جلسه چهاردهم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركينفسيحوا فى الارض اربعة
اشهر و اعلموا انكم غير معجزى الله وان الله مخزى الكافرين و اذان من الله و
رسوله الى الناس يومالحج الاكبر ان الله برىء من المشركين و رسوله فان تبتم
فهوخير لكم و ان توليتم فاعلموا انكم غير معجزى الله و بشر الذينكفروا بعذاب
اليم الا الذين عاهدتم من المشركين ثم لمينقضوكم شيئا و لم يظاهروا عليكم احدا
فاتموا اليهم عهدهمالى مدتهم ان الله يحب المتقين.فاذا انسلخ الاشهر
الحرمفاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم و خذوهم و احصروهمو اقعدوا لهم كل مرصد
فان تابوا و اقاموا الصلاة و آتوا الزكاةفخلوا سبيلهم ان الله غفور رحيم و ان
احد من المشركين استجارك فاجره حتى يسمع كلام الله ثم ابلغه مامنه،ذلكبانهم
قوم لا يعلمون .
چرا سوره برائت فاقد بسم الله است؟
سوره برائت است.در هفته گذشته اجمالا عرض كرديم يك مطلبمسلم است كه سوره
برائت در ميان همه سورههاى قرآن اين وضعاستثنائى را دارد كه فاقد«بسم
الله»است،«بسم الله»در اول اينسوره نيست.حالا چرا اين سوره فاقد«بسم
الله»است؟آيا اين سورهيك سوره مستقل است و يا دنباله سوره انفال است و سوره
جداگانهاىنيست و از اين جهت«بسم الله»ندارد،زيرا در احاديث وارد شده
كهوقتى آيات قرآن نازل مىشد،مسلمين،اين مطلب را كه آيا يك سورهتمام شده است
و سوره ديگرى استيا دنباله سوره پيشين است،با«بسم الله الرحمن
الرحيم»مىفهميدند يعنى اگر وقتى كه آيه نازلمىشد،با«بسم الله الرحمن
الرحيم»شروع مىشد،اين امر علامتاين بود كه اين آيات يك سوره مستقل است.پس
بعضىها مىگويند«برائت»از اين جهت«بسم الله»ندارد كه سوره مستقلى
نيست،وبعضى ديگر مىگويند علت اين كه«بسم الله»ندارد اين نيست بلكهاين
آيات،سوره مستقلى است ليكن چون اين سوره،سوره اعلام خشم واعلام غضب است و«بسم
الله»آيه رحمت است،از اين جهت«بسمالله»در اول اين سوره نيامده است.
در اين سوره ما به مسائل زيادى برمىخوريم كه اين مسائل بيشتر دراطراف دو سه
مطلب است:يكى درباره روابط مسلمانان با مشركان. مشرك يعنى كسى كه در پرستشهاى
رسمى غير خدا را پرستش مىكندمثل همان بتپرستهاى عربستان يا ستارهپرستان يا
خورشيدپرستان ياانسانپرستها،يا آتشپرستها كه در دنيا بودهاند،و واقعا انسان
يا ستارهيا آتش يا خورشيد و يا دريا را پرستش مىكردهاند.مشركين از نظر
قرآنبا ساير غير مسلمانان يعنى افراد موحد و خداپرست مخصوصا آنها كه بهيكى از
اديان آسمانى كه ريشهاى دارد معتقدند حسابشان فرق مىكند.
«مشرك»از نظر روابط مسلمان با غير مسلمان يك وضعى دارد وغير مشرك كه در
قرآن آنها را اهل كتاب مىگويند وضع ديگرى داردكه بعد ان شاء الله در همين سوره
توضيح خواهيم داد.پس يك قسمت ازبحث،مربوط به مشركين است و ابتدا هم از مشركين
شروع مىشود.
قسمتى از آيات اين سوره مربوط به اهل كتاب است،غير مسلمانانى كهخود را پيرو
يكى از كتابهاى آسمانى سابق مىدانند يعنى يهوديها ومسيحيها و حتى مجوسيها.يك
قسمت از اين سوره بحث درباره منافقاناست.درباره منافقان هم در اين سوره زياد
بحثشده است. منافقانيعنى كسانى كه متظاهر به اسلامند ولى در قلبشان و در عمق
روحشانمسلمان نيستند،كافرند،غير مسلمانند،و در نتيجه مردمى هستند دوچهره:يك
چهرهشان چهره مسلمانى و چهره ديگرشان چهره كفراست.وقتى با مسلمانان مىنشينند
اظهار مسلمانى مىكنند و عملمسلمانى انجام مىدهند،و وقتى با كافران مىنشينند
مانند آنها هستند وخودشان را از آنها به حساب مىآورند.آيات اول اين سوره تا
نزديكچهل آيه مربوط به مشركين است.
اينجا يك تاريخچهاى هست كه ما بايد متوجه آن باشيم تا اينكه مفهوم سوره
برائت برايمان روشن بشود:
تاريخچه نبرد مسلمين و كفار قريش
مىدانيم كه اسلام دين توحيد است و براى هيچ مسئلهاى بهاندازه توحيد يعنى
خداى يگانه را پرستش كردن و غير او را پرستشنكردن اهميت قائل نيست و نسبت به
هيچ مسئلهاى به اندازه اينمسئله حساسيت ندارد.مردم قريش كه در مكه بودند مشرك
بودند.
اين بود كه يك نبرد پىگيرى ميان پيغمبر اكرم و مردم قريش كه همانقبيله
رسول اكرم بودند در گرفت.سيزده سال پيغمبر اكرم در مكه بودند.
بعد آمدند مدينه و در مدينه بود كه مسلمين قوت و قدرتى پيدا كردند.
جنگ بدر و جنگ احد و جنگ خندق و چند جنگ كوچك ديگرميان مسلمين كه در مدينه
بودند با مشركين قريش كه در مكه بودنددر گرفت.در جنگ بدر مسلمانها فتح خيلى
بزرگى نمودند.در احدبر عكس شكستخوردند يعنى اول پيروز شدند ولى بعد در اثر
يكاشتباه شكستخوردند و بعد دو مرتبه خودشان را جمع و جور كردند.پاىهم مسلمين
در احد شكستخوردند.در خندق باز مسلمين فاتح شدند.
بعد جريان حديبيه پيش آمد كه در جلسه قبل عرض كردم:ايام حج وماههاى حرام بود
و همه مردم مجاز بودند براى انجام عمل حج بروند بهسوى كعبه.و طبق قانون
جاهليت،قريش بايد به دشمنان خودشانهم اجازه بدهند ولى به پيغمبر و مسلمين
اجازه ندادند.پيغمبر از نزديكمكه برگشت در حالى كه قرارداد صلحى با قريش امضا
كرده بود.اينقرارداد،بعد،از طرف قريش نقض شد و چون نقض شد از طرفمسلمين هم
ديگر نقض شده بود.جريان حديبيه در سال ششم هجرىاست.در سال هشتم هجرت،پيغمبر
اكرم مكه را فتح كرد،فتحى بدون خونريزى.فتح مكه براى مسلمين يك موفقيت بسيار
عظيم بودچون اهميت آن تنها از جنبه نظامى نبود،از جنبه معنوى بيشتر بود تاجنبه
نظامى.مكه ام القراء عرب و مركز عربستان بود.قهرا قسمتهاىديگر تابع مكه بود و
به علاوه يك اهميتى بعد از قضيه عام الفيل و ابرههكه حمله برد به مكه و
شكستخورد پيدا كرده بود.بعد از اين قضيه اينفكر براى همه مردم عرب پيدا شده
بود كه اين سرزمين تحتحفظ وحراستخداوند است و هيچ جبارى بر اين شهر مسلط
نخواهد شد.
وقتى پيغمبر اكرم به آن سهولت آمد مكه را فتح كرد گفتند پس اين امردليل بر
آن است كه او بر حق است و خدا راضى است.به هر حالاين فتح خيلى براى مسلمين
اهميت داشت. مسلمين وارد مكه شدند.
مشركين هم در مكه بودند.تدريجا از قريش هم خيلى مسلمان شدهبودند.
يك جامعه دو گانهاى در مكه به وجود آمده بود،نيمى مسلمانو نيمى مشرك.حاكم
مكه از طرف پيغمبر اكرم معين شده بود يعنىمشركين و مسلمين تحتحكومت اسلامى
زندگى مىكردند.بعد از فتحمكه مسلمين و مشركين با هم حج كردند با تفاوتى كه
ميان حجمشركين و حج مسلمين وجود داشت.آنها آداب خاصى داشتند كهاسلام آنها را
نسخ كرد. گفتيم حجيك سنت ابراهيمى است كه كفارقريش در آن تحريفهاى زيادى كرده
بودند.اسلام با آن تحريفها مبارزهكرد.پس يك سال هم به اين وضع باقى بود.
ابلاغ سوره برائت به مشركين توسط على (ع)
سال نهم هجرى شد.در اين سال پيغمبر اكرم در ابتدا بهابو بكر ماموريت داد كه
از مدينه برود به مكه و سمت امير الحاجى مسلمين را داشته باشد،ولى هنوز از
مدينه چندان دور نشده بود (1) كهجبرئيل بر رسول اكرم نازل شد(اين
را شيعه و سنى نقل كردهاند)ودستور داد پيغمبر،على(ع)را ماموريت بدهد براى
امارت حجاج و براىابلاغ سوره برائت.اين سوره اعلام خيلى صريح و قاطعى است به
عموممشركين به استثناى مشركينى كه با مسلمين هم پيماناند و پيمانشانهم
مدتدار است و بر خلاف پيمان هم رفتار نكردهاند;مشركينى كه بامسلمين با پيمان
ندارند يا اگر پيمان دارند بر خلاف پيمان خودشانرفتار كردهاند و قهرا
پيمانشان نقض شده است.اعلام سوره برائت ايناست كه على(ع)بيايد در مراسم حج در
روز عيد قربان كه مسلمين ومشركين همه جمع هستند،به همه مشركين اعلام كند كه از
حالا تا مدتچهار ماه شما مهلت داريد و آزاد هستيد هر تصميمى كه
مىخواهيدبگيريد.اگر اسلام اختيار كرديد يا از اين سرزمين مهاجرت كرديد،كه
هيچ،و الا شما نمىتوانيد در حالى كه مشرك هستيد در اينجا بمانيد.
ما دستور داريم شما را قلع و قمع كنيم به كشتن،به اسير كردن،به
زندانانداختن و به هر شكل ديگرى.در تمام اين چهار ماه كسى متعرض
شمانمىشود.اين چهار ماه مهلت است كه شما درباره خودتان فكر بكنيد.
اين سوره با كلمه«برائة» (2) شروع مىشود: برائة من الله و
رسوله الاالذين عاهدتم من المشركين .اعلام عدم تعهد است از طرف خدا واز طرف
پيغمبر خدا در مقابل مردم مشرك-و در آيات بعد تصريحمىكند-همان مردم مشركى كه
شما قبلا با آنها پيمان بستهايد و آنهانقض پيمان كردهاند.
على(ع)آمد در مراسم حجشركت كرد.اول در خود مكه اين[عدم تعهد]را اعلام كرد،
ظاهرا(ترديد از من است)در روز هشتمكه حجاج حركت مىكنند به طرف عرفات (3)
در يك مجمع عمومى درمسجد الحرام سوره برائت را به مشركين اعلام كرد ولى
براى اينكه اعلامبه همه برسد و كسى نباشد كه بىخبر بماند،وقتى كه مىرفتند به
عرفات وبعد هم به منا،در مواقع مختلف،در اجتماعات مختلف هى مىايستاد وبلند
اعلام مىكرد و اين اعلام خدا و رسول را با فرياد به مردم ابلاغمىنمود.نتيجه
اين بود كه ايها الناس!امسال آخرين سالى است كهمشركين با مسلمين حج
مىكنند.ديگر از سال آينده هيچ مشركى حقحج كردن ندارد و هيچ زنى حق ندارد لخت
و عريان طواف كند.
يكى از بدعتهايى كه قريش به وجود آورده بودند اين بود كه به مردم غير قريش
اعلام كرده بودند هر كس بخواهد طواف بكند حق نداردبا لباس خودش طواف بكند،بايد
از ما لباس عاريه كند يا كرايهكند،و اگر كسى با لباس خودش طواف مىكرد
مىگفتند اين لباس راتو بايد اينجا صدقه بدهى يعنى به فقرا بدهى.زورگويى
مىكردند.يكسال زنى آمده بود براى حج و مىخواست با لباس خودش طوافبكند.گفتند
اين كار ممنوع است.بايد اين لباس را بكنى و لباسديگرى در اينجا تهيه بكنى.گفت
آخر من لباس ديگرى ندارم،لباسمن منحصر به همين يك دست است.گفتند ديگر چارهاى
نيست.
بايد از ما لباس كرايه بكنى.گفت بسيار خوب،پس لخت و عور طوافمىكنم.گفتند
مانعى ندارد.آنوقت بعضيها كه نمىخواستند با لباسقريش طواف بكنند و از لباس
خودشان صرف نظر بكنند،لخت و عوردور خانه كعبه طواف مىكردند.
جزء اعلامها اين بود كه طواف لخت و عريان قدغن شد;
هيچكس حق ندارد لخت و عور طواف بكند و اين حرف مهملى هم كهقريش گفتهاند
بايد از ما لباس كرايه كنيد غلط است.اين هم كهاگر كسى با لباس احرام خود يا
غير لباس احرام(لباس احرام را شرطنمىدانستند)طواف كرد بايد آن را بدهد به
فقرا،لازم نيست،بايد نگهدارد براى خود.
به هر حال امير المؤمنين آمد و مكرر در مكرر و در جاهاىمختلف اين اعلام را
به مردم ابلاغ كرد.نوشتهاند آنقدر مكرر مىگفتكه صداى على(ع)گرفته بود،از بس
كه در مواقع مختلف، هر جااجتماعى بود اين آيات را مىخواند و ابلاغ مىكرد تا
يك نفر هم باقى نماند كه بعد بگويد به من ابلاغ نشد.وقتى كه على(ع)خسته مىشد
وصدايش مىگرفت،صحابه ديگر پيغمبر مىآمدند از او نيابت مىكردندو همان آيات را
ابلاغ مىنمودند.
يك اختلافى ميان شيعه و سنى در ابلاغ سوره برائت موجوداست و آن اينكه اهل
تسنن بيشترشان به اين شكل تاريخ را نقلمىكنند كه پس از آنكه وحى خدا به رسول
اكرم رسيد كه اين سوره رايا بايد خودت ابلاغ كنى يا كسى از خودت،و پيغمبر
على(ع)را مامورابلاغ سوره برائت كرد،على به سوى مكه آمد.تا آمد،ابو بكر
مضطربشد،پرسيد آيا اميرى يا رسول؟ يعنى آيا آمدهاى امير الحاج باشى يا يككار
مخصوص دارى؟فرمود:نه،من يك رسالت مخصوص دارم،فقطبراى آن آمدهام.پس ابو بكر از
شغل خودش منفصل و معزول نشد;اوكار خودش را انجام داد و على(ع)هم كار خودش
را.ولى اقليتى از اهلتسنن-كه در«مجمع البيان»نقل شده-و همه اهل تشيع
مىگويندوقتى كه على(ع)آمد،ابو بكر به كلى از شغل خودش منفصل شد وبرگشت به
مدينه.تعبير قرآن اين است كه اين سوره را نبايد به مردم ابلاغكند مگر خود تو
يا كسى كه از تو است.اهل تشيع روى اين كلمه«از تو است»تكيه مىكنند،مىگويند
اين كلمه«كسى كه از تواست»:رجل منك كه در بسيارى از روايات هست، مفهوم
خاصىدارد.حالا من نظائرش را بگويم:
درباره حضرت ابراهيم است كه فرمود: فمن تبعنى فانه منى (4) آنكه
گام دنبال گام من بردارد از من است.اين معنايش اين است كهاو از من جدايى
ندارد.بزرگترين جملهاى كه پيغمبر اكرم درباره سلمانفرموده است و شايد
بزرگترين جملهاى كه درباره يك صحابى غير ازامير المؤمنين فرموده است اين جمله
است:سلمان منا اهل البيتسلمان جزء ما اهل بيت است.اين كلمه«جزء ماست»بسيار
عالىاست;يعنى او از ما جدايى ندارد،بينونتى با ما ندارد. گفت«منكىام ليلى و
ليلى كيست من»من او هستم و او من است.ديگر از اينبالاتر تعبير نيست.تعبير
ديگرى كه اين حديث را هم شيعه و سنىروايت كردهاند درباره امام حسين است كه
پيغمبر فرمود:حسين منىو انا من حسين حسين از من است و من از حسينم.يعنى اساسا
ميان ماجدايى فرض نمىشود و وجود ندارد.آنوقت مفاد اين حديث با آنحديث معروف
ديگرى كه على مع الحق و الحق مع العلى يدورحيث ما دار يكى مىشود.على با حق است
و حق با على است;دورمىزند با او هر جا او دور بزند،يعنى على(ع)آنجا مىرود كه
حقاست و حق آنجا مىرود كه على(ع)است.يعنى جدايى ميان اين دووجود ندارد.اين
مفهوم تقريبا همان مفهوم عصمت است.على از حقجدايى ندارد.مگر پيغمبر از حق
جدايى دارد؟!مگر ممكن است العياذبالله پيغمبر حرفى بزند يا عملى انجام بدهد كه
حق نباشد.همانطور كهپيغمبر از حق جدا شدنى نيست،تفكيكش فرض و امكان ندارد;
تفكيك على(ع)هم از پيغمبر امكان ندارد و اين دو جدا ناشدنىهستند.
اين جمله را[كه«اين سوره را نبايد به مردم ابلاغ كند مگر خود تو يا كسى كه
از توست»]نه تنها اهل تشيع روايت كردهاند،اهل تسنن هم به همين شكل روايت
كردهاند.اگر اختلافى هست،دررفتن ابو بكر است.اصل فضيلت هم در
اين[جمله]استخواه ابو بكررفته باشد يا نرفته باشد.و حتى اگر ابو بكر رفته باشد
به سفر حج،فضيلت على(ع)بيشتر ثابت مىشود;يعنى با اينكه ابو بكر هست
اعلاممىشود كه او صلاحيت ابلاغ اين سوره را ندارد و تنها كسى كهصلاحيت
اينچنين ابلاغ را به مردم دارد،به نص وحى الهى كسىاست كه از پيغمبر است و ميان
او و پيغمبر به هيچ وجه جدايى نيست.
اين است كه مسئله ابلاغ سوره برائت به وسيله على(ع)يكى از فضائلبزرگ امير
المؤمنين است.
رسيديم به مسئله رفتار مسلمين با مشركين.گفتيم اين آياتمشتمل بر چند مطلب
است. يكى اينكه اعلام عمومى عدم تعهدمىكند از طرف خدا و پيغمبر براى مشركان،و
به مشركين مدتچهار ماه مهلت مىدهد كه آزادند هر جا بخواهند بروند و
فكرهاىخودشان را بكنند و تصميمهاى خودشان را بگيرند.اتمام حجتمىكند و با
كمال اطمينان به آنها مىگويد مطمئن باشيد كه كارى ازشما ساخته نيست چون اراده
الهى است.مشركى نبايد در اين سرزمينباشد.شما در مقابل خدا نمىتوانيد كارى
انجام بدهيد.خدا را نمىتوانيدناتوان بكنيد.نصيحت است:توبه كنيد،باز
گرديد،برايتان بهتراست.از اين اعلام عمومى عدم تعهد استثنا مىكند مشركانى را
كههم پيمان با مؤمنين بوده و پيمان خود را به هيچ وجه نقض نكردهاند،عليه
مسلمين اقدامى ننموده و دشمنى از دشمنان مسلمين را تاييد و تقويت
نكردهاند.تصريح مىكند كه پيمان اينها را رعايت كنيد تاپايان مهلت آن.اما غير
اينها،پس از گذشت اين چهار ماه-كه در آنحرمتى برايشان قائل است-ديگر هيچ حرمتى
بين شما و مشركيننيست،حق داريد آنها را بكشيد،حق داريد زندانيشان
بكنيد،حقداريد به عنوان اسير بگيريد،حق داريد براى اينها هر نوع
تصميمىمىخواهيد بگيريد;ولى اگر توبه كنند و به راه مسلمين بيايند شما همآنها
را آزاد بگذاريد.
آيه ديگر:حالا اگر مشركى از شما پناه خواست براى اينكهحقايق را بشنود،به او
پناه بدهيد، سخن خدا را به وى ابلاغ بكنيد وبعد هم او را سالم به محل امن خودش
برسانيد.يعنى اين حرفها مربوط بهمشركينى است كه نمىخواهند بيايند[سخن حق
را]بشنوند و بفهمند،اما اگر مشركى سوداى شنيدن و فهميدن دارد متعرض او
نشويد،اگراز شما پناه و امنيتخواست به او امنيت بدهيد;نه تنها متعرض اونشويد
بلكه خودتان حفظ و حراستش بكنيد و او را به مامن يعنى محلامن خودش برسانيد.
آزادى عقيده
مطلب ديگرى كه بايد عرض كنم و در عصر ما مخصوصا زيادمطرح مىشود اين است كه
مىگويند اينكه اسلام مىگويد مشركينى راكه پيمانى با شما ندارند يا پيمانى
داشتهاند و آن را نقض كردهاند بههيچ شكل تحمل نكنيد،به آنها مهلت بدهيد،بعد
از مهلت اگر توبهكردند و اسلام اختيار نمودند،بسيار خوب،اگر توبه نكردند و سر
سختى نشان دادند آنها را بكشيد،و اگر آمدند دنبال اينكه حقيقت را بفهمندبه
ايشان پناه و امنيت بدهيد و در غير اين صورت آنها را بكشيد،آيا اينبا اصل
آزادى عقيده كه امروز جزء حقوق بشر به شمار مىرود منافاتدارد يا نه؟و اگر
منافات دارد چگونه مىشود اين مطلب را توجيهكرد؟يكى از حقوق اولى بشر آزادى
عقيده استيعنى انسان در عقيدهخودش بايد آزاد باشد،و قانون حقوق بشر اجازه
نمىدهد كه متعرضكسى بشوند به خاطر عقيدهاى كه انتخاب كرده است;و حال
آنكهقرآن تصريح مىكند كسانى كه عقيده شرك را پذيرفتهاند شما به هيچشكل آنها
را تحمل نكنيد.البته كسانى كه عقيده غير اسلامى ديگرىمثل مسيحيت و يهوديت و
مجوسيت را اختيار كردهاند،اسلام متعرضآنها نمىشود،ولى نسبت به مشركين
مىگويد اگر چنين عقيدهاىانتخاب كردهاند شما ابتدا مهلتشان بدهيد و در يك
شرائط معينى اگرنپذيرفتند آنها را به كلى از بين ببريد.آيا اين دستور با اين
اصل سازگاراستيا نه؟همچنين با اصل ديگرى كه در خود قرآن هست چطور؟
مگر قرآن نمىگويد: لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى دركار دين
اكراه و اجبارى نيست.از يك طرف قرآن مىگويد در كاردين اكراه و اجبارى وجود
ندارد و از طرف ديگر در اينجا اعلام بهبرائت مىكند مىگويد: برائة من الله و
رسوله ،بعد هم مىگويد:
فاذا انسلخ الاشهر فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم [هنگامىكه اين چند ماه
گذشت مشركين را هر جا يافتيد بكشيد.]چرا؟
«فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم» ،در صورتى كه «لا اكراهفى الدين» [اين
چگونه است؟] مسئله آزادى عقيده،امروز به عنوان حقى از حقوق بشر شناخته
شده.مىگويند حقى است طبيعى وفطرى كه هر كسى اختيار دارد هر عقيدهاى كه دلش
مىخواهدانتخاب كند.اگر كسى بخواهد به خاطر عقيده شخص ديگر،متعرضاو بشود،با
حقى كه طبيعت و به اصطلاح خلقت به بشر داده استمبارزه كرده و در واقع ظلم كرده
است.
ولى اساس اين حرف دروغ است.بشر حق فطرى و حقطبيعى دارد ولى حق طبيعى و فطرى
بشر اين نيست كه هر عقيدهاى راكه انتخاب كرد،به موجب اين حق محترم است.
مىگويند انسان ازآن جهت كه انسان است محترم است،پس اراده و انتخاب انسان هم
محترماست.هر چه را انسان خودش براى خودش انتخاب كرده،چون انساناست و به اراده
خودش انتخاب كرده كسى حق تعرض به او را ندارد.
ولى از نظر اسلام اين حرف درست نيست.اسلام مىگويد انسان محترماست ولى آيا
لازمه احترام انسان اين است كه انتخاب او محترمباشد؟!يا لازمه آن اين است كه
استعدادها و كمالات انسانى محترمباشد؟لازمه احترام انسان اين است كه استعدادها
و كمالات انسانمحترم باشد يعنى انسانيت محترم باشد.
مثالى عرض مىكنم:انسان كه انسان است.به موجب يكسلسله استعدادهاى بسيار
عالى است كه خلقت در انسان قرار دادهاست.قرآن هم مىفرمايد: و لقد كرمنا بنى
آدم (5) ما بنى آدم را محترم ومورد كرامتخودمان قرار
دادهايم.انسان فكر و انديشه دارد،استعدادعلمى دارد و اين در حيوانات و نباتات
و جمادات نيست.به همين دليلانسان نسبت به يك حيوان يا گياه محترم است. و علم
آدم الاسماءكلها (6) خداوند همه اسماء و شؤون خودش را به آدم آموخت.
نمىگويد بهگوسفند يا اسب يا شتر آموخت.كمال انسان در اين است كه
عالمباشد.انسان يك سلسله استعدادهاى اخلاقى و معنوى دارد،مىتواندشرافتهاى
بزرگ اخلاقى داشته باشد، احساسات بسيار عالى داشته باشدكه هيچ حيوان و گياهى
اينگونه چيزها را نمىتواند داشته باشد.انسانبودن انسان به هيكلش نيست كه همين
قدر كه كسى روى دو پا راهرفت و سخن گفت و نان خورد،اين ديگر شد انسان.اين
انسان بالقوهاست نه انسان بالفعل.بنابراين ممكن است بزرگترين جنايتها را
برانسان خود انسان بكند يعنى من به عنوان يك انسان نسانيتخود را بهدستخودم
از بين ببرم،انسانى باشم جانى بر انسان.من اگر به ارادهخودم عليه كمالات
انسانى خودم اقدام بكنم،انسان ضد انسانم و درواقع حيوان ضد انسانم.من اگر دشمن
علم از آب درآمدم و گفتم علمبراى بشر بد است،يك انسان ضد انسانم و بلكه غلط
است بگويند«انسان ضد انسان»بايد بگويند حيوان ضد انسان،يك انسان بالقوهبر ضد
انسانيت واقعى و حقيقى.من اگر بر ضد راستى و امانت كهشرافتهاى انسانى است قيام
بكنم و مثل«ماكياول»طرفدار سيادتباشم و بگويم اساسا اخلاق و انسانيت و شرافت
و امانت،حربه افرادقوى است عليه ضعفا،و اساس سيادت است،يك انسان ضد انسانم.
شريفترين استعدادهايى كه در انسان هست بالا رفتن به سوىخدا است: يا ايها
الانسان انك كادح الى ربك كدحافملاقيه (7) ،مشرف شدن به شرف توحيد
است كه سعادت دنيوى واخروى در گرو آن است.حالا اگر انسانى بر ضد توحيد،كارى
كرد،او انسان ضد انسان استيا بگوئيم حيوان ضد انسان است.بنابراينملاك شرافت و
احترام و آزادى انسان اين است كه انسان در مسيرانسانيت باشد.انسان را در مسير
انسانيت بايد آزاد گذاشت نه انسانرا در هر چه خودش انتخاب كرده بايد آزاد
گذاشت و لو اينكه آنچهانتخاب مىكند بر ضد انسانيت باشد.كسانى كه اساس فكرشان
درآزادى انسان،آزادى خواست انسان استيعنى هر چه انسان بخواهددر آن آزاد
باشد،گفتهاند«انسان در انتخاب عقيده آزاد است».بساعقيدهاى كه انسان انتخاب
مىكند بر ضد انسان است،بر ضد خودشاست.
فرق علم و عقيده
البته فرق است ميان علم و عقيده.علم آن چيزى است كهبر اساس منطق پيش
مىرود.انسان در علم بايد آزاد باشد.كسى كهدر نظريات علمى انديشيده و با فكر
آزاد،انتخاب كرده،بايد هم آزادباشد.اما عقيده را كه انسان انتخاب مىكند،بر
مبناى تفكر نيست.
عقائد اغلب تقليد است،پيروى از اكابر و كبرا و بزرگان است.از
نظرقرآن[انسان]تحت تاثير اكابر قرار مىگيرد،عقيدهاى اتخاذ مىكند.
تحت تاثير پدر و مادر و آباء و اسلاف خود،عقيدهاى در ذهنش نفوذمىكند.چرا
انسان در عقيده يعنى گرايش اعتقادى كه ريشه آن پيروىكوركورانه از محيط يا
پيروى از اكابر و شخصيتهاست و مغرضانه به اوالقاء كردهاند آزاد باشد؟!اين
آزادى معنايش اين است كه شخصىاشتباه كرده،به دستخود زنجيرى به دست و پاى خويش
بسته،بعدما بگوييم چون اين انسان اين زنجير را خودش به دست و پاى خودشبسته و
اين،اراده و خواست او است آزاد است;چون به دستخودشزنجير را به دست و پاى خودش
بسته استحقوق بشر اقتضا مىكند كهما اين زنجير را از دست و پايش باز
نكنيم.چون خودش مىگويد بازنكن،باز نكن. اين كه حرف نشد!
داستان طبيب و اهل ده
داستان معروفى است:مىگويند مردم دهى مبتلا به خارشبدن بودند.طبيبى اتفاقا
آمد از آن ده عبور كند،بيمارى اينها را شناختو دواى اين بيمارى را
مىدانست.ولى اينها به اين بيمارى عادتكرده و انس گرفته بودند،و خوگرفته بودند
كه دائما بدن خودشان راخارش بدهند.طبيب گفت من حاضرم شما را معالجه كنم،به
خيالاينكه همه،پيشنهاد او را مىپذيرند.داد و فرياد مردم بلند شد كه بلندشو از
اينجا برو!تو از جان ما چه مىخواهى؟!ولى طبيب مىدانستكه اينها مريض هستند و
به تدريج با لطائفى ابتدا توانستيك نفر رابفريبد و او را معالجه كند.بعد كه آن
شخص معالجه شد ديد حالا چهحالتخوبى دارد!اين چه كارى بود كه دائما داشت زير
بغل يا سينه و يا پايش را مىخاراند.به همين ترتيب افراد ديگرى را نيز معالجه
كرد تايك نيرويى پيدا كرد.وقتى كه نيرو پيدا كرد همه را مجبور به
معالجهكرد.حالا آيا مىشود گفت كه اين طبيب كار بدى كرد و مردمدلشان آنطور
مىخواست؟!دلبخواهى كه ملاك نشد!ممكن استانسانى از روى جهالت دلش بخواهد مريض
بشود.
داستان سوار و عابر
داستان ديگرى را ملاى رومى نقل مىكند كه با اين بيتآغاز مىشود:
عاقلى بر اسب مىآمد سوار
بر دهان مردهاى مىرفت مار
داستان اين است كه يك آدم عاقل فهميدهاى سوار بر اسب بود.رسيدبه نقطهاى كه
درختى در آنجا بود و مرد عابرى زير سايه اين درختخوابيده بود،خيلى هم خسته
بود،همين جور گيج افتاده بود و در حالىكه خور خور مىكرد دهانش هم باز مانده
بود.اتفاقا مقارن با آمدن اينسوار،يك كرمى آمده بود گوشه لب اين آدم.يك
وقتسوار ديد اينكرم رفت توى دهان اين شخص و او هم همان طور كه گيجخواب
بودكرم را بلعيد.سوار،آدم واردى بود،مىدانست كه اين كرم،مسموماست و اگر در
معده اين شخص باقى بماند او را خواهد كشت.فورا ازاسب پياده شد و او را بيدار
كرد.ديد اگر به او بگويد كه اين كرمرفته توى معدهات،ممكن است باور نكند و اگر
هم باور كند،وحشتكند و خود اين وحشت او را از پا درآورد.يك چماقى هم دستش بود.
ديد راهش منحصر به اين است:او را به زور از خواب بلند كرد.آنشخص نگاه كرد
ديد يك آدم ناشناسى است.گفت:چهمىخواهى؟گفت:بلند شو!گفت چه كار با من دارى؟ديد
بلند نمىشود،چند تا به كلهاش زد.از جا پريد.سوار يك مقدار سيبگنديده و متعفن
را كه در آنجا بود به او داد كه قىآور باشد.گفت اينسيبها را به زور بايد
بخورى.هر چه گفت آخر چرا بخورم؟ گفت بايدبخورى;با همان چماق محكم زد توى كلهاش
كه بايد بخورى.آنسيبها را توى حلقش فرو كرد.بعد پريد روى اسب خودش و به اوگفت
راه برو!گفت آخر مقصودت چيست؟ كجا بروم؟سوابق من وتو چيست؟بگو دشمنى تو از
كجاست؟من با تو چه كردهام؟شايدمرا با دشمن خودت اشتباه كردهاى.گفت بايد
بدوى.خواستكوتاهى كند،زد پشت كلهاش و گفت بدو!عابر داد مىكشيد وگريه مىكرد
اما چارهاى نداشت بايد مىدويد(مثل اينهايى كهترياك مىخورند،مىدوند براى
اينكه قى بكنند).به سرعت او را بهسينه اسب انداخت و آنقدر دواند كه حالت
استفراغ به او دست داد.
نشست استفراغ كرد،سيبها آمد،همراهش كرم مرده هم آمد.گفت آهاين چيست؟سوار
گفت: راحتشدى.براى همين بود.گفت قضيهاز چه قرار است؟گفت اصلا من با تو دشمن
نبودم. قضيه اين بود كهمن از اينجا مىگذشتم،ديدم اين كرم رفت توى حلق تو و تو
در خوابسنگينى هستى و اگر يك ساعت مىگذشت تلف مىشدى.ابتداموضوع را به تو
نگفتم، ترسيدم وحشت بكنى.براى اينكه قى بكنى اينسيب گنديدهها را به تو
خوراندم سپس تو را دوانيدم.حالا كه قىكردى ما ديگر به تو كارى نداريم،خدا
حافظ.عابر مىدويد و پايشرا مىبوسيد نمىگذاشت برود،مىگفت تو فرشتهاى،تو را
خدا فرستادهاست،تو چه آدم خوبى هستى.
اين جور نيست كه بشر هر چه را كه بخواهد و خودش انتخابكرده استحقش
مىباشد. انسان حقوق دارد ولى حقوق انسانى وآزاديهاى انسانى،يعنى در مسير
انسانى.بشر وقتى كارش برسد به جايىكه اين اشرف كائنات كه بايد همه موجودات و
مخلوقات را در خدمتخودش بگيرد و بفهمد: و خلقنا لكم ما فى الارض جميعا اينچوب
و اين سنگ و اين درخت و اين طلا و اين نقره و اين فولاد و اينآهن و اين كوه و
اين دريا و اين معدن و اين همه چيز بايد در خدمت توباشد و تو تنها بايد خداى
خودت را پرستش كنى و بس،يك چنينموجودى بيايد خرما يا سنگ يا چوب را پرستش
كند،اين،انسانىاست كه به ستخودش از مسير انسانيت منحرف شده.چون از
مسيرانسانيت منحرف شده،به خاطر انسانيت و حقوق انسانيت بايد اينزنجير را به هر
شكل هست از دست و پاى اين شخص باز كرد;اگرممكن است،خودش را آزاد كرد،اگر
نه،لااقل او را از سر راه ديگرانبرداشت.هفته آينده باز راجع به مسئله آزادى
عقيده و آيه لا اكراهفى الدين بحث مىكنم.
و صلى الله على محمد و آله.
2-مصطلح است:برائت از دين.وقتى كه مديون دينش را مىپردازد و يا داين دين
رامىبخشد، مىگويند برائت ذمه پيدا كرده يعنى ديگر تعهدى از نظر دين ندارد.
3-و الآن هم كه با اتومبيل مىروند باز هم شب روز هشتم حركت مىكنند.البته
وقوف درعرفات از روز نهم واجب است تا غروب،و براى اينكه كار آسان بشود،روز هشتم
حركتمىكنند.قديم كه با مال يا پياده مىرفتند،به طريق اولى روز هشتم حركت
مىكردند ومستحب هم اين است كه روز هشتم،حجاج حركت كنند از راه منا بروند به
عرفات،شب را در منا بمانند،روز بروند عرفات،وقوف عرفات را انجام بدهند و براى
شب برگردندبه مشعر و روز بعد هم برگردند به منا.ولى اكنون اين مستحب عمل
نمىشود يعنى كثرتحجاج و وسائل نقليه اجازه نمىدهد كه حجاج وقتى كه مىخواهند
شب نهم بروند از راهمنا بروند;از راه طائف مىروند به عرفات و شب بعد
برمىگردند به منا.
4-سوره ابراهيم،آيه 36.
5-سوره اسراء،آيه 70.
6-سوره بقره،آيه 31.
7-سوره انشقاق،آيه 6.[اى انسان!تو با هر رنج و مشقت در راه طاعت و عبادت حق
بكوشى، عاقبتحضور پروردگار خود مىروى و نائل به ملاقات او مىشوى].