تفسير سوره طلاق (1)
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ايها النبي اذا طلقتم النساء فطلقوهن لعدتهن و احصوا العدة و اتقوا الله
ربكم لا تخرجوهن من بيوتهن و لا يخرجن الا ان ياتين بفاحشة مبينة و تلك حدود
الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه لا تدرى لعل الله يحدث بعد ذلك
امرا.فاذا بلغن اجلهن فامسكوهن بمعروف او فارقوهن بمعروف و اشهدوا ذوى عدل منكم
و اقيموا الشهادة لله ذلكم يوعظ به من كان يؤمن بالله و اليوم الاخر و من يتق
الله يجعل له مخرجا.و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه ان
الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا (1) .
اين سوره مباركه يكى از سه سورهاى است كه با جمله«يا ايها النبي» شروع مىشود.سورههايى كه با اين جمله شروع مىشود،يكى سوره احزاب است،يكى
اين سوره و يكى سوره بعد كه سوره تحريم است.در اين سوره قسمت زيادى از آيات
مربوط به احكام طلاق است و از اين جهت كه بسيارى از مسائل اين سوره اختصاص به
زنها دارد،گاهى اين سوره را«سورة النساء الصغرى»ناميدهاند،يعنى سورة النساء
كوچك،چون يك سورة النساء بزرگ داشتيم كه بعد از سوره آل عمران بود و با جمله يا
ايها الناس اتقوا ربكم شروع مىشود.
در قرآن كريم به مسائلى كه حكما و فلاسفه آنها را اصطلاحا«مسائل تدبير
منزل»مىنامند، يعنى حقوق و احكام خانوادگى،اهميت زياد داده شده است و با
اينكه قرآن به جزئيات مسائل نمىپردازد ولى در اين مسائل بيش از مسائل ديگر به
جزئيات پرداخته است و اين نشانه اهميتى است كه قرآن به مسائل زندگى خانوادگى يا
تدبير منزل مىدهد.يكى از آن مسائل مساله طلاق است.در سوره بقره هم راجع به
طلاق در چند آيه بحثشده است.
افراط مسيحيت كاتوليكى در مساله طلاق
در باب طلاق،قوانين دنيا بين افراط و تفريط است.در بعضى از قوانين اساسا
طلاق را به هيچ شرطى و با هيچ قيدى و در هيچ وضعى مجاز نمىدانند،همان چيزى كه
مسيحيت كاتوليكى روى آن پافشارى مىكند كه ازدواج همين قدر كه منعقد شد ديگر
قابل انفساخ نيست و طلاق نبايد وجود داشته باشد.واضح است كه اين يك امر غير
طبيعى است،براى اينكه ازدواجهايى صورت مىگيرد كه بعد به هيچ شكل قابل ادامه
واقعى نيست.ما دو گونه ادامه داريم.يك وقت ازدواج مىخواهد به اين صورت ادامه
پيدا كند كه اين دو فرد يعنى زن و شوهر عملا و واقعا با يكديگر زندگى خانوادگى
داشته باشند.زندگى خانوادگى بالاخره يك نوع زندگى اشتراكى است،و شركتى است آنهم
شركتى كه سرمايه اصلىاش عواطف طرفين است،غير از يك شركت تجارى است كه سرمايه
اصلىاش مال و پول و ثروت است.و يك وقت مىگوييم فقط اسم زن و شوهر رويشان باشد
و لو اينكه هميشه مانند دو دشمن بخواهند با يكديگر زندگى كنند.اين كه روح و
حقيقت ازدواج نيست.و از همين جهت است كه اين تز كاتوليكها در همه كشورهاى
اروپايى شكستخورده و تنها جايى كه باقى مانده بود خود رم بود كه گويا در آنجا
هم بالاخره شكستخورد.چون قانون اجازه نمىداد،آمار نشان مىداد-و روزنامهها
طبق آمارهايى كه خود آنها داده بودند مىنوشتند-كه چندين ده هزار ازدواجهايى
وجود دارد كه عملا متاركه است،يعنى زن براى خودش مىچرخد مرد براى خودش و چندين
سال مىگذرد و همديگر را نمىبينند.با همه اين احوال باز كليسا اجازه نمىدهد
كه رابطه ازدواج منفسخ بشود.واضح است كه اين يك امر غير طبيعى و غير عادى است.
طلاقهاى هاليوودى
نقطه مقابل اين،طلاقهايى است كه اسم اينها را بايد«طلاقهاى
هاليوودى»گذاشت،يعنى كوچكترين بهانهاى كافى است براى اينكه طلاق صورت
بگيرد،يعنى يك امر بسيار عادى، مثل دوستىيى كه دو نفر با يكديگر پيدا مىكنند
براى اينكه با همديگر همسفر باشند،يك روز هم تصميم مىگيرند[از هم جدا
شوند.]يكى از آندو كه تصميم گرفت و گفت ديگر من نمىخواهم با تو هم خرج باشم
كار تمام است و چيز ديگرى نمىخواهد،شرط و قيدى ضرورت ندارد.در هر جا كه اين
نظام برقرار شده است عملا نظام خانوادگى وجود ندارد، يعنى هر مردى در طول عمرش
با دهها زن ازدواج كرده،شش ماه با اين،يك سال با آن،يك مدت بى زن و...و هر زنى
همين طور،با چندين مرد ازدواج كرده،چند روز با اين،چند روز با آن و...اين درست
بر خلاف آن روح فطرى[ازدواج]است.
ازدواج و زوجيتيك امر فطرى در بشر است،يعنى مساله ازدواج صرفا براى اطفاء
غريزه جنسى نيست،مساله وحدت و صميميتى است كه بايد پايدار بماند،كه داستانش
مفصل است و خودمان در برخى كتابها بحث كردهايم.اينجاست كه حتما بايد فلسفهاى
وجود داشته باشد كه از يك طرف پايه ازدواج را تحكيم كند يعنى تا حد امكان
نگذارد اين پيمان متزلزل شود ولى«نگذارد»نه به معنى اينكه قانونا و با زور
جلويش را بگيرد،چون شركتى كه اساس آن بر شركت عواطف است معنى ندارد كه زور
بخواهد آنجا حكمفرما باشد.مثل رابطه امام جماعت و ماموم است كه پايه اين رابطه
بر ارادت و اعتقاد است،يعنى مردمى كه مىآيند اقتدا مىكنند بايد به اين امام
جماعت اعتقاد و ارادت داشته باشند.محكم كردن پايه اين اعتقاد بر اساس زور امكان
پذير نيست.فرض كنيد يك آقايى واقعا هم عادل است،خيلى هم آدم خوب و با تقوايى
است ولى به هر حال مردم محل به او ارادت ندارند،نمىشود مردم را به چوب بست كه
شما بايد ارادت داشته باشيد.ارادت«چوب بستن»ى نيست.چيزى كه بر پايه عاطفه
برقرار شده است و بايد برقرار باشد زور در آنجا حكمفرما نيست.پس بايد تدابيرى
انديشيد كه بر اساس آن تدابير روح ازدواج كه صميميت و وحدت است متزلزل نشود،و
اين تدابير را گاهى بايد از مقدمات خيلى دور شروع كرد.
اينكه اسلام هر گونه التذاذ جنسى را در خارج از كانون خانواده شديدا تحريم
كرده است براى استحكام اساس خانواده است.هر انسانى،چه مرد و چه زن،بالاخره يك
نيازهاى جنسى و يك نوع لذتهاى جنسى دارد كه بايد از اين نظر ارضاء بشود.يكى از
آنها التذاذ نظرى است. اگر جامعه اين در را به روى انسانها باز كند كه در كوچه
و خيابان و مجلس و محفل،همه جا اين وسيله در نهايت درجه فراهم باشد،آنوقت براى
چنين مرد يا زنى كه تا اين حد از نظر لذت نظرى اشباع مىشود محيط خانوادگى جز
يك امر كسالتآور چيز ديگرى نيست،يعنى ديگر نگاه كردن آن مرد به صورت زن خودش
برايش لذتى ندارد بلكه يك امر كسالت آور است،و نگاه كردن آن زن به شوهر خودش
ديگر لذتى برايش ندارد يك امر كسالتآور است. همين طور لذت لمسى،تا چه رسد به
لذتهاى بالاتر.اگر بنا بشود كه اين محدوديت در اجتماع باشد براى اينكه عواطف
متوجه داخل خانواده بشود،قهرا به اين شكل در مىآيد كه مرد براى زن،مىشود
يگانه موجودى كه كانون اشباع شدن غريزه اوست،و زن براى مرد، مىشود يگانه
موجودى كه ارضاء كننده اوست.اين خود به خود در ايجاد وحدت و صميميت مؤثر
است،فوق العاده هم مؤثر است.اگر عكس قضيه باشد همين چيزى است كه الآن ما در
دنيا مشاهده مىكنيم.بايد با تدابير اجتماعى پايه اين امر را كه نامش ازدواج
است محكم كرد. طلاق يعنى چه؟طلاق يعنى به هم ريخته شدن و پاشيده شدن كانونى كه
به هر حال[كانون عواطف است.]در اين جهت كليسا حق دارد اگر مىگويد ازدواج يك
پيمان مقدس است.اسلام هم مىگويد كه ازدواج يك پيمان مقدس است.در اين مطلب هيچ
شكى نيست.پس بايد تا حد امكان تدابيرى به كار برد كه اين پيمان باقى بماند و به
هم خوردن اين پيمان امرى است مبغوض و منفور،يعنى حتى الامكان بايد كوشش كرد كه
چنين چيزى صورت نگيرد.ولى اگر به مرحلهاى رسيد كه اين پيمان روح خودش را از
دست داد-كه گفتيم روحش حداقل، صميميت و سازش است-ديگر در اينجا به زور نگه
داشتنش معنى ندارد.
طلاق حلال مبغوض
جملهاى پيغمبر اكرم دارد كه از همين جمله اين فلسفه را خوب مىشود درك
كرد.اين جمله را شيعه و سنى بالاتفاق نقل كردهاند و از مسلمات اسلام است كه
طلاق،حلال مبغوض است بلكه ابغض الحلال است.به نظر مىرسد اين تناقض است.اگر
چيزى مبغوض شارع باشد بايد آن را تحريم كند.حلال و مباح يعنى امرى كه نه مطلوب
است و نه مبغوض.ولى طلاق را پيغمبر فرمود حلال است و مبغوض،يعنى چه؟معنايش اين
است كه يك امرى است كه اسلام نمىخواهد مقدمات آن رخ بدهد و به مرحلهاى برسد
كه بىروح باقى بماند،به مرحله ناسازگارى و به مرحلهاى از سردى برسد كه ديگر
فقط زور مىتواند اينها را در كنار يكديگر نگه دارد.[از نظر]اسلام مبغوض است كه
چنين امرى به اين مرحله برسد.ولى چون با زور نمىشود آن را نگه داشت مىگويد
نگه دار اما من نمىگويم به زور نگه دار،من مىخواهم خودت نگه دارى و خودت
نگهدار باشى.و لهذا در اخبار و روايات ما هست(عرض كرديم اينها رواياتى است كه
ميان شيعه و سنى مشترك استيعنى از مسلمات اسلام است و جاى شك و شبهه
نيست)پيغمبر اكرم فرمود از يك طلاق عرش الهى مىلرزد(تهتز منه العرش).اين خودش
خيلى معنى دارد.به پيغمبر اكرم خبر دادند كه ابو ايوب انصارى ام ايوب را طلاق
داد. فرمود:«ان طلاق ام ايوب لحوب»طلاق ام ايوب يك گناه بزرگ است،كه همين سبب
شد ابو ايوب اين كار را نكرد.
تدابير زمان طلاق و بعد از طلاق
از جمله تدابيرى كه براى منفسخ نشدن پيمان ازدواج به كار برده شده
است،تدابيرى است كه براى زمان طلاق و بعد از طلاق اتخاذ شده است.(برخى
تدابير،تدابير ابتدايى است كه مىخواهد[كار]منجر به طلاق نشود،و تدابير ديگرى
اخذ شده است براى اينكه اگر طلاق صورت گرفت مهلت و فرجه و فرصتى باشد كه اين
قضيه عود كند و به حال اول برگردد.) اسلام براى زن مطلقه،الا موارد
استثنائى،عده قائل شده است.البته ما دو جور طلاق داريم: طلاق بائن و طلاق
رجعى.طلاق بائن طلاقى است كه به صرف طلاق كار تمام استيعنى عدهاى در كار
نيست،مثل طلاقهايى كه به صورت خلع صورت مىگيرد.طلاق خلع آن جايى است كه كراهت
از ناحيه زوجه شروع مىشود نه از ناحيه زوج،و زوجه براى اينكه مرد را به طلاق
راضى كند يك چيزى به او مىدهد،مثلا مهرش را مىبخشد،يا حق ديگرى دارد آن را
مىبخشد،يا پول دستى به او مىدهد و مرد طلاق مىدهد.در اينجا ديگر حق رجوع سلب
شده است.يا زنى كه به اصطلاح غير مدخوله باشد،يعنى ازدواجى كه به زفاف منتهى
نشده باشد،آن هم عده ندارد.و يا زنى كه به حد ياس رسيده باشد(يائسه شده باشد)كه
ديگر زاينده و بچهزا نيست،او هم عده ندارد.اينها را«طلاق بائن»مىگويند.غير
اين را«طلاق رجعى»يا«طلاق عدى»مىگويند،يعنى طلاقهايى كه عده دارد و حق رجوع
هم در آنها باقى است.يك فلسفه عده همين است كه مهلت و فرصتى باشد.اغلب،طلاقها
در اثر يك عصبانيتيا ناراحتى پيش مىآيد،فورا مىگويند برويم طلاق بدهيم و زود
طلاق مىدهند.اين عصبانيتها و ناراحتيها چند روز هست،بعد تدريجا فرو مىنشيند و
پشيمانى رخ مىدهد.اگر عده در كار نباشد،گرما گرم كار از اين طرف اين طلاق
مىدهد،از آن طرف او مىرود ازدواج مىكند،بعد كه پشيمان شد ديگر راه رجوعى
نيست.اين است كه اين مهلت را برقرار كردهاند براى اينكه فرصتى... (2)
تفسير سوره طلاق (2)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و من يتق الله يجعل له مخرجا.و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله
فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا.و اللائى يئسن من المحيض
من نسائكم ان ارتبتم فعدتهن ثلاثة اشهر و اللائى لم يحضن و اولات الاحمال اجلهن
ان يضعن حملهن و من يتق الله يجعل له من امره يسرا (3) .
آيات مباركه سوره طلاق را تفسير مىكرديم،به وسطهاى يك آيه رسيديم كه با
فاذا بلغن اجلهن فامسكوهن بمعروف او فارقوهن بمعروف شروع مىشد و به اينجا
رسيديم كه و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب .
در اين آيات سوره مباركه طلاق در چند جا در وسط مطلب،بدون آنكه مطلب تمام و
قطع شده باشد-مطلبى كه راجع به احكام و مقررات طلاق است و رجوع و انفاقى كه بر
مرد در مدت عده لازم است و ضرورت اينكه زن در همان خانه خودش تا پايان عده
بماند و امثال اينها-سخن از تقوا و توكل آمده است.اول معنى اين جملهها را ذكر
مىكنيم بعد رابطهاش با مطالب گذشته را-كه تقريبا روشن است-عرض مىكنيم.در اين
آيه راجع به تقوا مىفرمايد: و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا
يحتسب.
راجع به كلمه«تقوا»مكرر بحث كردهايم كه تقوا كه در قرآن كريم زياد آمده
است،از ماده«وقى»است كه به معنى نگهدارى است،و در واقع خود كلمه«تقوا»مفهوم
خود نگهدارى و خود حفظ كردن دارد.تقواى الهى يعنى انسان خود را از آنچه كه خدا
نهى كرده است نگهدارى كند تا از عواقب آن مصون بماند.
تقوا و خروج از مشكلات
در قرآن كريم مكرر به آثار تقوا اشاره و تصريح شده است،و معمولا آثار تقوا
چيزهايى است درست عكس آنچه كه ابتدائا انسانى كه بصيرتى ندارد از
تقوا[فهمد]يعنى در مورد تقوا خيال مىكند.يكى اينكه انسان وقتى كه بصيرتى
نداشته باشد،در ابتدا از تقوا محدوديت مىفهمد، مىگويد:انسان بخواهد خودش را
مقيد به تقوا كند،معنايش اين است كه خودش را در بن بست قرار بدهد،به دور خودش
خطى بكشد و براى خود محدوديت قائل بشود.قرآن درست نقطه مقابل اين مطلب را ذكر
مىكند(و نكته لطيف همين است)يعنى بىتقوايى است كه انسان را در بن بست قرار
مىدهد،و تقواست كه بن بست را مىشكند.اين خيلى به نظر عجيب مىرسد.انسان
مىگويد آدمى همين قدر كه متقى شد،يعنى براى خودش محدوديت قائل است.وقتى انسان
براى خودش محدوديت قائل است،به دستخودش براى خودش بن بست به وجود آورده
است.قرآن مىفرمايد خير،تقوا بن بست و محدوديت نيست،بر عكس است،تقوا نداشتن
انسان را دچار بن بستها و محدوديتهايى مىكند،و تقوا راهى است كه خدا معين كرده
است كه اگر انسان از آن راه برود محدوديت و بن بستى براى او نيست.اين است كه
مىفرمايد: و من يتق الله يجعل له مخرجا هر كسى كه تقواى الهى را پيشه كند خدا
براى او راه بيرون رفتن از مضايق،و مشكلات را قرار مىدهد،يعنى خدا براى او راه
باز مىكند براى خروج از بن بستها و بيرون آمدن از مشكلات.
تقوا و روزى
باز انسان اگر بصيرتى نداشته باشد در ابتدا خيال مىكند كه تقوا همچنان كه
محدوديت است،محروميت هم هست،هم محدوديت است و هم محروميت،اين طور مىگويد:آدم
بايد زندگى كند،با تقوا كه نمىشود زندگى كرد،با تقوا زندگى كردن يعنى انسان
خودش را از همه چيز محروم كند.باز قرآن عكس قضيه را ذكر مىكند:درست است،انسان
وقتى كه تقوا پيشه كند راههايى از روزى را-كه البته راههاى نامشروع است-[از دست
مىدهد.]آدم متقى هرگز از راههاى نامشروع به دنبال روزى نمىرود،ولى خدا راه
ديگرى از روزى به روى او باز مىكند كه آن راه مزيتى دارد كه راه عادى و معمولى
و لو حلال هم باشد ندارد و آن اين است كه رزق«لا يحتسب»به او مىرسد،يعنى از
راههايى روزى به او مىرسد كه خود گمان نمىبرد، چون راهى است كه عادتا از آن
راه به آن نمىرسد،يعنى حس مىكند كه از دستخدا دارد مىگيرد.گفتيم كه روزى
هميشه به دستخداست،از راه عادى هم به انسان برسد باز به ستخداست،اما فرق است
ميان اينكه انسان طورى زندگى كند كه دستخدا را و لطف خدا را در مورد خودش حس و
مشاهده كند،و اينكه آن را حس و مشاهده نكند.آدم متقى و پرهيزكار،در روزى گرفتن
از خدا دستخدا را مشاهده مىكند،مىبيند كه او چطور آن محروميتهاى از راه
نامشروع را تحمل كرد و چگونه خداوند در ديگرى به روى او گشود و باز كرد.
داد و ستد در عمل با خدا
هميشه گفتهايم كه توحيد موحد آن وقت به مرحله واقعى مىرسد كه انسان در عمل
آن را تجربه كند،يعنى در مرحله آزمايش قرار بدهد.اصطلاحى فرنگيها دارند كه كم
كم در ميان ما هم رايجشده است.آنها راجع به سير و سلوك عرفانى تعبيرشان اين
است:تجربه دينى،يعنى مسائل را عملا تجربه كردن.دستورهاى اخلاقى دينى و توحيد
عملى يعنى يك امر تجربى، امرى كه انسان[بايد]در عمل آن را آزمايش كند،يعنى
انسان با خدا در حال داد و ستد در عمل باشد،از يك طرف او دستور خدا را به كار
مىبندد،از دستور خدا به خاطر هواى نفس و به خاطر منافع خودش منحرف نمىشود،اگر
دنبال منافع هم مىرود بر طبق دستور خدا مىرود،اين كار اوست و آنچه كه از
ناحيه اوست،[از طرف ديگر]از ناحيه خدا احساس مىكند كه چگونه خدا گرهها را از
كار او باز مىكند.اين،دو خصلتى بود كه عجالتا در اين آيه براى تقوا ذكر شده
است.در آيات بعد دو خصلت ديگر خواهد آمد.
توكل
بعد مىفرمايد: و من يتوكل على الله فهو حسبه .تقوا بيشتر جنبه عملى
دارد،توكل بيشتر جنبه روحى دارد.هر كسى كه به خدا توكل كند،كار خود را به خدا
بسپارد،خدا كافى است. ولى كار به خدا سپردن كار سادهاى نيست،يك ايمان بسيار
راستينى مىخواهد كه انسان كار خودش را به خدا بسپارد،و اگر انسان كارش را به
خدا بسپارد حس مىكند كه او كافى است و ديگر به هيچ چيزى احتياج ندارد. ان الله
بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا خدا امر و فرمان خودش را مىرساند،يعنى
آنچه كه خداوند امر و اراده كرده است تخلف پذير نيست. خداست كه براى هر چيزى حد
و اندازه قرار داده است،اما خود او كه حد و اندازه ندارد،يعنى هر سببى از سببها
كاربرد محدود دارد،چون در تحت قدر و اندازه قرار گرفته است،الا ذات مقدس حق
تعالى كه كاربرد نامحدود دارد،يعنى كار را به كسى مىسپارى كه مانع در مقابل
اراده او معنى ندارد،و به كسى سپردهاى كه او براى هر چيزى حد و اندازه و
كاربرد محدود قرار داده است،ولى خودش فوق حد و اندازه و كاربرد محدود است.پس هر
كه به خدا توكل كند او كافى است.در تقوا اين جور گفتيم:هر كسى كه تقواى الهى
داشته باشد خدا راه بيرون آمدن از مشكلات را براى او فراهم مىكند و خدا به او
روزى«لا يحتسب»مىدهد.در اينجا مىگوييم: و من يتوكل على الله فهو حسبه گويى
كار را از هر جهتيكسره مىكنيم:هر كسى كه به خدا توكل كند[خدا]كافى است،احتياج
به هيچ چيزى ندارد.اين است كه در آيه ديگر مىخوانيم: افوض امرى الى الله ان
الله بصير بالعباد (4) .
حافظ در همين زمينه شعر خوبى دارد،مىگويد:
كار خود گر به خدا باز گذارى حافظ اى بسا عيش كه با بختخدا داده كنى
توكل هم مثل تقواست.در زبان عربى(و شايد در زبان فارسى هم وجود داشته
باشد،ولى من در زبان فارسى تاكنون به اين مطلب توجه نداشتم)فنى هست كه آن را
جزء فنون بديعيه مىشمارند و نامش«تضمين»است.تضمين معنايش اين است كه كلمهاى
ذكر مىشود و بعد متعلقى براى اين كلمه ذكر مىشود كه متعلق اين كلمه
نيست،متعلق كلمه ديگرى است،و معناى آن كلمه ديگر را در اين كلمه اشراب و تضمين
مىكنند،مىگنجانند،مثل اينكه در تقدير وجود داشته باشد.مثلا ما مىگوييم:سمع
الله لمن حمده.در همين جمله تضمين وجود دارد.«سمع»يعنى شنيد،كه در مورد خدا
ديگر زمان ندارد،شنيد و مىشنود يك معنا دارد. خدا مىشنود.اين كلمه اينجا تمام
است.خدا مىشنود از براى كسى كه او را سپاس بگويد. مىشنود با«از براى»يعنى
اين فعل با آن متعلق اگر چيزى در بين نباشد نمىچسبد،ولى وقتى كه مىخواهد
بگويد:مىشنوند و اجابت مىكند،اين«اجابت مىكند»در ضمن است.خدا مىشنود و
استجابت مىكند(مىشنود در حالى كه استجابت كننده است)مر كسانى را كه او را
سپاس مىگويند.اينجا در مفهوم«سمع»،«سميع مجيب»افتاده است،«سمع و
اجاب».ايندو با همديگر با يك كلمه بيان شده است.كلمه«تقوا»هم همين طور
است.خود تقوا يك كلمه است، اگر آن را با«الله»يا«من الله»بياوريم(مانند تقوى
الله)كلمه ديگرى در آن گنجانده شده است و مثلا معنى«خائفا من الله»مىدهد،يك
چنين چيزى.
در كلمه«توكل»هم همين گونه است.اين نكته را تا به حال نديدهام كسى ذكر
كرده باشد،به نظر اين جور مىآيد:توكل از ماده«وكل»است كه وكالت هم از همين
باب است.«وكل»يعنى واگذار كرد.توكيل كه به اصطلاح علم صرف باب
تفعيل«وكل»است،يعنى وكيل گرفتن.وكيل يعنى كسى كه انسان كار را به او واگذار
كرده است،توكيل يعنى وكيل انتخاب كردن.على القاعده بايد به جاى«توكل على
الله»،«وكل الله»باشد،يعنى هر كسى كه خدا را وكيل و كارگزار كار خودش قرار
بدهد،و حال آنكه توكل معنايش قبول واگذارى است،يعنى متعهد شدن و قبول كردن.على
القاعده اين جور است كه موكل ما هستيم،متوكل خداست،نه اينكه متوكل ما باشيم،چون
ما كه كار خدا را به عهده نگرفتهايم،متوكل يعنى كسى كه كار را به عهده
مىگيرد،و خداست كه بناست كار ما را به عهده بگيرد.پس چطور است كه در همه جاى
قرآن كلمه«توكل»به كار برده شده است؟بعلاوه كلمه«توكل»با«على»چه ارتباطى
دارد؟«توكل بر خدا»يعنى چه؟بايد بگوييم توكل به سوى خدا،نه توكل بر
خدا.كلمه«على»اينجا چه معنى مىدهد؟
توكل يك امر قراردادى نيست و يك امر ذهنى محض هم نيست كه انسان در ذهنش
بگويد: من توكل كردم.توكل در واقع معنايش اين است كه انسان در كارهاى خودش فقط
امر خدا را در نظر بگيرد،طاعتخدا را در نظر بگيرد،وظيفه را در نظر بگيرد و در
سرنوشتخودش اعتماد به خدا كند.اين را توضيح بدهم.
انسان اگر با خدا سر و كار نداشته باشد،چكار مىكند؟انسان هر تلاشى كه
مىكند به منظور اين است كه سرنوشت و وضع خودش را خوب كند.انسان بالفطره طالب
خوشى و سعادت خودش است.اينهمه فعاليتها و تلاشهايى كه مردم مىكنند براى
چيست؟همه براى اين است كه انسان مىخواهد خودش را خوشبخت و خوشبختتر كند.پس
تلاش خود انسان براى خوشبختشدن است.اگر آمدند براى انسان وظيفه قرار دادند،آن
وقت انسان كارى را مىخواهد انجام بدهد به چه منظور؟چون وظيفه و تكليف است.من
وظيفه خودم را انجام مىدهم.حالا كه من مىخواهم وظيفه خودم را انجام بدهم
تكليف سرنوشت چه مىشود؟ تكليف آن آينده سعادت بخش من چه مىشود؟من يك وقت كار
مىكنم براى اينكه به خوشبختى برسم،خودم تقريبا به خوشبختى خودم چسبيدهام و
خودم خوشبختى خودم را متعهد شدهام.اما اگر انسان بخواهد در همه مسائل اين طور
فكر كند كه من بينم وظيفه من چيست و خدا در اينجا از من چه مىخواهد،يك نوع
جدايى مىافتد ميان كارى كه انسان مىخواهد بكند و سعادتى كه مىخواهد به دست
بياورد.
اينجاست كه توكل مىگويد:تو وظيفه را انجام بده و قبول كن،تو قبول كن كه خدا
از تو چه مىخواهد،سرنوشت را به او بسپار.البته وظيفه الهى يك وظيفه سرنوشتساز
هست.
3-طلاق/2-4.
4-غافر/44.