تفسير سوره حشر (1)
بسم الله الرحمن الرحيمالحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان
الرجيم:
ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباذن اللهو ليخزى
الفاسقين×و ما افاء الله على رسوله منهم فما اوجفتم عليهمن خيل و لا ركاب و
لكن الله يسلط رسله على من يشاء و الله علىكل شىء قدير×ما افاء الله على
رسوله من اهل القرى فلله وللرسول و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن
السبيل كى لا يكوندولة بين الاغنياء منكم و ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم
عنهفانتهوا و اتقوا الله ان الله شديد العقاب (1) ×»
اين آيات مربوط مىشود به داستان بنى النضير كه جماعتى از يهودو ساكن اطراف
مدينه بودند و در ابتدا همپيمان شدند،پيمانى كه پيغمبراكرم با همه يهوديهايى
كه در مدينه بودند امضا كرد كه اينها مىتوانند بهشعائر دينى خودشان عمل كنند
و با مسلمين به اصطلاح همزيستى داشته باشند به شرط اينكه با دشمنان مسلمين
همكارى نكنند و اگر باخود مسلمين همكارى كنند از مزاياى ديگرى هم برخوردار
خواهندبود،و بعد يهود خيانت كردند و حتى در جريانى تصميم گرفتند كهپيغمبر اكرم
را بكشند و با منافقينى كه در داخل مسلمين بودند همكارىو همدستى داشتند و بعد
از اين بود كه پيغمبر اكرم تصميم گرفت كه اينهارا به كلى از آنجا اخراج كند،و
اساسا با بودن يهود در اطراف مدينه-وبلكه حتى در جزيرة العرب-امكان اينكه اسلام
بتواند به هدفهاىخودش برسد نبود;نه صرف اصل بودن يهود،بلكه بودن يهوديها
بعلاوهكارهاى يهوديگرى،چون آن كارهاى يهوديگرى از آنها جدا نمىشد.
مسلمين حركت كردند،البته نه به يك صورت جنگى،و چون ازمدينه تا قلعه بنى
النضير فاصلهاى نبود پياده رفتند و تنها خود رسولاكرم بودند كه بعضى گفتهاند
سوار بر يك شتر بودند و بعضى گفتهاندسوار بر يك الاغ،و در حقيقت جنگى هم صورت
نگرفت.البته مؤمنينرفتند براى تصرف قلاع آنها،و آنها بالاخره خودشان با
دستخودشانقلعهها و خانههاى خودشان را خراب مىكردند كه به دست
مسلميننيفتد.برخورد مختصرى هم ميان آنها و مسلمين رخ داد.مقدارى ازدرختهاى
خرماى آنها را مسلمين بريدند و قطع كردند.اين امر،هم براىبعضى از مسلمين سؤال
به وجود آورد و هم مورد اعتراض يهوديها واقعشد. يهوديها به پيغمبر اكرم گفتند
شما كه هميشه از فساد در زمين نهىمىكنى!و بريدن اين نخلها خودش فساد در زمين
است.بعضى ازمسلمين هم،البته ذكر نشده است كه حرفى زده و اعتراضى كرده باشند،ولى
براى آنها هم اين كار مقدارى گران آمده بود.آيه نازل شد و اين عملرا امضا و
تصحيح كرد.مىفرمايد: «ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة علىاصولها فباذن
الله» آنچه از اين درختهاى خرما بريدهايد و آنچه بجا گذاشتهايد همه به اذن و
رضاى خدا بوده است;يعنى نه آن بريدنها و نهآن باقى گذاشتنها هيچكدام بر خلاف
رضاى حق نبوده است.
«و ليخزى الفاسقين» و به اين وسيله اين فاسقها-كه مقصود همين
يهوديهاهستند-خوار و ذليل مىشوند;[اين كار]وسيلهاى است براى خوار وذليل كردن
آنها.
بعد يهوديها-مخصوصا در عصر ما كه دستگاههاى تبليغاتىخيلى وسيعى دارند-اين
موضوع را جزء مستمسكهاى خودشان قراردادهاند كه مسلمين آمدند و به امر پيغمبر
درختهاى خرما را قطع كردند واين فساد در زمين است.از اين جهت است كه من لازم
مىدانم كه دراطراف اين مطلب مقدارى بحث كنيم.
اين مطلب از دو جنبه بايد بحثشود،يكى از جنبه قرآنى كه آيا اينعمل با
تعليمات خود قرآن سازگار بوده استيا نبوده است؟يعنى اصلتعليمات قرآن و پيغمبر
در اين زمينه چه بوده است و آيا اين يك عملاستثنايى و بر خلاف آن تعليمات
استيا نه؟و ديگر از نظر كلى و بهاصطلاح فلسفى و حقوقى،چون اين مسالهاى است
كه حتى امروز همدر ميان فلاسفه جديد مطرح است.
قرآن كريم مكرر در تعليمات خودش اين دستور را يادآورىكرده است كه در جهاد و
مبارزه با دشمن از عدالتخارج نشويد،مثلآياتى كه در ابتداى سوره مائده هست;در
دو آيه است.در يك آيهمىفرمايد: «و لا يجر منكم شنئان قوم ان صدوكم عن المسجد
الحرام ان تعتدوا وتعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على الاثم و العدوان
و اتقوا الله ان الله شديدالعقاب» (2) وادار نكند كينه و دشمنى
قومى كه شما را مانع شدند از وروددر مسجد الحرام[كه از حد تجاوز كنيد].مىدانيم
كه قريش به مسلمينفوقالعاده بدى كردند.يكى از چيزهايى كه سبب شده بود كه
كينهقريش،شديد در دل مسلمين وارد شود عملى بود كه در حديبيه انجامدادند كه
مسلمين تا دو فرسخى مكه رفتند و اينها مانع شدند.قرآنمىفرمايد دشمنى اين قومى
كه شما را مانع شدند از مسجد الحرامبعلاوه هزار كار بد ديگرى كه كرده
بودند;جنگ بدر و احد و خندق رااينها بپا كرده بودند-سبب نشود كه شما از حد
تجاوز كنيد.بعدمىفرمايد كه در كارهاى نيك تعاون داشته باشيد و در كارهاى بد
نه.
در آن آيه ديگر مىفرمايد: «يا ايها الذين امنوا كونوا قوامين لله
شهداءبالقسط و لا يجر منكم شنان قوم على الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى»
(3) اىاهل ايمان براى خدا قيام كنيد، هميشه به عدالت گواهى
بدهيد،هرگزدشمنى يك قوم شما را وادار نكند بر اينكه عدالت نكنيد(يعنى بادشمن
خودتان هم به عدالت رفتار كنيد)،به عدالت عمل كنيد كهعدالت به تقوا و
پرهيزكارى نزديكتر است.
در آيه 190 سوره بقره مىفرمايد: «و قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكمو
لا تعتدوا ان الله لا يحب المعتدين» در راه خدا بجنگيد با كسانى كه با
شمامىجنگند ولى در جنگ هم اعتداء(يعنى از حد گذشتن)[نكنيد]،ازحد لازم
نگذريد;خداوند معتدين و متجاوزين را دوست نمىدارد.
در اين موارد نيز همه گفتهاند كه مقصود اين است:وقتى كه بادشمن روبرو
مىشويد فقط با سرباز كه در ميدان جنگ با شما روبروشده است بجنگيد،اما آن كه
سرباز نيست،مثلا كسى كه در خانهخودش نشسته است،پيرمردها،زنها،بچهها،به اينها
كارى نداشتهباشيد،و مخصوصا كارهايى را كه اسمش«افساد در زمين»است پيغمبراكرم
نهى مىفرمود،صريح هم نهى مىفرمود.وقتى كه قومى را[بهجنگ]مىفرستاد تعبيراتى
مىكرد،مىفرمود درختى را در جايى قطعنكنيد،پيرمردى را نكشيد،آب را به روى
مردم نبنديد و امثال اين كارها.
اينها اصل تعليمات اسلامى است.
ولى يك مطلب ديگر در اينجا هست و آن اين است:گاهى اين كارهاصورت مىگيرد فقط
به دليل حقد و عداوت و كينهاى كه افراد با ديگراندارند،يعنى يك كارهاى صرفا
احساساتى. شك ندارد كه اينها ممنوعاست.ولى يك وقت هست كه هدفهاى مشروع جنگى
متوقف بر عملىهست;اينجا چطور؟اينجا من ابتدا مسالهاى را كه حادتر از همه است
ودر فقه مطرح است ذكر مىكنم تا تكليف بقيه روشن شود.
فقها مسالهاى در فقه در كتاب«جهاد»طرح كردهاند به نام مساله«تترس كافر
به مسلم»(تترس از ماده«ترس»است و ترس يعنى سپر)كهاگر در جنگ،دشمن،مسلمانى
را سپر خودش قرار بدهد تكليفچيست؟حال يا فردى از كفار فردى را سپر خودش قرار
بدهد[يا گروهى از كفارگروهى را سپر قرار بدهند]،ولى آنها بالاترش را عنوان
كردهاند كه گروهىرا سپر قرار بدهد.مثلا دشمن عدهاى مسلمان بىگناه را اسير
مىكند-واين خيلى معمول هم هست-بعد همان اسرا را در مقدم لشگرخودش قرار مىدهد
و سربازش پشتسر اين اسرا جلو مىآيد،براىاينكه اگر آن طرف بخواهد بزند بايد
اول افراد خودش را بزند.اين مسالهرا فقها طرح كردهاند كه اگر ما ديديم دشمن
هجوم آورده و گروهىمسلمان بىگناه را سپر خودش قرار داده است،امر ما داير است
ميانيكى از دو كار:يا اين عده بىگناه را بكشيم تا بتوانيم جلو هجوم دشمن
رابگيريم و يا اينكه به خاطر اين بىگناهها دست از مبارزه برداريم، تسليم دشمن
باشيم كه دشمن چه مىكند.مىگويند اينجا براى شما جايز استكه همين بىگناهها
را به دستخودتان بكشيد-البته آنها شهيدند در راهخدا-براى اينكه جلو پيشروى
دشمن را بگيريد،زيرا اگر اين كار رانكنيد،بعد دشمن مىآيد بيشتر از آنها را
مىكشد،همانها را مىكشدبعلاوه يك عده افراد ديگر.پس امر داير است ميان اهم و
مهم كه ماخون اين عده بىگناه را اينجا حفظ كنيم ولى در ازاى آن خون عدهبيشترى
بىگناه را هدر بدهيم يا اين عده بىگناه را با دستخودمان سرببريم براى اينكه
جلو خونهاى ديگر گرفته شود؟فقه اجازه مىدهد،مىگويد اين كار را بكنيد.
حال منطق و عقل در اينجا چه مىگويد؟آيا عقل مىگويد بىگناههارا نبايد كشت
به هر قيمتى كه تمام مىشود؟يا عقل مىگويد بىگناه رابىجهت نبايد كشت و گاهى
بىگناه با جهت كشته مىشود و بايد همكشته شود،مثل خود رفتن سرباز به ميدان
جنگ كه بالاخره كشتهخواهد شد;يعنى اينجا تضاد است ميان عاطفه و عقل.خيلى
جاهاميان عاطفه و عقل تضاد واقع مىشود.يك كار را عقل مىگويد بكن،عاطفه
مىگويد نكن.آن كه محكوم عاطفه است نمىكند و آن كه محكومحكم عقل است
مىكند،نظير همين مثالهاى معروف كه بچهاى احتياجدارد به يك عمل جراحى،اگر به
مادر كه خيلى اهل عاطفه استبگويى،بچه را مىكشد بغل خودش،مىگويد من حاضر
نيستم مثلاشكم او را باز كنند يا دست او را احيانا ببرند.عاطفهاش به او
اجازهنمىدهد.ولى عقل چه مىگويد؟همان مادر اگر فكر قويترى داشتهباشد،چنانچه
از گفته پزشك يقين پيدا كرد كه بريدن دست اين بچهيگانه راه نجات اوست،مىگويد
اين كار را بكن.خود بچه چطور؟او كهمحال است تسليم بشود.مولوى اين مثال را به
حجامت ذكر مىكند يعنى خود بچه را با مادر مقايسه مىكند،مىگويد:
طفل مىلرزد به نيش احتجام×مادر مشفق در اين غم شادكامهمه جراحيهايى كه در
دنيا مىشود همينطور است.دندان كه فاسدمىشود انسان آن را با كمال تاسف مىكشد
اما متاسف است كه چرافاسد شده كه حالا بايد كند و دور انداخت.ولى بعد از اينكه
فاسد شده، ديگر آدم عاقل نمىگويد فاسد را بايد نگه داشت.فاسد اگر باشد
سالمهارا هم فاسد مىكند. اين يك مطلب.
مثل مساله تترس اسمش فساد در زمين نيست.اگر هدف،صحيحنيست اصل كار غلط است.
اما اگر هدف صحيح است،به خاطر هدفصحيحكارى را انجام دادن فساد نيست.فساد،
كارهاى كينهتوزى است،يعنى كارهايى كه هيچ ربطى به اين قضيه ندارد.فرض كنيد
پيرمردى دريك گوشهاى هست;اين اثرى در كار جنگ ندارد.آن كه اسلام مىگويد:
«قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم و لا تعتدوا» [لا تعتدوا]يعنى كارهايى
كهتاثير در تاكتيكهاى هدفى ندارد و فقط ناشى از عقده و از احساسات و
ازكينهتوزى است[انجام ندهيد]. بر اساس كينهتوزى هيچ كارى نبايد كرد.
دشمن را هم نبايد بر اساس كينهتوزى كشت;دشمن را هم بايد به خاطرايمان به
هدف كشت نه به خاطر كينهتوزى.هر كارى كه صرفا به خاطركينهتوزى باشد(انسانى را
مجروح كردن تا چه رسد به انسانى را كشتن،خانهاى را خراب كردن،درختى را قطع
كردن)جايز نيست.ولى اگر اصلكارى مشروع است و رسيدن به يك هدف بزرگتر متوقف بر
چنين كارىهست البته بايد اين كار را كرد.از جمله اين است:آيا خراب كردنحصنها
و باروهاى دشمن جايز استيا جايز نيست؟اگر حمله به دشمنجايز نيست كه هيچ چيزش
جايز نيست،اما اگر دشمن دشمنى است كهحتما بايد سرزمينش را گرفت و تسخير كرد
البته خراب كردن با رويش هم درست است;خراب مىكنيم بعد بهترش را درست
مىكنيم.اگرواقعا در يك جا اين كار جزء تاكتيك جنگى قرار بگيرد،براى خرابكردن
روحيه دشمن،براى ارعاب دشمن كه مقاومت نكند و بعد كشتاركمتر صورت بگيرد[اين كار
جايز است]يهودىاى كه جانش به مالشبسته است،همين قدر كه ببيند مالش مورد هجوم
قرار گرفت زودروحيهاش را مىبازد.
اين است كه قرآن مىفرمايد: «ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة علىاصولها
فباذن الله و ليخزى الفاسقين» .اين «و ليخزى الفاسقين» اشاره به آن
تاثيرروانى اين كار است،يعنى اين كار روح اينها را مخذول و منكوب مىكندو براى
اين هدف لازم است.چهار تا درخت است،بريده مىشود،بعدهم به جايش درخت كاشته
مىشود.
پس اين منافات ندارد با آن اصلى كه هر عقلى مىگويد،كه خودقرآن هم افساد در
زمين را شديد تخطئه مىكند: «و من الناس من يعجبكقوله فى الحيوة الدنيا و يشهد
الله على ما فى قلبه و هو الد الخصام و اذا تولى سعىفى الارض ليفسد فيها و
يهلك الحرث و النسل» (4) بعضى از مردم اشخاصىهستند كه زبانشان
خيلى چرب و نرم است،به زبانشان تو را به شگفتمىآورند و تو از اين
خوشزبانىهاى اينها تعجب مىكنى،اما دل اينها:
سختترين دشمنهاى تو همينها هستند.همين قدر كه از پيش تومىروند،همه سعيشان
اين است كه در زمين فساد كنند و كشتها را از بينببرند;هر جا ببينند زراعت و
كشتى هست، باغى هست،درختى هست،اينها را به كلى از بين ببرند،نسل را(انسانها
را)از بين ببرند. اينهاچيزهايى است كه خود قرآن به شدت تخطئه مىكند ولى در عين
حالقرآن-نه به خاطر احساسات و كينهتوزى،بلكه در مواردى كه رسيدن بههدف
انسانى و مشروع و الهى متوقف بر آن است-نه تنها كشتن كافر رااجازه مىدهد،كشتن
انسان مسلمان را هم اجازه مىدهد تا چه رسد بهخراب كردن يك بارو و چه رسد به
كندن چند درخت.پس اين دو مسالهنبايد با يكديگر اشتباه شود.از اين آيه
مىگذريم.
«و ما افاء الله على رسوله منهم» .در اسلام از نظر مالى يك«فىء»
داريم و يك«غنيمت»;يعنى مالهايى كه از چنگال دشمن بيرون آوردهمىشود بعضى
نام«غنيمت»دارد و يك حكم دارد و بعضى نام«فىء»
دارد و حكم ديگرى دارد.غنيمت عبارت است از آنچه كه در ميدانجنگ به
دستسربازان مىافتد و به وسيله جنگ گرفته مىشود.هرچيزى كه به وسيله جنگ و به
تعبير قرآن با يورش با اسب و شتر-يعنىآنجا كه رسما حمله،حمله جنگى است-و با
زور شمشير گرفته مىشودآن را«غنيمت»مىگويند.غنائم جنگى از نظر اسلام به پنج
قسمتتقسيم مىشود;چهار قسمت ميان سربازها-همانهايى كه در جنگشركت
داشتهاند-تقسيم مىشود و يك قسمت اختصاص به پيغمبرپيدا مىكند كه خمس است و
مصرفش همان مصرف خمسى است كهما مىدانيم (و اعلموا انما غنمتم من شىء فان لله
خمسه و للرسول و لذى القربى) (5) .
و اما فىء.فىء عبارت است از اموالى كه از كافر حربى به دستمىآيد ولى
بدون آنكه زور شمشير در كار باشد;يعنى دشمن به شكلديگرى،مثلا به واسطه رعب و
ترسش،از آنجا رفته است.اين رااصطلاحا«فىء»مىگويند.در فىء،سربازان شركت
ندارند و در واقعبه تعبيرى كه بعد عرض مىكنيم كه خود قرآن تا آخر سوره اين
موضوعرا بيان كرده-به يك معنا به همه مسلمين تعلق مىگيرد;چگونه؟اولااينجا
كلمه«فىء»تعبير فوقالعادهاى است.فىء يعنى رجوع. چيزى كهرفته و
بازگشته،حالت بازگشتش را«فىء»مىگويند.سايه را تا وقتى كهآفتاب رو به بلندى
است(تا ظهر)كه به تدريجسايه كوچك مىشود،«ظل»مىگويند،از آن به بعد كه باز
سايه برمىگردد و رو به درازىمىرود آن را«فىء»مىگويند.قرآن مالى را كه از
كافر حربى گرفتهمىشود اسمش را مىگذارد«فىء»يعنى آن كه به جاى اصلى
خودشبرگشته است;يعنى او را غاصب مىشمارد.با فلسفه قرآن مطلب كاملو روشن
است;چون هر چه هست از آن خداست،همه چيز مالخداست و خدا در اين عالم بشر را
براى مقصدى خلق كرده است كه آنمقصد توحيد است و استفاده از سفره الهى آن قدر
براى انسان جايزاست كه با هدف صاحب اصلى موافق و هماهنگ باشد.از نظر اسلامكسى
كه كافر بالله العظيم است مالك حقيقى نيست;در واقع آنچه را كهمىخورد مثل كسى
است كه از نظر قانونى مال غصبى را دارد مىخورد.
اين مال وقتى كه به مسلم برمىگردد«فىء»است.
اينجا من دو تعبير دارم،يكى از قرآن يكى از حديث;خيلى جالباست!اين تعبير
راجع به مال است،يك تعبير هم راجع به علم داريم.آنتعبير راجع به علم خيلى عجيب
است!جمله معروفى است كهپيغمبر اكرم فرموده و مكرر از ايشان روايتشده و از
امير المؤمنين باتعبيرات مختلف مكرر روايتشده،كه خلاصه همه آنها اين است:
«الحكمة ضالة المؤمن ياخذها اينما وجدها»حكمت-يعنى علم،علمى كهمحكم
باشد،يعنى علمى كه تخيل و واهى نباشد،حقيقت و مطابق باواقع باشد،علم درست-گمشده
مؤمن است. مؤمن هر جا كه حكمت راپيدا كند گمشده خود را پيدا كرده«و لو عند
مشرك»و لو نزد يك مشرك.«گمشده»يعنى چيزى كه مال من بوده و از دستم رفته
است.انسان وقتىچيزى مال خودش باشد و از دستش رفته باشد و بعد جاى ديگر آن
راببيند ديگر معطل نمىشود،فورا مىگيرد.«فهو احق بها».اينجا رابطه دينو
علم[بيان شده است].امروز بحثى هست-فرنگيها طرح كردهاند-كهدين و علم با يكديگر
تضاد دارند.پيغمبر درست عكس مطلب رامىگويد كه ايمان و علم با يكديگر آنچنان به
اصطلاح همخانگى دارندكه اگر حكمت در غير خانه ايمان باشد در خانه خودش نيست:
اى برادر بر تو حكمت عاريه است همچو نخاسى كه دستش جاريه است
مىخواهد بگويد حكمت و علم اگر در جايى كه ايمان نيست وجودداشته باشد،در جاى
خودش نيست،آنجا عاريه است;خانه حكمتآنجاست كه ايمان باشد.پس ايمان و علم اين
قدر با يكديگر توامهستند.اين تعبير راجع به علم،آن تعبير هم راجع به مال.در
باب علممىفرمايد: «الحكمة ضالة المؤمن»،در باب مال مىفرمايد: «ما افاء الله
علىرسوله» آن كه خدا برگرداند به پيغمبر;يعنى اساسا بودنش در آنجابىاساس
بود.
[اخيرا]به نام«حقوق بشر»حرفهاى مفت بىاساسى-كه درستفكر
نكردهاند-مىگويند. مىگويند بشر في حد ذاته قطع نظر از دين ومذهب حقوقى
دارد.(اينجا بايد گفتخدا پدر ماركسيستها را بيامرزد كهآنها اين حرفها را به
كلى نفى كردهاند.)منشا اين حقوق چيست؟ چرا بشرچنين حقوقى دارد؟اين حقوق را چه
كسى قرار داده و از كجاست؟چرابشر چنين حقوقى دارد و آن اسب اين حقوق را
ندارد؟آيا طرحى درعالم هست كه چه براى چيست؟ يعنى آيا در باطن عالم يك
پيوستگىدر كار است و آن اين است كه اگر انسانى در عالم خلق شده و مواهبى به
نام محصول،زراعت،ميوه،پوشيدنيها و خوردنيها در عالم هست،اينهابراى انسان خلق
شده؟حرف درستى است.بعد مىگوييم اين عالم،ايندستگاهى كه دارد اين امور مورد
استفاده را تحويل بشر مىدهد،اينرودخانهها،اين جنگلها،اين ميوهها،اين
زمينهاى پر استعداد،اين آب وهوا،اين عالم خلقت اينها را براى يك نفر
نيافريده،براى يك طبقه همنيافريده،براى همه آفريده.حرف درستى است( «و الارض
وضعهاللانام» (6) زمين را براى همه مردم قرار داد).ولى اساس حرف تو
اين استكه اصلا پيدايش زمين به علتيك تصادف بود،پيدايش حيات در روىزمين هم
به علتيك تصادف ديگر بود،انسان هم در اثر يك تنازع بقاىخونين به وجود آمد;در
اثر جنگهاى بيرحمانهاى كه نسلهاى حيوانات بايكديگر كردند، يكى از نسلها شده
انسان.يكديگر را خوردهاند و بهحقوق يكديگر تجاوز كردهاند،مثل ميليونها كرمى
كه در يك حوضبودهاند،كرمهاى بزرگتر كوچكترها را خوردهاند;خوردند و خوردند
تاآخر يك كرم بزرگ باقى ماند.آن وقت انسانى كه طبق فلسفه تو اين جوردر روى زمين
به وجود آمده،به اينجا كه رسيده يكمرتبه صاحب حقشد؟از كجا صاحب حق شد؟اصلا حق
بشريت ديگر معنى ندارد.
اما اگر حق معنى دارد-كه واقعا هم معنى دارد-اين بر اساس اصلعلت غايى
استيعنى اين رابطه كه اين اشياء براى انسان آفريده شدهاست.پس انسان هم براى
يك حقيقت عاليتر و متعالىتر آفريده شدهاست،وقتى كه انسان براى يك حقيقت
عاليتر و متعالىتر آفريده شدهاست،آن حقيقت از انسان مقدستر است.انسان
قداستخودش را بهاعتبار انسانيت كسب مىكند.ما هميشه اين حرف را گفتهايم.وقتى
كهشما مىگوييد انسان شرافت دارد،مىگوييم كدام انسان؟انسانزيستشناسى؟از نظر
زيستشناسى كه جانىترين انسانها باشريفترين انسانها فرق نمىكند.مثال از
مسلمانها نمىآوريم.از نظرزيستشناسى موسى چمبه با لومومبا هيچ فرق نمىكند،هيچ
شرافتىآقاى لومومبا بر آقاى موسى چمبه ندارد،يعنى نمىشود گفت[چون]مثلا گروه
خون اين از گروه خون او بهتر استيا شكل اين از شكل اوزيباتر است[اين بر او
شرافت دارد].اين كه ملاكش نيست;ملاك مسائلديگرى است كه شما آنها را«معيارهاى
انسانيت»مىناميد.پس انسانيتمافوق انسان است،يعنى هر انسانى انسان بالقوه
است،و انسان بالفعلآن است كه آن ارزشهاى انسانى در او رشد و كمال پيدا كرده
است. پسهدف آن ارزشهاى متعالى انسانى است.اين است كه انسان فداى
ايمانمىشود،فداى اخلاق مىشود و فداى ارزشهاى انسانى مىشود.
بنابراين در زمينه امر خدا و اراده خدا-كه امر خدا و اراده خدا همچيزى جز
سعادت بشريت نيست-ديگر حقى در مقابل آن پيدانمىشود كه كسى بگويد من به دليل
اينكه فقط يك انسان زيستشناسىهستم و يك سر و دو گوش دارم حقى دارم و اين حق
من به هيچوسيلهاى قابل سلب نيست.خير،چنين چيزى نيست،حق مال تونيست،مال
انسانيت است.تو تا در مسير انسانيت باشى ذيحق هستى،از اين مسير كه خارج شدى حقى
به هيچ چيز ندارى حتى به جانخودت.اين است كه قرآن مىگويد: «ما افاء الله على
رسوله» آنچه را كهخدا برگرداند;يعنى بىجهت پيش اينها بود.اصلا مالكيت بر
ايشان قائلنيست،با كمال صراحت.
اينجا چون قانون را براى مسلمين بيان مىكند بعد مىفرمايد: «فمااوجفتم عليه
من خيل و لا ركاب» در اينجا اسب و شترى بر اينها نتاختيد،÷يعنى چون جنگ نبوده
غنيمت نيست «و لكن الله يسلط رسله على من يشاءو الله على كل شىء قدير» لكن خدا
پيامبرانش را بر هر كس كه بخواهدمسلط مىكند و خدا بر هر چيزى قادر است.در آيه
اول با جمله «فمااوجفتم عليه من خيل و لا ركاب» به مسلمين گفت پس اينجا
مساله،مسالهغنيمت نيست كه به همان خصوص سربازها تعلق داشته باشد. «ما افاءالله
على رسوله من اهل القرى فلله» آنچه كه خدا فىء كرد از اهل قراء تعلقدارد به
الله.البته معلوم است كه الله مصرف كننده نيست;يعنىفى سبيل الله;«لله»اينجا
يعنى در راه خدا بايد مصرف شود،به عنوانفى سبيل الله بايد مصرف شود.به اصطلاح
عنوان خاص است.
«وللرسول» و براى پيغمبر،يعنى باز قسمتى از اين اختصاص به پيغمبرپيدا
مىكند كه پيغمبر بر اساس آنچه كه خودش صلاح مىداند-يعنىصلاحديد شخصى
پيغمبر-در هر موردى كه بخواهد،مصرف مىكند.
«و لذى القربى» و براى ذوى القربى.در اينجا حتى اهل تسنن هم اعترافدارند
كه مقصود از«ذوى القربى»ذوى القرباى پيغمبر است،يعنى كسانىكه صدقات بر آنها
حرام است.به دليل اينكه صدقات بر آنها حرام استاز اينجا مىتوانند استفاده
كنند. «و اليتامى و المساكين و ابن السبيل» و براىيتيمها و مسكينها و ابن
السبيلها.سپس جملهاى است كه بعد تفسيرمىكنم. آنگاه مىفرمايد: «للفقراء
المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم» فقراىمهاجرى كه از شهرهايشان خارج
شدند.بعد مىفرمايد: «و الذين تبوءوالدار و الايمان من قبلهم» و حتى براى
انصار كه چنين و چنان بودند.بعدمىفرمايد: «و الذين جاءو من بعدهم» و براى
كسانى كه بعد از اين مهاجرينو انصار تا دامنه قيامت بيايند.پس معنايش اين است
كه در نهايت امرمورد مصرف فىء عموم مسلمين هستند.
حال چرا فىء به يتامى و مساكين و ابن السبيل و اين فقراء و ديگران
برسد؟اينجا قرآن تعليلى كرده كه از اين تعليل يك اصل كلى براىجاهاى ديگر
استفاده كردهاند: «كى لا يكون دولة بين الاغنياء منكم» براىاينكه اين مال و
ثروت،چيزى نباشد كه فقط در ميان اغنياى شما گردشكند;يعنى فلسفه اين حكم اين
است كه پول و ثروت در ميان همهطبقات پخش شود و اختصاص به يك طبقه معين نداشته
باشد كه فقطدر ميان آنها در يك مدار بسته گردش كند، در مدار بازى باشد كه
همهمردم را شامل شود.كلمه«دولة»و«دولة»هر دو در زبان عرب استعمالمىشود،هر
دو هم به اعتبار تداول يعنى دست به دستشدن است.
دولت را هم«دولت»مىگويند چون دست به دست مىشود يعنى براىيك نفر يا براى
يك عده باقى نمىماند،اينها مىروند عده ديگر مىآيند،آن عده مىروند باز عده
ديگر مىآيند.از آن جهت كه به اصطلاح يك«حالت»است به آن مىگويند«دولة»ولى
آن چيزى كه دست به دستمىشود مثل خود پستيا پول را مىگويند«دولة»يعنى آن
چيزى كهدست به دست مىشود.حال قرآن مىگويد اين پول كه دست به دستمىشود
نبايد در يك مدار محدود كه مدار اغنياست دست به دستشود،بايد در مدار عموم دست
به دستشود;چون پول به هر حال درگردش و حركت است،نمىتواند در يك جا بماند،ولى
پول كهنمىتواند در يك جا بماند دو جور است:يك وقت هست فقط در ميانيك طبقه و
در يك مدار محدود گردش مىكند،و يك وقت هست دريك مدار نامحدود گردش مىكند;كه
از اين جمله اين نظريه اسلاماستنباط شده است كه نظر اسلام در باب ثروت اين است
كه در يك مدارمحدود گردش نكند بلكه در يك مدار نامحدود يعنى در دست
همهمردم[گردش كند].بهترين مثل آن چرخ و فلك است.چرخ و فلكهميشه در حال گردش
است،يعنى آن كه در آن راس قرار گرفته مىآيد پايين و در آن پايينترين نقطه و
آن كه در نقطه پايين بوده مىرود بالا;
دو مرتبه همينطور گردش مىكند،به يك حال باقى نمىماند.قرآنحرفش اين است
كه پول بايد در ميان همه مردم بگردد نه در ميان يكطبقه معين.
«و ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا و اتقوا الله ان الله
شديدالعقاب» آنچه را كه پيامبر به شما مىدهد بگيريد و آنچه را كه از آن
نهىمىكند باز بايستيد;يعنى اوامر و نواهى پيغمبر بايد معيار و ملاك قانوندر
ميان شما باشد;و از خدا بترسيد كه خداوند شديد العقاب است.درگذشته خوانديم كه
«ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى و اليتامى و
المساكين و ابن السبيل» يعنى آنها را به عنوان مواردمصرف[فىء]معين فرمود، ولى
باز تكرار مىشود: «للفقراء المهاجرين» .
مفسرين همه گفتهاند اينها توضيح همان قسمتهاى قبل است.مثلا وقتىمىفرمايد:
«لله» براى خدا،بايد مصرفش معلوم شود;مقصودفى سبيل الله است.آن«فى سبيل
الله»چه كسانى هستند؟براى فقراىمهاجرين كه از شهر و ديارشان و از اموالشان
اخراج شدند «يبتغون فضلامن الله و رضوانا» و اكنون كه در مدينه هستند طالب فضل
الهىاند يعنىدنبال كار و كسب مىروند از نظر دنيا و طالب رضاى حق هستند از
نظرآخرت «و ينصرون الله و رسوله» خدا و پيامبرش را يارى مىدهند،كمك وسرباز
اسلاماند «اولئك هم الصادقون» (7) اينها مردمى هستند صادق
وراستين،راست گفتار و راست كردار.آيا باز فقط به مهاجرين
اختصاصدارد،[مورد]مصرف مهاجريناند؟ «و الذين تبوءو الدار و الايمان من
قبلهم»
و آنان كه خانه گل و خانه ايمان و دل را قبلا براى مهاجرين آماده كردند.
جمله عجيبى است!مهاجرين مردمى بودند كه اكثرشان در مكهبودند;مردمى بودند كه
از خانه و دار و ديارشان خارج و از زن و بچهجدا شدند و تنها[حركت كردند]،به
اصطلاح ايمان خودشان رابرداشتند و فرار كردند آمدند به مدينه.صفراليد بودند و
چيزى نداشتند.
مسلمين مدينه كه آنها را«انصار»مىگويند برادران مهاجرشان را باآغوش باز
پذيرفتند و اين جهت-همينطورى كه گفتهاند-صحنهبىنظيرى در تاريخ اسلامى
است.احتياج پيدا نشد به اينكه پيغمبربخواهد مثلا به زور مهاجرين را در خانهها
تقسيم كند.نوشتهاند كهداوطلب آنقدر زياد بود كه گاهى سر يك نفر مهاجر دعوا
مىكردند.
بعلاوه قرآن مىگويد نه اينكه اينها(انصار)چون خيلى دارا بودند
چنينمىكردند(مثلا انسان در خانهاش ده اتاق دارد،شش اتاق را اشغالكرده،چهار
اتاق خالى دارد،يكى از آنها را به ديگرى مىدهد)،نه اينكهثروت زيادى داشتند و
اين امكانات را در اختيار مهاجرين قرار مىدادند،بلكه با اينكه امكاناتشان
اجازه نمىداد ايثار مىكردند;پذيرش با ايثاربود.تعبير قرآن عجيب است! «و الذين
تبوءو الدار» آنان كه خانه را قبلاآماده كردند «و الايمان» و خانه ايمان را
آماده كرده بودند(خانه دل را همآماده كرده بودند) «من قبلهم» قبل از اينكه
مهاجرين بيايند اينها آغوشخودشان را براى آمدن آنها باز كرده بودند «يحبون من
هاجر اليهم» (اينديگر گواهى دادن خود قرآن است)دوست مىدارند مهاجرين را،دوست
مىدارند كسانى را كه به سوى اينها مهاجرت مىكنند.
در همين قضيه بنى النضير،پيغمبر اكرم به آنها فرمود هر خانوادهاىاز شما به
اندازه يك شتر[بار]حمل كند،هر چه مىخواهد از خودشببرد،بقايا ماند.وقتى
خواستند بقايا را-كه همان فىء بود-تقسيم كنندپيغمبر اكرم رو كرد به انصار و
فرمود يكى از دو كار را بكنيد:يا در اين فىء سهيم باشيد ولى ثروت خودتان را با
برادران مهاجرتان تقسيم كنيدو يا اينكه ثروت شما مال شما باشد و اين فىء
اختصاص به مهاجرينداشته باشد.گفتند يا رسول الله نه اين و نه آن،ما ثروتمان را
با برادرانمهاجرمان تقسيم مىكنيم و اين فىء را هم به آنها مىدهيم;هر
دو.ولىپيغمبر اكرم فرمود نه،پس همين فىء اختصاص به مهاجرين داشتهباشد.فقط سه
نفر از انصار را كه خيلى فقير بودند شريك كرد.اينكهپيغمبر اكرم فىء را به
مهاجرين داد،براى بعضى اين سؤال پيدا شده كهشايد فىء اختصاص به مهاجرين
دارد.ولى همه مفسرين اين مطلب رارد كردهاند،گفتهاند فىء اختصاص به كسى
ندارد;فىء-همانطور كهخود قرآن گفته است-مال همه است ولى پيغمبر به حسب نياز
ومصلحت آن وقت،چون مهاجرين فقير بودند به مهاجرين داد و لهذا بهسه نفر از
انصار هم داد چون محتاج بودند،نه اينكه واقعا[مورد] مصرفش منحصرا مهاجرين
هستند.
آنگاه قرآن تاييد مىكند كه وقتى فىء به مهاجرين داده مىشود،انصار
كوچكترين ناراحتى و كوچكترين نيازى به اين فىء در روح خوداحساس نمىكنند.بعد
مىگويد نه تنها در آنچه به آنها داده مىشوداحساس نياز و ناراحتى
نمىكنند،آنچه را هم كه دارند به اينها ايثارمىكنند «و لا يجدون فى صدورهم
حاجة مما اوتوا» اينها در سينههاى خوداحساس نياز نمىكنند به آنچه كه به
مهاجرين داده مىشود و به آنها دادهنمىشود بلكه «و يؤثرون على انفسهم و لو
كان بهم خصاصة» انصار مهاجرينرا بر خود مقدم مىدارند،ايثار مىكنند هر چند
در زندگى خودشانشكافهايى وجود دارد كه بايد ترميم شود،يعنى گاهى خودشان
نيازمندهستند.اينها چنين مردم شريف و بزرگوارى هستند! «و من يوق شح نفسه فاولئك
هم المفلحون» (8) هر كس كه از شح نفس حفظ شود،از بخل و ازحرص و از
اين حالت جمع كردن و پس ندادن، [چنين افرادىرستگاراناند]«شح»حالتى است كه
انسان فقط تمايل دارد به اينكهثروت را گرد بياورد و در او كوچكترين تمايلى به
اعطاء وجود ندارد.)وهر مردمى كه از شح نفس حفظ شوند آنها رستگاران هستند.اين «و
منيوق» نشان مىدهد كه حالت جماعت و جامعه را بيان مىكند:هرجامعهاى كه از
شح نفس محفوظ بماند آن جامعه رستگار است.
گروه سوم.ممكن است كسى بگويد پس آيا اگر فيئى بوده،مالمهاجرين و انصار آن
وقت بوده؟ حالا كه ديگر مهاجرين و انصارى وجودندارد،[و اساسا]بعد از يك
نسل،ديگر مهاجر و انصارى وجود ندارد.
«و الذين جاءو من بعدهم» و كسانى كه بعد از اينها مىآيند.ممكن است ازاين
فىءها به صورت اموال غير منقول باقى بماند(يا فىءهايى كه بعدگرفته
مىشود)،باز تعلق پيدا مىكند به مردمى كه در نسلهاى آيندهخواهند آمد.باز آنها
چه روحيهاى دارند؟آيه نشان مىدهد كه[راجع بهمسلمين گذشته]مادامى كه خلافش
ثابت نشده[بايد خوشبين باشيم].
اينكه مىگويم«مادامى كه خلافش ثابت نشده»مىخواهم نظريه افرادىكه افراط
مىكنند رد كنم.
راجع به اينكه ما درباره گذشتگان از مسلمين چه نظرى داشتهباشيم،دو نظر
افراطى و تفريطى وجود دارد.بعضى مىخواهند به كلىچشم بپوشند حتى از جنايات
شنيعى كه گذشتگان كردهاند.مىگويند بهمعاويه هم شما چيزى نگوييد(آنها كه ديگر
اسمشان مسلمان بود)،حتى به يزيد هم شما حمله نكنيد و او را لعن نكنيد.اين،حرف
درستىنيست.خصوصا به صحابه كه مىرسد،مىگويند راجع به صحابه يككلمه نگوييد;هر
كسى كه به شرف صحبت پيغمبر رسيده يك كلمه دربارهاش نگوييد.خود صحابه به اين
دستور عمل نكردهاند;يعنى خودصحابه،صحابه ديگرى را كه منحرف شده بوده لعن هم
كردهاند.پسمطلب به اين گل و گشادى نيست.بعضى هم كه اصلا مىخواهند
نديدهبگيرند;با كمال صراحت مىگويند پيغمبر موفق نشد مسلمانى بسازد وبنابراين
پيغمبر مرد در حالى كه مردم بر كفر خودشان باقى ماندند.اينهم با منطق قرآن جور
درنمىآيد.پس[نظر درست]چيست؟ما بايدجز در مواردى كه با دليل،خلاف آن ثابتشده
است،با نظر خوشبينىنگاه كنيم،ولى در مواردى كه خلافش ثابتشده،يعنى افرادى كه
فسقيا كفرشان محرز است،با كمال صراحت لعنشان هم مىكنيم. «و الذينجاءو من
بعدهم» كسانى كه بعد از اين دو طبقه صالح آمدهاند «يقولون ربنااغفر لنا»
مىگويند پروردگارا مغفرت خودت را شامل حال ما كن «ولاخواننا الذين سبقونا
بالايمان» ما را بيامرز و برادران ما كه قبل از ما در ايمانبر ما پيشى
گرفتهاند «و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين امنوا» خدايا در دل ماغلى و غشى و
كينهاى براى كسانى كه ايمان آوردهاند قرار نده «انكرؤوف رحيم» تو مهربانى و
تو آمرزنده هستى،و تو صاحب لطف ومرحمت هستى.خود اين يكى از دعاهاى قرآن است:
«ربنا اغفر لنا ولاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين
امنوا ربنا انك رؤوفرحيم» (9) كه مرحوم آقاى بروجردى مىديدم گاهى
اين دعا را مىخواند.وصلى الله على محمد و اله الطاهرين.
2.مائده/2.
3.مائده/8.
4.بقره/204 و 205.
5.انفال/41.
6.رحمن/10.
7.حشر/8.
8.حشر/9.
9.حشر/10.