((
بنده اى را كه خداوند براى رسيدگى به امور مردم انتخاب مى كند سينه او
را فراخ مى سازد و در قلب او چشمه سارهاى حكمت را به وديعه مى نهد و
علم و دانش را به او الهام مى كند، تا هرگز در جواب پرسش ها نماند و از
راه راست فاصله نگيرد و سرگردان نشود. پس او معصوم و مؤ يد و موفق و
مصون است و از هر گونه اشتباه و لغزش و فروافتادگى در امان . خداوند
اين عنايت را به او روا داشته تا حجت او بر بندگانش و نيز شاهد و ناظرى
بر مردم باشد. اين است فضل الهى كه به هر كس كه بخواهد و شايستگى آن را
داشته باشد عطا مى كند. ))
(22)
اين توجه اديان آسمانى ، بخصوص اسلام ، به حجت به گونه اى است كه سير
در حقيقت براى انسان ممكن گردد و باب ورود در كثرت گرايى در مبانى نظر
- كه عامل بروز اختلاف و تشتت است - بسته شود.
تسليم شدن در برابر فرمان آسمانى ، تسليم در برابر احكام كتب آسمانى و
امر و نهى حجت هاى خداوندى در عرصه زمين است و گرنه ، تبعيت از حجت هاى
دون آنها مثل عقل ، غريزه و... باب اختلاف و تشتت را در ميان مردم مى
گشايد و ميدان را براى فروغلتيدن آنها در وادى شرك و نفاق و الحاد
فراهم مى آورد.
بسيارى همواره سعى بر اين داشته اند تا انسان و دريافت هاى حاصله از
عقل و خرد او را تنها حجت موجه و دليل و راهنماى كامل و بى نياز اعلام
كنند. بويژه طى اين دويست ، سيصد سال اخير به تبع دريافت هاى امانيستى
از عالم ، عقل بوالفضول و ناقص و رشد نيافته انسان - را كه درگير با
هواجس نفسانى است به عنوان (( خرد كامل
)) اعلام مى كنند.
اين نگاه از سويى باب اختلاف را در ميان عموم مردم گشوده و از ديگر سو
ميدان لجاجت را براى عدم پذيرش احكام معلمان حقيقى و انبيا، وسعت
بخشيده است .
در واقع ، اين حادثه سوء انسان را در پيروى از هواجس نفسانى مصر ساخته
و به صورت پوشيده مردم را به وادى رويگردانى از احكام آسمانى و معلمان
حقيقى كشانده است . از همين روست كه تشتت در اقوال و آراء به تبع اهواء
و هواجس ميان عوام الناس راه يافته و طى طريق هدايت را مسدود كرده است
.
در دوره تاريخى ويژه اى كه ما در آن زندگى مى كنيم ؛ آدمى بنده نفس خود
و بنده بنده خداوند شده است ؛ درست در زمانى كه مى پندارد كه آزاد است
و بر اين آزادى در عين بندگى تام و تمام عنوان ليبراليسم نهاده است -
كه خود جاى بحث جداگانه دارد - و گفتگوى ما در اين مقال نه درباره
ليبراليسم است و نه بر سر اثابت حقانيت كتاب خدا، رسول او و قبول ائمه
معصومين (( ع )) ، بلكه
گفتگو درباره (( حجت موجه ))
فراموش شده و تعطيل شده است .
ارتباط ميان مسلمين و حجت حى و حاضر خداوند در زمان حضور نبى اكرم (ص
)، موجب بود تا همه اعمال و اقوال مردم مبتنى بر كلام و سيره و سنت نبى
اكرم در جهت مقصدى واحد و غايتى معين سيرى اكمالى داشته باشد، اما على
رغم تاكيد و پافشارى ايشان بر دوام ارتباط مسلمين با حجت و وصى پس از
خود يعنى سلسله ائمه معصومين (ع )، اين جريان استمرار نيافت و جدايى و
انشقاق ميان مسلمين نيز از همين جا آغاز شد. جدايى دهشتناكى كه در سير
تدريجى تمامى افكار، اقوال و اعمال مسلمين را دچار اختلاف و تفرق ساخت
و تبعيت از (( حجتهاى ناموجه ))
سير اكمالى آنان را مبدل به سير قهقرايى كرد.
مسلك ها و فرقه هاى به وجود آمده پس از رحلت نبى اكرم (ص )، امت واحده
اسلام را مبدل به 72 فرقه نمود، فرقى كه هر يك با تمسك به برداشتهاى
مملو از گمان و ظن حجت هاى نابجايى كه برگزيده بودند، جماعتى از مسلمين
را به دره هلاكت ، الحاد و ارتداد افكندند.
واضح است كه حكمت و رافت خداوند اجازه دور ماندن مردم از حجت موجه و
حقيقى را نمى داد. چنانكه از امام صادق (ع )، منقول است كه فرمودند:
(( زمين هميشه نپايد جز آنكه براى خدا در آن
حجتى بايد كه حلال و حرام را به مردم بفهماند و مردم را به راه خدا
بخواند. ))
(23)
در اين باره از امام دهم (ع )، روايتى منقول است كه درباره خالى نماندن
زمين از حجت حقيقى فرمودند:
(( راستى زمين تهى از حجت نباشد و به خدا قسم
منم آن حجت ))
(24)
در زمان حضرت و حيات امام دهم (ع ) ايشان حجت مردم بودند چنانكه هر يك
از ائمه معصومين (ع ) بعد از ايشان هم حجت خدا و جانشين ايشان بودند.
چنانكه قول هر يك از اين حجج الهى درباره مناسبات فردى و اجتماعيشان
براى مردم حجت است .
مى بايست متذكر اين نكته بود كه ؛
مسلمين در بحبوحه پيشامدها، ناگزير بايد سه امر اساسى و مورد نياز خود
را سامان مى دادند:
آنچه كه در حوزه اعتقادات و معارف بود.
آنچه كه در حوزه اخلاقيات و نظام ارزشى رخ مى نمود.
و بالاخره آنچه كه در حوزه اعمال و احكام ناظر بر اصلاح ساختار امور
مدنى و مادى بود.
بحران آغاز شده از حوزه اعتقادى شروع شده بود، يعنى مسلمين در دريافت
هاى نظرى و عقيدتى ، مقام امامت و حجيت معصومين (ع )، را به پيشوايانى
منتسب كردند كه از خطا و لغزش و شك و گمان در امان نبودند و اين امر
خود در بروز انحراف عملى مسلمين نقشى مهم داشت در واقع ، خلفاى اموى و
سلاطين ايرانى بر منصب (( حجت ))
اوصياء پيامبر تكيه زدند و شاعران و سخنوران و مبلغان را در خدمت
آوردند تا امكان مشروعيت بخشيدن به اقوال و اعمالشان را فراهم سازند.
تاريخ حيات مسلمين پس از رحلت رسول گرامى ، تاريخ ظهور و بروز حجت هاى
ناموجهى است كه با تمسك به دريافت هاى غير يقينى بسيارى از فلاسفه ،
مفتيان و اديبان و به طور كلى مسلمين را به انحراف بردند و بر اعمال و
اقوال خود، عنوان اسلام و مسلمانى دادند.
اگر چه در ميان شيعيان پاره اى از احكام فردى منبعث از كلام و سيره و
سنت معصومين (( ع )) ،
بود اما (( مسند خلافت و سلطنت ناحق
)) اميران اموى ، عباسى و ديگران موجب بود تا
هيچ گاه مناسبات مدنى و فرهنگى ، سياسى ، اجتماعى و اقتصادى مسلمين در
مجراى حقيقى خود قرار نگيرد.
پرواضح بود، مسلمين در شرايط سخت اختناق مجبور به تقيه بودند و در پى
آن ، ناگزير به ماندن در فضاى محدود مناسبات شخصى . از همين رو، دايره
معروف ، محدود به فضاى بسته روابط مخفيانه شيعيان آل على (ع )، بود و
دايره منكرى كه معروف جلوه مى كرد به وسعت پهنه وسيع سرزمين هاى اسلامى
. زيرا، همه اميران و خلفاى حاكم بر اين پهنه وسيع ، معروف و منكر سه
حوزه (( نظرى ، فرهنگى و مدنى ))
خود را از مجرايى باطل و غير حقيقى اخذ مى كردند. از همين رو ائمه
معصومين (ع )، و نواب و جانشينانشان در طى قرون متمادى هيچ گاه بر
تماميت آنچه كه در اين حوزه رخ مى داد مهر تاييد نمى زدند، بلكه تنها
با عرضه معيار و ميزان حقيقى در قالب روايات و تعاليمى كه به شاگردان
خود مى دادند سعى بر آن داشتند كه جويندگان حق و يقين را بى جواب
نگذارند و در برهوت بى معرفتى رها نسازند.
عدم مراجعه صميمانه و حق طلبانه به كتاب خدا و روايات ائمه معصومين (ع
)، اين شبهه را پيش آورد كه اصولا دين ، براى نيازهاى حيات مدنى و
مناسبات اجتماعى مردم مسلمان ، جوابى در خور ندارد و يا اين تلقى
نادرست به وجود آيد كه (( دين ))
امرى فردى و وجدانى است كه قادر به حضور يافتن در عرصه فرهنگ و تاريخ
نيست .
يك نكته مهم را نيز فراموش كرد كه نقش حجت هاى خداوند تنها حل و فصل
امور جزيى حيات مردم و يا تغيير ساختار اجتماعى و سياسى نبود، بلكه ،
حيات و حضور آنان بر عرصه خاك ، خود موجب استمرار حيات بر عرصه خاك و
تماميت هستى بود.
باب گفتگو درباره حجت بر حق خداوند بسته شد، مقام حجت در بستر كلام خدا
و سنت نبى الله ماند و بالاخره حجيت عقل بريده از معصوم (ع )، موجب
بروز بسيارى از نابسامانى ها و انحراف ها شد.
على رغم آنكه در زمان حيات معصومين (ع )، و پس از آنها، چنانچه به كلام
رسول خدا و سيره و سنت آنان مراجعه مى شد؛ همگان در مى يافتند كه براى
خروج از اختلاف و ذلت هاى ناشى از آن ، چه بايد بكنند.
شايد در هيچ يك از مباحث پردامنه منتشر در ميان روايات ، از كسى به
اندازه (( امام زمان ))
گفتگو به ميان نيامده باشد، تا آنجا كه حدود ده هزار روايت در اين باره
در ميان منابع مذكور است .
يكى از دلائل تاكيد مداوم ائمه معصومين (ع )، بر اين موضوع ترغيب عموم
مردم به شناخت ائمه معصومين يا بواقع (( حجت
موجه )) حضرت خداوندى بود؛ زيرا همواره اين
بزرگواران بى نياز از خلق روزگار بودند و مهربانتر براى مردم .
روشن است كه تمامى اعمال و اقوال وقتى مى توانستند در مسير حقيقى قرار
بگيرند كه از مجراى حجت حقيقى مى گذشتند. چنانكه ، در وقت قيام حسين بن
على (ع )، حج و روزه و نماز و خمس و زكات و... برقرار بود ليكن در ميان
مردم (( حجت موجه )) غايب
بود و همين امر كافى بود تا مردم معيار تشخيص حق از باطل را نداشته
باشند و در وادى شك و ارتياب ، گرفتار ائمه ظلم و استبداد شوند؛ چنانكه
شدند.
در روايتى كه كلينى از معصوم (ع )، نقل كرده آمده است :
(( بنده مؤ من نباشد مگر خدا و رسولش و همه امام
ها را و امام زمانش را بشناسد و دركارهايش به امام زمانش مراجعه كند و
تسليم او باشد و سپس فرمود چگونه آخرى را بشناسد در حالى كه نسبت به
اولى جاهل باشد؟ ))
(25)
آنچه كه ائمه كفر در (( سياست مدينه
)) بدان اهتمام داشتند خارج از فرهنگ و ادب رايج
زمانش نبود چه ، دريافت خودبينانه آنان از دين ، درگذر ايام بدل به
فرهنگ و ادب شده بود، بدعت هاى ناپسندى كه ممدوح جلوه مى كرد.
گردانندگان دستگاه حكومتى كه خود پرورش يافته در آن فضا و فرهنگ بودند،
جارى ساختن فرهنگ جاهلانه ائمه كفر را در بستر تاريخ و زمان عهده دار
شدند.
در واقع ، مرتبه سوم از سير نزولى اين جريان ، دريافت شرك آلود از هستى
را با گذر از ساحت فرهنگ در هيات اعمال اجتماعى ، سياسى و اقتصادى جلوه
گر مى ساخت .
آنچه عموم مردم با آن دست به گريبان بودند، مناسبات اجتماعى ، اقتصادى
و سياسى حاكم بود كه ميدان را بر (( معروف
)) مى بست و بر (( منكر
)) مى گشود. اما، اين مناسبات ، خود محصول بسط
فرهنگى بود كه چونان خون در رگ حيات ملت مسلمان جارى شده بود.
نكته قابل توجه در دعوت ائمه دين ، پيش از هر اقدام ديگرى ، اصرار و
ابرامشان بر (( شناسايى ))
امام است يعنى اصلاح همه مناسبات مدنى ، اصلاح همه انحراف هاى فرهنگى ،
اصلاح همه مبانى اعتقادى در گرو شناخت (( حجت
موجهى )) اعلام مى شود كه به عنوان تكيه گاهى
مطمئن راه ورود هر نوع شائبه و ارتياب را در دريافت حقيقت و نشر آن مى
بندد.
در دعاى معروف : اللهم عرفنى نفسك ...
(26)
معرفت خداى تبارك و تعالى و شناخت نبى اكرم (ص )، منوط و مشروط به
شناخت حجت خداوند شده است به طورى كه در فرازى از آن آمده :
اللهم عرفنى حجتك فانك ان لم تعرفنى حجتك ضللت
عن دينى .
(( خداوندا، حجت خود را به من معرفى كن چه به
حقيقت اگر حجت ترا، نشناسم از دين گمراه مى شوم . ))
هدايت و ماندن در طريق هدايت منوط به معرفت حجت است به همان سان كه
هدايت عين نيل به معرفت الله است .
در طول حيات بشر، ظلمى بزرگتر از (( خودبنيادى
)) بر انسان نرفته است و در طول تاريخ ، در هيچ
دوره اى به اندازه عصر حاضر (( حاكميت تاريخ و
تفكر و فرهنگ و تمدن غربى )) ((
خودبنيادى )) چهره خود را ننمايانده است و چه در
عصر حاضر رجوع حيث تفكر انسان به (( خود
)) است و همين ((
خودبنيادى )) امكان نوعى موضوع انديشى سياه و
تاريك را براين انسان فراهم آورده است .
در حالى كه دستگاه نظرى دينى ، انسان را بر آن مى دارد كه عالم ، آدم و
خودش را از منظر حق ببيند، به تعريفى كه حقيقت از همه چيز عرضه مى كند
تكيه كند و با سلب حيثيت از خود در ميانه هستى سير كند.
بر همين اساس ، (( حجت موجه ))
؛ حقيقت هستى ، معروف و منكر زمان ، مبدا و غايت هستى و نحوه بودن و
زيستن را معلوم مى سازد تا انسان ، اين مسافر كوى معرفت ، با گذار از
ساحت ها و مراتب در منزل (( يقين و ايمان
)) فرود آيد و مقام رضاى مرضى خداوند را تجربه
كند.
امام جعفر صادق (ع )، از قول امير مؤ منان (ع )، روايتى را نقل مى كند:
...نحن الاعراف الذى لا يعرف الله عزوجل الا
بسبيل معرفتنا...
ما اعراف هستيم همانكه خداى عزوجل شناخته نشود جز از راه شناختن ما...
تا آنجا كه مى فرمايد:
(( براستى خداى تبارك و تعالى اگر مى خواست ؛
بيواسطه ، خود را به بندگان مى شناسانيد ولى ما را باب و صراط راه خود
مقرر كرده و آن سويى كه از آن بايد رفت . هر كه از ولايت ما رو برتابد
يا ديگرى را بر ما برترى دهد محققا آنها از صراط به سر درافتند...
))
(27)
انسان امروز على رغم در اختيار داشتن منابع ، كتب و دانش هاى مختلف
عملا راه به جايى نبرده و هيچ يك از علوم ، خصوصا علوم انسانى - كه
براى ايجاد امنيت ، كشف حقيقت ، گسترش عدالت ، بسط آرامش قلبى و ضمانت
سلامت هستند - بشر را به اين مقاصد نرسانده اند. بر عكس هرچه در اين
موضوع غور كرده ، بيشتر دور شده و ضلالت و گمراهى اش افزونتر شده است .
به عبارت ديگر بشر با وجود اينهمه قول و گفتار، اينهمه منبع و ماخذ و
رشته هاى تحصيلى ، جاهل تر از پيش شده و به مواردى منتاقض و متضاد
رسيده و جهل و تاريكى درون و قلبش بيشتر شده است .
پرسش از اين امور يعنى علم ، عالم ، منتقل كننده اين علم و گيرندگان
علوم و اينكه آيا مى توان در همه اين دانسته ها ترديد كرد و گفت كه
اينها بحقيقت علم نبوده بلكه اسمى از علم بر خود داشته ؟ و... مى تواند
ما را به يك منشا و ماخذ مطمئن برساند و روشن كند كه چرا بشر على رغم
مشاهده و درك فلاكت ها، شاهد بسط بى عدالتى بوده ؟؛ چرا در ميانه جهل ،
علم گم و ناپيداست ؟ و چرا حق ناياب و گم است ؟ و اگر هر از چندى هم
جشنى ، سورى و يا حتى سوگى براى از دست رفتن معلمان حقيقى بشر گرفته
شده ، به وقت مراجعه براى رفع مصائب و مشكلات ، رجوع انسان به منابع و
ماخذى بوده كه متاسفانه اين وضعيت را بيشتر دامن زده است .
براى يافتن به اين سؤ الات شناخت ويژگيهاى اين انسان با تعاريفى كه از
او عرضه شده ضرورى است موجودى كه گاه او را ناشناخته ترين موجود و گاه
و گاه به عنوان تنها مخلوق متفكر و انديشمند و سخنگو ذكر كرده اند.
هرچه هست موجودى است كه به واسطه داشتن بسيارى از استعدادها و توانايى
ها امروزه به نوعى غلبه بر طبيعت يافته و بر نبات و جماد حاكم شده و از
اين بالاتر وقتى به قدرت رسيده ، همانندان خود را هم زير سلطه كشيده
است . اينهمه قدرت طلبى و سلطه گرى كه در طول تاريخ از انسان بروز و
ظهور كرده ، همراه با جلوات متعددى از توانايى هاى او حاكى از اين است
كه انسان اگر راه به دانش و آگاهى حقيقى ببرد دنيا را بهشت برين مى كند
و بر عكس اگر نادانى و جهل بر او غلبه كند جهنمى به وجود مى آورد كه در
آن جهنم ، همه موجودات و از جمله خود او مى سوزند.
O ره به كدام وادى ؟
بايد ديد كه انسان براى رسيدن به يك سرزمين امن ، آينده اى روشن و
مطمئن و جهانى عارى از مضايق و تنگى ها، نيازمند تمسك به چيست تا
بتواند از وضعيت پرتناقض و عارى از حقيقت و عدالت كنونى خود را نجات
دهد و ميدان وسيعى بيابد كه متضمن امنيت و سعادت او باشد.
چه كسى مى توانست مقصد مطلوب و راه دسترسى به آن را به او بنماياند؟
شايد ساده ترين طريق ممكن تجربه شخصى بود. يعنى گذر از ميان حوادث ، با
تجربه اى سخت و دراز كه همواره همراه با ظن و گمان بود.
بى شك توانائى هاى او فراتر از همه پيرامونيان ((
اعم از نبات ، جماد و حيوان )) بود اما، اينهمه
براى نيل به اطمينانى كامل و آرامش بخش كافى نبود. چه ، از سويى
بحقيقت ، واقف به همه وجوه آشكار و نهان خلقت نبود و از ديگر سو به
دليل آشكار نبودن مقصود و مقصدى مطلوب ، ناگزير به ((
سعى و خطا )) در پهنه وسيع و ناشناخته اى بود كه
درنورديدن هر يك از ميادين آنها و دستيابى به وجهى از آگاهى ها، نسل
هاى بسيارى را در كام هلاكت مى كشيد.
چه كسى مى توانست او را واقف به همه پيچيدگى هاى حيات و تاثير گوناگون
انواع موجودات بر هم و بالاخره بر انسان نمايد و با اطمينان همه نحوه
بودن و زيستن همراه با سلامت و سعادت را ترسيم كند؟
چه كسى مى توانست او را از صحت و درستى طريقى مطمئن نمايد كه گام نهادن
در آن ، غرقه شدن در درياى ظلمات و نابودى را نصيبش نسازد؟
سؤ ال از نحوه آمدن و رفتن ، سؤ ال از فلسفه آمدن و شدن ابداع انسان
نبود بلكه ذاتى وجود او بود. چه ، همين پرسيدن او را از همه موجودات
متمايز مى ساخت و واسپس پرسش ، همين تلاش مستمر براى بهتر زيستن ، برتر
بودن و مطمئن تر شدن ، او را سرآمد ساير انواع موجودات مى نمود.
پيچيدگى حيات موجودات و از آن مهمتر پيچيدگى خلقت انسان پرسشگر پرده از
خلقت آگاهانه او بر مى داشت و ميدان گفتگو از مبدائى را مى گشود كه
فراتر از آدمى و مؤ ثرتر از همه نيروهاى موجود و پيرامون او عمل مى
نمود و او را متذكر مى ساخت كه : (( به خود
وانهاده نيست . ))
پيچيدگى حيات ، درهم ريخته شدن همه تدبيرها و تامل ها و بالاخره نيرويى
قوى ، مؤ ثر در كالبد جسمانى او كه گاه چونان آتش از ميانه خاكستر سر
بر مى آورد كافى بود تا او به اين نكته پى ببرد كه ((
به خود وانهاده نيست )) . اين سخن بدان معنى
نبود كه (( او را خالقى نيست ))
. بلكه فراتر از اين ، راز بزرگ ديگرى خود را مى نماياند، اينكه
(( او را بى مقصد و منظور نيافريده اند.
)) چه ، هيچ آفريدگارى واسپس همه تمهيدات و
مقدمات در كار خلق و ايجاد ساده ترين شى ء آن را يله و رها و بى مقصد
نمى گذارد تا چه رسد به آسمان و زمين و همه آدميان و پيچيدگى هاى آشكار
و نهان آنها.
O محدوديت و هدايت !
محدوديت انسان از بدو آفرينش در قيود زمان ، مكان و عدم امكان و
توانايى براى درك عوالم ماوراى ماده ، نيازمندى او را به هدايت و تعليم
مسلم مى كند. چرا كه اگر بى معلم به راه افتد همچون گياهى خودرو نه
تنها از استعدادها و تواناييها بهره اى نمى برد بلكه همانا ابزار
نابودى او مى گردند. در واقع انسان با اشتغال به عالم مادى و غفلت از
عوالم غيبى خود را از (( راز بزرگ هستى
)) ، (( معرفت حقيقى
)) و (( سير از ظاهر به
باطن )) محروم ساخته و در ازاء اين معامله پر
ضرر تنها بهره اى جزئى در عرصه زمين را با چاشنى بحران ، بيمارى و...
نصيب خود نموده است .
در داستان بلند خلقت انسان ، چنانكه در همه كتب آسمانى آمده ، آدمى پس
از خلقت اوليه در مدرسه بزرگ آفريدگار هستى و در محضر همه ملكوتيان ،
اكرام مى شود (( لقد كرمنا بن آدم
))
(28) اما چون بى نياز از معلم و تعليم نيست به پاى درس
و تعليم مى نشيند (( و علم آدم اسماء كلها
))
(29) و چون مفتخر شده بود به اكرام از جانب خداوند، روح
بزرگوار و عزيزى را (( و نفخت فيه من روحى
))
(30) با خود حمل مى كرد.
تاج خليفة اللهى
(31) بر فرق او اين امكان را مى داد تا به گونه هاى
مختلف در عرصه زمين ظاهر شود. خداوند صاحب اصلى همه اسماء و جامع جميع
صفات به شكل مطلق بود و دميده شدن روح خدا در كالبد اين موجود در واقع
اين امكان را برايش فراهم مى آورد تا وجوهى از آن اسماء و صفات در وى
تجلى كند. ليكن ، چون نيمى از اين موجود روى به تاريكى زمين داشت و
نيمى ديگر به روشنى آسمان ، گويا با قدرت اختيار در والفجرى به دنيا
آمده بود كه مى توانست در ميانه تاريكى و روشنى كامل سير كند و آگاهانه
رفتن به سوى تاريكى يا سير به نور و روشنايى را برگزيند، به صورت طبيعى
موجودى مسؤ ول نيز شناخته مى شد. زيرا، هم تعليم يافته بود، هم اكرام
شده بود و هم مختار بود، بنابراين مسؤ ول هم بود. گوئيا كه اين اختيار
و اين علم ، امانت ويژه اى بود كه به او سپرده شد.
O اولين مدرسه !
انسان ، اين امانتدار مختار كه در مكتب اولين معلم ((
حضرت خداوندى )) تعليم يافته بود؛ در جاده فراخ
و بلند زندگى به راه افتاد و چون انسان بود و خاكى تبار و وجهى از ظلمت
را نيز با خود حمل مى كرد واسپس اولين كلاس و ديدار اولين معلم ، وارد
مكتبخانه انبيا شد تا از طريق نبى از آنچه كه در گذشته اتفاق افتاده
بود و آنچه كه در شرف تكوين بود و آنچه كه در آينده دور و ناپيدا اتفاق
مى افتاد آگاه شود. اين نبى ، خالق دين نبود، متذكرى بود تا آنچه را كه
روزى به اجمال اما، كامل در اولين صبحگاه آفرينش ، خدايش به او آموخته
بود متذكر شود و با هوشيارى چنگ به ريسمان مطمئنى بزند كه نجات خود و
پيروان را ميسر مى ساخت .
تجربه نشان داد، كسانى كه خواسته اند بى مدد معلم ، خودسرانه و چونان
يك گياه هرز حركت كنند؛ يا در اثر خطرات راه دچار لغزش شده اند و يا در
ميانه عمر محدود به نتيجه نرسيده اند. اگر هم حركتى كرده اند عظمت مقصد
را درك نكرده و ماندگار شده اند. و سر اينكه از اولين روز خلقت آدمى ،
معلم نيز با او متولد مى شود همين است . آدم با هبوط خود، اولين نبى شد
چون اين موجود هرگز نمى توانست بدون حجت و معلم حركت كند و ضرورت داشت
كه در طى راه و حركت حجت با او همراه باشد. حجتى كه : هم عالم به اسرار
باشد، هم عالم به راه ؛ هم عالم به مقصد و هم عالم به كيفيت خلقت آدمى
و همه توانايى هايش .
كه اگر اين حجت عالم به اسرار و واقف به راه و پستى و بلندى هايش نبود،
آدمى را زمينگير مى كرد و اگر واقف به مقصد نبود او را به ناكجا آباد
مى رساند و اگر كيفيت خلقتش را نمى شناخت نمى توانست او را به حركت در
آورد يااز رذايل و پليدى ها در امان بدارد. از اينرو حجت با او به عرصه
زمين آمد. آدم (ع ) نبى فرزندانش شد تا آنان را راهنمايى كند؛ چه ، او
اسماء را آموخته و رهزنى شيطان را تجربه كرده بود و مى دانست چگونه
فرزندان خود را متذكر بلايايى شود كه بر سر راهشان قرار مى گيرد.
نكته ظريفى كه در اين ماجراست ، ارجاع فرزندان آدمى از روز نخستين به
(( اهل علم )) است و در
واقع آنها را مامور به (( طلب علم
)) از اهلش ساختند تا به عبث عمر عزيز و كوتاه
را در طريق (( سهو و ظن ))
از دست ندهد. به عبارت ديگر اين واقعه از وجود سه گروه از مردم در عرصه
زمين حكايت مى كند:
1- عالمانى كه در كسوت حجت ظاهر بودند.
2- متعلمانى كه در كسوت تابع نمايانده شدند.
3- و معلقانى بى سرانجام كه چون خاشاكى بر سطح آب در اعوجاج و حركت بسر
مى بردند.
O راز تعليم ،
(( اولين درس )) !
نگاهى ساده به عالم نشان مى دهد كه : همه هستى و همه آفريده ها با
آهنگى دلنشين و گوشنواز بر مدارهايى معين و در عين حال پيش رونده و
كمال يابنده قرار گرفته اند.
ستاره ها و سياره ها در گستره اى بى نهايت ، همه طبيعت و جنگلهاى انبوه
و همه آفريده هاى ريز و درشتى كه از اعماق زمين و دريا تا پهنه خاك را
جولانگاه خويش ساخته و در حشر و نشرى درهم تنيده و هماهنگ در حركتند،
همه و همه ، على رغم زير و بم ها، تعادل و هماهنگى را در كل هستى حفظ
كرده و با آن همنوا و همساز شده اند. و هر يك چونان نوازنده اى در
ميانه يك اركستر بزرگ عمل مى كنند و هر زير و بمى و فراز و فرودى را با
اشاره رهبر بزرگ اركستر نمايان مى سازند. حتى اينهمه اجزاء اين گروه و
اركستر بزرگند و جملگى تابع تعادل و عدالتى كه سبب ساز بروز آهنگ
گوشنواز هستى است . گوئيا، تنها اين انسان است كه بحران مى آفريند.
تنها آدمى است كه با قدرت اختيار از جمع آفريده ها خارج مى شود
ونوازنده اى مى شود كه گاه چنان خارج مى نوازد كه همه گوشها را مى
آزارد.
خروج آدمى و انفكاك او از جمع آفريده ها، طريق كمال و هدايت را براى
خود و ساير پديده ها مختل مى سازد، روى به عصيان ميگذارد و ره به ديار
عصيانزدگان ، مطرودان ، ملعونان مى پويد تا آنجا شايسته
(( اولئك كالانعام بل هم اضل ))
(32) مى شود.
بى ترديد اگر اين موجود مطابق آنچه كه خلق شده و تعليم ديده بود به راه
مى افتاد، اينهمه كشمكش و غوغا در عرصه زمين به وجود نمى آمد و در هر
عصرى آرزوى رسيدن به يك مدينه فاضله و شهرى امن در وجودش جان نمى گرفت
.