آيا قرآن، خود، به لفظ قصّه اشاره كرده است؟
يكى از پرسش هاى مهم در باب قصّه هاى قرآنى اين است: «چگونه مى توان وجود قصّه را
در قرآن پذيرفت، حال آن كه خود قرآن هرگز به آن اشاره اى نكرده است؟ آنچه در قرآن
آمده، قَصَصْ (=پى گيرى) بر وزن فَعَلْ است و نه قِصَصْ بر وزن فِعَلْ (= قصّه ها).
واين دو با يكديگر متفاوتند.»
شايد بتوان نكته اى را كه يكى از استادان معاصر، سال ها پيش از اين، به
پژوهندگان خاطر نشان ساخت، در زمره همين پرسش آورد:
در نتيجه اشاعه اسرائيليّات و نصرانيّات و مجوسيّات و شاخ و برگ دادن هاى خيالى به
وقايع قرآن، از دير باز يك اشتباه غير قابل اغماض در قرآن رخ داده... كلمه قَصَص در
قرآن بر وزن عَسَس آمده نه فِرَق... واژه مزبور صورت جمع ندارد و اصلا به معنى
«پى گيرى» و «رديابى» است و پنج بار در كتاب آسمانى به كار رفته و اگر مشتقّات آن
را به حساب بياوريم، تقريباً 26 بار آمده است...
متأسّفانه كلمه داستان در فارسى بيش تر افسانه و رمان و قصّه را متبادر به ذهن
مى كند و احياناً به معنى «ماجراى واقعى» (البتّه موسّعاً) به كار مى رود... در هر
حال، قَصَص بر وزن عَسَس به معنى رمان يا حوادث خيالى نيست، بلكه به معنى سرگذشت و
ماجراى واقعى است... در نتيجه يك اِعراب گذارى غلط... قَصَص را جمع قصّه گرفته و چه
خرافات و سخنان نامعقولى را در اذهان مسلمانان مركوز ساخته اند.(1)
در پاسخ بايد گفت همان گونه كه پيش تر گذشت، قِصّه و قَصَص از مادّه اى واحد و در
رديف معنايى واحدند. در منابع اصيل لغوى، همچون «لسان العرب» و «صحاح» و «تاج
العروس» به اين مطلب تصريح شده است كه قصّه و قَصَص اساساً يك معنا دارند. براى
روشن شدن مطلب، خوب است به آنچه در اين سه
مأخذاست اشاره كنيم.
در لسان العرب آمده است:
قَصَص يعنى روايت كردن قِصَص (= قصّه ها). قصّه، گذشته از معناى متعارف، به معناى
يك جمله از كلام نيز هست، چنان كه گفته مى شود: «در سر، قصّه اى دارد.» و از همين
قبيل است فرمايش خداى متعال: «نحن نقصّ عليك أحسن القَصص» يعنى خوب ترين بيان را
براى تو تبيين مى كنيم.
قصّه يعنى خبر كه همان قَصَص است. و قَصَص در حقيقت «خبرِ حكايت شده» است كه در
موضع مصدر آمده و در آن اغلبيّت يافته است. قِصَص هم جمع قصّه مكتوب است.(2)
در صحاح مى خوانيم:
قصّه يعنى امر و اتّفاق. «اقتصصتُ الحديث» يعنى آن را به گونه اى روايت كردم.
گفته مى شود: «قَصَّ عليه الخبر قَصَصاً». قَصَص هم مصدر است و هم اسم كه در موضع
مصدر نشسته و در آن اغلبيّت يافته است. قِصَص جمع قصّه مكتوب است.(3)
نيز در تاج العروس چنين مى بينيم:
قصّه همانند قَصَص يعنى امر و اتّفاق و خبر كه جمعش قِصَص است. قَصَص يعنى خبر
حكايت شده كه در موضع مصدر نشسته است. نيز قَصَص به معناى بيان است.(4)
گذشته از اين ، در برخى از تفاسير نيز اشاراتى است كه اين سخن را تأييد مى كند.
مثلا زمخشرى تصريح مى كند كه قَصَص گاه به معناى مفعول است، از باب تسميه اسم مفعول
به مصدر. او در تفسير آيه «نحن نقصّ عليك أحسن القصص» مى نويسد:
احسن القَصَص يعنى خوب ترين بيان از قرآن، به گونه اى بديع و اسلوبى شگفت. اين
خبر در كتاب هاى پيشينيان و كتب تاريخ نيز آمده است، امّا هيچ يك از لحاظ نحوه بيان
همانند آنچه در قرآن بيان شده نيست.
نيز ممكن است قَصَص مصدر نباشد، بلكه مفعول باشد، يعنى خبرِ بيان شده. دراين حال،
معنا چنين است: «ما خوب ترين قصّه حكايت شده را براى تو بيان كرديم». و اين قصّه از
آن رو خوب ترين است كه در بردارنده عبرت ها و حكمت ها و نكات و عجائبى است كه در
غير آن نيست. و ظاهراً مُراد، خوب ترين قصّه در همين باب و موضوع است.(5)
همو در تفسير آيه «تلك من انباء الغيب نوحيها إليك» مى نگارد:
اين اشاره است به قصّه نوح، يعنى قصّه او شمّه اى است از خبرهاى غيبى وحى شده به تو
كه پيش از اين براى تو و مردمت مجهول بود.(6)
و اين نشان مى دهد كه او لفظ قصّه را آگاهانه و با مِلاك در مورد خبرهاى قرآنى به
كار مى بَرَد.(7) پس قَصَص، هم در لغت و هم در استعمال، به جاى قصّه نشسته است. به
ديگر بيان، نمى توان گفت از «قصّه» در قرآن نشان نيست.
ملاك فنّى قصّه قرآنى چيست؟
از ديگر پرسش هاى بسيار مهم در باب قصّه هاى قرآن اين است كه «اساساً كدام يك از
روايت هاى قرآنى، قصّه قرآنى است؟» در پاسخ به اين سؤال، برخى معتقدند كه تنها بخشى
از خبرهاى قرآنى كه هم عناصر هنرى قصّه در آن ها حضور داشته باشند و هم به نحو قابل
توجّهى به آن ها پرداخته شده باشد، زير نام قصّه جاى مى گيرند.(8) عدّه اى هم بر
آنند كه هر ذكر خبرى از اقوام پيشين، قصّه
قرآنى قلمداد مى شود، مانند قصّه اصحاب فيل و اصحاب اُخدود.(9)
با توّجه به معناى لغوى قصّه و شناخت از كاركرد قصّه در قرآن، به نظر مى رسد حجم
قصّه يا تعداد عناصر آن، ملاك مناسبى براى تعيين قلمرو قصّه هاى قرآن نيست. ملاك
اصلى در تعيين اين قلمرو، طرح پى گيرانه و هدفمندانه ماجرا است. اگر قرآن ماجرايى
رخ داده در زمان گذشته را همراه با نوعى پى گيرى و توالى روايت كرده باشد، به
گونه اى كه احساس كنيم آن ماجرا، به خودى خود، مورد نظر قرآن است و يكى از
كاركردهاى قصّه قرآنى را دارد، مى توان آن را از قصّه هاى قرآن به شمار آورد. به
بيان ديگر، اگر قرآن فقط درباره يك ماجرا يا وجود يك شخصيّت يا گفت و گو گزارش دهد
و به خودى خود آن را مورد پرداختِ هر چند كوتاه قرار ندهد، نمى توان آن را قصّه
ناميد، مانند «غُلِبت الرّوم». امّا آن گاه كه چنين ملاكى احراز شود، حتّى اگر
عبارات كوتاه باشد، مى توان آن را قصّه دانست، مانند قصّه اصحاب فيل. بديهى است كه
تفصيل اين بحث نيازمند طرح ديگر فصول اين رساله است.
دكتر خلف الله و تعريف قصّه قرآنى - تعريف هنر امروز از قصّه
چنان كه ديديد، قصّه داراى تعريفى خاص است كه با معناى لغوى آن نيز سازگارى دارد.
همانند بسيارى از مقولات ديگر، اين تعريف بعداً دستخوش تغييرهايى گشته و كاستى ها و
افزايش هايى يافته است. امّا اين دليل نمى شود كه ما اصولا قصّه را در تعريف جديدش
محصور كنيم و بر معناى حقيقى آن كاملا ديده بر بنديم. در تعريف هنرى امروز، قصّه
يعنى «اثرى ادبى كه نتيجه تخيّل قصّه پرداز در باب اشخاص و حوادث بر پايه نظمى هنرى
و بلاغى است، خواه آن اشخاص و
حوادث اساساً ساختگى باشند و خواه به وجود واقعى آن ها چيزى افزوده يا از آن ها
چيزى كاسته شده باشد و يا در چينش و ترتيب طبيعى آن ها تصرّفى صورت گرفته باشد.» در
نتيجه، ممكن است يك شخصيّت يا رويداد داستانى، فقط پيشينه اى دور و مبهم در تاريخ
داشته باشد و پرداخت تفصيلى آن صرفاً بر پايه خيال و صورت سازى ذهنى و مبالغه
استوار باشد. نمونه روشن اين گونه قصّه پردازى را مى توان در شاهنامه فردوسى ديد كه
از پهلوانى رستم نام در سيستان كهن، «رستمِ داستان» با افسانه ها و حماسه هاى
چشمگير پرداخته است. و البتّه، خود، نيز به اين معنا بارها اشاره كرده است.
خلف الله تعريف امروزين قصّه را ملاك قرار مى دهد
دكتر خلف الله بر آن است كه وقتى از قصّه گويى قرآن سخن مى رود، بايد همين معناى
هنرى مبنا قرار گيرد و هرگونه تحليل ادبى و هنرى قصّه هاى قرآن بر پايه همين تفسير
صورت پذيرد. به همين دليل، وى نتيجه مى گيرد در بخشى از قصّه هاى قرآن كه تابِ
تحليل ادبى را دارند، بايد با همان معيارها به قصّه قرآنى نگريست و به همان لوازم
ملتزم شد. و همين نكته باريك خاستگاه بسيارى از برداشت هاى خاصّ او وهمرأيان اوست:
ما وظيفه داريم از «قصد ادبى و هنرى» در قصّه هاى قرآن بحث كنيم و بنگريم كه در هر
مورد اين قصد يافت مى شود يا خير. به ديگر سخن، آيا قرآن از قصّه اش همان قصدى را
كرده كه اديبان مى كنند: «تأثير روحى، انگيزش عاطفى و خيالى»; يا قصدش صرفاً «تأثير
عقلى و اقامه برهان و دليل» بوده است؟
مراد من اين است كه بايد به قصّه هاى قرآن با نگاهى برابر بنگريم تا دريابيم اين
قصد ادبى و هنرى در كدام يك از آن ها يافت مى شود.(10)
فصل 2 - اُسلوب قصّه قرآنى - هنرى بودن قصّه هاى قرآن
با آن كه قصّه هاى قرآن بازگوينده حقايق مسلّم تاريخى اند، هرگز نمى توان گفت قصّه
گويى در قرآن برابر است با نقل وقايع تاريخى به طور مطلق و محض. آنچه قصّه گويى و
تاريخ نگارى را در قرآن از هم ممتاز مى سازد، ويژگى فنّى قصّه هاى قرآن است. اين
ويژگى عبارت است از بيان اعجازين و نيز القاى نظمى خاص به واقعيّت هاى برگزيده از
تاريخ، به گونه اى كه خواننده احساس مى كند رويدادها و آدم ها نزد او حضور دارند و
با او سخن مى گويند. و اگر چنين نباشد، هرگز فايده اصلى قصّه گويى قرآن، يعنى عبرت
گيرى و موعظه يابى، حاصل نمى شود. به همين دليل، كافران در برخورد با چنين بيان
اعجازين و هنرمندانه اى آن را سحر و جادو و اساطير پيشينيان و شعر و قول كاهن
مى شمردند. اين نبود مگر به آن دليل كه زير سيطره نفوذ قرآن قرار مى گرفتند و همه
تأثيرهاى هنر بشرى، و بسى بيش از آن را، در قرآن مى يافتند. پس واقع نمايى قصّه هاى
قرآن هرگز با بيان فنّى و بلاغى و اثرگذار آن ناسازگار نيست. قصّه هاى قرآن در همان
حال كه واقعيّت هاى تاريخى را باز مى گويند، بيش از يك قصيده يا رمان يا نمايشنامه
در مخاطب اثر مى نهند و در او حس بر مى انگيزند و بال به بالِ رويدادها و
شخصيّت هاى قصّه پروازش مى دهند.
جلوه هاى هنرى قصّه هاى قرآن
اثر «هنرى» اثرى است كه داراى اين سه ويژگى باشد: نوآورى در عرضه،
زيبايى ساختارى، و قدرت تعبير. و بديهى است كه از اين سه، هيچ يك، منحصر به
قصّه هاى خيال پردازانه و ساختگى نيست.(11) قصّه قرآنى نيز كه اثرى هنرى است، در
بردارنده خصلت هايى است كه اين هر سه ويژگى را تأمين مى كنند. به ديگر سخن، قصّه
قرآنى از يك حكايت صِرف كاملا متفاوت است، بلكه سراسر تصويرسازى هنرى از شخصيّت ها،
رويدادها، و گفت و گوهاست; تصويرهايى از نبرد هميشگى خير و شر در جان انسان و ميان
او با نيروهاى شيطانى.(12)
اكنون برخى از جلوه هاى هنرى قصّه در قرآن را بر مى شمريم:
تنوّع اسلوبى
عرضه قصّه در قرآن با اسلوبى واحد صورت نمى گيرد. از لحاظ نقطه آغاز، تصاوير عرضه
شده از يك رويداد، نقطه فرجام، و زمينه سازى براى روايت قصّه، قصص قرآن از يكديگر
ممتازند. همين تنوّع و رنگارنگى اسلوبى نشان مى دهد كه عرضه هنرى قصّه، به خودى
خود، مورد عنايت قرآن بوده است.(13)
تقسيم به نماهاى مختلف
قصّه قرآنى به نماها و پلان هاى مختلف تقسيم مى شود و ميان آن ها شكاف هاى خالى
وناگفته باقى مى ماند تا فرصت تصويرگرى و قرينه سازى را به خواننده بدهد و او
بتواند سياق رويدادها را در پلان هاى بعدى در ذهن ترسيم كند.(4) اين، خود، از
برترين ويژگى هاى يك اثر هنرى است كه خواننده را
همواره در تكاپو با صحنه ها نگاه دارد.
گزينش صحنه هاى مؤثّر
انتخاب قطعه هاى خاصّ زمانى و مكانى در قصّه قرآنى با دقّت كافى صورت
پذيرفته است.(15) ايجاز اعجازين قصّه هاى قرآن، گذشته از جنبه بلاغى و واژگانى،
بيش تر مربوط به دقّت در گزينش صحنه هاى مؤثّر در روال قصّه و كنار نهادن بخش هاى
زايد است. و اين، كارى است كه در تدوين نهايى يك اثر هنرى بسى كارساز است. برترين
نمونه هاى اين تدوين در قصّه هاى يوسف و مريم وسليمان و ملكه سبأ و اصحاب كهف به
چشم مى خورند. از ميان اين نمونه ها، به اعتقاد برخى، كامل ترين تصوير هنرى در قصّه
يوسف به نمايش نهاده شده است، به ويژه كه اين قصّه در قدرت تعبير روحى، عقيدتى،
تربيتى، و حركتى بسيار شاخص و بى نظير است.(16)
نوع روايت قصّه - روايت غيابى و حضورى در قصّه هاى تاريخى
در روايت قصّه هاى تاريخى، دو اسلوب عمده يافت مى شوند:
1 . روايت غيابى.
2 . روايت حضورى.
در اسلوب غيابى، گوينده قصّه روايت كننده حوادث است و با نحوه بيان خود نشان مى دهد
كه فقط گزارشگر اخبار واقوال است. از اين رو، در اسلوب غيابى، معمولا كلمه «گفت»
تكرار مى شود.
در اسلوب حضورى، قصّه سرا شخصاً حضور دارد واشخاص قصّه را در محضر مخاطب خلق مى كند
تا خود به روايت قصّه بپردازند. به همين دليل، معمولا كلمه «گفت» در اين اسلوب به
كار نمى رود.
قصّه قرآنى به گونه غيابى روايت مى شود
قرآن در قصّه گويى اسلوب غيابى را برگزيده است. در اين اسلوب، مخاطب همواره توجّه
مى يابد كه با رويدادهايى رو به روست كه شخصيّت هاشان نقش تاريخى خود را طى
كرده اند و اكنون داراى حضور عينى نيستند. البتّه در همين حال كه نسبت به ما
غايبند، داراى نوعى حضور پنهان و جارى در قصّه اند. سبب گزينش اين اسلوب آن است كه
قرآن مى خواهد صادقانه ترين و امانت دارانه ترين شيوه را در بيان قصّه هايش به كار
گيرد و راه را بر هر گونه خيال و وهم و نماد غير حقيقى بربندد. شأن قرآن اقتضا
مى كند كه در هيچ پاره اى از آن، عنصر خيال و افسانه، حتّى سر سوزنى، راه نيابد. در
قصّه هاى قرآن، قصّه سرا فقط روايت كننده حقايق است; در حالى كه در اسلوب حضورى،
قهرمانان قصّه خلق شده قصّه سرايند و به دست و قلم او جان يافته اند. در اين حال،
چه بسا به ضرورت، صحنه ها و اشخاصى خلق شوند كه در جهان واقع هرگز وجود نداشته اند.
پس قرآن براى آن كه مخاطب همواره احساس كند با بيانى صادقانه و امين از واقعيّت ها
رو به روست، اسلوب غيابى را برگزيده است. در اسلوب غيابى، تنها ترديدى كه ممكن است
به ذهن مخاطب راه يابد، صادق نبودن قصّه سراست; واين در مورد خداوند بزرگ منتفى
است. امّا در اسلوب حضورى، خواننده مى داند كه قصّه سرا در عين صداقت و امانت دارى،
ممكن است عناصر و صحنه هايى را خود به قصّه بيفزايد يا از آن بكاهد. شأن كتاب خدا
اين است كه مخاطب هرگز چنين احتمالى را نسبت به آن روا نداند:
وَبِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ.(17)
اين قرآن را به حق نازل كرده ايم; و به حق نازل شده است.
بازتابش حقايق آشكار و پنهان - نگاه واقعگرايانه و فرا واقعگرايانه به هنر
ميان منتقدان بحثى است كه آيا اثر هنرى فقط بازتاب واقعيّت است يا اين كه به آن رنگ
مى بخشد و در آن تصرّف مى كند و تركيب ها و صورت هاى تازه پديدمى آوَرد. نگاه اوّل
مبناى «مكتب واقعگرايى» را مى سازد كه به ميدان هاى فراواقعى نظر نمى كند. در اين
مكتب، علم و هنر به يك اندازه واقعگرا هستند; در حالى كه نگاه علم و هنر به طبيعت
متفاوت است و هرگز نبايد آن دو را يكسان نگريست. علم از اسرار و رازهاى طبيعت پرده
برمى دارد، امّا هنر از زيبايى ها و جلوه هاى فتّان طبيعت راز مى گشايد. پس
واقعگرايى يك چهره هنر است و همه وجوه آن را در بر نمى گيرد.
نگاه دوم كه حيثيّتى «فرا واقعگرايانه» دارد، بر اين پايه استوار است كه هنر بايد
برتر از آينه گرى محض باشد. اگر قرار است هنر فقط واقعيّت ها را بازتابانَد، پس
ديگر چه نيازى به آن است؟ آدم ها مى توانند خودشان، بىواسطه هنر، طبيعت را خوب تر و
كامل تر دريابند. از اين رو، در نگاه دوم، هنر وظيفه دارد كه به اعماق واقعيّت نفوذ
كند و در آن غوطهور شود و آن گاه به سطح بازگردد و آن تجلّيات را به گونه اى روايت
كند كه در سطحْ قابل ديدار باشد. پس هنرمند كاشف حقيقت پنهان و نهفته در اعماق است.
هنرمند برافروزنده چراغى است كه چهره تاريك واقعيّت را روشن مى كند وانسان ها را با
حقايقى آشنا مى سازد كه جز با
نگاه هنر ديدنى نيستند.
البتّه پيداست كه واقعگرايى در هنر، به معناى مطلق، امكان خارجى ندارد. به هر حال،
هنرمند بخشى از روح و احساس و ديد خود را به واقعيّت تزريق مى كند و آن گاه آن را
روايت مى كند. ليكن اختلاف اين دو مكتب به ميزان اثرپذيرى هنرمند از حقايق باز
مى گردد. اينك مى خواهيم ببينيم قرآن در نقل واقعيّت ها، به كدام نگاه ملتزم است:
واقعگرايى يا فرا واقعگرايى؟
شيوه «واقعگرايى پويا» در قصّه هاى قرآن
بايد پذيرفت كه قرآن در نقل واقعيّات، شيوه بازتابش واقعيّت ها را در پيش گرفته
است، امّا نه به گونه اى سُربى و جامد و بى روح; بلكه بازتابشى كه در عين صفا
ونابى، ساكت را گويا، جامد را پويا، و عمق حقايق را روشن مى سازد. كسى كه خوب در
قرآن نظر كند مى بيند كه كلام آن دو گونه دلالت دارد: يكى دلالت آشكار كه تصوير
ساكت واقعيّت است; و ديگرى دلالتى فراتر از ظاهر كه خود مراتبى دارد و افق در افق
از حقايق پنهان پرده برمى دارد.
نمونه اين بازتابش در قصّه داوود
اكنون براى نمونه به قصّه داوود و اعجاز آن بنگريد:
وَهَلْ اَتئكَ نَبَؤُا الْخَصْمِ اِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ. اِذْ دَخَلُوا عَلى
داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قالُوا لا تَخَفْ خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْض
فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَلا تُشْطِطْ وَاهْدِنآ اِلى سَوآءِ الْصِّراطِ .
اِنَّ هذا اَخى لَهُ تِسْعٌ وَتِسْعُونَ نَعْجَةٌ وَلِىَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ
اَكْفِلْنيها وَعَزَّنى فىِ الْخِطابِ. قالَ لَقَد ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ
اِلى نِعاجِه وَاِنَّ كَثيرًا مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغى بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض
اِلاَّ الَّذينَ امَنوا وَعَمِلُواالْصّالِحاتِ وَقَليلٌ ما هُمْ وَظَنَّ داوُدُ
اَنَّما فَتَنّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وخَرَّ راكِعاً وَاَنابَ . فَغَفَرْنا
لَهُ ذلِكَ وإِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى
وَحُسْنَ مَـاب . يا داودُ اِنّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِى الاَْرْضِ فَاحْكُمْ
بَيْنَ الْنّاسِ بِالْحَقِّ وَلا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبيلِ اللهِ
اِنَّ الَّذينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبيلِ اللهِ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ بِما نَسُوا
يَوْمَ الْحِسابِ.(18)
آيا خبر آن مدعيان را شنيده اى آنگاه كه از ديوار قصر بالا رفتند؟ بر داود داخل
شدند. داود از آنها ترسيد. گفتند: مترس، ما دو مدعى هستيم كه يكى بر ديگرى
ستم كرده است. ميان ما به حق داورى كن و پاى از عدالت بيرون منه و ما را به راه
راست هدايت كن. اين برادر من است. او را نود و نُه ميش است و مرا يك ميش. مى گويد:
آن را هم به من واگذار كن، و در دعوى بر من غلبه يافته است. داود گفت: او كه ميش تو
را از تو مى خواهد تا به ميشهاى خويش بيفزايد بر تو ستم مى كند. و بسيارى از شريكان
جز كسانى كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند ـ و اينان نيز اندك هستند ـ
بر يكديگر ستم مى كنند. و داود دانست كه او را آزموده ايم. پس از پروردگارش آمرزش
خواست و به ركوع در افتاد و توبه كرد . ما اين خطايش را بخشيديم، او را به درگاه ما
تقرب است و بازگشتى نيكو . اى داود، ما تو را خليفه روى زمين گردانيديم. در ميان
مردم به حق داورى كن و از پى هواى نفس مرو كه تو را از راه خدا منحرف سازد. آنان كه
از راه خدا منحرف شوند، بدان سبب كه روز حساب را از ياد برده اند، به عذابى شديد
گرفتار مى شوند.
در اين آيات، نخست، اشاره اى است پنهان به اين كه داوود كارى كرده بوده است كه بر
پيامبران روا نيست. امّا در اين آيات، به آن كار پرداخته نمى شود، زيرا در اين قصّه
از نقل آن غرضى حاصل نمى گردد. آن گاه، به نقل يك واقعه، همان گونه كه هر چشمى آن
را مى بيند، مى پردازد: دو طرفِ دعوا از ديوار، و نه از در، بر داوود وارد مى شوند.
و او از اين ورود غير معمول و ناگهانى بيم زده مى شود. آن دو بيم داوود را
مى زدايند و قصّه خود را باز مى گويند.
اين، ظاهر كلمات است كه واقعيّت خالص را باز مى تابانَد. امّا در وراى اين واژه ها،
حقايقى ديگر نهفته اند كه با تأمّل و تدبير، كشف مى شوند. «تسوّروا المحراب» اشاره
به ناآرامى مملكت در آن برهه دارد و «ففزع منهم» از اختلال
نظام پرده برمى دارد، به گونه اى كه يك قاضى از ورود دو طرف دعوا بيم زده مى شود،
در حالى كه اگر وضع طبيعى باشد معمولا اطراف دعوا از رفتن نزد قاضى درانديشه اند.
نيز اطراف دعوا به داوود مى گويند: «فاحكم بيننا بالحق ولا تُشطط»; و اين نشانگر آن
است كه پيش تر در جايى ميزان حق خلل ديده است به گونه اى كه مردم نيز فهميده اند.
نظم قصّه هاى قرآن - نظم آسمانى
نظم قرآن، خود، يك معجزه اِلاهى و داراى نيرويى اعجازين است. درست است كه حوادث و
اشخاص و اشيا در قصّه هاى قرآن، همه، واقعى اند; امّا كنار هم چيدنِ آن ها با روشى
بشرى صورت نپذيرفته است. نظم حاكم بر اين قصّه ها رنگ آسمانى دارد و از توان بشر
بيرون است. به همين دليل، صاحبان افكار و آراى گوناگون، اگر هنر شناس و گوهر سنج
باشند، نزد شكوه و جلال قصّه هاى قرآن سر خم مى كنند. به اين ترتيب، دو گونه معجزه
در قصّه هاى قرآن راه دارد: يكى حوادث و صحنه هاى اعجازين، و ديگرى نظم و اسلوب
اعجاز آساى قرآنى.
پىنوشتها:
1. محمّد مهدى فولادوند اين سخن را به عنوان توضيحات مترجم در ترجمه
كتابى از سيّد قطب آورده است: سيّد قطب: آفرينش هنرى در قرآن، محمّد مهدى
فولادوند، بنياد قرآن، دوم، 1360، ص 133و 134.
2. ابن منظور: لسان العرب، دار صادر، بيروت، مادّه «قصّ».
3. جوهرى: الصّحاح، دار العلم للملايين، بيروت، دوم، 1399، مادّه «قصّ».
4. زبيدى: تاج العروس، كويت، 1399، مادّه «قصّ».
5. زمخشرى: الكشّاف، ج 2، دار الكتاب اللّبنانى، بيروت، ص 44.
6. همان، ص 401.
7. فراموش نشود كه مُراد، ارائه شاهد از كلام زمخشرى است; و گرنه، ما
پيش تر تفاوت ميان اَنباء و قصص را بيان كرديم.
8. مأمون فريد جرار: خصائص القصّة الاسلاميّة، دار المناره للنّشر و
التّوزيع، 1988، ص 61.
9. القرآن والقصّة الحديثة، ج 1، ص 13 و 31; منهج القصّة فى القرآن، ص 42 و
43.
10. محمّد احمد خلف الله: الفنّ القصصى فى القرآن الكريم، مكتبة انجلو
المصريّة، سوم،1965،ص 119.
11. سيّد قطب: التّصوير الفنّى فى القرآن، ص 259.
12. عبدالكريم خطيب: القصص القرآنى فى منطوقه و مفهومه، ص 77.
13. سيّد قطب: التّصوير الفنّى فى القرآن، ص 162 تا 168 و ص 170 تا 174 و ص
180 تا 183 و ص 183 تا 187; ثروت اباظه: السّرد القصصى فى القرآن الكريم، ص
16.
14. سيّد قطب: التصوير الفنّى فى القرآن، ص 187 و 188; ثروت اباظه: السّرد
القصصى فى القرآن الكريم، ص 24 و 25; تهامى نقره: سيكلوجيّة القصّة فى
القرآن، ص 99.
15. ثروت اباظه: السّرد القصصى فى القرآن الكريم، ص 9 تا 11 و ص 105 تا
107.
16. سيّد قطب: فى ظلال القرآن، ج 4،ص 1951.
17. اسراء / 105.
18. ص / 21 تا 26.