تفسير سوره جمعه (2)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس
فتمنواالموت ان كنتم صادقين×و لا يتمنونه ابدا بما قدمت ايديهم و الله
عليمبالظالمين×قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم ثم تردون الىعالم
الغيب و الشهادة فينبئكم بما كنتم تعملون (1) .
آيه قبل از اين آيه،مثلى براى علماى يهود بود كه درباره آن بحثكرديم
(2) .روح آن آيه اين بود كه اينها با آنكه تكليف و مسؤوليت تورات
بهآنها داده شده و آن كتاب آسمانى به آنها تعليم داده شده است عملا
حاملآن كتاب نيستند;به اين معنى كه آنها در عمل پيرو اين كتاب نيستند
ودستورهاى اين كتاب را به كار نمىبندند.آن مثل به همين مناسبت در آنآيه
كريمه آورده شده است.علماى يهود و بلكه شايد غير علمايشان هم ازهمين امتياز
ظاهرى كه ما اهل كتاب و اهل تورات هستيم استفادهمىكردند كه قرآن
فرمود:شما همان اندازه اهل تورات هستيد كه اگر الاغىرا از كتاب بار بزنند
اهل آن كتاب است.آنها مىخواستند از اين مقدارانتساب استفادههاى ديگرى هم
بكنند و قرآن كريم ادعاهاى ديگرى ازقول آنان در آيات ديگر نقل فرموده
است.از جمله ادعا مىكردند: «نحنابناء الله و احبائه» (3) ما
فرزندان خدا هستيم،ما«خدا نژاد»هستيم.
مساله خدا نژادى
مساله ابن اللهى(خدا نژادى)يكى از آن معانى و مفاهيمى است كه درطول
تاريخ زياد به آن بر مىخوريم كه قومى بزرگ يا كوچك،براى اينكهيك سلسله
امتيازات اجتماعى را به خودشان اختصاص بدهند دعوىخدا نژادى كردهاند.البته
دعوى آنها به عقايدى كه در بين آن مردم رايجبوده بستگى داشته است.آنها كه
به ارباب انواع معتقد بودهاند،مىگفتهاندنژاد ما به فلان رب النوع
مىرسد.يهوديها چون اساس دين و مذهبشان برتوحيد بود و مساله رب النوع
برايشان مطرح نبود رسما مىگفتند ما پسرانخدا هستيم،حال اعم از آن كه براى
حرف خود توجيهى مىكردند يانمىكردند;اگر توجيه مىكردند لا اقل در اين حد
بود كه خداوند به ماعنايت مخصوص دارد مانند عنايتيك پدر به پسران خود.
در ايران خود ما هم اين ادعاى خدا نژادى زياد ديده شده است.دركتيبههايى
كه از دورههاى خيلى قديم به دست آمده است،سلاطين آنزمان ادعاى خدا نژادى
كردهاند.حتى گاهى در بعضى از تعبيراتى كه دركتب تاريخ ثبتشده اينطور
آمده است:«خدايى از نژاد خدايان».
به هر حال آنها مىگفتند ما فرزندان خدا هستيم و دوستان خدا: «نحنابناء
الله و احبائه» .
قرآن در اينجا روى كلمه«اولياء الله»تكيه كرده است و بر اين
اساساستدلالى كرده است كه ما اين استدلال را طرح و درباره آن بحث مىكنيم
وبسيار هم قابل بحث است و بحثخوبى هم هست.
قرآن چنين استدلال مىكند كه شما اگر در ادعاى خودتان كه اولياء
اللههستيد راست مىگوييد پس مرگ را آرزو كنيد: «فتمنوا الموت» ;اگر
راستمىگوييد مرگ بايد براى شما مانند يك امر آرزويى باشد.در اينجا
ابتداترجمه دو آيه بعد را عرض مىكنم و بعد به توضيح استدلال
قرآنمىپردازم.
قرآن در ادامه مىفرمايد: «و لا يتمنونه ابدا» ولى هرگز اينها آرزوىمرگ
نخواهند داشت،چرا؟ «بما قدمت ايديهم» به موجب آنچه دستهايشانپيش فرستاده
است.بعد مىفرمايد: «و الله عليم بالظالمين» خدا به ستمكارانآگاه
است.معناى «بما قدمت ايديهم» اين است كه خودشان مىدانند چه
پيشفرستادهاند،يعنى مىدانند چه اعمالى مرتكب شدهاند و ضمنا مىدانند
كهاگر انسان بميرد بر همان اعمال خودش وارد مىشود و آيندهاش به آنچهكه
قبلا پيش فرستاده بستگى دارد.خودشان مىدانند و خدا هم بهستمكاران آگاه
است.يك وقت است كه انسان خودش مىداند كه چه كردهاست ولى مىتوان آن
دستگاهى را كه مراقبت مىكند اغفال كرد ولى وقتىخدا مراقب باشد ديگر امكان
اغفال كردن نيست.
بعد قرآن اشاره مىفرمايد كه نه تنها مرگ براى اينها يك امر
آرزويىنيستبلكه اين كسانى كه به زعم خود اولياء الله هستند و مدعى «نحن
ابناء الله و احبائه» هستند خيلى هم از مرگ فرار مىكنند و مىترسند.به
آنها بگو:
چه فايدهاى از فرار؟اين مرگى كه شما از آن فرار مىكنيد ملاقى شماخواهد
بود و يك روز با شما روبرو خواهد شد و فرار كردنى نيست.
(ملاقى يعنى ملاقات كننده،روبرو شونده).اين خود مرگ.اما بعد از مرگخواه
ناخواه بازگردانده مىشويد به آن حقيقتى كه داناى غيب و شهادتاست;آن كسى
كه آنچه ظاهر كردهايد مىداند و آنچه را هم كه مستور ومخفى كردهايد
مىداند.او در موقع حسابرسى-كه به خود شخص افهاممىشود كه چه كرده است-شما
را به آنچه عمل مىكرديد خبر خواهد داد.
اين ترجمه آيات.
شبيه اين آيه كه «يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون
الناسفتمنوا الموت ان كنتم صادقين» آيهاى است در سوره مباركه بقره: «قل
ان كانتلكم الدار الاخرة عند الله خالصة من دون الناس فتمنوا الموت ان
كنتم صادقين» (4) .
آنهاادعاى بالاتر داشتند،مىگفتند اساسا خدا خانه آخرت را براى ما
ساختهاست،به مردم ديگر مربوط نيست;اگر خدا در آن عالم به هر كس ديگرچيزى
بدهد از مال ما به او داده است;اگر غير يهودى به بهشتبرود ازطفيلى ما و
صدقه سر ماست،يك قسمت از آن چيزهايى كه مال ماستبهاو دادهاند.در آيات
ديگر از اينها نقل مىفرمايد كه مىگفتند خدا هرگز ما رامعذب نمىكند،ما
هرگز اهل جهنم نيستيم.قرآن مىگويد اگر چنين استپس شما بايد عالم آخرت را
خيلى دوست داشته باشيد،پس چرا اين قدراز مرگ مىترسيد؟
من در اينجا مىخواهم اين استدلال را كه مبتنى بر آرزوى مرگ استطرح
كنم،چون ممكن استسؤالاتى را به وجود آورد.
استدلال مبتنى بر آرزوى مرگ
در اينجا به اصطلاح منطقيين يك نوع«قياس»تشكيل دادهشده استو
آن«قياس استثنايى»است.در منطق در باب استدلال مىگويند قياس بردو قسم
است:قياس اقترانى و قياس استثنايى.در قياس استثنايى،ميان دوچيز(مقدم و
تالى)ملازمه قائل مىشوند;مىگويند اگر فلان چيز وجودداشته باشد(مقدم)فلان
چيز هم وجود دارد(تالى). قياس استثنايى چندشكل پيدا مىكند كه طبق بعضى از
شكلهاى آن،استدلال صحيح است وطبق بعضى ديگر استدلال صحيح نيست.يكى از
شكلهايى كه قياساستثنايى نتيجه مىدهد اين است كه از نفى تالى نفى مقدم را
نتيجه بگيرند.
مثلا طبيب مىگويد اگر اين بيمارى حصبه باشد فلان علامتحتما بايدوجود
داشته باشد. ولى اين علامت وجود ندارد(نفى تالى)،پس نتيجهمىدهد اين
بيمارى حصبه نيست(نفى مقدم).
قرآن در اينجا چنين قياسى تشكيل داده است: «ان زعمتم انكم اولياء للهمن
دون الناس فتمنوا الموت» شما اگر اولياء الله هستيد بايد آرزوى مرگ
داشتهباشيد «و لا يتمنونه ابدا بما قدمت ايديهم» ولى هرگز آرزوى مرگ
نداريد،پسشما اولياء الله نيستيد.
سؤالى كه در اينجا مطرح است در ملازمه ميان مقدم و تالى است.درقياس
استثنايى عمده اين است كه اين ملازمه محرز و ثابتباشد.مثلا آنجاكه طبيب
مىگويد اگر اين بيمارى حصبه باشد بايد فلان علامت را داشتهباشد،بايد حتما
تاييد شده باشد كه بيمارى حصبه آن علامت را دارد.ما دراينجا از آيه چنين
استنباط مىكنيم كه لازمه اينكه يك شخص از اولياء اللهباشد، آرزوى مرگ
داشتن است.حال آيا اينكه«لازمه ولى،الله بودن،آرزوى مرگ داشتن است»درست
استيا درست نيست؟اين مطلبصد در صد درست است ولى در اينجا توضيحى بايد
بدهيم تا ريشه اين دوست داشتن و نحوه اين دوست داشتن به دستبيايد.
آيا مرگ امرى مورد آرزوست؟
ابتدا بايد خود مرگ را قطع نظر از خصوصيات ديگر در نظر بگيريم.
آيا مرگ فى حد ذاته يك امر مطلوب و يك امر آرزويى است كه هر كساعم از
اولياء الله و غير اولياء الله بايد آن را امرى مطلوب و محبوب بداند
يانه؟اين خودش مسالهاى است.
در اينجا چند مكتب وجود دارد.مكتبهايى در دنيا بودهاند و الان همبه
شكل ديگرى وجود دارند كه معتقدند مرگ فى حد ذاته براى هر فردىبايد امرى
مطلوب و مورد آرزو باشد،چرا؟ زيرا اين مكتبها معتقدندرابطه انسان با جهان
رابطه زندانى استبا زندان،يا به تعبير ديگر رابطهروح با بدن رابطه زندانى
استبا زندان،رابطه«در چاه افتاده»استبا چاه،رابطه مرغ استبا قفس.انسان
از همان اولى كه به دنيا مىآيد-كه كم وبيش مىتوان گفتحرف افلاطون هم
چنين است-يك مرغ ساخته وپرداخته شده عالم ملكوت است.بعد اين مرغ را در
اينجا در قفس زندانىكردند.معلوم است وقتى يك انسان آزاد به زندان مىافتد
خروج از زندانبايد يك امر آرزويى براى او باشد.اگر رابطه انسان و جهان
اينچنين باشدآيا مردن تاسف دارد؟اينكه در زندان باز شود و زندانى از زندان
بيرونبيايد كه تاسف ندارد;به چاه افتاده را از چاه بيرون بكشند و يا مرغ
را ازقفس آزاد كنند كه تاسف ندارد.
چنين مكاتبى مخصوصا در دنياى قديم وجود داشته است.مانى (5)
اين مدعى پيغمبرى معروف كه ضمنا انسان نابغهاى هم بوده است چنينفلسفهاى
داشت.او بر اساس همين فكر و فلسفه،مرگ را براى هر كسفى حد ذاته امرى مطلوب
مىدانست.
در اين مكتب براى هر فردى بدون استثنا مرگ بايد يك امر آرزويىباشد،چرا
كه اين فرد و آن فرد ندارد،همه روحهاى مردم مرغهاى درقفس است و زندانيهاى
در زندان.
اين مكتب براساس دو اصل است:يكى جاودانگى روح و ديگراينكه روح انسان قبل
از اينكه به اين دنيا بيايد يك موجود ساخته وپرداخته كاملى بوده و در اين
دنيا نقص پيدا كرده و بازگشت او بازگشتبهكمال اول است.
مكتب ديگرى كه درست نقطه مقابل اين مكتب است و مكتبى مادىاست مىگويد
حيات و زندگى در همين دنيا شروع مىشود و به همين دنياهم پايان
مىپذيرد;مرگ نيستى است و حيات،هستى.هستى بر نيستى وبود بر نبود در هر شكلى
ترجيح دارد;زندگى به هر شكلى بر مرگ به هرشكلى ترجيح
دارد.اصلا«بود»نمىتواند از«نبود»كمتر باشد و نيستىنمىتواند بر هستى
ترجيح داشته باشد.مرگ در مكتب مانى ارزشصددرصد مثبت داشت و در اين مكتب
ارزش صددرصد منفى دارد.
پهلوان را زنده خوش است;پهلوان بايد زنده بماند.اصل اول زنده
ماندناست،هرچيز ديگر در درجه بعد است.
از جالينوس (6) نقل مىكنند كه گفته است من زندگى به هر شكل
را برمرگ ترجيح مىدهم;فقط من زنده باشم و نفسم بيرون بيايد.مولوى بهاين
شكل نقل كرده كه جالينوس گفتهاست اگر راه زنده ماندن من منحصردر اين باشد
كه مرا در شكم يك قاطر كنند و سرم را از زير دم قاطر بيرونبياورند تا نفس
بكشم،من اين طور زندگى را بر مرگ ترجيح مىدهم، چون بالاخره زندگى،زندگى
است و مرگ،مرگ است.ديگر كيفيتزندگى براى او مطرح نيست،اصل زندگى برايش
مطرح است.در اينمكتب مسلم است كه هميشه زندگى مورد آرزوست و مرگ به هيچ
شكلنمىتواند مورد آرزو باشد و ارزش مرگ صددرصد ارزش منفى است.
اين هم يك مكتب.
مكتب ديگرى وجود دارد كه مىگويد:مرگ براى بعضى از انسانهايك امر آرزويى
است و براى بعضى از انسانهاى ديگر امرىضد آرزوست.بعضى از انسانها حق دارند
كه مرگ را آرزو كنند، ولىآرزوى مرگ براى بعضى از انسانهاى ديگر ضد منطقى
است.اين مكتبىاست كه از يك طرف قائل به جاودانگى روح است و مىگويد انسان
بامرگ فانى نمىشود ولى از طرف ديگر مثل مكتب مانى نمىگويد كه انسانقبل
از اينكه به اين دنيا بيايد كامل بود و موجود كاملى را آوردند و در
اينجازندانى كردند و انسان فقط بايد زندانش را بشكند و برود.متاسفانه
درتعبيرات شعراى ما از اين نوع تعبيرات زياد آمده با اينكه مقصودشان
ايننبوده است.قفس شكستن و زندان شكستن و از چاه بيرون آمدن درتعبيرات
شعراى ما زياد آمده استبا اينكه تابع مكتب مانى نبودهاند.
اين مكتب بر اين اساس است كه روح يك امر جاودانه است ولىمعتقد نيست كه
روح انسان به صورت يك موجود كامل بود و او را مثليك زندانى به زندان
آوردند و يك موجود آزاد را در چاه انداخته و يا مرغآزاد را در قفس
كردند،بلكه روح انسان در اين دنيا ناقص است،به اينمعنا كه يك امر بالقوه
است كه قابل تكامل و كامل شدن است;يعنى رابطهانسان با جهان،رابطه كشاورز
استبا مزرعه و رابطه كودك استبامدرسه،نه رابطه زندانى با زندان.اين موجود
ضعيف،وجودش از نقطهصفر آغاز شده و بايد در اين دنيا رشد و تكامل پيدا
كند.دنيا براى انسانمانند مدرسه استبراى دانشآموز و مانند مزرعه
استبراى كشاورز،كهدر اين مدرسه است كه بايد تكليف انجام بدهد و به
مسؤوليتهاى خودمتوجه باشد و بايد خود را در اين مدرسه كامل كند تا وقتى از
مدرسهبيرون مىآيد كامل باشد.يا آن كشاورز كارش در صحرا زحمت
كشيدناست،ولى مىداند كه همين كاشتن و بعد به عمل آوردن محصول است
كهزندگى ايام سالش را تامين مىكند.اگر مىخواهد چه در مدت زراعت وچه در
مدتى كه در خانه استراحت مىكند زندگى خوبى داشته باشد فقطبايد عمل كشاورزى
را خوب انجام دهد.
همچنين مىتوان گفت مثل انسان با جهان مثل بازرگان استبا بازار.
بازار براى يك بازرگان به عنوان محل كار و محل به دست آوردن سودمحبوب و
مطلوب است.
بيشتر تعبيراتى كه عرض كردم تعبيرات امير المؤمنين عليه السلام است.
فرمود:«ان الدنيا... مهبط وحى الله و متجر اولياء الله» (7) يا
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آلهفرمود:«الدنيا مزرعة الاخرة» (8)
دنيا كشتگاه و محل زراعت آخرت است.
آيا بر طبق اين مكتب مرگ يك امر آرزويى استيا يك امر
ضدآرزوست؟هيچكدام.براى كسى كه در اين مدرسه و دانشگاه هيچ كارىانجام نداده
استبيرون آمدن از آن كه جز عقب افتادن و نمره بد گرفتنحاصلى براى او
نداشته،نه تنها يك امر محبوب و مطلوب نيستبلكهمايه سرشكستگى و ملامت
است.يا آن كشاورزى كه كار نكرده استبهقول شاعر حالش چنين است:
هر كه محصول خود بخورد و خبيد×وقتخرمنش خوشه بايد چيدبراى آن كسى كه
دنيا را به بطالت گذرانده است و نه تنها به بطالت كه بهفسق و فجور و
كارهاى بد گذرانده است مرگ هرگز نمىتواند يك امرآرزويى باشد.او نه تنها
عمل خوبى به تعبير قرآن پيش نفرستاده استبلكه هر چه فرستاده،عمل بد
است.طبعا چنين افرادى هميشه بايد ازمرگ وحشت داشته باشند و مانند همان
جالينوس خواهند بود.آنها گرچهاز نظر تئورى و مكتب با او اختلاف دارند ولى
در عمل مانند او خواهندبود;يعنى براى چنين آدمى هم در عمل چنين خواهد بود
كه زندگى به هرصورت و لو بخواهد در شكم استرى باشد و سرش از زير دم استر
بيرونباشد بر مرگ ترجيح دارد.اين همان است كه مىفرمايد: «و لا يتمنونه
ابدا بماقدمت ايديهم و الله عليم بالظالمين» .
مولوى مىگويد:
اى كه مىترسى ز مرگ اندر فرار آن زخود ترسانى اى جان هوش دار زشت روى
توست نى رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ مرگ هر كس اى پسر همرنگ
اوست آينه صافى يقين همرنگ روست
مىگويد تو كه از مرگ مىترسى در واقع از خودت مىترسى،چون مرگهركس
همرنگ خود اوست;مرگ هر كس مانند آينهاى است كه در وقتمرگ چهره شخص را به
خودش نشان مىدهد.اگر چهرهات زشت وكثيف است،وقتى كه آن را ببينى ناچار از
خودت وحشت مىكنى.
بعد مىگويد مثل تو مثل همان آدم زشت و كثيفى است كه از بيابانمىگذشت
و در عمرش آينه نديده بود.آينهاى به پشت افتاده بود.تا آينه رابرداشت و
طرف ديگر آن را نگاه كرد فورا آينه را شكست كه عجب چيزبدى پيدا كردم!فكر
نكرد او خودش است و چيز ديگرى در آنجا نيست.
يا تشبيه مىكند به مرغى كه در قفس است و گربههايى در اطراف آنكمين
كردهاند.وقتى اين مرغ مىبيند كه گربهها چشمهايشان را به اودوختهاند و
منتظرند در قفس باز بشود تا او را بربايند هيچ گاه آرزوىبيرون رفتن
نمىكند،چون مىداند كه باز همين قفس بهترين زندگيها براىاوست و از آن
فضاى وسيع كه در آن،گربهها انتظار او را مىكشند خيلىبهتر است.
براى آن كسى كه در جهانبينىاش دنيا براى او مزرعه است و آن كسىكه در
جهانبينىاش دنيا براى او مدرسه است ولى در اين مدرسه خوبعمل كرده،انتقال
به آن جهان امرى مطلوب است،همان طور كهدانشجويى كه براى تحصيل به خارج
رفته و در آنجا به خوبى درسخوانده و كار كرده و دانشنامه گرفته است آرزوى
بازگشتبه وطن داردچون سؤوليتخود را به حد اعلا انجام داده است.يا مثلا
بازرگانى كه بهخارج رفته و در آنجا معامله كرده و سود برده استبازگشتبه
محلزندگى خودش براى او مطلوب است.كسى كه براى او انتقال از اين جهانبه
جهان ديگر امرى مطلوب است مصداق اين شعر حافظ است:
اى خوش آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم و ز پى جانان بروم
چند شب پيش،شب چهلمين سال فوت مرحوم حاج شيخعبد الكريم حائرى يزدى
رضوان الله عليه بود.مرحوم حاج شيخعبد الكريم مرجع تقليد زمان خودش بود.من
اگر چه خدمت ايشاننرسيده بودم و ده ماه بعد از فوت ايشان بود كه ما به قم
رفتيم ولى اطلاعكامل داريم كه از علماى با تقواى واقعى واقعى بوده
است;بسيار مردبا حقيقتى بوده است.همان شبى كه ايشان ساعتيازده و نيم فوت
مىكنند-كه حال ايشان هم به حسب ظاهر هيچ علامتى از فوت نداشته استهمين
شعر را مىخواندهاند:
اى خوش آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم و ز پى جانان بروم
واقعا هم همين طور است;اگر كسى در دنيا طورى زندگى كرده است كهآنچه كه
پيش فرستاده خير و بركت است،ديگر براى او دنيا يك زنداناست،چون كارهايش را
كرده و به قول امروزيها مسؤوليتش را انجام دادهاست.
قرآن نمىگويد اگر تو انسان هستى بايد مرگ را آرزو كنى.براى هرانسانى
مرگ آرزو نيست. قرآن مىگويد تو اگر گناهكار و فاسد و كثيفى،حق دارى
بترسى،ولى اگر از اولياء الله هستى مرگ براى تو به صورت يك امر آرزويى در
مىآيد.
3.مائده/18.
4.بقره/94.
5.او در ايران قديم مذهبى آورد كه ثابتشده است ريشههايى در مذاهب
مختلف دارد وريشه تعليماتش بيشتر در مسيحيت است ولى پوشش ظاهرىاش از مذهب
زرتشتى است
و در چندين مذهب ديگر هم ريشه داشته است.
مىگويند پادشاهى كه مانى را كشتبه او گفت من تو را به حكم فلسفه خودت
الان بايداعدام كنم و هيچ خدمتى به تو بالاتر از اين نيست كه تو را از اين
زندان بدن آزاد كنم.منقصد سوئى ندارم،فقط مىخواهم روحت را از زندان بدنت
آزاد كنم!
6.جالينوس از طبيبهاى بزرگ جهان قديم است و بلكه او و بقراط را در دنياى
قديم«پدرطب»مىشمارند.جالينوس گرچه طبيب بوده ولى فيلسوف نبوده است.گويا
جزءمباحثاتى كه ميان بوعلى سينا و ابوريحان بيرونى هستيكى هم بر سر
جالينوس است.
بوعلى سينا خيلى جالينوس را تحقير مىكند،البته نه از نظر طبى بلكه از
نظر فلسفى.
جالينوس يك طبيب شبه مادى است.
7.نهج البلاغه،حكمت 131.
8.كنوز الحقايق،باب دال.