تفسير سوره الرحمن (1)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارئ الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام علىعبد الله
و رسوله و حبيبه و صفيه سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسممحمد و آله الطيبين
الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطانالرجيم:
بسم الله الرحمن الرحيم×الرحمن×علم القران×خلق الانسان×علمه البيان×الشمس و
القمر بحسبان×و النجم و الشجر يسجدان×و السماء رفعها و وضع الميزان×الا تطغوا
فى الميزان×و اقيمواالوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان×و الارض وضعها
للانام×فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام×و الحب ذو العصف و الريحان×فباى الاء
ربكما تكذبان× (1)
سوره مباركه رحمن است.تنها سورهاى است كه خود سوره با يكىاز اسماء الله
آغاز مىشود،با اسم مبارك«رحمن».ما در
«بسم الله الرحمن الرحيم» بعد از«الله»با اسم«رحمن»روبرو مىشويم.
«رحمن»از نظر لغوى مبالغه در رحمت است،در عنايت وجود وبخشندگى،و اين اسم به
غير خداوند اطلاق نمىشود،بر خلاف بعضىاز اسمهاى ديگر مثل«رحيم»[كه]به غير
خدا هم«رحيم»مىشود گفت.
در واقع«رحيم»امرى است كه فى حد ذاته مىتواند مراتب و درجاتداشته باشد
كه شامل به اصطلاح رحمت امكانى هم بشود،يعنىرحمت از آن جهت كه منسوب به يك
ممكن الوجود است،و لهذا درقرآن به پيغمبر اكرم«رحيم»اطلاق شده است: «لقد
جاءكم رسول منانفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم»
(2) .كلمههاى«رؤوف»و«رحيم»هم از اسماء الله است ولى از اسمائى است
كهاختصاص به خداوند ندارد،يعنى در عين اينكه شانى از شؤون الهى رابيان مىكند
به غير خدا هم اطلاق مىشود،يعنى رحمت به آن معنى كهدر«رحيم»هست و رافت به آن
معنى كه در«رؤوف»هست به اصطلاحدرجه امكاني هم دارد كه مىشود آن را به يك
ممكن نسبت داد.ولى«رحمن»به آن معناى«مبالغهاى»كه دارد،يعنى آن نهايت درجه
رحمتو رحمتشاملهاى كه تمام هستى را در بر گرفته است،مثلا خود پيغمبرهم به
تمام وجود خودش مشمول رحمن است،و هر موجود و مخلوقديگرى.اين[اسم] به غير خدا
اطلاق نشده است.
اكثريت قريب به اتفاق آيات اين سوره مباركه تذكر و ياد آورىنعمتها و آلاء
پروردگار است،و لهذا از يك طرف با لفظ «الرحمن» شروعمىشود[كه]رحمت است و از
طرف ديگر مكرر مانند يك ترجيع بند31 بار اين آيه تكرار شده است: «فباى الاء
ربكما تكذبان» .مخاطب،جن وانس هستند:پس به كداميك از نعمتهاى الهى تكذيب
مىآوريد،يعنىكداميك از نعمتهاى الهى را مىتوانيد انكار كنيد؟پس اصلا روح و
سياقاين سوره تذكر و ياد آورى نعمتهاست براى اينكه انسان متنبه و متوجهباشد
كه نعمتهاى الهى را چه ذهنا و فكرا و چه عملا مورد انكار قرارندهد و هميشه به
آن نعمتها توجه داشته باشد.توجه به نعمت،روحشكر و سپاسگزارى را در انسان به
وجود مىآورد و انسان را بيشتر متذكرخدا مىكند و بيشتر در صراط عبوديت قرار
مىدهد و از مخالفت وعصيان باز مىدارد.
حال مىخواهيم ببينيم كه اين نعمتها را كه خدا در قرآن مىخواهدبشمارد چگونه
شمارش مىكند؟در اين شمارش كردنها مسلما حسابىدر كار است،[چون]خلقت است،خصوصا
كه بعد هم همواره صحبتاز حسبان و ميزان و نظام موجود در كار عالم است و قهرا
نمىتواند خودقرآن كه جزئى از كار پروردگار است از حسبان و نظام خارج
باشد،اينهم خودش حسابى و نظامى دارد.ببينيم خداى رحمن كه با اسم«الرحمن»خودش
با ما مواجه است از چه نعمتى شروع كرده،نعمتاول،نعمت دوم،نعمتسوم،و چه را
بيان مىكند.بلا فاصله مىفرمايد:
«الرحمن علم القران» خداى رحمن قرآن را آموخت.ضمير مفعول يا اسممفعولش هم
بيان نشده[كه آيا]قرآن را به پيغمبر آموخت؟قرآن را بهوسيله پيغمبر به مردم
آموخت؟يا قرآن را به پيغمبر و مردم همهآموخت،به پيغمبر از طريق وحى و به مردم
از طريق پيغمبر؟ معلوماست كه وقتى متعلق ذكر نمىشود براى اين است كه
نمىخواهداختصاص بدهد و الا مىتوانست بفرمايد: «الرحمن علمك القران» رحمن،تو
را اى پيغمبر قرآن آموخت،چنانكه بعضى جاها داريم: «و علمك ما لم تكن تعلم»
(3) و اگر مقصود فقط مردم مىبودند،مثلا
مىفرمود:«علمكمالقران»يا«علم الانسان القرآن»كه بعد مىگفتيم از پيغمبر
انصراف دارد.
وقتى كه[متعلق]ذكر نمىشود معلوم است كه نظر به متعلق خاصنيست.همينطور كه
بعضى از مفسرين هم گفتهاند،در اينجا نمىفرمايدقرآن را نازل
فرمود،[مىفرمايد]قرآن را تعليم داد،يعنى اول قرآن را بهصورت يك حقيقت موجود
فرض مىكند،كه آن حقيقتى كه قبلا وجودداشته تنزيلش همان تعليمش است و تعليمش
مساوى با تنزيلش است.
قبلا گفتهايم كه از خود قرآن فهميده مىشود كه قرآن حقيقتى داردما فوق
كلمات و الفاظ و در آن تفصيل (4) و مانند آن وجود ندارد و
پيغمبراكرم يك بار قرآن را به آن صورت به اصطلاح جملى خودش تلقى كردهاست و بعد
به صورتهاى تفصيلى.آنجا كه از نزول اجمالى قرآن تعبيرمىشود با
كلمه«انزال»بيان مىشود: «انا انزلناه فى ليلة القدر» (5) تمام
قرآن بهآن صورت در شب قدر نازل شد،و آنجا كه به تفصيل،آيه آيه و بهصورت
الفاظ[فرود]مىآيد با كلمه«تنزيل»بيان مىشود.اين نشانمىدهد كه قرآن به
عنوان يك حقيقت غيبى-كه اين الفاظ،مظاهر وتنزل يافتههاى آن حقيقت غيبى
هستند-قبل از پيغمبر وجود داشته وبعد پيغمبر به آن مىرسد و بلكه قبل از خلقت
عالم و قبل از خلقتانسان وجود داشته است چون يك حقيقت مجرد است.
قرآن از اينجا شروع مىكند:رحمن(خداى رحمن)قرآن را تعليمداد كه همان تعليمش
عين تنزيلش است(قرآن را به بشر فرود آورد).
بعد از اين است كه مىفرمايد: «خلق الانسان» .نفرمود:«الرحمن خلق الانسان
علم القرآن»با اينكه انسان اين طور فكر مىكند كه طبق قاعده بايدبگويد كه خداى
رحمن انسان را آفريد و قرآن را تعليم داد.از نظر انساناگر حساب كنيم اول انسان
آفريده مىشود بعد انسان قرآن و هر چيزديگر را مىآموزد.خلقت انسان بر آموختن
انسان قرآن را،تقدم دارد،وبلكه به حسابى(اگر كسى بگويد كه قرآن جز همين الفاظ
نيست)برخلقت قرآن هم تقدم دارد چون قرآن بعد از اينكه پيغمبر خلق شده وسال چهلم
تولد او فرا رسيد است در طول 23 سال خلق شده است.
ولى در اينجا تعليم قرآن بر خلقت انسان مقدم شده است.يك وجه آنكه همه
مفسرين قبول دارند-اين است كه مىخواهد به اين بيان اهميتفوق العاده اين نعمت
را ذكر كند كه اين نعمت هدايت به وسيله قرآن،آنقدر اهميت دارد كه بايد قبل از
نعمتخلقت ذكر شود.و اما يك وجهديگر-همينطور كه عرض كردم و بعضى از مفسرين
گفتهاند-اين استكه در اينجا عنايت ديگرى است به تقدم وجودى قرآن بر انسان به
آننوع وجودى كه غير از وجود الفاظش است. پس باز اول قرآن خلقشده است و بعد
انسان.ولى به هر حال نكتهاى كه براى ما عملا آموزندهاست توجه به اهميت اين
نعمت بزرگ يعنى نعمت قرآن است و اهميتنعمت علم و تعليم به طور كلى.گو اينكه
اينجا تعليم قرآن[ذكر شده]است ولى بالاخره تعليم است و باب، باب علم است.
در سوره«اقرا»نيز اين طور مىخوانيم: «اقرا باسم ربك الذى خلقخلق الانسان
من علق اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم» (6)
.
آنجا هم سخن از خلقت و تعليم است ولى در آنجا چون سخن از تعليمقرآن بالخصوص
نيست( «علم الانسان ما لم يعلم» ، «علم بالقلم» قلم را بهانسان آموخت،نوشتن
را به انسان آموخت،انسان را چيزى كهنمىدانست آموخت،قهرا خلقت مقدم است بر
تعليم و تعلم، اولخلقت انسان ياد شده،بعد تعليم و تعلم.اما اينجا كه سخن از
تعليم قرآناست،تشريف و احترام و اهميت و عظمت قرآن اقتضاء كرده است كهترتيب
در جهت عكس قرار بگيرد،اول سخن از تعليم بيايد بعد سخن ازخلقت.
«علمه البيان» بعد از خلقت انسان نعمت بيان را براى
انسان[ذكر]مىكند.«بيان»يعنى ظاهر كردن،كه در اينجا مقصود همان سخن
گفتناست.با زبان،انسان مكنونات ضمير خودش را، امور پنهانى كه درضميرش هست،براى
ديگران آشكار مىكند و آن ديگران براى او آشكارمىكنند.در اين سوره«اقرا»هم
سخن از خلقت و تعليم بود (علم الانسان مالم يعلم) با اين تفاوت كه اينجا سخن از
تعليم قرآن است و آنجا خصوصقرآن ياد نشده است.در آنجا يك تعليم بالخصوص ذكر
شده بود،تعليمنوشتن (علم بالقلم) ،در اينجا هم بعد از تعليم قرآن يك تعليم
بالخصوصياد آورى شده است،تعليم سخن گفتن.
شايد ما تا كنون به اين نكته توجه نكردهايم كه اينكه انسان با
حيوانهامتفاوت است و اين همه فاصله دارد به موجب همان استعدادى استكه در انسان
براى گفتن و نوشتن هست،يعنى اگر همين يك استعداد را ازانسان بگيريم انسان با
همه حيوانات فرق نمىكند.
فلاسفه از قديم تعبير خيلى خوبى انتخاب كردهاند گو اينكه بعضىشايد نكتهاش
را درست در نمىيابند.وقتى مىخواهند انسان را تعريفكنند،به«حيوان
ناطق»تعريف مىكنند،حيوان سخنگو،با اينكه به قولخودشان مىخواهند جنس و فصل
را بيان كرده باشند.بعد اين سؤالبراى افراد مطرح مىشود كه«سخنگويى»مگر چه
اهميتى براى انسان دارد كه ما آن را به جاى فصل انسان بگيريم يعنى به جاى«جزء
ذات»و«ذاتى»انسان بشماريم؟سخن گفتن براى انسان يك عمل
است،مثلخنديدن.همينطور كه خنديدن از مختصات انسان استسخن گفتنهم از مختصات
انسان است و بر عكس.شايد مثلا پهن ناخن بودن هم ازمختصات انسان باشد.پس اين
چيست كه در باب انسان گفتهاند؟
بعضى گفتند-و حرفشان درست هم هست-كه معنى نطق در اينجاسخن گفتن نيست،ادراك
كليات است،يعنى حيوان احساس مىكند،درك مىكند ولى جزئيها يعنى فرد را درك
مىكند.در ذهن حيوان فقطفرد وجود دارد،مثلا صاحب خودش را مىشناسد،آن انسان
ديگر رامىشناسد،آن خانه را مىشناسد،آن خانه ديگر را مىشناسد،صد خانهرا ممكن
است بشناسد ولى از همه اينها نمىتواند يك معنى كلى بسازدو با آن كليات در ذهن
خودش قانون تشكيل بدهد.انسان ادراك معانى ومفاهيم كلى مىكند.اين درست،ولى چرا
ادراك كليات را با لفظ«ادراككليات»نگفتهاند،با لفظ«سخنگو»گفتهاند؟به خاطر
ارتباط قطعىاى كهميان ايندو هست،يعنى انسان اگر مدرك«كلى»نمىبود سخنگو
همنمىبود.سخن گفتن فقط اين[حالت ظاهرى]نيست،طوطى هم ممكناست چهار كلمهاى
حرف بزند.يك معنى را كه انسان احساس مىكند،[اگر فقط بتواند لفظ آن معنى را
بگويد]،فرض كنيد كه انسان پدر خودشرا مىبيند،بعد فقط بتواند لفظ«پدر»را
بگويد،اين سخن گفتن نيست.
سخن گفتن،با ارتباط دادن و نسبت بر قرار كردن ميان معانى و مفاهيم
وديدههاست، مىگوييم اين ايستاده است،آن نشسته است.است ونيست وقتى كه آمد هست
و نيست اگر آمد،هست و نيست«جزئى»
ندارد،هميشه در ذهن انسان«كلى»است،يعنى اگر انسان استعدادادراك كليات را
نمىداشت نمىتوانستحرف بزند.انسان كه حرف مىزند نه از باب اين است كه جهازات
جسمانى انسان با حيوان فرقمىكند،يعنى زبان انسان را بر خلاف حيوان طورى
ساختهاند كه بتواندحرف بزند.به زبان مربوط نيست،به جسم مربوط نيست،به
روحمربوط است.اين زبان و دهان و مخارجى كه انسان دارد حيوان هم عينااينها را
دارد ولى حيوان كه نمىتواند حرف بزند به دليل اين است كهادراكش براى سخن گفتن
كافى نيست.پس منشا و ريشه سخن گفتن آناستعداد فطرى انسان در ادراك كليات است.
حال اين كه در قرآن مىفرمايد: «علمه البيان» خدا به انسان بيان را،ظاهر
كردن مكنونات ما فى الضمير خود را آموخت،بعضى مفسرينگفتهاند مقصود اين است كه
لغات را خدا وضع كرده استيعنى مشكلانسان فقط اين بوده كه مىبايست لغت برايش
وضع مىشد،خدا قبلاآمده به وسيله انبياء لغات را وضع كرده است.مثلا لغت
عربى،لغتعبرى،لغت فارسى،لغت تركى را به وسيله پيغمبران وضع كرده و دراختيار
انسانها قرار داده است،اين معنى «علمه البيان» است،يعنى خداواضع لغات است.(بعد
نظريهاى هم در علم لغتشناسى در قديم پيداشده بود كه اصلا واضع لغتخداست به
دليل «علمه البيان». )البته ايننظر را بعضى گفتهاند ولى نه بعضى كه قابل
اعتنا باشند.
ديگران گفتهاند اولا معنى «علمه البيان» «علمه اللغة»نيست.صحبتدر لغت
نيست.اگر سخن از لغت مىبود باز يك حرفى بود.صحبت ازسخن گفتن و بيان كردن و
استعداد بيان كردن مكنونات خود است.اينهمان استعدادى است كه انسان در ادراك
كليات دارد.پس«خدا بهانسان بيان را تعليم كرده»يعنى در فطرت انسان آن
استعداد را نهادهاست كه بعد منشا مىشود براى بيان كردن.اين مطلب را دانستيم.
اين دو نعمت در اين دو سوره ذكر شده استيعنى نعمت بيان كه در سوره رحمن
آمده و نعمت قلم كه در سوره قلم آمده و ديديم اين هردو سوره خيلى به يكديگر
نزديكند.در مجموع[در اين دو سوره]باتفاوتهايى در پس و پيش بودن و برخى نكات
ديگر،سخن از خلقتانسان و از تعليم انسان به طور عموم است و سخن از تعليم بيان
است درسوره رحمن و از تعليم قلم است در سوره قلم.در سوره قلم اهميتمطلب از اين
جهت است كه اولين سورهاى است كه بر پيغمبر نازل شدهيعنى ديباچه قرآن است كه
ببينيم قرآن در اولين آياتى كه بر قلب پيغمبرنازل مىكند چه مطالبى را طرح
مىكند.خلقت را طرح كرده،تعليم راطرح كرده،قلم را طرح كرده.در سوره ترحمن[اهميت
مطلب]از جهتديگر[است و آن اين] كه تمام سوره در مقام ذكر
نعمتهاست،[ببينيم]ازچه نعمتى شروع كرده است.باز اينجا مىبينيم صحبت تعليم و
خلقت وبيان است.
اين«بيان»و«قلم»دو چيزى است كه اگر انسان در اينها دقت نكندشايد مثلا
بگويد خدا به انسان فرش داده،خدا به انسان نعمت بيان همداده است،خدا به انسان
نعمتخنديدن داده، نعمت بيان كردن همداده است.از زمين تا آسمان متفاوت است.اگر
بيان و قلم نبود انسان تادامنه قيامت همان وحشى اوليه بود،محال بود-به اصطلاح
امروزفرهنگ و تمدن به وجود بيايد،چون فرهنگ و تمدن محصول تجارببشر است.با
بيان،انسان آنچه را كه تجربه مىكند و مىآموزد،بههمزمانهاى خودش منتقل
مىكند،كه قلم هم اين خاصيت را دارد.با قلمآنچه كه يك نسل آموخته و نسلهاى
گذشته آموختهاند و به اين نسلمنتقل شده ثبت مىشود و براى نسلهاى ديگر باقى
مىماند كه نسلهاىديگر از آنجا كه نسل گذشته به آنجا رسانده است اين بار را به
دوشمىگيرد و حركت مىكند و الا اگر بنا بود كه هر نسلى[از نقطه اول شروع كند
انسان به جايى نمىرسيد].
يك صنعتساده مثل صنعت بنايى را در نظر مىگيريم.اگر اولينكسى كه شروع
مىكند به كار بنايى و چهل سال هم بنايى مىكندتجاربش را با خودش به گور
ببرد،بعد يك نفر ديگر از نو بخواهد شروعكند،اين[صنعت]تا قيامت به جايى
نمىرسد.همينطور است علوم.
آنهايى كه اولين بار مثلا علم حساب را كشف كردند ابتدا مثلا چهار عملاصلى
را به دست آوردهاند.اگر بشرهاى بعد هم مىآمدند از همان جاشروع مىكردند باز
به همان نقطه آنها رسيده بودند.ولى در اثر بيان وقلم،هم علم انسان،آموختههاى
انسان،تجربيات انسان به همزمانهاىخودش توسعه پيدا مىكند و هم براى نسلهاى
ديگر باقى مىماند.پس «علمه البيان» و همچنين «علم بالقلم» مساوى است با
اينكه فرهنگى وتمدنى به بشريت عنايت فرمود.
«الشمس و القمر بحسبان» .از اينجا اين مطلب شروع مىشود كه در كارعالم حساب
و نظم برقرار است،چيزى بى حساب و بى قاعده وجودندارد.در زبان عربى
يك«حسبان»داريم و يك«حسبان»كه اين هر دومصدر هستند،و دو فعل داريم
يكى«حسب»و ديگرى«حسب».
«حسب»مصدرش«حسبان»است و«حسب»مصدرش«حسبان».
«حسب»يعنى گمان كرد،«حسبان»يعنى گمان كردن،«حسبان»يعنى گمان
كردن.ولى«حسب»
يعنى حساب كرد.«حسب حسبانا»يعنى حساب كرد كردنى.
مىفرمايد: «الشمس و القمر بحسبان» خورشيد و ماه با حسابى موجودهستند يعنى
در كار اينها حساب و نظم معين هست،در حركاتى كه اينهادارند حساب و نظمى در كار
است.در حركت وضعى و حركت انتقالىكه هر يك از اين ذرات آسمانى بلكه كهكشانها
صدها جور حركت دارند-و در همه چيزشان-حساب است،تصادفات و بى نظمى در كار عالم
وجود ندارد. چرا اين را مىگويد؟بعد خواهيم گفت،براى اينكه انسانرا بگويد:اى
انسان!سر را تسليم حساب كن،خيال نكن در كار عالمحسابى نيست (الا تطغوا فى
الميزان و اقيموا الوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان) (7) .
«و النجم و الشجر يسجدان». «نجم»معنى معروفش ستاره است ولى بهگياه هم
اطلاق مىشود.عرب وقتى مىگويد«نجم»يعنى روييد،اززمين پيدا شد.گياه كه از زمين
مىرويد به آن هم«نجم»مىگويند،كمااينكه به ستاره هم به اعتبار اينكه طلوع
مىكند نجم مىگويد، يعنىاينكه عرب به ستاره نجم مىگويد به اعتبار اينكه طلوع
مىكند«نجم»مىگويند، يعنىاين كه عرب به ستاره نجم مىگويد به اعتبار اين است
كه از ديده انسانمخفى است بعد طلوع مىكند.به گياه هم از آن
جهت«نجم»مىگويندكه مخفى استيعنى از زمين پيدا نيست، تخمش در زمين است وخودش
نيست،بعد از زمين سر مىزند و بر مىآيد.از اين جهت به
آنهم«نجم»مىگويند.قرآن مىگويد نجم و درخت هم خداى خود راسجده مىكنند،ساجد
خداى خود هستند.
اينجا مقصود از«نجم»چيست؟بعضى چون«نجم»بعد از«شمس»
و«قمر»آمده است گفتهاند پس شمس و قمر در حسابى هستند و نجم وشجر در سجده،و
مقصود از نجم ستاره است.ولى اكثريت در اينجاگفتهاند به دليل اين كه[اين
مطلب]با واو عاطفه هم[آمده است مقصوداز«نجم»ستاره نيست].آنجا[فرمود:] «الرحمن
علم القران خلق الانسان علمهالبيان الشمس و القمر بحسبان» واو نياورده،به
اينجا كه رسيده فرموده: «والنجم و الشجر يسجدان» براى اينكه در اينجا خواسته
يك مطلب جديدبگويد.علامت گذارى و نقطه گذارى در رسم الخطها يك امر جديداست و در
قديم معمول نبود و هميشه با واو عاطفه عمل مىكردند.ولى ويرگول كه امروز در
نوشتهها آمده جاى بسيارى از واوها را گرفته است.
در قرآن خود نظم قرآن گاهى اين واوها را بر مىدارد يعنى همان حالتتعديد(به
اصطلاحى كه مفسرين هم گفتهاند،مىگويند سنة التعديد،منهاج التعديد)يعنى حالت
بر شمردن را دارد.انسان فقط در وقتى كهمىخواهد چيزى را بشمارد واو را
مىاندازد.مثلا كسى با شما مشورتمىكند مىگويد من چه كسى را به اين مجلس دعوت
كنم؟شمامىگوييد:آقاى حسن آقا،آقاى احمد آقا،آقاى على آقا.ديگر نمىگوييد«و
آقاى احمد آقا و آقاى على آقا».در حالى كه انسان مىخواهد بشمارداين واو ديگر
لازم نيست،واو را بر مىدارد.قرآن خودش قبل از اينكه اينچيزها بيايد،اين كار
را مىكند يعنى مانند تعديد عمل مىكند و واو رابر مىدارد. نفرمود: «الرحمن
علم القران و خلق الانسان و علمه البيان و الشمسو القمر بحسبان» ،اينها را
بدون واو ذكر كرد مگر آنجايى كه سياق دارد تغييرمىكند: «و النجم و الشجر
يسجدان» . مفسرين-شايد اغلبشان-گفتهاند كهمقصود از«نجم»در اينجا همان گياه
است به قرينه«شجر»و به قرينه«يسجدان»نه ستاره به قرينه«شمس»و«قمر»،چون
مطلب ديگرىمىخواهد بگويد.اگر اينجا باز مقصود مثلا همان «بحسبان»
مىبودمىگفتيم نجم هم ستاره است،ولى اينجا چيز ديگرى مىگويد: «و النجمو
الشجر يسجدان» .
خيلى تعبير لطيف و عجيبى است:گياه و درخت هم خدا را سجدهمىكنند.يعنى چه
گياه خدا را سجده مىكند؟گياه همين عمل روييدنشسجده خداست،نه اينكه مقصود اين
است كه درخت مثلا شبها كه مردمبه خواب مىروند سرش را كج مىكند و روى زمين
مىگذارد. سجده اوچيز ديگرى است،اطاعت است:در مقابل امر پروردگار خود
خاضعهستند. «ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او
كرها قالتا اتينا طائعين» (8) آن وقت كه استوا پيدا كرد[به
آسمان]،يعنى سماء وآسمان و اين جو فوق را تحت تسلط خود قرار داد در حالى كه او
دود بوديعنى گاز بود،در وقتى كه او به صورت يك گاز بود،خدا به اين علوياتو به
زمين گفت بياييد(يعنى دستورى كه من مىدهم اطاعت كنيد)،گفتند آمديم در حالى كه
مطيع هستيم.معلوم است كه آنجا سخن لفظنيست،جواب لفظ هم نيست،امر پروردگار و
قانون الهى را كه بدونتخلف عمل مىكنند،آن اطاعت آنهاست.آنجا به تعبير
«طائعين» آمدهاست،اينجا به تعبير «يسجدان».
فارابى همين فيلسوف معروف اسلامى خود ما-كه اين روزها خيلىصحبتش بود و هزار
و صدمين سالش را جلسه مىگرفتند-در كتابفصوص الحكم خودش تعبير خيلى زيبايى
دارد، مىگويد:«صلت السماءبدورانها و الارض برججانها و الماء بسيلانه و المطر
بهتلانه»آسمان باحركتخودش دارد نمازش را مىخواند و زمين با جنبش خودشنمازش
را مىخواند،آب با جريان خودش عمل نمازش را انجام مىدهدو باران با آن ريزش
خودش نمازش را دارد انجام مىدهد.در اين زمينه،مولوى شعرهاى بسيار خوبى دارد:
معنى الله گفت آن سيبويه يولهون فى الحوائج هم لديه
بعد ذكر مىكند كه تمام ذرات عالم چگونه به درگاه الهى نياز مىبرند ونماز
مىخوانند و نماز هر موجودى متناسب با مرتبه وجود خودشاست،نماز هر موجود يعنى
وظيفه خود را انجام دادن و مطيع امر الهىبودن.آنها مطيع تكوينى هستند و انسان
بايد اين اطاعت را انتخاب كند،چون بايد انتخاب كند گاهى هم عصيان و تمرد
مىكند.اى انسان!گياه ودرخت اطاعت پروردگارشان را مىكنند،سجده پروردگارشان را
انجاممىدهند(اين،زمينه «فباى الاء ربكما تكذبان» است)پس تو چرا نه؟
«و السماء رفعها و وضع الميزان» و سماء را بلند كرد،يا او را در مقام
بلندآفريد،و مقياس و ميزان بر نهاد.سماء-هميشه گفتهايم-از«سمو»استكه به معنى
علو است،يعنى اين علويات. ممكن است مقصود همينعلويات جسمانى باشد،يعنى آنها را
بلند در بالاى سر شما آفريد، وچون در قرآن سماء غالبا به امر معنوى گفته
مىشود،به عالم معنا هماطلاق مىگردد. «و هو القاهر فوق عباده» (9)
يا اگر گفته مىشود الله-مثلافى السماء،[مقصود از«سماء»همين علويات
جسمانى نيست]. «ووضع الميزان» .ميزان يعنى آلتسنجش:و آلتسنجش نهاد(قرارداد).
درآيات پيش صحبت از حساب بود (الشمس و القمر بحسبان) كه در كار عالمحسابى هست.
بسيار خوب،در كار عالم حسابى هست،[ولى]آيا ماانسانها آلت به دست آوردن حساب را
هم داريم يا نداريم؟ممكن استخيلى حسابها باشد ولى ما راهى براى كشف آن حسابها
نداشته باشيم.
مثلا در اثقال يعنى در سنگينيها ممكن است كه انسان قبلا بداند كه اينوزنها
با يكديگر تفاوتى دارد،حسابى در كار است،برابريها ونا برابريهايى در كار
است،ولى وقتى كه ترازويى در كار نباشد،ابزارى دركار نباشد،از كجا من بتوانم
بفهمم كه آيا اين دو وزنه برابر يكديگر هستنديا يكى بيشتر استيكى كمتر؟ولى
وقتى كه يك ابزار هم وجود دارد،من،هم مىدانم حسابى در كار است،هم وسيله دارم
براى اينكه اينحساب را كشف كنم و به دست بياورم.
ميزان-همينطور كه عرض كردم-يعنى آلتسنجش،اسمى استعام.هر آلتسنجشى
را«ميزان»مىگويند،ولى عرف بيشتر يكمصداقش را مىشناسد و آن همان ترازو و
قپان است، يعنى چيزى كهسنگينيها را مىسنجد،كه در زندگى بشر جزء لوازم و
ضروريات است ويكى از آن چيزهايى است كه عدالت بدون آن برقرار نمىشود.اگر
همينسنجشهاى جسمانى نباشد روابط ميان افراد بشر به كلى به هم مىخورد.
خود همين،يكى از نعمتهاى بزرگ الهى است.ولى تنها ميزان عالمترازويى كه قوه
ثقل را مىسنجد نيست،انسان كامل ميزان و معيار و آلتسنجش انسانهاى ديگر
است.فلاسفه،علم منطق را«علم ميزان»
مىنامند يعنى علم آلتسنجش-مىگويند-چون با علم منطق مىتوانشكل و صورت
افكار را سنجيد كه آيا اين افكارى كه ما در ذهن خودمانترتيب مىدهيم به شكل و
صورت صحيحى ترتيب يافته يا نه.«منطق»
مقياس است،ميزان و آلتسنجش[فكر است].شاغول براى يك بناميزان است چون عمودى
بودن ديوار را با آن مىسنجد.همچنين ترازبراى او ميزان است چون افقى بودن
ديوارى را كه كشيده با آنمىسنجد.ذرع و متر و ياردى كه يك بزاز در دست مىگيرد
براى اوميزان و لتسنجش است.قانون براى زندگى افراد بشر ميزان است،ميزان روايى
و ناروايى.عدالت-كه خودش حقيقتى است[كه]قبل ازقانون وجود دارد-باز ميزان قانون
است.عمل من بايد با چه سنجيدهشود؟با قانون.خود قانون با چه سنجيده شود و از
كجا كه قانون،قانوندرستى باشد؟ ميزان قانون،عدالت است.ميزان عدالت،حق
يعنىاستحقاق است: «اعطاء كل ذى حق حقه» (استحقاقها)كه در واقع به نظامهستى
مربوط مىشود.پس براى هر چيزى ميزان و مقياس قرار داده شدهتا مىرسد به آن
چيزى كه خود آن،مقياس همه چيزهاست و آنمتن خلقت و جريان اصيل خلقت است كه
مقياس همه چيز قرار مىگيرد.پس «و النجم و الشجر يسجدان و السماء رفعها و وضع
الميزان».
در ذيل همين آيه،حديثى در تفسير صافى و تفسيرهاى ديگر نقلكردهاند كه نشان
مىدهد«ميزان»محدود به ميزان جسمانى نيست بلكهتوسعهاش از دايره زندگى بشر و
اجتماع بشر هم بيشتر است و همه عالمرا فرا مىگيرد.اساسا خلقت بر اساس ميزان و
با يك سنجش معيناست.آن حديث اين است كه پيغمبر اكرم فرمود:«بالعدل قامت
السمواتو الارض» (10) آسمانها و زمين كه بپاست به عدل بپاست،با
ميزان عدلبپاست،يعنى اگر ظلم و اجحاف و عدم رعايت استحقاقها مىبود ايننظامى
كه شما مىبينيد بر پا نبود.
«و السماء رفعها و وضع الميزان» .همه اينها براى چيست؟تعبير خاصىدارد:
«الا تطغوا فى الميزان» اينكه شما بشرها در ميزانها طغيان نكنيد،خلاف عمل
نكنيد.تعبير،خيلى خاص است كه انسان اول تعجبمىكند،چون «الا تطغوا فى
الميزان» تفسير است[و]اين چه تفسيرى استكه: علم القران خلق الانسان علمه
البيان الشمس و القمر بحسبان و النجم و الشجريسجدان و السماء رفعها و وضع
الميزان«الا تطغوا فى الميزان» اينكه شما درسنجش خطا كارى نكنيد،حال اعم از
اينكه[اين جمله]تفسير همان «وضع الميزان» باشد يا آن طور كه من فكر مىكنم
تفسير جملههاى قبل همباشد.اين چه نوع تفسير كردن است؟!تفسيرش عجيب است،كانه
ايناست كه معنى همه اينها چيست؟همه اينها يعنى اين. «الشمس و القمربحسبان و
النجم و الشجر يسجدان» خورشيد و ماه با حساب منظم هستند،گياه و درختخدا را
دارد سجده مىكند،يعنى امر خداى خودش رااطاعت مىكند،اين آسمان بلندى كه قرار
داده شده،اين مقياسها كه نهاده شده است،اينها يعنى چه؟(نمىگويد براى چه؟ )معنى
اينهاچيست؟يعنى تو از اينها چه معنايى درك مىكنى اى انسان؟ «الا تطغوافى
الميزان» معنى همه اين حرفها و آنچه تو از همه اينها بايد بفهمى ايناست.
روز شهادت حضرت رضا سلام الله عليه است.توسلى به آن وجودمقدس و مبارك[داشته
باشيم].اين حديثشريف توحيدى را همهشنيدهايد،حديثسلسلة الذهب يعنى حديث راوى
طلايى.سلسلهيعنى رشته.در نقل احاديث،راوى مثلا مىگفت من روايت مىكنم
ازاحمد،احمد روايت مىكرد از محمود،محمود روايت مىكرد از خالد،او مىگفت از
زراره،او مىگفت از محمد بن مسلم،تا مىرسيد به امام.
اينها را مىگفتند«سلسله»يعنى سلسله راويان.اين حديثى كه مىخواهمنقل كنم
بعدها علماى حديث اسمش را گذاشتند«حديثسلسلة الذهب»يعنى حديثسلسله
طلايى،يعنى حديث راوى طلايى.
اين تعبيرى است كه راويها يعنى ديگران كردهاند،چرا؟براى اينكهحديثى بود كه
حضرت رضا فرمود اين حديث را من روايت مىكنم ازپدرم موسى بن جعفر و او روايت
مىكند از پدرش جعفر بن محمد،او ازپدرش محمد بن على،او از پدرش على بن
الحسين،او از پدرش حسين بنعلى،او از پدرش على،او از رسول خدا،او از جبرئيل،او
از لوح،او ازقلم[و او]از خداى متعال. ديگر سلسلهاى از اين طلايىتر
نمىتواندباشد.«طلايى»مىگويند يعنى ديگر از اين بهتر نمىشود فرض كرد.
اين جريان در نيشابور رخ داد و نشان دهنده ميزان محبوبيتى استكه ائمه اطهار
در ميان مردم بالخصوص مردم ايران داشتند على رغمآن همه فعاليتهايى كه دستگاه
خلافت عباسى داشت.عجيب است مامون به خاطر آن سياستش-كه ديگر وقت نيست درباره آن
صحبتكنيم (11) -حضرت رضا را در معنا كرها و به ظاهر طوعا،و با
تجليل از مدينهحركت مىدهد ولى محرمانه دستور مىدهد كه از شهرهايى كه در
آنجامراكز شيعيان است عبور ندهيد،از بيراههها يا از جاهايى بياوريد كهشيعه در
آن جاها وجود ندارد و مردم على بن موسى الرضا رانمىشناسند.(حال آن تجليلهاى
ظاهرىاش را ببينيد و اين نقشههاىسياسى زير پرده را!)و لهذا مخصوصا از قم كه
از مراكز شيعه بودنياوردند،از بغداد كه مركز بود و مركز همه گروهها بود و آمدن
حضرترضا در آنجا ممكن بود حركتى ايجاد كند عبور ندادند،از كوفه عبورندادند،از
بيراهه آوردند.مثل اينكه باور نمىكردند در نيشابور،يك شهردور افتاده
خراسان،چنين ولولهاى به وجود بيايد.وقتى حضرت راآوردند از نيشابور عبور بدهند
مردم نيشابور استقبال عظيمى از ايشانكردند (12) .
زن و مرد،كوچك و بزرگ ريختند به استقبال حضرت.(شهر بزرگىبود.)علماى شهر در
هايتخضوع آمدند و آن عالمترين[مردم]شهرآمد و گفت اين افتخار را به من بدهيد كه
من جلودار شتر حضرت باشم،غاشيهدار باشم،يعنى[افسار شتر را]به دوش خودش گرفت و
گفت اينافتخار ساربانى را به من بدهيد.اين كار را عالمترين و محترمترين
مردمشهر نيشابور كرد. مامورين اجازه توقف نمىدادند،حد اكثر اين بود كهعبور
كنند.مردم خيلى مايل بودند حضرت توقفى بكنند ولى مامورينمسلح اجازه توقف
نداشتند[و مىگفتند]عجله داريم،بايد برويم،مامون منتظر است و اگر تاخير شود
چنين و چنان مىشود.آمدند عرضكردند آقا!پس ما مىخواهيم يادگارى از شما داشته
باشيم،در همينعبور،يادگارى به ما بدهيد.يادگار اين است كه يك حديث براى ما
روايت كنيد،بگوييد كه بنويسيم.اين كه معروف است دوازده هزارقلمدان طلا بيرون
آمد و از اين جهت گفتند«سلسلة الذهب»اساسىندارد.سلسلة الذهب بودنش به اعتبار
همين است كه راويان همه ائمهبودند.آنجا مركز اهل حديث بود و بنا شد كه حضرت
جملهاىبفرمايند.نوشتهاند سر مباركشان را از آن محمل بيرون آورند.وقتى
كهبيرون آوردند«له ذؤابتان كذؤابتى رسول الله»گويى مردم پيغمبر را ديدند.
ولوله و فرياد مردم بلند شد.بعد فرمود:از پدرم شنيدم و او از پدرش و اواز
پدرش و او از پدرش تا-همينطور كه عرض كردم-رساند به پيغمبر ولوح و قلم و خدا
كه فرمود: «كلمة لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى امن منعذابى» (13)
توحيد حصن و باروى الهى است.هر كسى كه در اين حصن واردشود[از عذاب من
ايمن است]،چون اگر انسان در حصن توحيد واردشود ديگر دنبال توحيد[همه چيز
هست]،همان الف است كه دنبالشهمه چيز هست. اساس و ريشه است.
2.توبه/128.
3.نساء/113.
5.قدر/1.
6.علق/1-5.
7.الرحمن/8 و 9.
8.فصلت/11.
9.انعام/18.
10.تفسير صافى،ج 2/ص 638.
11.[علاقهمندان مىتوانند به كتاب سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام
مراجعه نمايند.]
12.آن وقت نيشابور مركز خراسان بوده است،خراسان به اصطلاح جنوبى يا خراسان
مركزىنه خراسان شمالى(شهرهاى ماوراء النهر)،و مثل بلخ و بخارا و مرو هم البته
شهرهاىبزرگى بوده ولى در اين قسمتخراسان فعلى مركز نيشابور بوده است.طوس كه
همينشهر طوسى است كه در چهار فرسخى غرب مشهد است و قبر فردوسى هم آنجاست،
دهى،قصبهاى يا شهركى بوده است و اين محل فعلى مشهد اساسا شهر نبوده،دو تا
دهكوچك بود:ده«سناباد»كه همان جايى است كه حضرت در آنجا مدفون هستند و
ده«نوغان»كه الآن هم«محله نوغان»در پايين خيابان مشهد معروف
است.خصوصيتتاريخىاى كه اينجا داشت فقط اين بود كه هارون در سفر خراسانش به
همين جا كه رسيدمريض شد و نتوانستحركت كند،بعد مرضش دوام پيدا كرد و همانجا
مرد و در همينسناباد دفنش كردند.مىدانيم در همين محل حرم حضرت،در پايين پاى
حضرت و درواقع در وسط گنبد،هارون مدفون است و اين محوطه و چهار ديوارى را به
اعتبار قبرهارون طرح و هارون را در وسط خاك كرده بودند يعنى اگر وسط زير گنبد
را[در نظر]بگيريم كه قسمت پايين پاى حضرت مىشود آن مقبره هارون است.علت اينكه
قبرحضرت رضا در وسط قرار نگرفته و جاى«بالا سر»تنگ است همين است.آن
وسط،قبرهارون بود و مامون خيلى دلش مىخواست كه حضرت رضا را در پايين پاى پدرش
هاروندفن كنند كه آنجا طبق آنچه در احاديث آمده جريانهاى خارق العادهاى رخ
داد كه بعد اجباراآمدند و حضرت را در بالاى سر هارون دفن كردند.اسم اين بقعه
هم«بقعه هارونيه»بود.
دعبل،شاعر عجيبى است،به اصطلاح امروز يك شاعر انقلابى است،كه من
خيالنمىكنم در عصرهاى ما چنين شاعرهايى پيدا شده باشند.خودش مىگفت پنجاه
سالاست كه دار خودم را روى دوشم حركت مىدهم،يعنى پنجاه سال استحرفهايى
مىزندكه بايد برود سر دار. شعرهايى مىگفت كه بنى العباس را آتش مىزد.مىگفت:
ما ينفع الرجس من قرب الزكى و لا×على الزكى بقرب الرجس من ضررآيا آن پليد
هيچ سودى از اين پاك مىبرد؟آيا به دامن اين پاك از پليدى آن پليد
گردىمىنشيند؟ابدا.معلوم است كه از اين شعر آتش مىبارد.
13.منتهى الآمال،ج 2/ص 191.