تفسير سوره تغابن (1)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض له الملك و له الحمد و هو علىكل
شىء قدير×هو الذى خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤمن و اللهبما تعملون
بصير×خلق السموات و الارض بالحق و صوركم فاحسنصوركم و اليه المصير×يعلم ما
فى السموات و الارض و يعلم ماتسرون و ما تعلنون و الله عليم بذات الصدور
(1)
اين سوره،سوره مباركه تغابن و پنجمين مسبحات است;پنجمينسورهاى است كه
با«سبح»و يا«يسبح»شروع شده است و از آن جهتسوره تغابن ناميده شده است كه
در يكى از آيات اين سوره كه خواهد آمد(آيه نهم)مىفرمايد: «يوم يجمعكم ليوم
الجمع ذلك يوم التغابن» آن روزى كهخدا شما را در روز جمع گرد مىآورد و
آن روز تغابن است.اين كه معناىتغابن چيست هنگامى كه به آن آيه رسيديم ان
شاء الله عرض مىكنيم.
در قسمتهاى اول اين سوره،تكيه آيات بر مساله بازگشتبه خداونديعنى مساله
معاد و همچنين نبوت است و در آخر،آيات مربوط به انفاق وصبر و برخى امور
ديگر خواهد آمد،ولى ظاهرا بيشتر تكيه آيات اينسوره بر مساله معاد استبه
طورى كه مسائلى هم كه در ابتدا ذكرمىفرمايد به منزله تمهيد و مقدمهچينى
يعنى ذكر مقدمات استدلال براىمساله معاد است.
شروع سوره با اين آيه است: «يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض»
هرچه در آسمانها و هرچه در زمين است ذات الله را تسبيح و
تنزيهمىكنند.هر اسمى از اسماء الهى اسم يك صفتخاص است،مثل«عليم»
كه خدا را به صفتخاص علم ياد مىكنيم،يا«رحيم»كه خدا را به صفتخاص
رحمتياد مىكنيم،يا«قدير»كه خدا را به صفتخاص قدرت يادمىكنيم.ولى
كلمه«الله»اسم يك فتخاص نيست،بلكه«الله»يعنى آنذاتى كه هر صفتى كه
صفت كمال است و هر اسمى كه«اسم حسنى»
شمرده شود[در بر دارد].در واقع«الله»اسم جامع است،اسمى است كهاجمال
همه آن اسمهاست و آن اسمهاى ديگر همه تفصيل اين يك اسمهستند.
معناى تسبيح موجودات
همه ماسوا،همه مخلوقات،تسبيحگو و تنزيهگوى او هستند.راجعبه اين مطلب
مكرر در اوائل سورههاى ديگر بحث كردهايم كه آيا مقصوداز تسبيح،آن چيزى
است كه فلاسفه آن را«تسبيح تكوينى»مىنامند و بهاصطلاح«زبان حال»مقصود
است و نه زبان واقعى،و يا قرآن امر بالاترى را مىگويد؟
«زبان حال»شهادتى است كه حالتيك فرد مىدهد.مثلا دو انسان راكه
مىبينيد،به قيافه يكى كه نگاه مىكنيد(مثل افرادى كه در بعضى از نقاطمملكت
ما هستند و غذا و ويتامين كافى به آنها نمىرسد)لاغر و گرفتهاست و يك
انسان ديگر را كه نگاه مىكنيد مىبينيد بر عكس،چهره اوقرمز است و پىهاى
او در زير پوست جمع شده است.مىگوييد:قيافه اينفرد اول شهادت مىدهد كه
غذاى مناسب پيدا نكرده استبرخلاف قيافهفرد دوم.در اين شهادت، زبان در كار
نيستيعنى كسى حرف نمىزندولى اين حالت گوياست;حالت است كه حرف مىزند.اين
را مىگوييم«زبان حال».
مطابق اين قول،معناى تسبيح موجودات اين است كه حالت همهموجودات حالتى
است كه شهادت مىدهند بر سبوحيتخداوند و برمنزه بودن خداوند از هرگونه نقص
در ذات و در صفات و در افعال.ولىمكرر عرض شده است كه قرآن مطلبى بالاتر از
اين مىگويد.البته شكندارد كه همه موجودات به زبان حال چنين شهادتى را
مىدهند ولى ازآيات قرآن استنباط مىشود كه يك امر بالاتر از زبان حال در
كار است;
يعنى هر ذرهاى از ذرات موجودات با خداى خودش سرى دارد و هرذرهاى از
ذرات موجودات در حد خودش از يك شعور و آگاهى نسبتبهخالق خود برخوردار است
و اين زبان حتى«زبان قال»است نه«زبان حال»
و لهذا تعبير قرآن اين است: «ان من شىء الا يسبح بحمده و لكن لا
تفقهونتسبيحهم» (2) .
اگر چه كلمه«يسبح»وصف[فعل]موجودات است چه تسبيح بهزبان حال و چه
تسبيح به زبان قال،اما در ضمن معناى آن اين است كهاوستخداى منزه از هر
نقص و از هر نيستى و از هر كاستى در ذات و درصفات و افعال.خود«يسبح»درباره
معرفت الله و آنچه كه به خداى متعالمربوط مىشود،به ما معيار و مقياس
مىدهد:آن چيزى را مىتوان به خدانسبت داد كه با سبوحيتحق سازگار باشد و
هر چه كه با سبوحيتحقناسازگار است نمىتوان به او نسبت داد و آيه نشان
مىدهد كه مقدمهاىاستبراى بحث معاد.يكى از مسائلى كه خدا در فعل خودش از
آن منزهاست مساله عبث در خلقت است،اينكه خلقت عبث و بيهوده باشد وبراى يك
خير و يك غرض ذاتى نباشد كه در آيه «خلقكم...بالحق» در موردآن بحث
مىكنيم.
پس ذات حق تعالى منزه است و همه اشياء و ذرات وجود او را
تنزيهمىكنند.ذات حق منزه است از هر گونه صفت نقص و از هر گونه كار نقصكه
يكى از آنها اين است كه معادى در كار نباشد.
ملك خداوند
«له الملك» ،كه خودش يا مضمونش زياد در قرآن آمده است و اين ازآن
كلماتى است كه بايد باور كنيم كه تصورش آنقدر بزرگ است كه دراذهان كوچك
امثال ما آنچنان كه بايد و شايد جا نمىگيرد.مكرر گفتهايمكه
تفاوت«ملك»و«ملك»اين است كه ملك را در مورد داراييهاىاقتصادى و ثروت به
كار مىبرند و ملك را در مورد داراييهاى قدرت;
يعنى هر چه كه در تحت نفوذ و سيطره و قدرت انسان باشد.هر ملكى رامىشود
گفت ملك هم هست ولى هر ملكى ملك نيست.معنى آيه ايناست كه خداوند ملك و
مالك مطلق هستى است،صاحب اصلى هستىاست،اصلا در مقابل ملكيت و مالكيت او كه
همه چيز مال خود اوست و در تحتسلطه خود اوست ديگر هيچ قدرتى معنى و مفهوم
ندارد;تقسيمملك و تقسيم ملك با خدا كه اين مقدار مال من و اين مقدار مال
تو،معنىندارد.او ملك مطلق هستى است،حال كه ملك مطلق هستى است،پس درمقابل
آنچه كه او بخواهد ديگر مساله مانع و«مىشود»و«نمىشود»معناندارد.براى
قدرتهايى كه در داخل هستى است در مقابل يك قدرت،قدرت ديگرى مقاومت و
ايستادگى مىكند،اما آن كسى كه تمام هستى،يكپارچه در تحت نفوذ و قدرت اوست
در مورد آنچه حكمتش اقتضا كندديگر براى او مساله«نمىشود»و امثال آن معنى
ندارد.پس استبعادهايىكه گاهى افرادى در مورد معاد مىكنند مانند آنچه كه
قرآن نقل مىكند: «منيحيى العظام و هى رميم» (3) (استخوان
پوسيده را چه كسى زنده مىكند؟)ناشىاز اين است كه شخص،خود را معيار و
مقياس قرار داده و با حساب خوداوضاع را سنجيده است.در كار خدا فقط
حكمتخودش حكمفرماست.
نمىخواهم بگويم حكمتخداوند قدرت او را محدود مىكند،محدوديت در كار
نيست،قدرت او عين حكمت اوست.آنچه را كهحكمتش اقتضا مىكند و اراده و
مشيتحكيمانهاش اقتضا مىكند انجاممىدهد و مساله اينكه اين،كار مشكلى
است و آن كار آسانى است ديگر درآنجا مطرح نيست.
حمد و شكر
«و له الحمد» .حمد امرى است كه به اين طرف يعنى به جانب انسانمربوط
مىشود.حمد يعنى چه؟حمد يعنى ستايش و بلكه سپاس.سهلغت است در عربى كه
معانى آنها خيلى به يكديگر نزديك است و مانمىتوانيم در فارسى مرادف صد در
صد براى آنها پيدا كنيم.يكى لغت«مدح»است،ديگرى لغت«حمد»و سومى
لغت«شكر».شايد معناى مدحتا اندازه زيادى مشخصتر باشد.مدح يعنى ستايش
كردن،ستايش كردنچيزى به خاطر كمال و جمالى كه دارد،اعم از آنكه آن كمال و
جمالش،كمال و جمال اختيارى باشد يا غير اختيارى.
خوبيهاى اشخاص دو نوع است:يكى خوبيهايى است كه خودشانآن خوبى را انتخاب
كرده و به وجود آوردهاند.مثلا يك نفر ادب را اختيارمىكند و بىادبى را
كنار مىگذارد،درس خواندن را انتخاب مىكند تنبلىرا كنار مىگذارد،جود و
سخا را انتخاب مىكند بخل را كنار مىگذارد.
اينها كارهاى اختيارى است،به دستخود انسان بوده كه اين كار را بكند
يانكند.چنين فردى كمالى را كه خودش براى خودش انتخاب كرده استداراست.ولى
كمالهايى هست كه اختيارى و به انتخاب خود شخصنيست.مثلا اگر كسى قهرمان
زورمندى و داراى بنيه قوى باشد اين طورنبوده كه ضعف بنيه را اختيار نكرده و
زورمندى را اختيار كرده است.
قوت بنيه چيزى است كه در اختيار او نبوده و خلقتبه او داده است.ياكسى
كه چهره و اندام زيبا دارد خودش اين چهره و اندام را براى خودانتخاب نكرده
استبلكه براى او انتخاب كردهاند.حتى در مورد جماداتو حيوانات هم همين
طور است،مثل يك گوهر گرانبهاى زيبا و يا يكاسب زيبا.در مورد همه اينها مدح
گفته مىشود:فلان قهرمان را مدحمىكنم،فلان گوهر گرانبها و يا فلان اسب را
ستايش مىكنم.مدح دراين گونه موارد است ولى حتما بايد به زبان باشد.
ولى حمد و شكر در مورد كارهاى زيباى اختيارى استبالخصوصدر مورد
انعامها.وقتى از ناحيه كسى به اختيار خود او خيرى به انسانبرسد انسان او
را حمد و يا شكر مىكند.پس هم بايد پاى خير رساندن در ميان باشد و هم پاى
يك عمل اختيارى،تا انسان در مقابل آن عملاختيارى طرف مقابل را حمد كند.در
تعريف حمد گفتهاند:«هو الثناءباللسان على الجميل الاختيارى»و حرف درستى
هم هست.
«له الحمد» يعنى حمد منحصرا از آن اوست.اين همان مفاد «الحمد للهرب
العالمين» است كه ما در نمازها مىخوانيم.گفتهاند در «الحمد لله»
لام،لاماختصاص است. «الحمد لله» يعنى جنس حمد اختصاص به خدا
دارد.اينمعنايش چيست؟آيا غير خدا را نبايد حمد كرد؟پاسخ اين است كه همغير
خدا را بايد حمد كرد و شكر كرد و هم غير خدا را نبايد حمد كرد وشكر كرد.اما
غير خدا را بايد حمد كرد و بايد شكر كرد چرا كه وقتىانسانى به انسانى ديگر
انعام و خدمت مىكند وظيفه ايجاب مىكند كه از اوتشكر كند. «من لم يشكر
المخلوق لم يشكر الخالق» .اما در عين حال انسان بايدبداند كه هر انعامى از
ناحيه هر كس به او برسد به هر نسبت كه به آنشخص ارتباط دارد بيش از آن به
خدا ارتباط دارد،يعنى شما در همان حالكه از كسى كه به شما خدمت كرده تشكر
مىكنيد و يا او را حمد مىكنيد درهمان حال هم بگوييد:«الحمد لله»،حمد از
آن خداست،چون آن فرد،همخودش و هم فكر و ارادهاش و هر چه كه بخواهيد
بگوييد باز مالخداست و فعل خداست و همه چيز در نهايت امر به خدا بر
مىگردد.ولىبه اين نكته بايد توجه كرد كه بازگشت همه چيز به خدا معنايش
نفى[سببيت] انسانهاى ديگر و نفى هيچ سبب ديگرى نيست و اين يك مسالهبسيار
دقيقى است.در عين اينكه هر چيزى به سبب خود بستگى دارد،بهخدا بستگى دارد
نه اينكه به سبب خودش بستگى ندارد.اين است كه بينمساله«اعتماد به
نفس»و«اعتماد به خدا»تضادى نيست و بين مساله حمدو سپاس يك مخلوق و حمد و
سپاس خدا تضادى نيست.
شنيدم يك فيلم كمونيستى چينى در يكى از دانشگاهها نمايش دادهاند.در آن
فيلم پدر و پسرى مبارزه مىكنند و در مبارزه موفقمىشوند.پدر كه پير است و
به اصطلاح به نسل گذشته تعلق دارد مىگويد:
خدا را شكر مىكنيم كه موفق شديم.پسر مىگويد:نه پدر،چرا خدا راشكر
كنيم؟!ما از خودمان بايد ممنون باشيم،تكيهمان بايد بر خودمانباشد.
ولى تعليم اسلامى چيست؟آيا تعليمات اسلامى در اين مواردمىگويد تو خودت
مانند يك عروسك خيمهشب بازى هستى و يامىگويد تو كه هستى ديگر خدا يعنى
چه؟تعليمات اسلامى هيچكدام رانمىگويد بلكه مىگويد:در عين اينكه به خودت
اعتماد مىكنى خدا را همسپاسگو باش،يعنى ميان ايندو هيچ شكل تضادى برقرار
نيست،كه اينخود داستان مفصلى است.
پس،از«يسبح»اين نكته را فهميديم كه يكى از مقياسها و معيارهاىفعل خدا
اين است كه بايد با سبوحيت الهى سازگار باشد و از«له الملك»
فهميديم كه قدرت مطلق دست اوست.پس هرچه را كه حكمتش اقتضاكند مانعى در
مقابل قدرت او نيست.در «له الحمد» وقتى مىگوييم حمدمنحصرا مال اوست ضمنا
اين مطلب را مىگوييم:اصلا كار او جز انعام وجز جمال و زيبايى نيست;اين
خودش يك مقياس و معيار ديگرى است.
كارهاى خداوند همه از قبيل كارهاى حمد خيز استيعنى همه از نوعنعمت
است،از نوع جمال و زيبايى است و هر كار جميلى به خدابر مىگردد;فقط نقصها
به خدا بر نمىگردد.
«و هو على كل شىء قدير» در ملكش تبعيضى نيست كه بعضى چيزهامال او باشد
و بعضى نباشد;همه مال اوست و هيچ چيزى نيست كه او برآن ناتوان باشد;بر
هركارى كه شما فرض كنيد او قادر است.
تا اينجا شؤون و صفات و اسماء الهى گفته مىشود و از راه معرفت الله و
از راه توحيد براى معاد مقدمه چينى مىشود.
آيه بعد مربوط به انسان است: «هو الذى خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤمن»
اوست كه شما را آفريده است،تا اينجا كه آفريده شدهايد همه يك
گروههستيد اما بعد از آفرينش،به حكم آنكه موجودهايى مختار و آزاد درانتخاب
فعل هستيد دو گروه مىشويد: گروهى كفر و گروهى ايمان راانتخاب كرده و
مىكنند;انسانهايى راه راست را انتخاب مىكنند وانسانهايى راه انحرافى
را.اين آيه نظير اين آيه است: «انا خلقنا الانسان مننطفة امشاج نبتليه
فجعلناه سميعا بصيرا×انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا» (4)
.
«و الله بما تعملون بصير» و خدا به همه آنچه شما انسانها اعم از كافر
ومؤمن انجام مىدهيد آگاه است;كوچكترين عملى از اعمال شما از ديدالهى دور
نمىماند و هيچ چيزى از او پنهان نمىماند.اين آيه مربوط بهخصوص انسان
بود.
آفرينش به حق بپا شده است
«خلق السموات و الارض بالحق» .اين در واقع فلسفه خلقت است:آسمانو زمين
را به حق آفريده است.نقطه مقابل حق چيست؟باطل.باطل هماناست كه به آن
پوچ،بىمعنا و بى محتوا مىگوييم.هر شىء بى محتوا را بهاعتبارى باطل و به
اعتبارى عبث مىگوييم.امروز اصطلاح«بى معنا»بيشترشايع شده است و من در
اينجا از همين اصطلاح رايج استفاده مىكنم.
دو كلمه«معنىدار»و«بى معنا»از كجا گرفته شده است؟الفاظى كهبشر در
محاورات خود به كار مىبرد الفاظ معنى دار است و قبلا اين لغاترا براى
معانىاى وضع كردهاند.مثلا اگر مىگويم«آب»،اين«آبه علاوه بساكن»يك
معناى قراردادى دارد كه همان ماده سيالى است كه مورداحتياج انسان است.همين
طور است اگر مىگويم خانه،زمين و يا آسمان.
ولى ممكن است كسى لغتى از خودش بسازد-مثل بعضيها كه شوخىمىكنند و
الفاظى كه هيچ معنى ندارد پشتسر يكديگر رديف مىكنند-وكلمهاى را به كار
ببرد كه شما در هر كتاب لغتى هم بگرديد آن را پيدانكنيد،چون اساسا معنى
ندارد يعنى پوچ و تو خالى است;فقط لفظ استو هيچ محتوايى ندارد.
اين اصطلاح در باب كارها هم-كه امورى واقعى هستند-به كارمىرود.اگر
انسان كارى را براى رسيدن به حقيقتى كه مقتضاى طبيعت وفطرت انسان است(يعنى
كمال انسان به آن بستگى دارد)انجام دهد اينكار«با معنا»ست.مثلا يك
دانشآموز به مدرسه مىرود.براى چه؟ (اين«براى»فورا پشتسرش مىآيد)براى
اينكه درس بخواند و با سواد بشود.
چرا مىخواهد با سواد شود؟زيرا آدم بىسواد بىخبر است و بسيارىچيزها
را نمىفهمد.يك دانشآموز مىرود و با معلومات مىشودبراى اينكه علم پيدا
كند.اين را مىگوييم يك كار«با معنى»;كارى كهمعنىاش هم در آن هست;زيرا
اين كار مقدمهاى استبراى رسيدن بهچيزى كه خير است.
اين خيرها در نهايتبه كجا مىرسد؟به جايى مىرسد كه آن خير،بالذات است
و ديگر در آنجا چرا ندارد و منطق الهى و منطق مادى در اينجهت تفاوتى
ندارند.همان مساله مدرسه رفتن يك دانش آموز را دنبالمىكنيم:يك كودك چرا
مدرسه برود؟براى اينكه درس بخواند.براى چهدرس بخواند؟تا داراى سواد و
معلومات بشود و بعد رشتهاى مثل رشتهفنى را انتخاب كند. براى چه رشته فنى
را انتخاب كند؟براى اينكه مهندسشود.براى چه مهندس شود؟(در اينجا دو جنبه
فردى و اجتماعى پيدامىكند.حال كه جنبه فردى را در نظر مىگيريم).اگر مهندس
شود ماهىچندين هزار تومان حقوق مىگيرد و بعد از آن مىتواند يك زندگى
خيلىمرفه و خوبى براى خودش ترتيب دهد و خوش زندگى كند.براى چهخوش زندگى
كند؟ ديگر«براى»ندارد;در منطق مادى آدم همه چيز رامىخواهد براى اينكه در
دنيا خوش زندگى كند.در اين مسير كه حركتكنيم بالاخره مىرسيم به چيزى كه
آن چيز ديگر براى خودش است،يعنىخوشى زندگى فردى در منطق فردى;اين ديگر
آخرين حد است.
همچنين است اگر كسى از راه منطق اجتماعى وارد شود:يك فردمهندس مىشود تا
بعد بتواند كارهاى خيلى مهم انجام دهد و به جامعهخودش خدمت كند و چنين
افرادى مىتوانند جامعه خود را از جامعهخارجى بىنياز كنند تا ديگر احتياج
نداشته باشيم هر چيزى را از خارجوارد كنيم و مىتوانيم مستقل شويم.مستقل
شويم كه چه بشود؟براى چهمستقل شويم؟براى اينكه جامعه ما هم ترقى كند و ما
هم به سطحجامعههاى ديگر برسيم و بلكه از آنها هم جلو بيفتيم.براى چه
جلوبيفتيم؟پاسخ داده مىشود كه ديگر«براى»ندارد،اينها امورى است كه بشربه
فطرت خودش آنها را مىخواهد مثل سعادت اجتماع;اين ديگرخودش خير مطلق است.
حال كسى را فرض كنيد كه با منطق آخرتى محض بخواهد صحبتكند.مىگويد فلان
كار را مىكنم براى اينكه خدا دستور داده است و اگردستور خدا را اطاعت كنم
خدا از من راضى است.اگر اطاعت كرديم وخدا راضى شد بعدش چه مىشود؟بعد كه
خدا راضى شود سعادت دارين(دنيا و آخرت)را به دنبال دارد.فرض كنيم به سعادت
دارين نائل شديمبعدش چه؟ مىگويد:ديگر«بعد»ندارد،مگر سعادت هم بايد بعد
داشتهباشد؟مگر انسان سعادت دارين را كه داشتباز آن را هم بايد براى امر
ديگرى بخواهد؟
اين است كه هر منطقى را كه شما دنبال كنيد به جايى مىرسد كه ديگرآنجا
خود بشر مىايستد،اما نه از باب اينكه راه ندارد كه جلو برود،بلكه ازباب
اينكه به نهايت رسيده است.
نقطه مقابل،كار پوچ است;كارى كه همان قدم اولش لنگ مىزند.
مثالهاى متعارفى در اين مورد ذكر مىكنند.معمولا اغلب اشخاص ايننوع
اعتيادها را دارند: يكى عادتش اين است كه با انگشترش بازى مىكند،ديگرى
عادتش اين است كه با تسبيحش بازى مىكند و سومى با ريششبازى
مىكند.مىپرسيم براى چه با ريشتبازى مىكنى؟ مىگويد الكى.
اين«الكى»يعنى پوچ،بيهوده.اين قبيل كارها از همان قدم اول«براى»
ندارد تا به قدم دوم برسد.كارى است كه فقط همان كار است و براى
هيچانجام شده است، كارى است غير حكيمانه،غير عاقلانه.اگر انسان كارىانجام
دهد كه اگر از او بپرسند براى چه چنين مىكنى،«براى»نداشته باشد،اين كار
را مىگوييم پوچ،باطل.
بر مىگرديم به كارهاى با معنا و غير پوچ.آنجا كه در آخر،امرى مثلسعادت
فرد مطرح مىشود معنايش اين است كه اين امر يك كمال است.
خود كمال ديگر براى انسان مطلوب بالذات است و نه تنها براى انسانبلكه
در عالم خلقت[كمال،مطلوب بالذات است].
قرآن منطقش اين است كه خلقت آسمانها و زمين از آن جهت كهمنتسب به ذات
حق ستيك كار پوچ و بيهوده نيست.اين يك امر بديهىاست كه هر چيزى وجودش
كمال است و نيستىاش نقص.وجود عالم برعدمش رجحان داشته استيعنى نفس وجود
دادن به آن كمال بوده استو علاوه بر اين چون عالم ما عالم حركت است و هر
موجودى بايد تدريجابه منتهاى كمال خود برسد پس خدا عالم را خلق كرده است تا
موجودات به نهايت كمال خودشان برسند.قرآن حرفش اين است كه نه تنها
انسانبلكه همه موجودات قافلهاى هستند كه به طرف عالم آخرت حركتمىكنند و
براى همه آنها عالم آخرت هست.اگر نشئه بعد از اين دنيا كهنشئه بقا و
جاودانگى است و نشئهاى است كه كشتهها در آنجا به ثمرمىرسد نبود،كار اين
دنيا عبثبود،همان طور كه اگر دوره كشت داشتهباشيم و دوره درو نداشته
باشيم عبث است. خدا خلقت را به حق آفريدهاست و خلقت پوچ نيست و معنا
دارد.روح آخرت يعنى بازگشت اشياء بهسوى خداوند;از خداوند به وجود آمدهاند
و به خداوند باز مىگردند.اگراز خدا به وجود مىآمدند و به خدا باز
نمىگشتند،خلقتباطل بود.
يك مقدمه براى قيامت همين مساله است كه آفرينش به حق بپا شدهاست،آفرينش
پوچ و باطل نيست،آفرينش«براى»دارد.اما بايد توجهداشت كه اين در فكر كوچك
ماست كه به سعادت فرد و سعادت اجتماعكه مىرسيم در اين نقطه مىايستيم،ولى
اگر كسى اين«براى»ها را خوبتعقيب كند مىبيند آن چيزى كه همه«براى»ها
به آنجا منتهى مىشود خودخداست;آن نهايتى كه وقتى به آنجا مىرسند ديگر
آنجا نهايت كار است وآنجاست كه همه چيز به پايان مىرسد خداى متعال
است.خداى متعالخودش حق است و خلقت را كه به حق آفريده است در واقع اين
گونهاست كه خلقت را به سوى خود آفريده است.
2.اسراء/44.
3.يس/78.
4.انسان/2 و 3.