تفسير سوره حشر (4)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
«هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمنالعزيز
الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون×هو الله الخالقالبارئ المصور له الاسماء
الحسنى يسبح له ما فى السموات و الارضو هو العزيز الحكيم× (1)
در وسطهاى اين آيه بود كه در جلسه پيش مانديم.به طور مختصر بهآن مقدارى كه
گفتيم اشاره مىكنيم و رد مىشويم.آيات،آيات توحيدىاست.قسمتى از اسماء حسناى
الهى در اين آيات بيان شده است و درآخر هم براى اينكه كسى توهم نكند كه اسماء
حسناى الهى منحصر بههمينهاست كه اينجا ذكر كرديم مىفرمايد: «له الاسماء
الحسنى» هر اسمى كهاسم حسنى باشد[از آن اوست].در جلسه پيش عرض كرديم وقتى
كهصفتى را در حالى كه متلبس به ذات است در نظر بگيريم و اعتبار كنيم، به
آن«اسم»مىگويند;يعنى اسم در اينجا غير از نام است كه ما معمولادر اصطلاح عرف
داريم.نام يعنى يك قرارداد.يك لفظ را البته به اعتبارمعنايى ولى به حسب قرارداد
روى شخصى مىگذارند يا روى چيزى،كه گاهى اشياء هم نام دارند. مثلا«تهران»نام
يك شهر است،«قم»ناميك شهر است.گاهى بشر براى كوهها و اسبها هم نام
مخصوصمىگذارد.ولى در نام،رابطه نام با آن شئ يك رابطه قراردادى است;
قرارداد كردهاند.احيانا ممكن است كه مفهوم آن نام با آن شخص هيچانطباقى
نداشته باشد. اگر اسم كسى را گذاشتند على،براى اين است كهاو را با اين نام
بشناسند،وقتى مىخواهند صدايش كنند بگويند على.امااين دليل نيست كه اين على هم
مثل آن على واقعا على باشد يعنىداراى علو باشد.گاهى برعكس اسم مىگذارند:«بر
عكس نهند نامزنگى كافور»يك سياه زنگى را[«كافور»مىنامند].قديم معمول بود;
يكى از اسمهايى كه روى غلامها مىگذاشتند«كافور»بود.كافور سفيداست.يا به كچل
مىگفتند«زلفعلى».ولى اسم در مورد خداوند ايننيست كه ما براى خداوند نامهاى
متعدد قرارداد كردهايم آنطور كه درزبان عربى براى شير،اين حيوان درنده،نامهاى
متعدد گذاشتهاند.درنصاب مىگويد:
غضنفر و اسد و ليث و حارث و دلهاث هژبر و قسوره و حيدر است و ضيغم شير
ولى همه آنها نامگذارى است.در زبان عرب اين چيزها خيلى زياد استكه مثلا
براى شير يا سگ يا گربه اسمهاى متعدد بگذارند.اسماء الهىاين نيست كه براى خدا
اسم زياد گذاشتهاند;آنجا اسمگذارى نيست.درميان اسماء الهى تنها«الله»را بعضى
مىگويند كه در عين اينكه معنايشبر خداوند متعال صادق است جنبه علميت و
نامگذارى دارد،كه آن هم صد در صد معلوم نيست اينطور باشد.اسماء الهى در واقع
يعنى شؤونالهى.خداى متعال واقعا شؤون كماليه و جماليه و جلاليهاى دارد،و مابه
اعتبار آن شؤون و صفات كماليه،با الفاظى از آن كمالها و جمالها وجلالها تعبير
مىكنيم;و قهرا اين امر ميزان معينى دارد يا ندارد،كه عرضمىكنم.به اين معنا
ممكن استشئ ديگرى هم اسمائى داشته باشديعنى صفات مثلا كماليهاى داشته باشد.يك
انسان هم ممكن است غيراز نامها يك سلسله اسماء داشته باشد، ولى يگانه ذاتى كه
تمام اسمائىكه دلالت بر كمال كنند(اسماء حسنى)،الفاظى كه[هر يك] دلالت بريك
معنا كند كه اصل آن اسم آن معنى است،تمام معانى كماليه وصفات كماليه در مورد او
صادق باشد و هر اسمى هم در نهايت معنىخودش و به نحو احسن بر او صادق باشد، ذات
پروردگار است.
مثلا«عالم»يك صفت است;[يعنى]معنى«عالم»يك صفتكماليه است.«عالم»به غير
خدا هم احيانا اطلاق مىشود ولى عالم بهنحو احسن و اكمل(يعنى آن عالمى كه در
او جهل راه ندارد كه نقيضشرا به كلى نفى مىكند)فقط درباره خداى متعال صادق
است;يعنى درباره يك انسان اگر«عالم»صادق باشد،در همان حال نقيضش هم
صادقاست،چون عالم است به چيزى و عالم نيست به چيز ديگر(جاهلاست به چيزى).اگر
بر يك موجود ديگر-انسان يا غير انسان-«قادر»
صادق باشد،در همان حال نقيض قادر هم صادق است،و نقيضشبيشتر صادق است;يعنى
قادر است نسبت به يك شئ معين،و قادرنيست نسبت به بىنهايت چيزها;نسبت به امور
محدودى قادر است،ونسبت به بىنهايت[امور]غير قادر و عاجز است;عالم است نسبت
بهامر محدودى و غير عالم و جاهل است نسبت به نامحدود.
داستان ابن الجوزى را مكرر عرض كردهايم كه بالاى منبر بود،زنى از او
مسالهاى سؤال كرد. نمىدانست.با شهامت گفت:نمىدانم.زن گفت:
تو كه نمىدانى چرا سه پله از ديگران بالاتر نشستهاى؟گفت:آن سه پلهرا
بالاتر رفتهام به اندازه آن چيزهايى كه مىدانم و شما نمىدانيد;اگرمىخواستيد
به نسبت چيزهايى كه نمىدانم برايم منبر بسازند تا فلكهفتم بالا مىرفت.
اين است كه هر انسانى هر اندازه عالم باشد باز ناعالم بودنشهزاران برابر
بيشتر است از عالم بودنش.
يا«متكلم»صفتى است كه براى انسانها صادق است،براى خدا همصادق است.ولى
انسان متكلم است به كلام محدود.هر چه هم انسانپرحرف باشد همه حرفهاى او از اول
تا آخر عمرش مگر چقدر است؟
ولى خداوند متكلم است چون تمام عالم و ذرات وجود،كلمات اوهستند: «قل لو كان
البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى» (2)
بگو اگر درياها را مركب كنند براى احصاء سخنان پروردگار من،اينمركبها تمام
مىشود و سخن پروردگار تمام نمىشود.پس انسان،متكلمغير متكلم است،متكلمى است
كه در عين اينكه متكلم است لال است.
اما متكلم على الاطلاق خداوند است.
همچنين درباره خدا جميع اسماء حسنى-نه بعضى-صادق است. مثلا درباره انسان
بعضى اسماء صادق است و بعضى اصلا صادقنيست.براى مثال،قديم بودن،ازلى بودن،قائم
بالذات بودن از اسماءحسنى است كه در مورد انسان هيچ صادق نيست.درباره غير
خدابعضى از اسماء حسنى صادق است،آنهم هر اسمى كه صادق است دريك حد بسيار محدودى
صادق است. «له الاسماء الحسنى» يا در آيه ديگر مىفرمايد: «و لله الاسماء
الحسنى» (3) اسماء حسنى منحصرا از آن اوست،بهاين معنا كه آن كه
جميع اسماء حسنى و هر اسمى هم به نحو احسن واكمل[و]به طور غير متناهى بر او
صادق است ذات پروردگار است.
اين است كه در[جاى ديگر]مىفرمايد: «و لله الاسماء الحسنى و الامثالالعليا»
.ما در اين بيانى كه الآن عرض كرديم گفتيم غير خدا هم اسم حسندارد ولى بعضى
اسمهاى حسن را،و آن اسمى را هم كه دارد نه به حداعلا و اكمل،ولى خداوند همه
اسماء حسنى را و هر اسم حسنى را همبه نحو احسن دارد.اگر با يك نظر توحيدى
عميقتر نگاه كنيم مىبينيم در[آنجا]كه مىفرمايد: «و لله الاسماء الحسنى و
الامثال العليا» اصلا همه چيز رامنحصر به خدا مىكند. معنايش اين مىشود كه غير
خدا هم هر اسمحسنى دارد باز از اوستيعنى پرتوى و جلوهاى است از او.خيال
نكنكه خدا مقدارى از علم را به اين انسان عالم داده و العياذ بالله
خودشندارد;بلكه علم او هم مظهرى است از علم حق;خود او و علمش هم بهيك اعتبار
اسمى از اسماء حسناى الهى است.هر موجودى هر صفتكمالى كه دارد،آن صفت به اعتبار
اينكه مظهرى از مظاهر اسماء الهىاست مال خداست بلكه بيش از آنكه مال خود آن شئ
باشد مالخداست.آنچه كه به خدا نسبت داده نمىشود فقط نسبتهاى نقصاست،عدم است،
نيستيهاست كه پروردگار قدوس است،منزه است ازاينكه نيستيها و بىكمالىها و
محدوديتها به او نسبت داده مىشود.
اگر از اين ديد نگاه كنيم هر چه در عالم هستى ببينيم اسم خدامىبينيم يعنى
شان و جلوه حق را مىبينيم.اين است كه ما در دعاى كميل مىخوانيم:«و باسمائك
التى ملاتت اركان كل شئ» (4) اسماء الهى اركان همه اشياء را پر
كرده استيعنى در هر چيزى شما هر كمالى و هرجلالى و هر جمالى و هر قوتى و هر
عظمتى و هر جلوهاى كه مىبينيداگر ديدتان ديد توحيدى باشد مىبينيد همان هم
مظهرى از جلوه حق،كمال حق،جلال حق و جمال حق است.اين است كه[در جاى ديگرآمده
است]: «و لله الاسماء الحسنى و الامثال العليا» اسماء حسنى و مثلهاىعليا
منحصرا از آن خداست.«مثل»يعنى هر چيزى كه نمايانگر چيزديگرى باشد،چون ممثل
است.وقتى كه چيزى،چيز ديگر را نشانمىدهد[به آن«مثل»مىگويند]، مانند تصويرى
كه عكس يك فرداست.عكس روى ديوار را كه عربها الآن هم به آن«تمثال»(يا«مثال»)
مىگويند چرا«تمثال»مىگويند؟چون ممثل يك شئ ديگر ستيعنىارائه دهنده يك شئ
ديگر است.هر لفظى و هر بيانى و هر چيزى كهبيانگر و نشاندهنده عاليترين كمالها
باشد از اوست.
مسالهاى ميان فقها از يك طرف و متكلمين و فلاسفه از طرف ديگرمطرح است كه
آيا اسماء الله توقيفى استيا توقيفى نيست؟«توقيفىاست»يعنى ما فقط آن اسمائى
را مىتوانيم بر خداى متعال اطلاق كنيمكه در قرآن يا سنت اجازه داده شده
است.مثلا اگر به خداوند مىگوييم«متكلم»از باب اين است كه در قرآن به او
گفتهاند«متكلم».يا اگر ما بهخدا بگوييم«شافى»،چون در سنت مثلا آمده
است.اما اگر اسمى دركتاب و سنت نيامده باشد آيا ما مىتوانيم به خداوند اطلاق
كنيم يا نه؟
قرآن ضابطه به دست مىدهد و آن همين است كه هر چه كه صفتكماليه باشد به نحو
اكملش بر خداى متعال اطلاق مىشود.اگر هم اجازه ندهند نه از باب اين است كه
اسماء الهى محدود است بلكه از آن جهتاست كه احيانا انسانها تشخيص نمىدهند،يك
چيزى را نمىداند كه اينصفت كمال نيست،خيال مىكند صفت كمال است،به خدا
نسبتمىدهد. مىگويند اين كار را از پيش خود نكنيد چون احيانا
اشتباهمىكنيد.مثلا ممكن است انسان از باب قياس به نفس،چون يك چيزىرا براى
خودش كمال مىبيند-نمىداند كه اين،كمال نسبى است نهكمال مطلق،كمال يك انسان
مىتواند باشد ولى براى غير انساننمىتواند كمال باشد-مىآيد آن را به خداى
متعال نسبت مىدهد.اگرگفتهاند«توقيفى است»از اين جهت است نه اينكه بعضى از
اسماءحسنى بر خدا اطلاق مىشود و بعضى اطلاق نمىشود;همه اسماءحسنى بر او اطلاق
مىشود ولى در تشخيص،لا اقل افرادى كه از نظرفكرى و معرفت مجرب نيستند اشتباه
مىكنند.
از احاديث مربوط به اين مساله برمىآيد كه چون در آن زمان(قرندوم
هجرى)افرادى پيدا شده بودند كه حرفهاى عجيب و غريبى دربارهخداوند مىزدند
ائمه[نسبت دادن هر اسمى به خداوند را]منع كردند،گفتند چيزى را كه نشنيدهايد از
پيش خود نگوييد چون احيانا اشتباهمىكنيد.امام باقر عليه السلام فرمود:«كل ما
ميزتموه باوهامكم فى ادق معانيه فهومصنوع لكم مردود اليكم...و لعل النمل الصغار
يزعم ان لله زبانيتين»يعنىشما يك چيزى در وهم خودتان تصور مىكنيد و بعد
برايش شاخ و برگمىسازيد;خيال مىكنيد اينها توحيد و معارف است;نمىدانيد كه
اينهالايق شماست نه لايق خدا.بعد حضرت مىفرمايد:از كجامىدانيد;شايد اين
مورچههاى كوچك هم كه از اين دو شاخكشانخيلى استفاده مىكنند(امروز مىگويند
كه اين شاخكها حكم آنتن رابراى اينها دارد و اصلا مبادلات،فهم و ارتباطشان با
دنياى خارج به وسيله همين شاخكهاست)خيال مىكنند خدا دو شاخك دارد. چونبراى او
دو شاخك خيلى ارزش دارد خيال مىكند خدا هم بايد دوشاخك داشته باشد. اين قياس
است.
اين كه در آخر اين اسماء،آيه كريمه مىفرمايد: «له الاسماء الحسنى»
براى اين است كه ما اسماء حسنى را محدود نكنيم به آنچه اينجا ذكرشد.بعد از
ذكر سيزده اسم مىفرمايد:همه اسماء حسنى از اوست اعماز آنچه اينجا ذكر شده يا
ذكر نشد.
«الله الذى لا اله الا هو» .كلمه «الله» را گفتيم كه اگر چه علم است
ولىاصلش به معنى ذات جامع جميع صفات كماليه است;يعنى خود«الله»،لفظ«الله»به
معنى اين است كه «له الاسماء الحسنى» ;اصلا خود«الله»يعنى آن كه جميع اسماء
حسنى در او جمع است،ذات مستجمعجميع صفات كماليه. «هو الله الذى لا اله الا هو»
.اين است «لا اله الا هو»
توحيد در عبادت است.الله،آن كه شايسته عبادت و پرستش جز ذاتاو هيچ موجودى
نيست. مساله «لا اله الا هو» يك سرش ارتباط به خدادارد،يك سرش ارتباط به
انسان،چون مساله پرستش است:اى انسان!
تو در برابر هيچ ذاتى جز آن ذات مستجمع جميع صفات كماليه نبايدكرنش و پرستش
كنى;آن«بايد»هم كه در او مىگوييم از اين جهت استكه او تنها ذاتى است كه
شايسته پرستش و ستايش و تعظيم است.وقتىكه شايسته باشد،خود پرستش انسان براى
انسان كمال است.اما غير اوچنين شايستگى را ندارد.اگر انسان در مقابل هر موجودى
غير از اوكرنش و پرستش كند خودش را پست كرده و پايين آورده است.جز ذاتمقدس او
هيچ ذاتى اله نيست.اله يعنى معبود به حق،و معبود به حقيعنى شايسته
پرستش،موجودى كه حق معبوديت دارد،شايستگىمعبوديت را دارد.وقتى كه تمام كمالات
در او جمع است اصلا عبادت و پرستش[او]هم در واقع ثناگويى است،ثناگويى به اين
معنا كهجمالپرستى و كمالپرستى و خضوع در مقابل كمال است،اقرار واعتراف به يك
حقيقت است:او[شايسته پرستش]است اما غير او نه.
«الملك» صاحب اقتدار على الاطلاق.در جلسه پيش توضيحاتداديم. «القدوس»
.عرض كرديم هر جا كه سخن از اقتدار مطلق بيايد،ازباب اينكه در انسانها هميشه
اذهان چنين تجربهاى نشان داده است،درغير انسان هم احيانا بشر آن را توسعه
مىدهد.امروز مىگويند قدرتآنارشيست استيعنى هر جا كه قدرت پيدا شود استبداد
و زورگويى وبىحسابى و ظلم و تجاوز وجود دارد.براى اينكه اين توهم نشود كه
اينملك مطلق و صاحب اقتدار مطلق به دليل اينكه صاحب اقتدار مطلقاست و در
مقابل اقتدار او اصلا اقتدارى در عالم وجود ندارد، خدايىكه اقتدار مطلق است و
هيچ ترمزى ندارد پس هر كارى كرد كرد(ظلم وستم)،[لذا مىفرمايد]ولى او در مرتبه
ذات خودش منزه است،متعالىاست.«ترمز ندارد»يعنى معنى ندارد كه قدرتى از
خارج-العياذ باللهبيايد جلو او را بگيرد ولى ذات او از كار زشت و پست ابا
دارد;خودذاتش متعالى است از اينكه ظلم كند،بخل بورزد،امساك كند;ذاتش ازهر چه كه
نقص است ابا دارد;يعنى خود او،آن علوش و آن نزاهتش وآن قدوسيتش از چنين كارى
ابا دارد.پس ملك صاحب اقتدار مطلقىاست كه در عين حال قدوس است،منزه است از
آنچه شما دربارهصاحب اقتدارها تصور مىكنيد و آن را لازمه قدرت
مىدانيد.نه،آن،لازمه قدرت است در بشر،آنهم بشرهاى عادى،نه در ذات پروردگار.
«السلام» آن كه سلامت محض است;يعنى آنچه به او[منسوباست]از آن جهت كه به
او منسوب استخير است.به اصطلاح ديگرىكه حكما و غير حكما دارند او خير مطلق
است. گفتيم در«ملك»اقتدار خوابيده است و قهرا وحشت ايجاد مىكند;عظمت دارد و
وحشتايجاد مىكند.وقتى كه «القدوس» فرمود،آن وحشتى كه از بىحسابىاقتدار
باشد از بين مىرود.بعد صفت«سلام»را كه ذكر مىكند،به معنىاين است كه او يك
موجود دوست داشتنى است.در اينجا به اصطلاحيك صفت جمال ذكر شده است.«سلام
است»يعنى از ناحيه او آنچه كهبه عالم مىرسد فيض و خير مىرسد;منبع خير و
كمال است.
«المؤمن» امن بخش و اطمينان بخش است.اگر بندهاى به پيشگاهاو برود ذكر او
و ياد او به دلش امنيت و آرامش مىدهد.به انسان هم«مؤمن»گفته شده است و به
خدا هم«مؤمن»،ولى به انسان كه مىگوييم«مؤمن»به يك معنا مىگوييم،به خدا كه
مىگوييم«مؤمن»به معنىديگر;چطور؟علماى ادب(علماى علم صرف)معانى ابواب
ثلاثىمجرد و ثلاثى مزيد فيه را ذكر مىكنند.از جمله باب افعال است.(دركتب شرح
نظام و امثال اينها هست).گاهى لفظى را مىبرند به باب افعال.
مثلا امن يامن را مىبرند به باب افعال،مىشود امن يؤمن،و مصدرشايمان.يكى
از معانى باب افعال كه اغلب الفاظش به آن معناست ايناست كه فعل لازم را متعدى
مىكند.مثلا ذهب يعنى رفت،اذهب يعنىبرد او را.معنى ديگرش اين است كه صار
ذا«مصدرش»يعنى صاحبفلان چيز شد.مثلا مىگويند اين زمين سبز شد و معنايش اين
است كهصاحب سبزى شد.حال،به خدا وقتى كه مىگوييم«مؤمن»آن معنىاول را دارد
يعنى بخشنده امنيت.خدا مؤمن است،آن است كه بهبندگان خود امنيت مىدهد يعنى اگر
بندهاى به او ايمان بياورد،اگربندهاى ذاكر او باشد،اگر بندهاى با او پيوند
برقرار كند،يك امان و يكاطمينان قلبى پيدا مىكند كه ديگر هيچ قدرتى نمىتواند
او را متزلزلكند.ولى به بنده وقتى مىگوييم«مؤمن»يعنى صار ذا امن. «امن
به»يعنى به سبب او امنيت را براى خودش كسب كرد.پس ما مؤمنيم،او هممؤمن است،
ما مؤمنيم يعنى به وسيله او امنيت را كسب مىكنيم،اومؤمن استيعنى او بخشنده
امنيت(امن خاطر و امن قلب)به ماست.
«المهيمن» .كلمه«مهيمن»در سوره مائده بر قرآن اطلاق شده است،مىفرمايد:
«و انزلنا اليك الكتاب بالحق» ما قرآن را براى تو فرود آورديمبه حق،يعنى از
روى حقيقت «مصدقا لما بين يديه من الكتاب» در حالى كهكتابهاى آسمانى قبل از
خودش را تصديق مىكند يعنى صداقت آنها رادر اصل قبول مىكند «و مهيمنا عليه»
(5) ما قرآن را مهيمن بر كتابهاىآسمانى قبل قرار داديم.جمله عجيبى
است كه قرآن مهيمن بر كتابهاىآسمانى قبل(تورات و انجيل)است.
معنى«مهيمن»چيست؟يك معنىمهيمن-كه اين مفهوم هميشه هست-حفظ و نگهبانى و
مراقبت است.
گفتهاند كه علاوه بر اين،مفهوم تصرف هم در آن هست،مراقبى كه حقاصلاح كردن
و تصرف اصلاحى هم دارد.حال اين تعبير كه قرآنمىفرمايد قرآن حافظ كتابهاى
آسمانى قبل است،با اينكه ناسخآنهاست،چگونه است كه قرآن هم ناسخ آنهاست و هم
حافظ آنها؟براىاين است كه نسبت هر كتاب آسمانى بعدى با كتاب آسمانى قبلى
نسبتضد با ضد خودش نيست. (ماركسيستها يك حرفى مىزنند كه از ضدى،ضدى توليد
مىشود كه آن را نفى مىكند)، بلكه نسبت كاملتر است باناقصتر،نسبت كلاس بالاتر
است با كلاس پايينتر كه در عين حال كهتغييرات و اصلاحاتى متناسب با خودش در
كلاس بالاتر هست اين طورنيست كه آنچه را كه در گذشته بود نفى كند،آن محتواهاى
صحيحش راحفظ مىكند و البته بدعتها و تحريفهايى را كه در آن واقع شده از بين
مىبرد،احكامى را هم كه متناسب با آن وضع خاص بوده نسخ مىكندولى نسخ آنها
معنايش اين نيست كه روح آن كتاب از بين برود،روح آنكتاب در عين حال در قرآن
محفوظ استيعنى قرآن در معنا حافظ همهكتب آسمانى واقعى ديگر است،بعلاوه،مهيمنى
است كه دخل وتصرف هم مىكند،اين حكمش را برمىدارد حكم ديگرى به جاى
آنمىگذارد و خود آن كتاب هم آمادگى چنين كارى را از اول داشته است.
حال،خداى متعال مهيمن است،حافظ و رقيب(به معناى مراقب)
و نگهبان بنده خودش است،حافظ و رقيب و نگهبان همه عالم است،ولى چون اينجا
بيشتر رابطه بنده و خدا مطرح است،«خداى متعالمهيمن است»يعنى اگر كسى خود را
به خداى خود متصل كند و پيونددهد،اگر خود را به خدا بسپارد،به جايى سپرده است
كه از دستبرد هردستبرد زنندهاى مصون است.
در موضوع«شيطان»لحن قرآن چگونه است؟[از زبان شيطان]مىگويد: «فبعزتك
لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين» (6) به عزت تو قسم
همهشان را گمراه خواهم كرد مگر بندگان مخلص تو(كه«مخلص»
از«مخلص»بالاتر است)،بندگانى كه اصلا وجودشان را خالص كردهاند.
آنهايى كه وجودشان را براى خدا خالص كرده اند همانها هستند كهخودشان را به
خدا سپردهاند،ديگر شيطان نمىتواند آنجا اصلا راه پيداكند.در آيه ديگر
مىفرمايد: «ان عبادى ليس لك عليهم سلطان» (7) بندگانمن،آنهايى كه
واقعا بنده مناند،تو هيچ نفوذى نمىتوانى در آنها داشتهباشى.در آيه ديگر
مىفرمايد: «انما سلطانه على الذين يتولونه» (8) تسلط شيطان بر
كسانى است كه ولاى او را پذيرفتهاند.
است.بنابر قول آنمفسرينى كه مىگويند (9) مفهوم تصرف هم
در«مهيمن»خوابيده،يعنىوقتى اين بنده خودش را به او سپرده احيانا اگر غل و غشى
در او هستخدا خودش خالصش مىكند مثل فلزى كه شما آن را به زرگر سپرده وخودتان
رفتهايد،او با آن مهارت و لياقتى كه خودش دارد احيانا اگر غل وغشى هم در
لابلاى آن وجود دارد،ديگر بعد از اين سپردن او خودش آنغل و غشها را خارج
مىكند.
«العزيز» .براى«عزيز»دو معنا هست كه به هر دو معنا خداى متعالعزيز است:يكى
عزت در مقابل ذلت و زبونى.هر موجودى غير از خدازبون استيعنى اگر از نظرى عزت
دارد از نظرى ديگر ذلت دارد.هرعزيزى در عالم آميختهاى است از عزت و ذلت.هيچ
موجودى ازخودش استقلال ندارد،همه موجودها وابسته به موجود ديگر و اسير ومقهور
موجود ديگر هستند. حال مثالهاى كوچك راجع به خود انسانهاذكر مىكنيم:يك انسان
اگر همه مردم دنيا را هم ذليل كرده باشد،درمقابل همه مردم ديگر عزيز باشد و يك
فرد هم باقى نمانده باشد الااينكه او عزت خودش را بر وى ثابت كرده است،در عين
حال همانآدم،ذليل همين هواست،اگر دو دقيقه همين هوا به او نرسد كارشساخته
است،يا ذليل يك ميكروب كوچك در درون خودش مىشود.
اما آن عزيزى كه در ذات او ذلت و خوارى اصلا نمىتواند وجود داشتهباشد چون
ما فوق همه موجودات است،خداست.
معنى ديگر«عزيز»همين است كه ما مىگوييم«گرانبها».مىگوييم فلان شئ عزيز
است،يعنى گرانبهاست.اشياء بىمانند و ناياب كهمثلشان ناياب است،براى انسان فوق
العاده گرانبهاست(عزيز الوجود).
خداى متعال عزيز استيعنى فوق العاده گرانبهاست.عزيز به اين معنا،ارزش خدا
براى بشر را بيان مىكند.عزيز به معناى اول،ارزش فى نفسهاست اما اين دومى
ارزشش براى بشر است: [خدا]خيلى گرانبهاست،خيلى عزيز است،خيلى دوست داشتنى
است.ظاهرا[مقصود] هميندومى است،چون «الجبار» [كه بعد ذكر شده است]آن معنى ديگر
را بهيكى از دو معنايش مىدهد.
«الجبار» .يكى از اسمهاى پروردگار«جبار»است.«جبار»از دو مادهمىتواند
باشد(مفسرين هم گفتهاند):يكى از ماده«جبران».در اينصورت«جبار»يعنى آن كه
كم و كسرهايى را كه پيدا مىشود جبرانمىكند.اين كه عمل شكستهبند را«جبر»و
خودش را«مجبر»مىگويندبراى اين است كه يك شكستگى كه پيدا مىشود او مىآيد آن
شكستگىرا اصلاح مىكند،و اين كه در وضوى جبيره مىگويند حكم جبيره
ايناست،يعنى در موردى كه مثلا شكستهبندى بوده و آمدهاند روى محلوضو را
بستهاند و حالا انسان مىخواهد وضو بگيرد تكليف جبيره ايناست. در دعاها به
اين مضمون خيلى اشاره شده است:«ياجابر العظم الكسير» (10) يا:«يا
جابر كل كسير»كه آن،معنى اعمى دارد:اىخدايى كه هر شكستگى را تويى كه جبران
مىكنى.جبران، خودش يكاصلى است در عالم.در عالم طبيعت چنين اصلى وجود
دارد،يعنى ايندنيا دنياى كون و فساد است.از يك طرف عواملى دخالت مىكنند،كمو
كسريها و نقصهايى به وجود مىآورند،پشتسرش مىبينيم عوامل ديگرى در اين دنيا
وجود دارد كه آن كم و كسريها را اصلاح مىكند،نظيرهمانچه ما در بدن خودمان
مىبينيم.اگر جايى از بدن ما زخم شود پشتسرش اين دستگاه شروع مىكند به كار
كردن و آن نسجهايى را كه از بينرفته از نو مىسازد،و الا اگر چنين نبود،كسى در
دنيا نمىتوانستزندگى كند،يعنى اگر يك زخم كوچك در يك جاى بدن انسان پيدامىشد
تا آخر عمر او همراه وى بود،مثل بعضى افراد كه برخى بيماريهاپيدا مىكنند و تا
آخر عمر همراهشان است.مثلا بيمارى قند اگر شديدباشد دير التيام پيدا مىكند.حال
انسان حساب كند كه اگر خدا بدن رااين طور نساخته بود كه فورا جبران كند،چنانچه
دستش به اندازه سرسوزن زخم مىشد،تا آخر عمر همان زخم به همان حال بود و باز
بود وخون مىآمد.
خداى متعال جبار است به معنى اينكه جبران كننده است و اينحالت جبران
كنندگى-حال اگر انسان را در نظر بگيريم-در جميع شؤونزندگى انسان هست.خود قبول
توبه مظهر جباريتخداوند است.گناهبه منزله شكستگى در روح انسان است،به منزله
قطعه قطعه شدن و پارهشدن روح انسان است.اگر بنا بود يك چيز همين قدر كه شكست
براىهميشه شكسته باقى بماند،خيلى كارها زار بود.ولى همين قدر كه انسانبه
درگاه الهى برود و توبه و استغفار كند خداى متعال به آن لطفخودش،به آن جباريتى
كه دارد اصلاحش مىكند،از نو رفويش مىكند،مثل فرشى كه سوراخ شده باشد،بعد
رفوگر ماهر بيايد آن را دقيق رفوكند كه بشود«التائب من الذنب كمن لا ذنب له»
(11) .
معناى ديگر«جباريت»همان قهاريت است،يعنى قدرت محض، قاهريت محض،يعنى همه چيز
در زير سلطه اوست(كه آن عزيز بهمعناى اول كه عرض كرديم اين است)،فوق همه چيز
است (و هو القاهرفوق عباده) (12) .
«المتكبر» ذات پروردگار متكبر.«متكبر»در اصطلاح علماى ادباز باب تفعل
است.باب تفعل معانى متعدد دارد.يك معنايش تلبساست.مثلا اگر گفتند«تكرم»يعنى
متلبس به كرامتشد. يكى معنىديگرش اين است كه متظاهر شد به چيزى كه واقعا
ندارد.چيزى را كهندارد متكلفا به خود مىبندد.كبرياء منحصرا از ذات پروردگار
است،كبرياء مال اوست(الكبرياء ردائى) (13) ، عظمت فقط مال اوست.او
متكبراست به معنى اينكه متلبس به كبريايست،يعنى در مقام تشبيه-و العياذبالله
مىگوييم-او جامه كبريايى را كه فقط و فقط بر اندام او راستمىآيد و بس،بر تن
دارد.ولى غير او چطور؟غير او،هر چه هست،درمقابل او كه نمىتواند عظمتى و
كبريائى داشته باشد.بشر اگر بخواهد بهعظمت جلوه كند،در آن دروغ وجود دارد،يعنى
تظاهر به چيزى استكه ندارد.لهذا تكبر در ذات پروردگار صفت كمال است چون
معنايشتلبس به كبريائى است و در بشر صفت نقص است چون آنجا واقعيتشكه تلبس به
كبريائى است وجود ندارد،تظاهر به كبريائى استيعنىتظاهر به عظمتى است كه آن
عظمت را ندارد.
بله،يك نوع تكبر است كه حتى در بنده هم مطلوب است و آن تكبربالحق است.تكبر
بالحق يعنى بىاعتنايى به همه چيز ديگر به خاطر خدا،كه بوعلى سينا جمله خيلى
خوبى در باب زهد در اشارات دارد كه زهدعارف چيست؟«الزهد عند العارف رياضة ما
لهممه و قوى نفسه...
و تكبر على كل شئ غير الحق» (14) بىاعتنا بودن به هر چيز غير
از خدا.اينتكبر معنايش اين است كه[شخص]هيچ موجودى را به جاى خدانمىنشاند يعنى
او را معبود قرار نمىدهد و لو به همان عبادت كوچك،و لو مورد توجه قرار
دادن،يعنى هيچ موجودى غير از خدا شايسته اينكه من او را هدف،قبله و مقصد قرار
بدهم نيست. «سبحان الله عمايشركون» منزه است ذات پروردگار از اين شركهايى كه
مىورزند.تكبرورزيدن يك بنده در مقابل خدا نوعى شرك ورزيدن،خود را شريكخدا
قرار دادن و جامه خدا را به تن كردن است.
«هو الله الخالق البارئ المصور» اوست الله.اين هر سه آيه با «هو الله» شروع
شد،منتها در آن دو آيه (هو الله الذى لا اله الا هو...) مسالهعبوديت هم مطرح
بود آنجا كه در واقع صفات ذاتى بيان مىشد،اين آيهباز با «هو الله» شروع
مىشود ولى بعد «لا اله الا هو» ندارد چون اينجاوارد صفات فعل مىشود.[آنجا
داشت]: «الملك القدوس السلام المؤمنالمهيمن العزيز الجبار» ، اينجا[دارد]: «هو
الله الخالق» اوستخداى آفرينندهاندازهگير،آفريننده به تقدير،چون بعضى
گفتهاند اصلا«خلق»يعنىتقدير و اندازهگيرى،يا آفريدن با تقدير و
اندازهگيرى. «البارئ» . بارئيعنى موجد،ايجادكننده.پس او ذات اندازهگيرنده و
ايجادكننده[است]يعنى در امور عالم كه خداى متعال آفريده است اگر مثلا از
فلانماده اين قدر و از فلان ماده ديگر اين قدر ديگر است،حساب شده است.
در مركبات،در يك گل،در يك حيوان،در يك انسان[اين طور است].
اگر مثلا انسان پاهايش اين قدر است و دستهايش اين قدر،انگشتهايشيكى بلندتر
استيكى كوتاهتر،يكى ضخيمتر استيكى باريكتر،اينهاهمه كارهاى حساب شده و اندازه
گرفته است.و بارئ و موجد،خوداوست،اوست ايجاد كننده،علت ايجادى اوست.
«المصور» صورت بخش،نقش بخش.اگر يكدفعه بيايند عالم راخراب كنند و به حالت
اول برگردانند،درست مثل اين است كه بيايندنخهاى يك قالى را-با آن همه نقش و
نگارى كه دارد-از يكديگر بازكنند،بعد تاب نخها را هم باز كنند و آن را تبديل
كنند به پشم اوليه. اصلاين قالى چيست؟يك ماده بيرنگ بىنقش.خدا علاوه بر اينكه
آفرينندهآن ماده(ماده عالم)است،نقش و صورت مىدهد.آن ذرهاى كه مبداخلقتيك
انسان است مثلا مىشود نه قلب دارد،نه مغز،نه استخوان،نهخون و نه گوشت،ولى «هو
الذى يصوركم فى الارحام» (15) خداست كه در رحمبه آن صورت
مىبخشد.علماى جنين شناسى به شكل عجيبى نقلمىكنند كه وقتى از نطفه مرد و تخمك
زن يك سلول واحد به وجودمىآيد،به رعتشروع مىكند به تكثير به صورت
يكنواخت،يعنىتغذى و رشد مىكند و بزرگ مىشود. همين كه به يك حدى رسيد كم
كمخودش دوتا مىشود.هر يك از اينها باز تغذى مىكند و دو تا دو تا مى شوند
چهارتا،چهارتا مىشود هشتتا،هشتتا مىشودشانزدهتا،همينطور به سرعت فقط رشد
كمى پيدا مىكند.به يكمرحله كه مىرسد ناگهان يك وضع كيفى پيدا مىشود.يك وقت
مثلامىبينيد خطى در وسط آنها پيدا شد،چيست؟مثلا سلسله اعصابمىخواهد درست
بشود.نقطهاى در فلان جا درستشد،چيست؟
تقسيم كار مىشود.بعد ناگاه يك عده سلولها كه همه مشابه و مانند يكديگر
بودهاند تغيير شغل و تغيير صفت و تغيير خصوصياتمىدهند،مىشوند مثلا سلولهايى
كه بايد سلسله اعصاب را تشكيلبدهند،بعد اين سلولها يك حالت مصونيتى پيدا
مىكنند كه تا آخر عمرهستند(عجيب اين است!)و اما آن سلولهاى ديگر سلولهايى است
كهبايد بيايند و بروند، بخشى از آنها قلب را تشكيل بدهند،بخش ديگراستخوان را و
بخش ديگر گوشت را.كم كم نقشها پيدا مىشود.بعد كارمىرسد به آنجا كه در اندام
همين بچه ميليونها رگ مويين به وجودمىآيد.«مويين»يعنى به اندازه مو،اما چون
ما از مو باريكتر نداريممىگوييم به اندازه مو، در حالى كه اگر هزارتايشان را
به همديگر بتابند بهاندازه يك مو نمىشود،و تازه همه اينها با آن نازكى كه به
چشم نمىآيدكانالهاى ارتباطى هستند.بديهى است كه اينها نمىتواند حساب
نشدهباشد.چشم انسان را در نظر بگيريم.اين ماده بىشكل اولى تا به صورتچشم
درمىآيد چقدر صورت پيدا مىشود؟!اگر صورت مثل صورتروى ديوار بود مىگفتيم يك
خط از اين طرف كشيدند اين شد كله،بعدشد گردن،بعد پا،اين شد صورت انسان.مىگفتيم
اين چيز سادهاىاست.اما در«صورتى»كه ما مىگوييم صحبت اين حرفها نيست.
چند سال پيش آلمانيها نمايشگاهى در ايران داير كرده بودند كهآخرين مظهر
صنعت جديد بود.شخصى مىگفت رفته بوديم و بامسؤول آن صحبت مىكرديم،او مىگفت
اگر قرار باشد كارخانهاىساخته شود كه بتواند به اندازه فقط كليه انسان كار
انجام بدهدكارخانهاى بايد ساخته شود برابر همه سطح تهران(تازه خودكار نيست).
«هو الله الخالق البارئ المصور» تقدير و اندازهگيرى از او،ايجاد از او،صورت
بخشى از او.بعد «له الاسماء الحسنى» هر چه اسماء حسنى است ازآن اوست،هر چه صفت
كماليه به نحو اكمل است منحصرا از آن اوست.وقتى مىگويد«منحصرا از آن
اوست»يعنى هر چه هم درديگران است جلوهاى است از آنچه كه مال اوست،ديگران هم
اسم اسماو هستند. «يسبح له ما فى السموات و الارض» .سوره از«سبح»شروع شد و
به«يسبح»ختم مىشود. «يسبح له ما فى السموات و الارض» او را تسبيح وتقديس
مىكنند،به قدوسيت مىخوانند[هر چه در آسمانها و زميناست].(در اول سوره حديد
گفتيم تسبيح به نحو اكمل ملازم است باتحميد،يعنى از هر نقص منزه دانستن ملازم
است با او را به هر كمالىمتصف كردن.)هر چه در آسمانها و زمين است،تمام ذرات
زمين وآسمان مسبح ذات پروردگار هستند،حال به چه معنا ذات پروردگار راتسبيح
مىكنند،مكرر درباره آن بحث كردهايم.
«و هو العزيز الحكيم» اوست عزيز حكيم.«عزيز»اگر به معناى همانغالب قاهر
باشد،وقتى كه با حكيم توام مىشود نظير آنجاست كه«ملك»با«قدوس»توام
مىشود،يعنى يك وقت عزتى است كه حكمتندارد،فقط عزت است،اين،هرج و مرج و
گزافهكارى از آب درمىآيد،يعنى اگر قدرت و عزت از حكمت جدا شود هرج و مرج و
گزافكارى ازآب درمىآيد.ولى خداى متعال آن عزت على الاطلاق و آن عزيزعلى
الاطلاق است كه در همان حال حكيم على الاطلاق است: «و هوالعزيز الحكيم» اوست
عزيز حكيم.و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.
باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...خدايا دلهاىما را به نور
ايمان منور بگردان،قلبهاى ما را مركز تجلىانوار قرآن قرار بده،ما را به
معرفتخودت و اسماءحسناى خودت آشنا بفرما،انوار محبت و معرفتخودترا در قلبهاى
ما بتابان...
2.كهف/109.
3.اعراف/180.
4.دعاى كميل،مفاتيح الجنان.
5.مائدة/48.
6.ص/82 و 83.
7.حجر/42.
8.نحل/100.
9.[يعنى بندگانى كه خود را به او سپردهاند].
10.دعاى جوشن كبير(مفاتيح الجنان)،فقره 80.
11.اصول كافى،جلد 4،باب توبه،حديث 10.
12.انعام/18 و 61.
13.جامع السعادات،ج 1/ص 386.
14.شرح اشارات،نمط نهم،فصل سوم.
15.آل عمران/6.