آزار پيامبر و مؤمنين
وقتى كفار ديدند هر روز بر تعداد مسلمانان افزوده مىشود، به ناسزا گويى پيامبر
پرداختهو اراذل و اوباشى را وادار كردند تا به آن حضرت و پيروانش اهانت كنند و از
اينناحيه به آنان ضرر و آسيب فراوان رسيد. پيامبر(ص) فرمود: «هيچ پيامبرى در راه
خدا بهاندازه من اذيت و آزار نديد. به گونهاى در راه خدا مورد تهديد قرار
مىگرفتم كه هيچكستهديد نمىشد: گاهى در شبانه روز، سى نوع آزار و اذيت مىشدم،
از بلال چه بگويمكه آزار و شكنجههايى كه بر كتف او وارد مىشد، براى هيچ جاندارى
قابل تحملنبود».
از جمله آزار و شكنجههايى كه پيامبر با آنها روبهرو مىشد اين بود كه روزى
ابوجهل -يكى از سران قريش - سنگ بزرگى برداشت تا به پيامبر پرتاب كند و او را به
قتل برساند، لذا مراقب او بود تا اينكه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد، وقتى به
سجده رفت، ابوجهل خواست سنگ را بر سر او فرود آورد كه خداوند در دل او هراس و وحشت
انداخت، با اضطراب و پريشانى و رنگ پريده بازگشت.
ابوجهل بار ديگر مردى را فرستاد تا شكمبه شترى را مهيا كند، وقتى آماده كرد، آن
را درحال سجده پيامبر، بر سر مبارك آن حضرت افكند و هيچ يك از مسلمانان به دليل
اينكهتعدادشان اندك بود و از كفار قريش بيم و وحشت داشتند، جرأت نكردند آن را از
سرمبارك پيامبر بردارند تا اينكه دخترش فاطمه آمد و آن را از سر پدر برداشت.
يك بار ديگر ابوجهل در صفا از كنار پيامبر گذارش افتاد، او را آزرد و ناسزا گفت
و به دين و آيين او اهانت رواداشت.
روزى پيامبر اكرم(ص) در حالى كه سر مباركش پر از خاكهايى بود كه افراد نادان بر
آن حضرت پاشيده بودند وارد خانهاش شد. يكى از دخترانش خاك تن او را مىشست و
مىگريست و پيامبر بدو مىفرمود: دخترم گريه مكن، خداوند حافظ و نگاهبان پدر توست.
از جمله كسانى كه حضرت را آزار و اذيت نموده «عقبة بن ابى معيط» بود. وى در
حالىكه پيامبر(ص) در كعبه به نماز ايستاده بود جلو آمد و پارچهاى را به گردن
پيامبر افكند و آن را به شدت فشار داد كه ابوبكر رسيد و بازوى او را گرفته و او را
از پيامبر دور ساخت و مىگفت: آيا قصد داريد فردى را به جرم اينكه مىگويد
پروردگار من خداست به قتل رسانيد، حال آنكه دلايل روشنى از پروردگارتان براى شما
آورده است.
و نيز از كسانى كه به آزار و اذيت رسول خدا(ص) مىپرداختند ابولهب و همسرش
امجميل بود. اين زن، خار و خاشاك بيابان را جمعآورى مىكرد و بر سر راهى كه
پيامبر(ص) از آن مىگذشت، مىريخت.
اذيت و آزار مؤمنين
مؤمنين اذيت و آزار فراوانى را از مشركين متحمل شدند از جمله:
بلال بن رباح (حبشى) كه برده فردى به نام «امية بن خلف» بود. اين شخص هنگام ظهر
كه هوا به شدت گرم مىشد، بلال را در صحرا و بيابان مكه به پشت مىخوابانيد و سپس
دستور مىداد قطعه سنگى بزرگ بر سينه او نهاده شود و آنگاه به او مىگفت: به خدا
سوگند به همين وضع خواهى ماند تا جان بدهى و يا از آيين محمد(ص) دست بردارى ولات و
عُزّى را پرستش نمايى، بلال با وجود اينكه شكنجه مىشد مىگفت: «أَحَد، أَحَد؛
خدا يگانه است».
روزى ابوبكر از كنارش گذشت و گفت: اى أميّه، از خدا نمىترسى با اين بيمار
اينگونه رفتار مىكنى، تا كى مىخواهى او را شكنجه كنى؟ در پاسخ او گفت: تو او را
به فساد و تباهى كشاندى، اگر راست مىگويى او را از اين وضع نجات بده. ابوبكر او را
خريد و آزاد نمود و خداوند اين آيه شريفه را درباره آن دو تن(1)
نازل فرمود:
فَأَنْذَرْتُكُمْ ناراً تَلَظّى * لا يَصْلاها إِلّا الأَشْقى* الَّذِى
كَذَّبَ وَتَوَلّى؛
من شما را از آتش شعلهور دوزخ بيم دادم و هيچ كس جز شقىترين افرادى كه تكذيب
كرد و روگرداند در آن نيفتد.
وَسَيُجَنَّبُها الأَتْقى * الَّذِى يُؤْتى مالَهُ يَتَزَكّى * وَما لِأَحَدٍ
عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزى * إِلّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الأَعْلى *
وَلَسَوْفَ يَرْضى؛
و اهل تقوا از آن آتش دورى خواهند كرد. آنان كه مال خويش را به عنوان زكات به
فقرا دادند و حال آنكه هيچ كس از او حقّ نعمت نداشت، مگر در طلب كسب رضاى خداى
خويش كه برترين موجودات و به نعمتهاى ابدى در بهشت خشنود خواهد شد.
از جمله افرادى كه به سبب اسلام آوردن خود، مورد شكنجه قرار مىگرفتند عمار ياسر
و پدر و مادرش بودند، بنى مخزوم اين افراد را در هواى گرم نيم روز بيرون برده و
بدنهاى آنان را بر شنهاى گرم و تفتيده قرار مىدادند، پيامبر(ص) از كنار آنها
عبور كرد و مىفرمود: «اى خاندان ياسر، صبر پيشه كنيد؛ زيرا جايگاه شما بهشت جاودان
است».
و نيز از كسانى كه در راه خدا آزار و شكنجه ديدند «خَبّاب بن أرت» بود كه برده
زنى بود و آن زن، آهن سرخ شدهاى را بر پشت وى مىنهاد تا از دين برگردد، ولى اين
كار ايمان او را افزايش مىداد. روزى خَبّاب نزد پيامبر از شكنجه و آزارى كه مىديد
شكايت كرد و از او خواست در حقّ وى دعاكند. پيامبر(ص) فرمود: «قبل از شما افرادى
بودند كه بدن آنها را باشانههاى آهنين شانه مىكردند، تا دانههاى شانه به استخوان
مىرسيد و گوشت و عَصَب را با هم جدا مىكرد، ولى دست از دين خود برنداشتند، و
اَرّه بر سر آنان گذاشتند و سرشان را دونيم مىكردند، ولى از دين خود برنمىگشتند،
و خداوند اين امر را اين گونه به پايان خواهدرساند كه اگر سوارهاى از صنعاء رهسپار
حضرموت گردد، جز از خدا از كسى ديگر بيم نداشته باشد».
بدينترتيب تعداد زيادى از مؤمنين گرفتار ضرب و شتم و گرسنگى و تشنگى شدند،
بهگونهاى كه برخى از آنها در اثر شدت اذيت و ناراحتى كه ديده بودند قادر بر صاف
نشستن نبودند. در اين هنگام رسول اكرم(ص) آياتى از قرآن را كه بر او نازل شده بود
براى آنها تلاوتمىكرد و اين سبب مىشد كه از درد و رنج آنها كاسته شود و دلهاى
آنها را قوى نگه دارد، خداى متعال فرمود:
أَحَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَهُمْ لا يُفْتَنُونَ
* وَلَقَدْ فَتَنّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ
صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الكاذِبِينَ؛(2)
آيا مردم تصور مىكنند به صرف اينكه مىگويند ايمان آورديم مورد امتحان قرار
نمىگيرند و ما كسانى را كه قبل از اينان بودند آزموديم، تا خداوند كاملاً
راستگويان و دروغگويان را از يكديگر باز شناسد.
أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الجَنَّةَ وَلَمّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ
خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ البَأْساءُ وَالضَّرّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتّى
يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتى نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ
نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ؛(3)
گمان مىكنيد وارد بهشت مىشويد و هنوز مثال آنان كه قبل از شما بودند، به شما
نرسيده كه رنج فقر و بيمارى ديدند و پيوسته پريشان خاطر و هراسان بودند تا اينكه
فرستاده خدا و گروندگان همراه وى مىگويند: پيروزى الهى كى خواهد بود، آگاه باشيد
پيروزى خداوند نزديك است.
مهاجرت به حبشه
زمانى كه پيامبر(ص) شدت آزار و شكنجه ياران خود را ملاحظه كرد بدانان فرمود: اگر
به سرزمين حبشه برويد در آنجا پادشاهى است كه به كسى ستم روا نمىدارد و آنجا
سرزمين راستى و صداقت است تا اينكه خداوند گشايشى فرموده و شما را از اين
دشوارىها برهاند.
اينجا بود كه تعداد بسيارى از مسلمانان براى حفظ دين خدا به سرزمين حبشه مهاجرت
نمودند. يازده تن مرد و چهار زن با اجاره كردن يك كشتى هجرت كرده و به آن ديار
رسيدند و بعد از آن مسلمانان پىدرپى به حبشه مهاجرت كردند تا تعداد مهاجران نزديك
به هشتاد و سه تن مرد و هيجده زن رسيد.
وقتى خبر مهاجرت اين افراد به قريش رسيد. فرستادگانى را نزد نجاشى اعزام كردند
كه مهاجران را به مكه باز گرداند تا مجدداً به آزار و شكنجه آنها بپردازند. اين
فرستادگان عبارت بودند از: عبدالله بن ابى ربيعه و عمروعاص. هنگامى كه فرستادههاى
قريش با نجاشى ديدار كردند، عمروعاص بدو گفت: برخى از جوانان نادان ما به شما پناه
آوردهاند، آنها دست از دين و آيين قوم خود برداشته و به دين شما نيز نگرويدهاند و
خود دينى را اختراع كردهاند كه نه ما و نه تو به آن آشنايى نداريم، اينك اشراف قوم
آنان و پدران و عموها و قبيلههاى آنها ما را نزد شما فرستادهاند تا آنها را به
سوى آنان باز گردانى؛ زيرا آنها از وضع اين افراد آگاهى بيشتر داشته و به عيبهاى
آنان واقفترند.
نجاشى كه سخنان آنها را شنيد، تسليم نمودن مهاجران را به آنان، آن هم بىآنكه
سخن و دليل و برهان طرف مقابل را نشنود منطقى ندانست، لذا در پى ياران رسولخدا(ص)
فرستاد و آنها را فرا خواند، هنگامى كه نزد وى حضور يافتند بدانها گفت: اين دين و
آيينى كه به واسطه آن از قوم خود جدا شدهايد چيست؟ و چرا به دين و آيين من و يا
كيش ساير مردم نگرويدهايد؟
جعفر بن ابى طالب لب به سخن گشود و بدو پاسخ داد: «پادشاها، ما مردمى بوديم كه
در دوران جاهليت به سر مىبرديم، بت مىپرستيديم و گوشت مردار مىخورديم، به فحشا و
اعمال ناروا آلوده مىشديم و ارتباط خويشاوندى را قطع و صله رحم انجام نمىداديم و
به همسايگان بىاعتنا بوديم. افراد زورمند ما، افراد ضعيف و ناتوان ما را قتل عام
مىكردند. به همين وضع و منوال بوديم تا اينكه خداوند پيامبرى را از خودمان براى
ما فرستاد، كه نَسَبِ او را مىشناسيم و به راستگويى و امانتدارى و عفت و پاكدامنى
او اعتقاد داريم. وى ما را به پرستش خدا دعوت كرد، تا خدا را يكتا دانسته و تنها او
را پرستش كنيم و سنگها و بتهايى را كه پيشينيان ما به جاى خدا مىپرستيدهاند، به
دور افكنيم و به ما دستور داده كه به راستى سخن گوييم و امانت را به صاحبش
برگردانيم و صله رحم انجام دهيم و با همسايگان خوش برخورد باشيم و از محارم الهى و
خونريزى چشم پوشى كنيم. او ما را از اعمال منافى عفت و زشت و دروغ و خوردنِ مال
يتيم و نسبت ناروا به زنان پاكدامن برحذر داشته است و به ما دستور داده تا خدا را
بپرستيم و ذرّهاى به اوشرك نورزيم و به ما فرمان داده
نماز و زكات و روزه به جا آوريم و [تمام دستورات اسلام را برايش برشمرد] به اين
دليل ما او را تصديقكرده و به وى ايمان آوردهايم و در دستوراتى كه از ناحيه
خداوند آورده بود، پيروى او نموديم. خداى يگانه را پرستش كرديم و ذرّهاى به اوشرك
نورزيديم، هر چه را بر ما حرامكرد، حرام دانستيم و آنچه را برايمان حلال نمود،
حلال تلقى كرديم. قوم ما به دشمنى با ما برخاستند و ما را آزار و شكنجه نموده و
وادار كردند از دين و آيين خود دست برداريم، تاما را از پرستش خدا به پرستش بتها
برگردانند و چيزهاى پليدى را كه حلال نمىدانستيم، حلال بشمريم. لذا آنگاه كه بر
ما غلبه يافته و به ما ظلم و ستم روا داشتند و عرصه را بر ما تنگ كردند و از
روآوردن به دين و آيين ما جلوگيرى كردند، ما به سرزمين شما روآورديم».(4)
آنگاه كه جعفربن ابى طالب آياتى از ابتداى سوره مريم را براى وى تلاوت كرد.
نجاشى گريست و سپس گفت: اين سخنان و آنچه را عيسى(ع) آورده از يك سرچشمه نورند و
سپس رو به عبدالله بن ابى ربيعه و عمروعاص كرد و بدانها گفت: از پيش من برويد، به
خدا سوگند هرگز اين افراد را به شما تسليم نخواهم كرد.
نجاشى به مجرّد شنيدن اصول و دستورات اسلام پى برد كه دستوراتى واقعى و حقند و
صدق و حقيقت آنها بر اهل خرد پوشيده نيست و دانست دستوراتى را كه محمد(ص) آورده از
همان منبعى صادر شده است كه رسالت حضرت عيسى صادر گرديده است.
محاصره پيامبر و ياران
زمانى كه نقشههاى كفار قريش بى نتيجه ماند و مطئمن شدند كه هرچه پيامبر و
پيروانش را مورد آزار و اذيت و ستم قرار دهند، مانع رو آوردنِ مردم به دين خدا
نيست، لذا تصميم گرفتند پيامبر را آشكارا به قتل برسانند، وقتى عمويش ابوطالب(ع) بر
تصميم قريش آگاه شد، قبيله خود بنى عبدالمطلب را گرد آورد و به آنها فرمان داد تا
پيامبر را وارد يكى از شِعْبهاى اطراف شهر مكه نمايند و بدانان امر كرد از كسانى
كه قصد كشتن او را دارند به شدت جلوگيرى كنند و قريش كه اطلاع حاصل كرد بستگان
پيامبر حفاظت او را بر عهده گرفتهاند، تصميم گرفتند پيمان نامهاى بنويسند و در آن
متعهد شوند كه با قبيله پيامبر، يعنى بنى هاشم و بنىعبدالمطلب به طور كامل قطع
رابطه كنند، از آنها زن نگيرند و به آنها زن نداده و با آنان داد و ستد انجام ندهند
و بدين سان پيمانى با اين مفاد نوشته و آن را داخل كعبه قرار دادند. اين پيمان نامه
مدت سه سال اجرا شد و پيامبر و پيروانش از انواع سختىها و محروميتها رنج مىبردند
تا آنجا كه از گرسنگى برگ درختان را مىخوردند و فرياد و ناله كودكان آنها از شدت
گرسنگى از دور شنيده مىشد.
زمان محاصره به طول انجاميد و محاصره شوندگان با گرفتارىها و مشكلات بسيارى دست
به گريبان شدند كه برخى از اشرافِ قريش دلشان به حال آنها سوخت و پنج تن از بزرگان
آنها، خواستار نقض عهدنامه شدند و پس از آنكه با مخالفت شديدى از ناحيه قريش
روبهرو شدند، سرانجام موفق شدند و پيامبر و ياران او پس از رنج و گرفتارىهاى
فراوانى كه متحمل شدند به خانههاى خود بازگشتند.
رنجهاى پيامبر در طائف
رسول اكرم(ص) وقتى ديد قريش به رسالت او اهميتى قائل نيستند، تصميم گرفت نزد
قبيله ثقيف به طائف برود، شايد آنها بدو ايمان آورند و دست يارى به او داده و با وى
همكارى نمايند تا مأموريت الهى را به پايان برساند. ثقيف نزديكترين قبيله به مكه
بود. پيامبر اسلام(ص) كه زيد بن حارثه، خادم او نيز وى را همراهى مىكرد، با سران
قبيله آنها ديدار كرد و آنان را به ايمان به خدا دعوت نمود و براى انجام رسالت خويش
از آنان يارى خواست، ولى آنها با رفتارى ناپسند، دستِ ردّ بر سينه او نهادند و از
آنها خيرى به دست نياورد. در اين جا رسول گرامى اسلام(ص) از آنان درخواست كرد كه
قضيه را فاش نسازند كه قريش از ماجرا اطلاع حاصل كنند؛ زيرا آنها در اين صورت بر
آزار و اذيت خود مىافزودند و از سويى رسول خدا(ص) براى مبارزه با قريش در حقيقت از
دشمنان آنها كمك خواسته بود، اما ثقيف، آن گونه كه پيامبر از آنها تقاضا كرده بود
عمل نكرده، بلكه افراد جاهل و نادان و كودكان خويش را فرستادند تا در مسير راه، در
برابر پيامبر ايستاده و به آن حضرت سنگ پرتاب كنند و آنها حضرت را آماج سنگهاى خود
ساختند، به گونهاى كه پاهاى مبارك وى مجروح شد و ز
يد بن حارثه، سنگها را از وجود مقدس او دفع مىكرد تا اينكه به درخت انگورى
رسيده و در سايه آن بياساييدند.
حضرت در اين مصايب و گرفتارىها اشكش جارى نگشت و از غم و اندوه خود، جز به
پيشگاه حق، شكوه نكرد. چقدر براى او شيرين بود كه با دعايى حاكى از توبه و انابه،
اثر درد و رنجى را كه با آن دست به گريبان بود كاهش دهد، لذا با اين دعا نزد خداى
خويش راز و نياز كرد كه اين خود نشان درجات اخلاص آن حضرت است:
اللهم إليك أشكو ضعف قوّتى و قِلّه حيلتى و هَوَانى على الناس يا ارحم الراحمين
أنت رب المستضعفين و أنت ربي. إلى من تَكِلُني؟ إلى بعيد يتجهّمنى أم إلى عدوّ
مَلّكته أمري؟ إن لم يكن بك عليَّ غضب فلا أُبالى و لكن عافيتك هى أوسع لي، أعوذ
بنور وجهكَ الذى أشرقت له الظلمات و صَلُحَ عليه أمرُ الدنيا و الآخرة من أن تُنزل
بى غصبك او يحل علىَّ سخطك لك العُتبى حتى تَرضى لاحول و لاقوّة إلّا بك؛(5)
بار خدايا، از عجز و ناتوانى و درماندگى خويش و نگرانىام بر مردم، به پيشگاه تو
شكوه مىكنم، اى مهربانترين مهربانان. تو پروردگار من و پروردگار محرومانى، مرا به
كه وامىگذارى؟ به كسى كه از تو دور است و يا به دشمنى واگذارم مىكنى كه بر من روى
درهم كشد؟ اگر تو بر من خشمگين نباشى، از هيچ كس پروايى ندارم، ولى گستره عافيت تو
مرا فراگرفته است، به نور توجّه تو كه تاريكىها بدان نورافشان مىگردد و امر دنيا
و آخرت بدان سامان مىيابد پناه مىبرم، كه خشم و غضبت بر من فرود نيايد و از من
راضى و خشنود گردى، هيچ قدرت و نيرويى جز به يارى خداوند ممكن نيست.
مكانى كه رسول(ص) براى استراحت نشسته بود، كنار باغ عُتْبه و شَيْبه فرزندان
ربيعه قرار داشت، وقتى چشم آن دو تن به پيامبر افتاد، دلشان براى او سوخت و غلام
نصرانى خود را كه «عداس» نام داشت صدا زده و بدو گفتند: خوشهاى از اين انگور برگير
و نزد آن مرد ببر. هنگامى كه پيامبر براى تناولِ انگور دست به ميوه بُرد، فرمود:
بسم الله. عداس گفت: مردم اين منطقه اين گونه سخن نمىگويند! پيامبر اكرم(ص) از او
پرسيد: اهل كجايى؟ و آيينت چيست؟ عرض كرد: من فردى نصرانى و از اهالى نينوا هستم.
پيامبر(ص) فرمود: از ديار يونس بن متّى آن مرد صالح و شايسته؟ عداس پرسيد: از كجا
نام يونس را مىدانى؟ حضرت آيات مربوط به داستان يونس را برايش تلاوت فرمود. وقتى
عداس اين آيات را شنيد اسلام آورد و آنگاه كه نزد پسران ربيعه آمد بدانها گفت:
بهتر از اين شخص در زمين فردى وجود ندارد و مطلبى را كه به من خبر داد جز پيامبر
نمىتواند از آن آگاهى داشته باشد.
گسترش اسلام
راه يابى اسلام بين محرومان
در آغاز دعوت اسلام، هر چند افرادى سرشناس و شرافتمند به پيامبر گرويدند، ولى
بيشتر كسانى كه ايمان آورده بودند از طبقات محروم و مستمند به شمار مىآمدند.
اسلام، اين مؤمنان را با آغوش گرم پذيرا شد و خداوند به پيامبرش دستور داد با آنها
مهربانى كند و از آنان حمايت نموده و دستورات اسلام را بدانها بياموزد.
هرگاه پيامبر اسلام در مسجد مىنشست ياران مستضعف وى نيز مانند صهيب رومى و عمار
ياسر و بلال و سلمان فارسى و خباب بن أرت و ديگر مسلمانان فقير و تهيدست در كنار وى
مىنشستند. اشراف و ثروتمندان قريش با مشاهده آنان به رسول خدا(ص) مىگفتند: آيا از
بين قوم خود به اين افراد راضى شدهاى؟ آيا خداوند از بين ما بر اينان منت نهاده كه
به تو ايمان آوردند؟ آيا ما از اين بردگان پيروى كنيم؟ ما شرم داريم نزد تو آمده و
با اين گونه افراد همنشين گرديم. آنها را از خود دور گردان، شايد در اين صورت از تو
پيروى كنيم. پيامبر بدانان فرمود: من مؤمنين را از خود نمىرانم. گفتند: پس هر گاه
ما آمديم آنها را از ما دور كن. پيامبر(ص) به اميد اينكه آنها ايمان بياورند، به
انجام خواسته آنان تمايل نشان داد و خداوند اين آيات را بر او نازل فرمود:
وَلا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ باِلغَدوةِ وَالعَشِىِّ يُرِيدُونَ
وَجْهَهُ ماعَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَىءٍ وَما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ
مِنْ شَىءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظّالِمِينَ * وَكَذلِكَ فَتَنّا
بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَهؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا
أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرِينَ؛(6)
كسانى را كه پروردگارشان را هر صبح و شام مىخوانند و مراد و مقصودشان اوست، از
خود مران، نه چيزى از حساب آنها بر تو و نه چيزى از حساب تو بر آنهاست. اگر آنها را
از خود برانى از ستمكاران خواهى بود و اين چنين ما برخى را به بعضى ديگر آزموديم تا
بگويند آيا خداوند به اين فقيران از ميان ما نعمت اسلام و برترى داد، آيا خداوند
(از اين منكران) نسبت به سپاسگزاران آگاهتر نيست.
در اين آيه مباركه قرآن، خداوند فرستاده خود حضرت محمد(ص) را از راندن اين
مستضعفين كه شب و روز خداى خويش را عبادت مىكردند منع فرمود و سپس خداى متعال در
پاسخ اشرافى كه به اين افراد، ناروا مىگفتند، پيامبر خود را مخاطب ساخت كه وى به
جاى آنها محاسبه نگشته و آنان نيز به جاى او مورد حسابرسى قرار نمىگيرند، هر كسى
در پيشگاه خداوند درباره عملكرد خود مورد محاسبه قرار خواهد گرفت و اگر اين افراد
را از خود براند، در زمره ستمكاران به شمار خواهد آمد.
و در پايان، خداوند با بيان علت گفتههاى اشراف كه گفتند: چگونه ممكن است خداوند
اين افراد مستمند را از ميان آنها مشمول رحمت خويش قرار دهد، مىفرمايد: خداوند به
افرادى كه الطاف و نعمتهاى وى را سپاس مىگويند، آگاهتر از ديگران است.
اسلام ميان همه طبقات تساوى قائل شده و كليه امتيازات اشراف را باطل و لغو كرده
است، از نظر اسلام تفاوتى ميان برده و ارباب و ثروتمند و فقير، وجود ندارد و همه در
برابر خداوند مساوى بوده و جز با ايمان و تقوا و كار نيك، كسى بر ديگرى برترى ندارد
و يكى از امورى كه مانع پذيرش اسلام از ناحيه شخصيتهاى قريش شد، علاقه به بزرگ
منشى و حبّ رياست و جاهطلبى آنان بود.
وليدبن مُغيره مىگويد: آيا قرآن بر محمد نازل مىشود و من كه بزرگ پيشواى قريشم
و ابومسعود عمرو بن عمير ثقفى رئيس قبيله ثقيف به حال خود وانهاده مىشويم در صورتى
كه ما دوتن بزرگ اين دو شهر «مكه و طائف» هستيم؟ خداوند در اين باره اين آيات را
نازل فرمود:
«وَقالُوا لَوْلا نُزِّلَ هذا القُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ القَرْيَتَيْنِ
عَظِيمٌ * أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَةَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ
مَعِيشَتَهُمْ فِى الحَياةِ الدُّنْيا وَرَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ
دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً وَرَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ
مِمّا يَجْمَعُونَ».(7)
معناى اين آيه اين است كه اينان نبوت و پيامبرى را تقسيم كرده و آن را هر كجا كه
خواستند قرار بدهند؛ در حالى كه همه امور به دست خداست، اوست كه اداره امور زندگى
آنها را در دست دارد و در ارزاق و روزى و جاه و منزلت، برخى را بر بعضى ديگر برترى
مىبخشد تا برخى از آنان با كمك بعضى ديگر نيازهاى خود را برآورده نموده و در كسب
روزى و تنظيم زندگى، يكديگر را يارى نمايند و سپس خداوند در ادامه مىفرمايد:
«وَرَحْمَةُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ». اين سخنى زيباست كه در لابلاى آن
برجستهترين مفاهيم اخلاص براى خدا و دورى جستن از مظاهر فريبنده زندگى نهفته است،
سخنى است كه مىتواند به همه كسانى كه نعمتهاى دنيوى را از دست دادهاند، دلدارى و
تسلّى دهد، آيا حيات و زندگى از نعمتهاى خدا نبوده و بازگشت، تنها به سوى او نيست؟
در آن روز، مردم طبق عملكرد خويش حساب پس مىدهند، مال و دارايى و پُست و مقامى كه
انسان را از آفريدگار خود دور كند، چه ارزش و اهميتى دارد؟ بهره دنيوى اندك و آخرت
براى پرهيزكاران بهتر و مطلوبتر است.
يكى ديگر از رخدادهايى كه توجه اسلام و اهتمام آن را در مورد افراد ناتوان و
مستمند برايمان پديدار مىسازد، اين است كه روزى رسول اكرم(ص) بزرگان و اشراف قريش
را مورد ملاطفت قرار داده و آنها را به اسلام دعوت مىكرد كه ناگهان عبداللَّه بن
اُمِّ مكتوم نابينا بر او وارد شد (وى از كسانى بود كه قبلاً اسلام آورده بود).
حضرت مشغول سخن گفتن با مردم بود، چون احساس كرده بود كه آنان به اسلام اظهار تمايل
مىكنند، لذا مشتاق بود كه اسلام بياورند، عبدالله بن اُم مكتوم به رسول خدا(ص) عرض
كرد: از آنچه خداوند به تو آموخته به من نيز بياموز و اين مطلب را چندين بار تكرار
كرد. اين وضعيت بر پيامبر گران آمد و دوست نداشت سخن خود را با آن گروه قطع كند؛
زيرا بيم آن داشت كه اگر پاسخ ابن اُممكتوم را بدهد، اشراف و بزرگانِ حاضر، دلخور
شوند، لذا روى در هم كشيد و به او بىاعتنايى نمود. خداوند با اين گفته وى را مورد
نكوهش قرار داد:(8)
عَبَسَ وَتَوَلّى * أَنْ جاءَهُ الأَعْمى * وَما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ
يَزَّكّى * أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرى * أَمّا مَنِ اسْتَغْنى *
فَأَنْتَ لَهُ تَصَدّى* وَما عَلَيْكَ أَلّا يَزَّكّى * وَأَمّا مَنْ جاءَكَ
يَسْعى * وَهُوَ يَخْشى * فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهّى؛
(9)
چون آن مرد نابينا نزدش آمد عبوس كرد و رو درهم كشيد و تو چه مىدانى شايد او
مردى پارسا باشد و يا اينكه خدا را متذكر شود و ذكر حقّ در او سودمند واقع شود و
اما آن كس كه داراست و بى نياز، تو به او توجه كنى، در صورتى كه اگر او از كفر به
ايمان و پارسايى نپردازد، تو تكليفى ندارى و اما آن كس كه با شوق و اشتياق به سوى
تو مىشتابد و از خدا هم مىترسد، به او توجهى نمىكنى.
اين سرزنش الهى يكى از بزرگترين دلايل بر وحى بودن قرآن و بر صدق نبوّت
پيامبر(ص) است. اگر حضرت محمّد(ص) فقط از شخصيتهاى بزرگ بود نه پيامبر و -نعوذ
بالله آن گونه كه دشمنانش مدعىاند - قرآن، ساخته و پرداخته خودش بود، هرگز اجازه
نمىداد اشتباهات وى در برابر ديدگان خاص و عام برملا گردد! و حاضر نمىشد بگويد
اين نكوهش، وحى الهى است، چه اينكه او مىتوانست از ابن اممكتوم پوزش بطلبد كه وى
مىخواسته اين گمراهان را هدايت كند و همه ياران حضرت اين پوزش را به شايستگى پذيرا
بودند، ولى خداوند متعال خواست به مسلمانها بفهماند كه افراد مؤمن و پاكدامن از
انسانهاى تبهكار برترند، هرچند داراى عيب و نقص باشند و هيچ كس حقّ ندارد در برابر
فردى ناتوان كه در جستجوى حقّ است روى درهم كشد و به او بى اعتنايى نمايد و به
كسانى كه گمراهى و كبر و نِخوَت سراسر وجودشان را فرا گرفته توجه داشته باشد.
قابل يادآورى است كه نقل شده هرگاه عبدالله بن ام مكتوم خدمت حضرت مىرسيد،
پيامبر به او مىفرمود، خوش آمدى اى شخصى كه خداوند به واسطه او مرا مورد نكوهش
قرار داد، و آنگاه كه رسول اكرم(ص) براى جنگ اُحد از مدينه بيرون رفت، دستور داد
عبداللَّهبن ام مكتوم به جاى او با مسلمانان نماز جماعت به جاى آورد و اين عمل
عنايتى خاص از ناحيه پيامبر خدا در لغوِ امتيازات اشرافىگرى بود.
معراج
خداى متعال براى اينكه ايمان كسانى را كه بدو گرويدهاند در بوته آزمايش
قراردهد و الطاف و عنايات خويش را بر فرستادهاش پديدار سازد، نشانههاى بزرگى از
قدرت خويش را در شب معراج بدو نماياند. و او را شب هنگام از مسجدالحرام در مكه، به
مسجدالاقصى در قدس كه پيرامون آن را با بركت گرداند، سير داد تا نشانههاى قدرت خود
را بدو بنماياند، چنانكه فرمود:
سُبْحانَ الَّذِى أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ المَسْجِدِ الحَرامِ إِلَى
المَسْجِدِ الأَقْصى الَّذِى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ
هُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ؛
منزه است خدايى كه بندهاش را شبانگاه از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه پيرامون
آن را بركت بخشيدهايم، سير داد تا نشانههاى قدرت خويش را بدو ارائه دهيم به راستى
كه او شنونده بيناست.
هنگامى كه رسول خدا(ص) با اين سرعت زايدالوصف به بيتالمقدس رسيد، حضرتابراهيم
و موسى و عيسى(ع) را با جمعى از پيامبران در آنجا ملاحظه كرد و آنها نماز جماعت را
به امامت وى به جاى آوردند. و سپس دو ظرف يكى از شراب و ديگرى از شير براى وى
آوردند،رسول خدا(ص) ظرف شير را برگرفت و از آن نوشيد، ولى به ظرف شراب اعتنايى
نكرد، جبرئيل(ع) بدو گفت: اى محمد، به فطرت خويش رهنمون گشتى و امت خود را نيز
هدايت كردى و شراب بر شما حرام گرديد.
پيامبر خدا(ص) از بيتالمقدس به آسمان انتقال يافت - يعنى به معراج رفت- و در
آنجا بود كه نمازهاى پنجگانه يوميه بر آن حضرت و امت وى واجب گرديد و پس از آن
رسولاكرم(ص) به مكه بازگشت، و همه اين امور در يك شب انجام پذيرفت.
فرداى آن روز پيامبر اكرم(ص) آنچه را ديده و مشاهده كرده بود به اطلاع قوم خود
رساند، برخى از قريش او را تصديق و بعضى تكذيب كردند و برخى از انسانهاى سُست
ايمان كه بدو گرويده بودند، مرتد شده و از دين خارج گشتند.
كفار قريش براى اينكه رسول خدا(ص) را امتحان كنند درباره اوصاف بيتالمقدس او
را مورد پرسش قرار دادند، چه اينكه ميان آنان افرادى وجود داشت كه بيتالمقدس را
ديده بودند، حضرت جا و مكان آن را برايشان توصيف كرد، آنها به برخى ديگر از خودشان
گفتند: او راست مىگويد، و پس از آن از او درخواست كردند كه آنها را در جريان امر
شترانى كه حامل كالاى بازرگانى آنان از شام هستند قرار دهد. حضرت تعداد شتران را
بيان فرمود و اضافه كرد كه فلان روز هنگام طلوع آفتاب خواهند رسيد و پيشاپيش آنها
شترى خاكسترى رنگ وجود دارد. آنها در انتظار ماندند تا كاروان همان گونه كه
پيامبر(ص) آن را وصف كرده بود، از راه رسيد، ولى آنان هم چنان به كفر و عناد و
كينهتوزى خويش ادامه دادند.
مدينه خاستگاه اسلام
زمانى كه رسول خدا(ص) ملاحظه كرد قريش دعوت او را نمىپذيرند و جز اندكى از آنان
ايمان نياوردهاند، در موسمهايى كه اعراب براى خود داشتند، از شهر خارج مىشد
ودعوت خويش را بر قبيلههاى عرب عرضه مىكرد. برخى از آن قبايل دعوت او را با
بىاحترامى و بعضى محترمانه رد كردند. از جمله كسانى كه پيامبر(ص) خود را به آنان
معرفى كرد گروهى از اعراب يثرب (مدينه) بودند كه هنگام ديدار با آنها فرمود: شما كه
هستيد؟ گفتند: ما عدهاى از قبيله خزرج هستيم. فرمود: از هم پيمانان يهوديد؟ گفتند:
آرى. رسول خدا(ص) فرمود: آيا نمىنشينيد مقدارى با هم گفتگو كنيم؟ گفتند: حاضريم،
آنها با حضرت به گفتگو نشستند و وى آنها را به ايمان به خدا دعوت نمود و اسلام را
بر آنان عرضه داشت و برايشان قرآن تلاوت فرمود، وقتى پيامبر با اين عده گفتگو كرد،
برخى به بعضى ديگر گفتند: به خدا سوگند آگاه باشيد او همان پيامبرى است كه [كتب]
يهود، بشارت و مژده وى را داده است. ديگران به ايمان آوردن به او بر شما پيشى
نگيرند، لذا آنان به دعوت پيامبر(ص) پاسخ مثبت داده و او را تصديق نمودند و پذيراى
اسلام شدند و به حضرت عرض كردند: ما دست از قوم خود كشيديم
و ميان هيچ قومى به اندازه قبيله ما دشمنى و عداوت وجود نداشته است، شايد خداوند
بهواسطه وجود شما آنها را متحد و يك پارچه سازد. ما به زودى نزد آنان خواهيم رفت و
آنها را به رسالت شما فرا مىخوانيم و آيينى را كه برما عرضه نمودى بر آنان عرضه
مىكنيم. اگر خداوند بدين وسيله آنان را متحد گرداند، فردى عزيزتر از شما وجود
نخواهد داشت.
اين گروه از خزرجيان به مدينه بازگشتند و آنچه را از رسول خدا(ص) در ارتباط با
دعوت به آيين اسلام مشاهده كرده بودند، به اطلاع قوم خود رساندند، بسيارى از آنان
دعوت پيامبراكرم(ص) را لبيك گفتند و خانهاى نبود كه ياد و نام رسول اكرم(ص) در آن
نباشد.
پيمان مردم مدينه
پس از گذشت يك سال، موسم حج فرا رسيد، دوازده تن از مردم مدينه، رهسپار مكه شدند
و در مكانى به نام «عَقبَه» با رسول خدا(ص) ديدار كردند و با آن حضرت پيمانى منعقد
نمودند با اين مفاد كه: هيچ يك از آنان به خدا شرك نورزد، دزدى نكنند، عمل منافى
عفت انجام ندهند، فرزندان خود را نكشند و به كسى افترا نبندند و نسبت ناروا ندهند و
از فرمان او سرپيچى نكنند، اگر به پيمان خود پايبند شدند، اهل بهشتند و اگر به برخى
از اين كارها آلوده گشتند، كارشان به دست خداست؛ اگر بخواهد عذاب كند و يا ببخشايد.
در موسم حج سال بعد از اين پيمان، هفتاد وسه مرد و دو زن، راهى مكه شدند و
آنگاه كه فرستادگان آنها با رسول خدا(ص) ديدار كردند، بدانان وعده داد كه شب هنگام
در «عَقبَه» با آنان ديدار داشته باشد و بدانها دستور داد در آن وقتِ شب، كسى را
از خواب بيدار نكنند و با آرامش به طور نهانى بدانجا آمده تا قريش از قضيه آگاه
نشوند.
آنان پس از گذشت سه شب، به آرامى خود را به عقبه رسانده و در جلسهاى كه با حضور
رسول خدا(ص) تشكيل شده و عباس بن عبدالمطلب عموى آن حضرت - كه هنوز بر آيين قريش
بود - نيز در آن حضور داشت، شركت جستند. ابن عباس جمعيت را مخاطب قرار داد و گفت:
همان گونه كه مىدانيد، محمد(ص) از ماست و ما او را تاكنون از گزند قوم خود حفظ و
حراست كردهايم و او ميان بستگان خويش هم چنان از مقام و منزلت والايى برخوردار
است. آن حضرت از رفتار قوم خود خرسند نيست و قصد دارد نزد شما آمده و به شما
بپيوندد، اكنون ملاحظه كنيد، اگر به آنچه وى را بدان دعوت كردهايد وفادار و
پايبنديد و او را از شرّ دشمنان محافظت مىكنيد كه فبها و نعم المطلوب و اگر
مىخواهيد پس از آنكه وى نزدتان آمد او را تسليم دشمن كرده و تنها بگذاريد، در اين
صورت دست از او برداريد تا ميان بستگان و شهر خود در عزّت و احترام زندگى كند. آنان
در پاسخ وى گفتند: آنچه را گفتى شنيديم [و رو به پيامبر كرده و عرض كردند] اى رسول
خدا(ص) شما سخن خود را بگو و هر عهد و پيمانى را كه دوست دارى از ما بگير. رسول
خدا(ص) با آنان سخن گفت و سپس به تلاوت قرآن پرداخت و آنها را به خداو
ند و پذيرش اسلام دعوت كرد و سپس فرمود: «به اطاعت و فرمانبردارى من در كليه
حالات و در انفاقِ در سختى و خوشى و به امر به معروف و نهى از منكر با من بيعت
كنيد. براى خدا سخن بگوييد و در راه او از سرزنش هيچ نكوهشگرى بيم و پروا نداشته
باشيد. بايد مرا يارى كنيد و اگر نزدتان آمدم، همان گونه كه از زن و فرزند خود
مراقبت مىكنيد بايد از من حفاظت نماييد كه در اين صورت بهشت درانتظار شماست». آنان
نيز طبق همين اصول با آن حضرت عهد و پيمان بستند. آنگاه رسولخدا(ص) فرمود:
دوازدهتن از افراد با شخصيت، از ميان خود به من معرفى كنيد تا امور مربوط به مردم
را سر و سامان دهند. آنان هم دوازده نفر را از ميان برگزيده و رسولخدا(ص) بدانان
فرمود: شما عهدهدار امور قوم خود باشيد، همان گونه كه حواريون، نسبت به عيسى بن
مريم(ع) بودند و من نيز مسؤوليت قوم خود را بر عهده دارم. و سپس آنان رهسپار مدينه
گرديدند و اسلام به سرعت ميان مردم آن سامان گسترش يافت.
پىنوشتها:
1- واحدى، به اِسناد متصل مرفوعاً از عكرمه، از ابن عباس نقل كرده كه شأن نزول
اين سوره مباركه درباره مردى بوده كه شاخه درخت خرماى او در منزل شخصى فقير به نام
ابودحداح قرار داشت. هرگاه صاحب درخت براى چيدن خرما بالا مىرفت و دانهاى از خرما
به زمين مىافتاد، اگر بچههاى آن مرد فقير خرما را برمىداشتند، صاحب درخت خرما
پايين مى آمد و دانه خرما را هر چند در دهان بچهها بود با انگشت بيرون مىآورد.
مرد فقير نزد رسول خدا(ص) شكوه كرد. حضرت براى خريد درخت خرماى آن شخص به او درختى
در بهشت وعده داد، ولى نپذيرفت... تا اينكه يكى از ياران رسول خدا(ص) با وساطت و
پافشارى توانست آن درخت خرما را با چهل درخت خرما معاوضه كند. و سپس آن را در
اختيار پيامبر گذاشت و رسول خدا(ص) نيز آن درخت را به مرد فقير بخشيد. مجمعالبيان،
ج10، ص501. «ج».
2- عنكبوت (29) آيات 2 - 3.
3- بقره (2) آيه 214.
4- ابن هشام، ج1.
5- ابن هشام، ج1.
6- انعام (6) آيات 52 - 53.
7- زخرف (43) آيات 31 - 32.
8- برخى از مفسرين گفتهاند: اين آيات درباره مردى از بنىاميّه (عثمان) كه نزد
پيامبر ايستاده بود نازل شده؛ هنگامى ابن اممكتوم واردشد، او چهره درهم كشيد و از
او رو برگرداند و خداوند او را بر اين كار مورد عتاب قرار داد. مفسران نسبتِ اين
عمل را به پيامبر6 صحيح نمىدانند، زيرا خداوند آن حضرت را برتر از اين صفات قرار
داده است و از او به بهترين نمونه اخلاق نكو و پسنديده ياد كرده و فرموده است: «و
لو كنت فظاً غليط القلب لانفضوا من حولك؛ اگر تو درشتخو بودى مردم از پيرامونت
پراكنده مىشدند» و «انك لعلى خلق عظيم» مكارم اخلاق و برخورد بسيار مناسب حضرت به
اندازهاى بود كه هرگاه با كسى مصافحه مىكرد، هرگز دستش را از دست او نمىكشيد تا
طرف مقابل دستش را جدا كند. بنابراين، چگونه ممكن است انسانى كه در بلنداى قلّه
صفات برجسته و اخلاق پسنديده است، در مقابل فردى نابينا كه براى پذيرش اسلام آمده،
چهره درهم كشد؟! تمام پيامبران خدا از چنين برخوردهايى منزه و پيراسته بودهاند.
«ج».
9- عبس (80) آيات 1 - 10.