جلسه دوم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا ويكفر عنكم سيئاتكم و
يغفر لكم و الله ذوالفضل العظيم .
در اين آيه مطلبى بيان شده است كه در واقع مشتمل بر سهمطلب است:
آثار تقوا
مىدانيم كلمه تقوا در اصطلاح قرآن و اسلاماصطلاح خاصى است.در عرف عوام و
دهاتيها تقوا و طهارت را برابرمىدانند(رعايت پاكى و نجسى)ولى در اصطلاح
قرآن،تقوا يكحالت روحى و ملكه اخلاقى است كه هر گاه اين ملكه در انسان
پيداشد،قدرتى پيدا مىكند كه مىتواند از گناه پرهيز كند اگر چه گناه بر او
عرضه شود.تقوا اولياء حق را نگهدارى مىكند و مصونيت مىدهد.
ملكه و فضيلت تقوا در روح انسان اثر مىگذارد و او را از ارتكابلغزشها و
گناهها باز مىدارد.
اثر تقوا در دنيا
در قرآن سه اثر براى تقوا بيان شده.يكى اثر روحى است كهدر دنيا پيدا
مىشود،و دو تا در آخرت ظهور پيدا مىكند.در دنيا-همانطور كه در آيه هم ذكر
شده-به انسان روشنبينى مىدهد،چون انسان را روشن مىكند.بايد بدانيم همانطور
كه در بيرون خودروشنايى و تاريكى مىبينيم و بيرون وجودمان تاريك يا
روشنمىشود،در درون و ضمير خود نيز روشنائى و تاريكى احساس مىكنيم.
ضمير بعضى روشن است و گويى در آن چراغى نصب شده است،وبه عكس،ضمير بعضى تاريك
است در اثر خاموشى چراغ باطن;واين قطعا حقيقتى است.افراد روشن ضمير اولين چيزى
كه دارند ايناست كه بهتر از ديگران خوبيها و بديها را احساس مىكنند،عيبها
ونقصها را مىبينند و اعتراف مىنمايند.ولى افرادى كه درونى
تاريكدارند،واضحترين و بزرگترين عيب خود را نمىبينند.و منحصر بهاين
نيست.نكتهاى را فيلسوفان توجه كردهاند و آن اينكه انسان بيرونخودش را از
آئينه و عينك وجود خودش مىبيند.ما يكديگر يا جهانرا با عينك وجود خودمان
مىبينيم.اگر اين عينك سفيد و بىغبارباشد اشياء و جهان را همانطور كه هستسفيد
و روشن مىبينيم،و اگرتيره و سياه باشد جهان را تيره و سياه مىبينيم،و اين
نكته بسيار جالب است.ملاى رومى مىگويد:گر بگردى تو...
امتحان كن:دور خود بچرخ،بعد بايست،مىبينى تماماطرافت مىچرخد،در حالى كه
اينطور نيست بلكه سر تو مىچرخد.
اگر انسان با تقوا و روشن و پاك و صاف باشد،كوچك را كوچك،سفيد را سفيد،و
سياه را سياه خواهد ديد.
اگر چه اين مطلب يك مقدار شوخى است ولى يادم هستخطيب بسيار فاضل و مبرز
مرحوم اشراقى قمى كه شايد خيلى از آقاياناسم ايشان را شنيده باشند يا
سخنرانيشان را ديده باشند،و از خطباىتقريبا درجه اول ايران،و هم فاضل بود و هم
سخنور،يك وقتى درقم، بالاى منبر،افتاده بود تو دنده انتقاد از قميها.(خيلى
انسان معتقدخوبى هم بود).مىخواست بگويد اين مردم عوام قم ما خيلى
خرافاتىهستند.و از جمله مىگفت قميها به گربه سياه خيلى احترام مىگزارند،وفكر
مىكنند كه گربه سياه از ما بهتران است،و لهذا وقتى گربه سياهمىآيد فورا از
بهترين غذاهاشان و گوشتخالص برايش مىاندازند.
بر عكس براى گربههاى ديگر اهميتى قائل نيستند،آن مقدارى هم كهشرعا بايد به
او داد نمىدهند،و لهذا همه گربههاى ديگر در قم منقرضشدهاند و فقط گربه
سياهها ماندهاند.هر چه نگاه مىكنى در اين شهرگربه سياه مىبينى،آن هم چاق و
چله.از منبر آمد پائين.طلبه خيلىخوشمزهاى بود خرمآبادى.اتفاقا مرحوم اشراقى
عينك سياه بهچشمش زده بود.وقتى آمد نشست،آن طلبه به همان زبان خرمآبادى وخيلى
ساده و لطيف گفت:قربانت!ما كه تو اين شهر گربه سياهنمىبينيم.تو عينك سياه به
چشمت زدهاى،همه گربهها را سياه مىبينى. خيلى مرحوم اشراقى خنديد.حالا حساب
اين است:آدمعينك سياه كه به چشمش بزند-اگر چه آن داستان شوخى بودهمه گربهها
را سياه مىبيند.
قرآن مىگويد تقوا داشته باشيد تا عينك درونيتان سفيدباشد و جهان را
همچنانكه هست ببينيد. ان تتقوا الله يجعل لكمفرقانا اگر تقواى الهى داشته
باشيد،اگر درونتان پاك باشد، اگرتيرگيها را از درون خود زايل بكنيد خداوند در
دل شما مايه تميز قرارمىدهد;يعنى خدا در دل شما چيزى قرار مىدهد كه با آن
حقايق راخوب تميز مىدهيد،يعنى به شما روشنى مىدهد.پس انسان در اثر تقوادرونش
روشن مىشود و به همين جهت روشنبين مىشود. وقتى كهروشنبين شد،اولا خودش را
خوب مىبيند،خوب اندازهگيرىمىكند،زيادتر از آنچه هست نمىبيند،كمتر از آنچه
هست نيزنمىبيند.تيرگيها و عيبهاى خودش را خوب مىبيند.و ثانيا در اثر
اينروشنبينى،به حكم اينكه انسان طورى ساخته شده كه جهان را باعينك وجود خودش
مىبيند،وقتى تقوا داشته باشد و عينك وجودشپاك باشد،جهان را بهتر مىبيند،
بهتر تشخيص مىدهد.واقعااشخاصى كه با تقوا هستند،اگر آنها را با يك فرد ديگرى
نظير خودشانكه از هر جهت مثل خودشان باشند منهاى تقوا،در نظر بگيريم،مىبينيم
قضاوتهاى او خيلى بهتر از اين ديگرى است.اين است كهمىگوئيم به اينگونه اشخاص
الهام مىشود;آدم پاكى است،به اوالهام مىشود.اين اثر تقوا است در دنيا.
اثر اخروى تقوا
اثر تقوا در آخرت اين است كه گناهان گذشته را پاكمىكند،كفاره عمل گذشته
است، يعنى[گناهان گذشته را]محومىكند: و يكفر عنكم سيئآتكم .مقصود اين است كه
اثر گناهانگذشته را جبران مىكند.چون تقواى واقعى[همراه با]توبه است.
كسى كه يك آلودگيهايى در گذشته داشته،هنگامى با تقوا خواهد بودكه از آن
آلودگيها توبه كند.پس اثر آن گناهان گذشته پاك مىشود،مجازات اخروى هم از انسان
سلب مىشود.يعنى خدا ديگر بندهبا تقوايش را به خاطر گناهان گذشتهاش مجازات
نمىكند. و اللهذوالفضل العظيم خدا صاحب فضل و بزرگ است.قرآن كريم دراين آيات
مىخواهد ما را توجه بدهد كه اگر ايمان ما ايمان واقعى باشدو اگر عمل ما عمل
اسلامى باشد و اگر جامعه ما جامعه مسلمانباشد،مشمول انواعى از عنايتهاى الهى
خواهيم بود و موفقيتها خواهيمداشت.از جمله همان آيهاى است كه خواندم: ان
تتقوا الله يجعللكم فرقانا تقوا داشته باشيد تا روشنبين باشيد.و اين خودش
چهموفقيت بزرگى است كه يك فرد يا يك جامعه روشنبين باشد.
گاهى قرآن داستان نقل مىكند بر همين اساس،يعنى جريانهائى ازتاريخ مسلمين
نقل مىكند كه به موجب اين جريانها نشان مىدهد كهدر صدر اول خداوند چگونه
پيغمبر خودش را و به تبع،مؤمنينى را كههمراه او بودند،چون بر راه حق و بر راه
خدا و بر راه تقوا بودند مؤيد كردو از چه مضايق و تنگناهايى نجات داد و بر عكس
دشمنان آنها را با آن همه قدرت و سطوت،با آن همه طنطنه و طمطراق نيست و نابود
كرد.
همه اينها را به صورت درس عملى بيان مىكند.
امداد الهى در هجرت رسول اكرم (ص)
و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك اويخرجوك و يمكرون و يمكر الله
و الله خير الماكرين .در اين آيهيكى از فرازهاى حساس تاريخ اسلام بيان مىشود
و نشان مىدهد كهچگونه در سختترين شدائد،خداوند اسلام و مسلمين را نجات داد.
چرا؟چون واقعا اسلام و ايمان حكمفرما بود.يكى از آن سختترينشدائد،مسئله
هجرت پيغمبر اكرم(ص)است.جريانى كه منتهى شدبه هجرت رسول اكرم از مكه به مدينه
بسيار حيرتانگيز است.پيغمبراكرم در ده سال اول بعثتشان كه جناب ابو طالب پدر
بزرگوار علىعليه السلام هنوز در قيد حيات بود-و او رئيس بنىهاشم و مورداحترام
همه قريش بود-به واسطه حمايت ابو طالب كمتر مورد آزار قرارمىگرفت.بعد از وفات
ابو طالب،به فاصله چند روز همسر بزرگوارشانخديجه سلام الله عليها نيز از دنيا
رفت.اين زن واقعا مصداق يار غمگساربود و از نظر روحى به قدرى انطباق داشت با
رسول خدا كه بايد گفتدر جهان نظير نداشت.اين زن بسيار فداكار و عاقله
بود;مالش،جانش،هستيش،خوشى،سعادت و همه چيز خود را به پاى رسولاكرم ريخت.بعد از
وفات ابو طالب و خديجه،سختگيرى بر رسول اكرمبه حد اعلا رسيد.در اين ميان خدا
وسيله عجيبى فراهم كرد:
مردم مدينه دو قبيله بودند به نام اوس و خزرج كه هميشه با همجنگ داشتند.يك
نفر از آنها به نام اسعد بن زراره مىآيد به مكه براىاينكه از قريش استمداد
كند.وارد مىشود بر يكى از مردم قريش. كعبه از قديم معبد بود-گو اينكه در آن
زمان بتخانه بود-و رسمطواف كه از زمان حضرت ابراهيم معمول بود هنوز ادامه
داشت.
هر كس كه مىآمد،يك طوافى هم دور كعبه مىكرد.اين شخص وقتىخواست برود به
زيارت كعبه و طواف بكند،ميزبانش به او گفت:
«مواظب باش!مردى در ميان ما پيدا شده،ساحر و جادوگرى كهگاهى در مسجد الحرام
پيدا مىشود و سخنان دلرباى عجيبى دارد.يكوقتسخنان او به گوش تو نرسد كه تو
را بىاختيار مىكند.سحرى درسخنان او هست».اتفاقا او موقعى مىرود براى طواف
كه رسولاكرم در كنار كعبه در حجر اسماعيل نشسته بودند و با خودشان
قرآنمىخواندند.در گوش اين شخص پنبه كرده بودند كه يكوقت چيزىنشنود.مشغول
طواف كردن بود كه قيافه شخصى خيلى او را جذبكرد.(رسول اكرم سيماى عجيبى
داشتند).گفت نكند اين همانآدمى باشد كه اينها مىگويند؟يك وقت با خودش فكر كرد
كه عجبديوانگى است كه من گوشهايم را پنبه كردهام.من آدمم،حرفهاى اورا
مىشنوم.پنبه را از گوشش انداخت بيرون.آيات قرآن را شنيد. تمايل پيدا كرد.اين امر منشا آشنايى مردم مدينه با رسول اكرم(ص) شد.بعد آمد صحبتهايى كرد و بعدها ملاقاتهاى محرمانهاى با حضرترسول كردند
تا اينكه عدهاى از اينها[به مكه]آمدند و قرار شد در موسمحج در يكى از شبهاى
تشريق يعنى شب دوازدهم وقتى كه همه خوابهستند بيايند در منا،در عقبه وسطى،در
يكى از گردنههاى آنجا، رسول اكرم(ص)هم بيايند آنجا و حرفهايشان را بزنند.در
آنجا رسولاكرم فرمود من شما را دعوت مىكنم به خداى يگانه و...و شما اگر
حاضريد ايمان بياوريد،من به شهر شما خواهم آمد.آنها هم قبول كردندو مسلمان
شدند،كه جريانش مفصل است.زمينه اينكه رسولاكرم(ص)از مكه به مدينه منتقل بشوند
فراهم شد.اين اولين[حادثه]بود.بعد حضرت رسول(ص)مصعب بن عمير را فرستادند به
مدينه و اودر آنجا به مردم قرآن تعليم داد.اينهايى كه ابتدا آمده بودند،عده
اندكىبودند;به وسيله اين مبلغ بزرگوار عده زياد ديگرى مسلمان شدند وتقريبا جو
مدينه مساعد شد.قريش هم روز بروز بر سختگيرى خودمىافزودند،و در نهايت امر
تصميم گرفتند كه ديگر كار رسول اكرم رايكسره كنند.در«دار الندوة»تشكيل جلسه
دادند،كه اين آيه قرآناشاره به آنهاست.«دار الندوة»در حكم مجلس سناى مكه
بوده.مكهاساسا نه از خودش حكومتى داشت به شكل پادشاهى يا جمهورى،و نهتابع يك
مركزى بود.يك نوع حكومت ملوك الطوايفى داشتند.قرارىداشتند كه از هر قبيلهاى
چند نفر با شرايطى و از جمله اينكه از چهلسال كمتر نداشته باشند بيايند در
آنجا جمع بشوند و درباره مشكلاتى كهپيش مىآيد با يكديگر مشورت كنند و هر چه
در آنجا تصميم مىگرفتند،ديگر مردم قريش عمل مىكردند.«دار الندوة»يكى از
اطاقهايى بودكه در اطراف مسجد الحرام بود.الآن آن محل خراب شده و داخلمسجد
الحرام است.
در آنجا پيشنهادهايى كردند،گفتند بالاخره بايد به يك شكلىآزادى را از محمد
سلب كنيم،يا اساسا او را بكشيم يا حبسش كنيم و يالااقل شرش را از اينجا بكنيم و
تبعيدش كنيم،هر جا مىخواهد بروددر اينجاست كه هم شيعه و هم سنى نوشتهاند پير
مردى در اين مجلس ظاهر شد-با اينكه قرار نبود كه غير قريش كس ديگر را در آنجا
راهبدهند-و گفت من اهل نجد هستم.گفتند اينجا جاى تو نيست.
گفت نه،من راجع به همين موضوعى كه قريش در اينجا بحث مىكنندصحبت و فكر
دارم. بالاخره اجازه گرفت و داخل شد.و در اخباروارد شده كه اين پير مرد انسان
نبود و شيطان بود كه به صورت يكپير مرد مجسم شد.به هر حال در تاريخ،او به
نام«شيخ نجدى»معروفشد كه در آن مجلس شيخ نجدى هم اظهار نظر كرد و در آخر هم
نظرشيخ نجدى تصويب شد.آن پيشنهاد كه گفتند يك نفر را بفرستندپيغمبر را بكشد رد
شد.همان شيخ نجدى گفت اين عملى نيست.اگرشما يك نفر بفرستيد،قطعا بنىهاشم به
انتقام خون محمد او را خواهندكشت و كيست كه يقين داشته باشد كه كشته مىشود و
حاضر شوداين كار را انجام دهد.گفتند او را حبس مىكنيم.گفتحبس هممصلحت نيست
زيرا باز بنىهاشم به اعتبار اينكه به آنها برمىخورد كهفردى از آنها محبوس
باشد،اگر چه به تنهايى زورشان به شما نمىرسد ولىممكن است در موقع حج كه مردم
جمع مىشوند،از نيروى مردماستمداد كنند و محمد را از حبس بيرون بكشند.پيشنهاد
تبعيد شد.
گفت اين از همه خطرناكتر است.او مردى خوش صورت و خوش بيان وگيرا است.الآن به
تنهايى در اين شهر افراد شما را به تدريج داردجذب مىكند.[يك وقت مىبينيد]رفت
در ميان قبايل عرب چندينهزار نفر را پيرو خودش كرد و با چندين هزار مسلح آمد
سراغ شما.درآخر پيشنهاد شد و مورد قبول واقع شد كه او را بكشند ولى به اين
شكلكه از هر يك از قبايل قريش يك نفر در كشتن شركت كند،و از بنى هاشم هم يك
نفر باشد(چون از بنى هاشم،ابو لهب را در ميانخودشان داشتند)و دسته جمعى او را
بكشند و به اين ترتيب خونش رالوث كنند،و اگر بنى هاشم ادعا كردند،مىگوييم
قبيله شما هم شركتداشتند.حداكثر اين است كه به آنها ديه مىدهيم.ديه ده انسان
را همخواستند،مىدهيم.
همان شبى كه اينها تصميم گرفتند اين تصميم محرمانه را اجرابكنند وحى الهى بر
پيغمبر اكرم نازل شد(همان حرفى كه به موسىگفته شد: ان الملا ياتمرون بك يقتلوك
فاخرج):و اذ يمكربك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون ويمكر
الله و الله خير الماكرين .از مكه بيرون برو.خواستند شبانهبريزند.ابو لهب كه
يكى از آنها بود مانع شد. فتشب ريختن به خانهكسى صحيح نيست.در آنجا زن
هست،بچه هست،يك وقت اينهامىترسند يا كشته مىشوند.بايد صبر كنيم تا صبح
شود.(باز همينمقدار وجدان و شرف داشت).گفتند بسيار خوب.آمدند دور خانهپيغمبر
حلقه زدند و كشيك مىدادند،منتظر كه صبح بشود و درروشنايى بريزند خانه
پيغمبر.اين مطلب مورد اتفاق جميع محدثين ومورخين است و در اين جهتحتى يك نفر
تشكيك نكرده است كهپيغمبر اكرم،على عليه السلام را خواست و فرمود على جان!تو
امشببايد براى من فداكارى بكنى.عرض كرد يا رسول الله!هر چه شما
امربفرماييد.فرمود امشب،تو در بستر من مىخوابى و همان برد و جامهاىرا كه من
موقع خواب به سر مىكشم به سر مىكشى.عرض كرد:بسيارخوب.قبلا على عليه السلام
و«هند بن ابى هاله»آن نقطهاى كه رسول اكرم بايد بروند در آنجا مخفى بشوند
يعنى غار ثور را در نظر گرفتند،چونقرار بود در مدتى كه حضرت در غار هستند
رابطه مخفيانهاى در كارباشد و اين دو،مركب فراهم كنند و آذوقه برايشان
بفرستند.شب،على(ع) آمد خوابيد و پيغمبر اكرم(ص)بيرون رفت.در بين راه كهحضرت
مىرفتند به ابو بكر برخورد كردند.حضرت،ابو بكر را باخودشان بردند.در نزديكى
مكه غارى است به نام غار ثور;در غربمكه و در يك راهى است كه اگر كسى بخواهد به
مدينه برود از آنجانمىرود.مخصوصا راه را منحرف كردند.پيغمبر اكرم(ص)با ابو
بكررفتند و در آن محل مخفى شدند.قريش هم منتظر كه صبح دسته جمعىبريزند و
اينقدر كارد و چاقو به حضرت بزنند-نه با شمشير كه بگوينديك نفر كشته-كه حضرت
كشته بشود و بعد هم اگر بگويند كىكشت،بگويند هر كسى يك وسيلهاى داشت و
ضربهاى زد.اولصبح كه شد اينها مراقب بودند كه يك وقت پيغمبر اكرم از آنجا
بيروننرود.ناگاه كسى از جا بلند شد.نگاه كردند ديدند على است.اينصاحبك رفيقت
كجا است؟فرمود مگر شما او را به من سپرده بوديدكه از من مىخواهيد؟گفتند پس چه
شد؟فرمود:شما تصميم گرفتهبوديد كه او را از شهرتان تبعيد كنيد،او هم خودش
تبعيد شد.خيلىناراحتشدند.گفتند بريزيم همين را به جاى او بكشيم;حالا
خودشنيست جانشينش را بكشيم.يكى از آنها گفت او را رها كنيم،جواناست و محمد
فريبش داده است. فرمود:به خدا قسم اگر عقل مرا درميان همه مردم دنيا تقسيم
كنند،اگر همه ديوانه باشند عاقل مىشوند.ازهمهتان عاقلتر و فهميدهترم. حضرت
رسول(ص)را تعقيب كردند.دنبال اثر پاى حضرترا گرفتند تا به آن غار رسيدند.ديدند
اينجا اثرى كه كسى به تازگىدرون غار رفته باشد نيست.عنكبوتى هست و در اينجا
تنيده است،ومرغى هست و لانه او.گفتند نه،اينجا نمىشود كسى آمده باشد.تاآنجا
رسيدند كه حضرت رسول(ص)و ابو بكر صداى آنها را مىشنيدندو همين جا بود كه ابو
بكر خيلى مضطرب شده و قلبش به طپشافتاده بود و مىترسيد.اين آيه قرآن است،يعنى
روايت نيست كهبگوييم فقط شيعهها قبول دارند و سنيها قبول ندارند.آيه اين است:
الاتنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذهما فى الغار اذ
يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا .يعنى اگر شمامردم قريش پيغمبر را يارى
نكنيد، خدا او را يارى كرد و يارى مىكندهمچنان كه در داستان غار،پيغمبر را
يارى كرد،در شب هجرت درحالى كه آن دو در غار بودند.«هما»نشان مىدهد كه غير از
پيغمبر يكنفر ديگر هم بوده است كه همان ابو بكر است. اذ يقول لصاحبه لاتحزن ان
الله معنا .(كلمه«صاحب»اصلا در لغت عرب يعنى همراه. حتى به حيوانى هم كه همراه كسى باشد عرب مىگويد:صاحب). آنگاه كه پيغمبر به همراه خود گفت:نترس،غصه نخور،خدا با ماست.
فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها (1) خداوند
وقارخودش را بر پيغمبر نازل كرد. ديگر نمىگويد وقار را بر هر دو نفر
نازلكرد.رحمتخودش را بر پيغمبر نازل كرد و پيغمبر را تاييد نمود. نمىگويد هر دو را تاييد كرد.حالا بگذريم از اين قضيه.
تا به اين مرحله رسيد،از همان جا برگشتند.گفتند مانفهميديم اين چطور شد؟به
آسمان بالا رفتيا به زمين فرو رفت؟مدتىگشتند.پيدا نكردند كه نكردند.سه
شبانهروز يا بيشتر پيغمبراكرم(ص)در همان غار بسر بردند.آن دلهاى شب كه
مىشد،هند بنابى هاله كه پسر خديجه است از شوهر ديگرى،و مرد بسيار
بزرگوارىاست محرمانه آذوقه مىبرد و برمىگشت. قبلا قرار گذاشته بودند
مركبتهيه كنند.دو تا مركب تهيه كردند و شبانه بردند كنار غار،آنها سوارشدند و
راه مدينه را پيش گرفتند.
حالا قرآن مىگويد ببينيد خداوند پيغمبر را در چه سختيهايى بهچه نحوى كمك و
مدد كرد. آنها نقشه كشيدند و فكر كردند و سياستبه كار بردند ولى نمىدانستند
كه خدا اگر بخواهد، مكر او بالاتر است. واذ يمكر بك الذين كفروا و آنگاه كه
كافران درباره تو مكر و حيلهبه كار مىبرند براى اينكه يكى از سه كار را
درباره تو انجام بدهند:
ليثبتوك («اثبات»معنايش حبس است.چون كسى را كه حبسمىكنند در يك جا ثابت و
ساكن نگه مىدارند.عربوقتى مىگويد«اثبت»يعنى حبس كن)براى اينكه تورا در يك
جا ثابت نگه دارند يعنى زندانيت كنند. اويقتلوك يا خونت را بريزند. او يخرجوك
يا تبعيدت كنند. ويمكرون آنها مكر مىكنند.قريش به مكر و حيلههاى خودشان
خيلىاعتماد داشتند و مثلا مىگفتند چنان مىكنيم كه خونش لوث
بشود،ولىنمىدانستند كه بالاى همه اين تدبيرها و نقشهها تقدير و اراده الهى
است و اگر بندهاى مشمول عنايت الهى بشود،هيچ قدرتى نمىتواند اورا از ميان
ببرد.
معنى مكر و مكر خدا
«مكر»نقشهاى است كه هدفش روشن نيست.اگرانسان نقشهاى بكشد كه آن نقشه هدف
معينى در نظر دارد اما مردم كهمىبينند خيال مىكنند براى هدف ديگرى است،اين
را مىگويند«مكر».خدا هم گاهى حوادث را طورى به وجود مىآورد كه انساننمىداند
اين حادثه براى فلان هدف و مقصد است،خيال مىكند براىهدف ديگرى است،ولى نتيجه
نهائيش چيز ديگرى است.اين استكه خدا هم مكر مىكند يعنى خدا هم حوادثى به وجود
مىآورد كهظاهرش يك طور است ولى هدف اصلى چيز ديگر است.آنها مكرمىكنند،خدا هم
مكر مىكند،و خدا از همه مكر كنندگان بالاتر و بهتراست.
و اذا تتلى عليهم آياتنا قالوا قد سمعنا لو نشاء لقلنامثل هذا ان هذا الا
اساطير الاولين . مىدانيم كه ابزار پيغمبر،معجزه پيغمبر و آن چيزى كه براى
پيغمبر نظير عصاى موسى بود، قرآنبود و بس،و پيغمبر غير از قرآن مدد كار ديگرى
نداشت.يك فرد،تنهاى تنها مبعوث مىشود و با نيروى قرآن تدريجا افراد را جمع
مىكند وتشكيل نيرو مىدهد.اين بود كه مسئلهاى كه درباره پيغمبر مطرح بودمسئله
قرآن بود.قريش ناچار بودند كه با اين وسيله پيغمبر به مبارزهبپردازند.پيغمبر
مىگفت اين كتاب،سخن خدا و مافوق سخن بشراست.آنها مىبايست پاسخى تهيه
كنند.[مسائلى كه درباره قرآنمطرح بود]يكى مسئله زيبايى و فصاحت و بلاغت قرآن
بود.ديگر،خبرها و داستانهايى بود كه پيغمبر راجع به انبياء گذشته مىگفت و قريش
به كلى از اينها بىخبر بودند.آنها براى اينكه با پيغمبر مبارزهكنند، رؤسايشان
گاهى مىآمدند پارازيت مىدادند به صورت ادعاولى هيچگاه عمل نمىكردند. و اذا
تتلى عليهم آياتنا هنگامى كهآيات ما بر اينها تلاوت مىشود قالوا قد سمعنا
مىگويند ما همشنيديم لو نشاء لقلنا مثل هذا اگر ما هم بخواهيم مىتوانيم
مثلشبگوييم اما نمىخواهيم بگوييم.خيلى حرف عجيبى است!اگرمىتوانستيد،همان
ساعت اول مىگفتيد.
ابوى ما نقل مىكردند كه يك استاد بنايى بود از اين بناهاىخود ساخته به قول
امروزيها.يك وقت او را آورده بودند يك ضربى درمنزل ما بزند.گفتند كه اين آمد يك
ضربى زد،وقتى آخرهاى كاررسيد،يكدفعه آمد پائين.گفتيم خوب دفعه اولش است،اشتباه
كرد.
دو مرتبه همه اينها را جمع كرد و از نو ضربى زد.دفعه دوم هم آمد پائين.
دفعه سوم هم همينطور.ابوى ما رفته بودند ناراحت كه بابا تو كه بلدنيستى چرا
مردم و خودت را معطل مىكنى؟!روز اول بگو من بلد نيستمضربى بزنم.تو،هم خودت را
ناراحت كردى هم ما را،خوب بگو من بلدنيستم.گفته بود:«آقاى حاج شيخ اين چه حرفى
استشما مىزنيد؟! من اگر ميلم باشد ضربى مىسازم».من نمىدانم اين ميل كىمىخواهد پيدا
بشود؟!
اينها هم گفتند اگر ميلمان باشد مثل قرآن مىگوييم،حالانمىخواهيم
بگوييم.اين سخن براى اين بود كه بلكه بعضى ازمستضعفين و بيچارهها را گول
بزنند.مىگفتند مگر محمد چهمىگويد؟!داستانها و افسانههاى گذشته را
مىگويد.خوب ما هم مىتوانيم افسانههاى گذشته را بگوييم.مردى از اينها به
نامنضر بن الحارث براى همين كار آمد به ايران(رؤساى قريش با ايرانهم روابط
داشتند)و مقدار زيادى از افسانههاى قديم ايرانى رستم واسفنديار و كيكاووس و
جمشيد و از اين حرفها را جمع كرد و بعد گفت:
مردم!بياييد تا برايتان داستان بگويم.اگر محمد(ص)برايتان داستانمىگويد من
هم برايتان داستان مىگويم.اما كسى نرفتحرفش راگوش بكند.چون داستانهاى قرآن
افسانه نيست. گفتند لو نشاءلقلنا مثل هذا ميل ما نيست و الا اگر ميل ما
باشد،مثل اينمىتوانيم بگوييم. چيزى نيست،اينها افسانههاى گذشتگان
است،وافسانههاى گذشتگان موضوع مهمى نيست.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.