آشنايى با قرآن جلد ۶

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۲ -


تفسير سوره حشر (4)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

«هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن‏العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون×هو الله الخالق‏البارئ المصور له الاسماء الحسنى يسبح له ما فى السموات و الارض‏و هو العزيز الحكيم× (1)

در وسطهاى اين آيه بود كه در جلسه پيش مانديم.به طور مختصر به‏آن مقدارى كه گفتيم اشاره مى‏كنيم و رد مى‏شويم.آيات،آيات توحيدى‏است.قسمتى از اسماء حسناى الهى در اين آيات بيان شده است و درآخر هم براى اينكه كسى توهم نكند كه اسماء حسناى الهى منحصر به‏همينهاست كه اينجا ذكر كرديم مى‏فرمايد: «له الاسماء الحسنى‏» هر اسمى كه‏اسم حسنى باشد[از آن اوست].در جلسه پيش عرض كرديم وقتى كه‏صفتى را در حالى كه متلبس به ذات است در نظر بگيريم و اعتبار كنيم، به آن‏«اسم‏»مى‏گويند;يعنى اسم در اينجا غير از نام است كه ما معمولادر اصطلاح عرف داريم.نام يعنى يك قرارداد.يك لفظ را البته به اعتبارمعنايى ولى به حسب قرارداد روى شخصى مى‏گذارند يا روى چيزى،كه گاهى اشياء هم نام دارند. مثلا«تهران‏»نام يك شهر است،«قم‏»نام‏يك شهر است.گاهى بشر براى كوهها و اسبها هم نام مخصوص‏مى‏گذارد.ولى در نام،رابطه نام با آن شئ يك رابطه قراردادى است;

قرارداد كرده‏اند.احيانا ممكن است كه مفهوم آن نام با آن شخص هيچ‏انطباقى نداشته باشد. اگر اسم كسى را گذاشتند على،براى اين است كه‏او را با اين نام بشناسند،وقتى مى‏خواهند صدايش كنند بگويند على.امااين دليل نيست كه اين على هم مثل آن على واقعا على باشد يعنى‏داراى علو باشد.گاهى برعكس اسم مى‏گذارند:«بر عكس نهند نام‏زنگى كافور»يك سياه زنگى را[«كافور»مى‏نامند].قديم معمول بود;

يكى از اسمهايى كه روى غلامها مى‏گذاشتند«كافور»بود.كافور سفيداست.يا به كچل مى‏گفتند«زلفعلى‏».ولى اسم در مورد خداوند اين‏نيست كه ما براى خداوند نامهاى متعدد قرارداد كرده‏ايم آن‏طور كه درزبان عربى براى شير،اين حيوان درنده،نامهاى متعدد گذاشته‏اند.درنصاب مى‏گويد:

غضنفر و اسد و ليث و حارث و دلهاث هژبر و قسوره و حيدر است و ضيغم شير

ولى همه آنها نامگذارى است.در زبان عرب اين چيزها خيلى زياد است‏كه مثلا براى شير يا سگ يا گربه اسمهاى متعدد بگذارند.اسماء الهى‏اين نيست كه براى خدا اسم زياد گذاشته‏اند;آنجا اسم‏گذارى نيست.درميان اسماء الهى تنها«الله‏»را بعضى مى‏گويند كه در عين اينكه معنايش‏بر خداوند متعال صادق است جنبه علميت و نامگذارى دارد،كه آن هم صد در صد معلوم نيست اين‏طور باشد.اسماء الهى در واقع يعنى شؤون‏الهى.خداى متعال واقعا شؤون كماليه و جماليه و جلاليه‏اى دارد،و مابه اعتبار آن شؤون و صفات كماليه،با الفاظى از آن كمالها و جمالها وجلالها تعبير مى‏كنيم;و قهرا اين امر ميزان معينى دارد يا ندارد،كه عرض‏مى‏كنم.به اين معنا ممكن است‏شئ ديگرى هم اسمائى داشته باشديعنى صفات مثلا كماليه‏اى داشته باشد.يك انسان هم ممكن است غيراز نامها يك سلسله اسماء داشته باشد، ولى يگانه ذاتى كه تمام اسمائى‏كه دلالت بر كمال كنند(اسماء حسنى)،الفاظى كه[هر يك] دلالت بريك معنا كند كه اصل آن اسم آن معنى است،تمام معانى كماليه وصفات كماليه در مورد او صادق باشد و هر اسمى هم در نهايت معنى‏خودش و به نحو احسن بر او صادق باشد، ذات پروردگار است.

مثلا«عالم‏»يك صفت است;[يعنى]معنى‏«عالم‏»يك صفت‏كماليه است.«عالم‏»به غير خدا هم احيانا اطلاق مى‏شود ولى عالم به‏نحو احسن و اكمل(يعنى آن عالمى كه در او جهل راه ندارد كه نقيضش‏را به كلى نفى مى‏كند)فقط درباره خداى متعال صادق است;يعنى درباره يك انسان اگر«عالم‏»صادق باشد،در همان حال نقيضش هم صادق‏است،چون عالم است به چيزى و عالم نيست به چيز ديگر(جاهل‏است به چيزى).اگر بر يك موجود ديگر-انسان يا غير انسان-«قادر»

صادق باشد،در همان حال نقيض قادر هم صادق است،و نقيضش‏بيشتر صادق است;يعنى قادر است نسبت به يك شئ معين،و قادرنيست نسبت به بى‏نهايت چيزها;نسبت به امور محدودى قادر است،ونسبت به بى‏نهايت[امور]غير قادر و عاجز است;عالم است نسبت به‏امر محدودى و غير عالم و جاهل است نسبت به نامحدود.

داستان ابن الجوزى را مكرر عرض كرده‏ايم كه بالاى منبر بود،زنى از او مساله‏اى سؤال كرد. نمى‏دانست.با شهامت گفت:نمى‏دانم.زن گفت:

تو كه نمى‏دانى چرا سه پله از ديگران بالاتر نشسته‏اى؟گفت:آن سه پله‏را بالاتر رفته‏ام به اندازه آن چيزهايى كه مى‏دانم و شما نمى‏دانيد;اگرمى‏خواستيد به نسبت چيزهايى كه نمى‏دانم برايم منبر بسازند تا فلك‏هفتم بالا مى‏رفت.

اين است كه هر انسانى هر اندازه عالم باشد باز ناعالم بودنش‏هزاران برابر بيشتر است از عالم بودنش.

يا«متكلم‏»صفتى است كه براى انسانها صادق است،براى خدا هم‏صادق است.ولى انسان متكلم است به كلام محدود.هر چه هم انسان‏پرحرف باشد همه حرفهاى او از اول تا آخر عمرش مگر چقدر است؟

ولى خداوند متكلم است چون تمام عالم و ذرات وجود،كلمات اوهستند: «قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى‏» (2)

بگو اگر درياها را مركب كنند براى احصاء سخنان پروردگار من،اين‏مركبها تمام مى‏شود و سخن پروردگار تمام نمى‏شود.پس انسان،متكلم‏غير متكلم است،متكلمى است كه در عين اينكه متكلم است لال است.

اما متكلم على الاطلاق خداوند است.

همچنين درباره خدا جميع اسماء حسنى-نه بعضى-صادق است. مثلا درباره انسان بعضى اسماء صادق است و بعضى اصلا صادق‏نيست.براى مثال،قديم بودن،ازلى بودن،قائم بالذات بودن از اسماءحسنى است كه در مورد انسان هيچ صادق نيست.درباره غير خدابعضى از اسماء حسنى صادق است،آنهم هر اسمى كه صادق است دريك حد بسيار محدودى صادق است. «له الاسماء الحسنى‏» يا در آيه ديگر مى‏فرمايد: «و لله الاسماء الحسنى‏» (3) اسماء حسنى منحصرا از آن اوست،به‏اين معنا كه آن كه جميع اسماء حسنى و هر اسمى هم به نحو احسن واكمل[و]به طور غير متناهى بر او صادق است ذات پروردگار است.

اين است كه در[جاى ديگر]مى‏فرمايد: «و لله الاسماء الحسنى و الامثال‏العليا» .ما در اين بيانى كه الآن عرض كرديم گفتيم غير خدا هم اسم حسن‏دارد ولى بعضى اسمهاى حسن را،و آن اسمى را هم كه دارد نه به حداعلا و اكمل،ولى خداوند همه اسماء حسنى را و هر اسم حسنى را هم‏به نحو احسن دارد.اگر با يك نظر توحيدى عميقتر نگاه كنيم مى‏بينيم در[آنجا]كه مى‏فرمايد: «و لله الاسماء الحسنى و الامثال العليا» اصلا همه چيز رامنحصر به خدا مى‏كند. معنايش اين مى‏شود كه غير خدا هم هر اسم‏حسنى دارد باز از اوست‏يعنى پرتوى و جلوه‏اى است از او.خيال نكن‏كه خدا مقدارى از علم را به اين انسان عالم داده و العياذ بالله خودش‏ندارد;بلكه علم او هم مظهرى است از علم حق;خود او و علمش هم به‏يك اعتبار اسمى از اسماء حسناى الهى است.هر موجودى هر صفت‏كمالى كه دارد،آن صفت به اعتبار اينكه مظهرى از مظاهر اسماء الهى‏است مال خداست بلكه بيش از آنكه مال خود آن شئ باشد مال‏خداست.آنچه كه به خدا نسبت داده نمى‏شود فقط نسبتهاى نقص‏است،عدم است، نيستيهاست كه پروردگار قدوس است،منزه است ازاينكه نيستيها و بى‏كمالى‏ها و محدوديتها به او نسبت داده مى‏شود.

اگر از اين ديد نگاه كنيم هر چه در عالم هستى ببينيم اسم خدامى‏بينيم يعنى شان و جلوه حق را مى‏بينيم.اين است كه ما در دعاى كميل مى‏خوانيم:«و باسمائك التى ملاتت اركان كل شئ‏» (4) اسماء الهى اركان همه اشياء را پر كرده است‏يعنى در هر چيزى شما هر كمالى و هرجلالى و هر جمالى و هر قوتى و هر عظمتى و هر جلوه‏اى كه مى‏بينيداگر ديدتان ديد توحيدى باشد مى‏بينيد همان هم مظهرى از جلوه حق،كمال حق،جلال حق و جمال حق است.اين است كه[در جاى ديگرآمده است]: «و لله الاسماء الحسنى و الامثال العليا» اسماء حسنى و مثلهاى‏عليا منحصرا از آن خداست.«مثل‏»يعنى هر چيزى كه نمايانگر چيزديگرى باشد،چون ممثل است.وقتى كه چيزى،چيز ديگر را نشان‏مى‏دهد[به آن‏«مثل‏»مى‏گويند]، مانند تصويرى كه عكس يك فرداست.عكس روى ديوار را كه عربها الآن هم به آن‏«تمثال‏»(يا«مثال‏») مى‏گويند چرا«تمثال‏»مى‏گويند؟چون ممثل يك شئ ديگر ست‏يعنى‏ارائه دهنده يك شئ ديگر است.هر لفظى و هر بيانى و هر چيزى كه‏بيانگر و نشان‏دهنده عاليترين كمالها باشد از اوست.

مساله‏اى ميان فقها از يك طرف و متكلمين و فلاسفه از طرف ديگرمطرح است كه آيا اسماء الله توقيفى است‏يا توقيفى نيست؟«توقيفى‏است‏»يعنى ما فقط آن اسمائى را مى‏توانيم بر خداى متعال اطلاق كنيم‏كه در قرآن يا سنت اجازه داده شده است.مثلا اگر به خداوند مى‏گوييم‏«متكلم‏»از باب اين است كه در قرآن به او گفته‏اند«متكلم‏».يا اگر ما به‏خدا بگوييم‏«شافى‏»،چون در سنت مثلا آمده است.اما اگر اسمى دركتاب و سنت نيامده باشد آيا ما مى‏توانيم به خداوند اطلاق كنيم يا نه؟

قرآن ضابطه به دست مى‏دهد و آن همين است كه هر چه كه صفت‏كماليه باشد به نحو اكملش بر خداى متعال اطلاق مى‏شود.اگر هم اجازه ندهند نه از باب اين است كه اسماء الهى محدود است بلكه از آن جهت‏است كه احيانا انسانها تشخيص نمى‏دهند،يك چيزى را نمى‏داند كه اين‏صفت كمال نيست،خيال مى‏كند صفت كمال است،به خدا نسبت‏مى‏دهد. مى‏گويند اين كار را از پيش خود نكنيد چون احيانا اشتباه‏مى‏كنيد.مثلا ممكن است انسان از باب قياس به نفس،چون يك چيزى‏را براى خودش كمال مى‏بيند-نمى‏داند كه اين،كمال نسبى است نه‏كمال مطلق،كمال يك انسان مى‏تواند باشد ولى براى غير انسان‏نمى‏تواند كمال باشد-مى‏آيد آن را به خداى متعال نسبت مى‏دهد.اگرگفته‏اند«توقيفى است‏»از اين جهت است نه اينكه بعضى از اسماءحسنى بر خدا اطلاق مى‏شود و بعضى اطلاق نمى‏شود;همه اسماءحسنى بر او اطلاق مى‏شود ولى در تشخيص،لا اقل افرادى كه از نظرفكرى و معرفت مجرب نيستند اشتباه مى‏كنند.

از احاديث مربوط به اين مساله برمى‏آيد كه چون در آن زمان(قرن‏دوم هجرى)افرادى پيدا شده بودند كه حرفهاى عجيب و غريبى درباره‏خداوند مى‏زدند ائمه[نسبت دادن هر اسمى به خداوند را]منع كردند،گفتند چيزى را كه نشنيده‏ايد از پيش خود نگوييد چون احيانا اشتباه‏مى‏كنيد.امام باقر عليه السلام فرمود:«كل ما ميزتموه باوهامكم فى ادق معانيه فهومصنوع لكم مردود اليكم...و لعل النمل الصغار يزعم ان لله زبانيتين‏»يعنى‏شما يك چيزى در وهم خودتان تصور مى‏كنيد و بعد برايش شاخ و برگ‏مى‏سازيد;خيال مى‏كنيد اينها توحيد و معارف است;نمى‏دانيد كه اينهالايق شماست نه لايق خدا.بعد حضرت مى‏فرمايد:از كجامى‏دانيد;شايد اين مورچه‏هاى كوچك هم كه از اين دو شاخكشان‏خيلى استفاده مى‏كنند(امروز مى‏گويند كه اين شاخكها حكم آنتن رابراى اينها دارد و اصلا مبادلات،فهم و ارتباطشان با دنياى خارج به وسيله همين شاخكهاست)خيال مى‏كنند خدا دو شاخك دارد. چون‏براى او دو شاخك خيلى ارزش دارد خيال مى‏كند خدا هم بايد دوشاخك داشته باشد. اين قياس است.

اين كه در آخر اين اسماء،آيه كريمه مى‏فرمايد: «له الاسماء الحسنى‏»

براى اين است كه ما اسماء حسنى را محدود نكنيم به آنچه اينجا ذكرشد.بعد از ذكر سيزده اسم مى‏فرمايد:همه اسماء حسنى از اوست اعم‏از آنچه اينجا ذكر شده يا ذكر نشد.

«الله الذى لا اله الا هو» .كلمه «الله‏» را گفتيم كه اگر چه علم است ولى‏اصلش به معنى ذات جامع جميع صفات كماليه است;يعنى خود«الله‏»،لفظ‏«الله‏»به معنى اين است كه «له الاسماء الحسنى‏» ;اصلا خود«الله‏»يعنى آن كه جميع اسماء حسنى در او جمع است،ذات مستجمع‏جميع صفات كماليه. «هو الله الذى لا اله الا هو» .اين است «لا اله الا هو»

توحيد در عبادت است.الله،آن كه شايسته عبادت و پرستش جز ذات‏او هيچ موجودى نيست. مساله «لا اله الا هو» يك سرش ارتباط به خدادارد،يك سرش ارتباط به انسان،چون مساله پرستش است:اى انسان!

تو در برابر هيچ ذاتى جز آن ذات مستجمع جميع صفات كماليه نبايدكرنش و پرستش كنى;آن‏«بايد»هم كه در او مى‏گوييم از اين جهت است‏كه او تنها ذاتى است كه شايسته پرستش و ستايش و تعظيم است.وقتى‏كه شايسته باشد،خود پرستش انسان براى انسان كمال است.اما غير اوچنين شايستگى را ندارد.اگر انسان در مقابل هر موجودى غير از اوكرنش و پرستش كند خودش را پست كرده و پايين آورده است.جز ذات‏مقدس او هيچ ذاتى اله نيست.اله يعنى معبود به حق،و معبود به حق‏يعنى شايسته پرستش،موجودى كه حق معبوديت دارد،شايستگى‏معبوديت را دارد.وقتى كه تمام كمالات در او جمع است اصلا عبادت و پرستش[او]هم در واقع ثناگويى است،ثناگويى به اين معنا كه‏جمال‏پرستى و كمال‏پرستى و خضوع در مقابل كمال است،اقرار واعتراف به يك حقيقت است:او[شايسته پرستش]است اما غير او نه.

«الملك‏» صاحب اقتدار على الاطلاق.در جلسه پيش توضيحات‏داديم. «القدوس‏» .عرض كرديم هر جا كه سخن از اقتدار مطلق بيايد،ازباب اينكه در انسانها هميشه اذهان چنين تجربه‏اى نشان داده است،درغير انسان هم احيانا بشر آن را توسعه مى‏دهد.امروز مى‏گويند قدرت‏آنارشيست است‏يعنى هر جا كه قدرت پيدا شود استبداد و زورگويى وبى‏حسابى و ظلم و تجاوز وجود دارد.براى اينكه اين توهم نشود كه اين‏ملك مطلق و صاحب اقتدار مطلق به دليل اينكه صاحب اقتدار مطلق‏است و در مقابل اقتدار او اصلا اقتدارى در عالم وجود ندارد، خدايى‏كه اقتدار مطلق است و هيچ ترمزى ندارد پس هر كارى كرد كرد(ظلم وستم)،[لذا مى‏فرمايد]ولى او در مرتبه ذات خودش منزه است،متعالى‏است.«ترمز ندارد»يعنى معنى ندارد كه قدرتى از خارج-العياذ بالله‏بيايد جلو او را بگيرد ولى ذات او از كار زشت و پست ابا دارد;خودذاتش متعالى است از اينكه ظلم كند،بخل بورزد،امساك كند;ذاتش ازهر چه كه نقص است ابا دارد;يعنى خود او،آن علوش و آن نزاهتش وآن قدوسيتش از چنين كارى ابا دارد.پس ملك صاحب اقتدار مطلقى‏است كه در عين حال قدوس است،منزه است از آنچه شما درباره‏صاحب اقتدارها تصور مى‏كنيد و آن را لازمه قدرت مى‏دانيد.نه،آن،لازمه قدرت است در بشر،آنهم بشرهاى عادى،نه در ذات پروردگار.

«السلام‏» آن كه سلامت محض است;يعنى آنچه به او[منسوب‏است]از آن جهت كه به او منسوب است‏خير است.به اصطلاح ديگرى‏كه حكما و غير حكما دارند او خير مطلق است. گفتيم در«ملك‏»اقتدار خوابيده است و قهرا وحشت ايجاد مى‏كند;عظمت دارد و وحشت‏ايجاد مى‏كند.وقتى كه «القدوس‏» فرمود،آن وحشتى كه از بى‏حسابى‏اقتدار باشد از بين مى‏رود.بعد صفت‏«سلام‏»را كه ذكر مى‏كند،به معنى‏اين است كه او يك موجود دوست داشتنى است.در اينجا به اصطلاح‏يك صفت جمال ذكر شده است.«سلام است‏»يعنى از ناحيه او آنچه كه‏به عالم مى‏رسد فيض و خير مى‏رسد;منبع خير و كمال است.

«المؤمن‏» امن بخش و اطمينان بخش است.اگر بنده‏اى به پيشگاه‏او برود ذكر او و ياد او به دلش امنيت و آرامش مى‏دهد.به انسان هم‏«مؤمن‏»گفته شده است و به خدا هم‏«مؤمن‏»،ولى به انسان كه مى‏گوييم‏«مؤمن‏»به يك معنا مى‏گوييم،به خدا كه مى‏گوييم‏«مؤمن‏»به معنى‏ديگر;چطور؟علماى ادب(علماى علم صرف)معانى ابواب ثلاثى‏مجرد و ثلاثى مزيد فيه را ذكر مى‏كنند.از جمله باب افعال است.(دركتب شرح نظام و امثال اينها هست).گاهى لفظى را مى‏برند به باب افعال.

مثلا امن يامن را مى‏برند به باب افعال،مى‏شود امن يؤمن،و مصدرش‏ايمان.يكى از معانى باب افعال كه اغلب الفاظش به آن معناست اين‏است كه فعل لازم را متعدى مى‏كند.مثلا ذهب يعنى رفت،اذهب يعنى‏برد او را.معنى ديگرش اين است كه صار ذا«مصدرش‏»يعنى صاحب‏فلان چيز شد.مثلا مى‏گويند اين زمين سبز شد و معنايش اين است كه‏صاحب سبزى شد.حال،به خدا وقتى كه مى‏گوييم‏«مؤمن‏»آن معنى‏اول را دارد يعنى بخشنده امنيت.خدا مؤمن است،آن است كه به‏بندگان خود امنيت مى‏دهد يعنى اگر بنده‏اى به او ايمان بياورد،اگربنده‏اى ذاكر او باشد،اگر بنده‏اى با او پيوند برقرار كند،يك امان و يك‏اطمينان قلبى پيدا مى‏كند كه ديگر هيچ قدرتى نمى‏تواند او را متزلزل‏كند.ولى به بنده وقتى مى‏گوييم‏«مؤمن‏»يعنى صار ذا امن. «امن به‏»يعنى به سبب او امنيت را براى خودش كسب كرد.پس ما مؤمنيم،او هم‏مؤمن است، ما مؤمنيم يعنى به وسيله او امنيت را كسب مى‏كنيم،اومؤمن است‏يعنى او بخشنده امنيت(امن خاطر و امن قلب)به ماست.

«المهيمن‏» .كلمه‏«مهيمن‏»در سوره مائده بر قرآن اطلاق شده است،مى‏فرمايد: «و انزلنا اليك الكتاب بالحق‏» ما قرآن را براى تو فرود آورديم‏به حق،يعنى از روى حقيقت «مصدقا لما بين يديه من الكتاب‏» در حالى كه‏كتابهاى آسمانى قبل از خودش را تصديق مى‏كند يعنى صداقت آنها رادر اصل قبول مى‏كند «و مهيمنا عليه‏» (5) ما قرآن را مهيمن بر كتابهاى‏آسمانى قبل قرار داديم.جمله عجيبى است كه قرآن مهيمن بر كتابهاى‏آسمانى قبل(تورات و انجيل)است. معنى‏«مهيمن‏»چيست؟يك معنى‏مهيمن-كه اين مفهوم هميشه هست-حفظ و نگهبانى و مراقبت است.

گفته‏اند كه علاوه بر اين،مفهوم تصرف هم در آن هست،مراقبى كه حق‏اصلاح كردن و تصرف اصلاحى هم دارد.حال اين تعبير كه قرآن‏مى‏فرمايد قرآن حافظ كتابهاى آسمانى قبل است،با اينكه ناسخ‏آنهاست،چگونه است كه قرآن هم ناسخ آنهاست و هم حافظ آنها؟براى‏اين است كه نسبت هر كتاب آسمانى بعدى با كتاب آسمانى قبلى نسبت‏ضد با ضد خودش نيست. (ماركسيستها يك حرفى مى‏زنند كه از ضدى،ضدى توليد مى‏شود كه آن را نفى مى‏كند)، بلكه نسبت كاملتر است باناقصتر،نسبت كلاس بالاتر است با كلاس پايين‏تر كه در عين حال كه‏تغييرات و اصلاحاتى متناسب با خودش در كلاس بالاتر هست اين طورنيست كه آنچه را كه در گذشته بود نفى كند،آن محتواهاى صحيحش راحفظ مى‏كند و البته بدعتها و تحريفهايى را كه در آن واقع شده از بين مى‏برد،احكامى را هم كه متناسب با آن وضع خاص بوده نسخ مى‏كندولى نسخ آنها معنايش اين نيست كه روح آن كتاب از بين برود،روح آن‏كتاب در عين حال در قرآن محفوظ است‏يعنى قرآن در معنا حافظ همه‏كتب آسمانى واقعى ديگر است،بعلاوه،مهيمنى است كه دخل وتصرف هم مى‏كند،اين حكمش را برمى‏دارد حكم ديگرى به جاى آن‏مى‏گذارد و خود آن كتاب هم آمادگى چنين كارى را از اول داشته است.

حال،خداى متعال مهيمن است،حافظ و رقيب(به معناى مراقب)

و نگهبان بنده خودش است،حافظ و رقيب و نگهبان همه عالم است،ولى چون اينجا بيشتر رابطه بنده و خدا مطرح است،«خداى متعال‏مهيمن است‏»يعنى اگر كسى خود را به خداى خود متصل كند و پيونددهد،اگر خود را به خدا بسپارد،به جايى سپرده است كه از دستبرد هردستبرد زننده‏اى مصون است.

در موضوع‏«شيطان‏»لحن قرآن چگونه است؟[از زبان شيطان]مى‏گويد: «فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين‏» (6) به عزت تو قسم همه‏شان را گمراه خواهم كرد مگر بندگان مخلص تو(كه‏«مخلص‏»

از«مخلص‏»بالاتر است)،بندگانى كه اصلا وجودشان را خالص كرده‏اند.

آنهايى كه وجودشان را براى خدا خالص كرده اند همانها هستند كه‏خودشان را به خدا سپرده‏اند،ديگر شيطان نمى‏تواند آنجا اصلا راه پيداكند.در آيه ديگر مى‏فرمايد: «ان عبادى ليس لك عليهم سلطان‏» (7) بندگان‏من،آنهايى كه واقعا بنده من‏اند،تو هيچ نفوذى نمى‏توانى در آنها داشته‏باشى.در آيه ديگر مى‏فرمايد: «انما سلطانه على الذين يتولونه‏» (8) تسلط شيطان بر كسانى است كه ولاى او را پذيرفته‏اند.

است.بنابر قول آن‏مفسرينى كه مى‏گويند (9) مفهوم تصرف هم در«مهيمن‏»خوابيده،يعنى‏وقتى اين بنده خودش را به او سپرده احيانا اگر غل و غشى در او هست‏خدا خودش خالصش مى‏كند مثل فلزى كه شما آن را به زرگر سپرده وخودتان رفته‏ايد،او با آن مهارت و لياقتى كه خودش دارد احيانا اگر غل وغشى هم در لابلاى آن وجود دارد،ديگر بعد از اين سپردن او خودش آن‏غل و غش‏ها را خارج مى‏كند.

«العزيز» .براى‏«عزيز»دو معنا هست كه به هر دو معنا خداى متعال‏عزيز است:يكى عزت در مقابل ذلت و زبونى.هر موجودى غير از خدازبون است‏يعنى اگر از نظرى عزت دارد از نظرى ديگر ذلت دارد.هرعزيزى در عالم آميخته‏اى است از عزت و ذلت.هيچ موجودى ازخودش استقلال ندارد،همه موجودها وابسته به موجود ديگر و اسير ومقهور موجود ديگر هستند. حال مثالهاى كوچك راجع به خود انسانهاذكر مى‏كنيم:يك انسان اگر همه مردم دنيا را هم ذليل كرده باشد،درمقابل همه مردم ديگر عزيز باشد و يك فرد هم باقى نمانده باشد الااينكه او عزت خودش را بر وى ثابت كرده است،در عين حال همان‏آدم،ذليل همين هواست،اگر دو دقيقه همين هوا به او نرسد كارش‏ساخته است،يا ذليل يك ميكروب كوچك در درون خودش مى‏شود.

اما آن عزيزى كه در ذات او ذلت و خوارى اصلا نمى‏تواند وجود داشته‏باشد چون ما فوق همه موجودات است،خداست.

معنى ديگر«عزيز»همين است كه ما مى‏گوييم‏«گرانبها».مى‏گوييم فلان شئ عزيز است،يعنى گرانبهاست.اشياء بى‏مانند و ناياب كه‏مثلشان ناياب است،براى انسان فوق العاده گرانبهاست(عزيز الوجود).

خداى متعال عزيز است‏يعنى فوق العاده گرانبهاست.عزيز به اين معنا،ارزش خدا براى بشر را بيان مى‏كند.عزيز به معناى اول،ارزش فى نفسه‏است اما اين دومى ارزشش براى بشر است: [خدا]خيلى گرانبهاست،خيلى عزيز است،خيلى دوست داشتنى است.ظاهرا[مقصود] همين‏دومى است،چون «الجبار» [كه بعد ذكر شده است]آن معنى ديگر را به‏يكى از دو معنايش مى‏دهد.

«الجبار» .يكى از اسمهاى پروردگار«جبار»است.«جبار»از دو ماده‏مى‏تواند باشد(مفسرين هم گفته‏اند):يكى از ماده‏«جبران‏».در اين‏صورت‏«جبار»يعنى آن كه كم و كسرهايى را كه پيدا مى‏شود جبران‏مى‏كند.اين كه عمل شكسته‏بند را«جبر»و خودش را«مجبر»مى‏گويندبراى اين است كه يك شكستگى كه پيدا مى‏شود او مى‏آيد آن شكستگى‏را اصلاح مى‏كند،و اين كه در وضوى جبيره مى‏گويند حكم جبيره اين‏است،يعنى در موردى كه مثلا شكسته‏بندى بوده و آمده‏اند روى محل‏وضو را بسته‏اند و حالا انسان مى‏خواهد وضو بگيرد تكليف جبيره اين‏است. در دعاها به اين مضمون خيلى اشاره شده است:«ياجابر العظم الكسير» (10) يا:«يا جابر كل كسير»كه آن،معنى اعمى دارد:اى‏خدايى كه هر شكستگى را تويى كه جبران مى‏كنى.جبران، خودش يك‏اصلى است در عالم.در عالم طبيعت چنين اصلى وجود دارد،يعنى اين‏دنيا دنياى كون و فساد است.از يك طرف عواملى دخالت مى‏كنند،كم‏و كسريها و نقصهايى به وجود مى‏آورند،پشت‏سرش مى‏بينيم عوامل ديگرى در اين دنيا وجود دارد كه آن كم و كسريها را اصلاح مى‏كند،نظيرهمانچه ما در بدن خودمان مى‏بينيم.اگر جايى از بدن ما زخم شود پشت‏سرش اين دستگاه شروع مى‏كند به كار كردن و آن نسجهايى را كه از بين‏رفته از نو مى‏سازد،و الا اگر چنين نبود،كسى در دنيا نمى‏توانست‏زندگى كند،يعنى اگر يك زخم كوچك در يك جاى بدن انسان پيدامى‏شد تا آخر عمر او همراه وى بود،مثل بعضى افراد كه برخى بيماريهاپيدا مى‏كنند و تا آخر عمر همراهشان است.مثلا بيمارى قند اگر شديدباشد دير التيام پيدا مى‏كند.حال انسان حساب كند كه اگر خدا بدن رااين طور نساخته بود كه فورا جبران كند،چنانچه دستش به اندازه سرسوزن زخم مى‏شد،تا آخر عمر همان زخم به همان حال بود و باز بود وخون مى‏آمد.

خداى متعال جبار است به معنى اينكه جبران كننده است و اين‏حالت جبران كنندگى-حال اگر انسان را در نظر بگيريم-در جميع شؤون‏زندگى انسان هست.خود قبول توبه مظهر جباريت‏خداوند است.گناه‏به منزله شكستگى در روح انسان است،به منزله قطعه قطعه شدن و پاره‏شدن روح انسان است.اگر بنا بود يك چيز همين قدر كه شكست براى‏هميشه شكسته باقى بماند،خيلى كارها زار بود.ولى همين قدر كه انسان‏به درگاه الهى برود و توبه و استغفار كند خداى متعال به آن لطف‏خودش،به آن جباريتى كه دارد اصلاحش مى‏كند،از نو رفويش مى‏كند،مثل فرشى كه سوراخ شده باشد،بعد رفوگر ماهر بيايد آن را دقيق رفوكند كه بشود«التائب من الذنب كمن لا ذنب له‏» (11) .

معناى ديگر«جباريت‏»همان قهاريت است،يعنى قدرت محض، قاهريت محض،يعنى همه چيز در زير سلطه اوست(كه آن عزيز به‏معناى اول كه عرض كرديم اين است)،فوق همه چيز است (و هو القاهرفوق عباده) (12) .

«المتكبر» ذات پروردگار متكبر.«متكبر»در اصطلاح علماى ادب‏از باب تفعل است.باب تفعل معانى متعدد دارد.يك معنايش تلبس‏است.مثلا اگر گفتند«تكرم‏»يعنى متلبس به كرامت‏شد. يكى معنى‏ديگرش اين است كه متظاهر شد به چيزى كه واقعا ندارد.چيزى را كه‏ندارد متكلفا به خود مى‏بندد.كبرياء منحصرا از ذات پروردگار است،كبرياء مال اوست(الكبرياء ردائى) (13) ، عظمت فقط مال اوست.او متكبراست به معنى اينكه متلبس به كبريايست،يعنى در مقام تشبيه-و العياذبالله مى‏گوييم-او جامه كبريايى را كه فقط و فقط بر اندام او راست‏مى‏آيد و بس،بر تن دارد.ولى غير او چطور؟غير او،هر چه هست،درمقابل او كه نمى‏تواند عظمتى و كبريائى داشته باشد.بشر اگر بخواهد به‏عظمت جلوه كند،در آن دروغ وجود دارد،يعنى تظاهر به چيزى است‏كه ندارد.لهذا تكبر در ذات پروردگار صفت كمال است چون معنايش‏تلبس به كبريائى است و در بشر صفت نقص است چون آنجا واقعيتش‏كه تلبس به كبريائى است وجود ندارد،تظاهر به كبريائى است‏يعنى‏تظاهر به عظمتى است كه آن عظمت را ندارد.

بله،يك نوع تكبر است كه حتى در بنده هم مطلوب است و آن تكبربالحق است.تكبر بالحق يعنى بى‏اعتنايى به همه چيز ديگر به خاطر خدا،كه بوعلى سينا جمله خيلى خوبى در باب زهد در اشارات دارد كه زهدعارف چيست؟«الزهد عند العارف رياضة ما لهممه و قوى نفسه...

و تكبر على كل شئ غير الحق‏» (14) بى‏اعتنا بودن به هر چيز غير از خدا.اين‏تكبر معنايش اين است كه[شخص]هيچ موجودى را به جاى خدانمى‏نشاند يعنى او را معبود قرار نمى‏دهد و لو به همان عبادت كوچك،و لو مورد توجه قرار دادن،يعنى هيچ موجودى غير از خدا شايسته اين‏كه من او را هدف،قبله و مقصد قرار بدهم نيست. «سبحان الله عمايشركون‏» منزه است ذات پروردگار از اين شركهايى كه مى‏ورزند.تكبرورزيدن يك بنده در مقابل خدا نوعى شرك ورزيدن،خود را شريك‏خدا قرار دادن و جامه خدا را به تن كردن است.

«هو الله الخالق البارئ المصور» اوست الله.اين هر سه آيه با «هو الله‏» شروع شد،منتها در آن دو آيه (هو الله الذى لا اله الا هو...) مساله‏عبوديت هم مطرح بود آنجا كه در واقع صفات ذاتى بيان مى‏شد،اين آيه‏باز با «هو الله‏» شروع مى‏شود ولى بعد «لا اله الا هو» ندارد چون اينجاوارد صفات فعل مى‏شود.[آنجا داشت]: «الملك القدوس السلام المؤمن‏المهيمن العزيز الجبار» ، اينجا[دارد]: «هو الله الخالق‏» اوست‏خداى آفريننده‏اندازه‏گير،آفريننده به تقدير،چون بعضى گفته‏اند اصلا«خلق‏»يعنى‏تقدير و اندازه‏گيرى،يا آفريدن با تقدير و اندازه‏گيرى. «البارئ‏» . بارئ‏يعنى موجد،ايجادكننده.پس او ذات اندازه‏گيرنده و ايجادكننده[است]يعنى در امور عالم كه خداى متعال آفريده است اگر مثلا از فلان‏ماده اين قدر و از فلان ماده ديگر اين قدر ديگر است،حساب شده است.

در مركبات،در يك گل،در يك حيوان،در يك انسان[اين طور است].

اگر مثلا انسان پاهايش اين قدر است و دستهايش اين قدر،انگشتهايش‏يكى بلندتر است‏يكى كوتاهتر،يكى ضخيمتر است‏يكى باريكتر،اينهاهمه كارهاى حساب شده و اندازه گرفته است.و بارئ و موجد،خوداوست،اوست ايجاد كننده،علت ايجادى اوست.

«المصور» صورت بخش،نقش بخش.اگر يكدفعه بيايند عالم راخراب كنند و به حالت اول برگردانند،درست مثل اين است كه بيايندنخهاى يك قالى را-با آن همه نقش و نگارى كه دارد-از يكديگر بازكنند،بعد تاب نخها را هم باز كنند و آن را تبديل كنند به پشم اوليه. اصل‏اين قالى چيست؟يك ماده بيرنگ بى‏نقش.خدا علاوه بر اينكه آفريننده‏آن ماده(ماده عالم)است،نقش و صورت مى‏دهد.آن ذره‏اى كه مبداخلقت‏يك انسان است مثلا مى‏شود نه قلب دارد،نه مغز،نه استخوان،نه‏خون و نه گوشت،ولى «هو الذى يصوركم فى الارحام‏» (15) خداست كه در رحم‏به آن صورت مى‏بخشد.علماى جنين شناسى به شكل عجيبى نقل‏مى‏كنند كه وقتى از نطفه مرد و تخمك زن يك سلول واحد به وجودمى‏آيد،به رعت‏شروع مى‏كند به تكثير به صورت يكنواخت،يعنى‏تغذى و رشد مى‏كند و بزرگ مى‏شود. همين كه به يك حدى رسيد كم كم‏خودش دوتا مى‏شود.هر يك از اينها باز تغذى مى‏كند و دو تا دو تا مى شوند چهارتا،چهارتا مى‏شود هشت‏تا،هشت‏تا مى‏شودشانزده‏تا،همين‏طور به سرعت فقط رشد كمى پيدا مى‏كند.به يك‏مرحله كه مى‏رسد ناگهان يك وضع كيفى پيدا مى‏شود.يك وقت مثلامى‏بينيد خطى در وسط آنها پيدا شد،چيست؟مثلا سلسله اعصاب‏مى‏خواهد درست بشود.نقطه‏اى در فلان جا درست‏شد،چيست؟

تقسيم كار مى‏شود.بعد ناگاه يك عده سلولها كه همه مشابه و مانند يكديگر بوده‏اند تغيير شغل و تغيير صفت و تغيير خصوصيات‏مى‏دهند،مى‏شوند مثلا سلولهايى كه بايد سلسله اعصاب را تشكيل‏بدهند،بعد اين سلولها يك حالت مصونيتى پيدا مى‏كنند كه تا آخر عمرهستند(عجيب اين است!)و اما آن سلولهاى ديگر سلولهايى است كه‏بايد بيايند و بروند، بخشى از آنها قلب را تشكيل بدهند،بخش ديگراستخوان را و بخش ديگر گوشت را.كم كم نقشها پيدا مى‏شود.بعد كارمى‏رسد به آنجا كه در اندام همين بچه ميليونها رگ مويين به وجودمى‏آيد.«مويين‏»يعنى به اندازه مو،اما چون ما از مو باريكتر نداريم‏مى‏گوييم به اندازه مو، در حالى كه اگر هزارتايشان را به همديگر بتابند به‏اندازه يك مو نمى‏شود،و تازه همه اينها با آن نازكى كه به چشم نمى‏آيدكانالهاى ارتباطى هستند.بديهى است كه اينها نمى‏تواند حساب نشده‏باشد.چشم انسان را در نظر بگيريم.اين ماده بى‏شكل اولى تا به صورت‏چشم درمى‏آيد چقدر صورت پيدا مى‏شود؟!اگر صورت مثل صورت‏روى ديوار بود مى‏گفتيم يك خط از اين طرف كشيدند اين شد كله،بعدشد گردن،بعد پا،اين شد صورت انسان.مى‏گفتيم اين چيز ساده‏اى‏است.اما در«صورتى‏»كه ما مى‏گوييم صحبت اين حرفها نيست.

چند سال پيش آلمانيها نمايشگاهى در ايران داير كرده بودند كه‏آخرين مظهر صنعت جديد بود.شخصى مى‏گفت رفته بوديم و بامسؤول آن صحبت مى‏كرديم،او مى‏گفت اگر قرار باشد كارخانه‏اى‏ساخته شود كه بتواند به اندازه فقط كليه انسان كار انجام بدهدكارخانه‏اى بايد ساخته شود برابر همه سطح تهران(تازه خودكار نيست).

«هو الله الخالق البارئ المصور» تقدير و اندازه‏گيرى از او،ايجاد از او،صورت بخشى از او.بعد «له الاسماء الحسنى‏» هر چه اسماء حسنى است ازآن اوست،هر چه صفت كماليه به نحو اكمل است منحصرا از آن اوست.وقتى مى‏گويد«منحصرا از آن اوست‏»يعنى هر چه هم درديگران است جلوه‏اى است از آنچه كه مال اوست،ديگران هم اسم اسم‏او هستند. «يسبح له ما فى السموات و الارض‏» .سوره از«سبح‏»شروع شد و به‏«يسبح‏»ختم مى‏شود. «يسبح له ما فى السموات و الارض‏» او را تسبيح وتقديس مى‏كنند،به قدوسيت مى‏خوانند[هر چه در آسمانها و زمين‏است].(در اول سوره حديد گفتيم تسبيح به نحو اكمل ملازم است باتحميد،يعنى از هر نقص منزه دانستن ملازم است با او را به هر كمالى‏متصف كردن.)هر چه در آسمانها و زمين است،تمام ذرات زمين وآسمان مسبح ذات پروردگار هستند،حال به چه معنا ذات پروردگار راتسبيح مى‏كنند،مكرر درباره آن بحث كرده‏ايم.

«و هو العزيز الحكيم‏» اوست عزيز حكيم.«عزيز»اگر به معناى همان‏غالب قاهر باشد،وقتى كه با حكيم توام مى‏شود نظير آنجاست كه‏«ملك‏»با«قدوس‏»توام مى‏شود،يعنى يك وقت عزتى است كه حكمت‏ندارد،فقط عزت است،اين،هرج و مرج و گزافه‏كارى از آب درمى‏آيد،يعنى اگر قدرت و عزت از حكمت جدا شود هرج و مرج و گزاف‏كارى ازآب درمى‏آيد.ولى خداى متعال آن عزت على الاطلاق و آن عزيزعلى الاطلاق است كه در همان حال حكيم على الاطلاق است: «و هوالعزيز الحكيم‏» اوست عزيز حكيم.و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.

باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...خدايا دلهاى‏ما را به نور ايمان منور بگردان،قلبهاى ما را مركز تجلى‏انوار قرآن قرار بده،ما را به معرفت‏خودت و اسماءحسناى خودت آشنا بفرما،انوار محبت و معرفت‏خودت‏را در قلبهاى ما بتابان...

 

پى‏نوشتها:

1.حشر/23 و 24.

2.كهف/109.

3.اعراف/180.

4.دعاى كميل،مفاتيح الجنان.

5.مائدة/48.

6.ص/82 و 83.

7.حجر/42.

8.نحل/100.

9.[يعنى بندگانى كه خود را به او سپرده‏اند].

10.دعاى جوشن كبير(مفاتيح الجنان)،فقره 80.

11.اصول كافى،جلد 4،باب توبه،حديث 10.

12.انعام/18 و 61.

13.جامع السعادات،ج 1/ص 386.

14.شرح اشارات،نمط نهم،فصل سوم.

15.آل عمران/6.