آشنايى با قرآن جلد ۶

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۴ -


تفسير سوره الرحمن (4)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

«و لمن خاف مقام ربه جنتان×فباى الاء ربكما تكذبان×ذواتاافنان×فباى الاء ربكما تكذبان×فيهما عينان تجريان×فباى الاءربكما تكذبان×فيهما من كل فاكهة زوجان×فباى الاء ربكماتكذبان×متكئين على فرش بطائنها من استبرق و جنا الجنتين دان×فباى الاء ربكما تكذبان×فيهن قاصرات الطرف لم يطمثهن‏انس قبلهم و لا جان×فباى الاء ربكما تكذبان×كانهن الياقوت‏و المرجان×فباى الاء ربكما تكذبان× (1)

چند آيه‏اى كه قبل از اين آيات در جلسه پيش خوانديم راجع به اهل‏عذاب بود و از اينجا تا آخر سوره راجع به اهل نعيم در آخرت است.ازاينجا شروع مى‏شود كه «و لمن خاف مقام ربه جنتان‏» براى كسانى كه مقام‏پروردگار خود را بترسند دو جنت است،دو بهشت است.تعبير قرآن اين‏است:كسانى كه از مقام پروردگار بترسند.تعبير اين نيست:كسانى كه ازپروردگار بترسند.«از پروردگار بترسند»يك معناى اعمى است.از چه‏چيز پروردگار بترسند؟كسانى كه از عقاب پروردگار هم مى‏ترسند باز ازپروردگار مى‏ترسند،اما«كسانى كه از مقام پروردگار بترسند»(مقام يعنى‏جايگاه،مرتبه)معنى ديگرى دارد و در آن،مفهوم معرفت‏خوابيده‏است. كسانى كه خدا را مى‏شناسند و مرتبه الوهيت را درك مى‏كنند وچون مرتبه الوهيت را درك مى‏كنند در آنجا احساس عظمت مى‏كنند ودر غير پروردگار(از خود و هر چه هست،ما سواى پروردگار)احساس‏حقارت مى‏كنند،در واقع كسانى كه به عظمت الهى پى مى‏برند و خشيت‏و خوف آن عظمت،هيبت الهى در دل آنها جا دارد،براى اينها دوبهشت است.ولى قرآن هيچ توضيح نمى‏دهد كه آن دو بهشت چگونه‏دو بهشتى است.

مفسرين درباره اين دو بهشت احتمالاتى داده‏اند كه شايد از همه‏آنها معقولتر اين است كه بهشتى روحانى و بهشتى جسمانى.بهشت‏جسمانى يعنى بهشتى كه اولا جسم است مانند همين دنيا،البته با اين‏تفاوت كه جسم آن جهان با جسم اين جهان متفاوت است.اين مطلب راامروز مخصوصا بايد توضيح بدهيم.

از جمله ضروريات دين مقدس اسلام و از ضروريات قرآن اين است‏كه معاد،جسمانى است. يعنى چه معاد جسمانى است؟كسانى كه قائل‏به معاد هستند دو گروهند:بعضى معاد را صرفا روحانى مى‏دانند،يعنى‏معتقدند كه انسان بعد از اينكه مى‏ميرد روحش باقى است و جسمش‏فانى مى‏شود و روحش هم كه باقى است به معنى اين است كه جوهرروح انسان همان قدرت عقل انسان و علم انسان است.آن جوهر عقلى‏علمى در انسان باقى مى‏ماند و تا ابد هم همان باقى است و اگر انسان در اين دنيا داراى علم و معرفت و فضائلى باشد اين علم و معرفت و فضائل‏در روح او هستند و همينها سبب سعادت او در عالم ديگرند الى الابد، وبرعكس اگر روح انسان در اين دنيا پر از جهل باشد،آن هم جهل مركب،و پر از عناد باشد و پر از صفات رذيله روحى باشد،بعد از اينكه از اين‏دنيا رفت،در آن دنيا براى هميشه معذب است به همين عذابهاى‏روحانى.در اين دنيا هم ما نعيم روحانى داريم و عذاب روحانى،يعنى‏كسى كه روحى دارد مملو از معارف و خصلتهاى خوب،او الآن هم درهمين دنيا ملتذ است و لذت مى‏برد،از چه لذت مى‏برد؟از همين‏سرمايه‏هاى معنوى خودش لذت مى‏برد.يا يك نفر كه اهل الله است درحالى كه مشغول ذكر خداوند است غرق در لذت است و آن لذت يك‏لذت معنوى و روحانى است و هيچ لذت جسمانى نيست،و كسانى كه‏در همين دنيا لذتهاى روحانى را به تعبير بو على سينا چشيده‏اند(نه فقطدانسته‏اند)هرگز لذتهاى جسمانى را با لذتهاى روحانى برابر نمى‏شمارند.

عذابهاى روحانى نيز همان رنجهاى روحى است كه انسان در همين‏دنيا هم احساس مى‏كند يعنى انسان ممكن است از نظر جسمى هيچ‏ناراحتى نداشته باشد،هيچ دردى نداشته باشد، هيچ نقصى نداشته باشدمع ذلك در آنچنان رنجى به سر ببرد كه برايش قابل تحمل نباشد واحيانا خودكشى كند،مثل رنجى كه حسود از حسادت خودش مى‏برد.

انسان اگر خداى ناخواسته به بيمارى حسادت گرفتار باشد،ديگرى‏براى خودش دارد زندگى مى‏كند،موفقيتهايى كسب مى‏كند،اين ازموفقيت او رنج مى‏برد،يك رنج جانكاه غير قابل تحملى.بديهى است‏كه اين رنج،جسمى نيست،با هيچ قرص و آمپولى هم نمى‏شود آن دردرا از بين برد چون نه دستش درد مى‏كند نه استخوانش،نه سرش،نه‏قلبش،نه ريه‏اش و نه عضو ديگرش،روحش متالم است،روحش درد مى‏كشد.

اينها مى‏گويند باز تا وقتى كه انسان در دنيا هست،به دليل اينكه روح‏اشتغال به بدن دارد و سرگرم به تدبير بدن است نه لذات روحانى رابه طور خالص مى‏تواند درك كند نه رنجهاى روحانى را،چون اين يك‏اصل است و اصل درستى هم هست:روح انسان در اثر يك اشتغال، ازچيز ديگر انصراف پيدا مى‏كند.مثلا انسان اگر درد خيلى شديدى داشته‏باشد چنانچه توجه شديد[او]به يك امرى جلب شود آن دردش رااحساس نمى‏كند.اگر يك حادثه ناگهانى براى او پيش بيايد،مثلافرزندش بيفتد،فرياد مى‏كند آى بچه افتاد،به طورى كه از خودش غفلت‏مى‏كند.ممكن است در همان حال دندانش هم شديد درد كند.يك‏ساعت آنجا مشغول آن كار است اصلا احساس نمى‏كند دندانش دردمى‏كند،بعد كه به خود مى‏آيد دندانش شروع مى‏كند به درد كردن،درصورتى كه از نظر عوامل جسمانى،آن عامل درد بوده ولى اين اشتغال‏زياد مانع از احساس درد بوده است.

اينها مدعى هستند كه روح انسان در دنيا چون به هر حال اشتغال به‏بدن دارد،نمى‏تواند به درون خودش توجه كامل داشته باشد و به همين‏جهت نه مى‏تواند لذات روحانى را به آن خلوص كامل درك كند و نه‏مى‏تواند رنجهاى روحى را به آن خلوص كامل درك كند.معتقدند كه‏انسان بعد از اينكه بميرد چون روح به خود باز مى‏گردد[و]اشتغال به‏بدن ندارد آن لذتهاى روحانى‏اش،اگر اهل لذت روحانى باشد،مضاعف‏مى‏شود يك بر صد هزار بلكه قابل توصيف نيست،رنجهاى روحى‏اش‏هم-اگر كسى اهل رنج روحى باشد-مضاعف مى‏شود يك بر صد هزاربلكه اصلا نمى‏شود حساب كرد.اين است كه لذت روحانى براى اهل‏لذت آنچنان شديد است كه در اينجا قابل توصيف نيست و رنج روحانى هم آنچنان شديد است كه قابل توصيف نيست.

جوان خيلى پاك و خوبى بود كه گاهى يك حالات معنوى خوبى‏داشت و گاه براى من نقل مى‏كرد.مى‏گفت مثلا در نماز شب گاهى يك‏حالت‏خيلى خوشى به من دست مى‏داد و گاه اتفاق مى‏افتاد كه آن‏حالت چند لحظه‏اى از من گرفته مى‏شد.مى‏گفت من جهنم را آن وقت‏احساس مى‏كردم كه اصلا جهنم يعنى چه؟اين گرفتن و فراق آن حالت‏آنچنان مرا در تنگنا قرار مى‏داد كه اصلا يك دقيقه‏اش براى من قابل‏تحمل نبود.اين براى اين است كه روح در آن وقت‏يك حالت تجردى‏پيدا مى‏كند،ارتباطش با بدن ضعيف مى‏شود و به همين جهت آن‏ذكر الله و آن مواهب معنوى آنچنان لذيذ است كه وقتى براى امتحان-به‏هر جهتى هست-چند لحظه‏اى گرفته مى‏شود،دردش آنچنان شديداست كه اصلا قابل توصيف نيست. حاضر است همه دردهاى مادى دنيارا تحمل كند و آن را تحمل نكند.كسانى كه قائل به بهشت معنوى و معادروحانى هستند مقصودشان اين است كه انسان بعد از آنكه مرد اين بدن‏براى هميشه از بين رفته است و ديگر انسان با اين بدن سر و كار ندارد.

عده‏اى قائل به معاد جسمانى هستند،مى‏گويند اين طور نيست،روح انسان از بدن مى‏رود، در عالم برزخ است،بعد كه قيامت‏شد درقيامت‏خداى متعال كارى مى‏كند كه اين ارواح باز به آن اجسام تعلق‏مى‏گيرند گو اينكه وضع اجسام با اجسام دنيا خيلى فرق مى‏كند يعنى‏خيلى صافتر و لطيفتر است ولى به هر حال جسمانى است.

نظر ديگر-كه البته اين نظر درست است-اين است كه جسمانى وروحانى بودن بهشت توام با يكديگر است‏يعنى اينچنين نيست كه‏نعيمهاى آن عالم منحصرا جسمانى و يا منحصرا روحانى باشد.وقتى كه‏انسان در دنيا لذت و المش،هم جسمانى است و هم روحانى،به طريق اولى در آخرت نيز هم جسمانى است و هم روحانى،و البته براى افرادى‏كه كامل هستند، بهشت جسمانى در مقابل آن نعيمهاى روحانى ارزشى‏ندارد،ولى اكثريت مردم(حتى اكثريت صلحا،متقين،زهاد)به آن مقام‏نرسيده‏اند كه بهشت روحانى را درك كنند و براى آنها بهشت جسمانى‏ارزش نداشته باشد.اكثر مردم،هم بهشت روحانى دارند و هم بهشت‏جسمانى،در جهنم هم همين‏طور.اقليتى از مردم اهل نعيم روحانى‏هستند و اعتنايى به[نعيم]جسمانى ندارند و اقليتى هم فقط بهشت‏جسمانى دارند و از بهشت روحانى نصيبى ندارند.

بحث ما اين بود كه به هر حال قطعا ما بهشت جسمانى داريم يعنى‏نمى‏توان آن را انكار و به شكلى تاويل كرد،قابل تاويل نيست.بله،اينقدر ما مى‏دانيم كه آنچه در آن عالم هست با آنچه در اين عالم هست‏در عين اينكه در جسمانى بودن شريكند تفاوتهاى زيادى با يكديگردارند يعنى آن عالم عين عالم دنيا و طبيعت نيست،اگر عين عالم دنيا وطبيعت مى‏بود مثل عالم طبيعت تكليف هم در آنجا بود ولى آنجاتكليف نيست به دليل اينكه امكان تكليف نيست، امكان تغيير دادن‏وضع و حالت نيست،به قول فلاسفه آنجا عالم قوه نيست،عالم فعليت‏محض است.در آنجا مثلا توالد و تناسل نمى‏تواند وجود داشته باشد،خوردن هست ولى خوردن آنجا با خوردن اينجا فرق مى‏كند.آن لذاتى‏كه از خوردن حاصل مى‏شود هست اما نه مثل خوردن اينجاست كه‏اين جور جذب و دفع باشد و در نتيجه مثلا سلامت و بيمارى باشد.

اين گونه چيزها نيست.آن نتيجه‏اى كه از اين امور پيدا مى‏شود يعنى‏لذت خوردن،لذت آشاميدن،لذت جنسى،لذت مصاحبتها در آنجاوجود دارد ولى با تفاوتهايى كه با[لذات]اينجا هست.البته ما تفاوتها رانمى‏توانيم كاملا درك كنيم.بايد بدانيم كه اين جنبه‏هاى جسمانى در آنجا وجود دارد و البته جنبه‏هاى روحانى هم به طريق اولى وجود داردچون ما مى‏بينيم قرآن در بعضى موارد بعد از اينكه نعمتهاى جسمانى راذكر مى‏كند: «جنات تجرى من تحتها الانهار» (2) ...مى‏فرمايد: «و رضوان من الله‏اكبر» (3) و اما بالاتر از همه خشنودى حق است. اين‏«بالاتر از همه‏»براى‏چه كسى؟آدمى كه اساسا در دنيا خدا را نشناخته و از حب خدا ورضاى خدا و خشنودى خدا و عبوديت،چيزى درك نكرده او در آخرت‏هم محجوب است: «من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا» (4) آن كه در اين دنيا كور باشد در آن دنيا هم كور است و گمراه‏تر.نمى‏شودانسان در اين دنيا كور باشد و در آن دنيا بينا،و اين چشمى كه در اين دنياباز نشده در آن دنيا بينا شود!اين رباعى از فخر رازى است،رباعى خيلى‏خوب حكيمانه‏اى است،مى‏گويد:

ترسم بروم (5) عالم جان ناديده بيرون روم از جهان،جهان ناديده (6) در عالم جان چون روم از عالم تن؟ در عالم تن عالم جان ناديده

مى‏گويد چطور از عالم تن به عالم جان بروم در صورتى كه در وقتى كه درعالم تن هستم عالم جان را هنوز نديده‏ام.پس انسان در عالم تن بايدعالم جان را ببيند تا وقتى كه از عالم تن رفت،در عالم جان راه داشته باشد.

پس «و رضوان من الله اكبر» يك حقيقت‏خيلى بزرگترى است،يك‏ذره آن براى اينها ارزش تمام بهشتهاى جسمانى را دارد.اما همه مردم كه‏به اين مطلب نرسيده‏اند.خيلى از مردم هستند كه اگر الآن به آنها بگوييم-نه فقط در مقابل بهشتهاى آن عالم،بلكه در مقابل يك امر كوچكى درهمين دنيا-آيا حاضرى با هزار تومان «رضوان من الله اكبر» را بخرى،مى‏گويد نه، «رضوان من الله اكبر» چى هست؟ممكن است‏حتى هزارتومان برايش ارزش قائل نباشد.ولى اين وجود دارد.براى چه كسانى‏وجود دارد؟براى كسانى كه در دنيا[به آن]رسيده‏اند،چون اگر انسان دردنيا به آن نرسد ديگر آنجا نمى‏تواند آن را درك كند و بفهمد.

اينجا كه قرآن فرموده است: «و لمن خاف مقام ربه‏» كسى كه مقام‏پروردگار خودش را بترسد يعنى هيبت مقام پروردگار او را بگيرد،و تعبير«مقام‏»آمده است،«مقام‏»يعنى مرتبه،عظمت: خدا را در مقام الوهيت‏بشناسد،عظمت الهى را در مقام خود درك كند.آن وقت آن خوف، خوف از عقاب خدا نيست،عظمت الهى است،كه امير المؤمنين فرمود:

«عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم‏» (7) عظمت الهى در چشمشان‏جلوه كرده است،ديگر ما سواى حق هر چه هست،شامل دنيا و آخرت،همه در نظرشان كوچك است.تمام دنيا و تمام بهشت و جهنم درنظرشان چيزى نيست،يعنى آن كسى كه مقام پروردگار را به عظمت‏الهى درك كرد ديگر امكان ندارد چيز ديگر در نظرش بزرگ بيايد.

به طور كلى انسان چنين ساختمانى دارد كه بزرگى و كوچكى برايش‏نسبى است‏يعنى يك چيز بزرگ است در مقايسه با يك كوچكتر ازخودش.همين قدر كه آن را با يك شى‏ء بزرگتر مقايسه كند حتى درچشمش كوچك مى‏شود.مثلا اين ضبط صوت وقتى كه در كنار ضبطصوت كوچكترى هست به نظرتان بزرگ است،در مقابل يك بزرگتر از خودش به نظرتان كوچك مى‏آيد.يك آدم بلند قد در مقابل مردم ديگرهميشه بلند قد است،وقتى كه با بلند قدتر از خودش راه مى‏رود به چشم‏انسان كوچك مى‏آيد.

روح انسان هم همين‏طور است.اين اشياء كه بزرگ به نظر مى‏رسنددر مقايسه با يكديگر است ولى در مقايسه با مقامى كه عين عظمت‏است و عظمت لا يتناهى است هر عظمت ديگر[كوچك به نظرمى‏رسد]چون هر چه باشد متناهى است و يك متناهى با نا متناهى‏نسبت ندارد.اگر انسان او را به عظمت‏شناخت ديگر چيزى به نظرش‏بزرگ نمى‏آيد.ما تا فريمان بوديم و فقط مشهد را ديده بوديم مشهد به‏نظر ما بسيار بزرگ بود.تا آمديم قم و تهران و برگشتيم.وقتى كه من ازتهران برگشتم ديدم مشهد چقدر به نظرم كوچك است! طبيعت انسان‏اين است.سعدى در بوستان قطعه‏اى دارد:

چنين دارم از پير داننده ياد كه شوريده‏اى سر به صحرا نهاد پدر در فراقش نه خورد و نه خفت پسر را ملامت نمودند گفت از آنگه كه يارم كس خويش خواند دگر با كسم آشنايى نماند به حقش كه تا حق جمالم نمود دگر هر چه ديدم خيالم نمود

«و لمن خاف مقام ربه‏» .قرآن در يك جاى ديگر هم اين تعبير را داردكه: «و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى‏» (8) (آن كسى كه مقام پروردگار را بترسد...). اين معنايش هيبت و عظمت است.

اين خوف،خوفى است بالاتر از آن خوفها،بالاتر از خوف از عقاب‏است،بلكه خوف از عقاب نوعى غفلت از خداوند است،يعنى خدا رامى‏شناسد و خدا را مى‏ترسد،غير خدا هر چه هست در نظرش كوچك‏است.در دعاى كميل اين مطلب را كاملا حس مى‏كنيم.

اين است كه در اين آيه چون بعد فرموده است براى كسانى كه مقام‏پروردگار را درك مى‏كنند و خوف مقام پروردگار را دارند دو بهشت‏است،بعضى از مفسرين گفته‏اند مقصود از دو هشت‏يعنى بهشتى‏روحانى و بهشتى جسمانى.البته اين يك احتمال است ولى قرآن گويى‏نخواسته در اين زمينه توضيح بدهد چون يك‏«دو بهشت‏»ديگر هم بعدداريم كه ذكر مى‏كنيم.

«ذواتا افنان‏» اين دو بهشت انواعى از نعم دارند.باز توضيح‏نمى‏دهد،[مى‏فرمايد]«انواعى‏».در اين توضيح ندادن‏ها عنايتى هست.

در علم‏«بلاغت‏»مى‏گويند گاهى يك مطلب به تعمد در ابهام گذاشته‏مى‏شود تا ذهن شنونده به هر راه برود و ضمنا به او بفهمانند كه اگرتوصيف شود محدود مى‏شود،چون هر مقدار توصيف شود ذهن آن رامحدود مى‏كند به همان كه شنيده.بدان هر چه توصيف كنند، مطلب‏بيش از مقدارى است كه بخواهد توصيف شود. «ذواتا افنان‏» اين دوبهشت داراى انواعى از نعيم هستند.اين كه مى‏گويد«انواعى از نعيم‏»

يعنى محدودش نكن،پس اگر ما بعد هم توصيف كنيم و نمونه‏هايى رابگوييم كه شما با آن نمونه‏ها آشنا هستيد و مى‏توانيد آشنا باشيد بدانيدكه محدود به اينها نيست.پس اين «ذواتا افنان‏» مقدمه است براى اينكه‏ذهن[نعم آن دو بهشت را]محدود نكند. «لا تعلم نفس‏» .در يك آيه مى‏فرمايد: «فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين‏» (9) هيچ نفسى نمى‏تواندبداند كه چه مايه‏هاى روشنايى چشمى در آنجا پنهان است،يعنى حتى‏توصيفهايى كه ما در قرآن مى‏كنيم به حسب ميزان درك بشر است نه‏اينكه به ميزانى است كه آنها هستند،آن قابل توصيف نيست.براى يك‏نفس در دنيا امكان درك آن مطلب وجود ندارد. «فيهما عينان تجريان‏» در آن‏دو بهشت دو چشمه جريان دارد.باز مفسرين اينجا همين حرف رازده‏اند. [مى‏فرمايد]دو چشمه‏اى جريان دارد،يعنى چگونه‏چشمه‏هايى هست،[قابل توضيح نيست]، همين قدر بدانيد دوچشمه‏اى هست.اين «اى‏» [در «دو چشمه‏اى‏»] باز علامت ابهام است‏يعنى ديگر وصفش را از ما نخواهيد.

«فيهما من كل فاكهة زوجان‏» از هر ميوه‏اى دو نوع وجود دارد.زوجان‏يعنى‏«جفت‏»كه مفسرين گفته‏اند يعنى دو نوع نه يك نوع.باز قرآن شرح‏نداده است.قهرا همان احتمال مى‏آيد كه آنجا كه گفتيم «جنتان‏» (دوبهشت است)قهرا ميوه‏هاى هر بهشتى هم با ميوه‏هاى بهشت ديگر فرق‏مى‏كند،ميوه‏هاى بهشت روحانى،روحانى است و ميوه‏هاى بهشت‏جسمانى،جسمانى است.تا اينجا وصف خود اين دو بهشت بود. «فباى الاءربكما تكذبان‏» نعمتها را ببينيد،به كداميك از نعمتها تكذيب مى‏كنيد؟

از اينجا وصف اهل بهشت است‏يعنى حالت آنها را بيان مى‏كند كه‏بيشتر حالت اهل بهشت جسمانى بيان شده است‏يعنى اين حالات‏بيشتر با اهل بهشت جسمانى بيان شده است‏يعنى اين حالات‏بيشتر با اهل بهشت جسمانى منطبق است: «متكئين على فرش بطائنهامن استبرق (10) و جنا الجنتين دان‏» اهل بهشت تكيه مى‏زنند بر فراشها و بر بساطهايى كه بطائن آنها(بطانه يعنى آستر،در مقابل ظهاره)از استبرق‏است.استبرق نوعى حرير را مى‏گويند. لفظ‏«استبرق‏»لفظ به اصطلاح‏عربى الاصل نيست و از زبان ديگر-كه ظاهرا زبان فارسى باشد-در زبان‏عربى وارد شده است و مى‏گويند معرب‏«ستبرك‏»است.ستبر همان‏است كه ما مى‏گوييم و به معنى كلفت است.نوعى ديبا را كه ضخيمتربوده است‏«ستبرك‏»مى‏گفتند،بعد كه به زبان عربى آمده است‏«استبرق‏»

گفته‏اند.

«و جنا الجنتين دان‏» ميوه‏هاى هر دو بهشت نزديك است.ميوه را از آن‏جهت كه قابل چيدن است مى‏گويند نزديك است.مقصود اين است كه‏در اختيار كامل اهل بهشت قرار دارد يعنى تلاشى[لازم نيست]،مثل‏دنيا نيست كه دار تلاش و كوشش و بذر پاشيدن و بعد عمل آوردن‏باشد،تابع اراده است،هر طور كه بخواهند آنا براى آنها حاضر است.

«فيهن قاصرات الطرف لم يطمثهن انس قبلهم و لا جان‏» .اينجا «فيهن‏» به‏صورت جمع آورده شده،گفته‏اند به اعتبار اينكه براى هر فردى،از اين‏بهشتها وجود دارد،يعنى در اين بهشتها كه براى همه افراد وجود دارد،زنانى هستند-به تعبيرى كه[مترجم]دارد-فروهشته چشم. اين‏«فروهشته چشم‏»را دو جور مى‏شود[بيان]كرد:يكى اينكه توصيف‏جسمانى چشم باشد، همين چيزى كه ما مى‏گوييم خمار آلود،چشم‏خمار كه چشم خمارى خودش نوعى زيبايى است.آن شعر بابا طاهرمى‏گويد:

دل عاشق به پيغامى بسازد خمار آلوده با جامى بسازد مرا كيفيت چشم تو كافى است قناعتگر به بادامى بسازد

بعضى به اين معنا گرفته‏اند.برخى كنايه از كيفيت روحى گرفته‏اند.نكته‏خيلى خاصى در اينجا هست.مساله‏«عفت زن‏»براى مرد يك ارزش ذاتى و اصيل دارد.برتراند راسل از آن كسانى است كه عليه اين فكرتبليغ مى‏كند(و عجيب است!انحراف از تعليمات انبياء است.شمامى‏بينيد كه در همين دنيايى كه اسمش را«دنياى علم‏»گذاشته‏اند كار به‏كجاها مى‏كشد!).مى‏گويد اصلا فلسفه عفت چيست؟بعد فلسفه‏اى‏براى عفت ذكر مى‏كند،مى‏گويد فلسفه عفت منحصرا اين است كه مردمثل خود زن علاقه‏مند است كه بچه‏اش مشخص باشد.زن بچه‏اش به‏هر حال مشخص است چون او مى‏فهمد اين بچه‏اى است كه از او متولدشده،لهذا براى زن اهميت ندارد كه با يك مرد آميزش داشته باشد يا باصد مرد.ولى براى مرد اهميت دارد چون اگر زنش با مردهاى متعددى‏آميزش داشته باشد نمى‏داند بچه‏اى كه از او متولد مى‏شود بچه خودش‏است‏يا بچه خودش نيست.مى‏گويد در سابق چون راهى براى اين كارنبود فحشاء ممنوع بود يعنى يك زن با غير شوهر خودش حق تماس‏نداشت.حالا چون دنيا پيش رفته و مخصوصا وسائل ضد آبستنى پيداشده است چه مانعى دارد كه يك زن،زن قانونى يك مرد باشد و عشقش‏با مرد ديگر باشد ولى متعهد شود كه از او آبستن نشود،هر وقت‏خواست آبستن شود با شوهر قانونى‏اش تماس داشته باشد؟

من در بعضى از نوشته‏هاى خودم اين حرفش را نقل و از جنبه‏هاى‏مختلف رد كرده‏ام.مساله عفت و ارزش عفت مساله ديگرى است،هم‏براى مرد و هم براى زن.در ارتباط مرد و زن تنها اقناع غريزه جنسى‏مطرح نيست،آن مساله وحدت،يگانگى و اتحاد روحى بالاتر است واين‏«بالاتر»مطرح است.قرآن تعبيرى دارد مى‏فرمايد: «و من اياته ان خلق‏لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة‏» (11) .در رابطه‏زوجين مودت و رحمت را[مطرح مى‏كند].مودت و رحمت غير ازشهوت است.ميان شما و داد و مهربانى[قرار داد].و داد و مهربانى يعنى‏يگانگى.نمى‏گويد خداست كه شما را طورى قرار داد كه شهوت زن به‏وسيله مرد و شهوت مرد به وسيله زن اقناع شود،آن،جنبه حيوانى‏قضيه است.شك ندارد كه آن هست ولى آن جنبه اساسى كه پايه‏زوجيت است آن است كه‏«وداد و رحمت‏»گفته مى‏شود و مولوى چقدرعالى همين آيه را تفسير كرده است!مى‏گويد شهوت از جنبه حيوانى‏است، رحمت و وداد است كه جنبه انسانى هم[دارد]و بعد مى‏گويد به‏همين دليل است كه هميشه زنها بر مردها غالبند.عملا زن بر مرد غالب‏است چون مرد محكوم مودت و رحمتى است كه به زن بايد داشته‏باشد.خيلى عالى و عجيب اين حرف را مى‏زند!

قرآن مى‏خواهد بگويد كه در عالم آخرت[در]آنچه كه مردان اززنان اخروى[بهره مى‏برند] -اعم از آنكه آن زنان اخروى خيرات حسان‏دنيا باشند يعنى زنان دنياشان باشند يا حور العين‏ها باشند-تنها مساله‏جنسى مطرح نيست،مساله روحى هم مطرح است،يعنى چه؟ يعنى‏زنانى هستند عاشق اين مردها،دل در گرو اين مردها دارند،يعنى يك‏حالت‏يگانگى دارند، از غير اينها چشم بسته‏اند، «قاصرات الطرف‏» يعنى‏چشمشان فقط و فقط به اينها اكتفا كرده است.مساله اين نيست كه‏بگوييم قانون عفاف در اين دنياست،آنجا كه عفاف[نيست]،چه مانعى‏دارد كه يك حوريه مال صد نفر باشد؟قرآن مى‏گويد اين حرفها مطرح‏نيست چون مساله فقط مساله ارضاء جنسى نيست،يك امر روحى هم‏هست و بشر با اين نياز مى‏رود،حال افرادى بالاتر از اين مقامها هستند،آنها سر جاى خودشان ولى اكثريت مردم اين جزء نيازهايشان است.

«لم يطمثهن انس قبلهم و لا جان‏» نه يك زن هر جايى كه گاهى پيش اين، گاهى پيش آن، هيچ انسى و جنى با او تماس پيدا نكرده است «كانهن‏الياقوت و المرجان‏» گويى در صفا ياقوت يا مرواريد هستند يعنى بدنهاى‏اينها اين طور با صفاست. «هل جزاء الاحسان الا الاحسان‏» آيا جزاى نيكى‏جز نيكى خواهد بود؟يعنى هر كس كه در دنيا نيكى كند نيكى مى‏بيند.

در ذيل همين[آيه است]كه وارد شده است كه آيا جزاى توحيد و«لااله الا الله‏»جز بهشت چيزى ديگرى مى‏تواند باشد؟

«و من دونهما جنتان‏» دو بهشت نازلتر از اينها هم وجود دارد.آنجاداشت: «و لمن خاف مقام ربه‏» .مفسرين گفته‏اند-و درست گفته‏اند-در آنجاچه بهشت روحانى‏اش و چه بهشت جسمانى‏اش مال «لمن خاف مقام ربه‏»

بود،يعنى اهل اخلاص،كسانى كه خدا را به هيبت و عظمت‏شناخته‏اند،ولى در پايين‏تر و كمتر از اينها هم دو بهشتى هست اما براى‏افرادى كه از اينها كمتر هستند،و گفته‏اند منظور افرادى است كه‏عبادتشان براى بهشت‏يا براى فرار از جهنم بوده است. «مدهامتان‏» دوبهشتى سر سبز.اينجا سخن از سرسبزى است. «فيهما عينان نضاختان‏» .درآنجا سخن از دو چشمه جارى بود،اينجا هم سخن از دو چشمه ديگر،ولى اينجا تعبير «نضاختان‏» دارد يعنى جوشش زن،فواره زن.اما اينجا هم‏توصيف نمى‏كند كه اين چشمه‏ها چگونه چشمه‏هايى است. «فيهما فاكهة‏و نخل و رمان‏» .آنجا داشتيم: «فيهما من كل فاكهة زوجان‏» در آن[دو]بهشت‏اهل اخلاص از هر ميوه‏اى دو نوعش وجود دارد.در اين دو بهشت‏درجه پايين‏تر ميوه‏اى است و نخلى و انارى،درخت ميوه و درخت نخل‏و درخت انار.

«فيهن خيرات حسان‏» و در آن بهشتها هم زنانى كه خير و نيكو هستند[وجود دارند]،زنان نيكو خصال و نيكو صورت،يعنى نيكو سيرت ونيكو صورت.خير،حسن معنوى را مى‏گويند و حسن،حسن صورى را. «خيرات حسان‏» يعنى زنانى كه هم از نظر روحى و معنوى خيرند و هم ازنظر زيبايى،پس مى‏شود نيكو سيرت و نيكو صورت،هر دو وجود دارد.

بعضى مفسرين گفته‏اند كه اينجا اشاره به زنان دنياست نه حور العين‏ها،زنانى از نوع انسان كه اهل بهشت و اهل سعادت هستند.

علاوه بر اينها باز «حور مقصورات فى الخيام‏» حور العين‏هايى كه‏منحصرا در خيمه‏هايى هستند.همان مفهوم «قاصرات الطرف لم يطمثهن‏انس قبلهم و لا جان‏» را با تعبير ديگر گفته است،يعنى‏«نه هر جايى‏».اين «حور مقصورات فى الخيام‏» باز مفهوم‏«نه هر جايى‏»را مى‏دهد. همان كلمه «لم‏يطمثهن انس قبلهم و لا جان‏» تكرار شده.معلوم است كه قرآن به جنبه‏طهارت و عفاف و پاكى خيلى عنايت دارد يعنى اين را براى بشر يك‏ارزش اصيل مى‏داند.

«متكئين على رفرف خضر و عبقرى حسان‏» .درباره آنها هم داشتيم:

«متكئين على فرش بطائنها من استبرق و جنا الجنتين دان‏» .درباره اينها داريم:

«متكئين‏» تكيه زن‏ها هستند «على رفرف خضر» بر متكاهاى سبز و بربساطهاى بسيار قيمتى و بسيار نيك «فباى الاء ربكما تكذبان‏» پس چه‏نعمتى را شما مى‏توانيد تكذيب كنيد؟

در آخر دو مرتبه مى‏فرمايد: «تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام‏»

مبارك است و پر بركت است نام پروردگارت آن نام پر جلال و صاحب‏جلالت و صاحب اكرام، كه مى‏گويند اشاره به همان نام‏«الرحمن‏»است‏كه سوره با آن شروع شده است.سوره با كلمه‏«الرحمن‏»شروع شده و باتوصيف‏«الرحمن‏»با جمله «تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام‏» خاتمه‏پيدا مى‏كند اشاره به اينكه آنچه كه در عالم به وجود آمده است از اول‏عالم تا آخر عالم،دنيا و آخرت،تمام اينها به اسم‏«رحمن‏»به وجودآمده است.مى‏گويند: «ظهر الوجود ببسم الله الرحمن الرحيم‏» .اصلا«رحمن‏» يعنى رحمت عامه پروردگار،يعنى خلقت،اساس خلقت.رحمن يعنى‏خداى خالق،يعنى خداى خالقى كه خلقتش بر اساس رحمت وجود ورساندن فيض است و هر موجودى آن فيضى را كه لايق است[دريافت‏مى‏كند].ما اگر بگوييم‏«خدا خالق است‏»يك معنا و مفهوم را گفته‏ايم‏يعنى همين مقدار فهمانده‏ايم كه خداوند ايجاد كننده اشياء است،ولى‏آيا اين ايجاد بر اساس فيض و رحمت است‏يا بر اساس ديگرى،اين راديگر كلمه‏«خالق‏»نمى‏فهماند،ولى وقتى كه مى‏گوييم‏«رحمن‏»يعنى‏افاضه كننده جود و رحمت‏خودش.وقتى مى‏گوييم‏«رحمن‏»يعنى‏سراسر خلقت مساوى است با سراسر رحمت،و حتى آنجايى هم كه‏عذاب هست،خود عذاب از يك جنبه ديگر-لا اقل از اين جنبه كه مانظام كل را در نظر بگيريم،در نظام كل-باز نوعى رحمت است.مى‏گويد:

«تبارك اسم ربك‏» مبارك باد،افزون باد آن نام پروردگارت،آن نامى كه‏صاحب جلال و اكرام است.گفتيم‏«جلال‏» (12) يعنى اجل شانا است،منزه‏از نقص است،به اصطلاح صفت‏سلبى[است]. «اكرام‏» (13) يعنى پر ازكرامت است،پر از جمال است. «ذى الجلال و الاكرام‏» صاحب جلال وجمال بودن،يعنى از نقصها منزه بودن و به كمالها متصف بودن،كه جمع‏ميان صفات سلبيه و صفات ثبوتيه هر دو در اين جمله شده است.و صلى‏الله على محمد و اله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1.الرحمن/46-59.

2.توبه/72.

3 و 4.اسراء/72.

5.يعنى بميرم.

6.يعنى كور بيرون بروم.«جهان را نديده باشم‏»يعنى حقيقت را نفهميده باشم.

7.نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 184(خطبه همام).

8.نازعات/40 و 41.

9.سجده/17.

10.يا من استبرق ،هر دو جور خوانده شده،همزه وصل و همزه قطع،ولى بيشتر همزه قطع خوانده‏اند كه من استبرق.

11.روم/21.

12 .[مقصود«ذى الجلال‏»است.]

13.[مقصود«ذى الاكرام‏»است.]