همراه با پيامبران در قرآن

عفيف عبدالفتاح طباره

- ۲۶ -


آزار پيامبر و مؤمنين

وقتى كفار ديدند هر روز بر تعداد مسلمانان افزوده مى‏شود، به ناسزا گويى پيامبر پرداخته‏و اراذل و اوباشى را وادار كردند تا به آن حضرت و پيروانش اهانت كنند و از اين‏ناحيه به آنان ضرر و آسيب فراوان رسيد. پيامبر(ص) فرمود: «هيچ پيامبرى در راه خدا به‏اندازه من اذيت و آزار نديد. به گونه‏اى در راه خدا مورد تهديد قرار مى‏گرفتم كه هيچ‏كس‏تهديد نمى‏شد: گاهى در شبانه روز، سى نوع آزار و اذيت مى‏شدم، از بلال چه بگويم‏كه آزار و شكنجه‏هايى كه بر كتف او وارد مى‏شد، براى هيچ جاندارى قابل تحمل‏نبود».

از جمله آزار و شكنجه‏هايى كه پيامبر با آنها روبه‏رو مى‏شد اين بود كه روزى ابوجهل -يكى از سران قريش - سنگ بزرگى برداشت تا به پيامبر پرتاب كند و او را به قتل برساند، لذا مراقب او بود تا اين‏كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد، وقتى به سجده رفت، ابوجهل خواست سنگ را بر سر او فرود آورد كه خداوند در دل او هراس و وحشت انداخت، با اضطراب و پريشانى و رنگ پريده بازگشت.

ابوجهل بار ديگر مردى را فرستاد تا شكمبه شترى را مهيا كند، وقتى آماده كرد، آن را درحال سجده پيامبر، بر سر مبارك آن حضرت افكند و هيچ يك از مسلمانان به دليل اين‏كه‏تعدادشان اندك بود و از كفار قريش بيم و وحشت داشتند، جرأت نكردند آن را از سرمبارك پيامبر بردارند تا اين‏كه دخترش فاطمه آمد و آن را از سر پدر برداشت.

يك بار ديگر ابوجهل در صفا از كنار پيامبر گذارش افتاد، او را آزرد و ناسزا گفت و به دين و آيين او اهانت رواداشت.

روزى پيامبر اكرم(ص) در حالى كه سر مباركش پر از خاك‏هايى بود كه افراد نادان بر آن حضرت پاشيده بودند وارد خانه‏اش شد. يكى از دخترانش خاك تن او را مى‏شست و مى‏گريست و پيامبر بدو مى‏فرمود: دخترم گريه مكن، خداوند حافظ و نگاهبان پدر توست.

از جمله كسانى كه حضرت را آزار و اذيت نموده «عقبة بن ابى معيط» بود. وى در حالى‏كه پيامبر(ص) در كعبه به نماز ايستاده بود جلو آمد و پارچه‏اى را به گردن پيامبر افكند و آن را به شدت فشار داد كه ابوبكر رسيد و بازوى او را گرفته و او را از پيامبر دور ساخت و مى‏گفت: آيا قصد داريد فردى را به جرم اين‏كه مى‏گويد پروردگار من خداست به قتل رسانيد، حال آن‏كه دلايل روشنى از پروردگارتان براى شما آورده است.

و نيز از كسانى كه به آزار و اذيت رسول خدا(ص) مى‏پرداختند ابولهب و همسرش ام‏جميل بود. اين زن، خار و خاشاك بيابان را جمع‏آورى مى‏كرد و بر سر راهى كه پيامبر(ص) از آن مى‏گذشت، مى‏ريخت.

اذيت و آزار مؤمنين

مؤمنين اذيت و آزار فراوانى را از مشركين متحمل شدند از جمله:

بلال بن رباح (حبشى) كه برده فردى به نام «امية بن خلف» بود. اين شخص هنگام ظهر كه هوا به شدت گرم مى‏شد، بلال را در صحرا و بيابان مكه به پشت مى‏خوابانيد و سپس دستور مى‏داد قطعه سنگى بزرگ بر سينه او نهاده شود و آن‏گاه به او مى‏گفت: به خدا سوگند به همين وضع خواهى ماند تا جان بدهى و يا از آيين محمد(ص) دست بردارى ولات و عُزّى‏ را پرستش نمايى، بلال با وجود اين‏كه شكنجه مى‏شد مى‏گفت: «أَحَد، أَحَد؛ خدا يگانه است».

روزى ابوبكر از كنارش گذشت و گفت: اى أميّه، از خدا نمى‏ترسى با اين بيمار اين‏گونه رفتار مى‏كنى، تا كى مى‏خواهى او را شكنجه كنى؟ در پاسخ او گفت: تو او را به فساد و تباهى كشاندى، اگر راست مى‏گويى او را از اين وضع نجات بده. ابوبكر او را خريد و آزاد نمود و خداوند اين آيه شريفه را درباره آن دو تن(1) نازل فرمود:

فَأَنْذَرْتُكُمْ ناراً تَلَظّى‏ * لا يَصْلاها إِلّا الأَشْقى‏* الَّذِى كَذَّبَ وَتَوَلّى‏؛

من شما را از آتش شعله‏ور دوزخ بيم دادم و هيچ كس جز شقى‏ترين افرادى كه تكذيب كرد و روگرداند در آن نيفتد.

وَسَيُجَنَّبُها الأَتْقى‏ * الَّذِى يُؤْتى مالَهُ يَتَزَكّى‏ * وَما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزى‏ * إِلّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الأَعْلى‏ * وَلَسَوْفَ يَرْضى‏؛

و اهل تقوا از آن آتش دورى خواهند كرد. آنان كه مال خويش را به عنوان زكات به فقرا دادند و حال آن‏كه هيچ كس از او حقّ نعمت نداشت، مگر در طلب كسب رضاى خداى خويش كه برترين موجودات و به نعمت‏هاى ابدى در بهشت خشنود خواهد شد.

از جمله افرادى كه به سبب اسلام آوردن خود، مورد شكنجه قرار مى‏گرفتند عمار ياسر و پدر و مادرش بودند، بنى مخزوم اين افراد را در هواى گرم نيم روز بيرون برده و بدن‏هاى آنان را بر شن‏هاى گرم و تفتيده قرار مى‏دادند، پيامبر(ص) از كنار آنها عبور كرد و مى‏فرمود: «اى خاندان ياسر، صبر پيشه كنيد؛ زيرا جايگاه شما بهشت جاودان است».

و نيز از كسانى كه در راه خدا آزار و شكنجه ديدند «خَبّاب بن أرت» بود كه برده زنى بود و آن زن، آهن سرخ شده‏اى را بر پشت وى مى‏نهاد تا از دين برگردد، ولى اين كار ايمان او را افزايش مى‏داد. روزى خَبّاب نزد پيامبر از شكنجه و آزارى كه مى‏ديد شكايت كرد و از او خواست در حقّ وى دعاكند. پيامبر(ص) فرمود: «قبل از شما افرادى بودند كه بدن آنها را باشانه‏هاى آهنين شانه مى‏كردند، تا دانه‏هاى شانه به استخوان مى‏رسيد و گوشت و عَصَب را با هم جدا مى‏كرد، ولى دست از دين خود برنداشتند، و اَرّه بر سر آنان گذاشتند و سرشان را دونيم مى‏كردند، ولى از دين خود برنمى‏گشتند، و خداوند اين امر را اين گونه به پايان خواهدرساند كه اگر سواره‏اى از صنعاء رهسپار حضرموت گردد، جز از خدا از كسى ديگر بيم نداشته باشد».

بدين‏ترتيب تعداد زيادى از مؤمنين گرفتار ضرب و شتم و گرسنگى و تشنگى شدند، به‏گونه‏اى كه برخى از آنها در اثر شدت اذيت و ناراحتى كه ديده بودند قادر بر صاف نشستن نبودند. در اين هنگام رسول اكرم(ص) آياتى از قرآن را كه بر او نازل شده بود براى آنها تلاوت‏مى‏كرد و اين سبب مى‏شد كه از درد و رنج آنها كاسته شود و دل‏هاى آنها را قوى نگه دارد، خداى متعال فرمود:

أَحَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَهُمْ لا يُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الكاذِبِينَ؛(2)

آيا مردم تصور مى‏كنند به صرف اين‏كه مى‏گويند ايمان آورديم مورد امتحان قرار نمى‏گيرند و ما كسانى را كه قبل از اينان بودند آزموديم، تا خداوند كاملاً راستگويان و دروغگويان را از يكديگر باز شناسد.

أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الجَنَّةَ وَلَمّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ البَأْساءُ وَالضَّرّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتّى‏ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتى‏ نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ؛(3)

گمان مى‏كنيد وارد بهشت مى‏شويد و هنوز مثال آنان كه قبل از شما بودند، به شما نرسيده كه رنج فقر و بيمارى ديدند و پيوسته پريشان خاطر و هراسان بودند تا اين‏كه فرستاده خدا و گروندگان همراه وى مى‏گويند: پيروزى الهى كى خواهد بود، آگاه باشيد پيروزى خداوند نزديك است.

مهاجرت به حبشه

زمانى كه پيامبر(ص) شدت آزار و شكنجه ياران خود را ملاحظه كرد بدانان فرمود: اگر به سرزمين حبشه برويد در آنجا پادشاهى است كه به كسى ستم روا نمى‏دارد و آنجا سرزمين راستى و صداقت است تا اين‏كه خداوند گشايشى فرموده و شما را از اين دشوارى‏ها برهاند.

اينجا بود كه تعداد بسيارى از مسلمانان براى حفظ دين خدا به سرزمين حبشه مهاجرت نمودند. يازده تن مرد و چهار زن با اجاره كردن يك كشتى هجرت كرده و به آن ديار رسيدند و بعد از آن مسلمانان پى‏درپى به حبشه مهاجرت كردند تا تعداد مهاجران نزديك به هشتاد و سه تن مرد و هيجده زن رسيد.

وقتى خبر مهاجرت اين افراد به قريش رسيد. فرستادگانى را نزد نجاشى اعزام كردند كه مهاجران را به مكه باز گرداند تا مجدداً به آزار و شكنجه آنها بپردازند. اين فرستادگان عبارت بودند از: عبدالله بن ابى ربيعه و عمروعاص. هنگامى كه فرستاده‏هاى قريش با نجاشى ديدار كردند، عمروعاص بدو گفت: برخى از جوانان نادان ما به شما پناه آورده‏اند، آنها دست از دين و آيين قوم خود برداشته و به دين شما نيز نگرويده‏اند و خود دينى را اختراع كرده‏اند كه نه ما و نه تو به آن آشنايى نداريم، اينك اشراف قوم آنان و پدران و عموها و قبيله‏هاى آنها ما را نزد شما فرستاده‏اند تا آنها را به سوى آنان باز گردانى؛ زيرا آنها از وضع اين افراد آگاهى بيشتر داشته و به عيب‏هاى آنان واقف‏ترند.

نجاشى كه سخنان آنها را شنيد، تسليم نمودن مهاجران را به آنان، آن هم بى‏آن‏كه سخن و دليل و برهان طرف مقابل را نشنود منطقى ندانست، لذا در پى ياران رسول‏خدا(ص) فرستاد و آنها را فرا خواند، هنگامى كه نزد وى حضور يافتند بدان‏ها گفت: اين دين و آيينى كه به واسطه آن از قوم خود جدا شده‏ايد چيست؟ و چرا به دين و آيين من و يا كيش ساير مردم نگرويده‏ايد؟

جعفر بن ابى طالب لب به سخن گشود و بدو پاسخ داد: «پادشاها، ما مردمى بوديم كه در دوران جاهليت به سر مى‏برديم، بت مى‏پرستيديم و گوشت مردار مى‏خورديم، به فحشا و اعمال ناروا آلوده مى‏شديم و ارتباط خويشاوندى را قطع و صله رحم انجام نمى‏داديم و به همسايگان بى‏اعتنا بوديم. افراد زورمند ما، افراد ضعيف و ناتوان ما را قتل عام مى‏كردند. به همين وضع و منوال بوديم تا اين‏كه خداوند پيامبرى را از خودمان براى ما فرستاد، كه نَسَبِ او را مى‏شناسيم و به راستگويى و امانت‏دارى و عفت و پاكدامنى او اعتقاد داريم. وى ما را به پرستش خدا دعوت كرد، تا خدا را يكتا دانسته و تنها او را پرستش كنيم و سنگ‏ها و بت‏هايى را كه پيشينيان ما به جاى خدا مى‏پرستيده‏اند، به دور افكنيم و به ما دستور داده كه به راستى سخن گوييم و امانت را به صاحبش برگردانيم و صله رحم انجام دهيم و با همسايگان خوش برخورد باشيم و از محارم الهى و خونريزى چشم پوشى كنيم. او ما را از اعمال منافى عفت و زشت و دروغ و خوردنِ مال يتيم و نسبت ناروا به زنان پاكدامن برحذر داشته است و به ما دستور داده تا خدا را بپرستيم و ذرّه‏اى به اوشرك نورزيم و به ما فرمان داده

نماز و زكات و روزه به جا آوريم و [تمام دستورات اسلام را برايش برشمرد] به اين دليل ما او را تصديق‏كرده و به وى ايمان آورده‏ايم و در دستوراتى كه از ناحيه خداوند آورده بود، پيروى او نموديم. خداى يگانه را پرستش كرديم و ذرّه‏اى به اوشرك نورزيديم، هر چه را بر ما حرام‏كرد، حرام دانستيم و آنچه را برايمان حلال نمود، حلال تلقى كرديم. قوم ما به دشمنى با ما برخاستند و ما را آزار و شكنجه نموده و وادار كردند از دين و آيين خود دست برداريم، تاما را از پرستش خدا به پرستش بت‏ها برگردانند و چيزهاى پليدى را كه حلال نمى‏دانستيم، حلال بشمريم. لذا آن‏گاه كه بر ما غلبه يافته و به ما ظلم و ستم روا داشتند و عرصه را بر ما تنگ كردند و از روآوردن به دين و آيين ما جلوگيرى كردند، ما به سرزمين شما روآورديم».(4)

آن‏گاه كه جعفربن ابى طالب آياتى از ابتداى سوره مريم را براى وى تلاوت كرد. نجاشى گريست و سپس گفت: اين سخنان و آنچه را عيسى(ع) آورده از يك سرچشمه نورند و سپس رو به عبدالله بن ابى ربيعه و عمروعاص كرد و بدان‏ها گفت: از پيش من برويد، به خدا سوگند هرگز اين افراد را به شما تسليم نخواهم كرد.

نجاشى به مجرّد شنيدن اصول و دستورات اسلام پى برد كه دستوراتى واقعى و حقند و صدق و حقيقت آنها بر اهل خرد پوشيده نيست و دانست دستوراتى را كه محمد(ص) آورده از همان منبعى صادر شده است كه رسالت حضرت عيسى صادر گرديده است.

محاصره پيامبر و ياران

زمانى كه نقشه‏هاى كفار قريش بى نتيجه ماند و مطئمن شدند كه هرچه پيامبر و پيروانش را مورد آزار و اذيت و ستم قرار دهند، مانع رو آوردنِ مردم به دين خدا نيست، لذا تصميم گرفتند پيامبر را آشكارا به قتل برسانند، وقتى عمويش ابوطالب(ع) بر تصميم قريش آگاه شد، قبيله خود بنى عبدالمطلب را گرد آورد و به آنها فرمان داد تا پيامبر را وارد يكى از شِعْب‏هاى اطراف شهر مكه نمايند و بدانان امر كرد از كسانى كه قصد كشتن او را دارند به شدت جلوگيرى كنند و قريش كه اطلاع حاصل كرد بستگان پيامبر حفاظت او را بر عهده گرفته‏اند، تصميم گرفتند پيمان نامه‏اى بنويسند و در آن متعهد شوند كه با قبيله پيامبر، يعنى بنى هاشم و بنى‏عبدالمطلب به طور كامل قطع رابطه كنند، از آنها زن نگيرند و به آنها زن نداده و با آنان داد و ستد انجام ندهند و بدين سان پيمانى با اين مفاد نوشته و آن را داخل كعبه قرار دادند. اين پيمان نامه مدت سه سال اجرا شد و پيامبر و پيروانش از انواع سختى‏ها و محروميت‏ها رنج مى‏بردند تا آنجا كه از گرسنگى برگ درختان را مى‏خوردند و فرياد و ناله كودكان آنها از شدت گرسنگى از دور شنيده مى‏شد.

زمان محاصره به طول انجاميد و محاصره شوندگان با گرفتارى‏ها و مشكلات بسيارى دست به گريبان شدند كه برخى از اشرافِ قريش دلشان به حال آنها سوخت و پنج تن از بزرگان آنها، خواستار نقض عهدنامه شدند و پس از آن‏كه با مخالفت شديدى از ناحيه قريش روبه‏رو شدند، سرانجام موفق شدند و پيامبر و ياران او پس از رنج و گرفتارى‏هاى فراوانى كه متحمل شدند به خانه‏هاى خود بازگشتند.

رنج‏هاى پيامبر در طائف

رسول اكرم(ص) وقتى ديد قريش به رسالت او اهميتى قائل نيستند، تصميم گرفت نزد قبيله ثقيف به طائف برود، شايد آنها بدو ايمان آورند و دست يارى به او داده و با وى همكارى نمايند تا مأموريت الهى را به پايان برساند. ثقيف نزديك‏ترين قبيله به مكه بود. پيامبر اسلام(ص) كه زيد بن حارثه، خادم او نيز وى را همراهى مى‏كرد، با سران قبيله آنها ديدار كرد و آنان را به ايمان به خدا دعوت نمود و براى انجام رسالت خويش از آنان يارى خواست، ولى آنها با رفتارى ناپسند، دستِ ردّ بر سينه او نهادند و از آنها خيرى به دست نياورد. در اين جا رسول گرامى اسلام(ص) از آنان درخواست كرد كه قضيه را فاش نسازند كه قريش از ماجرا اطلاع حاصل كنند؛ زيرا آنها در اين صورت بر آزار و اذيت خود مى‏افزودند و از سويى رسول خدا(ص) براى مبارزه با قريش در حقيقت از دشمنان آنها كمك خواسته بود، اما ثقيف، آن گونه كه پيامبر از آنها تقاضا كرده بود عمل نكرده، بلكه افراد جاهل و نادان و كودكان خويش را فرستادند تا در مسير راه، در برابر پيامبر ايستاده و به آن حضرت سنگ پرتاب كنند و آنها حضرت را آماج سنگ‏هاى خود ساختند، به گونه‏اى كه پاهاى مبارك وى مجروح شد و ز

يد بن حارثه، سنگ‏ها را از وجود مقدس او دفع مى‏كرد تا اين‏كه به درخت انگورى رسيده و در سايه آن بياساييدند.

حضرت در اين مصايب و گرفتارى‏ها اشكش جارى نگشت و از غم و اندوه خود، جز به پيشگاه حق، شكوه نكرد. چقدر براى او شيرين بود كه با دعايى حاكى از توبه و انابه، اثر درد و رنجى را كه با آن دست به گريبان بود كاهش دهد، لذا با اين دعا نزد خداى خويش راز و نياز كرد كه اين خود نشان درجات اخلاص آن حضرت است:

اللهم إليك أشكو ضعف قوّتى و قِلّه حيلتى و هَوَانى على الناس يا ارحم الراحمين أنت رب المستضعفين و أنت ربي. إلى من تَكِلُني؟ إلى بعيد يتجهّمنى أم إلى عدوّ مَلّكته أمري؟ إن لم يكن بك عليَّ غضب فلا أُبالى و لكن عافيتك هى أوسع لي، أعوذ بنور وجهكَ الذى أشرقت له الظلمات و صَلُحَ عليه أمرُ الدنيا و الآخرة من أن تُنزل بى غصبك او يحل علىَّ سخطك لك العُتبى‏ حتى تَرضى‏ لاحول و لاقوّة إلّا بك؛(5)

بار خدايا، از عجز و ناتوانى و درماندگى خويش و نگرانى‏ام بر مردم، به پيشگاه تو شكوه مى‏كنم، اى مهربان‏ترين مهربانان. تو پروردگار من و پروردگار محرومانى، مرا به كه وامى‏گذارى؟ به كسى كه از تو دور است و يا به دشمنى واگذارم مى‏كنى كه بر من روى درهم كشد؟ اگر تو بر من خشمگين نباشى، از هيچ كس پروايى ندارم، ولى گستره عافيت تو مرا فراگرفته است، به نور توجّه تو كه تاريكى‏ها بدان نورافشان مى‏گردد و امر دنيا و آخرت بدان سامان مى‏يابد پناه مى‏برم، كه خشم و غضبت بر من فرود نيايد و از من راضى و خشنود گردى، هيچ قدرت و نيرويى جز به يارى خداوند ممكن نيست.

مكانى كه رسول(ص) براى استراحت نشسته بود، كنار باغ عُتْبه و شَيْبه فرزندان ربيعه قرار داشت، وقتى چشم آن دو تن به پيامبر افتاد، دلشان براى او سوخت و غلام نصرانى خود را كه «عداس» نام داشت صدا زده و بدو گفتند: خوشه‏اى از اين انگور برگير و نزد آن مرد ببر. هنگامى كه پيامبر براى تناولِ انگور دست به ميوه بُرد، فرمود: بسم الله. عداس گفت: مردم اين منطقه اين گونه سخن نمى‏گويند! پيامبر اكرم(ص) از او پرسيد: اهل كجايى؟ و آيينت چيست؟ عرض كرد: من فردى نصرانى و از اهالى نينوا هستم. پيامبر(ص) فرمود: از ديار يونس بن متّى آن مرد صالح و شايسته؟ عداس پرسيد: از كجا نام يونس را مى‏دانى؟ حضرت آيات مربوط به داستان يونس را برايش تلاوت فرمود. وقتى عداس اين آيات را شنيد اسلام آورد و آن‏گاه كه نزد پسران ربيعه آمد بدان‏ها گفت: بهتر از اين شخص در زمين فردى وجود ندارد و مطلبى را كه به من خبر داد جز پيامبر نمى‏تواند از آن آگاهى داشته باشد.

گسترش اسلام

راه يابى اسلام بين محرومان

در آغاز دعوت اسلام، هر چند افرادى سرشناس و شرافتمند به پيامبر گرويدند، ولى بيشتر كسانى كه ايمان آورده بودند از طبقات محروم و مستمند به شمار مى‏آمدند. اسلام، اين مؤمنان را با آغوش گرم پذيرا شد و خداوند به پيامبرش دستور داد با آنها مهربانى كند و از آنان حمايت نموده و دستورات اسلام را بدان‏ها بياموزد.

هرگاه پيامبر اسلام در مسجد مى‏نشست ياران مستضعف وى نيز مانند صهيب رومى و عمار ياسر و بلال و سلمان فارسى و خباب بن أرت و ديگر مسلمانان فقير و تهيدست در كنار وى مى‏نشستند. اشراف و ثروتمندان قريش با مشاهده آنان به رسول خدا(ص) مى‏گفتند: آيا از بين قوم خود به اين افراد راضى شده‏اى؟ آيا خداوند از بين ما بر اينان منت نهاده كه به تو ايمان آوردند؟ آيا ما از اين بردگان پيروى كنيم؟ ما شرم داريم نزد تو آمده و با اين گونه افراد همنشين گرديم. آنها را از خود دور گردان، شايد در اين صورت از تو پيروى كنيم. پيامبر بدانان فرمود: من مؤمنين را از خود نمى‏رانم. گفتند: پس هر گاه ما آمديم آنها را از ما دور كن. پيامبر(ص) به اميد اين‏كه آنها ايمان بياورند، به انجام خواسته آنان تمايل نشان داد و خداوند اين آيات را بر او نازل فرمود:

وَلا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ باِلغَدوةِ وَالعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ماعَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَى‏ءٍ وَما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَى‏ءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظّالِمِينَ * وَكَذلِكَ فَتَنّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَهؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرِينَ؛(6)

كسانى را كه پروردگارشان را هر صبح و شام مى‏خوانند و مراد و مقصودشان اوست، از خود مران، نه چيزى از حساب آنها بر تو و نه چيزى از حساب تو بر آنهاست. اگر آنها را از خود برانى از ستمكاران خواهى بود و اين چنين ما برخى را به بعضى ديگر آزموديم تا بگويند آيا خداوند به اين فقيران از ميان ما نعمت اسلام و برترى داد، آيا خداوند (از اين منكران) نسبت به سپاسگزاران آگاه‏تر نيست.

در اين آيه مباركه قرآن، خداوند فرستاده خود حضرت محمد(ص) را از راندن اين مستضعفين كه شب و روز خداى خويش را عبادت مى‏كردند منع فرمود و سپس خداى متعال در پاسخ اشرافى كه به اين افراد، ناروا مى‏گفتند، پيامبر خود را مخاطب ساخت كه وى به جاى آنها محاسبه نگشته و آنان نيز به جاى او مورد حسابرسى قرار نمى‏گيرند، هر كسى در پيشگاه خداوند درباره عملكرد خود مورد محاسبه قرار خواهد گرفت و اگر اين افراد را از خود براند، در زمره ستمكاران به شمار خواهد آمد.

و در پايان، خداوند با بيان علت گفته‏هاى اشراف كه گفتند: چگونه ممكن است خداوند اين افراد مستمند را از ميان آنها مشمول رحمت خويش قرار دهد، مى‏فرمايد: خداوند به افرادى كه الطاف و نعمت‏هاى وى را سپاس مى‏گويند، آگاه‏تر از ديگران است.

اسلام ميان همه طبقات تساوى قائل شده و كليه امتيازات اشراف را باطل و لغو كرده است، از نظر اسلام تفاوتى ميان برده و ارباب و ثروتمند و فقير، وجود ندارد و همه در برابر خداوند مساوى بوده و جز با ايمان و تقوا و كار نيك، كسى بر ديگرى برترى ندارد و يكى از امورى كه مانع پذيرش اسلام از ناحيه شخصيت‏هاى قريش شد، علاقه به بزرگ منشى و حبّ رياست و جاه‏طلبى آنان بود.

وليدبن مُغيره مى‏گويد: آيا قرآن بر محمد نازل مى‏شود و من كه بزرگ پيشواى قريشم و ابومسعود عمرو بن عمير ثقفى رئيس قبيله ثقيف به حال خود وانهاده مى‏شويم در صورتى كه ما دوتن بزرگ اين دو شهر «مكه و طائف» هستيم؟ خداوند در اين باره اين آيات را نازل فرمود:

«وَقالُوا لَوْلا نُزِّلَ هذا القُرْآنُ عَلى‏ رَجُلٍ مِنَ القَرْيَتَيْنِ عَظِيمٌ * أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَةَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِى الحَياةِ الدُّنْيا وَرَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً وَرَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ».(7)

معناى اين آيه اين است كه اينان نبوت و پيامبرى را تقسيم كرده و آن را هر كجا كه خواستند قرار بدهند؛ در حالى كه همه امور به دست خداست، اوست كه اداره امور زندگى آنها را در دست دارد و در ارزاق و روزى و جاه و منزلت، برخى را بر بعضى ديگر برترى مى‏بخشد تا برخى از آنان با كمك بعضى ديگر نيازهاى خود را برآورده نموده و در كسب روزى و تنظيم زندگى، يكديگر را يارى نمايند و سپس خداوند در ادامه مى‏فرمايد: «وَرَحْمَةُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ». اين سخنى زيباست كه در لابلاى آن برجسته‏ترين مفاهيم اخلاص براى خدا و دورى جستن از مظاهر فريبنده زندگى نهفته است، سخنى است كه مى‏تواند به همه كسانى كه نعمت‏هاى دنيوى را از دست داده‏اند، دلدارى و تسلّى دهد، آيا حيات و زندگى از نعمت‏هاى خدا نبوده و بازگشت، تنها به سوى او نيست؟ در آن روز، مردم طبق عملكرد خويش حساب پس مى‏دهند، مال و دارايى و پُست و مقامى كه انسان را از آفريدگار خود دور كند، چه ارزش و اهميتى دارد؟ بهره دنيوى اندك و آخرت براى پرهيزكاران بهتر و مطلوب‏تر است.

يكى ديگر از رخدادهايى كه توجه اسلام و اهتمام آن را در مورد افراد ناتوان و مستمند برايمان پديدار مى‏سازد، اين است كه روزى رسول اكرم(ص) بزرگان و اشراف قريش را مورد ملاطفت قرار داده و آنها را به اسلام دعوت مى‏كرد كه ناگهان عبداللَّه بن اُمِ‏ّ مكتوم نابينا بر او وارد شد (وى از كسانى بود كه قبلاً اسلام آورده بود). حضرت مشغول سخن گفتن با مردم بود، چون احساس كرده بود كه آنان به اسلام اظهار تمايل مى‏كنند، لذا مشتاق بود كه اسلام بياورند، عبدالله بن اُم مكتوم به رسول خدا(ص) عرض كرد: از آنچه خداوند به تو آموخته به من نيز بياموز و اين مطلب را چندين بار تكرار كرد. اين وضعيت بر پيامبر گران آمد و دوست نداشت سخن خود را با آن گروه قطع كند؛ زيرا بيم آن داشت كه اگر پاسخ ابن اُم‏مكتوم را بدهد، اشراف و بزرگانِ حاضر، دلخور شوند، لذا روى در هم كشيد و به او بى‏اعتنايى نمود. خداوند با اين گفته وى را مورد نكوهش قرار داد:(8)

عَبَسَ وَتَوَلّى‏ * أَنْ جاءَهُ الأَعْمى‏ * وَما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكّى‏ * أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرى‏ * أَمّا مَنِ اسْتَغْنى‏ * فَأَنْتَ لَهُ تَصَدّى‏* وَما عَلَيْكَ أَلّا يَزَّكّى‏ * وَأَمّا مَنْ جاءَكَ يَسْعى‏ * وَهُوَ يَخْشى * فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهّى‏؛ (9)

چون آن مرد نابينا نزدش آمد عبوس كرد و رو درهم كشيد و تو چه مى‏دانى شايد او مردى پارسا باشد و يا اين‏كه خدا را متذكر شود و ذكر حقّ در او سودمند واقع شود و اما آن كس كه داراست و بى نياز، تو به او توجه كنى، در صورتى كه اگر او از كفر به ايمان و پارسايى نپردازد، تو تكليفى ندارى و اما آن كس كه با شوق و اشتياق به سوى تو مى‏شتابد و از خدا هم مى‏ترسد، به او توجهى نمى‏كنى.

اين سرزنش الهى يكى از بزرگ‏ترين دلايل بر وحى بودن قرآن و بر صدق نبوّت پيامبر(ص) است. اگر حضرت محمّد(ص) فقط از شخصيت‏هاى بزرگ بود نه پيامبر و -نعوذ بالله آن گونه كه دشمنانش مدعى‏اند - قرآن، ساخته و پرداخته خودش بود، هرگز اجازه نمى‏داد اشتباهات وى در برابر ديدگان خاص و عام برملا گردد! و حاضر نمى‏شد بگويد اين نكوهش، وحى الهى است، چه اين‏كه او مى‏توانست از ابن ام‏مكتوم پوزش بطلبد كه وى مى‏خواسته اين گمراهان را هدايت كند و همه ياران حضرت اين پوزش را به شايستگى پذيرا بودند، ولى خداوند متعال خواست به مسلمان‏ها بفهماند كه افراد مؤمن و پاكدامن از انسان‏هاى تبهكار برترند، هرچند داراى عيب و نقص باشند و هيچ كس حقّ ندارد در برابر فردى ناتوان كه در جستجوى حقّ است روى درهم كشد و به او بى اعتنايى نمايد و به كسانى كه گمراهى و كبر و نِخوَت سراسر وجودشان را فرا گرفته توجه داشته باشد.

قابل يادآورى است كه نقل شده هرگاه عبدالله بن ام مكتوم خدمت حضرت مى‏رسيد، پيامبر به او مى‏فرمود، خوش آمدى اى شخصى كه خداوند به واسطه او مرا مورد نكوهش قرار داد، و آن‏گاه كه رسول اكرم(ص) براى جنگ اُحد از مدينه بيرون رفت، دستور داد عبداللَّه‏بن ام مكتوم به جاى او با مسلمانان نماز جماعت به جاى آورد و اين عمل عنايتى خاص از ناحيه پيامبر خدا در لغوِ امتيازات اشرافى‏گرى بود.

معراج

خداى متعال براى اين‏كه ايمان كسانى را كه بدو گرويده‏اند در بوته آزمايش قراردهد و الطاف و عنايات خويش را بر فرستاده‏اش پديدار سازد، نشانه‏هاى بزرگى از قدرت خويش را در شب معراج بدو نماياند. و او را شب هنگام از مسجدالحرام در مكه، به مسجدالاقصى در قدس كه پيرامون آن را با بركت گرداند، سير داد تا نشانه‏هاى قدرت خود را بدو بنماياند، چنان‏كه فرمود:

سُبْحانَ الَّذِى أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ المَسْجِدِ الحَرامِ إِلَى المَسْجِدِ الأَقْصى‏ الَّذِى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ؛

منزه است خدايى كه بنده‏اش را شبانگاه از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه پيرامون آن را بركت بخشيده‏ايم، سير داد تا نشانه‏هاى قدرت خويش را بدو ارائه دهيم به راستى كه او شنونده بيناست.

هنگامى كه رسول خدا(ص) با اين سرعت زايدالوصف به بيت‏المقدس رسيد، حضرت‏ابراهيم و موسى و عيسى(ع) را با جمعى از پيامبران در آنجا ملاحظه كرد و آنها نماز جماعت را به امامت وى به جاى آوردند. و سپس دو ظرف يكى از شراب و ديگرى از شير براى وى آوردند،رسول خدا(ص) ظرف شير را برگرفت و از آن نوشيد، ولى به ظرف شراب اعتنايى نكرد، جبرئيل(ع) بدو گفت: اى محمد، به فطرت خويش رهنمون گشتى و امت خود را نيز هدايت كردى و شراب بر شما حرام گرديد.

پيامبر خدا(ص) از بيت‏المقدس به آسمان انتقال يافت - يعنى به معراج رفت- و در آنجا بود كه نمازهاى پنجگانه يوميه بر آن حضرت و امت وى واجب گرديد و پس از آن رسول‏اكرم(ص) به مكه بازگشت، و همه اين امور در يك شب انجام پذيرفت.

فرداى آن روز پيامبر اكرم(ص) آنچه را ديده و مشاهده كرده بود به اطلاع قوم خود رساند، برخى از قريش او را تصديق و بعضى تكذيب كردند و برخى از انسان‏هاى سُست ايمان كه بدو گرويده بودند، مرتد شده و از دين خارج گشتند.

كفار قريش براى اين‏كه رسول خدا(ص) را امتحان كنند درباره اوصاف بيت‏المقدس او را مورد پرسش قرار دادند، چه اين‏كه ميان آنان افرادى وجود داشت كه بيت‏المقدس را ديده بودند، حضرت جا و مكان آن را برايشان توصيف كرد، آنها به برخى ديگر از خودشان گفتند: او راست مى‏گويد، و پس از آن از او درخواست كردند كه آنها را در جريان امر شترانى كه حامل كالاى بازرگانى آنان از شام هستند قرار دهد. حضرت تعداد شتران را بيان فرمود و اضافه كرد كه فلان روز هنگام طلوع آفتاب خواهند رسيد و پيشاپيش آنها شترى خاكسترى رنگ وجود دارد. آنها در انتظار ماندند تا كاروان همان گونه كه پيامبر(ص) آن را وصف كرده بود، از راه رسيد، ولى آنان هم چنان به كفر و عناد و كينه‏توزى خويش ادامه دادند.

مدينه خاستگاه اسلام

زمانى كه رسول خدا(ص) ملاحظه كرد قريش دعوت او را نمى‏پذيرند و جز اندكى از آنان ايمان نياورده‏اند، در موسم‏هايى كه اعراب براى خود داشتند، از شهر خارج مى‏شد ودعوت خويش را بر قبيله‏هاى عرب عرضه مى‏كرد. برخى از آن قبايل دعوت او را با بى‏احترامى و بعضى محترمانه رد كردند. از جمله كسانى كه پيامبر(ص) خود را به آنان معرفى كرد گروهى از اعراب يثرب (مدينه) بودند كه هنگام ديدار با آنها فرمود: شما كه هستيد؟ گفتند: ما عده‏اى از قبيله خزرج هستيم. فرمود: از هم پيمانان يهوديد؟ گفتند: آرى. رسول خدا(ص) فرمود: آيا نمى‏نشينيد مقدارى با هم گفتگو كنيم؟ گفتند: حاضريم، آنها با حضرت به گفتگو نشستند و وى آنها را به ايمان به خدا دعوت نمود و اسلام را بر آنان عرضه داشت و برايشان قرآن تلاوت فرمود، وقتى پيامبر با اين عده گفتگو كرد، برخى به بعضى ديگر گفتند: به خدا سوگند آگاه باشيد او همان پيامبرى است كه [كتب‏] يهود، بشارت و مژده وى را داده است. ديگران به ايمان آوردن به او بر شما پيشى نگيرند، لذا آنان به دعوت پيامبر(ص) پاسخ مثبت داده و او را تصديق نمودند و پذيراى اسلام شدند و به حضرت عرض كردند: ما دست از قوم خود كشيديم

و ميان هيچ قومى به اندازه قبيله ما دشمنى و عداوت وجود نداشته است، شايد خداوند به‏واسطه وجود شما آنها را متحد و يك پارچه سازد. ما به زودى نزد آنان خواهيم رفت و آنها را به رسالت شما فرا مى‏خوانيم و آيينى را كه برما عرضه نمودى بر آنان عرضه مى‏كنيم. اگر خداوند بدين وسيله آنان را متحد گرداند، فردى عزيزتر از شما وجود نخواهد داشت.

اين گروه از خزرجيان به مدينه بازگشتند و آنچه را از رسول خدا(ص) در ارتباط با دعوت به آيين اسلام مشاهده كرده بودند، به اطلاع قوم خود رساندند، بسيارى از آنان دعوت پيامبراكرم(ص) را لبيك گفتند و خانه‏اى نبود كه ياد و نام رسول اكرم(ص) در آن نباشد.

پيمان مردم مدينه

پس از گذشت يك سال، موسم حج فرا رسيد، دوازده تن از مردم مدينه، رهسپار مكه شدند و در مكانى به نام «عَقبَه» با رسول خدا(ص) ديدار كردند و با آن حضرت پيمانى منعقد نمودند با اين مفاد كه: هيچ يك از آنان به خدا شرك نورزد، دزدى نكنند، عمل منافى عفت انجام ندهند، فرزندان خود را نكشند و به كسى افترا نبندند و نسبت ناروا ندهند و از فرمان او سرپيچى نكنند، اگر به پيمان خود پايبند شدند، اهل بهشتند و اگر به برخى از اين كارها آلوده گشتند، كارشان به دست خداست؛ اگر بخواهد عذاب كند و يا ببخشايد.

در موسم حج سال بعد از اين پيمان، هفتاد وسه مرد و دو زن، راهى مكه شدند و آن‏گاه كه فرستادگان آنها با رسول خدا(ص) ديدار كردند، بدانان وعده داد كه شب هنگام در «عَقبَه» با آنان ديدار داشته باشد و بدان‏ها دستور داد در آن وقتِ شب، كسى را از خواب بيدار نكنند و با آرامش به طور نهانى بدانجا آمده تا قريش از قضيه آگاه نشوند.

آنان پس از گذشت سه شب، به آرامى خود را به عقبه رسانده و در جلسه‏اى كه با حضور رسول خدا(ص) تشكيل شده و عباس بن عبدالمطلب عموى آن حضرت - كه هنوز بر آيين قريش بود - نيز در آن حضور داشت، شركت جستند. ابن عباس جمعيت را مخاطب قرار داد و گفت: همان گونه كه مى‏دانيد، محمد(ص) از ماست و ما او را تاكنون از گزند قوم خود حفظ و حراست كرده‏ايم و او ميان بستگان خويش هم چنان از مقام و منزلت والايى برخوردار است. آن حضرت از رفتار قوم خود خرسند نيست و قصد دارد نزد شما آمده و به شما بپيوندد، اكنون ملاحظه كنيد، اگر به آنچه وى را بدان دعوت كرده‏ايد وفادار و پايبنديد و او را از شرّ دشمنان محافظت مى‏كنيد كه فبها و نعم المطلوب و اگر مى‏خواهيد پس از آن‏كه وى نزدتان آمد او را تسليم دشمن كرده و تنها بگذاريد، در اين صورت دست از او برداريد تا ميان بستگان و شهر خود در عزّت و احترام زندگى كند. آنان در پاسخ وى گفتند: آنچه را گفتى شنيديم [و رو به پيامبر كرده و عرض كردند] اى رسول خدا(ص) شما سخن خود را بگو و هر عهد و پيمانى را كه دوست دارى از ما بگير. رسول خدا(ص) با آنان سخن گفت و سپس به تلاوت قرآن پرداخت و آنها را به خداو

ند و پذيرش اسلام دعوت كرد و سپس فرمود: «به اطاعت و فرمانبردارى من در كليه حالات و در انفاقِ در سختى و خوشى و به امر به معروف و نهى از منكر با من بيعت كنيد. براى خدا سخن بگوييد و در راه او از سرزنش هيچ نكوهشگرى بيم و پروا نداشته باشيد. بايد مرا يارى كنيد و اگر نزدتان آمدم، همان گونه كه از زن و فرزند خود مراقبت مى‏كنيد بايد از من حفاظت نماييد كه در اين صورت بهشت درانتظار شماست». آنان نيز طبق همين اصول با آن حضرت عهد و پيمان بستند. آن‏گاه رسول‏خدا(ص) فرمود: دوازده‏تن از افراد با شخصيت، از ميان خود به من معرفى كنيد تا امور مربوط به مردم را سر و سامان دهند. آنان هم دوازده نفر را از ميان برگزيده و رسول‏خدا(ص) بدانان فرمود: شما عهده‏دار امور قوم خود باشيد، همان گونه كه حواريون، نسبت به عيسى بن مريم(ع) بودند و من نيز مسؤوليت قوم خود را بر عهده دارم. و سپس آنان رهسپار مدينه گرديدند و اسلام به سرعت ميان مردم آن سامان گسترش يافت.

پى‏نوشتها:‌


1- واحدى، به اِسناد متصل مرفوعاً از عكرمه، از ابن عباس نقل كرده كه شأن نزول اين سوره مباركه درباره مردى بوده كه شاخه درخت خرماى او در منزل شخصى فقير به نام ابودحداح قرار داشت. هرگاه صاحب درخت براى چيدن خرما بالا مى‏رفت و دانه‏اى از خرما به زمين مى‏افتاد، اگر بچه‏هاى آن مرد فقير خرما را برمى‏داشتند، صاحب درخت خرما پايين مى آمد و دانه خرما را هر چند در دهان بچه‏ها بود با انگشت بيرون مى‏آورد. مرد فقير نزد رسول خدا(ص) شكوه كرد. حضرت براى خريد درخت خرماى آن شخص به او درختى در بهشت وعده داد، ولى نپذيرفت... تا اين‏كه يكى از ياران رسول خدا(ص) با وساطت و پافشارى توانست آن درخت خرما را با چهل درخت خرما معاوضه كند. و سپس آن را در اختيار پيامبر گذاشت و رسول خدا(ص) نيز آن درخت را به مرد فقير بخشيد. مجمع‏البيان، ج‏10، ص‏501. «ج».
2- عنكبوت (29) آيات 2 - 3.
3- بقره (2) آيه 214.
4- ابن هشام، ج‏1.
5- ابن هشام، ج‏1.
6- انعام (6) آيات 52 - 53.
7- زخرف (43) آيات 31 - 32.
8- برخى از مفسرين گفته‏اند: اين آيات درباره مردى از بنى‏اميّه (عثمان) كه نزد پيامبر ايستاده بود نازل شده؛ هنگامى ابن ام‏مكتوم واردشد، او چهره درهم كشيد و از او رو برگرداند و خداوند او را بر اين كار مورد عتاب قرار داد. مفسران نسبتِ اين عمل را به پيامبر6 صحيح نمى‏دانند، زيرا خداوند آن حضرت را برتر از اين صفات قرار داده است و از او به بهترين نمونه اخلاق نكو و پسنديده ياد كرده و فرموده است: «و لو كنت فظاً غليط القلب لانفضوا من حولك؛ اگر تو درشتخو بودى مردم از پيرامونت پراكنده مى‏شدند» و «انك لعلى خلق عظيم» مكارم اخلاق و برخورد بسيار مناسب حضرت به اندازه‏اى بود كه هرگاه با كسى مصافحه مى‏كرد، هرگز دستش را از دست او نمى‏كشيد تا طرف مقابل دستش را جدا كند. بنابراين، چگونه ممكن است انسانى كه در بلنداى قلّه صفات برجسته و اخلاق پسنديده است، در مقابل فردى نابينا كه براى پذيرش اسلام آمده، چهره درهم كشد؟! تمام پيامبران خدا از چنين برخوردهايى منزه و پيراسته بوده‏اند. «ج».
9- عبس (80) آيات 1 - 10.