فصل چهارم
سوّمين مثال: قساوت قلب
خداوند در آيه مباركه 74 سوره بقره مى فرمايد: «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِىَ كَالْحِجارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً وَ اِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَْنْهَارُ وَاِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَ اِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِل عَمّا تَعْمَلُونَ »; سپس دلهاى شما پس از اين واقعه، چون سنگ سخت شد و حتّى سخت تر از سنگ; چرا كه از پاره اى از سنگ ها گاه نهرها جارى مى شود و پاره اى از آنها چون شكافته شود، آب از آن بيرون مى جهد و پاره اى از خوف خدا (از فراز كوه) به زير مى افتد (امّا دلهاى شما نه از خوف خدا مى تپد و نه سرچشمه علم و دانش و عواطف انسانى است) و خداوند از اعمال شما غافل نيست.
اين آيه شريفه در مورد «بنى اسرائيل» و مثال جالب و زيبايى در مورد سنگدلى آنهاست بنى اسرائيل در طول تاريخ بشريّت كارنامه تاريك و سياهى داشته اند. تعصّب، لجاجت، بهانه گيرى، خودبرتربينى، كينه توزى نسبت به پيامبرشان، نفوذناپذيرى در مقابل حق از جمله ويژگيهاى اين قوم سركش و ناسپاس است. يهوديان در صدر اسلام هم بر ضدّ مسلمانان كارشكنى هاى فراوان كردند و نسبت به آنان نفاق مىورزيدند. از يك طرف با مسلمانان پيمان مى بستند و از طرف ديگر با زير پا نهادن آن عهد و پيمان از پشت بر پيكر اسلام خنجر مى زدند، عداوت و دشمنى اين قوم لجوج با مسلمانان هرگز تمام نشد و همچنان ادامه يافت و در عصر و زمان ما به اوج خود رسيد و مى توان گفت بيشترين ضربه را «بنى اسرائيل» يا بخش خاصّى از آن به نام «صهيونيزم» بر پيكره امّت اسلامى وارد كرده است. اينان در كشورهاى اسلامى منشأ فسادها، قتل ها، درگيرى ها، اختلافات، فحشا و بى اعتنايى به احكام اسلامى مخصوصاً رباخوارى و... بوده و هستند، تا بدان حدّ كه اگر مظالم آنان يك جا جمع آورى شود، يك كتاب و شايد چند كتاب قطور نوشته شود، بنى اسرائيل آنقدر بى عاطفه و سنگدل بودند كه حتّى به پيامبران خودشان هم رحم نمى كردند. حضرت موسى
(عليه السلام) از اين قوم لجوج و دل پر خونى داشت. وقتى اينها نسبت به پيامبرشان تا اين اندازه بى رحم باشند، روشن است كه نسبت به ديگران چگونه خواهند بود.
داستان گاو بنى اسرائيل
آيه شريفه مورد بحث در پى آياتى است كه داستان «گاو بنى اسرائيل» را بيان مى كند. خلاصه داستان ـ كه در آيات 73ـ67 سوره بقره آمده است ـ به قرار زير است:
يكى از بنى اسرائيل به شكل مرموزى كشته شد. و اين قتل، سبب اختلاف ميان آنها گرديد. معمولا وقتى كه حادثه اى رخ مى دهد و عامل آن مشخّص نيست، كسانى كه با هم خرده حسابى دارند، گناه را به گردن طرف ديگر مى اندازند و آنان را عامل آن حادثه معرّفى مى كنند. اصل حادثه اين بود كه جوانى عموى ثروتمند خود را به قتل رساند. اين برادرزاده جوان و تنها وارث كه از دير مردن «عمو» ناراحت بود او را كشت تا صاحب و وارث اموال و ثروت فراوان او گردد. بعضى نيز انگيزه قتل را علاقه شديد آن جوان به دختر عموى خود مى دانند; زيرا كه عمو على رغم دلبستگى برادرزاده، دخترش را به ازدواج ديگرى درآورده بود. وقتى خبر قتل اين شخص در بين بنى اسرائيل پخش شد، غوغايى برپا شد و هر كس به دنبال قاتل مى گشت از جمله برادرزاده مقتول; يعنى قاتل حقيقى مصرّانه خواستار شناسايى قاتل بود. فتنه عظيمى برپا شد، نزديك بود كه قبايل در مقابل همديگر صف آرايى كنند و اين حادثه به يك جنگ كامل تبديل شود. براى حلّ مشكل به خدمت حضرت موسى (صلى الله عليه وآله) رفتند و از او خواستند كه از خدا بخواهد تا قاتل شناخته شود. حضرتش دست به دعا شد و خداوند خواسته اش را اجابت كرد و فرمود: گاوى ذبح كنيد و خونش را به بدن مقتول بزنيد تا وى زنده شود و خود، قاتل را معرّفى كند; بنابراين قرار شد از طريق معجزه اين فتنه پايان پذيرد. كلام خداوند در اين باره اطلاق دارد و در مقام بيان است و بى قيد و شرط; امّا اين قوم لجوج شروع به بهانه جويى كردند و گفتند: اين گاو بايد در چه سنّ و سالى باشد؟ حضرت موسى گفت: بايد وحى نازل شود. منتظر وحى شد. خداوند فرمود: نه پير باشد و نه جوان. بنى اسرائيل رفتند و برگشتند و گفتند: اين گاو چه رنگى بايد داشته باشد؟ حضرت موسى باز در انتظار وحى نشست. وحى آمد كه: گاوى باشد زرد يك دست كه رنگ آن بينندگان را مسرور سازد. باز بهانه گرفتند كه: چه نوع گاوى باشد؟ باز وحى آمد كه: نه گاو شخم زن باشد و نه گاو آب يارى; ولى گاوى كه از هر عيبى پاك و مبرّا باشد. بالاخره بعد از زحمت هاى فراوان و خرج زياد گاو مورد نظر را يافتند و او را ذبح كردند و به اعجاز الهى مقتول زنده شد و قاتل را معرّفى كرد.
شرح و تفسير آيه شريفه
اين معجزه، طبيعتاً مى بايست ايمانشان را بيشتر و آنان را به خداوند نزديكتر مى كرد;
امّا بر خلاف اين عمل شد. چه اين آيه پس از بيان اين داستان آمده است: بهانه جويى، اختلاف انگيزى، فتنه گرى، تمرّد از فرمان الهى، لجاجت، بى حرمتى به پيامبران و... باعث شد كه «قلب هاى شما مانند سنگ سخت، بلكه سخت تر از سنگ شود.» آيات متعدّدى در قرآن مجيد وجود دارد كه كلمه «قلب» و مشتقّاتش در آن به كار برده شده است.(1) آيا منظور از قلب در اين آيات همان قلب صنوبرى شكل است كه در سينه انسانهاست؟ همان عضوى است كه كار گردش خون در بدن انسان را به عهده دارد؟ آيا منظور از قلب در قرآن مجيد همان عضوى است كه از عجايب خلقت است و در هر دقيقه بطور متوسّط 70 مرتبه مى زند و در هر دقيقه 2 بار تمام خون را در تمام بدن انسان به گردش درمى آورد و به جاى اوّل باز مى گرداند؟ اگر چه اين قلب صنوبرى شكل از عجايب خلقت خداوند است و وظايف مهمّى هم در بدن انسان به عهده دارد; ولى مراد قرآن از قلب، اين قلب صنوبرى شكل نيست.
براى روشن شدن اهمّيّت قلب در بدن، اختصاراً به وظايف آن اشاره مى شود كه عبارتند از:
اوّل ـ تغذيه تمام سلولهاى بدن، موادّ غذايى در معده يا شيره معده آميخته و آماده مى شود و در روده ها جذب و سپس وارد گردش خون مى شود. خون، موادّ غذايى مورد نياز بدن را به تمام ذرّات و سلول هاى بدن مى رساند. بدين وسيله، غذاى تمام بدن تأمين مى شود.
دوّم ـ آبيارى بدن، قسمت عمده بدن انسان آب است. اگر بخشى از بدن انسان كم آب شود، پژمرده مى شود و مى خشكد و كم كم باعث مرگ انسان مى شود.
سوّم ـ رساندن حرارت يكسان به بدن، بدن انسان گرم است، هيچ گاه فكر كرده ايد كه بدن انسان اين حرارت را از كجا تأمين مى كند؟ اكسيژن از هوا وارد دستگاه تنفّسى انسان مى شود و از آن جا جذب بدن و گردش خون انسان مى شود و با سوخت و سوزى كه در سلول هاى بدن انجام مى شود، تبديل به حرارت
مى گردد و اين حرارت به وسيله خون و قلب به همه سلول هاى بدن انسان مى رسد.
چهارم ـ جمع آورى موادّ زايد و سمّى، موادّ زايد و اكثراً سمّى حاصل از سوخت و سوز بدن به وسيله خون به گردش درمى آيد. مقدارى از آن به وسيله دستگاه تنفّسى دفع مى شود و مقدارى نيز به داخل كليه ها مى آيد و توسّط ادرار دفع مى گردد.
انصافاً اين قلب با اين ظرافت و با اين كار زياد و خستگى ناپذير، آيتى بزرگ از خداوند است. اگر اين قلب از آهن هم باشد در حدود 70 سال عمر انسان ساييده مى شود و از بين مى رود; امّا قدرت بى انتهاى خالق، اندامى آفريده كه گاهى حتّى بيش از يك صد سال كار مى كند و عجيب تر اين كه قلب از جمله اندام هاى بدن است كه در خواب و بيدارى مشغول كار است اگر چه فعاليّتش در خواب كمتر است.
اين جاست كه انسان در مقابل اين فرموده خداوند «وَ فِى الاَْرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ وَ فِى اَنْفُسِكُمْ اَفَلاَ تُبْصِرُونَ » و در زمين نشانه هايى (دال بر وجود خدا) براى جويندگان يقين پيداست و در وجود خود شما (نيز آياتى است) آيا نمى بينيد؟!(2) با تمام وجود سر تعظيم فرود مى آورد.
اگر به جز «قلب» دليل ديگرى بر عظمت خداوند وجود نمى داشت توجّه به قلب براى درك قدرت و حكمت لايزالش كافى مى بود. براى پى بردن بيشتر به عظمت اين خلقت و دانستن ارزش اين هديه خدايى، به مطلب زير توجّه كنيد:
قلب مصنوعى آينه اى براى عظمت قلب انسان
چندين سال قبل يك قلب مصنوعى به قيمت 30 ميليون دلار ساختند; ولى اين قلب گران قيمت، 6 روز بيشتر عمر نكرد و در آن 6 روز هم استفاده كننده آن قدرت حركت و راه رفتن نداشت. چگونه مى توانيم تنها به خاطر نعمت قلب خود كه آن خالق منّان رايگان در اختيار ما نهاده است، شكرگزار باشيم؟ چه زيبا مى فرمايد: «وَفى اَنْفُسِكُمْ اَفَلا تُبْصِرُون ».
حال كه دريافتيم مراد قرآن از قلب اين اندام صنوبرى شكل درون سينه نيست; گوييم منظور از قلب در قرآن عقل و عاطفه است. خداوند در آيه 179 سوره اعراف مى فرمايد: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ يَفْقَهُونَ بِهَ » جهنّميان قلب هايى دارند كه با آن نمى فهمند، منظور از قلب در اين آيه و ديگر آياتى كه كلمه قلب در آن به كار رفته است، عاطفه و عقل انسان است; چون درك و فهم مربوط به عقل انسان است.
همان گونه كه محبّت، شعور و دانش مربوط به عاطفه و عقل است; به عنوان نمونه، خداوند متعال در آيه 10 سوره بقره مى فرمايد: «فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَض » در دلهاى آنان (منافقان) نوعى بيمارى است; خداوند بر بيمارى آنان افزوده است.
آيا قلب صنوبرى شكل منافق بر اثر بيمارى نفاق از كار مى افتد و باز مى ايستد؟ و يا بر اثر نفاق و فتنه گرى دريچه قلبشان گشاد مى شود؟ بديهى است، منظور از قلب و بيمارى آن، اندامى به نام «قلب» و بيمارى هاى شناخته شده عضوى آن نيست، بلكه مراد همان عقل و عاطفه است كه در اثر اعمال نفاق آميز، ضعيف و بيمار مى شود تا بدان حد كه در حرم امام رض
(عليه السلام) هم آدم كشى مى كند و در حقيقت مى ميرد. در روايتى مى خوانيم كه:
«امر به معروف سه مرحله دارد مرحله اوّل: قلبى، مرحله دوّم: زبانى و گفتارى و مرحله سوّم: عملى و اجرايى» اگر مرحله سوّم امكان نداشت مرحله دوّم و اوّل و اگر مرحله دوّم و سوّم مقدور نبود، مرحله اوّل ضرورى مى نمايد. بدين معنا كه شخص بايد در دل از ظلم و فساد و ظالمان و مفسدان بيزار و نسبت به مصلحان و مؤمنان قلباً علاقه مند باشد; ولى اگر كسى امر به معروف را در هر سه مرحله ترك كند «فَمَنْ لَمْ يَعْرِفُ بِقَلْبِهِ مَعْرُوفاً وَ لَمْ يُنْكِر مُنْكِراً قُلِبَ فَجُعِلَ اَعْلاهُ اَسْفَلُهُ » قلب او وارونه مى شود; يعنى پايين قلب به طرف بالا و بالاى آن به طرف پايين قرار مى گيرد.(3) آيا منظور از اين قلب همين صنوبرى است؟ اين اندام درون قفسه سينه جابه جا نمى شود و واژگون نمى گردد; پس منظور از قلب در اين روايت نيز عاطفه و ادراك است.
از مجموع آنچه گفته شد، نتيجه مى گيريم كه قلب در استعمالات قرآن و روايات به دو معناست:
1ـ عقل و خرد انسانى. 2ـ عواطف آدمى; يعنى آن دو پديده روحانى كه مركز ادراك و احساسات است. بنابراين، وقتى گفته مى شود «قلب دارند و نمى فهمند» مراد اين است كه عقل دارند; ولى نيروى ادراك و شعورشان از كار افتاده است و زمانى كه گفته مى شود «قلبشان سخت شد»; يعنى عاطفه آنها مرده است.
امّا «قلب»، در آيه شريفه 46 سوره حج «فَاِنَّها لا تَعْمَى الاَْبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ ; چرا كه چشمهاى ظاهر نابينا نمى شوند، بلكه قلب هايى كه در سينه جاى دارند كور مى شود به قرينه «فى الصدور» به معناى «قلب هايى كه در سينه ها جاى دارند» آمده است به نظر مى رسد كه مراد از آن همان قلب صنوبرى شكل بدن باشد، آيا به راستى چنين است؟
عقل گرچه درون سينه انسان نيست; ولى با «مغز» ارتباط دارد. به همين دليل كسانى كه مغز آنها از كار مى افتد، ممكن است براى مدّتى قلبشان كار بكند. بنابراين، «صدور» در اين آيه شريفه به معناى سينه ها نيست، بلكه در اين جا به معناى «جان» است و در نتيجه، قلب به معناى عقل و ادراك است، بنابراين مفهوم آيه شريفه چنين است: «عقلهايى كه در جانهاست».
احتمال ديگر اين كه: قلب صنوبرى شكل اگر چه مركز عقل و عواطف نيست; ولى بى ارتباط با اين دو نيز نيست. چون ارتباطى مستقيم بين قلب و روح يا عقل و عاطفه انسان وجود دارد; زيرا هر پديده اى براى روح انسان حادث مى شود، هنگامى كه مى خواهد به انسان منتقل شود، اوّل بر قلب اثر مى كند; مثلا اگر شخصى شادى و شعفى آنى و فراوان بيابد، ضربان قلبش تندتر و در حقيقت قلبش روشن تر مى شود و بر عكس اگر ناراحتى شديدى پيدا كند، در قلبش احساس خستگى مى كند و يا اگر نسبت به كسى محبّت داشته باشد به هنگام حوادث، سنگينى و دردى در قلبش حس مى كند. رابطه مسائل داشته باشد به هنگام حوادث، سنگينى و دردى در قلبش حس مى كند. رابطه مسائل روحى و قلب، رابطه آب و چشمه و سطح زمين است; همان گونه كه آب از لايه هاى زير زمين حركت مى كند و در يك نقطه از زمين مى جوشد و بيرون مى ريزد، پديده هاى روحى نيز از قلب بروز مى كنند.
از تمامى تفسيرهاى ياد شده درباره «قلب» مى توان به معناى كلام الهى در «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ » چنين پى برد كه روح و عاطفه و عقل و ادراك بنى اسرائيل، همانند سنگ سخت شده است.
تعبير قرآن از دلهاى بنى اسرائيل: «سخت تر از سنگ»
در بخش اوّل آيه 74 سوره بقره در مورد بنى اسرائيل: «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِىَ كَاْلحِجارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَة » در مورد «فَهِىَ كَاْلحِجارَةِ » و «اَوْ اَشَدُّ قَسْوَة »، مفسران آراء مختلفى بيان كرده اند: از آن جا كه اين آيه همچون دو مثل پيشين درباره منافقان است و نيز همان طور كه گفته شده بود نفاق درجات و مراتبى دارد «فَهِىَ كَالْحِجارَة» مربوط است به گروهى از بنى اسرائيل كه به تعبير قرآنى «سنگدل» بودند و «او اَشدُّ قَسوَة» ناظر است به گروهى ديگر از بنى اسرائيل كه «سنگدل تر» بودند.
اين كه چگونه دلى مى تواند سخت تر از سنگ باشد قرآن مجيد در همين آيه توضيح مى دهد و در آن سه بركت از بركات سنگ را برمى شمارد:
اوّل ـ بعضى از سنگها در دل كوهها شكافته مى شوند و چشمه ها از آن مى جوشد و نهرهاى آب از آنها جارى مى شود و از اين آبها، كشتزارها و گياهان و جانوران سيراب مى شوند و بدان زنده مى شوند و جان مى گيرند. آرى سنگ بركتى چنين مهم دارد; ولى قلب بنى اسرائيل نه منبع جوشان فضيلت است و نه چشمه سار زلال علم و حكمت و نه كانون عاطفه و نه جاى مهر و محبّت! براستى كه قلب اينان سخت تر از سنگ است!
دوّم ـ بعضى از سنگها نيز ترك ها و شكاف هاى كوچكى پيدا مى كنند و همچون حوضچه اى اندك آبى را در خود نگه مى دارند، كه گر چه با آن نمى توان كشتزارها و درختان و جانوران را سيراب كرد، ولى ممكن است رهگذر تشنه اى را از كام مرگ برهاند; امّا قلب بنى اسرائيل سنگدل اين مقدار ناچيز هم اثرى از مهر و محبّت در خود ندارد.
سوّم ـ بعضى از اين سنگها از خوف و ترس خداوند از بالاى كوه فرو مى ريزند و در برابر عظمت آفريدگار يكتا و توانا فروتنى مى كنند و خضوع نشان مى دهند; همان طور كه آيه شريفه 21 سوره حشر نيز بر اين مطلب دلالت دارد، خداوند در اين آيه مى فرمايد: «لَوْ اَنْزَلْنا هَذَا الْقُرآنَ عَلى جَبَل لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِّنْ خَشْيَةِ اللّهِ وَ تِلْكَ الاَْمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُون » اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى كرديم مى ديدى كه در برابر عظمت خدا خاشع مى شد و از خوف خدا مى شكافت، اين مثالهايى است كه براى مردم مى زنيم، شايد در آن بينديشند!
تسبيح تمام موجودات جهان
خضوع و خشوع سنگها و كوهها در برابر قدرت و شكوه خداوند، بطور كلّى تسبيح تمامى موجودات جهان را از آيات متعدّد قرآن مى توان دريافت. به عنوان نمونه خداوند متعال در آيه 44 سوره اسراء مى فرمايد: «... وَ اِنْ مِنْ شَىء اِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ... » تمام موجودات عالم او را به پاكى مى ستايند; ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد.(4) و حتى برخى از مفسّران براى همه آفريده هاى خداوند، نوعى زندگى و ادراك قائلند و عقيده دارند كه همه موجودات داراى نوعى شعور ذاتى هستند; ولى نه همانند ادراك و شعور انسانى. همچون تسبيحى كه به فرموده خداوند بارى تعالى «لاَ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ » تسبيح آنها را نمى فهميد. در برابر حمد تمامى آفريدگان و ذكر تسبيح همه موجودات و به ويژه خضوع و خشوع سنگ ها در برابر عظمت و جلال آفريدگارشان، قلب هاى بنى اسرائيليان به واسطه قساوتشان سخت تر از سنگ شده است; زيرا كه قلبهايشان ذكر تسبيح نمى گويد و خودشان در برابر آفريدگارشان سر تسليم فرود نمى آورند.
قساوت
در هر انسانى دو نيرو وجود دارد: نيروى عقل و خرد و نيروى عواطف انسانى.
دستگاهى كه انسان به وسيله آن حقايق را مى فهمد عقل ناميده مى شود. بنابراين، فهم و شعور و ادراك به يارى عقل انسان ممكن مى گردد; ولى عاطفه نيرويى است كه انسان به وسيله آن مسائل اخلاقى را همچون حبّ و بغض درك مى كند; مثلا ما در اين جا از كشتار بى رحمانه و گسترده مردم الجزاير به وسيله جنايتكاران بى عاطفه، متأثر و ناراحت هستيم و يا از اوضاع نابسامان كشور اسلامى افغانستان كه گرفتار حبّ و بغض بعضى از سران خودخواهشان است، رنج مى بريم. اين ناراحتى ها و رنج ها مربوط به نيروى عاطفه است; مادام كه عواطف انسانى زنده باشد، جوامع بشرى زنده هست و در حقيقت مرگ عاطفه ها، مرگ جوامع بشرى است. واى بر انسان آن روز كه عواطفش بر اثر دنياپرستى بميرد كه در اين صورت، انسان خطرناك تر از هر حيوان درنده وحشى مى شود! اين بمب هاى شيميايى را چه كسانى ساختند؟ دانشمندان دنياپرست بى عاطفه! كسانى كه عواطف انسانى را به دلارها فروختند و كشته شدن هزاران انسان را در حلبچه نديدند! چه كسانى شهرهاى هيروشيما و ناكازاكى ژاپن و يك صد هزار سكنه آنها را با بمب هاى اتمى و در مدّت چند لحظه نابود كردند؟(5)
انسانهاى دانشمندى كه عواطفشان مرده و از انسانيّت بويى نبرده بودند و چون درندگان لذّتشان نابودى ديگران بود! چه كسانى نزديك به بيست ميليون مين ضدّ نفر در سراسر كره زمين كاشته اند؟ حيوان صفتانى كه تنها نام انسان بر خو نهاده اند و از عواطف انسانى بى بهره اند! به واسطه غير اخلاقى و انسانى بودن اين نوع از مين ها جهانيان تصميم گرفتند، ساخت و استفاده آنها را ممنوع كنند; ولى كشور پر عواطف و طرفدار جدّى حقوق بشر! يعنى آمريكا با اين تصميم جهانى مخالفت ورزيد! ديگر بار كه خواستند سلاح هاى كشتار جمعى را نابود و توليد آن را ممنوع نمايند باز اين انسان هاى به ظاهر مهربان و نوع دوستان دلسوز بودند كه مخالفت كردند! زيرا كه رهبران آمريكا تحت فشار اسرائيليان منافق اگر چه تشكيلاتى به نام حقوق بشر را سازماندهى كردند، امّا از آن تنها به عنوان سلاحى براى سركوبى مخالفان خود بهره بردارى مى كنند. گويى رعايت حقوق بشر درباره همدستان و دوستان خود معنايى ندارد!
علم و عاطفه وجه تمايز انسان از حيوان
تفاوت انسان و حيوان در اين است كه آدمى داراى عقل و عاطفه و به تعبير ديگر داراى درك و احساسات است; ولى حيوان فاقد اين دو امتياز است. گرچه بعضى از حيوانات داراى هوش و شعور بسيار ضعيفى هستند و شايد در بعضى از حيوانات گونه اى عاطفه خام وجود داشته باشد; مثلا يك مرغ به هنگام خطر از جوجه هاى خود دفاع مى كند; ولى اين شعور و عاطفه حيوان در مقام مقايسه با انسان ناچيز و هيچ محسوب مى شود، حتّى بسيارى از حيوانات بچّه هاى خود را مى خورند و بعضى ديگر، وقتى بچّه هايشان بزرگ مى شوند آنها را از خود مى رانند. حال اگر عقل انسان از كار افتاد، وى آدمى احمق خوانده مى شود و ديگر سزاوار نام انسان نيست; ولى اگر عواطفش از بين برود ديگر نه ترحّم و مرّوتى در او مى توان يافت و نه عشق و ارادتى و در اين حال چه بسا او را درّنده خوتر از حيوان هم بتوان ناميد.
دنياى بى عاطفه ها
متأسّفانه جهان امروز، جهان بى عاطفه هاست. اگرچه بشر امروزى در علم و دانش و دستاوردهاى علمى به پيشرفت هاى بى اندازه فراوانى دست يافت; لكن به همين ميزان از عواطف و احساسات تهى و خالى شده است. در كشورهاى صنعتى معيار و ارزش مادّه و پول است و كالاى محبّت و عاطفه هم كميات است و هم بى خريدار! حتّى عواطف خانوادگى در ميان اعضاى يك خانواده به شدّت كم و ضعيف شده است. فرزندان وقتى تا حدّى بزرگ شوند پدر و مادر ديگر مسئوليّتى در برابر آنان نمى پذيرند و پدر و مادر هم كه پير مى شوند، فرزندانشان آنان را به خانه هاى سالمندان مى سپارند و ديگر حتّى به سراغشان هم نمى روند. ميزان طلاق در اين كشورها بسيار زياد است تا حدّى كه در بعضى از كشورها نيمى از ازدواج ها و گاه بيش از آن به طلاق منجر مى شود! ولى در كشور ما يك بيستم از ازدواج ها به طلاق ختم مى شود; اگرچه ما همين ميزان اندك را هم زياد مى دانيم. در محيط بى عاطفه ها كمك كردن به هم نوعان محتاج و فقير معنايى ندارد. از «جشن عاطفه ها» و «بياييد شاديهايمان را تقسيم كنيم.» خبرى نيست و حتّى اگر شخص از تشنگى و گرسنگى بميرد، كسى به ياريش نمى شتابد.
در خبرها آمده بود كه: در يكى از كشورهاى غرب در جادّه اى پر رفت و آمد بنزين اتومبيلى تمام شد. راننده به قصد يارى از اتومبيل هاى ديگر ظرف به دست، كنار جادّه و در زير بارش برف مى ايستد; ولى راننده هيچ اتومبيلى به او كمك نمى كند و به درخواست ياريش توجّه نمى كند و او يازده ساعت تمام در آن سرماى سخت ايستاد تا جان به جان آفرين تسليم كرد! در حقيقت نابودى عواطف انسانى در چنان جوامعى به مرگ و نيستى چنين انسان هايى مى انجامد. بدين شواهد است كه اعتقاد داريم كه غربيها توان فهم و ادراك مفاهيم بلند اسلامى همچون شهادت، جهاد، ايثار، نوع دوستى، كمك به ديگران و... را ندارند. حتّى حقوق بشرشان نيز نشانگر عاطفه آنان نمى باشد، بلكه ابزارى براى سركوب دشمنانشان است; مثلا اگر يك اسرائيلى به دست يك فلسطينى شهادت طلب كشته شود فرياد دفاع از «حقوق بشر» اين موجودات بى عاطفه، گوش جهانيان را كر مى كند; امّا اگر در الجزاير هر روز زن و مرد و كوچك و بزرگ و پير و جوان به بدترين وضع كشته شوند و بدنشان قطعه قطعه گردد، مناديان منافق و رياكار «حقوق بشر» دم فرو مى بندند. گويى هيچ واقعه اى در جهان رخ نداده است!
دين و مذهب، تقويت كننده عواطف
مهم ترين عواملى كه عاطفه انسانى را تقويت مى كند، دين و مذهب است; زيرا كه دين در روايات به «محبّت و كينه» تفسير شده است: محبّت نسبت به مسلمانان و كينه نسبت به كفّار; مثلا در روايتى «فضيل بن يسار» مى گويد: از امام صادق
(عليه السلام)سؤال كردم: آيا حبّ و بغض هم جزء ايمان است؟ امام صادق
(عليه السلام) فرمود: مگر ايمان به غير از حبّ و بغض چيز ديگرى است؟»(6) و در روايت ديگرى آمده است: روزى حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) حسن و حسين
(عليهم السلام) را بوسيد، مردى به نام اقرع كه اين كار را سبك مى شمرد به پيامبر (صلى الله عليه وآله) عرض كرد،
يا رسول اللّه! خداوند به من ده فرزند داده است; امّا هرگز هيچ يك از آنان را نبوسيده ام. پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمودند: «مَا عَلَىَّ اَنْ نَزَعَ اللّهُ الرَّحْمَةَ مِنْك» من چه كنم كه خداوند ريشه رحمت و شفقت را در قلب تو كنده است.(7)
دلى كه محبّت در آن نيست، ديگر نه دل، كه پاره سنگ است و نه شايسته نعمات بهشتى كه سزاوار عقوبت جهنّم است. از بركت دين اسلام و وجود عواطف انسانى مردم مسلمان و متديّن كشور ماست كه على رغم وجود مشكلات اقتصادى در هنگام بروز حوادث و مشكلات به يارى برادران و خواهران خود مى شتابند و در سراسر كشور جنب و جوش پديد مى آيد در هر كوى و برزن چادرى برپا مى شود و هر كس به اندازه توان خود كمكهاى نقدى و جنسى تقديم مى كند. چه زيباست اين جلوه هاى عواطف انسانى!
عوامل قساوت در قرآن
خداوند متعال در قرآن در آيات زير به عوامل قساوت و سنگدلى اشاره كرده است:
اوّل ـ در آيه 13 سوره سوره مائده مى فرمايد: «فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُم لَعَنّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُم قاسِيَة» به علّت پيمان شكنى، آنان ]يهود بنى اسرائيل[ را از خود دور كرديم و دل هاى آنان را سخت و سنگين نموديم.
دوّم ـ خداوند بارى تعالى در آيه 16 سوره حديد مى فرمايد:
«اَلَمْ يَأنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُم لِذِكْرِ اللّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لاَ يَكُونُوا كَالَّذِينَ اُوتُو الْكِتابَ مِن قَبلُ فَطَالَ عَلَيهِمْ الاَْمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِّنْهُمْ فاسِقُونَ» آيا وقت آن نرسيده است كه دل هاى مؤمنان در برابر ياد خدا و آن سخن حق كه نازل شده است خاشع گردد و مانند كسانى نباشند كه در گذشته به آنها كتاب آسمانى داده شد; سپس زمانى طولانى بر آنان گذشت و قلب هايشان قساوت پيدا كرد; بسيارى از آنها گناهكارند!
اين آيه شريفه ابتدا با نهيب سخن حق، انسان غافل را از خواب غفلت بيدار مى كند.
اى انسان، تا كى از دست رفتن عزيزانت را مى بينى و مرگ را باور نمى كنى؟
تا كى شاهد ناپايدارى مادّيّات و بى وفايى دنيا هستى و هم چنان بدان دل مى بندى؟
سپس مؤمنان را بر حذر مى دارد از اين كه مثل بنى اسرائيل شوند; زيرا كه آنان بر اثر عمر طولانى خود و تصوّر بى مرگى و نيز تأخير بعثت پيامبر بعدى بتدريج تعاليم پيامبرشان را از ياد بردند و به خاطر نبود عذاب الهى، از خدا نيز غافل شدند و قساوت قلب پيدا كردند و گنهكار شدند!
از اين آيه شريفه دوّمين عامل قساوت قلب شناخته مى شود «دور ماندن از تعاليم انبيا و اوليا و اديان الهى».
از اين عوامل و بيان قرآن مى توان نتيجه گرفت كه: برخى عذاب هاى الهى در زندگى دنيايى خود، نوعى الطاف خداوند است; زيرا كه ممكن است سبب ساز توبه و دورى از گناه و بازگشت به سوى خداوند و در حقيقت بازدارنده از ابتلا به قساوت قلبى شود.(8)
خواهران و برادران گرامى! جوانان و نوجوانان را با جلسات دينى آشنا كنيد و آنان را به مجالس مذهبى ببريد تا مبادا بر اثر دورى و جدايى از تعاليم دينى و فرهنگ و معارف اسلامى، قساوت قلب پيدا كنند و عواطف انسانى در آنان از بين برود.
قساوت در روايات اسلامى
در روايات معصومان
(عليهم السلام) نيز عوامل متعدّدى در بيان علل مرگ عواطف و قساوت قلبى انسانها ذكر شده است كه به چند عامل اشاره مى شود:
اوّل ـ حضرت على
(عليه السلام) مى فرمايد: «ما جَفَّتِ الدُّمُوعُ اِلاّ لِقَسْوَةِ الُقلُوبِ و مَا قَسَتِ الْقُلُوبُ اِلاّ بِكَثْرَةِ الذُّنُوبْ» چشمها خشك نمى شود و ]اشك آن قطع نمى گردد [ مگر به واسطه قساوت قلب، و قساوت قلب حاصل نمى شود مگر به واسطه زيادى گناه.(9)
اگر انسانى از مصائب زندگى متأثّر نمى شود و گريه و زارى نمى كند يا شوق عبادت و مناجات ندارد و يا عواطف و ترحّم و نوع دوستى در او پيدا نمى شود و تنها به خود مى انديشد و در پى تأمين خود است و نگران زيان و آسيب ديگران نيست، همه و همه در اثر فراوانى گناهان اوست.
در يكى از تشرفّها به خانه خدا زمانى در مسجد الحرام نشسته بودم، جوانى نزد من آمد و گفت: «اوّلين بار است كه به سفر حج آمده ام و به اين مكان مقدّس مشرّف شده ام; ولى هيچ احساس معنويّت در من زنده نشد، شوق راز و نياز با خدا و گريه و زارى به درگاه او را ندارم» علّت را از من طلبيد. در پاسخ گفتم: جوان! حتماً گناهان زيادى مرتكب شده اى! اوّل به درگاه خداوند از گناهانت توبه كن; سپس به زيارت و عبادت و مناجات بپرداز.
دوّم ـ يكى ديگر از عوامل قساوت قلب، آرزوهاى طولانى است
در روايتى آمده است: «خداوند به حضرت موسى
(عليه السلام) فرمود: «لا تُطَوِّلْ فِى الدُّنْيا اَمَلُكْ فَيَقْسُوا قَلْبُكْ وَ القاسُ الْقَلْبِ مِنّى بَعيدٌ» اى موسى! در دنيا آرزوهاى طولانى نداشته باشد كه باعث سنگدلى مى شود و انسان سنگدل از من دور است.(10)
سوّم ـ دنياپرستى و غرق شدن در خواسته هاى مادّى، در انسان مجالى براى رشد و بروز عواطف انسانى و نزديكى به خدا نمى گذارد; زيرا كه اصلى ترين هدف انسان پرعاطفه، وصال حق است. بنابراين، سوّمين عامل قساوت قلب را دنياپرستى و دور شدن از خدا مى شناسد.
حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «لا تَكْثِرُو الكلامَ بِغَيْرِ ذِكرِ اللّهِ فِاِنَّ كَثرَة الكَلامِ بِغَيْرِ ذِكْرِ اللّهِ تَقْسُو الْقَلْبَ» زياد حرف زدن در صورتى كه غير از ذكر و ياد خدا باشد، قساوت قلب مى آورد.(11)
پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) به روشنى، زياده گويى را از عوامل قساوت قلب دانسته است. شايعه پراكنى، دروغ گويى، اتّهام ناروا، شوخى بيش از اندازه و دخالت در امورى كه مربوط به شخص نيست، از مظاهر پر گويى و نشانه قساوت قلب انسان پر سخن است.
چهارم ـ در روايت ديگرى از حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) نقل شده است: «ثَلاثٌ يُقِسْنَ الْقَلْبَ، اِسْتِماعُ اللَّهْوِ وَ طَلَبُ الصّيدِ وَ اِتْيانُ بابِ السُّلطانِ» (12) سه چيز باعث قساوت قلب مى شود: شنيدن موسيقى، شكارهاى تفريحى و رفتن به خانه فرمانرواى ستمگر.
گوش دادن به موسيقى حرام است و باعث سنگدلى مى شود و در اين مورد بايد هوشيار بود و با استدلال هايى چون: موسيقى از بين برنده كسالت و خستگى روحى است، يا موسيقى تنها به منظور هوسرانى نيست، يا موسيقى سنّتى و محلّى رواست، نبايد به دام شيطان گرفتار شد. شكار اگر به قصد فراهم كردن معيشت و تهيّه روزى باشد اشكالى ندارد، ولى شكارى كه به قصد تفريح و سرگرمى باشد، در دين اسلام حرام است و حتّى نماز كامل و روزه بر شكارچى در چنين سفرهايى واجب است. بيشتر پادشاهان و فرمانروايان شكارگاه هاى اختصاصى داشتند و در آن به قصد سرگرمى و تفريح شكار مى كردند.
چگونه مى تواند گرفتن جان يك مخلوق جاندار، سبب تفريح گردد؟ فرمانروايان آدمهاى قسى القلب و ظالمى بودند و براى حفظ قدرت و موقعيّت خود بدترين جنايتها را مرتكب مى شدند و گاه نزديكان، پدر و برادر خود را براى حفظ مقام خود مى كشتند; مثلا «مأمون» برادرش «امين» را فداى تخت و سلطنت كرد و يا در اين اواخر يكى از سران كنونى يك كشور عربى پدرش را كشت تا موقعيّت حكومتى اش مستحكم شود. اشخاصى كه با اين گونه آدمها ارتباط نزديك و مداوم پيدا مى كنند، قلبشان سخت مى شود و چون زرق و برق زندگى آنان را مى بينند از خدا دور مى شوند. از خدا مى خواهيم كه قلبى پر عاطفه به ما عنايت كند. قلبى كه چشمه جوشان عشق «او» باشد و با ذكر نامش، حلقه هاى اشك در چشمانمان ظاهر شود.
پنجم ـ حضرت على
(عليه السلام) مى فرمايد: «كَثْرَةُ الْمالِ مُفْسِدَةِ لِلدّينِ وَ مَقاساةٌ لِلْقَلْبِ» ثروت و مال زياد هم دين انسان را فاسد مى كند و هم موجب قساوت و سنگدلى مى شود.(13)
شكّى نيست كه مال و ثروت ابزار خوبى براى دستيابى به نيكيها و خوبى هاست
و شايد به همين دليل در قرآن مجيد در آيه 180 سوره بقره آمده است: «... اِنْ تَرَكَ خَيْراً الوَصيَّةُ» مفسّرين «خير» را در اين آيه به مال و ثروت تفسير كرده اند; ولى كسانى كه از اموال زيادشان استفاده خوبى و خير بكنند كم هستند و نادر.(14)
بيشتر مال داران و ثروتمندان مال و ثروتشان را در راه خير مصرف نمى كنند و در نتيجه اين فراوانى اموال سبب دورى آنها از خداوند و باعث قساوت قلب آنها مى شود.
ششم ـ امام صادق
(عليه السلام) در روايتى مى فرمايند: «اَنْهاكُمْ اَنْ تُطْرِحُوا التّرابَ عَلى ذَوِى الاَرْحامِ فَاِنَّ ذلكَ يُورِثُ القِسْوَة وَ مَنْ قَسى قَلْبُهُ بَعُدَ مِنْ رَبِّهِ عَزَّوَجَلَّ» شما را نهى مى كنم از اين كه خاك بر روى مرده هاى نزديك خود بريزيد; چون اين كار باعث سنگدلى مى شود و كسى كه سنگدل شود از خدا دور مى گردد.(15)
اسلام براى تمامى امور مربوط به انسان برنامه تعيين كرده است حتّى در مسائل ظاهراً كم اهمّيّت; مثلا در مورد استقبال و بدرقه ميهمان مى گويد: هنگام استقبال به ميهمان كمك كن تا اسباب و اثاثيه اش را به خانه بياورد; ولى هنگام بدرقه در حمل لوازمش او را كمك نكن; چون معناى اين كار اين است كه صاحب خانه علاقه مند به رفتن ميهمان است و اين باعث قساوت قلب مى شود.
در اين حديث نيز يكى ديگر از اين قوانين ظريف و دقيق اسلامى بيان شده است. از آن جايى كه اقوام و بستگان عواطفشان به يكديگر زيادتر است به همين جهت دستور داده شده است كه به هنگام دفن ميّت مسلمان، نزديكان و اقوامش بر روى او خاك نريزند; چون اين كار به همان اندازه از عواطف آنان مى كاهد و باعث قساوت قلب مى شود و انسان سنگدل از خداوند دور است.
هفتم ـ حضرت على
(عليه السلام) مى فرمايد: «النَّظَرُ اِلى الْبَخيلِ يُقسِى الْقَلْب» نگاه كردن به چهره انسان بخيل باعث قساوت قلب و سنگدلى مى شود.(16)
انسان وقتى شخص بخيل را مى بيند به ياد بخل او مى افتد و بخل يادآور قساوت است و يادآورى قساوت كم كم در انسان اثر مى كند.
فصل پنجم
چهارمين مثال: مثال كفّار
خداوند در آيه 171 سوره بقره مى فرمايد: «وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِى يَنْعِقُ بِمالا يَسْمَعُ اِلاَّ دُعَاءً وَ نِداءً صُمٌّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لايَعْقِلُونَ» مَثَل كافران [در شنيدن سخن پيامبران و عدم درك معناى آن] همچون حيوانى است كه كسى او را [ براى نجات از خطر] صدا زند و او [معناى آن آواز را نفهمد] جز صدايى نشنود. اينان [كافران ] كران و لالان و نابينايان هستند و [از اين رو] هيچ نمى فهمند.
مانع بزرگ در دعوت پيامبران: «تقليد كوركورانه»
يكى از موانع مهّم و مستمر بر سر راه دعوت انبيا تقليد از نياكان بوده است. پيامبران وقتى امّتهايشان را به توحيد، يكتاپرستى و پذيرفتن آيين الهى فرا مى خواندند، آنان در پاسخ مى گفتند: «بَلْ نَتَّبِعُ ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا» (17) ما تنها از آيينى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافتيم.
در حقيقت دليل ردّ دعوت انبيا را در بت پرستى پدران و نياكان و پيروى كوركورانه از شيوه پيشينيان خود عنوان مى كردند. و هنگامى كه پيامبر بزرگوار اسلام (صلى الله عليه وآله) مردم را به دين «اسلام» و پرستش خداى يكتا دعوت مى كردند، واكنش آنان اظهار شگفتى از «سنّت شكنى» حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) بوده و توجيه شان در ردّ دعوت آن حضرت، پيروى از آيين بت پرستى پدران و نياكان خود و تصميمشان ادامه راه آنان و تداوم پرستش خدايانى بوده كه با دست خود مى ساختند; آن هم خدايانى كه اگر از خرما ساخته مى شد، گاه به هنگام گرسنگى آن را مى خوردند. خداوند در اين باره از زبان كافران مى فرمايد: «اَجَعَلَ الاْلِهَةَ اِلهاً واحِداً اِنَّ هَذا لَشَىْءٌ عُجابٌ» آيا او (محمّد) به جاى اين همه خدايان ]ما[ خداى يكتا قرار داده؟! اين براستى چيز شگفتى است!(18)
در بعضى از تواريخ آمده است كه: حضرت ابوطالب بيمار شده بود، در آن هنگام برادرزاده اش محمّد (صلى الله عليه وآله) بيرون از خانه مشغول تبليغ و عرضه آيين مقدّس اسلام بود. سران قريش كه منتظر فرصتى بودند تا درباره محمّد (صلى الله عليه وآله) با سرپرست و پشتيبانش، ابوطالب گفتگو كنند، به بهانه عيادت به خانه وى رفتند و گفتند: اى ابوطالب تو بزرگ قبيله اى! كسى را دنبال محمّد بفرست تا به اين جا بيايد و در مورد مطالبى كه اين روزها به مردم مى گويد صحبت كنيم و با هم معامله و مصالحه كنيم تا نه او متعرّض خدايان ما شود و نه ما مزاحم او شويم. در نتيجه اختلاف و تفرقه در بين مردم تشديد نشود.
حضرت محمّد (صلى الله عليه وآله) به نزد عمو آمد. ابوطالب خطاب به ايشان عرض كرد: اينان، بزرگان قريش هستند و براى بيان چنين موضوعى و به قصد دستيابى به سازش به اين جا آمده اند. شما چه مى فرماييد؟ حضرت در جواب عمو و خطاب به سران قريش سخنى پربار و زيبا فرمودند; سخنى كه سران قريش قطعاً عمق و عظمت آن را درك نكردند. پيامبر خد (صلى الله عليه وآله) فرمود: «كَلِمَة واحِدَة يُعْطُونيها يَمْلِكُونَ بِهِ الْعَرَبُ وَ يُدينُ لَهُمْ بِهِ الْعَجَمُ» اگر تنها در يك كلمه با من موافقت كنند هم مالك عرب مى شوند و هم عجم تابع آنها خواهد شد.
يعنى بر تمام جهان فرمان خواهند داد و همه جهانيان مطيع و تابع آنان مى شوند.
ابوجهل با تعجّب گفت: «نَعَمْ وَ اَبيكَ عَشَرَ كَلِمات» يك جمله كه سهل است ما ده جمله مى گوييم. حضرت فرمود: شما همين يك جمله را بگوييد كافى است: «تَقُولُونَ لا اِله اِلاّ اللّهُ وَ تَخْلَعُونَ الاَنْدادَ مِنْ دُونِهِ» بگوييد خدايى جز خداى يكتا نيست و عبادت بتها را از گردن خود برداريد.
يعنى زير پرچم توحيد و يكتاپرستى جمع شويد تا عزّت و عظمت پيدا كنيد.
سران قريش با نگاهى ناباورانه و پرتعجّب گفتند: «اَجَعَلَ الالِهَة اِلهاً واحِداً اِنَّ هذا لَشَىء عُجابٌ.» (19)
شرح و تفسير آيه شريفه 171 سوره بقره
در اين مثل قرآنى كافران به حيوانات تشبيه شده اند و براى توجيه و تشريح اين تشبيه بر تقليد كامل كفّار از نياكان و پيروى كوركورانه قريش از آيين پدران خويش تأكيد شده است. خداوند متعال در آيه 170 سوره بقره مى فرمايد: «وَ اِذا قيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما اَنْزَلَ اللّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما اَلْفَيْنا عَلَيْهِ آبائَنا اَوَلَوْ كانَ آباءُهُمْ لايَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ» و هنگامى كه به آنان (كافران) گفته شود: «از آنچه خدا نازل كرده است (از اسلام و قرآن) پيروى كنيد» مى گويند: «نه، ما تنها از آيينى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافتيم» حتّى اگر پدرانشان بى خرد و گمراه بوده اند [آيا باز هم مى بايست از آنان پيروى مى كردند]؟!
يعنى اى بى خردان! آگاهانه از آن جاهلان گمراه پيروى مى كنيد. سپس مَثَل مورد نظر را بيان مى فرمايد: اى پيامبر! مَثَل تو در خواندن آيات قرآن براى اين جمعيّت بت پرست مشرك كه از پدران و نياكان خود كوركورانه تقليد مى كنند، مثل چوپانى است كه حيواناتش را صدا مى زند و آنها را به رفتن يا بازگشتن فرامى خواند; امّا حيوانات چيزى از سخنان چوپان را نمى فهمند و فقط آهنگ صداى صاحبش را مى شنوند و متأثّر مى شوند; يعنى اگر صداى قوى و پرطنين باشد، حركت مى كنند و اگر آرام باشد از حركت بازمى ايستند. كفّار و مشركان نيز چنين هستند. به اين معنا كه از سخنان پر مغز و بيانات شيوايت چيزى جز آهنگ صدايت را درك نمى كنند! اينان معنا و مفهوم آيات الهى را نمى فهمند و از گذشتگان خود تقليد مى كنند.
پيام هاى آيه
اوّل ـ اين آيه پاسخى شايسته بر اين پرسش است: قرآن مجيد كه وحى الهى است، بايد نافذ باشد و قلبها را تسخير كند و همه را به تسليم و خضوع در برابر خود وادارد، پس چرا در بعضى از كافران و مشركان اثر و نفوذى نداشت و دلهاى خفته آنان را بيدار نساخت؟ زيرا براى تأثير هر چيزى وجود دو عامل لازم است: 1ـ فاعليّت فاعل. 2ـ قابليّت قابل. شكّى نيست كه فاعل، قرآن مجيد، فاعليّت دارد و داراى تأثير و نفوذ است; ولى قابل، كافران، قابليّت ندارد; يعنى مشركان پذيراى موعظه و پند و نصيحت و اندرز نيستند. باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست، اگر بر سنگ خارا ببارد هيچ حاصلى به بار نمى آيد; زيرا سنگ خارا قابليّت رشد و نموّ دانه را ندارد. كلام خدا به لطافت قطره هاى باران است و دل مشركان به سختى سنگ خارا و بى اثر از زندگى بخشى باران و يا دميدن در توده اى زغال، باعث هيچ اثرى و تغييرى در آن نمى شود. امّا همين كه پاره اى آتش در ميان توده افتد، كمترين دمى، آن توده سرد و سياه زغال را به انبوهى از آتش گداخته و پرنور تبديل مى كند. با وجود فاعليّت فاعل در ابتدا قابل، قابليّت نداشت; ولى به محض اين كه قابليّت يافت، دگرگون گرديد. بنابراين با وجود نفوذ و تأثير آيات قرآنى، بعضى از مشركان شايستگى تأثيرپذيرى نداشتند و بدين خاطر قرآن در دل و جانشان راه نيافت و مشرك ماندند.
دوّم ـ بهرهورى انسانها از قرآن و معارف الهى آن، به ميزان شايستگى و توان آنان است. قرآن بوستانى است كه هر كس مى تواند تنها به قدر ذوق و توانش از گلهاى آن بهره مند شود و يا چشمه اى جوشان و زلال است كه تشنگان را سيراب مى كند و آب زندگى ساز خود را به همه مى بخشد. تنها با اين تفاوت كه قابليّت بهره مندى هر يك چه ميزان باشد و هر كس چه ظرفى با خود همراه داشته باشد. اين كافران و بت پرستان نه ظرفى با خود دارند و نه امكانى براى نوشيدن جرعه اى از اين منبع فيض و رحمت الهى! زيرا كه تقليد كوركورانه آنان از كيش پرستش بتان پدرانشان، مانع آنان از چشيدن قطره اى از آن زلال معرفت الهى شده است. و به بيان ديگر اين پيروى از آيين نياكان، همچون پرده اى ضخيم بر روى گوش و زبان و چشمانشان كشيده شده است و آنان به تعبير قرآن مجيد «كر و لال و نابينا» شدند; يعنى ابزار شناخت را از دست دادند. در نتيجه هيچ نمى فهمند.
آيه شريفه مورد بحث را به گونه ديگرى نيز تفسير كرده اند: اى مشركان! شما در برابر بت هاى خود زانو مى زنيد و با آنها به راز و نياز مشغول مى شويد و آنها را عبادت مى كنيد، در حالى كه اين بتان بى جان، همچون حيواناتى هستند كه سخنان شما را نمى شنوند و اعمالتان را نمى بينند و به وقت نياز سخنى را بر زبان نمى آورند; زيرا اينها كر و كور و لال هستند و چيزى نمى فهمند; يعنى اى انسان! تو خود آگاهانه شخصيّت خود را از بين مى برى. چرا در برابر اين بتهايى كه خود ساخته اى و به هنگام حاجت آنها را مى خورى زانو مى زنى و آن را مى پرستى؟
از آن جا كه ضمير «هُم» در «فَهُم» و ضمير «لايعقلون» به افراد عاقل اشاره مى كند، به نظر مى رسد كه تفسير اوّل منطقى تر و بهتر باشد. در هر حال، اصلى ترين پيام آيه، ردّ تقليد كوركورانه از ديگران، پدران و پيشينيان است.
تقليد در قرآن
در قرآن مجيد آيات متعدّدى درباره تقليد آمده است. بعضى از آنها تقليد را مذمّت نموده، آن را يك ضدّ ارزش مى داند كه نمونه آن آيه 170 سوره بقره است.(20)
و بعضى ديگر از آيات قرآن نه تنها تقليد را مذمّت نكرده، بلكه مردم را بدان تشويق كرده است; مانند آيه شريفه كه مى فرمايد: «فَاسْئَلُوا اَهْلَ الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» آنچه را كه نمى دانيد از كسانى كه مى دانند ]و در آن امر آگاهى و تخصّص دارند[ بپرسيد ]و از آنها تقليد كنيد[.(21)
با توجّه به اين دو گروه از آيات قرآن كه ظاهراً در مفاهيم، متضادّ يكديگرند، وظيفه «مسلمان مؤمن» چيست؟ آيا تقليد امرى پسنديده و رواست يا ممنوع و حرام؟ و آيا مؤمن مى تواند از آگاهان دين تقليد كند؟
اقسام تقليد
براى روشن شدن موضوع و تشريح اين تضاد بهتر است انواع و اقسام «تقليد» را مورد بررسى قرار دهيم.
1ـ تقليد جاهل از جاهل: يعنى نادانى از نادان ديگرى تقليد كند و به قول معروف «كورى عصاكش كور دگر شود» مانند مشركان و كافران زمان انبيا كه خود نادان بودند و از پدران نادان خود تقليد مى كردند. اين نوع تقليد طبق موازين اسلام و عقل نادرست و ممنوع است.
2ـ تقليد عالم از عالم: عالم كسى است كه خود صاحب نظر است. اگر صاحب نظرى از عالم ديگرى تقليد كند، صحيح نيست; چون اگر او عالم و داراى نظر و رأى هست، بايد فكرش را به كار بندد و از رأى و نظر خود استفاده كند و بنابراين، مجاز نيست از صاحب نظر ديگرى تقليد كند. بدين دليل است كه در فقه گفته مى شود: «بر مجتهد تقليد حرام است».
3ـ تقليد عالم از جاهل: يعنى عالم و صاحب نظرى، رأى و فكر خود را رها كند و به حرف جاهل و نادان عمل كند، متأسّفانه، اين نوع تقليد ـ كه بدترين نوع تقليد است - در دنياى امروز فراوان ديده مى شود، نمونه بارز آن «دموكراسى غربى» است كه در آن صاحب نظران در پى آراى مردم هستند و اگر نظريّات توده مردم بر خلاف رأى و نظر تخصّصى خودشان هم باشد از آن تبعيّت مى كنند.
4ـ تقليد جاهل از عالم: يعنى كسى كه درباره موضوعى آگاهى ندارد، بايد از متخصّص آن فن پرسش و تبعيّت كند; مثلا بيمار بايد به پزشك مراجعه كند; كسى كه مى خواهد ساختمان بسازد، بايد به مهندس ساختمان مراجعه كند و از تخصّص و تجربه او استفاده كند; كشاورزى كه مى خواهد چاه آب حفر كند به مهندس زمين شناسى مراجعه مى كند و... و مردم بايد در مسايل شرعى و احكام فقهى به مراجع عظام تقليد مراجعه كنند. خلاصه اين كه تقليد جاهل از عالم به معناى رجوع به متخصّص و كارشناس و خبره است و اين مطلب در همه شئون زندگى جريان دارد و امرى معقول است.
بنابراين، سه نوع اوّل تقليد ممنوع است و آياتى كه تقليد را مذمّت مى كند ناظر بر اين سه نوع تقليد است. و قسم چهارم تقليد جايز، بلكه ممدوح است و آيات گروه دوّم، اين نوع تقليد را تشويق مى كند;(22) ولى بايد توجّه داشت كه تنها اهل تخصّص و خبره هر كارى حقّ اظهار نظر درباره مسايل را دارند; نه كسانى كه بهره اىاز آن علم ندارند. متأسّفانه، در اين ايّام ملاحظه مى كنيم كه افرادى كه هيچ تخصّصى در مسايل شرعى ندارند در هر موضوعى اظهار نظر مى كنند. در مورد حجاب، قصاص، عاقله، ارث، قضاوت زنان، اجتهاد بانوان، ديات و... در حالى كه اطّلاعى از اين امور ندارند. آيا اين افراد هنگامى كه ناراحتى جسمى پيدا مى كنند، براى خود دارو هم تجويز مى كنند؟ و يا به هنگام ابتلا به يك مرض حادّ و خطرناك خود چاقوى جرّاحى به دست مى گيرند و به عمل جرّاحى مشغول مى شوند؟ قطعاً خير. پس اين افراد چگونه به خود جرأت مى دهند كه در مسايل شرعى بدون اطّلاع لازم اظهار نظر كنند.
پاورقى:
1- بيش از 130 بار از قلب و مشتقّاتش در قرآن استفاده شده است.
2- سوره ذاريات، آيات 20 و 21.
3- بحار الانوار، جلد 97، صفحه 89 (چاپ بيروت).
4- آيات ديگرى نيز بر اين موضوع دلالت دارد از جمله آيه 41 سوره نور، آيه 24 سوره
حشر، آيه 1 سوره جمعه، تغاين، حديد، حشر و صف.
5- خلبانى كه اين شهرها را بمباران كرده بود، مى گويد: «ديدم در عرض يك ساعت تمام
شهر مانند خيمه اى آتش گرفت و شعله هاى آتش تا ارتفاع يك صد مترى زبانه مى كشيد!»
6- ميزان الحكمة، باب 658، حديث 3096، در اين باب سه روايت ديگر نيز در اين زمينه
نقل شده است.
7- مكارم الاخلاق (چاپ مؤسسه اعلاى كربلا»، صفحه 252، به نقل از اخلاق انبيا، صفحه
416.
8- صراحت كلام خداوند در آيات 42 و 43 سوره مباركه انعام مؤيّد اين نتيجه گيرى است:
«ما بر امّتهايى كه پيش از تو بودند پيامبرانى فرستاديم ] و چون با آنان به مخالفت
و ستيز برخاستند[ آنان را به سختى ها و آفتها دچار كرديم تا شايد ] به درگاه
خداوند[ گريه و زارى كنند ] و لايق عفو و رحمت شوند[ پس چرا هنگامى كه عذاب ما به
آنان رسيد زارى نكردند؟ زيرا كه دلهايشان را قساوت فرا گرفته بود و شيطان كردار زشت
آنان را در نظرشان آراسته بود».
9- علل الشّرايع، صفحه 81 و ميزان الحكمة، باب 3402، حديث 16699.
10- ميزان الحكمة، باب 3402، حديث 16700.
11- ميزان الحكمة، باب 3402، حديث 16702.
12- ميزان الحكمة، باب 3402، حديث 16703.
13- ميزان الحكمة، باب 3402، حديث 16707.
14- همانند حضرت خديجه (عليه السلام) كه همه ثروت خود را براى تبليغ اسلام در اختيار
پيامبر (صلى الله عليه وآله) قرار داد.
15- ميزان الحكمة، باب 3402، حديث 16710.
16- ميزان الحكمة، باب 3402، حديث 16709.
17- سوره لقمان: آيه 21. اين مطلب در آيات ديگرى از قرآن مجيد نيز آمده است، از
جمله: آيه 104، سوره مائده; آيه 28 سوره اعراف; سوره يونس: آيه 78; سوره انبياء:
آيه 53; سوره شعراء: آيه 74; سوره زخرف: آيات 22 و 23.
18- سوره ص : آيه 5.
19- فروغ ابديّت، جلد 1، صفحه 222 به بعد و تفسير نمونه، جلد 19، صفحه 213.
20- و نيز مانند آيات 136 و 138 سوره شعرا، 104 سوره مائده، 28 سوره اعراف، 21 سوره
لقمان و 23 سوره زخرف.
21- سوره انبياء، آيه 7.
22- براى اطّلاع بيشتر از اين مبحث مى توانيد به پيام قرآن، جلد 1، صفحه 342 به بعد مراجعه كنيد.