س اختلاف نداشتن
به اين معنا، يعنى رفع اختلاف از كتابى به وسيله حمل بر خلاف ظاهر، نمى تواند دليل
باشد كه اين كتاب از ناحيه كسى است كه مانند انسانها هر دم بر سر يك مزاج نيست ، و
دچار تناقض در آراء و سهو و نسيان و خطا و تكامل تدريجى در مرور زمان نمى شود، در
حالى كه آيه نامبرده مى خواست همين را بگويد، و بفرمايد نبودن اختلاف در قرآن دليل
است بر اينكه خداى عز و جل فرستنده آن است .
پس آيه شريفه با لسان استدلال و احتجاجى كه دارد صريح است در اينكه قرآن در معرض
فهم عامه مردم است ، و عموم مى توانند پيرامون آياتش بحث و تامل و تدبر كنند، و
هيچ آيه اى در آن نيست كه معنايى از آن منظور باشد كه بر خلاف ظاهر يك كلام عربى
است و يا جنبه معما گويى و لغزسرايى داشته باشد.
و اما قول سوم : كه نادرستى آن براى اين است كه هر چند آيات قرآن داراى معانى مترتب
بر يكديگر است ، معانيى كه بعضى ما فوق بعض ديگر است ، و بجز كسى كه از نعمت تدبر
محروم است نمى تواند آن را انكار كند، و ليكن بايد دانست كه همه آن معانى - و
مخصوصا آن معانى كه از لوازم معناى تحت اللفظى است معانى الفاظ قرآن هستند، چيزى كه
هست مراتب مختلفى كه در فهم و ذكاء و هوش و كم هوشى شنونده است ، باعث مى شود كه
همه مردم ، همه آن معانى را نفهمند، و اين چه ربطى به معناى تاويل دارد؟ تاويلى كه
قرآن چنين معرفيش كرده كه به جز خدا و راسخين در علم كسى آن را نمى فهمد، رسوخ در
علم كه از آثار طهارت و تقواى نفس است ، ربطى و تاثيرى در تيز فهمى و كند فهمى در
مسائل عاليه و معارف دقيقه ندارد گرچه در فهم معارف طاهره الهيه تاثير دارد، اما
بطور دوران و عليت ، يعنى هر جا و در هر كس طهارت نفس بود، آن معارف دقيقه نيز در
آنجا باشد، و هر دلى كه چنين طهارت را نداشت محال باشد آن معارف را بفهمد، و ظاهر
آيه نامبرده در باره تاويل همين است ، كه جز نفوس طاهره كسى راهى بفهميدن آن ندارد.
و اما قول چهارم : اين اشكال بر آن وارد است هر چند صاحب اين وجه در بعضى از سخنانش
راه صحيحى رفته ، ولى در قسمت ديگر آن خطا رفته است ، او هر چند درست گفته كه تاويل
اختصاصى به آيات متشابه ندارد، بلكه تمامى قرآن تاويل دارد، و تاويل هم از سنخ
مدلول لفظى نيست ، بلكه امر خارجى است ، كه مبناى كلام قرار مى گيرد ليكن در اين
نظريه خطا رفته كه هر امر خارجى را مرتبط به مضمون كلام دانسته ، حتى مصاديق و تك
تك اخبارى را كه از حوادث گذشته و آينده خبر مى دهد مصداق تاويل شمرده ، و نيز خطا
رفته كه متشابه را منحصر در آيات مربوط به صفات خداى تعالى ، و در آيات مربوط به
قيامت دانسته است .
توضيح اينكه بنا به گفته وى مراد از تاويل در جمله :" وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ
..." يا تاويل قرآن است ، و ضمير" ها" در آن به كتاب برمى گردد، كه در اين صورت
جمله :" وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ" با آن نمى سازد، براى اين كه
بسيارى از تاويل هاى قرآن از قبيل تاويلات قصص و بلكه احكام و نيز تاويل آيات اخلاق
، تاويل هايى است كه ممكن است غير خداى تعالى و هم غير راسخين در علم ، و حتى
بيماردلان نيز از آن آگاه بشوند، چون حوادثى كه آيات قصص از آن خبر مى دهد چيزى
نيست كه دركش مختص به خدا و راسخين در علم باشد، بلكه همه مردم در درك آن شريك
هستند، و همچنين حقايق خلقى و مصالحى كه از عمل به احكام عبادات و معاملات و ساير
امور تشريع شده ، ناشى مى گردد.
و اگر مراد از تاويل در آيه شريفه ، تاويل خصوص متشابه باشد، در اين صورت حصر
مستفاد از جمله :" وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ" درست مى شود، و مى
فهماند كه غير از خداى تعالى و راسخين در علم مثلا كسى را نمى رسد كه دنبال تاويل
متشابهات قرآن را بگيرد، براى اينكه منجر به فتنه و گمراهى مردم مى شود، ولى منحصر
كردن صاحب اين قول ، آيات متشابه را در آيات مربوطه به صفات خدا و اوصاف قيامت درست
نيست ، چون همانطور كه پى گيرى اين آيات منجر به فتنه و ضلالت مى شود، پى گيرى ساير
آيات متشابه نيز چنين است .
گفتن اينكه بطور كلى آيات متشابه بايد از زندگى مسلمين حذف شود مثل اين مى ماند كه
كسى بگويد (هم چنان كه گفته اند) منظور از اصل دين و تشريع احكام اين است كه اجتماع
انسانى صالح گردد، و در نتيجه ، اجتماعى زنده ، تشكيل شود و چون غرض اين است ، اگر
فرض كنيم كه صلاح حال مجتمع با پيروى از احكامى ديگر غير احكام دينى تامين مى شود،
بايد احكام دينى لغو گردد، چون در اين فرض و در اين زمان ديگر احكام دينى به درد
اصلاح جامعه نمى خورد، بلكه صلاح مجتمع در پيروى احكام ديگر است .
و يا مثل اين مى ماند كه كسى بگويد (هم چنان كه گفته اند) مراد از كراماتى كه در
قرآن از انبيا نقل شده - از قبيل يد بيضاء، و نفس عيسى ، و امثال آن امور عادى است
- كه با عباراتى تعبير شده كه ظاهرش معجزه و كرامت را مى رساند، و منظور آن اين
بوده كه دلهاى عوام را به دست آورد، و از اين راه دلهاى آنان را مجذوب ، و قلوبشان
را در برابر قرآن شيفته كند، و خلاصه امور عادى را به زبانى تعبير كند كه عوام خيال
كنند انبيا كارهايى خارق العاده و شكننده قوانين طبيعت داشته اند.
و از اينگونه سخنان در مذاهبى نوظهور كه در اسلام پيدا شده ، بسيار ديده مى شود، و
همه آنها بدون شك يكى از انحاى تاويل در قرآن به منظور فتنه بپا كردن است ، پس ديگر
صاحب قول سوم نبايد متشابه را منحصر در آيات صفات و آيات قيامت كند.
خواننده عزيز بعد از توجه به اشكالاتى كه در اقوال سابق الذكر بود، متوجه مى شود كه
حق مطلب در تفسير تاويل اين است كه بگوئيم : تاويل حقيقتى است واقعى كه بيانات
قرآنى چه احكامش ، و چه مواعظش ، و چه حكمتهايش مستند به آن است ، چنين حقيقتى در
باطن تمامى آيات قرآنى هست ، چه محكمش و چه متشابهش .
و نيز بگوئيم كه اين حقيقت از قبيل مفاهيمى كه از الفاظ به ذهن مى رسد نيست ، بلكه
امور عينى است كه از بلندى مقام ممكن نيست در چار ديوارى شبكه الفاظ قرار گيرد، و
اگر خداى تعالى آنها را در قالب الفاظ و آيات كلامش در آورده در حقيقت از باب " چون
كه با كودك سر و كارت فتاد"است ، خواسته است ذهن بشر را بگوشه اى و روزنه اى از آن
حقايق نزديك سازد.
در حقيقت ، كلام او به منزله مثلهايى است كه براى نزديك كردن ذهن شنونده به مقصد
گوينده زده مى شود، تا مطلب بر حسب فهم شنونده روشن گردد.
هم چنان كه خود قرآن فرموده :" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ، إِنّا جَعَلْناهُ قُرْآناً
عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا
لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" ، و در آيات ديگر قرآن كريم تصريحات و اشاراتى در اين معنا هست
.
علاوه بر اين كه خواننده در بيان قبلى توجه فرموده ، كه قرآن كريم لفظ تاويل را به
طورى كه شمرده اند در شانزده مورد استعمال كرده و همه موارد در همين معنايى است كه
ما گفتيم .
آيا كسى جز خدا تاويل قرآن را مى
داند؟
اين مساله هم مانند مساله قبلى از موارد اختلاف شديد
بين مفسرين است ، و منشا اختلاف تفسيرهاى مختلفى است كه در باره جمله :" وَ
الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا"
كرده اند.
بعضى گفته اند" واو" در اول جمله ، عاطفه است ، كه نتيجه اش چنين مى شود كه تاويل
متشابهات را، هم خدا مى داند و هم راسخين در علم .
اين رأ ى بعضى از قدما و همه مفسرين شافعى مذهب و بيشتر مفسرين شيعه است .
عده اى ديگر گفته اند:" واو" مذكور، استينافى است ، كه جمله را از نو شروع مى كند،
و مربوط بما قبل نيست ، و نتيجه اين نظريه آن است كه تاويل متشابهات را تنها خدا
بداند، و راسخين در علم با اينكه آن را نمى دانند به همه قرآن ايمان دارند، و اين
نظريه بيشتر قدما و همه حنفى مذهبان از اهل سنت است .
طايفه اول به چند وجه بر مسلك خود استدلال كرده اند، و رواياتى را بر گفتار خود
شاهد آورده اند.
طايفه دوم نيز به وجوهى و رواياتى استدلال كرده اند، آن رواياتى كه مى گويد علم
تاويل متشابهات از علومى است كه خدا به خودش اختصاص داده ، و اين دو طايفه قرنها
اختلاف خود را ادامه داده اند، و ادله يكديگر را با دليل مخالفش باطل ساخته اند.
اختلاف در اين مساله از ابتدا توأ م
با خلط و اشتباه بوده و ادله طرفين قاصر از اثبات مدعاى آنها است
آنچه لازم است كه يك دانشمند اهل تحقيق در اين مقام مورد توجه قرار دهد
اينست كه اين مساله از همان ابتدا كه مورد اختلاف قرار گرفته ، خالى از خلط و
اشتباه نبوده ، يعنى بين مساله رجوع متشابه به محكم (و يا به عبارت ديگر، بين مراد
از متشابه ،) و مساله تاويل ، خلط شده است . همان طور كه اين مطلب از ملاحظه موضوع
بحثى كه عنوان كرديم و محل نزاع و مورد اختلاف را ذكر نموديم ، نيز، روشن مى شود.
(آنچه طايفه اول براى راسخين در علم اثبات مى كنند غير آن چيزى است كه طايفه دوم
انكارش مى كنند، طايفه اول مى گويند راسخين در علم با ارجاع متشابهات به محكمات مى
توانند معناى متشابهات را بفهمند، و طايفه دوم مى گويند علم
به متشابهات از علومى است كه خدا به خودش اختصاص داده ، نه آن ، منكر گفته اين است
، و نه اين منكر گفته او" مترجم ").
و به همين جهت ما متعرض نقل ادله طرفين نشديم زيرا فايده اى در نقل آنها و اثبات و
نفى شان نبود.
و اما روايات طرفين بدان جهت كه مخالف ظاهر كتاب است دردى را براى هيچيك دوا نمى
كند، براى اينكه رواياتى كه علم به تاويل را براى راسخين در علم اثبات مى كند
منظورش از تاويل ، معنايى است مرادف با لفظ متشابه ، و ما، در قرآن هيچ جايى تاويل
به اين معنا نداريم ، مانند روايتى كه از طرق اهل سنت نقل شده از يك سو مى گويد
رسول خدا (ص) دعا كرد به ابن عباس ، و عرضه داشت پروردگارا او را فقيه در دين كن ،
و علم تاويلش بياموز . و نيز مى گويد ابن عباس خودش در حديثى ديگر گفته : من از
راسخين در علمم ، و من تاويل قرآن را مى دانم .
و از سوى ديگر روايتى ديگر مى گويد ابن عباس گفت : محكمات عبارتند از آيات ناسخه ،
و متشابهات عبارتند از آيات منسوخه ، كه از مجموع آن دو دسته روايات برمى آيد كه
ابن عباس معناى آيات محكمه را تاويل آيات متشابهه مى دانسته ، و اين همان است كه
گفتيم تاويل به اين معنا در قرآن نداريم ، و منظور قرآن از تاويل چنين معنايى نيست
.
اما رواياتى كه طايفه دوم به آن استدلال كرده اند (يعنى رواياتى كه دلالت دارد بر
اينكه غير خدا كسى تاويل متشابهات را نمى داند) مانند رواياتى كه مى گويد ابى بن
كعب و ابن عباس آيه مورد بحث را به اين صورت قرائت مى كرده اند:" و ما يعلم تاويله
الا اللّه و يقول الراسخون فى العلم آمنا به "، و نيز رواياتى كه مى گويد: ابن
مسعود آيه را به صورت " و ان تاويله الا عند اللّه و الراسخون فى العلم يقولون آمنا
به " قرائت كرده ، هيچ يك از اين روايات چيزى را اثبات نمى كند، بدين دليل كه .
اولا: اين دو قرائت حجيت ندارد.
ثانيا: نهايت درجه دلالت آنها همين است كه آيه دلالت ندارد كه راسخين در علم نيز
عالم به تاويل باشند، و دلالت نداشتن ، غير از دلالت داشتن بر عدم علم است ، كه
طايفه دوم ادعايش را مى كنند، زيرا ممكن است دليل ديگرى پيدا شود و دلالت بر آن
بكند.
و باز نظير روايتى كه در كتاب الدر المنثور از طبرانى نقل شده آن هم از ابى مالك
اشعرى نقل كرده كه : از رسول خدا (ص) شنيده ، كه فرمود: من بر امتم نمى ترسم مگر از
سه خطر:
اول اينكه : مالشان زياد شود، در نتيجه به يكديگر حسد ورزند، و به جان هم بيفتند.
دوم اينكه : دست به كار علم قرآن شوند، آن وقت همانها كه ايمان به قرآن دارند در
صدد برآيند كه تاويل آن را بفهمند در حالى كه تاويل آن را كسى جز خدا نمى داند، و
راسخين در علم مى گويند:" ما به قرآن ايمان داريم ، همه اش از ناحيه پروردگار ما
است ، و كسى به جز خردمندان متذكر نمى شود".
سوم اينكه : علمشان زياد شود، و بكلى از علم قرآن دست بردارند، و اعتنايى به آن
نكنند.
و اين حديث به فرضى كه دلالت داشته باشد كه غير خدا كسى علم به تاويل ندارد، دلالت
دارد بر نفى آن از مطلق مؤمن ، نه تنها از خصوص راسخين در علم ، و اين مقدار
دلالت ، به درد طايفه دوم نمى خورد.
و باز نظير رواياتى كه دلالت دارد بر وجوب پيروى آيات محكم و ايمان به آيات متشابه
، و دلالت نداشتن اين دسته از روايات بر مدعاى نامبردگان ، جاى ترديد نيست .
و نيز مانند روايتى كه تفسير آلوسى از ابن جرير از ابن عباس (و بدون ذكر آخر سند)
نقل كرده ، كه او گفته آيات قرآن كريم چهار دسته است .
اول آنچه مربوط است به حلالها.
دوم آيات مربوط به آنچه حرام است ، كه هيچ مسلمانى در ندانستن اين آيات معذور نيست
.
سوم آياتى كه راجع به معارف است ، و علما آن را تفسير مى كنند.
چهارم آيات متشابه كه كسى به جز خدا معناى آن را نمى فهمد، و هر كس علم آن را
ادعا كند دروغگو است .
و اين حديث علاوه بر اينكه نام راويان آخر سندش ذكر نشده ، معارض با رواياتى است كه
از خود ابن عباس نقل شده كه رسول خدا (ص) در باره اش دعا كرد، و خود او ادعاى علم
به تاويل نمود، و مخالف با ظاهر قرآن كريم است ، چون ظاهر قرآن اين است كه تاويل
غير از معنايى است كه از متشابه منظور است (و بيانش گذشت ).
پس آنچه بايد گفته شود همان است كه گفتيم ، قرآن كريم علم به تاويل را براى غير خدا
ممكن مى داند، اما خصوص آيه مورد بحث دلالتى بر آن ندارد، و ما بايد در اين دو جهت
بحث كنيم ، اما جهت دوم كه گفتيم خصوص آيه مورد بحث دلالتى ندارد بر اينكه غير خدا
هم مى تواند از تاويل قرآن آگاه شود، بيانش اين است كه آيه شريفه به قرينه صدر و
ذيلش و به قرينه آيات بعدش تنها در صدد تقسيم آيات قرآن به دو قسم محكم و متشابه
است ، و نيز در صدد تقسيم مردم است به دو قسم :
يكى آنهايى كه ايمان به قرآن دارند، و قرآن را برنامه زندگى خود مى دانند، هر چه از
آياتش را فهميدند عمل مى كنند، و علم آنچه را نفهميدند به خدا واگذار مى كنند.
طايفه دوم بيماردلان و منحرفينى هستند كه كارى به هدايت قرآن ندارند، فقط آن را
وسيله قال و قيل و فتنه انگيزى قرار مى دهند، كه قهرا بيشتر به آيات متشابه آن دست
انداخته جنجال بپا مى كنند. پس منظور آيه شريفه در ذكر" راسخين در علم "، اين است
كه حال آنان و طريقه ايشان را بيان نموده و در ازاى آن مدحشان كند، و در مقابل ،
بيماردلان را مذمت نمايد، زائد بر اين مقدار، خارج از مقصود اوليه آيه است ، و هر
وجهى كه ذكر كرده اند تا اينكه به گردن آيه بگذارند كه مى خواهد راسخين در علم را
هم شريك خدا كند، و بگويد آنان نيز مى توانند علم به تاويل داشته باشند، وجوهى است
ناتمام كه بيانش گذشت ، پس باقى مى ماند انحصارى كه از جمله :" وَ ما يَعْلَمُ"
استفاده مى شود، كه هيچ چيزى نمى تواند ناقض آن شود، نه اينكه و او را عاطفه بگيريم
، و نه كلمه " الا" و نه هيچ چيز ديگر، پس آنچه اين آيه بر آن دلالت دارد اين است
كه علم به تاويل منحصر در خدا و مختص به او است .
انحصار علم به تاويل در خداى سبحان ،
منافاتى با اعطاء آن علم به بعضى افراد ندارد
ليكن اين انحصار منافات ندارد با اين كه دليل ديگرى جداى از آيه مورد بحث ،
دلالت كند بر اينكه خداى تعالى اين علم را كه مختص به خودش است به بعضى از افراد
داده ، هم چنان كه در نظاير اين علم هم آياتى داريم كه دلالت دارد بر اينكه مختص به
خداست و در عين حال آياتى داريم كه مى گويد خدا اين علم را به غير خودش نيز داده ،
مانند علم به غيب كه از يك سو مى فرمايد:" قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ
وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللّهُ".
و نيز مى فرمايد:" إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلّهِ" و مى فرمايد:" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ
الْغَيْبِ لايَعْلَمُه ا إِلاّ هُوَ" كه همه اينها دلالت دارند بر اينكه تنها خداى
تعالى علم غيب مى داند، و از سوى ديگر مى فرمايد:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ
عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ" ، و در اين كلام خود، علم
غيب را براى غير خود نيز اثبات كرده ، و آن غير، عبارت است از رسولى كه صلاحيت علم
غيب را داشته باشد، و براى اين معنا نظاير ديگرى در قرآن هست (مثلا گرفتن جان
مردگان را، از يك سو منحصر در خدا مى كند، و از سوى ديگر به ملائكه نسبت مى
دهد"مترجم ").
و اما جهت اول - كه گفتيم قرآن كريم علم تاويل را تا حدودى براى غير خدا هم اثبات
كرده است ، بيانش اين است كه آيات مربوط به تاويل همانطور كه خاطرنشان كرديم دلالت
دارد بر اينكه تاويل عبارت است از امر خارجى ، كه نسبتش به مدلول آيه نسبت ممثل به
مثل است .
پس امور خارجى نامبرده هر چند مدلول آيه نيستند، به اين معنا كه لفظ آيه دلالت بر
آن امر خارجى ندارد، و ليكن از آن حكايت مى كند و آن امور محفوظ در الفاظ هستند، و
آيات به نوعى از آن امور حكايت مى كند، نظير مثل معروف كه گفته اند:"در تابستان شير
را فاسد كردى " و اين را به كسى مى گويند كه اسباب و مقدمات امرى را قبل از رسيدن
وقت آن از دست داده باشد، چيزى كه از لفظ اين مثل استفاده مى شود اين است كه زنى در
تابستان كارى كرده كه خودش يا حيوانش در زمستان شير ندهد، و اين مضمون با مواردى كه
براى آن مثال مى زنيم تطبيق نمى كند، و در اين موارد هر چند شيرى و تابستانى در كار
نيست ولى در عين حال وضع شنونده را در ذهن او ممثل و مجسم مى كند.
مساله تاويل هم از همين باب است ، حقيقت خارجيه كه منشا تشريع حكمى از احكام و يا
بيان معرفتى از معارف الهيه است ، و يا منشا وقوع حوادثى است كه قصص قرآنى آن را
حكايت مى كند، هر چند امرى نيست كه لفظ آن تشريع ، و آن بيان و آن قصص بطور مطابقه
بر آن دلالت كند، ليكن همين كه آن حكم و بيان و حادثه از آن حقيقت خارجيه منشا
گرفته ، و در واقع اثر آن حقيقت را به نوعى حكايت مى كند مى گوييم : فلان حقيقت
خارجيه تاويل فلان آيه است ، هم چنان كه وقتى كارفرمايى به كارگرش مى گويد: (آب
بيار)، معناى تحت اللفظى اين كلمه اين نيست كه من براى حفظ و بقاى وجودم ناگزير
بودم بدل ما يتحلل را به جهاز هاضمه خود برسانم ، و بعد از خوردن آن تشنه شدم ، اما
همه اين معانى در باطن جمله مذكور خوابيده ، و تاويل آن بشمار مى رود.
پس تاويل جمله :" آب بياور، يا آبم بده " حقيقتى است خارجى در طبيعت انسانى كه
منشاش كمال آدمى در هستى و در بقا است ، و در نتيجه اگر اين حقيقت خارجيه به حقيقتى
ديگر تبديل شود، مثلا كارفرما به خاطر اين كه غذا نخورده ، احساس عطش در خود نكند،
و در عوض احساس گرسنگى بكند، قهرا حكم " آبم بده " مبدل مى شود به حكم " غذا برايم
بياور".
و همچنين فعلى كه در جامعه اى از جوامع ، پسنديده بشمار مى رود، و فعل ديگرى كه
فاحش و زشت شمرده مى شود مردم را به اولى وادار، و از دومى نهى مى كنند، اين امر و
نهى ناشى از اين است كه اولى را بحسب آداب و رسوم خود- كه در جوامع مختلف اختلاف
دارد- خوب ، و دومى را بد مى دانند، كه اين تشخيص خوب و بد هم مستند به مجموعه اى
دست به دست هم داده از علل زمانى و عوامل مكانى و سوابق عادات و رسومى است كه به
وراثت از نياكان در ذهن آنان نقش بسته و اهل هر منطقه از تكرار مشاهده عملى از
اعمال ، آن عمل در نظرش عملى عادى شده است .
پس همين علت كه مؤ تلف و مركب از اجزايى است و دست به دست هم داده است ، عبارت است
از تاويل انجام آن عمل پسنديده و ترك آن عمل ناپسند، و معلوم است كه اين علت عين
خود آن عمل نيست ، ليكن به وسيله عمل و يا ترك نامبرده حكايت مى شود، و فعل يا ترك
متضمن آن و حافظ آن است .
پس هر چيزى كه تاويل دارد چه حكم باشد و چه قصه و يا حادثه ، وقتى تاويلش (و يا علت
بوجود آمدنش ، و يا منشاش ) تغيير كرد، خود آن چيز هم قهرا تغيير مى كند.
بهمين جهت است كه مى بينيد خداى تعالى در آيه شريفه :" فَأَمَّا الَّذِينَ فِي
قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ، ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ
ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ، وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ" بعد از آنكه
مساله بيماردلان منحرف را ذكر مى كند، كه به منظور فتنه انگيزى از آيات متشابه
معنايى را مورد استناد خود قرار مى دهند كه مراد آن آيات نيست ، اين معنا را خاطر
نشان مى سازد كه اين طايفه جستجوى تاويلى مى كنند كه تاويل آيه متشابه نيست ، چون
اگر آن تاويلى كه مورد استناد خود قرار مى دهند تاويل حقيقى آيه متشابه باشد، پيروى
آن تاويل هم پيروى حق و غير مذموم خواهد بود، و در اين صورت معنايى هم كه محكم بر
آن دلالت مى كند و با اين دلالت مراد متشابه را معين مى نمايد مبدل مى شود به
معنايى كه مراد متشابه نيست ، ولى اينان از متشابه ، آن را فهميده و پيروى نموده
اند.
تاويلقرآن عبارتست از حقائق خارجى كه
آيات قرآنى مستند به آن حقائق است
پس تا اينجا روشن شد كه تاويل قرآن عبارتست از" حقايقى خارجى ، كه آيات قرآن
در معارفش و شرايعش و ساير بياناتش مستند به آن حقايق است ، بطورى كه اگر آن حقايق
دگرگون شود، آن معارف هم كه در مضامين آيات است دگرگون مى شود".
بيان اينكه در ما وراى قرآنى كه در
دست ما است امرى هست كه به منزله روح از جسد و ممثل از مثل است
و خواننده گرامى اگر دقت كافى به عمل آورد خواهد ديد كه آيه شريفه مورد بحث
كمال انطباق را با آيه شريفه " وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ، إِنّا جَعَلْناهُ قُرْآناً
عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا
لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ"))
دارد، براى اينكه اين آيه نيز مى فهماند كه قرآن نازل شده بر ما، (پيش از نزول ) و
انسان فهم شدنش نزد خدا، امرى اعلى و بلند مرتبه تر از آن بوده كه عقول بشر قدرت
فهم آن را داشته باشد، و يا دچار تجزى و جزء جزء شدن باشد، ليكن خداى تعالى به خاطر
عنايتى كه به بندگانش داشته آن را كتاب خواندنى كرده ، و به لباس عربيتش در آورده
تا بشر آنچه را كه تا كنون در ام الكتاب بود و بدان دسترسى نداشت درك كند، و آنچه
را كه باز هم در ام الكتاب است و باز هم نمى تواند بفهمد علمش را به خدا رد كند، و
اين ام الكتاب همان است كه آيه شريفه :" يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ
عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ " متذكر گرديده است .
و همچنين آيه شريفه " بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ "، آن را
خاطرنشان مى سازد.
و نيز آيه شريفه :" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ
خَبِيرٍ" بطور اجمال بر مضمون مفصل آيه مورد بحث دلالت مى كند، و به حكم هر دو آيه
، منظور از احكام (بكسره همزه ) كتاب خدا، اين است كه اين كتاب كه در عالم ما
انسانها كتابى مشتمل بر سوره ها و آيه ها و الفاظ و حروف است ، نزد خدا امرى يك
پارچه است نه سوره اى و فصلى دارد، و نه آيه اى ، و در مقابل كلمه " احكام " كلمه
تفصيل است ، كه معنايش همان سوره سوره شدن ، و آيه آيه گشتن ، و بر پيامبر اسلام
نازل شدن است .
باز دليل ديگرى كه بر مرتبه دوم قرآن يعنى مرتبه تفصيل آن دلالت مى كند و مى رساند
كه مرتبه اولش هم مستند به مرتبه دوم آن است آيه شريفه " وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ
لِتَقْرَأَهُ عَلَى النّاسِ عَلى مُكْثٍ، وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا"است ، كه مى
فهماند قرآن كريم نزد خدا متجزى به آيات نبوده ، بلكه يكپارچه بوده ، بعدا آيه آيه
شده ، و بتدريج نازل گرديده است .
و منظور اين نيست كه قرآن نزد خداى تعالى قبلا به همين صورتى كه فعلا بين دو جلد
قرار دارد نوشته شده بود، و آيات و سوره هايش مرتب شده بود، بعدا بتدريج بر رسول
خدا (ص) نازل شد، تا بتدريج بر مردمش بخواند، همانطور كه يك معلم روزى يك صفحه و
يك فصل از يك كتاب را با رعايت استعداد دانش آموز براى او مى خواند.