تفسير سوره الرحمن (4)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
«و لمن خاف مقام ربه جنتان×فباى الاء ربكما تكذبان×ذواتاافنان×فباى الاء
ربكما تكذبان×فيهما عينان تجريان×فباى الاءربكما تكذبان×فيهما من كل فاكهة
زوجان×فباى الاء ربكماتكذبان×متكئين على فرش بطائنها من استبرق و جنا الجنتين
دان×فباى الاء ربكما تكذبان×فيهن قاصرات الطرف لم يطمثهنانس قبلهم و لا
جان×فباى الاء ربكما تكذبان×كانهن الياقوتو المرجان×فباى الاء ربكما تكذبان×
(1)
چند آيهاى كه قبل از اين آيات در جلسه پيش خوانديم راجع به اهلعذاب بود و
از اينجا تا آخر سوره راجع به اهل نعيم در آخرت است.ازاينجا شروع مىشود كه «و
لمن خاف مقام ربه جنتان» براى كسانى كه مقامپروردگار خود را بترسند دو جنت
است،دو بهشت است.تعبير قرآن ايناست:كسانى كه از مقام پروردگار بترسند.تعبير
اين نيست:كسانى كه ازپروردگار بترسند.«از پروردگار بترسند»يك معناى اعمى است.از
چهچيز پروردگار بترسند؟كسانى كه از عقاب پروردگار هم مىترسند باز ازپروردگار
مىترسند،اما«كسانى كه از مقام پروردگار بترسند»(مقام يعنىجايگاه،مرتبه)معنى
ديگرى دارد و در آن،مفهوم معرفتخوابيدهاست. كسانى كه خدا را مىشناسند و
مرتبه الوهيت را درك مىكنند وچون مرتبه الوهيت را درك مىكنند در آنجا احساس
عظمت مىكنند ودر غير پروردگار(از خود و هر چه هست،ما سواى
پروردگار)احساسحقارت مىكنند،در واقع كسانى كه به عظمت الهى پى مىبرند و
خشيتو خوف آن عظمت،هيبت الهى در دل آنها جا دارد،براى اينها دوبهشت است.ولى
قرآن هيچ توضيح نمىدهد كه آن دو بهشت چگونهدو بهشتى است.
مفسرين درباره اين دو بهشت احتمالاتى دادهاند كه شايد از همهآنها معقولتر
اين است كه بهشتى روحانى و بهشتى جسمانى.بهشتجسمانى يعنى بهشتى كه اولا جسم
است مانند همين دنيا،البته با اينتفاوت كه جسم آن جهان با جسم اين جهان متفاوت
است.اين مطلب راامروز مخصوصا بايد توضيح بدهيم.
از جمله ضروريات دين مقدس اسلام و از ضروريات قرآن اين استكه معاد،جسمانى
است. يعنى چه معاد جسمانى است؟كسانى كه قائلبه معاد هستند دو گروهند:بعضى معاد
را صرفا روحانى مىدانند،يعنىمعتقدند كه انسان بعد از اينكه مىميرد روحش باقى
است و جسمشفانى مىشود و روحش هم كه باقى است به معنى اين است كه جوهرروح
انسان همان قدرت عقل انسان و علم انسان است.آن جوهر عقلىعلمى در انسان باقى
مىماند و تا ابد هم همان باقى است و اگر انسان در اين دنيا داراى علم و معرفت
و فضائلى باشد اين علم و معرفت و فضائلدر روح او هستند و همينها سبب سعادت او
در عالم ديگرند الى الابد، وبرعكس اگر روح انسان در اين دنيا پر از جهل باشد،آن
هم جهل مركب،و پر از عناد باشد و پر از صفات رذيله روحى باشد،بعد از اينكه از
ايندنيا رفت،در آن دنيا براى هميشه معذب است به همين عذابهاىروحانى.در اين
دنيا هم ما نعيم روحانى داريم و عذاب روحانى،يعنىكسى كه روحى دارد مملو از
معارف و خصلتهاى خوب،او الآن هم درهمين دنيا ملتذ است و لذت مىبرد،از چه لذت
مىبرد؟از همينسرمايههاى معنوى خودش لذت مىبرد.يا يك نفر كه اهل الله است
درحالى كه مشغول ذكر خداوند است غرق در لذت است و آن لذت يكلذت معنوى و روحانى
است و هيچ لذت جسمانى نيست،و كسانى كهدر همين دنيا لذتهاى روحانى را به تعبير
بو على سينا چشيدهاند(نه فقطدانستهاند)هرگز لذتهاى جسمانى را با لذتهاى
روحانى برابر نمىشمارند.
عذابهاى روحانى نيز همان رنجهاى روحى است كه انسان در هميندنيا هم احساس
مىكند يعنى انسان ممكن است از نظر جسمى هيچناراحتى نداشته باشد،هيچ دردى
نداشته باشد، هيچ نقصى نداشته باشدمع ذلك در آنچنان رنجى به سر ببرد كه برايش
قابل تحمل نباشد واحيانا خودكشى كند،مثل رنجى كه حسود از حسادت خودش مىبرد.
انسان اگر خداى ناخواسته به بيمارى حسادت گرفتار باشد،ديگرىبراى خودش دارد
زندگى مىكند،موفقيتهايى كسب مىكند،اين ازموفقيت او رنج مىبرد،يك رنج جانكاه
غير قابل تحملى.بديهى استكه اين رنج،جسمى نيست،با هيچ قرص و آمپولى هم نمىشود
آن دردرا از بين برد چون نه دستش درد مىكند نه استخوانش،نه سرش،نهقلبش،نه
ريهاش و نه عضو ديگرش،روحش متالم است،روحش درد مىكشد.
اينها مىگويند باز تا وقتى كه انسان در دنيا هست،به دليل اينكه روحاشتغال
به بدن دارد و سرگرم به تدبير بدن است نه لذات روحانى رابه طور خالص مىتواند
درك كند نه رنجهاى روحانى را،چون اين يكاصل است و اصل درستى هم هست:روح انسان
در اثر يك اشتغال، ازچيز ديگر انصراف پيدا مىكند.مثلا انسان اگر درد خيلى
شديدى داشتهباشد چنانچه توجه شديد[او]به يك امرى جلب شود آن دردش رااحساس
نمىكند.اگر يك حادثه ناگهانى براى او پيش بيايد،مثلافرزندش بيفتد،فرياد مىكند
آى بچه افتاد،به طورى كه از خودش غفلتمىكند.ممكن است در همان حال دندانش هم
شديد درد كند.يكساعت آنجا مشغول آن كار است اصلا احساس نمىكند دندانش
دردمىكند،بعد كه به خود مىآيد دندانش شروع مىكند به درد كردن،درصورتى كه از
نظر عوامل جسمانى،آن عامل درد بوده ولى اين اشتغالزياد مانع از احساس درد بوده
است.
اينها مدعى هستند كه روح انسان در دنيا چون به هر حال اشتغال بهبدن
دارد،نمىتواند به درون خودش توجه كامل داشته باشد و به همينجهت نه مىتواند
لذات روحانى را به آن خلوص كامل درك كند و نهمىتواند رنجهاى روحى را به آن
خلوص كامل درك كند.معتقدند كهانسان بعد از اينكه بميرد چون روح به خود باز
مىگردد[و]اشتغال بهبدن ندارد آن لذتهاى روحانىاش،اگر اهل لذت روحانى
باشد،مضاعفمىشود يك بر صد هزار بلكه قابل توصيف نيست،رنجهاى روحىاشهم-اگر
كسى اهل رنج روحى باشد-مضاعف مىشود يك بر صد هزاربلكه اصلا نمىشود حساب
كرد.اين است كه لذت روحانى براى اهللذت آنچنان شديد است كه در اينجا قابل
توصيف نيست و رنج روحانى هم آنچنان شديد است كه قابل توصيف نيست.
جوان خيلى پاك و خوبى بود كه گاهى يك حالات معنوى خوبىداشت و گاه براى من
نقل مىكرد.مىگفت مثلا در نماز شب گاهى يكحالتخيلى خوشى به من دست مىداد و
گاه اتفاق مىافتاد كه آنحالت چند لحظهاى از من گرفته مىشد.مىگفت من جهنم
را آن وقتاحساس مىكردم كه اصلا جهنم يعنى چه؟اين گرفتن و فراق آن حالتآنچنان
مرا در تنگنا قرار مىداد كه اصلا يك دقيقهاش براى من قابلتحمل نبود.اين براى
اين است كه روح در آن وقتيك حالت تجردىپيدا مىكند،ارتباطش با بدن ضعيف
مىشود و به همين جهت آنذكر الله و آن مواهب معنوى آنچنان لذيذ است كه وقتى
براى امتحان-بههر جهتى هست-چند لحظهاى گرفته مىشود،دردش آنچنان شديداست كه
اصلا قابل توصيف نيست. حاضر است همه دردهاى مادى دنيارا تحمل كند و آن را تحمل
نكند.كسانى كه قائل به بهشت معنوى و معادروحانى هستند مقصودشان اين است كه
انسان بعد از آنكه مرد اين بدنبراى هميشه از بين رفته است و ديگر انسان با اين
بدن سر و كار ندارد.
عدهاى قائل به معاد جسمانى هستند،مىگويند اين طور نيست،روح انسان از بدن
مىرود، در عالم برزخ است،بعد كه قيامتشد درقيامتخداى متعال كارى مىكند كه
اين ارواح باز به آن اجسام تعلقمىگيرند گو اينكه وضع اجسام با اجسام دنيا
خيلى فرق مىكند يعنىخيلى صافتر و لطيفتر است ولى به هر حال جسمانى است.
نظر ديگر-كه البته اين نظر درست است-اين است كه جسمانى وروحانى بودن بهشت
توام با يكديگر استيعنى اينچنين نيست كهنعيمهاى آن عالم منحصرا جسمانى و يا
منحصرا روحانى باشد.وقتى كهانسان در دنيا لذت و المش،هم جسمانى است و هم
روحانى،به طريق اولى در آخرت نيز هم جسمانى است و هم روحانى،و البته براى
افرادىكه كامل هستند، بهشت جسمانى در مقابل آن نعيمهاى روحانى ارزشىندارد،ولى
اكثريت مردم(حتى اكثريت صلحا،متقين،زهاد)به آن مقامنرسيدهاند كه بهشت روحانى
را درك كنند و براى آنها بهشت جسمانىارزش نداشته باشد.اكثر مردم،هم بهشت
روحانى دارند و هم بهشتجسمانى،در جهنم هم همينطور.اقليتى از مردم اهل نعيم
روحانىهستند و اعتنايى به[نعيم]جسمانى ندارند و اقليتى هم فقط بهشتجسمانى
دارند و از بهشت روحانى نصيبى ندارند.
بحث ما اين بود كه به هر حال قطعا ما بهشت جسمانى داريم يعنىنمىتوان آن را
انكار و به شكلى تاويل كرد،قابل تاويل نيست.بله،اينقدر ما مىدانيم كه آنچه در
آن عالم هست با آنچه در اين عالم هستدر عين اينكه در جسمانى بودن شريكند
تفاوتهاى زيادى با يكديگردارند يعنى آن عالم عين عالم دنيا و طبيعت نيست،اگر
عين عالم دنيا وطبيعت مىبود مثل عالم طبيعت تكليف هم در آنجا بود ولى
آنجاتكليف نيست به دليل اينكه امكان تكليف نيست، امكان تغيير دادنوضع و حالت
نيست،به قول فلاسفه آنجا عالم قوه نيست،عالم فعليتمحض است.در آنجا مثلا توالد
و تناسل نمىتواند وجود داشته باشد،خوردن هست ولى خوردن آنجا با خوردن اينجا
فرق مىكند.آن لذاتىكه از خوردن حاصل مىشود هست اما نه مثل خوردن اينجاست
كهاين جور جذب و دفع باشد و در نتيجه مثلا سلامت و بيمارى باشد.
اين گونه چيزها نيست.آن نتيجهاى كه از اين امور پيدا مىشود يعنىلذت
خوردن،لذت آشاميدن،لذت جنسى،لذت مصاحبتها در آنجاوجود دارد ولى با تفاوتهايى كه
با[لذات]اينجا هست.البته ما تفاوتها رانمىتوانيم كاملا درك كنيم.بايد بدانيم
كه اين جنبههاى جسمانى در آنجا وجود دارد و البته جنبههاى روحانى هم به طريق
اولى وجود داردچون ما مىبينيم قرآن در بعضى موارد بعد از اينكه نعمتهاى جسمانى
راذكر مىكند: «جنات تجرى من تحتها الانهار» (2) ...مىفرمايد: «و
رضوان من اللهاكبر» (3) و اما بالاتر از همه خشنودى حق است.
اين«بالاتر از همه»براىچه كسى؟آدمى كه اساسا در دنيا خدا را نشناخته و از حب
خدا ورضاى خدا و خشنودى خدا و عبوديت،چيزى درك نكرده او در آخرتهم محجوب است:
«من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا» (4) آن كه در
اين دنيا كور باشد در آن دنيا هم كور است و گمراهتر.نمىشودانسان در اين دنيا
كور باشد و در آن دنيا بينا،و اين چشمى كه در اين دنياباز نشده در آن دنيا بينا
شود!اين رباعى از فخر رازى است،رباعى خيلىخوب حكيمانهاى است،مىگويد:
ترسم بروم (5) عالم جان ناديده بيرون روم از جهان،جهان ناديده
(6) در عالم جان چون روم از عالم تن؟ در عالم تن عالم جان ناديده
مىگويد چطور از عالم تن به عالم جان بروم در صورتى كه در وقتى كه درعالم تن
هستم عالم جان را هنوز نديدهام.پس انسان در عالم تن بايدعالم جان را ببيند تا
وقتى كه از عالم تن رفت،در عالم جان راه داشته باشد.
پس «و رضوان من الله اكبر» يك حقيقتخيلى بزرگترى است،يكذره آن براى اينها
ارزش تمام بهشتهاى جسمانى را دارد.اما همه مردم كهبه اين مطلب نرسيدهاند.خيلى
از مردم هستند كه اگر الآن به آنها بگوييم-نه فقط در مقابل بهشتهاى آن
عالم،بلكه در مقابل يك امر كوچكى درهمين دنيا-آيا حاضرى با هزار تومان «رضوان
من الله اكبر» را بخرى،مىگويد نه، «رضوان من الله اكبر» چى هست؟ممكن استحتى
هزارتومان برايش ارزش قائل نباشد.ولى اين وجود دارد.براى چه كسانىوجود
دارد؟براى كسانى كه در دنيا[به آن]رسيدهاند،چون اگر انسان دردنيا به آن نرسد
ديگر آنجا نمىتواند آن را درك كند و بفهمد.
اينجا كه قرآن فرموده است: «و لمن خاف مقام ربه» كسى كه مقامپروردگار خودش
را بترسد يعنى هيبت مقام پروردگار او را بگيرد،و تعبير«مقام»آمده
است،«مقام»يعنى مرتبه،عظمت: خدا را در مقام الوهيتبشناسد،عظمت الهى را در
مقام خود درك كند.آن وقت آن خوف، خوف از عقاب خدا نيست،عظمت الهى است،كه امير
المؤمنين فرمود:
«عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم» (7) عظمت الهى
در چشمشانجلوه كرده است،ديگر ما سواى حق هر چه هست،شامل دنيا و آخرت،همه در
نظرشان كوچك است.تمام دنيا و تمام بهشت و جهنم درنظرشان چيزى نيست،يعنى آن كسى
كه مقام پروردگار را به عظمتالهى درك كرد ديگر امكان ندارد چيز ديگر در نظرش
بزرگ بيايد.
به طور كلى انسان چنين ساختمانى دارد كه بزرگى و كوچكى برايشنسبى استيعنى
يك چيز بزرگ است در مقايسه با يك كوچكتر ازخودش.همين قدر كه آن را با يك شىء
بزرگتر مقايسه كند حتى درچشمش كوچك مىشود.مثلا اين ضبط صوت وقتى كه در كنار
ضبطصوت كوچكترى هست به نظرتان بزرگ است،در مقابل يك بزرگتر از خودش به نظرتان
كوچك مىآيد.يك آدم بلند قد در مقابل مردم ديگرهميشه بلند قد است،وقتى كه با
بلند قدتر از خودش راه مىرود به چشمانسان كوچك مىآيد.
روح انسان هم همينطور است.اين اشياء كه بزرگ به نظر مىرسنددر مقايسه با
يكديگر است ولى در مقايسه با مقامى كه عين عظمتاست و عظمت لا يتناهى است هر
عظمت ديگر[كوچك به نظرمىرسد]چون هر چه باشد متناهى است و يك متناهى با نا
متناهىنسبت ندارد.اگر انسان او را به عظمتشناخت ديگر چيزى به نظرشبزرگ
نمىآيد.ما تا فريمان بوديم و فقط مشهد را ديده بوديم مشهد بهنظر ما بسيار
بزرگ بود.تا آمديم قم و تهران و برگشتيم.وقتى كه من ازتهران برگشتم ديدم مشهد
چقدر به نظرم كوچك است! طبيعت انساناين است.سعدى در بوستان قطعهاى دارد:
چنين دارم از پير داننده ياد كه شوريدهاى سر به صحرا نهاد پدر در فراقش نه
خورد و نه خفت پسر را ملامت نمودند گفت از آنگه كه يارم كس خويش خواند دگر با
كسم آشنايى نماند به حقش كه تا حق جمالم نمود دگر هر چه ديدم خيالم نمود
«و لمن خاف مقام ربه» .قرآن در يك جاى ديگر هم اين تعبير را داردكه: «و اما
من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى» (8)
(آن كسى كه مقام پروردگار را بترسد...). اين معنايش هيبت و عظمت است.
اين خوف،خوفى است بالاتر از آن خوفها،بالاتر از خوف از عقاباست،بلكه خوف از
عقاب نوعى غفلت از خداوند است،يعنى خدا رامىشناسد و خدا را مىترسد،غير خدا هر
چه هست در نظرش كوچكاست.در دعاى كميل اين مطلب را كاملا حس مىكنيم.
اين است كه در اين آيه چون بعد فرموده است براى كسانى كه مقامپروردگار را
درك مىكنند و خوف مقام پروردگار را دارند دو بهشتاست،بعضى از مفسرين گفتهاند
مقصود از دو هشتيعنى بهشتىروحانى و بهشتى جسمانى.البته اين يك احتمال است ولى
قرآن گويىنخواسته در اين زمينه توضيح بدهد چون يك«دو بهشت»ديگر هم بعدداريم
كه ذكر مىكنيم.
«ذواتا افنان» اين دو بهشت انواعى از نعم دارند.باز
توضيحنمىدهد،[مىفرمايد]«انواعى».در اين توضيح ندادنها عنايتى هست.
در علم«بلاغت»مىگويند گاهى يك مطلب به تعمد در ابهام گذاشتهمىشود تا
ذهن شنونده به هر راه برود و ضمنا به او بفهمانند كه اگرتوصيف شود محدود
مىشود،چون هر مقدار توصيف شود ذهن آن رامحدود مىكند به همان كه شنيده.بدان هر
چه توصيف كنند، مطلببيش از مقدارى است كه بخواهد توصيف شود. «ذواتا افنان»
اين دوبهشت داراى انواعى از نعيم هستند.اين كه مىگويد«انواعى از نعيم»
يعنى محدودش نكن،پس اگر ما بعد هم توصيف كنيم و نمونههايى رابگوييم كه شما
با آن نمونهها آشنا هستيد و مىتوانيد آشنا باشيد بدانيدكه محدود به اينها
نيست.پس اين «ذواتا افنان» مقدمه است براى اينكهذهن[نعم آن دو بهشت را]محدود
نكند. «لا تعلم نفس» .در يك آيه مىفرمايد: «فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة
اعين» (9) هيچ نفسى نمىتواندبداند كه چه مايههاى روشنايى چشمى در
آنجا پنهان است،يعنى حتىتوصيفهايى كه ما در قرآن مىكنيم به حسب ميزان درك بشر
است نهاينكه به ميزانى است كه آنها هستند،آن قابل توصيف نيست.براى يكنفس در
دنيا امكان درك آن مطلب وجود ندارد. «فيهما عينان تجريان» در آندو بهشت دو
چشمه جريان دارد.باز مفسرين اينجا همين حرف رازدهاند. [مىفرمايد]دو چشمهاى
جريان دارد،يعنى چگونهچشمههايى هست،[قابل توضيح نيست]، همين قدر بدانيد
دوچشمهاى هست.اين «اى» [در «دو چشمهاى»] باز علامت ابهام استيعنى ديگر
وصفش را از ما نخواهيد.
«فيهما من كل فاكهة زوجان» از هر ميوهاى دو نوع وجود
دارد.زوجانيعنى«جفت»كه مفسرين گفتهاند يعنى دو نوع نه يك نوع.باز قرآن
شرحنداده است.قهرا همان احتمال مىآيد كه آنجا كه گفتيم «جنتان» (دوبهشت
است)قهرا ميوههاى هر بهشتى هم با ميوههاى بهشت ديگر فرقمىكند،ميوههاى بهشت
روحانى،روحانى است و ميوههاى بهشتجسمانى،جسمانى است.تا اينجا وصف خود اين دو
بهشت بود. «فباى الاءربكما تكذبان» نعمتها را ببينيد،به كداميك از نعمتها
تكذيب مىكنيد؟
از اينجا وصف اهل بهشت استيعنى حالت آنها را بيان مىكند كهبيشتر حالت اهل
بهشت جسمانى بيان شده استيعنى اين حالاتبيشتر با اهل بهشت جسمانى بيان شده
استيعنى اين حالاتبيشتر با اهل بهشت جسمانى منطبق است: «متكئين على فرش
بطائنهامن استبرق (10) و جنا الجنتين دان» اهل بهشت تكيه مىزنند
بر فراشها و بر بساطهايى كه بطائن آنها(بطانه يعنى آستر،در مقابل ظهاره)از
استبرقاست.استبرق نوعى حرير را مىگويند. لفظ«استبرق»لفظ به اصطلاحعربى
الاصل نيست و از زبان ديگر-كه ظاهرا زبان فارسى باشد-در زبانعربى وارد شده است
و مىگويند معرب«ستبرك»است.ستبر هماناست كه ما مىگوييم و به معنى كلفت
است.نوعى ديبا را كه ضخيمتربوده است«ستبرك»مىگفتند،بعد كه به زبان عربى آمده
است«استبرق»
گفتهاند.
«و جنا الجنتين دان» ميوههاى هر دو بهشت نزديك است.ميوه را از آنجهت كه
قابل چيدن است مىگويند نزديك است.مقصود اين است كهدر اختيار كامل اهل بهشت
قرار دارد يعنى تلاشى[لازم نيست]،مثلدنيا نيست كه دار تلاش و كوشش و بذر
پاشيدن و بعد عمل آوردنباشد،تابع اراده است،هر طور كه بخواهند آنا براى آنها
حاضر است.
«فيهن قاصرات الطرف لم يطمثهن انس قبلهم و لا جان» .اينجا «فيهن» بهصورت
جمع آورده شده،گفتهاند به اعتبار اينكه براى هر فردى،از اينبهشتها وجود
دارد،يعنى در اين بهشتها كه براى همه افراد وجود دارد،زنانى هستند-به تعبيرى
كه[مترجم]دارد-فروهشته چشم. اين«فروهشته چشم»را دو جور مىشود[بيان]كرد:يكى
اينكه توصيفجسمانى چشم باشد، همين چيزى كه ما مىگوييم خمار آلود،چشمخمار كه
چشم خمارى خودش نوعى زيبايى است.آن شعر بابا طاهرمىگويد:
دل عاشق به پيغامى بسازد خمار آلوده با جامى بسازد مرا كيفيت چشم تو كافى
است قناعتگر به بادامى بسازد
بعضى به اين معنا گرفتهاند.برخى كنايه از كيفيت روحى گرفتهاند.نكتهخيلى
خاصى در اينجا هست.مساله«عفت زن»براى مرد يك ارزش ذاتى و اصيل دارد.برتراند
راسل از آن كسانى است كه عليه اين فكرتبليغ مىكند(و عجيب است!انحراف از
تعليمات انبياء است.شمامىبينيد كه در همين دنيايى كه اسمش را«دنياى
علم»گذاشتهاند كار بهكجاها مىكشد!).مىگويد اصلا فلسفه عفت چيست؟بعد
فلسفهاىبراى عفت ذكر مىكند،مىگويد فلسفه عفت منحصرا اين است كه مردمثل خود
زن علاقهمند است كه بچهاش مشخص باشد.زن بچهاش بههر حال مشخص است چون او
مىفهمد اين بچهاى است كه از او متولدشده،لهذا براى زن اهميت ندارد كه با يك
مرد آميزش داشته باشد يا باصد مرد.ولى براى مرد اهميت دارد چون اگر زنش با
مردهاى متعددىآميزش داشته باشد نمىداند بچهاى كه از او متولد مىشود بچه
خودشاستيا بچه خودش نيست.مىگويد در سابق چون راهى براى اين كارنبود فحشاء
ممنوع بود يعنى يك زن با غير شوهر خودش حق تماسنداشت.حالا چون دنيا پيش رفته و
مخصوصا وسائل ضد آبستنى پيداشده است چه مانعى دارد كه يك زن،زن قانونى يك مرد
باشد و عشقشبا مرد ديگر باشد ولى متعهد شود كه از او آبستن نشود،هر وقتخواست
آبستن شود با شوهر قانونىاش تماس داشته باشد؟
من در بعضى از نوشتههاى خودم اين حرفش را نقل و از جنبههاىمختلف رد
كردهام.مساله عفت و ارزش عفت مساله ديگرى است،همبراى مرد و هم براى زن.در
ارتباط مرد و زن تنها اقناع غريزه جنسىمطرح نيست،آن مساله وحدت،يگانگى و اتحاد
روحى بالاتر است واين«بالاتر»مطرح است.قرآن تعبيرى دارد مىفرمايد: «و من
اياته ان خلقلكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة»
(11) .در رابطهزوجين مودت و رحمت را[مطرح مىكند].مودت و رحمت غير
ازشهوت است.ميان شما و داد و مهربانى[قرار داد].و داد و مهربانى
يعنىيگانگى.نمىگويد خداست كه شما را طورى قرار داد كه شهوت زن بهوسيله مرد و
شهوت مرد به وسيله زن اقناع شود،آن،جنبه حيوانىقضيه است.شك ندارد كه آن هست
ولى آن جنبه اساسى كه پايهزوجيت است آن است كه«وداد و رحمت»گفته مىشود و
مولوى چقدرعالى همين آيه را تفسير كرده است!مىگويد شهوت از جنبه حيوانىاست،
رحمت و وداد است كه جنبه انسانى هم[دارد]و بعد مىگويد بههمين دليل است كه
هميشه زنها بر مردها غالبند.عملا زن بر مرد غالباست چون مرد محكوم مودت و
رحمتى است كه به زن بايد داشتهباشد.خيلى عالى و عجيب اين حرف را مىزند!
قرآن مىخواهد بگويد كه در عالم آخرت[در]آنچه كه مردان اززنان اخروى[بهره
مىبرند] -اعم از آنكه آن زنان اخروى خيرات حساندنيا باشند يعنى زنان دنياشان
باشند يا حور العينها باشند-تنها مسالهجنسى مطرح نيست،مساله روحى هم مطرح
است،يعنى چه؟ يعنىزنانى هستند عاشق اين مردها،دل در گرو اين مردها دارند،يعنى
يكحالتيگانگى دارند، از غير اينها چشم بستهاند، «قاصرات الطرف» يعنىچشمشان
فقط و فقط به اينها اكتفا كرده است.مساله اين نيست كهبگوييم قانون عفاف در اين
دنياست،آنجا كه عفاف[نيست]،چه مانعىدارد كه يك حوريه مال صد نفر باشد؟قرآن
مىگويد اين حرفها مطرحنيست چون مساله فقط مساله ارضاء جنسى نيست،يك امر روحى
همهست و بشر با اين نياز مىرود،حال افرادى بالاتر از اين مقامها هستند،آنها
سر جاى خودشان ولى اكثريت مردم اين جزء نيازهايشان است.
«لم يطمثهن انس قبلهم و لا جان» نه يك زن هر جايى كه گاهى پيش اين، گاهى
پيش آن، هيچ انسى و جنى با او تماس پيدا نكرده است «كانهنالياقوت و المرجان»
گويى در صفا ياقوت يا مرواريد هستند يعنى بدنهاىاينها اين طور با صفاست. «هل
جزاء الاحسان الا الاحسان» آيا جزاى نيكىجز نيكى خواهد بود؟يعنى هر كس كه در
دنيا نيكى كند نيكى مىبيند.
در ذيل همين[آيه است]كه وارد شده است كه آيا جزاى توحيد و«لااله الا
الله»جز بهشت چيزى ديگرى مىتواند باشد؟
«و من دونهما جنتان» دو بهشت نازلتر از اينها هم وجود دارد.آنجاداشت: «و
لمن خاف مقام ربه» .مفسرين گفتهاند-و درست گفتهاند-در آنجاچه بهشت روحانىاش
و چه بهشت جسمانىاش مال «لمن خاف مقام ربه»
بود،يعنى اهل اخلاص،كسانى كه خدا را به هيبت و عظمتشناختهاند،ولى در
پايينتر و كمتر از اينها هم دو بهشتى هست اما براىافرادى كه از اينها كمتر
هستند،و گفتهاند منظور افرادى است كهعبادتشان براى بهشتيا براى فرار از جهنم
بوده است. «مدهامتان» دوبهشتى سر سبز.اينجا سخن از سرسبزى است. «فيهما عينان
نضاختان» .درآنجا سخن از دو چشمه جارى بود،اينجا هم سخن از دو چشمه ديگر،ولى
اينجا تعبير «نضاختان» دارد يعنى جوشش زن،فواره زن.اما اينجا همتوصيف نمىكند
كه اين چشمهها چگونه چشمههايى است. «فيهما فاكهةو نخل و رمان» .آنجا
داشتيم: «فيهما من كل فاكهة زوجان» در آن[دو]بهشتاهل اخلاص از هر ميوهاى دو
نوعش وجود دارد.در اين دو بهشتدرجه پايينتر ميوهاى است و نخلى و انارى،درخت
ميوه و درخت نخلو درخت انار.
«فيهن خيرات حسان» و در آن بهشتها هم زنانى كه خير و نيكو هستند[وجود
دارند]،زنان نيكو خصال و نيكو صورت،يعنى نيكو سيرت ونيكو صورت.خير،حسن معنوى را
مىگويند و حسن،حسن صورى را. «خيرات حسان» يعنى زنانى كه هم از نظر روحى و
معنوى خيرند و هم ازنظر زيبايى،پس مىشود نيكو سيرت و نيكو صورت،هر دو وجود
دارد.
بعضى مفسرين گفتهاند كه اينجا اشاره به زنان دنياست نه حور العينها،زنانى
از نوع انسان كه اهل بهشت و اهل سعادت هستند.
علاوه بر اينها باز «حور مقصورات فى الخيام» حور العينهايى كهمنحصرا در
خيمههايى هستند.همان مفهوم «قاصرات الطرف لم يطمثهنانس قبلهم و لا جان» را
با تعبير ديگر گفته است،يعنى«نه هر جايى».اين «حور مقصورات فى الخيام» باز
مفهوم«نه هر جايى»را مىدهد. همان كلمه «لميطمثهن انس قبلهم و لا جان»
تكرار شده.معلوم است كه قرآن به جنبهطهارت و عفاف و پاكى خيلى عنايت دارد يعنى
اين را براى بشر يكارزش اصيل مىداند.
«متكئين على رفرف خضر و عبقرى حسان» .درباره آنها هم داشتيم:
«متكئين على فرش بطائنها من استبرق و جنا الجنتين دان» .درباره اينها
داريم:
«متكئين» تكيه زنها هستند «على رفرف خضر» بر متكاهاى سبز و بربساطهاى
بسيار قيمتى و بسيار نيك «فباى الاء ربكما تكذبان» پس چهنعمتى را شما
مىتوانيد تكذيب كنيد؟
در آخر دو مرتبه مىفرمايد: «تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام»
مبارك است و پر بركت است نام پروردگارت آن نام پر جلال و صاحبجلالت و صاحب
اكرام، كه مىگويند اشاره به همان نام«الرحمن»استكه سوره با آن شروع شده
است.سوره با كلمه«الرحمن»شروع شده و باتوصيف«الرحمن»با جمله «تبارك اسم ربك
ذى الجلال و الاكرام» خاتمهپيدا مىكند اشاره به اينكه آنچه كه در عالم به
وجود آمده است از اولعالم تا آخر عالم،دنيا و آخرت،تمام اينها به
اسم«رحمن»به وجودآمده است.مىگويند: «ظهر الوجود ببسم الله الرحمن الرحيم»
.اصلا«رحمن» يعنى رحمت عامه پروردگار،يعنى خلقت،اساس خلقت.رحمن يعنىخداى
خالق،يعنى خداى خالقى كه خلقتش بر اساس رحمت وجود ورساندن فيض است و هر موجودى
آن فيضى را كه لايق است[دريافتمىكند].ما اگر بگوييم«خدا خالق است»يك معنا و
مفهوم را گفتهايميعنى همين مقدار فهماندهايم كه خداوند ايجاد كننده اشياء
است،ولىآيا اين ايجاد بر اساس فيض و رحمت استيا بر اساس ديگرى،اين راديگر
كلمه«خالق»نمىفهماند،ولى وقتى كه مىگوييم«رحمن»يعنىافاضه كننده جود و
رحمتخودش.وقتى مىگوييم«رحمن»يعنىسراسر خلقت مساوى است با سراسر رحمت،و حتى
آنجايى هم كهعذاب هست،خود عذاب از يك جنبه ديگر-لا اقل از اين جنبه كه مانظام
كل را در نظر بگيريم،در نظام كل-باز نوعى رحمت است.مىگويد:
«تبارك اسم ربك» مبارك باد،افزون باد آن نام پروردگارت،آن نامى كهصاحب
جلال و اكرام است.گفتيم«جلال» (12) يعنى اجل شانا است،منزهاز نقص
است،به اصطلاح صفتسلبى[است]. «اكرام» (13) يعنى پر ازكرامت است،پر
از جمال است. «ذى الجلال و الاكرام» صاحب جلال وجمال بودن،يعنى از نقصها منزه
بودن و به كمالها متصف بودن،كه جمعميان صفات سلبيه و صفات ثبوتيه هر دو در اين
جمله شده است.و صلىالله على محمد و اله الطاهرين.
2.توبه/72.
3 و 4.اسراء/72.
5.يعنى بميرم.
7.نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 184(خطبه همام).
8.نازعات/40 و 41.
9.سجده/17.
10.يا من استبرق ،هر دو جور خوانده شده،همزه وصل و همزه قطع،ولى بيشتر همزه
قطع خواندهاند كه من استبرق.
11.روم/21.