تفسير سوره فتح
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا×لتؤمنوا بالله و رسوله و تعزروه و توقروه
و تسبحوه بكرة و اصيلا×ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم
فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجرا
عظيما×سيقول لك المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا فاستغفر لنا
يقولون بالسنتهم ما ليس فى قلوبهم قل فمن يملك لكم من الله شيئا ان اراد بكم
ضرا او اراد بكم نفعا بل كان الله بما تعملون خبيرا× (1)
سوره مباركه«انا فتحنا»است.قسمتهايى از آيات اين سوره را تفسير كرديم تا
رسيديم به آيه هشتم (2) .مىفرمايد: انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و
نذيرا .اين آيه در سوره احزاب هم با همين عبارت اضافهاى وجود دارد.آنجا
مىفرمايد: يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا (3) اى
پيامبر، ما تو را فرستادهايم گواه بر مردم و گواه بر امت.«شاهد»و«شهيد»معنى
حضور را مىدهد.در زبان عربى به«گواه»از آن جهت«شاهد»مىگويند كه كسى حق
دارد در مورد واقعهاى گواهى بدهد كه در آن واقعه حاضر باشد،يعنى انسان در مورد
واقعهاى كه در آن حضور دارد و احساس مىكند و بالعيان آن را مىبيند حق دارد
شهادت بدهد.اين مسالهاى است در باب«قضاء»(قضاوت)،مىگويند شهادت به علم جايز
نيست،شهادت به عين و به حس جايز است،يعنى اگر شما چيزى را يقين داريد و شك
نداريد ولى نديدهايد،مثلا يقين داريد العياذ بالله زيد همسايه شما شراب
مىخورد،از صد احتمال يك احتمال هم نمىدهيد كه شراب نخورد،يعنى هيچ احتمال
اينكه بتوانيد توجيه هم بكنيد نمىدهيد،يقين داريد شراب مىخورد،اما به چشم
خودتان نديدهايد،يقين داريد كه فلان مرد و زن زنا كردهاند ولى به چشم خود
نديدهايد،حق نداريد كه اين را شهادت بدهيد بگوييد فلانى زنا كرده يا فلانى
شراب خورده است،و اگر شهادت بدهيد و قاضى از شما بپرسد كه اين را كه تو شهادت
مىدهى ديدهاى يا نديدهاى،و شما بگوييد من نديدهام ولى يقين دارم،اگر شما
عادلترين عادلهاى عالم هم باشيد،اعدل عدول هم باشيد،سلمان فارسى هم باشيد قاضى
حق ندارد بر اين گونه شهادت ترتيب اثر بدهد.حديثى هست،حضرت صادق عليه السلام
فرمودند(با دستشان اشاره كردند):«على مثل ضوء الشمس»مثل اينكه نور خورشيد را
مىبينى،فقط اگر اين طور باشد شهادت بده،غير از اين نه.به همين جهت براى آنچه
كه ما در فارسى مىگوييم«گواه»در زبان عربى كلمه«شاهد»به كار مىبرند،يعنى
حاضر،يعنى آن كسى كه حاضر واقعه بوده نه آن كسى كه عالم به واقعه است،چون غايب
از واقعه هم گاهى عالم به واقعه مىشود،ولى كافى نيست.علم به واقعه ولى عن غياب
كافى نيست،حضور آن واقعه و شهود آن لازم است.
يكى از نكات مهم و معارف بزرگ قرآن اين مساله است كه پيغمبر اكرم و به تعبير
قرآن گروهى از مؤمنين-كه آن گروهى از مؤمنين اين گونه جز اينكه در مقام عصمت
باشند كس ديگر نمىتواند باشد-[شاهد امت هستند].خدا پيغمبر را«شاهد امت»ناميده
است،شاهدى كه در دنيا تحمل شهادت مىكند و در آخرت اداى شهادت،يعنى او حاضر و
ناظر به افعال و اعمال امت است.همين طور كه ما مىگوييم ملكين رقيب و عتيد ناظر
و شاهد اعمال ما هستند،هميشه پيغمبر يك امتشاهد و ناظر بر اعمال امت است،و اين
است كه در مساله امامت گفته مىشود كه شان اصلى امام اين نيست كه در ميان مردم
ظاهر باشد و حكومت در دست داشته باشد كه اگر اين شان را از او گرفته باشند ديگر
امام نباشد و از امامتخلع شده باشد،نه،شان اصلى كه از آن اين شان نتيجه
مىشود[اين است كه امام شاهد امت است]يعنى با وجود كسى كه در باطن و از نظر
باطن شاهد بر همه امت است ديگر نوبت به كسى كه مثل همه افراد امت است و مثل
افراد ديگر امتخطا كار است نمىرسد كه او خلافت و حكومت را در دست بگيرد.
اين است كه قرآن در آن آيه مىفرمايد: يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا ما
شما را فرستادهايم به عنوان شاهد و به عنوان گواه امت.اين مساله عرض اعمال-كه
خودش مسالهاى است كه بر پيغمبر يا امام عرض اعمال مىشود-همان
مفهوم«شهادت»را مىرساند،كه در آن آيه مىفرمايد: و قل اعملوا فسيرى الله
عملكم و رسوله و المؤمنون و ستردون الى عالم الغيب و الشهادة (4)
.اين كه بعد مىفرمايد: و ستردون الى عالم الغيب و الشهادة يعنى خيال نكنيد اين
شهادت براى اين است كه العياذ بالله خدا نمىداند،شاهدها بايد بيايند به اطلاع
او برسانند[و او]قاضى اين گونه است،اين روى آن نظام نيست،اين شاهدها هستند و
تازه بازگردانده مىشويد به كسى كه خودش عالم بر غيب و بر شهادت و بر همه چيز
است و اعلم است از خود شما و از خود شاهدها بر اين مطلب.
انا ارسلناك شاهدا .پس يك شان از شؤون مقام رسالتشهادت است،تحمل شهادت در
دنيا و اداى شهادت در آخرت. و مبشرا و نذيرا .شان ديگر تبشير است و شان ديگر
انذار.هميشه پيغمبران مردم را در حال حركت و در جريان مىبينند،يعنى انسان خواه
ناخواه اين طور است.انسان هيچ وقتساكن نيست،هميشه در حركت است،منتها در چه
راهى و به كدام سو در حركت است؟پيامبران مبشر و منذر هستند،يعنى راه را ارائه
مىدهند و بشارت و نويد مىدهند كه اگر از اين راه بروى به چه فتح و سعادت و
كمالى نائل مىشوى و اگر از آن راه و آن راه بروى به چه بدبختى و شقاوتى نائل
مىشوى.
حديثى هست كه پيغمبر اكرم با اصحاب نشسته بودند،چند خط از نقطهاى به
نقطهاى رسم كردند،بعد اشاره به خط وسط كه خط راست بود كردند و فرمودند اين راه
من است(صراط مستقيم)و بقيه راهها راههاى من نيست،يعنى انسان هميشه در حال حركت
است،منتها يك وقت راه راست را به سوى مقصد در پيش مىگيرد و يك وقت از راههاى
كج مىرود،و پيغمبران آمدهاند كه مبشر به راه راست باشند.
اينجا عمل خاصى از پيغمبر اكرم صورت گرفته كه مساله مبشر بودن و منذر بودن
پيغمبر را خيلى خوب مجسم مىكند،مخصوصا منذر بودن.در سالهاى اول بعثت رسول اكرم
بعد از نزول آيه و انذر عشيرتك الاقربين (5) (خويشاوندان نزديك را
بايد انذار كنى)دو واقعه رخ داده است،يكى انذار نزديكان خيلى نزديك،يعنى بنى
هاشم و بنى عبد المطلب كه اين در خانه خود حضرت صورت گرفته،كه عدهاى را-كه 39
يا 40 نفر بودند،عموهاى حضرت،عمو زادگان، عمه زادگان،اينهايى كه خيلى نزديك
بودند-دعوت كردند،آن داستان معروف كه امير المؤمنين طفل بودند و[پيغمبر
اكرم]دستور دادند كه آبگوشتى براى اينها بپزند و ايشان آماده كردند،و بعد ابو
لهب چه گفت و...
يك جريان ديگر هست كه انذار اقربين كمى از اينها دورتر است-كه بعد از آن
واقعه صورت گرفته-يعنى همه قريش،چون همه قريش اقرباى پيغمبر بودند.خود پيغمبر
از قبيله قريش بود يعنى بنى هاشم تيرهاى از قريش بودند.پيغمبر اكرم رفتند
بالاى يكى از كوههاى اطراف مكه و فرياد كردند ايها الناس جمع شويد،مطلب مهمى را
مىخواهم با شما در ميان بگذارم (6) .
عده زيادى جمع شدند،اكابر و اصاغر،زن و مرد جمع شدند، (7) بعد
حضرت فرمود:ايها الناس!اگر من سخنى به شما بگويم،از من مىپذيريد،باور مىكنيد؟
همه گفتند ما از تو جز راستى نشنيدهايم.فرمود اگر به شما اطلاع بدهم كه در پشت
اين كوهها سپاه جرارى هست كه آهنگ شهر شما را دارند و تصميم گرفتهاند بيايند
شهر شما را غارت كنند افرادتان را بكشند پس آماده و مهيا بشويد،باور
مىكنيد؟همه گفتند البته باور مىكنيم،ما از تو سخن خلاف نشنيدهايم.تا اين
اقرار را از اينها گرفت اين جمله را فرمود: فانى نذير لكم بين يدى عذاب شديد پس
من شما را انذار مىكنم كه در جلوى شما عذاب بسيار شديد دردناكى هست،اما نه فقط
در اين دنيا،اگر همين راهى را كه الآن داريد مىرويد ادامه بدهيد،در جلوى شما
عذاب بسيار شديدى هست.اين جمله خيلى تكان دهنده بود.ابو لهب فرياد زد كه تو
براى چنين حرفى ما را به اينجا آوردهاى؟!...و رفت.
پيغمبر گواه بر مردم و مبشر و منذر و دعوت كننده مردم است.در آن آيه،بعد
مىفرمايد: و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (8) (دعوت كننده
مردم است به سوى خدا به اذن حق،و چراغى است روشن براى مردم).از اين شهادت و از
اين تبشير و از اين انذار چه تحول و تغييرى در مردم پيدا بشود؟اينجا خطاب از
پيغمبر كه مخاطب بود[بر مىگردد و]خود مردم[مخاطب]مىشوند،كانه مردم در اينجا
سؤال مىكنند:خدايا تو پيغمبر را شاهد و مبشر و نذير و منذر فرستادى،كه ما چه
بكنيم؟ لتؤمنوا بالله و رسوله كه ايمان بياوريد،ايمان پيدا كنيد به خدا و
پيامبر خدا(ايمان،خودش اعتقاد است)،فكر و روحتان تحول پيدا كند،حياتتان حيات
ايمانى بشود.
و تعزروه و خدا را نصرت و يارى كنيد.اين از آن مهمترين و زيباترين تعبيرات
قرآن است،و در اهميت دادن به بشر است:اى بشر به يارى خدايت برخيز.خيلى در آن
استعطاف و اظهار مهربانى است،و خيلى هم مقام است براى بشر.كانه(البته اين
تعبير[رسا] (9) نيست):«اى بشر بيا تا جهان را با هم بسازيم».براى
اينكه به يارى خداى خودتان برخيزيد.البته اين در معنا و در واقع بر مىگردد به
يارى خود انسان،آدم خودش را يارى مىكند،جهان را هم كه مىسازد براى خودش
مىسازد نه براى خدا،ولى تعبير چنين تعبيرى استيعنى اينقدر در آن اشفاق و
استعطاف خوابيده است كه حد ندارد.
اين را ما مكرر گفتهايم كه فرق بين خدا به نحوى كه انبياء براى بشر معرفى
مىكنند و خدا آن گونه كه فيلسوفان معرفى مىكنند(فيلسوفانى كه متاثر از اسلام
نيستند مثل فيلسوفان قديم يونان)[اين است كه]خدايى كه يك فيلسوف مثل ارسطو يا
افلاطون معرفى مىكند موجودى است كه رابطهاش[با عالم]فقط اين است كه عالم را
خلق كرده و صانع عالم است،اما خدا آن گونه كه انبياء به بشر معرفى مىكنند خيلى
به انسان نزديك است و در حال داد و ستد با انسان است:اين را بده و آن را
بگير،به من مهر بورز به تو مهر مىورزم،مرا دوست داشته باش من تو را دوست
دارم،ما و تو با همديگر يكى هستيم.كانه خويشاوندى را به خويشاوند خودش معرفى
مىكند.«براى اينكه به خداى خودتان و پيامبرش ايمان بياوريد و براى اينكه به
يارى خداى خودتان برخيزيد».بعضى گفتهاند«و تعزروه»به پيغمبر بر مىگردد، ولى
مفسرين جواب دادهاند به قرينه«تسبحوه»نمىتواند به پيغمبر بر مىگردد.«و
تعزروه»به يارى خداى خودتان برخيزيد.اين تعبير در آيات ديگر قرآن هم هست: ان
تنصروا الله ينصركم اگر خداى خودتان را يارى كنيد او هم شما را يارى مىكند.يا
در جاى ديگر مىفرمايد: من (10) ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا
(11) (خيلى عجيب است!خدا آمده از ما قرض الحسنه مىخواهد)كيست كه به خدا
قرض الحسنه بدهد؟همان قرض الحسنهاى كه ما به مردم مىدهيم خدا دستخودش را
آورده جلو:بندگان من!من هم از شما قرض الحسنه مىخواهم، به من قرض الحسنه
بدهيد،يعنى به مردم كه قرض الحسنه مىدهيد به من هم قرض الحسنه بدهيد.
«و توقروه»و براى اينكه عظمت او را در روح خودتان درك كنيد،[براى
اينكه]تعظيم كنيد او را،يعنى عظمت او را درك و فهم كنيد.«تعزروه»آن يارى عملى
است،كارى كه بايد در عمل بكنيد اسمش يارى خداوند است،«توقروه»يعنى جلال و عظمت
او را دريابيد و درك كنيد.
«و تسبحوه»دركتان برسد به آنجا كه بفهميد هر چه كه درك مىكنيد باز او را
آنچنان كه بايست درك نمىكنيد،باز او منزه است از آنچه كه شما درك مىكنيد،يعنى
برتر و والاتر است.
در آيات اول سوره«مدثر»اين طور مىخوانيم: يا ايها المدثر قم فانذر
.اين«فانذر»همين«بشيرا و نذيرا»در اينجاست. و ربك فكبر پرودگار خودت را تكبير
بگو و تعظيم كن.اين همان توقروه در اينجاست،يعنى كبريائى و عظمت و جلال او را
به مردم بشناسان و بنمايان.آنوقت و تسبحوه .هميشه معرفت انسان آن وقت معرفت است
كه شناخت مقرون به تسبيح و تنزيه باشد يعنى مقرون به اظهار عجز باشد،كه خدايا
من تو را هر چه كه بشناسم آخرش آن شناختن باز لايق من است،حد من است نه
آنچنان،كه تو هستى،چنانكه پيغمبر اكرم فرمود: «لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت
على نفسك» (12) خدايا من نمىتوانم ستايش تو را به پايان
برسانم،آنچنان تو را ستايش كنم كه تو شايسته آن هستى،تو آنچنانى كه خود خود را
مىشناسى،تو آنچنانى كه خود خود را ثنا مىگويى.
و تسبحوه بكرة و اصيلا هر بامدادان و هر شامگاهان او را تسبيح كنيد،كه همين
نماز است. نماز ما تسبيح و تكبير صبحگاهان و شامگاهان است.دو مرتبه آيه وارد
همان داستان حديبيه و بيعت الرضوان مىشود و در واقع دنباله «انا ارسلناك شاهدا
و مبشرا و نذيرا» استيعنى در اين آيه در واقع توصيف پيغمبر است نه توصيف
مؤمنين.آيهاى كه بعد خواهيم خواند: «اذ يبايعونك تحت الشجرة» (13)
آن مربوط به مؤمنين مىشود،اين راجع به پيغمبر است.فرمود: «ان الذين يبايعونك
انما يبايعون الله» [كسانى كه با تو بيعت مىكنند]با خدا بيعت مىكنند، بيعت
با تو بيعت با خداست.بالاتر از اين، «يد الله فوق ايديهم» دستخداست بالاى دست
آنها، يعنى چه؟
بيعت از ماده«بيع»به معنى فروختن است.حقيقت بيعت پيمان است،همين چيزى است
كه ما امروز در مواقعى به آن مىگوييم دست دادن.مثلا شخصى مىگويد اگر من
افرادى كمك پيدا كنم حاضرم پانصد هزار تومان براى فلان كار خير سرمايهگذارى
كنم.به يكى كه آنجا نشسته و چنين روحى دارد مىگويد حاضرى همين مقدار
سرمايهگذارى كنى؟مىگويد بله،مىگويد دست بده.اين دست دادن چيست؟فردى حرف
مىزند،يك حرف هم ديگرى مىزند،ولى وقتى كه مىخواهند اين را به صورت مؤكد در
بياورند،دستهايشان را روى همديگر مىگذارند.اين دستها را كه مىگيرند و فشار
مىدهند،اين فشار دادن يعنى من قول دادم،من متعهد شدم.در عرب هم همين كار معمول
بوده كه اسم اين را مىگذاشتند«بيعت».وقتى كسى[مىخواست]آمادگى خودش را براى
امرى،براى نصرت و يارى شخصى،يا به عنوان خلافت او[اعلام كند]،مىآمد دست مىداد
و بيعت مىكرد و اين را پيمان خيلى مؤكدى مىشمردند و نقض بيعت را جايز
نمىدانستند و طبعا هم جايز نيست(نقض بيعت را مىگفتند«نكث»،كه حالا اينجا
مىخوانيم: «من نكث فانما ينكث على نفسه» )چون وفاى به پيمان يك امر عقلى و
انسانى است كه يا ايها الذين امنوا اوفوا بالعقود (14) .
در قضيه حديبيه وقتى كه كار سختشد و احتمال اينكه درگيرى و جنگ شديدى رخ
بدهد[قوت گرفت]و مسلمين هم چنين آمادگىاى داشتند،غير از يك نفر بقيه همه آمدند
با پيغمبر اكرم در زير آن درخت بيعت كردند.قرآن اينجا مىفرمايد آنها كه با تو
بيعت كردند در واقع با خدا بيعت كردند.مقصود اين است كه اينجا تو طرف نيستى،خدا
طرف است،نه اينكه فقط با يك انسان بيعت كردند،چون آن انسان براى خودش كارى را
نمىخواسته و بعلاوه آن انسان انسانى است كه در واقع آنچه كه در او وجود ندارد
همان من اوست.چون من او فانى شده و نيست پس در واقع اين دستخداست كه اينجا
دراز شده.بزرگترين و عالىترين تعبيراتش اينجاست:قرآن دارد كه «يد الله فوق
ايديهم» دستخدا بالاى دست آنهاست.اينجا مقصود چيست؟آيا قرآن مىخواهد بگويد
كه دستسومى(البته در مقام تشبيه)بالاى اين دو دست وجود دارد؟يعنى شما كه
دستتان را مىدهيد به دست پيغمبر و بيعت مىكنيد ستخدا روى دست هر دوى
شماست،هم روى دست مؤمنين و هم روى دست پيغمبر؟يعنى براى خدا واقعا يك دست تخيل
شده است و به چنين چيزى تشبيه شده؟نه،اين نيست.اساسا از ادب قرآن به دور است كه
براى خدا از آن جهت كه خداستيك دست جسمانى فرض شود، بلكه قضيه به گونه ديگرى
است.آنها كه بيعت مىكردند پيغمبر اكرم اين طور بيعت مىكردند كه دستشان را
بالا مىگرفتند و آنها دستشان را پايين مىگرفتند،هميشه دست آنها پايين بود و
دست پيغمبر بالا،كه در قضيه مامون و حضرت رضا نقل كردهاند كه وقتى مردم آمدند
با حضرت رضا عليه السلام براى ولايت عهد بيعت كنند آنها به سبك مخصوص خودشان
بيعت مىكردند.حضرت فرمود نه،من آنچنان از شما بيعت مىگيرم كه جدم پيغمبر بيعت
كرد.آنگاه حضرت دستشان را به گونهاى گرفتند كه پشت دست به طرف خودشان بود و
روى آن به طرف جمعيت،و دستحضرت بالا قرار مىگرفت و دست آنها پايين.
پس در اينجا مقصود اين است كه دستشما پايين بوده و دست پيغمبر بالا.آن
دستخدا بود كه روى دستشما بود،يعنى دست پيغمبر دستخداست،نه دستخدا روى
دستشما و دست پيغمبر بود.اين نظير آيات ديگرى است كه ما در قرآن داريم: «من
يطع الرسول فقد اطاع الله» (15) هر كه پيغمبر را اطاعت كند خدا را
اطاعت كرده.اين در واقع مرحلهاى از توحيد را بيان مىكند كه خيلى خيلى
والاست،يعنى مرحلهاى از توحيد پيغمبر را بيان مىكند كه در اين مرحله اساسا
بايد گفت پيغمبر از خودش«نيست»است،اراده او در اراده خداست،او ديگر از خود
ارادهاى ندارد.او نيست كه حرف مىزند،اصلا او از خودش سخن ندارد،اين خداست كه
دارد با زبان او حرف مىزند.دست او كه حركت مىكند او نيست كه دستش را حركت
مىدهد، اين خداست كه دست او را حركت مىدهد.مفهوم آن حديثى است كه شيعه و سنى
نقل كردهاند: لا يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى اذا احببته،فاذا احببته
كنتسمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر بها و يده الذى يبطش بها (16)
بنده قدم به قدم به من نزديك مىشود تا آنجا كه مورد محبت و عنايت من
قرار مىگيرد.به آن مرحله كه رسيد منم چشم او كه مىبيند و منم گوش او كه
مىشنود و منم دست او كه دراز مىشود،يعنى اويى ديگر در كار نيست.
بنابراين شما بايد بدانيد كه با خدا بيعت كردهايد نه با كس ديگر،پس وفاى به
چنين بيعتى وفاى به بيعت با خداست و نقض چنين بيعتى نقض بيعت با خداست.حال از
اين چه نتيجهگيرى مىشود؟در بيعت با بشر دو طرف است،يعنى هر دو طرف سود و زيان
دارند، سودى اگر باشد مال دو طرف است،زيانى هم باشد مال دو طرف است.وقتى كه
شخصى با يك نفر ديگر بيعت مىكند بر خلافت،بر حكومت و امثال اينها،آن كسى كه
بيعت مىگيرد،از تابعين خودش سود مىبرد و در مقابل،متعهد است به اينها سود
برساند.اما اگر انسان با خدا بيعت كند،آن كه سود نمىخواهد و بىنياز از سود
استخداست و آن كه صد در صد سود مىبرد بنده است.نتيجه اين است كه اگر بيعت را
نقض كند آن كه ضرر مىبرد باز صد در صد بنده است نه خدا.لهذا مىفرمايد-چون طرف
بيعتخداست-«فمن نكث»پس هر كسى كه اين بيعت را نكث كند و بشكند به ضرر دو طرف
استيا به ضرر يك طرف؟به ضرر يك طرف. آن طرف همان طور كه از نفعش بىنياز
است،از ضررش هم بىنياز است. فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد
عليه الله اما اگر كسى نقض بيعت نكند و به پيمان خودش باقى بماند خدا اجر عظيم
به او مىدهد.اجرى كه در مقياس الهى عظيم باشد ديگر براى ما قابل توصيف نيست.
اين آيات نشان مىدهد كه در همان خلال سفر حديبيه نازل شده است،يعنى قبل از
اين بوده كه حضرت به مدينه برگردند،لهذا دارد كه سيقول لك المخلفون من الاعراب
شغلتنا اموالنا و اهلونا .وقتى كه پيغمبر اكرم براى سفر به مكه و به عنوان سفر
حج از مدينه بيرون آمدند و در حدود هزار و دويستيا هزار و چهار صد نفر
همراهشان بودند ايشان عنايت داشتند كه جمعيت زيادى همراهشان باشند،و خيلى از
قبائل عرب را كه تازه مسلمان شده بودند يا اظهار اسلام مىكردند يا لا اقل
خودشان را هم پيمان پيغمبر نشان مىدادند دعوت كردند كه با ما بياييد،آنهايى كه
در اطراف مدينه بودند،قبيله غفار،قبيله مزينه،قبيله اشجع و... نيامدند.علتش اين
بود كه اينها همه مىگفتند كه اين سفر سفر خطرناكى است،محال است كه پيغمبر برود
و برگردد،و چون قضيه حديبيه بعد از قضيه احزاب و بعد از جنگ احد بود[كه]در جنگ
احد كفار آمده بودند در نزديك مدينه با مسلمين جنگيده بودند(بالاخره ضربت بزرگى
به مسلمين زدند،هفتاد نفر كشتن به مقياس آن روز خيلى كار بود)و بعد از آن جنگ
احزاب رخ داده بود كه اصلا مسلمين را در محاصره قرار دادند،تمام اين مردم ديگر
قضاوتشان اين بود كه اينها تا ديروز در محاصره دشمن بودند و دشمن اينها را در
خانه خودشان محاصره كرده بود،حالا مىتوانند بروند در خانه دشمن؟!نزديك آنجا كه
بروند يك نفر اينها سالم برنمىگردد.تعبير قرآن اين است كه: ظننتم ان لن ينقلب
الرسول و المؤمنون الى اهليهم ابدا گمانشان اين بود كه پيغمبر و مؤمنين،ديگر به
خاندانشان بر نمىگردند،اينها رفتند كه ديگر برگردند!حرفشان اين بود.قرآن
مىگويد حالا كه شما سالم از اينجا برگشتيد اينها شروع مىكنند از آن عذرهاى
خاص[آوردن كه]ما مىخواستيم بياييم ولى متاسفانه گرفتاريها مانع شد. سيقول لك
المخلفون من الاعراب .قرآن هم نمىگويد آنهايى كه شما مىخواستيد بيايند،[بلكه
مىگويد]آنهايى كه شما در واقع نبرديد،يعنى آنهايى كه شايسته آمدن هم
نبودند،مخلف و رها شده بودند.كلمه«اعراب»هم هميشه در مقام تحقير گفته
مىشود.در فارسى وقتى ما مىگوييم«اعراب»يعنى عربها،ولى در اصطلاح قديم كه
اصطلاح قرآن هم بر آن است«اعراب»يعنى باديهنشينهاى عرب.شهرنشينها و مثقفها
(17) و چيزفهمهايشان را«اعراب»نمىگفتند،بدويها را«اعراب»مىگفتند.
سيقول لك المخلفون من الاعراب يعنى عن قريب كه به مدينه برگرديد آنهايى كه با
خود نبرديد خواهند آمد،مشغول عذرتراشى مىشوند و مىگويند:«شغلتنا اموالنا و
اهلونا»گرفتاريهاى ما و گرفتاريهاى زن و بچه نگذاشت ما بياييم و الا ما مايل
بوديم بياييم.خودشان مىدانند كه مايل بودن كافى نيست،اگر مايل بوديد
مىخواستيد بياييد،مىخواهند گناهشان را تضعيف كنند: فاستغفر لنا درست است،كار
بدى كرديم ولى چه بايد كرد،زن و بچه مانع مىشود،تو براى ما استغفار كن،يعنى در
مقام عذر خواهى بر مىآيند كه ما توبه كرديم.قرآن مىگويد هر دو مورد را دروغ
مىگويند،هم اينكه زن و بچه مانعمان شد،اين نبود،حقيقت اين بود كه اينها اعتقاد
داشتند كه شما سالم برنمىگرديد،به اين دليل نيامدند،اگر مىدانستند شما سالم
بر مىگرديد همراه شما مىآمدند،و هم اينكه مىگويند استغفار كن.واقعا از كار
خودشان پشيمان نشدهاند، اينها منافقاند، يقولون بالسنتهم ما ليس فى قلوبهم به
زبان چيزى مىآورند كه در دلشان وجود ندارد،يعنى اين طلب مغفرتشان هم دروغ
است.پس برويم روى حقيقت.حقيقت مطلب اين است كه اينها فكرشان اين بود كه شما
سالم برنمىگرديد.بگو خدا را چه فكر كردهاى؟پس خدا چيست؟بگو اگر خدا پشتيبان
كسى باشد در هر شرايطى سالم برمىگردد،اگر نباشد نه، خدا اگر مىخواستشما را
در خانه هم از بين ببرد در خانه از بين برده بود. قل فمن يملك لكم من الله شيئا
ان اراد بكم ضرا او اراد بكم نفعا يعنى ما به اين اسباب و وسائل تكيه نداريم،
ما تكيهمان به خداست.اگر خدا بخواهد به شما نفعى برساند يا بخواهد به شما ضررى
بزند مگر چيزى مىتواند مانع بشود؟!يعنى تكيه ما به خدا بود بل كان الله بما
تعملون خبيرا خدا خودش آگاه است كه واقعيت چه بود،يعنى خدا خودش مىداند كه
اينهايى كه شما مىگوييد دروغ است،«شغلتنا اموالنا و اهلونا»دروغ است، فاستغفر
لنا دروغ است. بل ظننتم ان لن ينقلب الرسول و المؤمنون الى اهليهم ابدا حقيقت
اين است كه شما گمان مىبرديد كه پيغمبر و مؤمنين هرگز روى زن و بچهشان را
نخواهند ديد و زين ذلك فى قلوبكم و اين فكر در دل شما خيلى هم جلوه داده شده
بود،يعنى از اين قضيه متاثر هم نبوديد،خوشحال هم بوديد كه ديگر رفتند و كارشان
تمام شد. و ظننتم ظن السوء و گمان بد برديد و كنتم قوما بورا و شما مردمى بوديد
بور.كلمه«بور»در فارسى هم به كار مىرود و ظاهرا آنچه ما در فارسى به كار
مىبريم ريشه عربى دارد.ما وقتى مىگوييم فلان كس بور شد،مقصودمان اين است كه
مشتش باز شد و خجل و شرمنده گرديد،مثل اينكه كسى حرفى مىزند،بعد سخنى مىگويد
كه ديگر در مىماند جواب بدهد و خجل و شرمنده مىشود،مىگوييم فلانى بور شد.دو
ريشه براى اين كلمه ذكر كردهاند كه هر دو به يك ريشه بر مىگردد.يك ريشهاش
هلاكت است. «بوار»در لغت عربى يعنى هلاكت.ريشه ديگر آن اين است كه عرب به
زمين-به تعبير خودش-ميته جرداء،يعنى زمين مرده لخت و عور كلمه«بور»اطلاق
مىكند(باير هم كه مىگويند همين است)،زمين مرده،زمينى كه حيات ندارد،زمينى كه
هيچ گياهى ندارد، زمين شورهزار يا شنزارى كه هيچ اثرى از آثار حيات در آن وجود
ندارد.هر دو را مفسرين گفتهاند.به نظر من اين دومى[مناسبتر است].«و كنتم قوما
بورا»حقيقت اين است كه اين دلهاى شما سرزمينهاى مرده بىحيات بىروحى بود. و من
لم يؤمن بالله و رسوله فانا اعتدنا للكافرين سعيرا (اول گفت: لتؤمنوا بالله و
رسوله )واى به حال كسى كه به خدا و رسول خدا ايمان پيدا نكند و كافر بشود،بايد
بداند كه براى كافران سعيرى(آتشها و لهيبهاى افروخته و گداختهاى)است.و صلى
الله على محمد و اله الطاهرين.
3- احزاب/45.
4- توبه/105.
5- شعرا/214.
6- بديهى است كه در آن زمان وسائل امروزى نبوده كه با راديو و تلويزيون
اعلام كنند،اگر كسى از خبر مهمى اطلاع پيدا مىكرد مىرفت در آن نقطه-ظاهرا
بالاى همين كوه صفا(تپه صفا)-مىايستاد و فرياد مىكرد ايها الناس جمع بشويد
خبر مهم،و همه جمع مىشدند.
7- تا آن زمان سابقه نداشت كه ايشان چنين كارى كرده باشند و شنيدهاند كه
ايشان قبل از دوره رسالت به نام«محمد امين»معروف و خيلى با وقار و سكينت
بودند.
8- احزاب/46.
10- محمد/7.
11- حديد/11.
12- مصباح الشريعة با تصحيح سيد جلال الدين محدث،ص 51.
13- فتح/18.
14- مائده/1.
15- نساء/80.
16- اصول كافى،ج 4/ص 53 و بحار الانوار،ج 87/ص 31،با اختلاف در عبارت.