بسم اللّه الرحمن الرحيم
پيشگفتار
جهان خلقت، كتاب تكوينى خداست همچنانكه قرآن كتاب تشريعى او است و اين هردو كه
مكمّل يكديگرند، همواره پيش روى ما است. مطالعه تطبيقى اين دو كتاب و مقايسه آيات
اين دو پديده الهى، بصيرت ما را نافذ و بينش ما را تند و تيز مىسازد و دنياى جديد
و با عظمتى را به روى ما مىگشايد؛ دنيايى به وسعت جهان هستى و به شيرينى آيههاى
قرآنى.
جامعه بشرى به عنوان جزئى از مجموعه هستى، آيتى است از كتاب تكوينى خدا و مطالعه
درباره خصوصيّات آن و بررسى آنچه بر انسان رفته است از اين جهت كه رابطه تنگاتنگى
با سرنوشت و زندگى ما دارد، از اولويّت خاصّى برخوردار است.
اكنون اگر ما بتوانيم اين پديده را در كتاب تشريعى خدا ـ قرآن ـ مورد مطالعه قرار
دهيم و نقطه نظرهاى قرآن را درباره جامعه و تاريخ بشرى جستجو كنيم، نتايج درخشانى
را به دست مىآوريم و در اين جستجو است كه حقيقت، با شكوه تمام رخ مىنمايد.
بررسى تاريخ بشرى از نظرگاه قرآن، قوانين حاكم بر تاريخ را به دست مىدهد و ما را
كه ميراثدار تجربههاى ارزشمندى از تاريخ بشرى هستيم، با رمز اصلى پيدايش و مرگ
تمدّنها آشنا مىسازد و در نتيجه، از «آنچه شده است» به سوى «آنچه بايد باشد» ره
مىگشايد.
كتاب حاضر كوششى است در همين زمينه و جستجويى است در گستره معارف قرآنى.
در اين كتاب ابتدا يك سلسله بحثهاى مقدّماتى درباره تاريخ مطرح مىشود كه اگر هم
با موضوع اصلى كتاب رابطه مهمّى ندارد، امّا به هر حال بينش تاريخى خواننده را بالا
مىبرد. آنگاه به تدريج بحثهاى اصلى مطرح مىشود و خواننده در فضاى عطرآگين آيات
قرآنى قرار مىگيرد و با حقايق شيرين و والايى كه از كنار هم قرار دادن آيات قرآنى
به دست مىآيد، آشنا مىشود.
گفتنى است كه در استخراج آيات شريفه علاوه بر مراجعه مستمرّ به قرآن كريم، از
كتابهاى المعجم المفهرس تأليف «محمد فؤاد عبدالباقى» و التفسير الاسلامى للتّاريخ
نوشته «دكتر عمادالدّين خليل» و نيز كشف الآيات «محمّدكاظم معزّى» استفاده شده است.
اميد است كه اين كتاب، نه تنها بينش تاريخى و قرآنى خواننده را بالا ببرد كه مراتب
ايمانى او را نيز هم.
يعقوب جعفرى
قم ـ 29 آذر 1364
فصل اوّل : تاريخ و زندگى
رابطه تاريخ و جامعه
لزومى ندارد بدانيم كه چرا انسان يك «موجود اجتماعى» است. آيا او به خاطر استثمار و
استخدام ديگران و اشباع حسّ خودخواهى، زندگى اجتماعى را پذيرفته است و يا به خاطر
گستردگى نيازهاى او است كه يك تنه از برآوردن همه آنها عاجز شده و به عضويّت در يك
«شركت تعاونى توليد و مصرف» تن در داده است؟ آيا به خاطر خودآگاهى و شعور ذاتى كه
دارد، جهت مقابله با خطراتى كه زندگى او را تهديد مىكرده، جامعه زى شده يا اساسا
او «مدنى بالطّبع» است و اقتضاى طبيعتش اين است؟
به هر حال انسان را هميشه در ميان همنوعان خود ديدهايم كه با فعاليّت مداوم و
پيگير و تكميل تلاشهاى ديگران، در جهت رفع نيازهاى خود چيزى به نام «زندگى جمعى»
سر هم كرده است.
از ابتدايىترين و سادهترين نوع جامعه انسانى گرفته تا پيشرفتهترين و پيچيدهترين
آن، انسان هميشه خود را درگير و دار رابطهها (يعنى پيوندهاى ناشى از وابستگىهايى
از قبيل پدر، مادر، فرزند، رئيس و حاكم و همچنين وابستگىهاى جغرافيايى و نژادى) و
ضابطهها (يعنى قوانين و سنّتهاى پذيرفته شده در جامعه) ديده است.
انسان با زنجيرهاى نامرئى به يك حقيقت انتزاعى كه جامعه ناميده مىشود، بسته شده و
هميشه زندانى رسوم و عادات و سنن و قوانين جامعهاى كه در آن مىزيد، بوده و به
ناچار عشقها و آرمانها و بلند پروازىهاى خود را در چهارچوب همين سنن و عادات
اعمال كرده است. حتى رهبران و مصلحان و نوابغى هم كه دست به سنّت شكنى زده و
ديوارهاى رسوم و عادات جامعهشان را فرو ريختهاند، خود سنّتهاى تازه و
چهارچوبهاى جديدى ساخته و انسانها را به رعايت آن فرا خواندهاند.
البتّه وجود قوانين اجتماعى و حكومت آن بر انسانها و محدوديتى كه از اين طريق حاصل
مىشود، امرى اجتنابناپذير است و انسانها براى تحمّل حضور يكديگر و استفاده از
منافع زندگى دسته جمعى، با ميل و رغبت اين محدوديّتها را پذيرا شدهاند. چيزى كه
هست اين است كه رعايت ضابطههاى جامعه سبب شده است كه آزادىهاى آرمانى انسانها به
نفع يكديگر سركوب شود و ميان انسان و خواستههاى بى قيد و شرطش حصارهايى به وجود
آيد و همين امر علّت بروز تضادّها و درگيرىها و فراز و نشيبها شده و از همينجا
«حوادث» و «اتفّاقات» و بالاخره «تاريخ» به وجود آمده است. بنابراين، انسان در هر
جامعهاى دست اندركار ساختن «تاريخ» بوده و هست.
«تاريخ»، جامعه ديروز است و «جامعه»، تاريخ فردا و مىتوان گفت كه جامعه و تاريخ دو
روى يك سكّهاند.
آنچه را كه تاريخ بر عهده دارد، بيان حال و شرح وضعيّت جوامع گوناگونى است كه در
گذشته بودهاند. تاريخ آيينهاى است كه در آن سير قافله بشرى را در طول زمان تماشا
مىكنيم و به وسيله تاريخ است كه در مىيابيم جوامع گوناگون چگونه و چرا و در كجا
به وجود آمدند و چه روابطى بر آنها حكومت مىكرد و چه تضادّهايى از لحاظ اقتصادى و
فرهنگى بين آنها بوده است و چگونه براى خود آداب و سننى به وجود آوردند كه در عين
دست و پاگيرى وسلب آزادىهاى مطلق، به جامعه
وحدت و انسجام و هماهنگى و در نتيجه قابليّت بقا مىداد و چگونه آتش را كشف كرد و
از نيروى حيوانات در امر كشاورزى و حمل و نقل استفاده كرد و تدريجا طبيعت را به
خدمت خود در آورد و اين عطش ادامه يافت تا كنون كه بسيارى از نيروهاى طبيعت در
تسخير انسان قرار گرفته است؛ اگرچه بسيارى از اين نيروها هنوز ناشناخته مانده است.
همچنين تاريخ انعكاسى است از درگيرىها و مبارزات جوامع مختلف بشرى با يكديگر كه بر
اساس تضادّ منافع و يا تضادّ ايدئولوژى به وقوع پيوسته و گاهى هم مجرّد افزونطلبى
و خودخواهى سبب به وجود آمدن درگيرىها بوده است. به هر حال، تاريخ نوارى است كه
همين درگيرىها، جنگها، صلحها، حوادث و مسائل ديگرى كه در جامعهها اتّفاق
افتاده، روى آن ضبط شده است. بنابراين، تاريخ جز حوادث و اتّفاقات «جامعه»ها چيز
ديگرى نيست و از جامعه منشأ مىگيرد.
در اينجا بايد حساب افسانهها و اسطورهها را از تاريخ جدا كرد كه آنها نه از
واقعيّتها كه از تخيّلات سرچشمه مىگيرند و نمىتوان آنها را به حساب واقعيّتهاى
اجتماعى گذاشت، اگرچه افسانهها هم از يك سلسله زمينههاى فكرى اجتماعى
برخوردارند.(1)
به هر حال، آنچه مسلّم به نظر مىرسد اين است كه تاريخ امروز، همان جامعه ديروز
است.
كشف قواعد جامعه شناسى از تاريخ
با توجّه به مطالبى كه در بالا گفته شد، مىتوان با تحليلهاى دقيق تاريخى، قواعدى
را به دست آورد و آنها را بر جامعههاى بشرى تعميم داد و علم جامعهشناسى را كه
معمولاً روى پديدههاى حسّى موجود كار مىكند، غناى بيشترى بخشيد و در تبيين وقايع
گذشته و حال و پيش بينى وقايع آينده علاوه بر جامعهشناسى از دادههاى تاريخ نيزه
بهره جست.
درست است كه تاريخ همواره با وقايع منحصر به فرد سرو كار دارد، ولى مىتوان وقايع
مختلفى را كنار هم قرار داد و به يك نتيجهگيرى كلّى رسيد و نيز با
ايجاد خطّ زنجيرى بين حوادث تاريخى، تجربيّات ارزندهاى به دست آورد.
اين است كه مىبينيم بر خلاف گذشته كه بسيارى از جامعه شناسان تاريخ را مورد
بىمهرى قرار داده بودند و براى تجربيّات آن ارزش علمى قائل نبودند، امروز
جامعهشناسى توجّه خاصّى به تحليلهاى تاريخى نشان مىدهد و روش تاريخى را به عنوان
يكى از روشهاى جامعهشناسى قبول كرده است و به قول يكى از جامعه شناسان: «تاريخ
كليّه موادّ لازم براى شناسايى حيات گذشته انسانى را كه قابل كسب و جمع آورى باشد
در اختيار محقّق قرار مىدهد. امور اجتماعات گذشته كه مجدّدا به وسيله مورّخين
تهيّه و تنظيم و معرّفى مىشود، براى جامعه شناسان مدارك بسيار ارزنده و قابل
استفاده محسوب مىگردد و در واقع مىتوان گفت: «تاريخ، گنج شايگان تجربيّات انسانى
است».(2)
البتّه آن دسته از جامعه شناسان كه براى تجربيّات تاريخى ارزش قائل نيستند، به كلّى
آن را نفى نمىكنند،،،، بلكه آن را به عنوان يك روش جنبى مورد استفاده قرار
مىدهند. «اميل دوركيم» يكى از اين جامعه شناسان است، او در كتاب خود توصيه مىكند
كه جامعه شناس بايد تجربيّات خود را با اطّلاعات تاريخى تأييد كند.(3)
از جامعه شناسان كه بگذريم، در قرآن كريم، تاريخ گذشتگان به خاطر دستيابى به
تجربيّات گرانقدر انسانى به صورت گستردهاى مطرح شده و از تاريخ به عنوان منبع
مهمّى براى كشف قوانين حاكم بر جامعه بشرى و گرفتن «عبرت» استفاده شده است:
لَقَدْ كان فى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِولىِ الاَلْبابِ.(4)
همانا در داستانهاى آنان «عبرتى» براى خردمندان است.
كلمه «عبرت» كه در اينجا به كار برده شده، شايان توجه و دقّت است. عبرت در زبان
عربى به معناى سنجش و به دست آوردن وزن و اندازه و قيمت يك چيز و نيز به معناى
تفكّر و تدبّر است.
نظر قرآن اين است كه متفكّران و صاحبان عقل و انديشه بايد وقايع تاريخى را
اندازهگيرى كنند و با دقّت و تدبّر و سنجشهاى لازم، ضوابط و معيارهاى كلّى را از
بطن تاريخ بيرون بكشند و در جامعه خود آن را مورد استفاده قرار دهند و تاريخ را نه
براى سرگرمى كه براى تفكّر بخوانند:
فَاقْصُصِ القَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ.(5)
اين داستانها را تعريف كن تا آنها تفكّر كنند.
اين است كه مورّخان اسلامى در نگارش تاريخ بيشتر به جنبه «عبرت آموزى» آن توجّه
كردهاند ومثلاً «ابن خلدون» مورّخ بزرگ اسلامى را مىبينيم كه كتاب تاريخ خود را
العبر ناميده است كه يعنى تاريخ چيزى نيست جز «عبرتها».
با تاريخ در تداوم اعصار
كسانى در اصالت تاريخ دچار ترديد شده و آن را چيزى جز تكرار يك سلسله حوادث مبتذل
ندانستهاند كه به سود زورمندان وجبّاران نوشته شده است و حتّى بعضى از نويسندگان
اروپايى، تاريخ را مخالف اخلاق انسانى توصيف كردهاند كه از جمله آنها «اشتفن
تسوايگ» نويسنده اتريشى را مىتوان نام برد. او مىگويد:
«تاريخ هايى را كه در كودكى به عنوان كتاب درسى خوانده است سراپا غلط و آكنده از
غرض بود. اين كتابها فقط اين فكر را به جوانان القا مىكند كه گويى تمام
فعّاليّتهاى عالم يك هدف داشته است و آن نيز عبارت است از عظمت اتريش. وى اضافه
مىكند كه آيا نه چنان است كه كتابهاى درسى كشورهاى ديگر در يك جهت ملّى كاملاً
معكوس تنظيم شده است؟ مثلاً كتابهاى درسى در فرانسه و ايتاليا به بچهها تعليم
مىدهد كه تاريخ تمام عالم فقط به خاطر ميهن فرانسوى و ايتاليايى آنها كار
مىكند.» بعد مىگويد: «همين تاريخهاى ملّى است كه به كودكان ياد مىدهد كه ميهن
آنها بهترين ميهنها و سربازانشان بهترين سربازها و سردارانشان بهترين سرداران
بودهاند و در جريان تاريخ هميشه حقّ با آنها بوده است و ديگران هميشه در خطا
بودهاند و در نتيجه جنگ و كشتار همنوعان را مجاز، بلكه لازم جلوه مىدهد».(6)
شكّ نيست كه در جريان ثبت حوادث تاريخى غرض ورزىها و حقّ كشتىها و كوچك و بزرگ
كردنهاى بيجا فراوان وجود دارد و همچنين برداشتهاى غلط و غرضآلودى كه از حوادث و
اتّفاقات شده زياد است؛ اما مسأله اين است كه هيچكدام از آنها را نمىتوان به
حساب خود «تاريخ» گذاشت، بلكه اين مورّخان و نويسندگان مغرض هستند كه تاريخ را به
نفع و يا ضرر اين و آن مسخ و مثله مىكنند و با اظهارنظرها و نتيجهگيرىهاى جهت
دار خود، يك واقعه تاريخى را به سود و يا زيان كسى به پايان مىرسانند. ولى هيچ يك
از اين اظهارنظرها نمىتواند واقعيتهاى تاريخى را عوض كند و بسيار سادهلوحانه
خواهد بود اگر خيال كنيم كه يك محقق بىغرض، زندانى اين برداشتها و نتيجهگيرىها
مىشود. چه بسا يك واقعه تاريخى كه دليلى بر عظمت كسى و يا نظامى قلمداد شده است به
نظر يك محقّق و متفكّر عينا دليل پستى و حقارت و فساد آن كس و يا آن نظام به حساب
آيد.
مثالى مىزنيم:
شكوه خيره كننده دربار ساسانى و تشريفات عجيب و غريب آن با كاخهاى افسانهاى و
رامشگران و رقاصّهها و جلال و جبروت و دبدبه و كبكهاى كه داشت، يك واقعيّت تاريخى
است.(7)
كسانى بودند كه اين جلال و جبروت را دليل بر عظمت و بزرگوارى پادشاهان و افتخارى
براى ملّت ايران به حساب مىآوردند و آن را مايه فخر و مباهات و غرور قلمداد
مىكردند؛ ولى ما اينك نه تنها اين واقعه تاريخى را مايه غرور مىدانيم، بلكه از آن
احساس شرم مىكنيم و دقيقا همان چيزى را كه نشان عظمت پادشاهان شمرده مىشد، دليل
فساد و ستمگرى و تجاوز به حقوق مردم مىدانيم و در برابر شكوه آن كاخها، محروميّت
و فقر و گرسنگى مردم را به ياد مىآوريم.
مىبينيد كه از يك واقعه تاريخى چگونه برداشتهاى متضادّى مىشود.
به هر حال، اين روشن است كه هم در ثبت وقايع و هم در نتيجهگيرىهايى كه از تاريخ
شده است و مىشود، غرض ورزىها و تحريف حقايق زياد است و مزدورانى بودهاند كه در
تاريخ تصرّف كرده و نابخردى را نابغه و نابكارى را قهرمان و ظالمى را
دادگر جلوه داده و از ستمگرى بت ساخته و جنايات او را به حساب كرامات او
گذاشتهاند. اما هيچكدام از اينها نمىتواند اصالت و اعتبار تاريخ را از ميان
ببرد و درسهاى مهمّى را كه تاريخ به ما ياد مىدهد، بىارزش كند؛ چرا كه با گذشت
زمان پردهها از چهرهها كنار مىرود و ديوار تزوير فرو مىريزد و بسيارى از وقايع
تاريخى آنچنانكه هست، رخ مىنمايد.
بنابراين، ما مىتوانيم با بهكار بردن احتياطات لازم، از دستمايههاى غنى و پربار
تاريخ بىدغدغه استفاده كنيم و عمرى به بلندى تاريخ به دست آوريم.
انديشيدن در فراز و نشيبهاى تاريخ، مىتواند انسان را در طريق خودسازى و تكامل
روحى نيز كمك كند و بتها و شكلكهايى را كهاى بسا انسان از خود مىسازد، بشكند و
به قول يك مورّخ مصرى: «اگر تاريخ جز تذكار همين نكته كه دنيا بقائى ندارد و در آن
هيچ چيز چنانكه هست نمىماند، فايده ديگرى نمىداشت، همين فايده براى آن بسنده
بود».
با نشستن در گذرگاه تاريخ، فريبهاى زندگى و بزرگبينىهاى موهوم و دروغين فرو
مىريزد و انسان مىتواند ـ اگر بخواهد ـ با عمق زندگى آشنا شود و به سخن «نيچه»:
«روزى خواهد آمد كه تو چيزهاى عالى خود را ديگر نخواهى ديد و چيزهاى پست خود را
خيلى نزديك به خودخواهى يافت و از جاه و منزلت خود چون اشباح ترسان خواهى شد. در آن
روز فرياد خواهى كشيد كه همه چيز دروغ است».(8)
براى همين است كه مىبينيم على عليهالسلام در نهج البلاغه به خاطر شكستن بتهاى
خودخواهى و خودپرستى و جاهطلبى، به تفكّر و تدبّر در تاريخ پيشينيان فرا مىخواند
و با تأكيد و اصرار، مطالعه تاريخ گذشتگان را طلب مىكند.
مطلب ديگرى كه در باب تاريخ بايد مورد توجّه قرار گيرد، اين است كه مراجعه به
تاريخ، تجربيات و دستاوردهاى گذشتگان را در اختيار ما مىگذارد و تجربههاى جديد را
آسان مىسازد و ديگر لازم نيست همه چيز را از اوّل شروع كنيم. شكّ دستورى «دكارت»
فقط به كار فلسفه مىآيد، امّا در امور تجربى چنين چيزى جز
تباهى وقت نتيجه ديگرى ندارد و اساسا امكانپذير نيست. «برنال» مىگويد:
«روش هايى كه يك دانشمند به كار مىگيرد، اگر مسبوق و متّكى به ذخاير عظيم دانش و
تجربه پيشينيان نباشد راه به جايى نمىبرد. تجارب علمى پيشينيان ممكن است چندان
دقيق و درست نباشد، ولى عالم محقّق امروز كه نظر به آينده دارد، بايد از نقطهاى
آغاز كند كه پيشينيان ختم كردهاند».(9)
تاريخ به ما پيدايش و گسترش و تكامل علوم را مىآموزد و نشان مىدهد كه انسان چگونه
با پيشرفت تدريجى علوم، به ساختن ابزار پرداخت و تدريجا به ابزار پيچيده و
تكنيكهاى پيشرفته رسيد و چه تأثير قاطعى بر تحوّل نظامهاى اجتماعى گذاشت.
فصل دوّم : ملاحظاتى درباره تاريخ
تاريخ و اساطير
انسان با طبيعت آرمانخواهى و ايدهآليستى كه دارد، گاهى موضوعات و مفاهيمى را كه
مورد علاقه او است، در عالم خارج و دنياى واقعيّتها لمس نمىكند و به همين دليل،
در دنياى ديگرى به جستجوى آنها مىپردازد. و كدام دنيايى وسيعتر و گستردهتر از
دنياى ذهن كه بتواند هر آنچه را كه انسان اراده مىكند بيافريند؟ دنياى ذهن با قدرت
خلاقيّتى كه دارد (و در حقيقت آيتى است از خلاقيّت آفريدگار جهان)، مىتواند
آرمانهاى غيرممكن آدمى را ممكن سازد و در رابطه با حوادث واتّفاقاتى كه انسان از
علّت واقعى آن بىخبر است علّتهاى فرضى و نمادينى بيافريند.
در حقيقت اساطير و افسانههاى بازمانده از پيشينيان، نتيجه ذهنگرايى انسان در برابر
حوادثى است كه از علّتهاى واقعى آن آگاهى نداشته است. همچنين تمايل به داشتن يك
سلسله سرگرمىهاى ذهنى و نيز حالات روحى ديگر، در ساختن و پرداختن اساطير و
افسانهها نقشى بسزا داشته است.
به هر حال، آنچه كه از شرح حوادث و اتّفاقات به صورت مكتوب براى ما باقى مانده است،
به دو قسمت تقسيم مىشود: يكى حوادثى كه در جهان خارج اتّفاق افتاده است و قهرمانان
آن واقعى هستند و نه ذهنى؛ اين قسمت را تاريخ مىگوييم. ديگرى افسانههايى كه ذهن
بشر آنها را ساخته و پرداخته است و با مرور زمان جا افتادهاند؛ اين همان اساطير
است.
درباره تاريخ پيش از اين بحث كرديم و در آينده نيز به تفصيل بحث خواهيم كرد.
دراينجا مىخواهيم قدرى درباره «اساطير» صحبت كنيم:
با بررسى تاريخ در مىيابيم كه هر يك از اقوام و ملل گذشته براى خود افسانهها و
اسطورههايى داشتهاند كه تصويرى از ميلها و آرمانها و جهانبينىها و برداشتهاى
فكرى و رابطههاى گوناگون آن قوم بوده است.
تقريبا تمام ملّتها براى ابراز غرور ملّى، براى خود قهرمانان افسانهاى دارند و
ادبيّات و فرهنگ خود را از ستايش اين قهرمانان سيراب كردهاند. نمونه آن خداينامه
(و بر اساس آن شاهنامه فردوسى) براى ايرانيان و ايلياد هومر براى يونانيان مىباشد.
از قهرمانان افسانهاى كه بگذريم، اساطير فلسفى و فكرى زيادى نيز وجود دارد كه گاهى
حامل لطيفترين و عميقترين مطالب فلسفه و عرفان و گاهى بيانگر جهانبينىهاى غلط
وانحرافى ملّتها است. در ميان ملّتها يونانيان و پس از آنها روميان داراى
غنىترين اساطير فلسفى هستند.
عمدهترين وجه مشترك اين اساطير، اعتقاد به خدايان گوناگونى بوده است كه هر يك را
مظهر پديدهاى از طبيعت مانند آب و آتش و باد و باران و... مىدانستند. مثلاً در
ميتولوژى يونان «زئوس» (و در اصطلاح روميان «ژوپيتر») خداى خدايان و «آفروديت» (و
به اصطلاح روميان «ونوس») الهه زيبايى و «آرتميس» (و در اصطلاح روميان «آپولون»)
ربّ النّوع زمين و دريا و «هرمس» (و اصطلاح روميان «مركور») خداى باد بوده است.
اينها و خدايان ديگر همواره با انسان در ستيز بوده و از او قربانى مىخواستهاند.
پىنوشتها:
1. در اينباره به طور مشروح در آينده صحبت خواهيم كرد.
2. دكتر جمشيد مرتضوى: روشهاى جامعهشناسى، ص167.
3. قواعد روش جامعهشناسى، ترجمه عليمحمّد كاردان، ص162.
4. سوره يوسف، آيه111.
5. سوره اعراف، آيه 176.
6. عبدالحسين زرّين كوب: تاريخ در ترازو، ص17 با تلخيص.
7. ر ك. به كريستن سن: ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمى.
8. چنين گفت زرتشت، ص89.
9. جان برنال، علم در تاريخ، ج1، ص40.