ميلاد حضرت مهدى موعود در ادبيات اهل سنت

جعفر خوشنويس

- ۲ -


او حضرت مهدى عجل الله فرجه الشريف را چنين تصويف مى کند:

آن حضرت، وارث قوّت مرتضوى، مکارم حسنى، عزيمت هاى حسينى، عبادت امام زين العابدين، علوم امام باقر، امامت امام صادق، اخلاق امام کاظم، معارف امام رضا، کرامت هاى امام محمّد تقى، مقامامت امام نقى، وارث لشکرهاى امام حسن عسکرى (عليه السّلام) است. او، کسى است که بر مردم، از روى کرامت وبزرگى وفضائل فائق وغالب شده است. امامى که دل ها، اورا دوست مى دارد واو، مظهر موعود است که حضرت رسول وعده فرموده که آن حضرت ظاهر خواهد شد وعالم را به انوار عدالت منوّر خواهد ساخت. کُنيت او، مانند پيغمبر، (ابو القاسم) ولقبش، حضرت (مهدى) است؛ زيرا، راه يافته به اسرار حقايق الهى است. (عبد صالح) نيز از القاب آن حضرت است. از جمله القابش، حجّت قائم ومنتظر زمان ظهور است.

ابن روز بهان، پس از بيان حکايت شفا يافتن اسماعيل هرقلى، به دست امام زمان (عليه السّلام) مى نويسد:

واين فقير را از شوق آن جمال، هنگام کتابت اين حکايت، اين غزل روى نمود:

در رهى ديدم مهى، حيران آن ما هم هنوز
چونسيم صبحگاهى بر من بى دل گذشت
مى فزايد مهر اوهر روز در خاطر مرا
گرچه آه آتشينم خرمن جان سوخته
شوق آن ديدار، غافل کرده از عالم مرا
انتظار شاه مهدى مى کشد عمرى امين
  عمر رفت ومن مقيم آن سر را هم هنوز
من نسيم وصل آن مه را هوا خواهم هنوز
گرچه من کاهيده ام از درد مى کاهم هنوز
مى رود تا اوج گردون آتش آهم هنوز
تومپندارى که من از خويش آگاهم هنوز
رفت عمر ودر اميد طلعت شاهم هنوز.(5)

البته اين، تنها کار ادبى ايشان در مورد امامان دوازده گانه نيست، بلکه قصيده ديگرى به شرح زير، در توسل به دوازده امام دارد:

مهيمنا به حبيب محمّد عربى
به هر دوسبط مبارک، به شاه زين عباد
به حق شاه رضا، ساکن حظيره ى قدس
به حق عسکرى، حجت خدا مهدى
  به حقّ شاه ولايت على عالى فن
به حق باقر وصادق، به کاظم احسن
به حقّ شاه تقى ونقى، صبور محن
کزين دوازده نجات روح وبدن

مولانا خالد نقشبندى شهرزورى

ايشان، از اکابر واعاظم علماى کرد اهل سنّت واز مشايخ نامدار طريقه ى نقشبنديه است. او، شافعى مذهب است.

ايشان، شيفته ى نبى اکرم اسلام واهل بيت گرامى اوصلوات الله عليهم بود.

وى، در سال 1197 وفات کردودر کنار کوه قاسيون در دمشق دفن شد.

او، از کسانى است که درباره ى دوازده امام، شعر سروده وبه حضرت مهدى، عجّل الله فرجه الشريف، اشاره کرده است وآن قصيده که اساساً در مدح حضرت رضا (عليه السّلام) سروده است، چنين است:

اين بارگاه کيست کز عرش برتر است؟
وز شرم شمس پاى زرش کعبتين شمس
وزانعکاس صورت گل آتشين او
نعمان، خجل زطرح اساس خَوَر نق اش
بهر نگاهبانى کفش مسافران
اين بارگاه قافله سالار اولياست
اين بارگاه حضرتى است که از شرق تا به غرب
اين روضه ى رضاست که فرزند کاظم است
سروسهى زگلشن سلطان انبياست
مرغ خرد به کاخ کمالش نمى پرد
تا همچوجان زمين تن پاکش به برگرفت
بر اهل ظاهر آن چه ز اسرار باطن است
خورشيد، کسب نور کند از جمال او
برگرد حاجيا به سوى مشهدش روان
بى طى ظلمت، آب خضر نوش بر درش
بتوان شنيد بوى محمّد (ص) زتربتش
زوار بر حريم وى آهسته پا نهيد
غلمان خلد کاکل خود دسته بسته اند
شاها ستايش توبه عقل وزبان من
اوصاف چون توپادشهى از من گدا
جانا به شاه مسند (لولاک) کز شرف
ديگر به حق آن که بر اوراق روزگار
ديگر به نور عصمت آن کس که نام او
آن گه به سوز سينه ى آن زهر داده اى
ديگر به خون ناحق سلطان کربلا
ديگر به حقِّ آن که ز بحر مناقبش
آن گه به روح اقدس باقر که قلب او
ديگر به نور باطن جعفر که سينه اش
آن گه به حقِّ موسى کاظم که بعد از او
ديگر به قرص طلعت توکز اشعه اش
ديگر به نيکى تقى وپاکى نقى
ديگر به عهد پادشهى کز سياستش
بر (خالد) آر رحم که پيوسته همچوبيد
توپادشاه دادگرى اين گداى زار،
از لطف چون توشاه ستمديده بنده اى
نا اهلم وسزاى نوازش نِيَم، ولى
  وزنور گنبدش همه عالم منور است؟
در تخته نرد چرخ چهار هم به شش در است
بر سنگ، جاى لغزش پاى سمندر است
کَسرى شکسته دل بى طاق مکسّر است
بر درگهش هزار چوخاقان وقيصر است
اين خوابگاه نور دوچشم پيمبر است
وزقاف تا به قاف جهان سايه گستر است
سيراب نوگلى زگلستان جعفر است
نوباده ى حديقه ى زهرا وحيدر است
بر کعبه کى مجال عبور کبوتر است
اورا هزار فخر بر اين چرخ اخضر است
در گوشه ى ضمير مصفّاش، مضمر است
آرى، جزاها موافق احسان، مقرّر است
کاين جا توقفى نه چوصد حج اکبر است
کاين دولتى است رشک روان سکندر است
مشتق، بلى، دليل به معنى مصدر است
کز خيل قدسيان، مفرشش زشهپر است
پيوسته کارشان همه جاروب اين در است
کى مى توان که وصف تواز عقل برتر است؟!
صيقل زدن به آيينه مهر انور است
بر تارک شهان اولوالعزم، افسر است
بابى زدفتر هنرش باب خيبر است
قفل زبان وحيرت عقل سخنور است
کز ماتمش هنوز دوچشم جهان تر است
کز وى کنار چرخ به خونابه احمر است
انشاى بوفراس زيک قطره کمتر است
مر مخزن جواهر اسرار را در است
بحر لباب از در عرفان داور است
بر زمره ى اعاظم واشراف، سرور است
شرمنده ماه چهارده وشمس خاور است
وآن گه به عسکرى که همه جسم جوهر است
با بره، شيره شرزه، بسى بِه زمادر است
لرزان زبيم زمزمه روز محشر است
مغلوب ديوسرکش ونفس ستمگر است
از جور اگر خلاص شود، وُه چه در خور است!
نا اهل واهل، پيش کريمان، برابر است

ايشان، در قصيده ى کوتاه ديگرى، اشاره به امامان دوازده گانه دارد، واز حضرت بقية الله الاعظم (عجل الله فرجه) نيز نام مى برد:

امامانى کز ايشان زيب دين است
(على) (سبطين) و(جعفر) با (محمّد
پس از (باقر) (على) و(عسکرى) دان
  به ترتيب اسم شان ميدان چنين است
دو(موسى) باز (زين العابدين) است
(محمّد مهديم) زان پس يقين است

ما موستا حاج محمود طالبانى قادرى (معروف به حکاک)

ايشان، کُرد است واز فضلاى اهل سنّت به شمار مى رود. وى، شافعى است که به فارسى، قصيده ى زيبايى درباره ى ائمه عليهم السلام سروده وبه حضرت بقية الله الاعظم (عجل الله فرجه) نيز اشاره دارد:

حق مولاى فقيران جهان
بنده ى حق وامير مؤمنين
حق آن دوگوشواره عرش حق
آن يکى، زهر، ز خارا نوش کرد
مهترانِ ساکنانِ جنّتين
حق آن بيمار دشت کربلا
نونهال مثمر بستان دين
حق آن داناى اسرار قدم
با قرآن اسرار قرآن را مبين
حق آن درويش دل ريش جهان
يادگار دوده ى پيغمبرى
حق آن سر حلقه ى صدق وصفا
(موسى کاظم) به ميدان فنا
حق آن از ماسوا افشانده دست
جانشين مرتضى در ارتضا
حق آن يکتا در بحر شهود
صائم وقائم مصفّى و(تقى)
حق آن زيبا نهال باغ دين
عابد وساجد مزکّى و(نقى)
حق آن لشکر کش اکبر جهاد
باغ دين را گِشته گلبرگ طرى
حق آن نايب مناب ذات حق
جامع اعجاز محبوب انام
  پادشاهِ اولياى انس وجان
شير ميدان دغا (يعسوب) دين
فعل شان از مصدر حق کرده شق
وان دگر، خون جوش لب خاموش کرد
ديده ى ايمان (حسن)، ديگر (حُسين)
گشته تاجش البلاء للولا
سيّد السّادات (زين العابدين)
حرمت آن منبع علم وکرم
قرّة الأبصار رأس الرّاسخين
آن که افتاده شهانش پاسبان
باغ عرفان را چوگُل کرد (جعفرى)
در حليمى يادگار مصطفى
آمده موسى صفت برهان نما
با خدا پيوسته وز ديگر گُسست
شد مقام ونام پاک او(رضا)
کز ازل رفته زخود کرده وجود
آن که معراج فنا را مرتقى
دان امام وپيشواى مهتدين
بُغض اورا کى پسندد جز شقى؟
مصلح افساد ومولاى عباد
پادشاه اهل ايمان (عسکرى)
مظهر نور هدى حين السّبق
(مهدى) آخر زمان ختم الإمام.(6)

قصيده اى از شاعرى از اهل سنت

اين قصيده که سراينده آن احتمالاً، از قرن دوازدهم هجرى است درباره ى ائمه ى هدى وامام زمان (عليهم السّلام) است. شاعر، بعد از ذکر خلفاى ثلاثه به آن امامان معصوم (عليهم السّلام) پرداخته است.

چون که على داشت به خاک انتساب
وَهْ که از آن خاک، چه گل ها دميد
سنبل وگل را به چمن زيب وزَيْن
آن دونهال اند که تا روز دين
هر دم از اين باغ برى مى رسد
آن دَه ودو، همچون بروج فلک
باز از آن غنچه خونين کفن
گلشن دين يافته زين، زيب وزَيْن
گلشن گردون ورياض بهشت
سر زده زان باز نهال، عجب
شد صدف گوهر عالى فرش
علم که در روى زمين وافرست
باز شکفته گلى از باغ او
بست دهان دگران، راز گفت
صادق صديق به صدق وصفا
باز آن گلبن عالى تبار
کام ولايت شده شيرين ازو
آن که ببرد از دل اغيار بيم
باز دميد از چمن اوگلى
خاک خراسان شده زومشک بو
دَم چه زنَم از صفت بى حدش
خُلقِ محمّد، کَرَمِ مرتضى
باز از آن طينت عنبر سرشت
بُرد به تقوى گِرواز مابقى
سر زده زآن باغ على مَنظرى
زنگ زداى دل هر متّقى
اوبه نقاوت شده آيينه اى
زاده از آن زبده ى پيغمبرى
بحر سخا، کانِ وفا وکرم
باز چه گويم چوگلى زودميد
نکهت اوبرده ز دل ها گمان
رشته که از حق به نبى بسته شد
نقطه ى اوّل چون به آخر رسيد
هادى دين، مهدى آخر زمان
گفت نبى: (کز پى ظلم وفساد
قاتل دجال به شمشير کين
هر يک از آن گوهر گيتى فروز
هر يک از ايشان، عجب ومن عجب
هر که به آن سلسله پيوسته شد
من که در آن روضه رياضت کشم
نکهت آن عطر کفن بس مرا
  کرد نبى کُنْيَتِ او (بوتراب)
نکهت جاويد به عالم وزيد
موى حسن آمد وروى حسين
بارورند از گل واز ياسمين
تازه تر از تازه ترى مى رسد
نظم جهان داده سما تا سمک
رسته گلى تازه ترا چون سمن
گلبن توحيد على حُسَين
در بر آن روضه نمايند زشت
داده ثمره هاى علوم وادب
ساحت شهرى که على شد درش
از دم عيسى نفس باقر است
داده جلا ديده ى ما زاغ او
غنچه شدند آن همه واوشکفت
ناظر ومنظور به صدق وصفا
وه چه رطب بود که آمد به بار
يافته تمکين عجب دين ازو
کاظم غيض است به خلق کريم
کامده روح قدسيش بلبلى
خَلق به آن بوشده در جستجو
داده پيمبر خبر از مرقدش.(7)
هر دوعيان ساخت على الرضا
جلوه گرى کرد گُلى از بهشت
شهرت از آن يافت به عالم تقى
در صف شيران جهان صفدرى
کنيت اوگشت از آن رونقى
تا فکند عکس به گنجينه اى
محسن احسن، حسن عسکرى
سايه دهِ طوبى باغ ارم
آه چه گل، گلشنى آمد پديد
پر شد از ودامن آخر زمان
باز به آن سلسله پيوسته شد
کار بدايت به نهايت کشيد
خَلقِ جهان يافته از وى امان
روى زمين پرکند از عدل وداد)
با دَمِ عيسى نَفَسِ اوقرين
داده به شب، روشنى نيم روز
سلسله شان سلسله ى من وهب
از ستم حادثه وارسته شد
زآن گل وگلزار به بوى خوشم
خار وخسش سروسمن بس مرا

ما موستا حاج ميرزا عبد الله خادم

وى، از علماى فاضل ونامدار کُرد اهل سنّت است که در سال 1895 ميلادى در شهر (کويه) از استان سليمانيه به دنيا آمد. در سرودن قصيده دست توانايى داشته است. بديع ترين مضامين را در کوتاه ترين مصراع ها، گنجانده است. در بخشى از قصيده ى نخست ديوان وى که اين جا تقديم مى شود، مشاهده مى فرماييد که چه گونه توانسته است حقّ مطلب را ادا کند.