تفسير سوره الرحمن(2)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
و الارض وضعها للانام×فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام×و الحب ذو العصف و
الريحان×فباى الاء ربكما تكذبان× (1) [آيات اول سوره الرحمن را]
(2) خوانديم كه سخن از تعليم قرآن و ازخلقت انسان و از تعليم نطق و بيان
و از نظام آسمان و خورشيد و ماه وبعد اشاره به درخت و گياه و امثال اينها
بود،در اينجا مىفرمايد:
«و الارض وضعها للانام» و زمين را خدا براى مردم آفريد.«انام»يك نوعاسم
جمع و به معنى مردم است.انام يعنى«الناس»،يعنى مردم.زمين راخدا براى
مردم[آفريد]. (3) اينجا دو جهت هست كه ما بايد به اين دوجهت توجه
كنيم.يكى اين است كه بينش يك نفر موحد در عالم خلقت هميشه اين طور بايد باشد كه
نظامى است در عالم و رابطهاى است درخلقت اشياء، يعنى اگر زمين شرايط زندگى
برايش مساعد است و يكسلسله امورى كه برايش مفيد است-كه ما اسم آنها را«نعمتها»
مىگذاريم-وجود دارد،اينها يك امر اتفاقى و تصادفى نيست آن طور كهماديين
فرضيه مىسازند كه پيدايش زمين صرفا معلول يك تصادفاست و هدف و غرض و حكمتى در
كار نيست،بعد هم كه شرايط زمينبراى زندگى مساعد شده،اين هم معلول تصادف
است،بعد هم كهاولين جاندار در روى زمين پيدا شده است اين هم باز در اثر يك
تصادفاست،بعد اين جاندارها هم كه تكامل پيدا كردهاند تا به انسان رسيده،اين
انسان كه الآن خودش را شريفترين مخلوقات عالم مىداند باز هميك امر تصادفى
است.درست دقت كنيد كه آن نتيجه نهايى از نظر انسانچه خواهد شد:انسان در روى
زمين آمده بدون آنكه حسابى در كارباشد و آن حساب انسان را به اينجا رسانده
باشد،بلكه همان تصادفاتكوركورانهاى كه رخ داده است و يك مقدار-در
جاندارها-تنازعها براىبقا،كشمكشها و ستيزها و حكومت زور در ميان حيوانات كه هر
كه قويترو زورمندتر بوده باقى مانده،انسان را به اينجا رسانده است.بنا بر
اين،اينانسانى كه امروز ما مىبينيم،وجودش معلول يك سلسله تصادفاتاست و يك
سلسله زورمنديهايى كه نسلهاى گذشتهاش نسبت بهحيوانات ديگر داشتهاند كه
توانستهاند آنها را از صحنه زندگى بيرونببرند و بعد خودشان در اينجا
باشند.نتيجه چيست؟حالا بر چه اساسىبايد زندگى كند؟حالا هم قهرا نتيجهاش همين
است،يعنى اصلا قانوناساسى خلقت همين خواهد بود و بنا بر اين مبناى زندگى بشر
در آيندههم همين بايد باشد و غير از اين نمىتواند باشد.اينجاست كه مسائلى
ازقبيل انسانيت و شرافت و اخلاق و معنويت،زيرابش يكجا زده مىشود، و عجيب اين
است كه عدهاى مىخواهند اين فلسفه را ترويج كنند و درعين حال باز دم از
انسانيت و شرافت و معنويت و نيكى و احسان و صفاو عدالت و از اين حرفها
بزنند.اينها اصلا با هم جور در نمىآيد،يعنىاگر ما آن اصلى را كه«اصل علت
غائى»ناميده مىشود ناديده بگيريميعنى اگر آن« ل »در «وضعها للانام» را
برداريم،ديگر انساننمىتواند اساسا وظيفهاى داشته باشد.
يك وقتى اين مثال به نظرم آمد:الآن انسان كدخداى اين عالماست،يعنى بر همه
حيوانات و جاندارهاى ديگر پيروز است،بر درياها،صحراها،گياهها،حيوانات و هو مسلط
است.اين را شما تشبيه كنيد بهكدخداى يك ده.اين كدخداى يك ده يك وقت هست كه با
زور خودشآمده اين منصب و پست را تصاحب و ديگران را مطيع خودش كرده،ويك وقت هست
كدخدايى است كه او را براى كدخدايى اين ده انتخابكردهاند.اگر كدخدايى را
ديگرى(مثلا دولت)يا ديگران(مردم)انتخابكرده باشند،مسؤوليت در آنجا معنى دارد
چون انتخاب، مسؤوليتآوراست.به او مىگويند تو را براى اين ده به عنوان كدخدا
انتخابكردهاند،براى چه؟ كارهايى را بايد انجام بدهى.اگر انتخاب در كار
باشدمسؤوليت و وظيفه هم معنى پيدا مىكند.ولى اگر انتخاب در كار نباشد وشخص با
زور خودش آمده اينجا را تصاحب و اقتدار كرده،ديگر كسىنمىتواند به او بگويد كه
تو اكنون مسؤوليتى هم در مقابل اين[امر]دارى. مىگويد من به حكم اين شمشير و
زور خودم شما را اينجا مطيعكردم.اصلا مسؤوليت برايش معنى ندارد.
ما در قرآن راجع به انسان كلمه«اصطفاء»را مىخوانيم.اصطفاءيعنى انتخاب.خدا
انسان را برگزيده است.چون خدا انسان را برگزيدهاست،اين«برگزيده»قهرا از جنبه
برگزيدگى خودش مسؤوليت هم دارد و نمىتواند نداشته باشد.اما اگر بنا بود اصطفاء
و انتخاب و اختيار و«خدا اين نعمت را براى تو قرار داده»و اين گونه حرفها را
به كلى نفىكنيم،ديگر براى انسان وظيفه و مسؤوليت معنى ندارد.اين است كه مامكرر
گفتهايم كه اين فلسفههاى مادى جديد كه از يك طرف بر اساسماترياليسم و نفى
همه اين حرفها قضاوت مىكنند ولى از طرف ديگر بهاينجاها كه مىرسند مىخواهند
فلسفه انسانى بسازند و دم از مسؤوليتمىزنند اينها اساسا هيچ معنى نمىتواند
داشته باشد.به حسب بينشتوحيدى و در معارف الهى هيچ ذرهاى در نظام خلقت نيست
مگر اينكه«حساب شده»و مقدر است،يعنى روى يك تقدير و اندازهگيرى وحساب
است.اگر انسان در متن اين برنامه نبود زمينى هم در اين برنامهنبود. وقتى كه
شما چيزهايى را روى برنامهاى و براى هدفى تعيينمىكنيد،معنايش اين است كه اگر
آن هدف در اين برنامه نبود اينمقدمات هم در كار نبود.آيه «و الارض وضعها
للانام» معنايش اين است كهاين طور نيست كه خلقت زمين به گزاف انجام شده و بعد
تصادفا منجر بهخلقت انسان شده،بلكه اصلا اين زمين حساب شده آفريده شده
است،براى اينكه انسان در رويش به وجود بيايد آفريده شده است.بنا بر اين
اىانسان تو بايد توجه داشته باشى كه اين زمين را براى تو
آفريدهاند،پسمسؤولى،پس مكلفى.همه اينها نتيجه گيرى براى مسؤوليت و مكلفبودن
است كه آن «فباى الاء ربكما تكذبان» توجه دادن ماست به مسؤوليتو تكليفى كه در
مقابل اين نعمتها-كه براى اين هدف آفريده شده استداريم.اين يك نكته.
نكته ديگر هم نكته درستى است كه بعضى استفاده كرده و مىكنندو آن اين است كه
در «و الارض وضعها للانام» (زمين را خدا براى مردمآفريده است)وقتى
مىگويد«براى مردم آفريده است»اختصاص به يك گروه خاص از مردم نمىدهد،يعنى
براى همه مردم آفريده است، نهاينكه اختصاص به بعضى از مردم داشته باشد.يادم
است زمانى كهجنگ بين الملل دوم بود(البته آنها جنبه تبليغاتى داشت،آنهايى هم
كهاين حرفها را مىزدند بهتر از ديگران نبودند) راديو آلمان وقتى
قرآنمىخواند،سوره الرحمن را كه مىخواند،وقتى كه به اين آيه «و الارضوضعها
للانام» مىرسيد مىگفت:«و الانگليزيون يقولون الارض لنا» (خنده حضار) .
«و الارض وضعها للانام» خدا زمين را براى همه مردمآفريده است.همه مردم را
خدا خلق كرده،زمين را هم كه خدا خلق كردهبراى همه مردم خلق كرده نه براى يك
گروه خاص كه ديگران از آنمحروم بمانند.
«فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام» .كلمه «وضعها» [در آيه قبل]يعنى نهادآن
را.اين اشاره است به آن استفادهاى كه انسان از نهادگى زمين مىبرد،يعنى زمين
براى انسان بساط و فرش و گهواره است كه انسان در روى آنقرار گرفته و حاجتش را
رفع مىكند.حال اشاره مىكند به جنبههاىديگر فوايد و نعمى كه زمين براى انسان
دارد.زمين براى انسان تنها فرشو مهاد و جايى كه محل قرار باشد نيست، «فيها
فاكهة و النخل ذات الاكمام»
در اين زمين است ميوهها و درختخرما با آن غلافهاى خودش كهميوهها را در
غلاف قرار مىدهد.گويا عرب به خرما«فاكهه»(ميوه)
اطلاق نمىكند،از اين جهت نخل را جداگانه ذكر كرده است.فلاسفهاصطلاحى
دارند، مىگويند«آباء ثلاثه و امهات اربعة».زمين براى انسانحكم يك مادر را
دارد.همينطور كه شير در پستان مادر تهيه مىشود واين تهيه شدن شير در پستان يك
امر تصادفى نيستيعنى از زنى حاملهمىشود و بعد تدريجا در پستان او مايعى پيدا
مىشود و هر چه كه اياموضع حمل او نزديك مىشود آن مايع بيشتر و آمادهتر
مىشود به طورى كه مقارن با ولادت طفل آن پستان و آن مايع كاملا آماده است براى
اينكهطفل از آن استفاده كند،اين يك امر تصادفى نيست كه همين قدر كه اينبچه در
رحم قرار مىگيرد اتفاقا پستان هم پر از شير مىشود،نه، دربرنامه است،يعنى
رابطه است ميان خلقت بچه و خلقت پستان و توليدپستان آن شير را. اصلا در نظام
خلقت اگر بنا نبود كه در رحمها بچههاآفريده شوند،پستان هم آفريده نمىشد، آن
پستان هم آن طور آفريدهنمىشد كه آن مايع را به آن شكل بتواند به وجود
بياورد.ميان آن مايع ومعده آن طفل كه در رحم است ارتباط برقرار است.ميان نوع آن
مايع(آنكه به اصطلاح خراسان به آن«جيك»مىگويند يا به آن«آغوز»
مىگويند)و اولين مادهاى كه براى اين معده متناسب است باز[رابطه]است،يعنى
اين مايع روى حساب تهيه شده.حتى ميان آن دگمه سرپستان و لبهاى آن طفل هم رابطه
برقرار است، اگر لبهاى آن طفل آنشكل خاص را نمىداشت آن دگمه سر پستان هم آن
طور آفريدهنمىشد.يا آن غدهها و مراكزى كه ترشح مىكند،به آن شكل
ترشحمىكند.طفل بايد با لبش فشار مختصرى بدهد تا ترشح كند،چون اگر بالبش فشار
ندهد ترشح نمىكند و اگر بدون اينكه لب فشار بدهد ترشحكند شيرها بىجهت
مىريزد.آن هم بايد آنقدر نازك باشد كه وقتى لبنازك طفل كوچكترين فشار را
بياورد كافى باشد.همه اينها حساب دارد.
زمين هم ايجاد كردنش ميوهها را،درختها،دانهها و سبزيهاىخوشبو را،[حساب
دارد].از ميوهها تعبير به«فاكهه»كرده،بعد خرما رااختصاصا جدا ذكر كرده،يا به
علت اهميتش يا به همان علت كه عرضكردم عرب به خرما«فاكهه»اطلاق
نمىكند.دانههاى مورد تغذى انسانمثل گندم،جو،نخود و لوبيا را هم تعبير
به«حب»مىكند،دانههايى كهاز زمين مىرويد، دانههايى كه توام با برگهايى
درو كردنى است كه مورد استفاده انسان است.از سبزههاى خوشبو تعبير
به«ريحان»فرموده است (و الحب ذو العصف و الريحان) .
قرآن مىخواهد بگويد همينطور كه رابطه است ميان آن پستان وآن شير و آن دگمه
سر پستان و همه آن تشكيلات با خلقت طفل در رحمو با معده و لبها و نيازهاى آن
طفل، همينطور رابطه است ميان ميوهها ودانهها و روييدنيهاى خوشبوى اين عالم
با خلقت انسان. اينها مادههايىاست كه در پستان همين زمين مىرويد،يعنى اين
پستان اين جور آفريدهشده است كه بتواند اين احتياجات را رفع كند.البته طفل
وقتى از رحم بهدنيا مىآيد ناتوان است، حد اكثر همين است كه با لبهاى خودش
بايدبمكد،ديگر بيش از اين كارى از او ساخته نيست، مايع براى او تا ايناندازه
آماده است،ولى انسان بعد از آنكه بزرگ مىشود استعداد خيلىبيش از اينها را
دارد،آن وقت مىبينيد نعمتها در قدمهاى دورترى قرارداده شده كه او خودش مىرود
آنها را به خود نزديك مىكند.مثلا دانه رادر زمين مىپاشد كه بعد زمين اين
استعداد خودش را در آنجا نشانمىدهد،بعد مثلا بوته گندم مىرويد،بعد بزرگ
مىشود،ساقه پيدامىكند،دو مرتبه خوشه پيدا مىكند،بعد دانه گندم هم به خودى
خودقابل استفاده نيست،انسان آن را آرد مىكند،بعد مىپزد و بعد مىخورد.
«و الارض وضعها للانام فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام» زمين را نهاد
براىمردم كه بر روى آن راه بروند و از آن مانند يك فرش و بساط استفاده كنندولى
نه زمين تنها فايدهاش آن باشد، مادرى است كه در پستان خودشمواد مورد نياز
انسان را به وجود مىآورد،در اين زمين است ميوهها،دراين زمين است درختخرما،و
از اين زمين مىرويد دانههايى كه مورداستفاده انسان است،دانههايى كه با
بوتههايى داراى برگ مىرويد،و دراين زمين است كه ريحانها يعنى روييدنيهاى
خوشبوى پيدا مىشود.اگر انسان شامهاى نمىداشت،اين گلها و سبزيهاى خوشبو هم در
دنياوجود نمىداشت،يعنى ارتباطى ميان ايندو برقرار است. «فباى الاء
ربكماتكذبان» حال به من بگوييد كه شما كداميك از نعمتهاى پروردگارتان راتكذيب
مىكنيد، يعنى آيا جاى تكذيب نعمتها هست؟!تكذيب نعمتهايا تكذيب ايمانى.عرض
كرديم كه اين نعمتها با اين تشكيلات و اين نظمكه حساب و كتابى را در عالم
مىرساند،اولا الهام بخش ايمان است درانسان،ثانيا الهام بخش وظيفه و تكليف و
مسؤوليت است براى انسان.
«خلق الانسان من صلصال كالفخار» انسان را آفريده است از گلخشكيده شبيه سفال
پخته. «صلصال»يعنى داراى صلصله.«صلصال»
صدا را مىگويند،يعنى به شكلى در آمده بود كه مانند سفال صدا مىكرد.
در قرآن راجع به خلقت انسان،در جاهايى تعبير دارد انسان را از خاكآفريد،يك
جا تعبير دارد انسان را از گل آفريد،يك جا تعبير دارد انسانرا از لاى گنديده
آفريد (من حما مسنون) (4) ، يك جا تعبير دارد انسان را از گلخشكيده
آفريد.معلوم است كه اينها مراحل را ذكر مىكند. «از خاكآفريد»روشن است كه خاك
قبل از گل است و گل از خاك به وجودمىآيد.«لاى گنديده متعفن»:آب و خاك كه با
همديگر مخلوط مىشوندابتدا گل است،بعدها كه مىماند، در اثر تخميرها و فعل و
انفعالهايىتبديل به يك«لاى گنديده»مىشود.«گل خشكيده»:اين باز از
مراحلبعد است كه زمانى هم به اين حالت در مىآيد.قرآن خلقت انسان را دراين
مراحل مختلف بيان كرده است:از خاك آفريده شده است،از گلآفريده شده است،از لاى
گنديده آفريده شده است و از گل خشكيدهآفريده شده است.اينها مراحلى در خلقت
انسان را نشان مىدهد.دراينجا هم قرآن همين قدر تعبيرش اين است كه انسان را از
گل خشكيدهآفريد.از يك طرف به قرينه اينكه مىگويد«از گل خشكيده»بايد
بگوييمپس مقصود از«انسان»يعنى انسان اول،كه بعضى از مفسرين اين
جورگفتهاند.ولى به قرينه اينكه كلمه«انسان»اسم جنس است نه اسمشخص،و بعيد
است كه الف و لام را الف و لام عهد بگيريم[و بگوييم]يعنى آن انسان معين،آن
انسان اول،[لذا]مقصود اين است كه نوع انسانرا،منتها نوع انسان را به اعتبار آن
اوايل اوايلش،يعنى مىخواهد بگويدخلقت اولى انسان منتهى مىشود به گل
خشكيده.اين هم باز تعبيرىاست كه از نظر هدف نظير «و الارض وضعها للانام»
است،يعنى اى انساناگر روزى رسيدى به اينجا كه ابتداى خلقت انسان خاك بوده،لجن
بوده،گل خشكيده بوده،چه و چه بوده،يك وقت اينها فكر تو را به آنجا نبردكه پس يك
تصادف بود كه انسان آفريده شد.
انسان،مخصوصا مردمى كه در معارف الهى خيلى ورودندارند،گاهى به يك اسم از
اسماء الهى توجه مىكند و اسمهاى ديگرخدا را غافل مىشود،يعنى يك شان از شؤون
الهى را توجه دارد درحالى كه از شؤون ديگر الهى غافل است.غالبا مردم فقط به
قدرت خداتوجه دارند.هر چه بگوييد،مىگويد خدا كه قدرت دارد.فلان چيز آيااين جور
هستيا اين جور نيست؟خدا كه قدرت دارد چنين بكند.بله،خدا قدرت دارد،قدرتش هم
غير متناهى است (ان الله على كل شىء قدير)
اما خدا تنها قادر كه نيست،حكيم هم هست.حكمت،خودش اقتضايىدارد.قدرت از آن
جهت كه قدرت است،يعنى عجز و ناتوانى در مقابل[كارها]نيست،اما حكمت است كه حسابى
را در كار مىآورد.خداوندقادر هست،احد هست،حكيم هست،باسط هست،قابض هست،هزاران
اسماء و صفات دارد.خلقت ناشى از ذات مستجمع جميع صفات كماليه است نه ناشى از
ذات داراى فقط يك صفت كه قدرتاست.افرادى كه فقط قدرت را مىبينند
مىگويند[آيا]خدا انسان راآفريده؟[مىگوييم بله.مىگويند]خدا كه قدرت دارد،خدا
قدرت داردانسان را از اول از هيچ چيز يكدفعه بيافريند،ديگر چه احتياجى است
كهخاكى باشد،گلى باشد،لاى گنديدهاى باشد،گل خشكيدهاى باشد،زمانى باشد،مدتها
اين در تخمير مانده باشد؟مگر خدا قادر نيست؟
مگر خدا عاجز و ناتوان است؟جواب اين است:پس بچه هم كهمىخواهد متولد
شود،كسى بگويد مگر خدا ناتوان است؟اينتشريفات ديگر چيست كه حتما ازدواج باشد و
مرد و زنى باشند و عملمباشرتى انجام بگيرد و بعد نه ماه طول بكشد،قدم به قدم
جلو بيايد،مگر خدا قادر نيست؟خدا اگر قادر استيكدفعه اين كار را انجام بدهد!
يك آدم عوامى كه خيال مىكرد شخصى دختر دارد رفته بود بهخواستگارى
دخترش.بعد كه عدهاى را به خواستگارى فرستاد،او گفتاصلا من دختر ندارم،فقط يك
پسر دارم.او جواب داد حالا همان.گفتپسر كه نمىشود!مگر نمىخواهى خدا به تو
فرزند بدهد؟گفتخدا اگربخواهد فرزند بدهد از پسرش هم مىدهد(خنده حضار).
اينها حرف مفت است.قرآن وقتى كه ما را متوجه مىكند كهخداوند انسان را از
خاك آفريد،از گل آفريد،از لاى گنديده آفريد،از گلخشكيده آفريد،در ذهن ما اين
نباشد كه خدا قدرت دارد،بخواهدبيافريند آنا مىآفريند،اينها ديگر يعنى چه؟!براى
اين است كه شما اگربعد در نظامات علمى به اين جور مسائل بر بخوريد بدانيد اينها
هم روىحكمت و حساب بوده كه خلقت انسان بايد اين مراحل را طى كند.پسهمينطور
كه «و الارض وضعها للانام» زمين را كه خدا آفريده استحسابشده بوده است،خلقت
انسان هم از خاك و از گل و از اين جور چيزها كه اين مراحل را بايد طى كند-روى
حساب است.
«و خلق الجان من مارج من نار» .قرآن موجود ديگرى را عرضه مىداردبه نام
«جن» يا «جان» كه در ادبيات فارسى ما اين امر منشا يك سلسلهاشتباهات شده و
آن اين است كه ما اغلب كلمه«جن»را به«ديو»ترجمهمىكنيم و ديو در فارسى قديم
و در فرهنگ خيلى قديم ايران معنا ومفهوم ديگرى داشته غير از مفهومى كه جن در
قرآن دارد.مثل خود كلمه«شيطان»است كه گاهى آن را به«اهريمن»ترجمه
مىكنند،در صورتىكه اين دو كلمه مساوى يكديگر نيستند.
از قديم فكرى در دنيا بوده كه بيشتر هم در ايران قديم خود ما بودهاست،معتقد
به ثنويت در خلقت بودند،يعنى مخلوقات را تقسيممىكردند به مخلوقات خوب و
بايستنى يعنى مخلوقاتى كه بايست همخلق مىشد،و مخلوقات زشت و
نبايستنى،مخلوقاتى كه نبايد خلقمىشد.مىگفتند منشا آن خيرها و خلق شدنىهاى
يك مبدا است كه اوهدفش از خلقت، خير بوده،و آن نبايستنىها از كانون ديگرى پيدا
شدهكه هدف آن كانون خير رساندن نبوده، شر رساندن بوده است.(اين دومبدا را«سپنت
مئنيو»و«انگرا مئنيو»مىناميدند،از اسمهاى قديمايران.)آن گروهى را كه جنود آن
مبدا خير بودند اغلب«ايزدان»
(ايزدها)مىگفتند و آن گروهى را كه سپاهيان شر بودند«ديو»-و
گاهى«دد»-مىگفتند.آن ديوها دست اندركار خلقت عالم بودند،منتها خلقتآن
چيزهايى كه نبايد خلق شوند.فرض كنيد فكر مىكردند مار و عقربنبايد آفريده
شوند،آنها هستند كه آمدهاند مار و عقرب را آفريدهاند براىاينكه قصد سوء در
كار عالم داشتند،ولى آن ايزدان قصد خير داشتند،مثلا باران خلق كردند،نور
آفريدند.به همين دليل ديو و ملك در مقابلهم قرار مىگيرند.ملك يعنى موجوداتى
كه در نظام خلقت قرار گرفتهاند و مىخواهند كار خير انجام دهند،و ديو يعنى
موجوداتى كه در نظامخلقت قرار گرفتهاند و مىخواهند كار شر انجام دهند.
ولى در اسلام و قرآن چنين مطلبى مطرح نيست.از نظر اسلام وقرآن هر چه هست
وجودش خير است،يعنى هيچ چيزى در عالم نيستكه اصل خلقتش غلط بوده و نمىبايست
آفريده شود،و لهذا قرآن همهمامورانى را كه در نظام خلقت از طرف پروردگار دخالت
دارند«ملك»
مىنامد،ولى در مقابل به«جن»هم قائل است.جن در رديف ملائكهنيست،در رديف
انسان است،يعنى در عالم جزء مخلوقاتى است كهمكلف و موظفاند،مثل انسان.منتها
جن مخلوقى است كه درجهاش ازانسان پايينتر است.گو اينكه از نظر بعضى از قدرتها
بر انسان مىچربد وتواناييهايى دارد كه انسان ندارد ولى از نظر درجه وجودى از
انسانپستتر است،و حتى آن كارهايى كه بعضى از افرادى كه سر و كارشان باجن
است-البته آنهايى كه راست مىگويند-انجام مىدهند،اينها را اهلمعنا
نمىپسندند،يعنى سر و كار داشتن انسان با جن روح انسان را تعالىنمىدهد،تنزل
مىدهد و تعالى نمىدهد.حال به يك معناى ديگر[كه] اساسا آنها خود به خود مسخر
باشند آن مساله ديگرى است.
اينجا از خلقت انسان و خلقت جن ياد شده.قرآن مىگويد ما انسانرا از
خاك،گل،اين جور چيزها آفريديم و جن را از شعلهاى از آتشآفريديم: «و خلق الجان
من مارج من نار» جنس او آتشين است،اين يكجنس است و او جنس ديگرى،مبدا مادى اين
يك چيز است و مبدامادى او چيز ديگرى.شيطان هم راجع به آدم اول همين حرف را
زد،گفت: «خلقتنى من نار و خلقته من طين» (5) مرا از آتش آفريدى و
او را از گل.
مىخواست بگويد آتش بر گل شرافت دارد،اصل من بر اصل او شرافتدارد. «فباى
الاء ربكما تكذبان» .پس اصل خلقتشما هم روى حساببوده،به چه نعمت از نعمتهاى
پرودگار تكذيب مىكنيد؟
رب المشرقين و رب المغربين فباى الاء ربكما تكذبان .در قرآن در بعضىجاها
مشرق و مغرب ذكر شده (و لله المشرق و المغرب) (6) ،در بعضى
جاها«مشارق و مغارب»ذكر شده، يعنى مشرقها و مغربها،و در بعضى جاها«مشرقين و
مغربين»ذكر شده،دو مشرق و دو مغرب. اين امر قهرا سؤالىرا بر انگيخته كه آيا
يك مشرق و مغرب است آن طور كه در بعضى از آياتتعبير اين جور است؟يا دو مشرق و
دو مغرب است اين طور كه در آيهسوره الرحمن است؟ يا نه،مشرقها و مغربهاست آن
طور كه در سوره«الصافات»است (رب المشارق) (7) ؟حال اگر بگوييم كه
مشرقها و مغربهاهست،مقصود از«مشرقها و مغربها»چيست؟
درباره اين[مطلب]وجوهى ذكر كردهاند.بعضى گفتهاند آن كه درقرآن دارد مشرقها
و مغربها، اشاره به اين است كه تنها زمين نيست كهخورشيد بر آن طلوع و از آن
غروب مىكند.به حسب«هيئت»قديم فقطزمين بود كه خورشيد بر او طلوع و از او هم
غروب مىكرد،ولى حالامعلوم شده كه اين طور نيست،مثل زمين زمينهايى وجود دارد كه
آنها همشب و روز دارند و خورشيد بر آنها طلوع و غروب مىكند.بعضىگفتهاند
نه،به اعتبار خود زمين است، چون در ايام سال خورشيد هرروزى از يك نقطه طلوع
مىكند و در نقطه ديگر غروب مىكند،زيرا ياروز بلند مىشود و شب كوتاه يا بر
عكس.مثلا اگر اول فروردين و بهاصطلاح قدما نقطه اعتدال ربيعى را در نظر
بگيريم،يعنى آن روز اولفروردين كه شب و روز برابر است، خورشيد در مدارات فرضى
آسمان[در مدارى قرار دارد كه نيمى از زمين در بالاى آن واقع مىشود و نيمديگر
در پايين]،يعنى اگر ما فرض كنيم زمين يا خورشيد حركتمىكند، خورشيد روى
نقطهاى در آن دايره فرضى[قرار گرفته است]كهاگر آن نقطه را در نظر بگيريم نيمى
از زمين در اين طرفش قرار مىگيرد ونيم ديگر در آن طرف،يعنى معادل با خط استوا.
ولى هر چه كه رو بهتابستان مىرويم خورشيد ميل به اصطلاح شمالى پيدا مىكند و
بهطرف شمال زمين نزديكتر مىشود.تا مىرسيم به وسط تابستان،بازبر مىگردد.اول
پاييز كه مىآيد باز مىرسد به نقطه اول.باز از پاييز بهزمستان به آن طرف[ميل
مىكند]يعنى ميل جنوبى پيدا مىكند.پس اگرما محاذات زمين را حساب كنيم خورشيد
هر روزى كه از نقطهاى طلوعمىكند و هر روزى هم در نقطهاى غروب مىكند،منتها
در هر سالى[خورشيد]دو روز در هر نقطهاى طلوع مىكند،يك وقت در رفتنخورشيد،يك
وقت هم در برگشتن خورشيد. پس اين است كه نسبت بهزمين هم ما مشرقها و مغربها
داريم.
حال«مشرقين و مغربين»به چه مناسبت؟مشرقين و مغربين بهاعتبار نهايت ميل
شمالى و نهايت ميل جنوبى،يعنى آخرين حد مشرقو آخرين حد مغرب،چون گفتيم در يك
جهت[مثلا مشرق]،خورشيدوقتى كه تمايل به اين طرف پيدا مىكند به آخرين حد
مىرسد، تمايل بهآن طرف هم كه پيدا مىكند به آخرين حد مىرسد.مغربش
همهمينطور است.حال چرا در اينجا اين دو حد كه آخرين حد است ذكرشده؟اين خودش
نكتهاى دارد:چون اينجا قرآن در مقام تعديد وشمارش نعمتهاست،مىخواهد بگويد
اينكه خورشيد ميان اين دو حد(آخرين حد زمستان و آخرين حد تابستان)حركت
مىكند،خود همينيك حساب است كه اگر اين جور نبود كار زمين تنظيم نمىشد،يعنى
اگرهميشه مثلا مانند روز اول بهار بود، آن فوايدى كه براى تابستان هست وفوايدى
كه براى[پاييز هست و فوايدى كه براى زمستان هست وجودنداشت].ما مثلا وقتى كه
ايام اول بهار را مىبينيم مىگوييم چه خوببود كه همه ايام سال اين جور
بود.ولى همه ايام سال محال است كهاين جور باشد.اگر همه ايام سال اين جور بود
هيچ وقت اين جور نبود.
حالا به اين دليل اين ايام خوب است كه يك زمستانى را پشتسرگذاشته و يك
تابستانى را هم در جلوى رو دارد.اگر هميشه زمستان بودخوب نبود،هميشه هم تابستان
بود خوب نبود، هميشه هم پاييز بودخوب نبود،هميشه هم بهار بود خوب نبود.خوبىاش
اين است كه درميان اين دو مشرق و در ميان اين دو مغرب هميشه زمين و خورشيد
درحركت هستند. «رب المشرقين و رب المغربين فباى الاء ربكما تكذبان» .وصلى الله
على محمد و آله الطاهرين.
4.حجر/26.
5.اعراف/12.
6.بقره/115.
7.الصافات/5.