آشنايى با قرآن جلد ۳

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۲ -


جلسه دوم

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا ويكفر عنكم سيئاتكم و يغفر لكم و الله ذوالفضل العظيم .

در اين آيه مطلبى بيان شده است كه در واقع مشتمل بر سه‏مطلب است:

آثار تقوا

مى‏دانيم كلمه تقوا در اصطلاح قرآن و اسلام‏اصطلاح خاصى است.در عرف عوام و دهاتيها تقوا و طهارت را برابرمى‏دانند(رعايت پاكى و نجسى)ولى در اصطلاح قرآن،تقوا يك‏حالت روحى و ملكه اخلاقى است كه هر گاه اين ملكه در انسان پيداشد،قدرتى پيدا مى‏كند كه مى‏تواند از گناه پرهيز كند اگر چه گناه بر او عرضه شود.تقوا اولياء حق را نگهدارى مى‏كند و مصونيت مى‏دهد.

ملكه و فضيلت تقوا در روح انسان اثر مى‏گذارد و او را از ارتكاب‏لغزشها و گناهها باز مى‏دارد.

اثر تقوا در دنيا

در قرآن سه اثر براى تقوا بيان شده.يكى اثر روحى است كه‏در دنيا پيدا مى‏شود،و دو تا در آخرت ظهور پيدا مى‏كند.در دنيا-همانطور كه در آيه هم ذكر شده-به انسان روشن‏بينى مى‏دهد،چون انسان را روشن مى‏كند.بايد بدانيم همانطور كه در بيرون خودروشنايى و تاريكى مى‏بينيم و بيرون وجودمان تاريك يا روشن‏مى‏شود،در درون و ضمير خود نيز روشنائى و تاريكى احساس مى‏كنيم.

ضمير بعضى روشن است و گويى در آن چراغى نصب شده است،وبه عكس،ضمير بعضى تاريك است در اثر خاموشى چراغ باطن;واين قطعا حقيقتى است.افراد روشن ضمير اولين چيزى كه دارند اين‏است كه بهتر از ديگران خوبيها و بديها را احساس مى‏كنند،عيبها ونقصها را مى‏بينند و اعتراف مى‏نمايند.ولى افرادى كه درونى تاريك‏دارند،واضح‏ترين و بزرگترين عيب خود را نمى‏بينند.و منحصر به‏اين نيست.نكته‏اى را فيلسوفان توجه كرده‏اند و آن اينكه انسان بيرون‏خودش را از آئينه و عينك وجود خودش مى‏بيند.ما يكديگر يا جهان‏را با عينك وجود خودمان مى‏بينيم.اگر اين عينك سفيد و بى‏غبارباشد اشياء و جهان را همانطور كه هست‏سفيد و روشن مى‏بينيم،و اگرتيره و سياه باشد جهان را تيره و سياه مى‏بينيم،و اين نكته بسيار جالب است.ملاى رومى مى‏گويد:گر بگردى تو...

امتحان كن:دور خود بچرخ،بعد بايست،مى‏بينى تمام‏اطرافت مى‏چرخد،در حالى كه اينطور نيست بلكه سر تو مى‏چرخد.

اگر انسان با تقوا و روشن و پاك و صاف باشد،كوچك را كوچك،سفيد را سفيد،و سياه را سياه خواهد ديد.

اگر چه اين مطلب يك مقدار شوخى است ولى يادم هست‏خطيب بسيار فاضل و مبرز مرحوم اشراقى قمى كه شايد خيلى از آقايان‏اسم ايشان را شنيده باشند يا سخنرانيشان را ديده باشند،و از خطباى‏تقريبا درجه اول ايران،و هم فاضل بود و هم سخنور،يك وقتى درقم، بالاى منبر،افتاده بود تو دنده انتقاد از قميها.(خيلى انسان معتقدخوبى هم بود).مى‏خواست بگويد اين مردم عوام قم ما خيلى خرافاتى‏هستند.و از جمله مى‏گفت قميها به گربه سياه خيلى احترام مى‏گزارند،وفكر مى‏كنند كه گربه سياه از ما بهتران است،و لهذا وقتى گربه سياه‏مى‏آيد فورا از بهترين غذاهاشان و گوشت‏خالص برايش مى‏اندازند.

بر عكس براى گربه‏هاى ديگر اهميتى قائل نيستند،آن مقدارى هم كه‏شرعا بايد به او داد نمى‏دهند،و لهذا همه گربه‏هاى ديگر در قم منقرض‏شده‏اند و فقط گربه سياه‏ها مانده‏اند.هر چه نگاه مى‏كنى در اين شهرگربه سياه مى‏بينى،آن هم چاق و چله.از منبر آمد پائين.طلبه خيلى‏خوشمزه‏اى بود خرم‏آبادى.اتفاقا مرحوم اشراقى عينك سياه به‏چشمش زده بود.وقتى آمد نشست،آن طلبه به همان زبان خرم‏آبادى وخيلى ساده و لطيف گفت:قربانت!ما كه تو اين شهر گربه سياه‏نمى‏بينيم.تو عينك سياه به چشمت زده‏اى،همه گربه‏ها را سياه مى‏بينى. خيلى مرحوم اشراقى خنديد.حالا حساب اين است:آدم‏عينك سياه كه به چشمش بزند-اگر چه آن داستان شوخى بودهمه گربه‏ها را سياه مى‏بيند.

قرآن مى‏گويد تقوا داشته باشيد تا عينك درونيتان سفيدباشد و جهان را همچنانكه هست ببينيد. ان تتقوا الله يجعل لكم‏فرقانا اگر تقواى الهى داشته باشيد،اگر درونتان پاك باشد، اگرتيرگيها را از درون خود زايل بكنيد خداوند در دل شما مايه تميز قرارمى‏دهد;يعنى خدا در دل شما چيزى قرار مى‏دهد كه با آن حقايق راخوب تميز مى‏دهيد،يعنى به شما روشنى مى‏دهد.پس انسان در اثر تقوادرونش روشن مى‏شود و به همين جهت روشن‏بين مى‏شود. وقتى كه‏روشن‏بين شد،اولا خودش را خوب مى‏بيند،خوب اندازه‏گيرى‏مى‏كند،زيادتر از آنچه هست نمى‏بيند،كمتر از آنچه هست نيزنمى‏بيند.تيرگيها و عيبهاى خودش را خوب مى‏بيند.و ثانيا در اثر اين‏روشن‏بينى،به حكم اينكه انسان طورى ساخته شده كه جهان را باعينك وجود خودش مى‏بيند،وقتى تقوا داشته باشد و عينك وجودش‏پاك باشد،جهان را بهتر مى‏بيند، بهتر تشخيص مى‏دهد.واقعااشخاصى كه با تقوا هستند،اگر آنها را با يك فرد ديگرى نظير خودشان‏كه از هر جهت مثل خودشان باشند منهاى تقوا،در نظر بگيريم،مى‏بينيم قضاوتهاى او خيلى بهتر از اين ديگرى است.اين است كه‏مى‏گوئيم به اينگونه اشخاص الهام مى‏شود;آدم پاكى است،به اوالهام مى‏شود.اين اثر تقوا است در دنيا.

اثر اخروى تقوا

اثر تقوا در آخرت اين است كه گناهان گذشته را پاك‏مى‏كند،كفاره عمل گذشته است، يعنى[گناهان گذشته را]محومى‏كند: و يكفر عنكم سيئآتكم .مقصود اين است كه اثر گناهان‏گذشته را جبران مى‏كند.چون تقواى واقعى[همراه با]توبه است.

كسى كه يك آلودگيهايى در گذشته داشته،هنگامى با تقوا خواهد بودكه از آن آلودگيها توبه كند.پس اثر آن گناهان گذشته پاك مى‏شود،مجازات اخروى هم از انسان سلب مى‏شود.يعنى خدا ديگر بنده‏با تقوايش را به خاطر گناهان گذشته‏اش مجازات نمى‏كند. و الله‏ذوالفضل العظيم خدا صاحب فضل و بزرگ است.قرآن كريم دراين آيات مى‏خواهد ما را توجه بدهد كه اگر ايمان ما ايمان واقعى باشدو اگر عمل ما عمل اسلامى باشد و اگر جامعه ما جامعه مسلمان‏باشد،مشمول انواعى از عنايتهاى الهى خواهيم بود و موفقيتها خواهيم‏داشت.از جمله همان آيه‏اى است كه خواندم: ان تتقوا الله يجعل‏لكم فرقانا تقوا داشته باشيد تا روشن‏بين باشيد.و اين خودش چه‏موفقيت بزرگى است كه يك فرد يا يك جامعه روشن‏بين باشد.

گاهى قرآن داستان نقل مى‏كند بر همين اساس،يعنى جريانهائى ازتاريخ مسلمين نقل مى‏كند كه به موجب اين جريانها نشان مى‏دهد كه‏در صدر اول خداوند چگونه پيغمبر خودش را و به تبع،مؤمنينى را كه‏همراه او بودند،چون بر راه حق و بر راه خدا و بر راه تقوا بودند مؤيد كردو از چه مضايق و تنگناهايى نجات داد و بر عكس دشمنان آنها را با آن همه قدرت و سطوت،با آن همه طنطنه و طمطراق نيست و نابود كرد.

همه اينها را به صورت درس عملى بيان مى‏كند.

امداد الهى در هجرت رسول اكرم (ص)

و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك اويخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين .در اين آيه‏يكى از فرازهاى حساس تاريخ اسلام بيان مى‏شود و نشان مى‏دهد كه‏چگونه در سخت‏ترين شدائد،خداوند اسلام و مسلمين را نجات داد.

چرا؟چون واقعا اسلام و ايمان حكمفرما بود.يكى از آن سخت‏ترين‏شدائد،مسئله هجرت پيغمبر اكرم(ص)است.جريانى كه منتهى شدبه هجرت رسول اكرم از مكه به مدينه بسيار حيرت‏انگيز است.پيغمبراكرم در ده سال اول بعثتشان كه جناب ابو طالب پدر بزرگوار على‏عليه السلام هنوز در قيد حيات بود-و او رئيس بنى‏هاشم و مورداحترام همه قريش بود-به واسطه حمايت ابو طالب كمتر مورد آزار قرارمى‏گرفت.بعد از وفات ابو طالب،به فاصله چند روز همسر بزرگوارشان‏خديجه سلام الله عليها نيز از دنيا رفت.اين زن واقعا مصداق يار غمگساربود و از نظر روحى به قدرى انطباق داشت با رسول خدا كه بايد گفت‏در جهان نظير نداشت.اين زن بسيار فداكار و عاقله بود;مالش،جانش،هستيش،خوشى،سعادت و همه چيز خود را به پاى رسول‏اكرم ريخت.بعد از وفات ابو طالب و خديجه،سختگيرى بر رسول اكرم‏به حد اعلا رسيد.در اين ميان خدا وسيله عجيبى فراهم كرد:

مردم مدينه دو قبيله بودند به نام اوس و خزرج كه هميشه با هم‏جنگ داشتند.يك نفر از آنها به نام اسعد بن زراره مى‏آيد به مكه براى‏اينكه از قريش استمداد كند.وارد مى‏شود بر يكى از مردم قريش. كعبه از قديم معبد بود-گو اينكه در آن زمان بتخانه بود-و رسم‏طواف كه از زمان حضرت ابراهيم معمول بود هنوز ادامه داشت.

هر كس كه مى‏آمد،يك طوافى هم دور كعبه مى‏كرد.اين شخص وقتى‏خواست برود به زيارت كعبه و طواف بكند،ميزبانش به او گفت:

«مواظب باش!مردى در ميان ما پيدا شده،ساحر و جادوگرى كه‏گاهى در مسجد الحرام پيدا مى‏شود و سخنان دلرباى عجيبى دارد.يك‏وقت‏سخنان او به گوش تو نرسد كه تو را بى‏اختيار مى‏كند.سحرى درسخنان او هست‏».اتفاقا او موقعى مى‏رود براى طواف كه رسول‏اكرم در كنار كعبه در حجر اسماعيل نشسته بودند و با خودشان قرآن‏مى‏خواندند.در گوش اين شخص پنبه كرده بودند كه يكوقت چيزى‏نشنود.مشغول طواف كردن بود كه قيافه شخصى خيلى او را جذب‏كرد.(رسول اكرم سيماى عجيبى داشتند).گفت نكند اين همان‏آدمى باشد كه اينها مى‏گويند؟يك وقت با خودش فكر كرد كه عجب‏ديوانگى است كه من گوشهايم را پنبه كرده‏ام.من آدمم،حرفهاى اورا مى‏شنوم.پنبه را از گوشش انداخت بيرون.آيات قرآن را شنيد. تمايل پيدا كرد.اين امر منشا آشنايى مردم مدينه با رسول اكرم(ص) شد.بعد آمد صحبتهايى كرد و بعدها ملاقاتهاى محرمانه‏اى با حضرت‏رسول كردند تا اينكه عده‏اى از اينها[به مكه]آمدند و قرار شد در موسم‏حج در يكى از شبهاى تشريق يعنى شب دوازدهم وقتى كه همه خواب‏هستند بيايند در منا،در عقبه وسطى،در يكى از گردنه‏هاى آنجا، رسول اكرم(ص)هم بيايند آنجا و حرفهايشان را بزنند.در آنجا رسول‏اكرم فرمود من شما را دعوت مى‏كنم به خداى يگانه و...و شما اگر حاضريد ايمان بياوريد،من به شهر شما خواهم آمد.آنها هم قبول كردندو مسلمان شدند،كه جريانش مفصل است.زمينه اينكه رسول‏اكرم(ص)از مكه به مدينه منتقل بشوند فراهم شد.اين اولين[حادثه]بود.بعد حضرت رسول(ص)مصعب بن عمير را فرستادند به مدينه و اودر آنجا به مردم قرآن تعليم داد.اينهايى كه ابتدا آمده بودند،عده اندكى‏بودند;به وسيله اين مبلغ بزرگوار عده زياد ديگرى مسلمان شدند وتقريبا جو مدينه مساعد شد.قريش هم روز بروز بر سختگيرى خودمى‏افزودند،و در نهايت امر تصميم گرفتند كه ديگر كار رسول اكرم رايكسره كنند.در«دار الندوة‏»تشكيل جلسه دادند،كه اين آيه قرآن‏اشاره به آنهاست.«دار الندوة‏»در حكم مجلس سناى مكه بوده.مكه‏اساسا نه از خودش حكومتى داشت به شكل پادشاهى يا جمهورى،و نه‏تابع يك مركزى بود.يك نوع حكومت ملوك الطوايفى داشتند.قرارى‏داشتند كه از هر قبيله‏اى چند نفر با شرايطى و از جمله اينكه از چهل‏سال كمتر نداشته باشند بيايند در آنجا جمع بشوند و درباره مشكلاتى كه‏پيش مى‏آيد با يكديگر مشورت كنند و هر چه در آنجا تصميم مى‏گرفتند،ديگر مردم قريش عمل مى‏كردند.«دار الندوة‏»يكى از اطاقهايى بودكه در اطراف مسجد الحرام بود.الآن آن محل خراب شده و داخل‏مسجد الحرام است.

در آنجا پيشنهادهايى كردند،گفتند بالاخره بايد به يك شكلى‏آزادى را از محمد سلب كنيم،يا اساسا او را بكشيم يا حبسش كنيم و يالااقل شرش را از اينجا بكنيم و تبعيدش كنيم،هر جا مى‏خواهد بروددر اينجاست كه هم شيعه و هم سنى نوشته‏اند پير مردى در اين مجلس ظاهر شد-با اينكه قرار نبود كه غير قريش كس ديگر را در آنجا راه‏بدهند-و گفت من اهل نجد هستم.گفتند اينجا جاى تو نيست.

گفت نه،من راجع به همين موضوعى كه قريش در اينجا بحث مى‏كنندصحبت و فكر دارم. بالاخره اجازه گرفت و داخل شد.و در اخباروارد شده كه اين پير مرد انسان نبود و شيطان بود كه به صورت يك‏پير مرد مجسم شد.به هر حال در تاريخ،او به نام‏«شيخ نجدى‏»معروف‏شد كه در آن مجلس شيخ نجدى هم اظهار نظر كرد و در آخر هم نظرشيخ نجدى تصويب شد.آن پيشنهاد كه گفتند يك نفر را بفرستندپيغمبر را بكشد رد شد.همان شيخ نجدى گفت اين عملى نيست.اگرشما يك نفر بفرستيد،قطعا بنى‏هاشم به انتقام خون محمد او را خواهندكشت و كيست كه يقين داشته باشد كه كشته مى‏شود و حاضر شوداين كار را انجام دهد.گفتند او را حبس مى‏كنيم.گفت‏حبس هم‏مصلحت نيست زيرا باز بنى‏هاشم به اعتبار اينكه به آنها برمى‏خورد كه‏فردى از آنها محبوس باشد،اگر چه به تنهايى زورشان به شما نمى‏رسد ولى‏ممكن است در موقع حج كه مردم جمع مى‏شوند،از نيروى مردم‏استمداد كنند و محمد را از حبس بيرون بكشند.پيشنهاد تبعيد شد.

گفت اين از همه خطرناكتر است.او مردى خوش صورت و خوش بيان وگيرا است.الآن به تنهايى در اين شهر افراد شما را به تدريج داردجذب مى‏كند.[يك وقت مى‏بينيد]رفت در ميان قبايل عرب چندين‏هزار نفر را پيرو خودش كرد و با چندين هزار مسلح آمد سراغ شما.درآخر پيشنهاد شد و مورد قبول واقع شد كه او را بكشند ولى به اين شكل‏كه از هر يك از قبايل قريش يك نفر در كشتن شركت كند،و از بنى هاشم هم يك نفر باشد(چون از بنى هاشم،ابو لهب را در ميان‏خودشان داشتند)و دسته جمعى او را بكشند و به اين ترتيب خونش رالوث كنند،و اگر بنى هاشم ادعا كردند،مى‏گوييم قبيله شما هم شركت‏داشتند.حداكثر اين است كه به آنها ديه مى‏دهيم.ديه ده انسان را هم‏خواستند،مى‏دهيم.

همان شبى كه اينها تصميم گرفتند اين تصميم محرمانه را اجرابكنند وحى الهى بر پيغمبر اكرم نازل شد(همان حرفى كه به موسى‏گفته شد: ان الملا ياتمرون بك يقتلوك فاخرج):و اذ يمكربك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون ويمكر الله و الله خير الماكرين .از مكه بيرون برو.خواستند شبانه‏بريزند.ابو لهب كه يكى از آنها بود مانع شد. فت‏شب ريختن به خانه‏كسى صحيح نيست.در آنجا زن هست،بچه هست،يك وقت اينهامى‏ترسند يا كشته مى‏شوند.بايد صبر كنيم تا صبح شود.(باز همين‏مقدار وجدان و شرف داشت).گفتند بسيار خوب.آمدند دور خانه‏پيغمبر حلقه زدند و كشيك مى‏دادند،منتظر كه صبح بشود و درروشنايى بريزند خانه پيغمبر.اين مطلب مورد اتفاق جميع محدثين ومورخين است و در اين جهت‏حتى يك نفر تشكيك نكرده است كه‏پيغمبر اكرم،على عليه السلام را خواست و فرمود على جان!تو امشب‏بايد براى من فداكارى بكنى.عرض كرد يا رسول الله!هر چه شما امربفرماييد.فرمود امشب،تو در بستر من مى‏خوابى و همان برد و جامه‏اى‏را كه من موقع خواب به سر مى‏كشم به سر مى‏كشى.عرض كرد:بسيارخوب.قبلا على عليه السلام و«هند بن ابى هاله‏»آن نقطه‏اى كه رسول اكرم بايد بروند در آنجا مخفى بشوند يعنى غار ثور را در نظر گرفتند،چون‏قرار بود در مدتى كه حضرت در غار هستند رابطه مخفيانه‏اى در كارباشد و اين دو،مركب فراهم كنند و آذوقه برايشان بفرستند.شب،على(ع) آمد خوابيد و پيغمبر اكرم(ص)بيرون رفت.در بين راه كه‏حضرت مى‏رفتند به ابو بكر برخورد كردند.حضرت،ابو بكر را باخودشان بردند.در نزديكى مكه غارى است به نام غار ثور;در غرب‏مكه و در يك راهى است كه اگر كسى بخواهد به مدينه برود از آنجانمى‏رود.مخصوصا راه را منحرف كردند.پيغمبر اكرم(ص)با ابو بكررفتند و در آن محل مخفى شدند.قريش هم منتظر كه صبح دسته جمعى‏بريزند و اينقدر كارد و چاقو به حضرت بزنند-نه با شمشير كه بگوينديك نفر كشته-كه حضرت كشته بشود و بعد هم اگر بگويند كى‏كشت،بگويند هر كسى يك وسيله‏اى داشت و ضربه‏اى زد.اول‏صبح كه شد اينها مراقب بودند كه يك وقت پيغمبر اكرم از آنجا بيرون‏نرود.ناگاه كسى از جا بلند شد.نگاه كردند ديدند على است.اين‏صاحبك رفيقت كجا است؟فرمود مگر شما او را به من سپرده بوديدكه از من مى‏خواهيد؟گفتند پس چه شد؟فرمود:شما تصميم گرفته‏بوديد كه او را از شهرتان تبعيد كنيد،او هم خودش تبعيد شد.خيلى‏ناراحت‏شدند.گفتند بريزيم همين را به جاى او بكشيم;حالا خودش‏نيست جانشينش را بكشيم.يكى از آنها گفت او را رها كنيم،جوان‏است و محمد فريبش داده است. فرمود:به خدا قسم اگر عقل مرا درميان همه مردم دنيا تقسيم كنند،اگر همه ديوانه باشند عاقل مى‏شوند.ازهمه‏تان عاقل‏تر و فهميده‏ترم. حضرت رسول(ص)را تعقيب كردند.دنبال اثر پاى حضرت‏را گرفتند تا به آن غار رسيدند.ديدند اينجا اثرى كه كسى به تازگى‏درون غار رفته باشد نيست.عنكبوتى هست و در اينجا تنيده است،ومرغى هست و لانه او.گفتند نه،اينجا نمى‏شود كسى آمده باشد.تاآنجا رسيدند كه حضرت رسول(ص)و ابو بكر صداى آنها را مى‏شنيدندو همين جا بود كه ابو بكر خيلى مضطرب شده و قلبش به طپش‏افتاده بود و مى‏ترسيد.اين آيه قرآن است،يعنى روايت نيست كه‏بگوييم فقط شيعه‏ها قبول دارند و سنيها قبول ندارند.آيه اين است: الاتنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذهما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا .يعنى اگر شمامردم قريش پيغمبر را يارى نكنيد، خدا او را يارى كرد و يارى مى‏كندهمچنان كه در داستان غار،پيغمبر را يارى كرد،در شب هجرت درحالى كه آن دو در غار بودند.«هما»نشان مى‏دهد كه غير از پيغمبر يك‏نفر ديگر هم بوده است كه همان ابو بكر است. اذ يقول لصاحبه لاتحزن ان الله معنا .(كلمه‏«صاحب‏»اصلا در لغت عرب يعنى همراه. حتى به حيوانى هم كه همراه كسى باشد عرب مى‏گويد:صاحب). آنگاه كه پيغمبر به همراه خود گفت:نترس،غصه نخور،خدا با ماست.

فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها (1) خداوند وقارخودش را بر پيغمبر نازل كرد. ديگر نمى‏گويد وقار را بر هر دو نفر نازل‏كرد.رحمت‏خودش را بر پيغمبر نازل كرد و پيغمبر را تاييد نمود. نمى‏گويد هر دو را تاييد كرد.حالا بگذريم از اين قضيه.

تا به اين مرحله رسيد،از همان جا برگشتند.گفتند مانفهميديم اين چطور شد؟به آسمان بالا رفت‏يا به زمين فرو رفت؟مدتى‏گشتند.پيدا نكردند كه نكردند.سه شبانه‏روز يا بيشتر پيغمبراكرم(ص)در همان غار بسر بردند.آن دلهاى شب كه مى‏شد،هند بن‏ابى هاله كه پسر خديجه است از شوهر ديگرى،و مرد بسيار بزرگوارى‏است محرمانه آذوقه مى‏برد و برمى‏گشت. قبلا قرار گذاشته بودند مركب‏تهيه كنند.دو تا مركب تهيه كردند و شبانه بردند كنار غار،آنها سوارشدند و راه مدينه را پيش گرفتند.

حالا قرآن مى‏گويد ببينيد خداوند پيغمبر را در چه سختيهايى به‏چه نحوى كمك و مدد كرد. آنها نقشه كشيدند و فكر كردند و سياست‏به كار بردند ولى نمى‏دانستند كه خدا اگر بخواهد، مكر او بالاتر است. واذ يمكر بك الذين كفروا و آنگاه كه كافران درباره تو مكر و حيله‏به كار مى‏برند براى اينكه يكى از سه كار را درباره تو انجام بدهند:

ليثبتوك («اثبات‏»معنايش حبس است.چون كسى را كه حبس‏مى‏كنند در يك جا ثابت و ساكن نگه مى‏دارند.عرب‏وقتى مى‏گويد«اثبت‏»يعنى حبس كن)براى اينكه تورا در يك جا ثابت نگه دارند يعنى زندانيت كنند. اويقتلوك يا خونت را بريزند. او يخرجوك يا تبعيدت كنند. ويمكرون آنها مكر مى‏كنند.قريش به مكر و حيله‏هاى خودشان خيلى‏اعتماد داشتند و مثلا مى‏گفتند چنان مى‏كنيم كه خونش لوث بشود،ولى‏نمى‏دانستند كه بالاى همه اين تدبيرها و نقشه‏ها تقدير و اراده الهى است و اگر بنده‏اى مشمول عنايت الهى بشود،هيچ قدرتى نمى‏تواند اورا از ميان ببرد.

معنى مكر و مكر خدا

«مكر»نقشه‏اى است كه هدفش روشن نيست.اگرانسان نقشه‏اى بكشد كه آن نقشه هدف معينى در نظر دارد اما مردم كه‏مى‏بينند خيال مى‏كنند براى هدف ديگرى است،اين را مى‏گويند«مكر».خدا هم گاهى حوادث را طورى به وجود مى‏آورد كه انسان‏نمى‏داند اين حادثه براى فلان هدف و مقصد است،خيال مى‏كند براى‏هدف ديگرى است،ولى نتيجه نهائيش چيز ديگرى است.اين است‏كه خدا هم مكر مى‏كند يعنى خدا هم حوادثى به وجود مى‏آورد كه‏ظاهرش يك طور است ولى هدف اصلى چيز ديگر است.آنها مكرمى‏كنند،خدا هم مكر مى‏كند،و خدا از همه مكر كنندگان بالاتر و بهتراست.

و اذا تتلى عليهم آياتنا قالوا قد سمعنا لو نشاء لقلنامثل هذا ان هذا الا اساطير الاولين . مى‏دانيم كه ابزار پيغمبر،معجزه پيغمبر و آن چيزى كه براى پيغمبر نظير عصاى موسى بود، قرآن‏بود و بس،و پيغمبر غير از قرآن مدد كار ديگرى نداشت.يك فرد،تنهاى تنها مبعوث مى‏شود و با نيروى قرآن تدريجا افراد را جمع مى‏كند وتشكيل نيرو مى‏دهد.اين بود كه مسئله‏اى كه درباره پيغمبر مطرح بودمسئله قرآن بود.قريش ناچار بودند كه با اين وسيله پيغمبر به مبارزه‏بپردازند.پيغمبر مى‏گفت اين كتاب،سخن خدا و مافوق سخن بشراست.آنها مى‏بايست پاسخى تهيه كنند.[مسائلى كه درباره قرآن‏مطرح بود]يكى مسئله زيبايى و فصاحت و بلاغت قرآن بود.ديگر،خبرها و داستانهايى بود كه پيغمبر راجع به انبياء گذشته مى‏گفت و قريش به كلى از اينها بى‏خبر بودند.آنها براى اينكه با پيغمبر مبارزه‏كنند، رؤسايشان گاهى مى‏آمدند پارازيت مى‏دادند به صورت ادعاولى هيچگاه عمل نمى‏كردند. و اذا تتلى عليهم آياتنا هنگامى كه‏آيات ما بر اينها تلاوت مى‏شود قالوا قد سمعنا مى‏گويند ما هم‏شنيديم لو نشاء لقلنا مثل هذا اگر ما هم بخواهيم مى‏توانيم مثلش‏بگوييم اما نمى‏خواهيم بگوييم.خيلى حرف عجيبى است!اگرمى‏توانستيد،همان ساعت اول مى‏گفتيد.

ابوى ما نقل مى‏كردند كه يك استاد بنايى بود از اين بناهاى‏خود ساخته به قول امروزيها.يك وقت او را آورده بودند يك ضربى درمنزل ما بزند.گفتند كه اين آمد يك ضربى زد،وقتى آخرهاى كاررسيد،يكدفعه آمد پائين.گفتيم خوب دفعه اولش است،اشتباه كرد.

دو مرتبه همه اينها را جمع كرد و از نو ضربى زد.دفعه دوم هم آمد پائين.

دفعه سوم هم همينطور.ابوى ما رفته بودند ناراحت كه بابا تو كه بلدنيستى چرا مردم و خودت را معطل مى‏كنى؟!روز اول بگو من بلد نيستم‏ضربى بزنم.تو،هم خودت را ناراحت كردى هم ما را،خوب بگو من بلدنيستم.گفته بود:«آقاى حاج شيخ اين چه حرفى است‏شما مى‏زنيد؟! من اگر ميلم باشد ضربى مى‏سازم‏».من نمى‏دانم اين ميل كى‏مى‏خواهد پيدا بشود؟!

اينها هم گفتند اگر ميلمان باشد مثل قرآن مى‏گوييم،حالانمى‏خواهيم بگوييم.اين سخن براى اين بود كه بلكه بعضى ازمستضعفين و بيچاره‏ها را گول بزنند.مى‏گفتند مگر محمد چه‏مى‏گويد؟!داستانها و افسانه‏هاى گذشته را مى‏گويد.خوب ما هم مى‏توانيم افسانه‏هاى گذشته را بگوييم.مردى از اينها به نام‏نضر بن الحارث براى همين كار آمد به ايران(رؤساى قريش با ايران‏هم روابط داشتند)و مقدار زيادى از افسانه‏هاى قديم ايرانى رستم واسفنديار و كيكاووس و جمشيد و از اين حرفها را جمع كرد و بعد گفت:

مردم!بياييد تا برايتان داستان بگويم.اگر محمد(ص)برايتان داستان‏مى‏گويد من هم برايتان داستان مى‏گويم.اما كسى نرفت‏حرفش راگوش بكند.چون داستانهاى قرآن افسانه نيست. گفتند لو نشاءلقلنا مثل هذا ميل ما نيست و الا اگر ميل ما باشد،مثل اين‏مى‏توانيم بگوييم. چيزى نيست،اينها افسانه‏هاى گذشتگان است،وافسانه‏هاى گذشتگان موضوع مهمى نيست.

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

 

پى‏نوشت:

1-سوره توبه،آيه 40.