آشنايى با قرآن جلد ۷

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۲ -


تفسير سوره تغابن (1)

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض له الملك و له الحمد و هو على‏كل شى‏ء قدير×هو الذى خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤمن و الله‏بما تعملون بصير×خلق السموات و الارض بالحق و صوركم فاحسن‏صوركم و اليه المصير×يعلم ما فى السموات و الارض و يعلم ماتسرون و ما تعلنون و الله عليم بذات الصدور (1)

اين سوره،سوره مباركه تغابن و پنجمين مسبحات است;پنجمين‏سوره‏اى است كه با«سبح‏»و يا«يسبح‏»شروع شده است و از آن جهت‏سوره تغابن ناميده شده است كه در يكى از آيات اين سوره كه خواهد آمد(آيه نهم)مى‏فرمايد: «يوم يجمعكم ليوم الجمع ذلك يوم التغابن‏» آن روزى كه‏خدا شما را در روز جمع گرد مى‏آورد و آن روز تغابن است.اين كه معناى‏تغابن چيست هنگامى كه به آن آيه رسيديم ان شاء الله عرض مى‏كنيم.

در قسمتهاى اول اين سوره،تكيه آيات بر مساله بازگشت‏به خداونديعنى مساله معاد و همچنين نبوت است و در آخر،آيات مربوط به انفاق وصبر و برخى امور ديگر خواهد آمد،ولى ظاهرا بيشتر تكيه آيات اين‏سوره بر مساله معاد است‏به طورى كه مسائلى هم كه در ابتدا ذكرمى‏فرمايد به منزله تمهيد و مقدمه‏چينى يعنى ذكر مقدمات استدلال براى‏مساله معاد است.

شروع سوره با اين آيه است: «يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض‏»

هرچه در آسمانها و هرچه در زمين است ذات الله را تسبيح و تنزيه‏مى‏كنند.هر اسمى از اسماء الهى اسم يك صفت‏خاص است،مثل‏«عليم‏»

كه خدا را به صفت‏خاص علم ياد مى‏كنيم،يا«رحيم‏»كه خدا را به صفت‏خاص رحمت‏ياد مى‏كنيم،يا«قدير»كه خدا را به صفت‏خاص قدرت يادمى‏كنيم.ولى كلمه‏«الله‏»اسم يك فت‏خاص نيست،بلكه‏«الله‏»يعنى آن‏ذاتى كه هر صفتى كه صفت كمال است و هر اسمى كه‏«اسم حسنى‏»

شمرده شود[در بر دارد].در واقع‏«الله‏»اسم جامع است،اسمى است كه‏اجمال همه آن اسمهاست و آن اسمهاى ديگر همه تفصيل اين يك اسم‏هستند.

معناى تسبيح موجودات

همه ماسوا،همه مخلوقات،تسبيح‏گو و تنزيه‏گوى او هستند.راجع‏به اين مطلب مكرر در اوائل سوره‏هاى ديگر بحث كرده‏ايم كه آيا مقصوداز تسبيح،آن چيزى است كه فلاسفه آن را«تسبيح تكوينى‏»مى‏نامند و به‏اصطلاح‏«زبان حال‏»مقصود است و نه زبان واقعى،و يا قرآن امر بالاترى را مى‏گويد؟

«زبان حال‏»شهادتى است كه حالت‏يك فرد مى‏دهد.مثلا دو انسان راكه مى‏بينيد،به قيافه يكى كه نگاه مى‏كنيد(مثل افرادى كه در بعضى از نقاطمملكت ما هستند و غذا و ويتامين كافى به آنها نمى‏رسد)لاغر و گرفته‏است و يك انسان ديگر را كه نگاه مى‏كنيد مى‏بينيد بر عكس،چهره اوقرمز است و پى‏هاى او در زير پوست جمع شده است.مى‏گوييد:قيافه اين‏فرد اول شهادت مى‏دهد كه غذاى مناسب پيدا نكرده است‏برخلاف قيافه‏فرد دوم.در اين شهادت، زبان در كار نيست‏يعنى كسى حرف نمى‏زندولى اين حالت گوياست;حالت است كه حرف مى‏زند.اين را مى‏گوييم‏«زبان حال‏».

مطابق اين قول،معناى تسبيح موجودات اين است كه حالت همه‏موجودات حالتى است كه شهادت مى‏دهند بر سبوحيت‏خداوند و برمنزه بودن خداوند از هرگونه نقص در ذات و در صفات و در افعال.ولى‏مكرر عرض شده است كه قرآن مطلبى بالاتر از اين مى‏گويد.البته شك‏ندارد كه همه موجودات به زبان حال چنين شهادتى را مى‏دهند ولى ازآيات قرآن استنباط مى‏شود كه يك امر بالاتر از زبان حال در كار است;

يعنى هر ذره‏اى از ذرات موجودات با خداى خودش سرى دارد و هرذره‏اى از ذرات موجودات در حد خودش از يك شعور و آگاهى نسبت‏به‏خالق خود برخوردار است و اين زبان حتى‏«زبان قال‏»است نه‏«زبان حال‏»

و لهذا تعبير قرآن اين است: «ان من شى‏ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون‏تسبيحهم‏» (2) .

اگر چه كلمه‏«يسبح‏»وصف[فعل]موجودات است چه تسبيح به‏زبان حال و چه تسبيح به زبان قال،اما در ضمن معناى آن اين است كه‏اوست‏خداى منزه از هر نقص و از هر نيستى و از هر كاستى در ذات و درصفات و افعال.خود«يسبح‏»درباره معرفت الله و آنچه كه به خداى متعال‏مربوط مى‏شود،به ما معيار و مقياس مى‏دهد:آن چيزى را مى‏توان به خدانسبت داد كه با سبوحيت‏حق سازگار باشد و هر چه كه با سبوحيت‏حق‏ناسازگار است نمى‏توان به او نسبت داد و آيه نشان مى‏دهد كه مقدمه‏اى‏است‏براى بحث معاد.يكى از مسائلى كه خدا در فعل خودش از آن منزه‏است مساله عبث در خلقت است،اينكه خلقت عبث و بيهوده باشد وبراى يك خير و يك غرض ذاتى نباشد كه در آيه «خلقكم...بالحق‏» در موردآن بحث مى‏كنيم.

پس ذات حق تعالى منزه است و همه اشياء و ذرات وجود او را تنزيه‏مى‏كنند.ذات حق منزه است از هر گونه صفت نقص و از هر گونه كار نقص‏كه يكى از آنها اين است كه معادى در كار نباشد.

ملك خداوند

«له الملك‏» ،كه خودش يا مضمونش زياد در قرآن آمده است و اين ازآن كلماتى است كه بايد باور كنيم كه تصورش آنقدر بزرگ است كه دراذهان كوچك امثال ما آنچنان كه بايد و شايد جا نمى‏گيرد.مكرر گفته‏ايم‏كه تفاوت‏«ملك‏»و«ملك‏»اين است كه ملك را در مورد داراييهاى‏اقتصادى و ثروت به كار مى‏برند و ملك را در مورد داراييهاى قدرت;

يعنى هر چه كه در تحت نفوذ و سيطره و قدرت انسان باشد.هر ملكى رامى‏شود گفت ملك هم هست ولى هر ملكى ملك نيست.معنى آيه اين‏است كه خداوند ملك و مالك مطلق هستى است،صاحب اصلى هستى‏است،اصلا در مقابل ملكيت و مالكيت او كه همه چيز مال خود اوست و در تحت‏سلطه خود اوست ديگر هيچ قدرتى معنى و مفهوم ندارد;تقسيم‏ملك و تقسيم ملك با خدا كه اين مقدار مال من و اين مقدار مال تو،معنى‏ندارد.او ملك مطلق هستى است،حال كه ملك مطلق هستى است،پس درمقابل آنچه كه او بخواهد ديگر مساله مانع و«مى‏شود»و«نمى‏شود»معناندارد.براى قدرتهايى كه در داخل هستى است در مقابل يك قدرت،قدرت ديگرى مقاومت و ايستادگى مى‏كند،اما آن كسى كه تمام هستى،يكپارچه در تحت نفوذ و قدرت اوست در مورد آنچه حكمتش اقتضا كندديگر براى او مساله‏«نمى‏شود»و امثال آن معنى ندارد.پس استبعادهايى‏كه گاهى افرادى در مورد معاد مى‏كنند مانند آنچه كه قرآن نقل مى‏كند: «من‏يحيى العظام و هى رميم‏» (3) (استخوان پوسيده را چه كسى زنده مى‏كند؟)ناشى‏از اين است كه شخص،خود را معيار و مقياس قرار داده و با حساب خوداوضاع را سنجيده است.در كار خدا فقط حكمت‏خودش حكمفرماست.

نمى‏خواهم بگويم حكمت‏خداوند قدرت او را محدود مى‏كند،محدوديت در كار نيست،قدرت او عين حكمت اوست.آنچه را كه‏حكمتش اقتضا مى‏كند و اراده و مشيت‏حكيمانه‏اش اقتضا مى‏كند انجام‏مى‏دهد و مساله اينكه اين،كار مشكلى است و آن كار آسانى است ديگر درآنجا مطرح نيست.

حمد و شكر

«و له الحمد» .حمد امرى است كه به اين طرف يعنى به جانب انسان‏مربوط مى‏شود.حمد يعنى چه؟حمد يعنى ستايش و بلكه سپاس.سه‏لغت است در عربى كه معانى آنها خيلى به يكديگر نزديك است و مانمى‏توانيم در فارسى مرادف صد در صد براى آنها پيدا كنيم.يكى لغت‏«مدح‏»است،ديگرى لغت‏«حمد»و سومى لغت‏«شكر».شايد معناى مدح‏تا اندازه زيادى مشخصتر باشد.مدح يعنى ستايش كردن،ستايش كردن‏چيزى به خاطر كمال و جمالى كه دارد،اعم از آنكه آن كمال و جمالش،كمال و جمال اختيارى باشد يا غير اختيارى.

خوبيهاى اشخاص دو نوع است:يكى خوبيهايى است كه خودشان‏آن خوبى را انتخاب كرده و به وجود آورده‏اند.مثلا يك نفر ادب را اختيارمى‏كند و بى‏ادبى را كنار مى‏گذارد،درس خواندن را انتخاب مى‏كند تنبلى‏را كنار مى‏گذارد،جود و سخا را انتخاب مى‏كند بخل را كنار مى‏گذارد.

اينها كارهاى اختيارى است،به دست‏خود انسان بوده كه اين كار را بكند يانكند.چنين فردى كمالى را كه خودش براى خودش انتخاب كرده است‏داراست.ولى كمالهايى هست كه اختيارى و به انتخاب خود شخص‏نيست.مثلا اگر كسى قهرمان زورمندى و داراى بنيه قوى باشد اين طورنبوده كه ضعف بنيه را اختيار نكرده و زورمندى را اختيار كرده است.

قوت بنيه چيزى است كه در اختيار او نبوده و خلقت‏به او داده است.ياكسى كه چهره و اندام زيبا دارد خودش اين چهره و اندام را براى خودانتخاب نكرده است‏بلكه براى او انتخاب كرده‏اند.حتى در مورد جمادات‏و حيوانات هم همين طور است،مثل يك گوهر گرانبهاى زيبا و يا يك‏اسب زيبا.در مورد همه اينها مدح گفته مى‏شود:فلان قهرمان را مدح‏مى‏كنم،فلان گوهر گرانبها و يا فلان اسب را ستايش مى‏كنم.مدح دراين گونه موارد است ولى حتما بايد به زبان باشد.

ولى حمد و شكر در مورد كارهاى زيباى اختيارى است‏بالخصوص‏در مورد انعامها.وقتى از ناحيه كسى به اختيار خود او خيرى به انسان‏برسد انسان او را حمد و يا شكر مى‏كند.پس هم بايد پاى خير رساندن در ميان باشد و هم پاى يك عمل اختيارى،تا انسان در مقابل آن عمل‏اختيارى طرف مقابل را حمد كند.در تعريف حمد گفته‏اند:«هو الثناءباللسان على الجميل الاختيارى‏»و حرف درستى هم هست.

«له الحمد» يعنى حمد منحصرا از آن اوست.اين همان مفاد «الحمد لله‏رب العالمين‏» است كه ما در نمازها مى‏خوانيم.گفته‏اند در «الحمد لله‏» لام،لام‏اختصاص است. «الحمد لله‏» يعنى جنس حمد اختصاص به خدا دارد.اين‏معنايش چيست؟آيا غير خدا را نبايد حمد كرد؟پاسخ اين است كه هم‏غير خدا را بايد حمد كرد و شكر كرد و هم غير خدا را نبايد حمد كرد وشكر كرد.اما غير خدا را بايد حمد كرد و بايد شكر كرد چرا كه وقتى‏انسانى به انسانى ديگر انعام و خدمت مى‏كند وظيفه ايجاب مى‏كند كه از اوتشكر كند. «من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق‏» .اما در عين حال انسان بايدبداند كه هر انعامى از ناحيه هر كس به او برسد به هر نسبت كه به آن‏شخص ارتباط دارد بيش از آن به خدا ارتباط دارد،يعنى شما در همان حال‏كه از كسى كه به شما خدمت كرده تشكر مى‏كنيد و يا او را حمد مى‏كنيد درهمان حال هم بگوييد:«الحمد لله‏»،حمد از آن خداست،چون آن فرد،هم‏خودش و هم فكر و اراده‏اش و هر چه كه بخواهيد بگوييد باز مال‏خداست و فعل خداست و همه چيز در نهايت امر به خدا بر مى‏گردد.ولى‏به اين نكته بايد توجه كرد كه بازگشت همه چيز به خدا معنايش نفى[سببيت] انسانهاى ديگر و نفى هيچ سبب ديگرى نيست و اين يك مساله‏بسيار دقيقى است.در عين اينكه هر چيزى به سبب خود بستگى دارد،به‏خدا بستگى دارد نه اينكه به سبب خودش بستگى ندارد.اين است كه بين‏مساله‏«اعتماد به نفس‏»و«اعتماد به خدا»تضادى نيست و بين مساله حمدو سپاس يك مخلوق و حمد و سپاس خدا تضادى نيست.

شنيدم يك فيلم كمونيستى چينى در يكى از دانشگاهها نمايش داده‏اند.در آن فيلم پدر و پسرى مبارزه مى‏كنند و در مبارزه موفق‏مى‏شوند.پدر كه پير است و به اصطلاح به نسل گذشته تعلق دارد مى‏گويد:

خدا را شكر مى‏كنيم كه موفق شديم.پسر مى‏گويد:نه پدر،چرا خدا راشكر كنيم؟!ما از خودمان بايد ممنون باشيم،تكيه‏مان بايد بر خودمان‏باشد.

ولى تعليم اسلامى چيست؟آيا تعليمات اسلامى در اين مواردمى‏گويد تو خودت مانند يك عروسك خيمه‏شب بازى هستى و يامى‏گويد تو كه هستى ديگر خدا يعنى چه؟تعليمات اسلامى هيچكدام رانمى‏گويد بلكه مى‏گويد:در عين اينكه به خودت اعتماد مى‏كنى خدا را هم‏سپاسگو باش،يعنى ميان ايندو هيچ شكل تضادى برقرار نيست،كه اين‏خود داستان مفصلى است.

پس،از«يسبح‏»اين نكته را فهميديم كه يكى از مقياسها و معيارهاى‏فعل خدا اين است كه بايد با سبوحيت الهى سازگار باشد و از«له الملك‏»

فهميديم كه قدرت مطلق دست اوست.پس هرچه را كه حكمتش اقتضاكند مانعى در مقابل قدرت او نيست.در «له الحمد» وقتى مى‏گوييم حمدمنحصرا مال اوست ضمنا اين مطلب را مى‏گوييم:اصلا كار او جز انعام وجز جمال و زيبايى نيست;اين خودش يك مقياس و معيار ديگرى است.

كارهاى خداوند همه از قبيل كارهاى حمد خيز است‏يعنى همه از نوع‏نعمت است،از نوع جمال و زيبايى است و هر كار جميلى به خدابر مى‏گردد;فقط نقصها به خدا بر نمى‏گردد.

«و هو على كل شى‏ء قدير» در ملكش تبعيضى نيست كه بعضى چيزهامال او باشد و بعضى نباشد;همه مال اوست و هيچ چيزى نيست كه او برآن ناتوان باشد;بر هركارى كه شما فرض كنيد او قادر است.

تا اينجا شؤون و صفات و اسماء الهى گفته مى‏شود و از راه معرفت الله و از راه توحيد براى معاد مقدمه چينى مى‏شود.

آيه بعد مربوط به انسان است: «هو الذى خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤمن‏»

اوست كه شما را آفريده است،تا اينجا كه آفريده شده‏ايد همه يك گروه‏هستيد اما بعد از آفرينش،به حكم آنكه موجودهايى مختار و آزاد درانتخاب فعل هستيد دو گروه مى‏شويد: گروهى كفر و گروهى ايمان راانتخاب كرده و مى‏كنند;انسانهايى راه راست را انتخاب مى‏كنند وانسانهايى راه انحرافى را.اين آيه نظير اين آيه است: «انا خلقنا الانسان من‏نطفة امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا×انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا» (4) .

«و الله بما تعملون بصير» و خدا به همه آنچه شما انسانها اعم از كافر ومؤمن انجام مى‏دهيد آگاه است;كوچكترين عملى از اعمال شما از ديدالهى دور نمى‏ماند و هيچ چيزى از او پنهان نمى‏ماند.اين آيه مربوط به‏خصوص انسان بود.

آفرينش به حق بپا شده است

«خلق السموات و الارض بالحق‏» .اين در واقع فلسفه خلقت است:آسمان‏و زمين را به حق آفريده است.نقطه مقابل حق چيست؟باطل.باطل همان‏است كه به آن پوچ،بى‏معنا و بى محتوا مى‏گوييم.هر شى‏ء بى محتوا را به‏اعتبارى باطل و به اعتبارى عبث مى‏گوييم.امروز اصطلاح‏«بى معنا»بيشترشايع شده است و من در اينجا از همين اصطلاح رايج استفاده مى‏كنم.

دو كلمه‏«معنى‏دار»و«بى معنا»از كجا گرفته شده است؟الفاظى كه‏بشر در محاورات خود به كار مى‏برد الفاظ معنى دار است و قبلا اين لغات‏را براى معانى‏اى وضع كرده‏اند.مثلا اگر مى‏گويم‏«آب‏»،اين‏«آبه علاوه ب‏ساكن‏»يك معناى قراردادى دارد كه همان ماده سيالى است كه مورداحتياج انسان است.همين طور است اگر مى‏گويم خانه،زمين و يا آسمان.

ولى ممكن است كسى لغتى از خودش بسازد-مثل بعضيها كه شوخى‏مى‏كنند و الفاظى كه هيچ معنى ندارد پشت‏سر يكديگر رديف مى‏كنند-وكلمه‏اى را به كار ببرد كه شما در هر كتاب لغتى هم بگرديد آن را پيدانكنيد،چون اساسا معنى ندارد يعنى پوچ و تو خالى است;فقط لفظ است‏و هيچ محتوايى ندارد.

اين اصطلاح در باب كارها هم-كه امورى واقعى هستند-به كارمى‏رود.اگر انسان كارى را براى رسيدن به حقيقتى كه مقتضاى طبيعت وفطرت انسان است(يعنى كمال انسان به آن بستگى دارد)انجام دهد اين‏كار«با معنا»ست.مثلا يك دانش‏آموز به مدرسه مى‏رود.براى چه؟ (اين‏«براى‏»فورا پشت‏سرش مى‏آيد)براى اينكه درس بخواند و با سواد بشود.

چرا مى‏خواهد با سواد شود؟زيرا آدم بى‏سواد بى‏خبر است و بسيارى‏چيزها را نمى‏فهمد.يك دانش‏آموز مى‏رود و با معلومات مى‏شودبراى اينكه علم پيدا كند.اين را مى‏گوييم يك كار«با معنى‏»;كارى كه‏معنى‏اش هم در آن هست;زيرا اين كار مقدمه‏اى است‏براى رسيدن به‏چيزى كه خير است.

اين خيرها در نهايت‏به كجا مى‏رسد؟به جايى مى‏رسد كه آن خير،بالذات است و ديگر در آنجا چرا ندارد و منطق الهى و منطق مادى در اين‏جهت تفاوتى ندارند.همان مساله مدرسه رفتن يك دانش آموز را دنبال‏مى‏كنيم:يك كودك چرا مدرسه برود؟براى اينكه درس بخواند.براى چه‏درس بخواند؟تا داراى سواد و معلومات بشود و بعد رشته‏اى مثل رشته‏فنى را انتخاب كند. براى چه رشته فنى را انتخاب كند؟براى اينكه مهندس‏شود.براى چه مهندس شود؟(در اينجا دو جنبه فردى و اجتماعى پيدامى‏كند.حال كه جنبه فردى را در نظر مى‏گيريم).اگر مهندس شود ماهى‏چندين هزار تومان حقوق مى‏گيرد و بعد از آن مى‏تواند يك زندگى خيلى‏مرفه و خوبى براى خودش ترتيب دهد و خوش زندگى كند.براى چه‏خوش زندگى كند؟ ديگر«براى‏»ندارد;در منطق مادى آدم همه چيز رامى‏خواهد براى اينكه در دنيا خوش زندگى كند.در اين مسير كه حركت‏كنيم بالاخره مى‏رسيم به چيزى كه آن چيز ديگر براى خودش است،يعنى‏خوشى زندگى فردى در منطق فردى;اين ديگر آخرين حد است.

همچنين است اگر كسى از راه منطق اجتماعى وارد شود:يك فردمهندس مى‏شود تا بعد بتواند كارهاى خيلى مهم انجام دهد و به جامعه‏خودش خدمت كند و چنين افرادى مى‏توانند جامعه خود را از جامعه‏خارجى بى‏نياز كنند تا ديگر احتياج نداشته باشيم هر چيزى را از خارج‏وارد كنيم و مى‏توانيم مستقل شويم.مستقل شويم كه چه بشود؟براى چه‏مستقل شويم؟براى اينكه جامعه ما هم ترقى كند و ما هم به سطح‏جامعه‏هاى ديگر برسيم و بلكه از آنها هم جلو بيفتيم.براى چه جلوبيفتيم؟پاسخ داده مى‏شود كه ديگر«براى‏»ندارد،اينها امورى است كه بشربه فطرت خودش آنها را مى‏خواهد مثل سعادت اجتماع;اين ديگرخودش خير مطلق است.

حال كسى را فرض كنيد كه با منطق آخرتى محض بخواهد صحبت‏كند.مى‏گويد فلان كار را مى‏كنم براى اينكه خدا دستور داده است و اگردستور خدا را اطاعت كنم خدا از من راضى است.اگر اطاعت كرديم وخدا راضى شد بعدش چه مى‏شود؟بعد كه خدا راضى شود سعادت دارين(دنيا و آخرت)را به دنبال دارد.فرض كنيم به سعادت دارين نائل شديم‏بعدش چه؟ مى‏گويد:ديگر«بعد»ندارد،مگر سعادت هم بايد بعد داشته‏باشد؟مگر انسان سعادت دارين را كه داشت‏باز آن را هم بايد براى امر ديگرى بخواهد؟

اين است كه هر منطقى را كه شما دنبال كنيد به جايى مى‏رسد كه ديگرآنجا خود بشر مى‏ايستد،اما نه از باب اينكه راه ندارد كه جلو برود،بلكه ازباب اينكه به نهايت رسيده است.

نقطه مقابل،كار پوچ است;كارى كه همان قدم اولش لنگ مى‏زند.

مثالهاى متعارفى در اين مورد ذكر مى‏كنند.معمولا اغلب اشخاص اين‏نوع اعتيادها را دارند: يكى عادتش اين است كه با انگشترش بازى مى‏كند،ديگرى عادتش اين است كه با تسبيحش بازى مى‏كند و سومى با ريشش‏بازى مى‏كند.مى‏پرسيم براى چه با ريشت‏بازى مى‏كنى؟ مى‏گويد الكى.

اين‏«الكى‏»يعنى پوچ،بيهوده.اين قبيل كارها از همان قدم اول‏«براى‏»

ندارد تا به قدم دوم برسد.كارى است كه فقط همان كار است و براى هيچ‏انجام شده است، كارى است غير حكيمانه،غير عاقلانه.اگر انسان كارى‏انجام دهد كه اگر از او بپرسند براى چه چنين مى‏كنى،«براى‏»نداشته باشد،اين كار را مى‏گوييم پوچ،باطل.

بر مى‏گرديم به كارهاى با معنا و غير پوچ.آنجا كه در آخر،امرى مثل‏سعادت فرد مطرح مى‏شود معنايش اين است كه اين امر يك كمال است.

خود كمال ديگر براى انسان مطلوب بالذات است و نه تنها براى انسان‏بلكه در عالم خلقت[كمال،مطلوب بالذات است].

قرآن منطقش اين است كه خلقت آسمانها و زمين از آن جهت كه‏منتسب به ذات حق ست‏يك كار پوچ و بيهوده نيست.اين يك امر بديهى‏است كه هر چيزى وجودش كمال است و نيستى‏اش نقص.وجود عالم برعدمش رجحان داشته است‏يعنى نفس وجود دادن به آن كمال بوده است‏و علاوه بر اين چون عالم ما عالم حركت است و هر موجودى بايد تدريجابه منتهاى كمال خود برسد پس خدا عالم را خلق كرده است تا موجودات به نهايت كمال خودشان برسند.قرآن حرفش اين است كه نه تنها انسان‏بلكه همه موجودات قافله‏اى هستند كه به طرف عالم آخرت حركت‏مى‏كنند و براى همه آنها عالم آخرت هست.اگر نشئه بعد از اين دنيا كه‏نشئه بقا و جاودانگى است و نشئه‏اى است كه كشته‏ها در آنجا به ثمرمى‏رسد نبود،كار اين دنيا عبث‏بود،همان طور كه اگر دوره كشت داشته‏باشيم و دوره درو نداشته باشيم عبث است. خدا خلقت را به حق آفريده‏است و خلقت پوچ نيست و معنا دارد.روح آخرت يعنى بازگشت اشياء به‏سوى خداوند;از خداوند به وجود آمده‏اند و به خداوند باز مى‏گردند.اگراز خدا به وجود مى‏آمدند و به خدا باز نمى‏گشتند،خلقت‏باطل بود.

يك مقدمه براى قيامت همين مساله است كه آفرينش به حق بپا شده‏است،آفرينش پوچ و باطل نيست،آفرينش‏«براى‏»دارد.اما بايد توجه‏داشت كه اين در فكر كوچك ماست كه به سعادت فرد و سعادت اجتماع‏كه مى‏رسيم در اين نقطه مى‏ايستيم،ولى اگر كسى اين‏«براى‏»ها را خوب‏تعقيب كند مى‏بيند آن چيزى كه همه‏«براى‏»ها به آنجا منتهى مى‏شود خودخداست;آن نهايتى كه وقتى به آنجا مى‏رسند ديگر آنجا نهايت كار است وآنجاست كه همه چيز به پايان مى‏رسد خداى متعال است.خداى متعال‏خودش حق است و خلقت را كه به حق آفريده است در واقع اين گونه‏است كه خلقت را به سوى خود آفريده است.

 

پى‏نوشتها:

1.تغابن/1-4.

2.اسراء/44.

3.يس/78.

4.انسان/2 و 3.