آشنايى با قرآن جلد ۶

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۲ -


تفسير سوره الرحمن(2)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

و الارض وضعها للانام×فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام×و الحب ذو العصف و الريحان×فباى الاء ربكما تكذبان× (1) [آيات اول سوره الرحمن را] (2) خوانديم كه سخن از تعليم قرآن و ازخلقت انسان و از تعليم نطق و بيان و از نظام آسمان و خورشيد و ماه وبعد اشاره به درخت و گياه و امثال اينها بود،در اينجا مى‏فرمايد:

«و الارض وضعها للانام‏» و زمين را خدا براى مردم آفريد.«انام‏»يك نوع‏اسم جمع و به معنى مردم است.انام يعنى‏«الناس‏»،يعنى مردم.زمين راخدا براى مردم[آفريد]. (3) اينجا دو جهت هست كه ما بايد به اين دوجهت توجه كنيم.يكى اين است كه بينش يك نفر موحد در عالم خلقت هميشه اين طور بايد باشد كه نظامى است در عالم و رابطه‏اى است درخلقت اشياء، يعنى اگر زمين شرايط زندگى برايش مساعد است و يك‏سلسله امورى كه برايش مفيد است-كه ما اسم آنها را«نعمتها»

مى‏گذاريم-وجود دارد،اينها يك امر اتفاقى و تصادفى نيست آن طور كه‏ماديين فرضيه مى‏سازند كه پيدايش زمين صرفا معلول يك تصادف‏است و هدف و غرض و حكمتى در كار نيست،بعد هم كه شرايط زمين‏براى زندگى مساعد شده،اين هم معلول تصادف است،بعد هم كه‏اولين جاندار در روى زمين پيدا شده است اين هم باز در اثر يك تصادف‏است،بعد اين جاندارها هم كه تكامل پيدا كرده‏اند تا به انسان رسيده،اين انسان كه الآن خودش را شريف‏ترين مخلوقات عالم مى‏داند باز هم‏يك امر تصادفى است.درست دقت كنيد كه آن نتيجه نهايى از نظر انسان‏چه خواهد شد:انسان در روى زمين آمده بدون آنكه حسابى در كارباشد و آن حساب انسان را به اينجا رسانده باشد،بلكه همان تصادفات‏كوركورانه‏اى كه رخ داده است و يك مقدار-در جاندارها-تنازعها براى‏بقا،كشمكشها و ستيزها و حكومت زور در ميان حيوانات كه هر كه قويترو زورمندتر بوده باقى مانده،انسان را به اينجا رسانده است.بنا بر اين،اين‏انسانى كه امروز ما مى‏بينيم،وجودش معلول يك سلسله تصادفات‏است و يك سلسله زورمنديهايى كه نسلهاى گذشته‏اش نسبت به‏حيوانات ديگر داشته‏اند كه توانسته‏اند آنها را از صحنه زندگى بيرون‏ببرند و بعد خودشان در اينجا باشند.نتيجه چيست؟حالا بر چه اساسى‏بايد زندگى كند؟حالا هم قهرا نتيجه‏اش همين است،يعنى اصلا قانون‏اساسى خلقت همين خواهد بود و بنا بر اين مبناى زندگى بشر در آينده‏هم همين بايد باشد و غير از اين نمى‏تواند باشد.اينجاست كه مسائلى ازقبيل انسانيت و شرافت و اخلاق و معنويت،زيرابش يكجا زده مى‏شود، و عجيب اين است كه عده‏اى مى‏خواهند اين فلسفه را ترويج كنند و درعين حال باز دم از انسانيت و شرافت و معنويت و نيكى و احسان و صفاو عدالت و از اين حرفها بزنند.اينها اصلا با هم جور در نمى‏آيد،يعنى‏اگر ما آن اصلى را كه‏«اصل علت غائى‏»ناميده مى‏شود ناديده بگيريم‏يعنى اگر آن‏« ل »در «وضعها للانام‏» را برداريم،ديگر انسان‏نمى‏تواند اساسا وظيفه‏اى داشته باشد.

يك وقتى اين مثال به نظرم آمد:الآن انسان كدخداى اين عالم‏است،يعنى بر همه حيوانات و جاندارهاى ديگر پيروز است،بر درياها،صحراها،گياهها،حيوانات و هو مسلط است.اين را شما تشبيه كنيد به‏كدخداى يك ده.اين كدخداى يك ده يك وقت هست كه با زور خودش‏آمده اين منصب و پست را تصاحب و ديگران را مطيع خودش كرده،ويك وقت هست كدخدايى است كه او را براى كدخدايى اين ده انتخاب‏كرده‏اند.اگر كدخدايى را ديگرى(مثلا دولت)يا ديگران(مردم)انتخاب‏كرده باشند،مسؤوليت در آنجا معنى دارد چون انتخاب، مسؤوليت‏آوراست.به او مى‏گويند تو را براى اين ده به عنوان كدخدا انتخاب‏كرده‏اند،براى چه؟ كارهايى را بايد انجام بدهى.اگر انتخاب در كار باشدمسؤوليت و وظيفه هم معنى پيدا مى‏كند.ولى اگر انتخاب در كار نباشد وشخص با زور خودش آمده اينجا را تصاحب و اقتدار كرده،ديگر كسى‏نمى‏تواند به او بگويد كه تو اكنون مسؤوليتى هم در مقابل اين[امر]دارى. مى‏گويد من به حكم اين شمشير و زور خودم شما را اينجا مطيع‏كردم.اصلا مسؤوليت برايش معنى ندارد.

ما در قرآن راجع به انسان كلمه‏«اصطفاء»را مى‏خوانيم.اصطفاءيعنى انتخاب.خدا انسان را برگزيده است.چون خدا انسان را برگزيده‏است،اين‏«برگزيده‏»قهرا از جنبه برگزيدگى خودش مسؤوليت هم دارد و نمى‏تواند نداشته باشد.اما اگر بنا بود اصطفاء و انتخاب و اختيار و«خدا اين نعمت را براى تو قرار داده‏»و اين گونه حرفها را به كلى نفى‏كنيم،ديگر براى انسان وظيفه و مسؤوليت معنى ندارد.اين است كه مامكرر گفته‏ايم كه اين فلسفه‏هاى مادى جديد كه از يك طرف بر اساس‏ماترياليسم و نفى همه اين حرفها قضاوت مى‏كنند ولى از طرف ديگر به‏اينجاها كه مى‏رسند مى‏خواهند فلسفه انسانى بسازند و دم از مسؤوليت‏مى‏زنند اينها اساسا هيچ معنى نمى‏تواند داشته باشد.به حسب بينش‏توحيدى و در معارف الهى هيچ ذره‏اى در نظام خلقت نيست مگر اينكه‏«حساب شده‏»و مقدر است،يعنى روى يك تقدير و اندازه‏گيرى وحساب است.اگر انسان در متن اين برنامه نبود زمينى هم در اين برنامه‏نبود. وقتى كه شما چيزهايى را روى برنامه‏اى و براى هدفى تعيين‏مى‏كنيد،معنايش اين است كه اگر آن هدف در اين برنامه نبود اين‏مقدمات هم در كار نبود.آيه «و الارض وضعها للانام‏» معنايش اين است كه‏اين طور نيست كه خلقت زمين به گزاف انجام شده و بعد تصادفا منجر به‏خلقت انسان شده،بلكه اصلا اين زمين حساب شده آفريده شده است،براى اينكه انسان در رويش به وجود بيايد آفريده شده است.بنا بر اين اى‏انسان تو بايد توجه داشته باشى كه اين زمين را براى تو آفريده‏اند،پس‏مسؤولى،پس مكلفى.همه اينها نتيجه گيرى براى مسؤوليت و مكلف‏بودن است كه آن «فباى الاء ربكما تكذبان‏» توجه دادن ماست به مسؤوليت‏و تكليفى كه در مقابل اين نعمتها-كه براى اين هدف آفريده شده است‏داريم.اين يك نكته.

نكته ديگر هم نكته درستى است كه بعضى استفاده كرده و مى‏كنندو آن اين است كه در «و الارض وضعها للانام‏» (زمين را خدا براى مردم‏آفريده است)وقتى مى‏گويد«براى مردم آفريده است‏»اختصاص به يك گروه خاص از مردم نمى‏دهد،يعنى براى همه مردم آفريده است، نه‏اينكه اختصاص به بعضى از مردم داشته باشد.يادم است زمانى كه‏جنگ بين الملل دوم بود(البته آنها جنبه تبليغاتى داشت،آنهايى هم كه‏اين حرفها را مى‏زدند بهتر از ديگران نبودند) راديو آلمان وقتى قرآن‏مى‏خواند،سوره الرحمن را كه مى‏خواند،وقتى كه به اين آيه «و الارض‏وضعها للانام‏» مى‏رسيد مى‏گفت:«و الانگليزيون يقولون الارض لنا» (خنده حضار) .

«و الارض وضعها للانام‏» خدا زمين را براى همه مردم‏آفريده است.همه مردم را خدا خلق كرده،زمين را هم كه خدا خلق كرده‏براى همه مردم خلق كرده نه براى يك گروه خاص كه ديگران از آن‏محروم بمانند.

«فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام‏» .كلمه «وضعها» [در آيه قبل]يعنى نهادآن را.اين اشاره است به آن استفاده‏اى كه انسان از نهادگى زمين مى‏برد،يعنى زمين براى انسان بساط و فرش و گهواره است كه انسان در روى آن‏قرار گرفته و حاجتش را رفع مى‏كند.حال اشاره مى‏كند به جنبه‏هاى‏ديگر فوايد و نعمى كه زمين براى انسان دارد.زمين براى انسان تنها فرش‏و مهاد و جايى كه محل قرار باشد نيست، «فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام‏»

در اين زمين است ميوه‏ها و درخت‏خرما با آن غلافهاى خودش كه‏ميوه‏ها را در غلاف قرار مى‏دهد.گويا عرب به خرما«فاكهه‏»(ميوه)

اطلاق نمى‏كند،از اين جهت نخل را جداگانه ذكر كرده است.فلاسفه‏اصطلاحى دارند، مى‏گويند«آباء ثلاثه و امهات اربعة‏».زمين براى انسان‏حكم يك مادر را دارد.همين‏طور كه شير در پستان مادر تهيه مى‏شود واين تهيه شدن شير در پستان يك امر تصادفى نيست‏يعنى از زنى حامله‏مى‏شود و بعد تدريجا در پستان او مايعى پيدا مى‏شود و هر چه كه ايام‏وضع حمل او نزديك مى‏شود آن مايع بيشتر و آماده‏تر مى‏شود به طورى كه مقارن با ولادت طفل آن پستان و آن مايع كاملا آماده است براى اينكه‏طفل از آن استفاده كند،اين يك امر تصادفى نيست كه همين قدر كه اين‏بچه در رحم قرار مى‏گيرد اتفاقا پستان هم پر از شير مى‏شود،نه، دربرنامه است،يعنى رابطه است ميان خلقت بچه و خلقت پستان و توليدپستان آن شير را. اصلا در نظام خلقت اگر بنا نبود كه در رحمها بچه‏هاآفريده شوند،پستان هم آفريده نمى‏شد، آن پستان هم آن طور آفريده‏نمى‏شد كه آن مايع را به آن شكل بتواند به وجود بياورد.ميان آن مايع ومعده آن طفل كه در رحم است ارتباط برقرار است.ميان نوع آن مايع(آن‏كه به اصطلاح خراسان به آن‏«جيك‏»مى‏گويند يا به آن‏«آغوز»

مى‏گويند)و اولين ماده‏اى كه براى اين معده متناسب است باز[رابطه]است،يعنى اين مايع روى حساب تهيه شده.حتى ميان آن دگمه سرپستان و لبهاى آن طفل هم رابطه برقرار است، اگر لبهاى آن طفل آن‏شكل خاص را نمى‏داشت آن دگمه سر پستان هم آن طور آفريده‏نمى‏شد.يا آن غده‏ها و مراكزى كه ترشح مى‏كند،به آن شكل ترشح‏مى‏كند.طفل بايد با لبش فشار مختصرى بدهد تا ترشح كند،چون اگر بالبش فشار ندهد ترشح نمى‏كند و اگر بدون اينكه لب فشار بدهد ترشح‏كند شيرها بى‏جهت مى‏ريزد.آن هم بايد آنقدر نازك باشد كه وقتى لب‏نازك طفل كوچكترين فشار را بياورد كافى باشد.همه اينها حساب دارد.

زمين هم ايجاد كردنش ميوه‏ها را،درختها،دانه‏ها و سبزيهاى‏خوشبو را،[حساب دارد].از ميوه‏ها تعبير به‏«فاكهه‏»كرده،بعد خرما رااختصاصا جدا ذكر كرده،يا به علت اهميتش يا به همان علت كه عرض‏كردم عرب به خرما«فاكهه‏»اطلاق نمى‏كند.دانه‏هاى مورد تغذى انسان‏مثل گندم،جو،نخود و لوبيا را هم تعبير به‏«حب‏»مى‏كند،دانه‏هايى كه‏از زمين مى‏رويد، دانه‏هايى كه توام با برگهايى درو كردنى است كه مورد استفاده انسان است.از سبزه‏هاى خوشبو تعبير به‏«ريحان‏»فرموده است (و الحب ذو العصف و الريحان) .

قرآن مى‏خواهد بگويد همين‏طور كه رابطه است ميان آن پستان وآن شير و آن دگمه سر پستان و همه آن تشكيلات با خلقت طفل در رحم‏و با معده و لبها و نيازهاى آن طفل، همين‏طور رابطه است ميان ميوه‏ها ودانه‏ها و روييدنيهاى خوشبوى اين عالم با خلقت انسان. اينها ماده‏هايى‏است كه در پستان همين زمين مى‏رويد،يعنى اين پستان اين جور آفريده‏شده است كه بتواند اين احتياجات را رفع كند.البته طفل وقتى از رحم به‏دنيا مى‏آيد ناتوان است، حد اكثر همين است كه با لبهاى خودش بايدبمكد،ديگر بيش از اين كارى از او ساخته نيست، مايع براى او تا اين‏اندازه آماده است،ولى انسان بعد از آنكه بزرگ مى‏شود استعداد خيلى‏بيش از اينها را دارد،آن وقت مى‏بينيد نعمتها در قدمهاى دورترى قرارداده شده كه او خودش مى‏رود آنها را به خود نزديك مى‏كند.مثلا دانه رادر زمين مى‏پاشد كه بعد زمين اين استعداد خودش را در آنجا نشان‏مى‏دهد،بعد مثلا بوته گندم مى‏رويد،بعد بزرگ مى‏شود،ساقه پيدامى‏كند،دو مرتبه خوشه پيدا مى‏كند،بعد دانه گندم هم به خودى خودقابل استفاده نيست،انسان آن را آرد مى‏كند،بعد مى‏پزد و بعد مى‏خورد.

«و الارض وضعها للانام فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام‏» زمين را نهاد براى‏مردم كه بر روى آن راه بروند و از آن مانند يك فرش و بساط استفاده كنندولى نه زمين تنها فايده‏اش آن باشد، مادرى است كه در پستان خودش‏مواد مورد نياز انسان را به وجود مى‏آورد،در اين زمين است ميوه‏ها،دراين زمين است درخت‏خرما،و از اين زمين مى‏رويد دانه‏هايى كه مورداستفاده انسان است،دانه‏هايى كه با بوته‏هايى داراى برگ مى‏رويد،و دراين زمين است كه ريحانها يعنى روييدنيهاى خوشبوى پيدا مى‏شود.اگر انسان شامه‏اى نمى‏داشت،اين گلها و سبزيهاى خوشبو هم در دنياوجود نمى‏داشت،يعنى ارتباطى ميان ايندو برقرار است. «فباى الاء ربكماتكذبان‏» حال به من بگوييد كه شما كداميك از نعمتهاى پروردگارتان راتكذيب مى‏كنيد، يعنى آيا جاى تكذيب نعمتها هست؟!تكذيب نعمتهايا تكذيب ايمانى.عرض كرديم كه اين نعمتها با اين تشكيلات و اين نظم‏كه حساب و كتابى را در عالم مى‏رساند،اولا الهام بخش ايمان است درانسان،ثانيا الهام بخش وظيفه و تكليف و مسؤوليت است براى انسان.

«خلق الانسان من صلصال كالفخار» انسان را آفريده است از گل‏خشكيده شبيه سفال پخته. «صلصال‏»يعنى داراى صلصله.«صلصال‏»

صدا را مى‏گويند،يعنى به شكلى در آمده بود كه مانند سفال صدا مى‏كرد.

در قرآن راجع به خلقت انسان،در جاهايى تعبير دارد انسان را از خاك‏آفريد،يك جا تعبير دارد انسان را از گل آفريد،يك جا تعبير دارد انسان‏را از لاى گنديده آفريد (من حما مسنون) (4) ، يك جا تعبير دارد انسان را از گل‏خشكيده آفريد.معلوم است كه اينها مراحل را ذكر مى‏كند. «از خاك‏آفريد»روشن است كه خاك قبل از گل است و گل از خاك به وجودمى‏آيد.«لاى گنديده متعفن‏»:آب و خاك كه با همديگر مخلوط مى‏شوندابتدا گل است،بعدها كه مى‏ماند، در اثر تخميرها و فعل و انفعال‏هايى‏تبديل به يك‏«لاى گنديده‏»مى‏شود.«گل خشكيده‏»:اين باز از مراحل‏بعد است كه زمانى هم به اين حالت در مى‏آيد.قرآن خلقت انسان را دراين مراحل مختلف بيان كرده است:از خاك آفريده شده است،از گل‏آفريده شده است،از لاى گنديده آفريده شده است و از گل خشكيده‏آفريده شده است.اينها مراحلى در خلقت انسان را نشان مى‏دهد.دراينجا هم قرآن همين قدر تعبيرش اين است كه انسان را از گل خشكيده‏آفريد.از يك طرف به قرينه اينكه مى‏گويد«از گل خشكيده‏»بايد بگوييم‏پس مقصود از«انسان‏»يعنى انسان اول،كه بعضى از مفسرين اين جورگفته‏اند.ولى به قرينه اينكه كلمه‏«انسان‏»اسم جنس است نه اسم‏شخص،و بعيد است كه الف و لام را الف و لام عهد بگيريم[و بگوييم]يعنى آن انسان معين،آن انسان اول،[لذا]مقصود اين است كه نوع انسان‏را،منتها نوع انسان را به اعتبار آن اوايل اوايلش،يعنى مى‏خواهد بگويدخلقت اولى انسان منتهى مى‏شود به گل خشكيده.اين هم باز تعبيرى‏است كه از نظر هدف نظير «و الارض وضعها للانام‏» است،يعنى اى انسان‏اگر روزى رسيدى به اينجا كه ابتداى خلقت انسان خاك بوده،لجن بوده،گل خشكيده بوده،چه و چه بوده،يك وقت اينها فكر تو را به آنجا نبردكه پس يك تصادف بود كه انسان آفريده شد.

انسان،مخصوصا مردمى كه در معارف الهى خيلى ورودندارند،گاهى به يك اسم از اسماء الهى توجه مى‏كند و اسمهاى ديگرخدا را غافل مى‏شود،يعنى يك شان از شؤون الهى را توجه دارد درحالى كه از شؤون ديگر الهى غافل است.غالبا مردم فقط به قدرت خداتوجه دارند.هر چه بگوييد،مى‏گويد خدا كه قدرت دارد.فلان چيز آيااين جور هست‏يا اين جور نيست؟خدا كه قدرت دارد چنين بكند.بله،خدا قدرت دارد،قدرتش هم غير متناهى است (ان الله على كل شى‏ء قدير)

اما خدا تنها قادر كه نيست،حكيم هم هست.حكمت،خودش اقتضايى‏دارد.قدرت از آن جهت كه قدرت است،يعنى عجز و ناتوانى در مقابل[كارها]نيست،اما حكمت است كه حسابى را در كار مى‏آورد.خداوندقادر هست،احد هست،حكيم هست،باسط هست،قابض هست،هزاران اسماء و صفات دارد.خلقت ناشى از ذات مستجمع جميع صفات كماليه است نه ناشى از ذات داراى فقط يك صفت كه قدرت‏است.افرادى كه فقط قدرت را مى‏بينند مى‏گويند[آيا]خدا انسان راآفريده؟[مى‏گوييم بله.مى‏گويند]خدا كه قدرت دارد،خدا قدرت داردانسان را از اول از هيچ چيز يكدفعه بيافريند،ديگر چه احتياجى است كه‏خاكى باشد،گلى باشد،لاى گنديده‏اى باشد،گل خشكيده‏اى باشد،زمانى باشد،مدتها اين در تخمير مانده باشد؟مگر خدا قادر نيست؟

مگر خدا عاجز و ناتوان است؟جواب اين است:پس بچه هم كه‏مى‏خواهد متولد شود،كسى بگويد مگر خدا ناتوان است؟اين‏تشريفات ديگر چيست كه حتما ازدواج باشد و مرد و زنى باشند و عمل‏مباشرتى انجام بگيرد و بعد نه ماه طول بكشد،قدم به قدم جلو بيايد،مگر خدا قادر نيست؟خدا اگر قادر است‏يكدفعه اين كار را انجام بدهد!

يك آدم عوامى كه خيال مى‏كرد شخصى دختر دارد رفته بود به‏خواستگارى دخترش.بعد كه عده‏اى را به خواستگارى فرستاد،او گفت‏اصلا من دختر ندارم،فقط يك پسر دارم.او جواب داد حالا همان.گفت‏پسر كه نمى‏شود!مگر نمى‏خواهى خدا به تو فرزند بدهد؟گفت‏خدا اگربخواهد فرزند بدهد از پسرش هم مى‏دهد(خنده حضار).

اينها حرف مفت است.قرآن وقتى كه ما را متوجه مى‏كند كه‏خداوند انسان را از خاك آفريد،از گل آفريد،از لاى گنديده آفريد،از گل‏خشكيده آفريد،در ذهن ما اين نباشد كه خدا قدرت دارد،بخواهدبيافريند آنا مى‏آفريند،اينها ديگر يعنى چه؟!براى اين است كه شما اگربعد در نظامات علمى به اين جور مسائل بر بخوريد بدانيد اينها هم روى‏حكمت و حساب بوده كه خلقت انسان بايد اين مراحل را طى كند.پس‏همين‏طور كه «و الارض وضعها للانام‏» زمين را كه خدا آفريده است‏حساب‏شده بوده است،خلقت انسان هم از خاك و از گل و از اين جور چيزها كه اين مراحل را بايد طى كند-روى حساب است.

«و خلق الجان من مارج من نار» .قرآن موجود ديگرى را عرضه مى‏داردبه نام «جن‏» يا «جان‏» كه در ادبيات فارسى ما اين امر منشا يك سلسله‏اشتباهات شده و آن اين است كه ما اغلب كلمه‏«جن‏»را به‏«ديو»ترجمه‏مى‏كنيم و ديو در فارسى قديم و در فرهنگ خيلى قديم ايران معنا ومفهوم ديگرى داشته غير از مفهومى كه جن در قرآن دارد.مثل خود كلمه‏«شيطان‏»است كه گاهى آن را به‏«اهريمن‏»ترجمه مى‏كنند،در صورتى‏كه اين دو كلمه مساوى يكديگر نيستند.

از قديم فكرى در دنيا بوده كه بيشتر هم در ايران قديم خود ما بوده‏است،معتقد به ثنويت در خلقت بودند،يعنى مخلوقات را تقسيم‏مى‏كردند به مخلوقات خوب و بايستنى يعنى مخلوقاتى كه بايست هم‏خلق مى‏شد،و مخلوقات زشت و نبايستنى،مخلوقاتى كه نبايد خلق‏مى‏شد.مى‏گفتند منشا آن خيرها و خلق شدنى‏هاى يك مبدا است كه اوهدفش از خلقت، خير بوده،و آن نبايستنى‏ها از كانون ديگرى پيدا شده‏كه هدف آن كانون خير رساندن نبوده، شر رساندن بوده است.(اين دومبدا را«سپنت مئنيو»و«انگرا مئنيو»مى‏ناميدند،از اسمهاى قديم‏ايران.)آن گروهى را كه جنود آن مبدا خير بودند اغلب‏«ايزدان‏»

(ايزدها)مى‏گفتند و آن گروهى را كه سپاهيان شر بودند«ديو»-و گاهى‏«دد»-مى‏گفتند.آن ديوها دست اندركار خلقت عالم بودند،منتها خلقت‏آن چيزهايى كه نبايد خلق شوند.فرض كنيد فكر مى‏كردند مار و عقرب‏نبايد آفريده شوند،آنها هستند كه آمده‏اند مار و عقرب را آفريده‏اند براى‏اينكه قصد سوء در كار عالم داشتند،ولى آن ايزدان قصد خير داشتند،مثلا باران خلق كردند،نور آفريدند.به همين دليل ديو و ملك در مقابل‏هم قرار مى‏گيرند.ملك يعنى موجوداتى كه در نظام خلقت قرار گرفته‏اند و مى‏خواهند كار خير انجام دهند،و ديو يعنى موجوداتى كه در نظام‏خلقت قرار گرفته‏اند و مى‏خواهند كار شر انجام دهند.

ولى در اسلام و قرآن چنين مطلبى مطرح نيست.از نظر اسلام وقرآن هر چه هست وجودش خير است،يعنى هيچ چيزى در عالم نيست‏كه اصل خلقتش غلط بوده و نمى‏بايست آفريده شود،و لهذا قرآن همه‏مامورانى را كه در نظام خلقت از طرف پروردگار دخالت دارند«ملك‏»

مى‏نامد،ولى در مقابل به‏«جن‏»هم قائل است.جن در رديف ملائكه‏نيست،در رديف انسان است،يعنى در عالم جزء مخلوقاتى است كه‏مكلف و موظف‏اند،مثل انسان.منتها جن مخلوقى است كه درجه‏اش ازانسان پايين‏تر است.گو اينكه از نظر بعضى از قدرتها بر انسان مى‏چربد وتواناييهايى دارد كه انسان ندارد ولى از نظر درجه وجودى از انسان‏پست‏تر است،و حتى آن كارهايى كه بعضى از افرادى كه سر و كارشان باجن است-البته آنهايى كه راست مى‏گويند-انجام مى‏دهند،اينها را اهل‏معنا نمى‏پسندند،يعنى سر و كار داشتن انسان با جن روح انسان را تعالى‏نمى‏دهد،تنزل مى‏دهد و تعالى نمى‏دهد.حال به يك معناى ديگر[كه] اساسا آنها خود به خود مسخر باشند آن مساله ديگرى است.

اينجا از خلقت انسان و خلقت جن ياد شده.قرآن مى‏گويد ما انسان‏را از خاك،گل،اين جور چيزها آفريديم و جن را از شعله‏اى از آتش‏آفريديم: «و خلق الجان من مارج من نار» جنس او آتشين است،اين يك‏جنس است و او جنس ديگرى،مبدا مادى اين يك چيز است و مبدامادى او چيز ديگرى.شيطان هم راجع به آدم اول همين حرف را زد،گفت: «خلقتنى من نار و خلقته من طين‏» (5) مرا از آتش آفريدى و او را از گل.

مى‏خواست بگويد آتش بر گل شرافت دارد،اصل من بر اصل او شرافت‏دارد. «فباى الاء ربكما تكذبان‏» .پس اصل خلقت‏شما هم روى حساب‏بوده،به چه نعمت از نعمتهاى پرودگار تكذيب مى‏كنيد؟

رب المشرقين و رب المغربين فباى الاء ربكما تكذبان .در قرآن در بعضى‏جاها مشرق و مغرب ذكر شده (و لله المشرق و المغرب) (6) ،در بعضى جاها«مشارق و مغارب‏»ذكر شده، يعنى مشرقها و مغربها،و در بعضى جاها«مشرقين و مغربين‏»ذكر شده،دو مشرق و دو مغرب. اين امر قهرا سؤالى‏را بر انگيخته كه آيا يك مشرق و مغرب است آن طور كه در بعضى از آيات‏تعبير اين جور است؟يا دو مشرق و دو مغرب است اين طور كه در آيه‏سوره الرحمن است؟ يا نه،مشرقها و مغربهاست آن طور كه در سوره‏«الصافات‏»است (رب المشارق) (7) ؟حال اگر بگوييم كه مشرقها و مغربهاهست،مقصود از«مشرقها و مغربها»چيست؟

درباره اين[مطلب]وجوهى ذكر كرده‏اند.بعضى گفته‏اند آن كه درقرآن دارد مشرقها و مغربها، اشاره به اين است كه تنها زمين نيست كه‏خورشيد بر آن طلوع و از آن غروب مى‏كند.به حسب‏«هيئت‏»قديم فقطزمين بود كه خورشيد بر او طلوع و از او هم غروب مى‏كرد،ولى حالامعلوم شده كه اين طور نيست،مثل زمين زمينهايى وجود دارد كه آنها هم‏شب و روز دارند و خورشيد بر آنها طلوع و غروب مى‏كند.بعضى‏گفته‏اند نه،به اعتبار خود زمين است، چون در ايام سال خورشيد هرروزى از يك نقطه طلوع مى‏كند و در نقطه ديگر غروب مى‏كند،زيرا ياروز بلند مى‏شود و شب كوتاه يا بر عكس.مثلا اگر اول فروردين و به‏اصطلاح قدما نقطه اعتدال ربيعى را در نظر بگيريم،يعنى آن روز اول‏فروردين كه شب و روز برابر است، خورشيد در مدارات فرضى آسمان[در مدارى قرار دارد كه نيمى از زمين در بالاى آن واقع مى‏شود و نيم‏ديگر در پايين]،يعنى اگر ما فرض كنيم زمين يا خورشيد حركت‏مى‏كند، خورشيد روى نقطه‏اى در آن دايره فرضى[قرار گرفته است]كه‏اگر آن نقطه را در نظر بگيريم نيمى از زمين در اين طرفش قرار مى‏گيرد ونيم ديگر در آن طرف،يعنى معادل با خط استوا. ولى هر چه كه رو به‏تابستان مى‏رويم خورشيد ميل به اصطلاح شمالى پيدا مى‏كند و به‏طرف شمال زمين نزديكتر مى‏شود.تا مى‏رسيم به وسط تابستان،بازبر مى‏گردد.اول پاييز كه مى‏آيد باز مى‏رسد به نقطه اول.باز از پاييز به‏زمستان به آن طرف[ميل مى‏كند]يعنى ميل جنوبى پيدا مى‏كند.پس اگرما محاذات زمين را حساب كنيم خورشيد هر روزى كه از نقطه‏اى طلوع‏مى‏كند و هر روزى هم در نقطه‏اى غروب مى‏كند،منتها در هر سالى[خورشيد]دو روز در هر نقطه‏اى طلوع مى‏كند،يك وقت در رفتن‏خورشيد،يك وقت هم در برگشتن خورشيد. پس اين است كه نسبت به‏زمين هم ما مشرقها و مغربها داريم.

حال‏«مشرقين و مغربين‏»به چه مناسبت؟مشرقين و مغربين به‏اعتبار نهايت ميل شمالى و نهايت ميل جنوبى،يعنى آخرين حد مشرق‏و آخرين حد مغرب،چون گفتيم در يك جهت[مثلا مشرق]،خورشيدوقتى كه تمايل به اين طرف پيدا مى‏كند به آخرين حد مى‏رسد، تمايل به‏آن طرف هم كه پيدا مى‏كند به آخرين حد مى‏رسد.مغربش هم‏همين‏طور است.حال چرا در اينجا اين دو حد كه آخرين حد است ذكرشده؟اين خودش نكته‏اى دارد:چون اينجا قرآن در مقام تعديد وشمارش نعمتهاست،مى‏خواهد بگويد اينكه خورشيد ميان اين دو حد(آخرين حد زمستان و آخرين حد تابستان)حركت مى‏كند،خود همين‏يك حساب است كه اگر اين جور نبود كار زمين تنظيم نمى‏شد،يعنى اگرهميشه مثلا مانند روز اول بهار بود، آن فوايدى كه براى تابستان هست وفوايدى كه براى[پاييز هست و فوايدى كه براى زمستان هست وجودنداشت].ما مثلا وقتى كه ايام اول بهار را مى‏بينيم مى‏گوييم چه خوب‏بود كه همه ايام سال اين جور بود.ولى همه ايام سال محال است كه‏اين جور باشد.اگر همه ايام سال اين جور بود هيچ وقت اين جور نبود.

حالا به اين دليل اين ايام خوب است كه يك زمستانى را پشت‏سرگذاشته و يك تابستانى را هم در جلوى رو دارد.اگر هميشه زمستان بودخوب نبود،هميشه هم تابستان بود خوب نبود، هميشه هم پاييز بودخوب نبود،هميشه هم بهار بود خوب نبود.خوبى‏اش اين است كه درميان اين دو مشرق و در ميان اين دو مغرب هميشه زمين و خورشيد درحركت هستند. «رب المشرقين و رب المغربين فباى الاء ربكما تكذبان‏» .وصلى الله على محمد و آله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1.الرحمن/10-13.

2.[افتادگى از نوار است.]

3.[افتادگى از نوار است.]

4.حجر/26.

5.اعراف/12.

6.بقره/115.

7.الصافات/5.