك است
9- قرآن از نظر معنا مراتب مختلفى دارد، مراتبى طولى كه مترتب و وابسته بر يكديگر
است ، و همه آن معانى در عرض واحد قرار ندارند تا كسى بگويد اين مستلزم آنست كه يك
لفظ در بيشتر از يك معنا استعمال شده باشد، و استعمال لفظ در بيشتر از يك معنا صحيح
نيست ، و يا كسى ديگر بگويد اين نظير عموم ، مجاز مى شود، و يا از باب لوازم متعدد
براى ملزوم واحد است ، نه ، بلكه همه آن معانى ، معانى مطابقى است ، كه لفظ آيات
بطور دلالت مطابقى بر آن دلالت دارد، چيزى كه هست هر معنايى مخصوص به افق و مرتبه
اى از فهم و درك است .
توضيح اينكه : خداى تبارك و تعالى فرموده :" اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" و در
اين آيه خبر داده است از اينكه تقوا كه عبارت است از:" خويشتن دارى از هر عمل زشتى
كه خدا از آن نهى كرده ، و انجام هر عمل نيكى كه خدا بدان امر نموده "، داراى
مراتبى است . مرتبه اى دارد كه نامش مرتبه حق تقوا است ، و از اين تعبير فهميده مى
شود كه تقوا مراتبى پائين تر از اين هم دارد، پس تقوا كه به وجهى همان عمل صالح است
، مراتب و درجاتى دارد كه بعضى فوق بعض ديگر است . و نيز فرموده :" أَ فَمَنِ
اتَّبَعَ رِضْوانَ اللّهِ كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ
وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ، هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللّهِ، وَ اللّهُ بَصِيرٌ بِما
يَعْمَلُونَ" .
بطورى كه ملاحظه مى كنيد در اين آيه بيان كرده كه مردم چه صالح و چه طالح ، همگى
درجات و مراتبى دارند، دليل اينكه گفتيم مراد درجات اعمال است جمله آخر آيه است ،
كه مى فرمايد:" خدا به آنچه مى كنيد بينا است ".
نظير اين آيه كه از نظر خواننده گذشت آيه شريفه :" وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمّا
عَمِلُوا وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمالَهُمْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" است ، و باز آيه
شريفه :" وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمّا عَمِلُوا وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمّا
يَعْمَلُونَ" است ، و آيات كريمه قرآنى در اين معنا بسيار است ، و در بين آنها
آياتى است كه دلالت مى كند بر اين كه درجات بهشت و دركات دوزخ هم ، بر حسب مراتب
اعمال و درجات آن است .
اثر متقابل علم و عمل در يكديگر
اين هم معلوم است كه عمل از هر نوعى كه باشد برخاسته از علم است ، كه آن نيز
از اعتقاد مناسب قلبى منشا مى گيرد، خداى تعالى هم عليه كفر يهود، و فساد باطن
مشركين ، و نفاق منافقين از مسلمانان ، و نيز بر ايمان عده اى از انبيا و مؤمنين به
اعمال آنان استدلال كرده و چون آيات مربوطه به اين استدلال بسيار زياد است سخن را
با ذكر آنها طول نمى دهيم ، و خلاصه اش را مى گوييم كه از اين آيات برمى آيد: عمل
هر چه باشد ناشى از علمى است كه مناسب آن است ، و عمل ظاهرى بر آن علم باطنى دلالت
مى كند و همانطور كه علم در عمل اثر مى گذارد، عمل هم در علم اثر متقابل دارد، و
باعث پيدايش آن مى شود، و يا اگر موجود باشد باعث ريشه دار شدن آن در نفس مى گردد،
هم چنان كه قرآن كريم فرموده :" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ
سُبُلَنا، وَ إِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" .
و نيز فرموده :" وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ" .
و نيز فرموده :" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا
بِآياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ" .
و نيز فرموده :" فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ
بِما أَخْلَفُوا اللّهَ ما وَعَدُوهُ، وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ" .
و آيات قرآنى در اين معنا نيز بسيار است ، كه همه دلالت مى كند بر اينكه :"عمل چه
صالح باشد و چه طالح ، آثارى در دل دارد، صالحش معارف مناسب را در دل ايجاد مى
كند، و طالحش جهالتها را كه همان علوم مخالفه با حق است ".
و نيز فرموده :" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ
يَرْفَعُهُ" .
و اين آيه شريفه در باب عمل صالح و علم نافع ، كلامى است جامع ، كه مى فهماند كار
هر كلام نيكو يعنى هر اعتقاد حق ، اين است كه به سوى خداى عز و جل صعود كند، و
صاحبش را به خدا نزديك بسازد، و كار عمل صالح هم اين است اين اعتقاد و علم حق را در
بالا رفتن كمك كند، و معلوم است كه بالا رفتن علم اين است كه لحظه به لحظه از جهل و
شك و ترديد، خالص گشته و توجه نفس بدان ، كامل گردد، و قلب توجه خود را بين علم و
چيزهاى ديگر تقسيم نكند، (زيرا اين تقسيم همان شرك مطلق است ). پس هر قدر خلوص
آدمى از شك و از خطوات شيطان كاملتر شود، صعود و ارتفاع علم شديدتر و سريع تر مى
شود.
لفظ آيه هم خالى از دلالت بر اين معنا نيست ، براى اينكه از بالا رفتن كلمه "طيب "،
تعبير به صعود كرده ، و از بالا بردن عمل تعبير به رفع نموده ، اولى در مقابل نزول
بكار مى رود، و دومى در مقابل نهادن ." صعود" و" ارتفاع " دو وصفند و هر چيزى كه از
پائين به بالا حركت مى كند به اين دو، توصيف مى شود زيرا چنين متحركى همواره نسبتى
با دو نقطه آغاز و انجام حركتش دارد، وقتى حركت شروع شد نسبت به نقطه آغاز صاعد و
رافع است ، و در برگشتن به آن نقطه ، نازل و فرود آينده مى باشد.
پس زمانى تعبير به صعود مى كنيم كه بخواهيم بگوييم فلان كس قصد دارد به فلان نقطه
از بلندى برسد، و يا نزديك شود، و زمانى تعبير به رفع مى كنيم كه بخواهيم بگوييم از
نقطه پايين جدا و از آن دور شد.
پس عمل صالح ، انسان را از دلبستگى به دنيا دور مى كند، و نفس آدمى را سرگرم به
زخارف دنيا ننموده و او را به پراكندگى افكار و معلوماتى متفرق و فانى مبتلا نمى
سازد و هر چه رفع و ارتفاع بيشتر باشد، قهرا صعود و تكامل عقائد حق نيز بيشتر و
معرفت آدمى از آلودگى اوهام و شكوك خالص تر مى شود.
اين نيز معلوم است كه همانطور كه گفتيم عمل صالح داراى مراتب و درجاتى است .
پس هر درجه از عمل صالح به تناسب وصفى كه دارد" كلم طيب " را بالا برده ، علوم و
معارف حقه الهيه را صعود مى دهد، هم چنان كه عمل غير صالح به هر مقدار از زشتى كه
دارد انسان را پست نموده ، علوم و معارفش را با جهل و شك و نابسامانى آميخته تر مى
كند، و ما در تفسير آيه شريفه :"اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ" مطالبى در اين
باره بيان نموديم .
مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از
خداى تعالى مراتب مختلفى از علم و عمل دارند
پس معلوم شد كه مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداى تعالى مراتب مختلفى
از علم و عمل دارند، و لازمه اختلاف اين مراتب اين است كه آنچه اهل يك مرتبه ، تلقى
مى كند و مى پذيرد، غير آن چيزى باشد كه اهل مرتبه ديگر تلقى مى كند، يا بالاتر از
آن است و يا پائين تر.
خداى سبحان هم بندگان خود را به اصنافى گوناگون تقسيم كرده ، و هر صنفى را داراى
علم و معرفتى مى داند، كه در صنف ديگر نيست .
طايفه اى را" مخلصين " معرفى نموده ، علم واقعى به اوصاف پروردگارشان را مختص آنان
مى داند، و مى فرمايد:" سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ إِلاّ عِبادَ اللّهِ
الْمُخْلَصِينَ" .
و نيز علم و معرفت هايى ديگر به ايشان نسبت مى دهند كه ان شاء اللّه بيانش مى آيد.
طايفه اى ديگر را به نام " موقنين " ناميده ، و مشاهده ملكوت آسمانها و زمين را خاص
آنان دانسته ، مى فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ
الْأَرْضِ، وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" .
طايفه اى را به عنوان " منيبين " معرفى كرده ، و تذكر را مخصوص آنان دانسته مى
فرمايد:" وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلاّ مَنْ يُنِيبُ" .
طايفه اى را" عالمين " خوانده و تعقل مثلهاى قرآن را به آنان مختص كرده ، مى
فرمايد:
" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ، وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا
الْعالِمُونَ" .
و گويا منظور از عالمان همان اولو الالباب و متدبرين است چون در آيه :" أَ
فَلايَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ؟ وَ لَوْ ك انَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ
لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً"مى فرمايد:" چرا در قرآن تدبر نمى كنند، اگر
اين قرآن از ناحيه غير خداى تعالى بود هر آينه در آن اختلافى بسيار مى يافتند" و
نيز در آيه :" أَ فَلايَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ؟ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها"
مردم را توبيخ نموده مى فرمايد:" چرا در قرآن تدبر نمى كنند؟ مگر بر در دلهايشان
قفل زده شده ؟" و برگشت مضمون اين سه آيه شريفه به يك معنا است ، و آن معنا عبارت
است از علم به متشابه قرآن ، و اينكه چگونه آن را به محكم قرآن برگردانند.
طايفه ديگر" مطهرين " اند، كه خداى تعالى ايشان را مخصوص به علم تاويل كتاب كرده و
فرموده :" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا يَمَسُّهُ إِلَّا
الْمُطَهَّرُونَ" .
طايفه اى ديگر را عنوان " اولياى خدا" داده ، كسانى هستند كه واله و شيدا در عشق
خدايند، و از خصايص ايشان اين موهبت است كه به هيچ چيزى جز خداى سبحان توجهى ندارند
و بهمين جهت جز از خدا نمى ترسند و به خاطر هيچ چيز اندوهگين نمى گردند، در باره
آنان فرموده :" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ
يَحْزَنُونَ" .
و نيز طايفه اى را بنام " متقربين " طايفه اى بنام " مجتبين " عده اى را بنام
"صديقين " جمعى را" صالحين " گروهى را" مؤمنين " ناميده و براى هر طايفه اى مرتبه
اى از علم و ادراك قائل شده ، كه به زودى در محلهاى مناسب از اين مختصات بحث خواهيم
كرد.
و نيز در مقابل عناوين پسنديده و مقامات بلندى كه ذكر شد، عناوين ناستوده و مقامات
پستى را براى طوايفى ذكر نموده ، و براى هر طايفه اى مختصاتى از علم و معرفت را
شمرده است .
طايفه اى را" كافرين " گروهى را" منافقين " جمعى را" فاسقين " عده اى را"ظالمين " و
امثال اين ناميده ، و نشانه هايى از سوء فهم و پستى ادراك نسبت به آيات خدا و معارف
حقه او اثبات كرده كه به منظور اختصار فعلا از شرح آنها صرفنظر نموده ، ان شاء
اللّه در طول كتاب در خلال بحثهايى كه پيش مى آيد متعرض آنها مى شويم .
10- اينكه قرآن كريم از حيث انطباق معارف و آياتش بر مصاديق و بيان حال مصاديقش
دامنه اى وسيع دارد، پس هيچ آيه اى از قرآن اختصاص به مورد نزولش ندارد، بلكه با هر
موردى كه با مورد نزولش متحد باشد، و همان ملاك را داشته باشد جريان مى يابد، عينا
مانند مثلهايى است كه اختصاص به اولين موردش ندارد، بلكه از آن تجاوز كرده شامل همه
موارد مناسب با آن مورد نيز مى شود و اين معنا همان اصطلاح معروف " جرى "است ، كه
در اوايل اين كتاب در باره اش سخن رفت .
بحث روايتى
رواياتى در معناى " محكم و متشابه
در تفسير عياشى است كه شخصى از امام صادق (ع) از محكم و متشابه پرسيد، حضرتش
فرمودند محكم ، آياتى است كه مورد عمل قرار مى گيرد، و متشابه آن آياتى است كه
مفهومش براى كسى كه معنايش را نمى فهمد مشتبه است .
مؤ لف : در اين حديث اشاره اى است به اين كه متشابه آن نيست كه به هيچ وجه نتوان
معنايش را فهميد بلكه فهميدن معناى آن نيز ممكن است .
و نيز در همان كتاب است كه آن جناب فرمود: قرآن مشتمل بر آيات محكم و متشابه است ،
اما" محكم ": علاوه بر اينكه بايد بدان ايمان داشت ، عمل به آن نيز ممكن است ، و
بايد آن را مدرك احكام دين قرار داد، و اما"متشابه ": تنها بايد بدان ايمان داشت و
نبايد به آن عمل كرد، منظور از جمله :" فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ
فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ
تَأْوِيلِهِ، وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِي
الْعِلْمِ، يَقُولُونَ آمَنّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا"همين است و راسخون در
علم ، آل محمد (ع) اند.