اين اشاره به محذوراتى بود كه در
بُعد تربيت پيش مى آيد، در بُعد سياست نيز چنين است. زيرا اگر
حاكميت دينى در جامعه حضور نداشته باشد، مسلمان از نظر مسائل
اجتماعى وسياسى نيز به انحراف كشانده مى شود. در اينجا اين
سؤال پيش مى آيد: آيا مسلمان مى تواند هر حاكميتى را بپذيرد وتحت
هر نوع حكومتى زندگى كند؟ وبا هر حاكمى بيعت كند وبه آن رأى بدهد،
وبه هر حكومتى- هر گونه بود- ماليات بپردازد، ودر سربازى آن خدمت
كند، ودر جنگها ولشكركشى هاى آن حكومت(به نفع هر عقيده وهر كس، اگر
چه عقيده باطل والحتدى، يا نظامهاى سرمايه دارى وجبار، وبه زيان هر
عقيده وهر كس، اگر چه عقيده حق، ومحرومانى همچون آوارگان فلسطين)،
شركت جويد، وفداكارى وجانبازى كند، وبكشد وكشته شود؟ مسمان مى
تواند چنين باشد وچنين كند؟ آيا مسلمان مى تواند فرزندانِ خود را
به مؤسسات آموزشى حكومتهاى ياد شده بسپارد؟ آيا مسلمان مى تواند
فرزند خود را، كه امانت خداست نزد او، وفردى از امت محمد وقرآن است
از نسل او، كه بايد او را مسلمان ومتعهد تربيت كند، در دست مدارسِ
خارجى، وتأسيسات تربيتى وپوششى امپرياليسم، وصهيونيسم، وميسيونها
(1)
(هيئتهاى نمايندگى وتبليغى)، وميسيونرها (2)
(كشيشان مبلغ) وايادى مرموز رها كند؟ آيا مسلمان مى تواند در روابط
مالى وتجارى خود تابع مقررات غير اسلامى باشد؟ در اين صورت، اموال
او چه حكم دارد؟ آيا غسل ووضو ونماز او درست است؟ آيا ممكن است
مردمى مسلمان باشند، وحكومت آنان- يعنى مركز تصميم گيرى براى زندگى
آنان وسرنوشت آنان- غير اسلامى باشد. اين تفكر وچگونگى، زيان خواب
گرانى است كه سالهاى سال بر ما چيره بود. وهنوز هم شايد كسانى
باشند كه تصور كنند، ديانت در كناره گيرى از اين وظايف است.
اينگونه كسان، بيشتر از هر دشمن ديگر به دين خدا زيان مى رسانند،
وموجب هتك نواميسُ الله مى شوند. اينان نه اسلام را مى شناسند، ونه
توجه به درك مواضع والاى اسلام دارند. اينان از اعمال واصول
پيامبران وامامان نيز بدورند(وشايد براى برخى صرفه نداشته باشد كه
بدور نباشد). اينان ماهيت دين ورسالت را نمى شناسند.
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)، هم اصولى براى تربيت(ساختن
فرد) آورد وهم اصولى براى سياست (ساختن اجتماع). پيامبر پيشواى
هدايت بود، يعنى: تربيت وسياست- چنانكه در پيش گفته شد. پيامبر
چنان نبود كه معلمى باشد وتعليماتى اخلاقى بدهد وپند واندرزى
بگويد، مانند فيلسوفان اخلاق. نيز چنان نبود كه تنها در صدد ايجاد
حكومت باشد، بدون توجه به عقيده وتربيت وعمل واخلاق، مانند سلاطين
وسلطه جويان تاريخ. رسالت پيامبر، حاكميت بخشيدن به مكتب بود: مكتب
بعلاوه حاكميت، وحاكميت در چهار چوب مكتب. واين دو، جدايى
ناپذيرند. كسى نمى تواند بگويد، ما به مكتب كار داريم، مكتب را حفظ
مى كنيم، وكارى نمى تواند بگويد، ما به مكتب كار داريم، مكتب را
حفظ مى كنيم، وكارى به حكومت وحكومتگران نداريم. اين خيالى است خام
وسفاهتى است بزرگ. چون حكومتگزاران نمى گذارند(جنابعالى) مكتب را
(وبه تعبير برخى:(بيضه) اسلام را) حفظ بفرماييد. از طرف ديگر كسى
نمى تواند بگويد، ما حاكميت دينى را استقرا مى دهيم بدون توجه به
اخلاق واحكام وتعهدات وتوقاى اسلامى. اين نيز ضربتى است بزرگ
وتوطئه اى است خطرناك.
بايد دين در جامعه فعال باشد. فعال بودن دين در جامعه به اجرا شدن
احكام آن است، چه احكام فردى(تربيتى)، وچه احكام اجتماعى(سياسى).
واجرا شدن احكام، ضامن اجرا مى خواهد. ضمانت اجرا، قدرت است. پس
دين بايد قدرت داشته باشد. وقدرت به حاكميت است، پس دين بايد
حاكميت داشته باشد، وقدرت سياسى از آنِ دين باشد.
به توضيحى ديگر: نقش مهم، در اداره اجتماعات، نخست، با مراكز
تربيتى است(به منظور نفوذ دادن دين ورساندن آن به نسل)، ودر دست
داشتن مراكز تربيتى، فقط وفقط، با در دست داشتن مراكز قدرت سياسى
ميسور است ولاغير. واينها همه در گرو داشتن تشكيلات وسازماندهى
است. وداشتن تشكيلات وسازماندهى، در گرو داشتن رهبرى نيرومند است،
واطاعت مردم از رهبرى. دين عين سياست است يعنى: اين. وپيروى از
نايب امام، در عصر غيبت، لازم است، يعنى اين. اينكه مى گوييم: غيبت
امام با وجود نايب امام، حتى الامكان قابل جبران است، وجامعه
فراموش شده نيست، وبى قطب هدايت ونجات رها نگشته است، هنگامى است
كه اينگونه باشد.
آنان كه از فعال بودن دين در
اجتماع هراس دارند، همواره اين تفكر كفر آميز را شيوع مى دهند كه
دين ازسياست جداست،(3)
چون مى دانند كه هنگامى كه دين از سياست جدا شد، از قدرت جدا شده
است. ووقتى از قدرت جدا شد يعنى هيچ. شما نمى توانى فرزندت را
چنانكه مى خواهى تربيت كنى. نمى توانى ناموس خود را، براى خود
داشته باشى. نمى توانى تاريخ پيغمبرت را در جايى بنويسى. نمى توانى
يك خوراك پاك وحلال در بازار به دست آورى. نمى توانى در برابر
توهين به مقدسات دينت نفس بكشى. نمى توانى يك قدم براى از بين بردن
توهين به مقدسات دينت نفس بكشى. نمىتوانى يك قدم براى از بين بردن
ظلم بردارى. نمى توانى يك امر به معروف ويك نهى از منكر بكنى.
وسرانجام چه، همان هيچ كه گفتيم. آن رندان ومأمورانى كه مى گويند
دين از سياست جداست، اين را مى خواهند، يعنى: بى دينى وبردگى
مسلمان را مى خواهند، يعنى: محو شد اسلام وشوكت اسلام وعزت اسلام
وحريت مسلمانان را مى خواهند، وآزادى براى فحشاء ومنكرات(وبتَبَعِ،
وابستگى وبردگى سياسى ونوكرمآبى وسر سپردگى) را مى خواهند! وتو اى
مسلمان، اين چگونگى را نخواه، سنگر را رها نكن، واز صحنه كنار نرو!
به گذشته ها فكر كن، واين عزت وقدرت را از دست نده! البته، در عين
قدرتمندى، تقوى، عدالت، محبت وانصاف را نيز در سرلوحه اعمال خويش
جاى ده!
7- عدم امكان تجزيه در رهبرى
شايد مسئله اى كه اكنون مى خواهم مطرح سازم، پس از تأمّل در آنچه
از آغاز فصل يازدهم تا اينجا گذشت، روشن باشد. با اين حال، يادآورى
آن سودمند ويادآور تواند بود.
رهبرى دينى نمى تواند به بخشى از مسئوليت خويش بسنده كند. در مثل:
امور تربيتى را به عهده گيرد، واز امور سياسى چشم بپوشد. به سخن
ديگر: به بيان احكام اكتفا كند، وكار نداشته باشد كه مردم نى
توانند اين احكام را عملى سازند يا نمى توانند، مى گذارند مردم اين
احكام را، در مورد خود، وفرزندان، وخانواده، وكار وشغل وديگر امور،
عملى سازند، يا نه، نمى گذارند! رهبرى دينى، اگر كار به اين امور
نداشته باشد، وبراى مردم تكيه گاهى نباشد، دور از مسئوليت ومسئوليت
شناسى خواهد بود، ودور از مقام (نيابت از امام).
بسنده كردن به بخشى از مسئوليتهاى رهبرى، ورها كردن بخشى ديگر، به
جايى مى رسد كه، در عمل، همان بخش مورد نظر از ميان برود. امرى كه
داراى اجزاء مرتبط است(اجزائى كه برخى بر برخى ديگر مبتنى است)، از
دست هشتن پاره اى از اجزاى آن، به معناى از دست هشتن همه اجزاء است
(زيرا به اصطلاح اصوليين: (اقلّ واكثر ارتباطى) است).
فرض كنيد: اگر بپذيريم كه دين در مساجد باشد، در مدارس نباشد؛ در
منابر باشد، در معابر نباشد؛ در خانه ها باشد، در كودكستانها
ودبستانها نباشد؛ در بازارها باشد، در دبيرستانها ودانشگاهها
نباشد؛ در تكيه ها باشد، در راديو تلويزيون نباشد؛ در رساله ها
ونشريات دينى باشد؛ در جرايد ومجلات ومطبوعات نباشد؛ در وزارت
اوقاف باشد، در وزارت دادگسترى نباشد؛ در هيئتهاى حسينى باشد، در
هنگهاى نظامى نباشد؛ و... آيا بدين منوال دين محفوظ خواهد ماند،
ودين وديندارى به حيات ادامه خواهد داد؟ آيا صورتى كه ذكر شد، از
نظر اسلام، قابلِ قبول است؟ در جامعه اسلامى مى شود كه در بخشهايى
دين باشد ومراعات دين واحكام دين بشود، ودر بخشهايى نباشد ومراعات
نشود؟ اينها شوخى است. اگر چنين شد، در همان بخشها هم كه دين هست،
كم كم، از ميان مى رود. در گذشته، كه متدينين سياست را كنار گذاشته
بودند، آيا تربيت را بدر اختيار داشتند؟ آيا مى توانستند فرزندان
خود را، دختران وپسران را، چنانكه اسلام فرموده است، بار بياورند
وتربيت كنند؟.
از طرف ديگر، اگر در جامعه يك
رهبرى واحد نباشد، ويك خط حكومت نكند، گرفتاريهايى سنگين پيش خواهد
آمد، زيرا كه اعتقادات وتكاليف دينى حكمى مى كند، وسياست حاكم حكمى
ديگر. در چنين جامعه اى، مسلمانِ پاى بند به دين بايد چه بكند؟
اكنون سالهاست كه تكليف شرعى هر مسلمان(4)،
مبارزه با دولت دست نشانده وغاصب وجنايت پيشه اسرائيل است. اگر
شماى مسلمان، در كار بازرگانى باشيد، ودر حكومتى به سر ببريد كه
سياست اقتصادى آن اسلامى نباشد، وبا اسرائيل روابط گسترده داشته
باشد، چه مى كنيد؟ آيا در وارد كردن وفروش كالاى اسرائيلى با دولت
همكارى مى كنيد! ودر صورتى كه همكارى كنيد، آيا مسلمانيد؟ شما
كالاى كشورى را وارد مى كنيد ومى فروشيد كه آن كشور از اين پول
اسلحه مى خرد، وبرادران وخواهران شما را مى كشد، ومسجد اقصاى شما
را مى سوزاند؟ ... آيا باز هم شما مسلمانيد وپيرو قرآن؟... واين يك
مثال بود. همه چيز را بر اين مثال قياس كنيد!.
دين اگر حاكميت وقدرت سياسى نداشته باشد، هيچ قدرتى ندارد، (77) نه
قدرت بقا ونه قدرت انتقال- چنانكه در پيش نيز گفته شد. بايد در
جامعه دينى يك خط حاكم باشد، آنهم خط دين. بنابراين، رهبرى دينى
بايد هم در بُعد تربيت حضور داشته باشد، وهم در بُعد سياست. بايد
خط فكرى، تربيتى، سياسى، ادارى، اقتصادى، هنرى، نظامى، همه وهمه،
در جامعه اسلامى خط اسلام باشد. بايد حاكميت، در همه اين خطها، از
آنِ اسلام باشد، درعين احترام به عقايد ديگر. عقايد ومسلكها در
محيط اسلامى مى تواند باشد. حاكميت در جامعه اسلامى، از آن اسلام
است. هر جامعه ايدئولوژيك همينگونه است.(5)
بدينگونه، بروشنى،در مى يابيم كه
رهبرى دينى قابل تجزيه نيست. رهبر اگر رهبر است در همه جهات رهبر
است واگر نه، نه.(6)
از اينجا مسئله مهم ديگرى نيز روشن گشت. وآن مسئله اين است كه نايب
امام، بواقع، كسى است كه بتواند، وشجاعت ودرايت اين را داشته باشد
كه جامعه دينى را، در هر دو جهت (تربيت وسياست)، رهبرى كند.(7)
در غير اينصورت ممكن است شخص، فقيه ومدرس خارج باشد، رساله نوشته
باشد، اما به همين اندازه، رهبر ونايب امام نخواهد بود. رهبر ونايب
امام، بايد (عالمِ رَبّانى) باشد، يعنى: بايد جامع آن جهات باشد،(8)
علاوه بر فقاهت، علاوه بر داشتن تقواى قلبى وحياتِ باطنى. تقواى
قلبى وحياتِ باطنى، امرى است وراى عدالتِ فقهى. دقت شود!(9)
آنچه از دستورات ائمه طاهرين(عليه السلام) به دست مى آيد، اين است
كه تكليف مردم، در عصر غيبت، رجوع به عالم ربانى زمان است. تكاليف
عالم ربانى زمان، حفظ موجوديت دين، وحراست ايتام آل محمد (صلى الله
عليه وآله وسلم) است. حراست از انحراف تربيتى وسياسى، انحراف فردى
واجتماعى، انحراف دينى ودنيايى، انحراف عملى وفكرى، انحراف حكمى
وحكومتى.
8- وحدت قطبها در جامعه اسلامى
جوهر عميقى كه در جهان بينى اسلامى وجود دارد، وحدت همه جانبه اين
جهان بينى است. در جهان بينى اسلامى، لازم نيست كه انسان پس از
اينكه يك عقيده وايمان، ويك جهان بينى دينى واعتقاد پيدا كرد،
وصاحب يك رشته تعليمات دينى وتربيتى شد، برود در پى يك اعتقاد
سياسى، ويك ايدوئولوژى ونظام فكرى سياسى واجتماعى؛ تا از نظر
موضعگيرى سياسى واجتماعى نيز تكليف خود را بداند. انسان مؤمن، به
صرف داشتن عقيده دينى، داراى عقيده سياسى نيز هست. او همينكه به
عنوان يك مسلمان، وارد حوزه فعاليتهاى سياسى واجتماعى مى شود،
تكليفش روشن است: بايد با حكومت خدا بيعت كند، ودر صف مجاهدان راه
خدا درآيد.
اگر در زمان حكومت غير دينى زندگى مى كند، بايد با مقاومت تمام، در
برابر آن حكومت بايستد. واگر در زمان حكومت دينى زندگى مى گند،
بايد با اخلاص تمام، با آن حكومت همكارى كند.
بدينگونه، در جامعه اى كه داراى جهان بينى دينى است، قطبهاى متعددى
وجود ندارد، بلكه همه قطبها يكى است: قطبِ اعتقادى، قطبِ سياسى،
قطبِ اجتماعى، قطبِ تربيتى، قطبِ نظامى، قطبِ اقدامى و...
وبدينگونه همواره بر جامعه يك خط حاكم است، وهمه نيروها وارزشهاى
افراد در يك جهت، وبا يك هدف، مورد استفاده قرار مى گيرد، وبسيج مى
شود.
پس در اين جهان بينى ونظام اعتقادى وعملى، هيچگونه دوگانگى،
ثَنَويت، ودو جهتدارى، در كار نيست. انسان، در تفكر، در اعتقاد، در
اتخاذ تصميم، در موضعگيرى، در حركت واقدام، در فداكارى وايثار، در
همكارى واخلاص، ودر همه حركات فردى واجتماعى خويش، در يك جهت قرار
دارد، وبه سوى يك هدف حركت مى كند، از آن لحظات كه نماز مى خواند،
تا آنجا كه در ميدانهاى فعاليتهاى اجتماعى حاضر مى شود، همه كارهاى
او، در راه تكليف دينى است، وباى خداست، ودر راه خدا:
چرا نماز مى خوانى؟براى خدا.
چرا درس مى گويى؟براى خدا.
چرا پزشكى مى كنى؟ براى خدا.
چرا در مبارزات سياسى وارد مى شوى؟ براى خدا.
چرا كاسب شدى وجنس مى آورى ودر اختيار مردم محل مى گذارى؟ براى
خدا.
چرا كشاورزى مى كنى؟ براى خدا.
چرا روزنامه نگار شدى؟ براى خدا.
چرا كارگردان سينما شدى؟براى خدا.
چرا كتابفروش شدى؟ براى خدا.
چرا شاطر شدى ودر كنار شعله تنور كار مى كنى؟ براى خدا.
چرا اسلحه ساز شدى؟ براى خدا.
چرا به جبهه مى روى؟براى خدا.
چرا مى كشى؟ براى خدا.
چرا مى كشى؟ براى خدا.
چرا كشته مى شوى؟براى خدا.
و ...و...و...(10)
اين است روح وروحيه مسلمان، در هر شغلى ومقامى وخدمتى ومسئوليتى.
وايناست آن يكپارچگى ژرف در جامعه مؤمن. با اين نظام فكرى، همه
ابعاد روح انسانى، وهمه مظاهرِ كوششهاى فردى واجتماعى، مضموندار مى
شود. وهيچ گوشه اى از گوشه هاى روح، در خلأ نمى ماند. در اين جهان
بينى وتربيت، انسان در هر جا قرار داشته بادش، وداراى هر گونه
امكاناتِ تحصيلى وعملى باشد، وبه هر اقدامى دست زند، همه وهمه،
حركت است از وجود محدود انسانى، به سوى وجود نامحدودِ
الهى، حركت است از حضورِ ناپايدار، به حضورِ پايدار... وبه سخنى
ديگر: حركت است از حضور در ايام زايل، به حضور در ئهر ثابت.
فصل سيزدهم: انتظار...
1- انتظار؟
شايد آنان كه خوب درك مى كنند، بتوانند مُبَشِّرِ كسى باشند- كه ما
را راه وصول به پايه او نيست- وراه ظهور او را آماده سازند.
ـ (نيچه).
انتظار: كلمه اى ژرف، ومعنايى ژرفتر...
انتظار: باورى شور آور، وشورى در باور...
انتظار: اميدى به نويد، ونويدى به اميد...
انتظار: خروشى در گسترش، وگسترشى در خروش...
انتظار: فجرى در حماسه، وحماسه اى در فجر...
انتظار: آفاقى در تحرك، وتحركى در آفاق...
انتظار: فلسفه اى بزرگ، وعقيده اى سترگ...
انتظار: ايمانى به مقاومت، ومقاومتى در ايمان...
انتظار: تواضعى در برابر حق، وتكبرى در برابر باطل...
انتظار: نفى ارزشهاى واهى، وتحقير شوكتهاى پوچ...
انتظار: نقض حكمها وحكومتها، وابطال سلطه ها وحاكميتها...
انتظار: سركشى در برابر ستم وبيداد، وراهگشايى براى حكومت عدل
وداد...
انتظار: دست ردّ به سينه هر چه باطل، وداغ باطله بر چهره هر چه
ظلم...
انتظار: شعار پايدارى، ودرفشِ عصيان وبيدارى...
انتظار: خط بطلان بر همه كفرها ونفاقها، وظلمها وتطاولها...
انتظار: تفسيرى بر خون فجر وشفق، ودستى به سوى فلق...
انتظار: آتشفشانى در اعصار، وغريوى در آفاق...
انتظار: خونى در رگِ زندگى، وقلبى در سينه تاريخ...
انتظار: تبر ابراهيم، عصاى موسى، شمشير داود، وفريادِ محمد...
انتظار: خروش على، خون عاشورا، وجارى امامت...
انتظار: خط خونين حماسه ها، در جام زرين خورشيد...
انتظار: صلابت...
انتظار: نه...
در درون تاريكيها وسرديها، به دميدنِ سپيده دم چشم داشتن، وبه اميد
طلوع خورشيد زيستن؛ در تراكم هواهاى كشنده اختناقها، به وزيدن
نسيمهاى حياتبخش رهايى اميد بستن، وبه آرزوى پديدار گشتنِ روزهاى
طلايى ارزشهاى جاويد زنده ماندن؛ در غروبهاى تاريك گونِ نوميدى بار
غرق بودن، ونويدِ طلوع فجرِ شكافنده آفاق را در دل پروردن؛ در
شبستان ستمهاى تيرگى آفرينِ جهانگستر گرفتار آمدن، وجان را به مژده
فرا رسيدن روزهاى روزستان، تابنده ساختن؛ در جهانِ آكنده از ستم
وبيداد دست وپا زدن، واز شادمانى طلوع طليعه جهانِ آكنده از داد
ودادگرى سرشار بودن؛ در حضور حكومتهاى جبّآر وخوانخوار زندگى كردن،
ولحظه اى سر تسليم فرود نياوردن؛ در زيرِ سيلِ خروشان تباهى وفساد
قرار گرفتن، وآنى قد خم نكرن؛ در سياهيهاى دوراه ظلم وظلمت وگناه
گرفتار آمدن، وهمواره منتظرِ طلوع خورشيد خونين رهايى بودن؛ در
برابر كوه مشكلات زمانه قرار گرفتن، وچون كوه مقاوم بودن؛ در مسير
جارى كوبنده زمان ايستادن، وآرى ها را خوار شمردن، ونه گفتن ونه
گفتن؛... شمشيرها وشهادتها را پذيرا شدن، وخطها وشهامتها را پاس
داشتن؛ اين است انتظار، شعار شور آور منتظران، مُقاوِمان،
پايداران، صلابت پيشگان، شيعيان، مهدى طلبانِ تاريخ،... اين است
انتظار...
2- انتظار، آفاق مقاومت
در زير اين طاق بلند، در طول تاريخ انسان، سخن از (عدالت) بسيار
گفته اند. آنچه مصلحانم بزرگ وحقوقدانان با اخلاص گفته اند، همه
سخن از عدالت اجتماعى است، يعنى: اجراى عدالت در ميان اجتماعات
بشر، ودر حقوق اجتماعى، ليكن عدالت، واقعيت عظيم ديگرى است، كه
همواره، مورد غفلت بوده است، مگر در تعاليم پيامبران.
عدالت،
پيش از اينكه در مرحله اجتماع مطرح باشد، بايد در مرحله نفوس بشرى
مطرح باشد: هر نفسى وجانى بايد عادل باشد،ـ وعدالت را در ذات خود
پديدى آورده باشد. وما اين مرحله را، (عدالتِ اَنفُسى) مى ناميم.
عدالتِ اَنفُسى، هنگامى به تمام معنى تحقق خواهد يافت، كه انسان
عدالت را در همه جهان، وبراى همه چيزها، حتى جانوران وگياهان وديگر
مظاهر طبيعت بخواهد، ودر همه آنها مُجرى دارد. وما اين مرحله را،
(عدالت آفاقى) مى ناميم. پس بايد همواره، براى تحقق عدالت آفاقى
واَنفُسى كوشيد. زيرا هنگامى كه عدالت آفاقى وعدالت اَنفُسى،
وعدالت اَنفُسى وعدالت آفاقى تحقق پذيرفت، تحقق عدالت اجتماعى(كه
بشريت با همه پيشرفتهاى خويش نتوانسته است خود را به آن نزديك
سازد، بلكه روز بروز از آن دورتر شده است)، امرى است حاصل شده وپيش
پا افتاده.
وچون عدالت آفاقى وعدالت اَنفُسى، كمال بزرگ بشريت است، به دست
آوردن آن نيز مشكل است، وهمواره، موانع بر سر راه آن بسيار است، هم
موانع درونى: اميال وخواسته ها... وهم موانع برونى: قدرتها
وفسادها... چون چنين است بشر كمتر موفق شده است تا آن عدالتِ جامع
را به چنگ آورد، وخود به آن معنى، عادل باشد.
عدالت
ياد شده، فقط وفقط، از سوى پيامبران پيشنهاد شده است، وهمواره با
مقاومت روبرو گشته است، بويژه از سوى قدرتهاى فاسد وجبّار وطاغوت،
كه نمى خواسته اند انسان آزاد باشد. آن عدالت، آزادى مى
آورد، وقيد وبندها، وبردگيها را از ميان مى برد. واين همان چيزى
است كه قدرتمندان وبرده طلبان آن را نيم خواسته اند ونمى خواهند.
آنان كه مى خواهند بر دوش آزرده بشر سوار باشند، نمى خواهند انسان
به خود آيد، آزاد گردد، عادل شود، وبا ظلم بستيزد.
منتظرانِ مهدى(عليه السلام)، اكنون- ودر طول تاريخ انتظار- در طلب
چنان آرمانى اند كه ياد شد، يعنى، تحقق عدالت جامع، عدالت آفاقى
واَنفُسى عدالتى كه پيامبران خواسته اند، وامامان تعليم داده اند.
بنابراين، انتظار آنان، هر چه به طول انجامد، وپايدارى بخواهد، وهر
چه آفاق مقاومت در راه دين آرمانِ بزرگ گسترده باشد، بجاست وبجا.
از هجرت پيامبر
به سوى مدينه، تا شمشير زدنهاى على در صِفّين ونَهروان، تا حماسه
خورشيدى عاشورا، وتا همه جهائها وشهائتها، در طول همه قرنهاى
انتظار، همه وهمه، آرمان بلوغ انسان، وطلوع خورشيد، ونشر عدالت
جامع را، به گونه اى، نويد داده اند. اين است آفاق وسيع مقاومت، در
آستان شكوهمند انتظار، در راه تحقق ابراهيم وموسى و... ومحمد وعلى
و...
يار صفحة:
(1) چنانچه اين ميسيونها وميسيونرها، در رژيم سابق
مطرود، در اين كشور مظلوم، حضور داشتند!
(2) چنانچه اين ميسيونها وميسيونرها، در رژيم سابق مطرود، در
اين كشور مظلوم، حضور داشتند!
(3) اينكه از اين تفكر (جدايى دين از سياست) (كفر اميز) تعبير
مى كنم، براى اين است كه معناى اين طرز تفكر، اين است كه
خدا بر فرد حاكميت دارد امام بر جمع ندارد. جامعه را بايد
سياستمداران اداره كنند، آنهم چه بر طبق مقررات واحكام
خدا، وچه بر خلاف آن. اين، شرك وكفر است، زيرا انسان دو
حاكميت را پذيرفته است، حاكميت خدا وغير خدا. واين همان
خروج از حكومت الله است وگرفتار شدن به حكومت طاغوت. البته
برخى از كسانى كه از فكر جدايى دين از سياست دم مى زنند،
چه مى گويند، وبراى چه مى گويند.- چنانكه در بالا اشاره
كرديم. وبرخى نيز هستند كه نمى دانند مطلب به كجا مى كشد.
(4) بلكه تكليف انسانى هر انسان...
(5) البته آنچه گفتيم، چيزى است كه بايد باشد نه اينكه در همه
جاى جهان اكنون چنين هست. به سخن ديگر: در يك جامعه
ايدئولوژى ومكتب فكرى غالب باشد، وديگر افكار وعقايد، در
سطح فكر وعقيده، آزاد باشند، اما مى نگريم كه چنين نيست،
جوامع ورژيمهايى چند كه خود را انقلابى وطرفدار انسانها
معرفى مى كنند، با اختناقى بى نظير، عقيده وفكر مخالف را
له مى كنند، وبدينگونه خط بطلان بر انسان وانسانيت مى
كشند، اگر چه در مقام تبليغ هر چه مى توانند كردار
ناشايسته خود را، به گونه اى ديگر جلوه مى دهند، وگاه برخى
از جوانان خام را، بى خود بى خور، تحت تأثير قرار مى دهند.
وگاه برخى از اين كشورها، در كشورى ديگر، جمعى را روى كار
مى آورند، وسپس بدون هيچ حقى، نيروى نظامى در آن كشور
پياده مى كنند، وپاسخ حقوق واعتقادات توده هاى انسانى را،
با آتش وسرب مى دهند؟! وجا تعجب است كه با اين وضعى كه خود
آنان دارند- مثلاً رفتار شوروى در افغانستان- طرفداررانشان
اگر در نظام اسلامى با (مبارزه مسلحانه) مخالفت شود، داد
وفرياد به راه مى اندازد! اين، مايه شگفتى است ونشانه بى
آزرمى.
(6) در اينجا توجه مى دهم كه در اين روزگار مىشود(بلكه لازم
وضرورى است) كه اين رهبرى(رهبرى جامع وهمه جانبه)، شورايى
باشد، كه البته، در عين شورايى بودن رهبرى، رهبرى واحد،
وداراى موضع واحد است: موضع اسلامى.
(7) در اينجا توجه مى دهم كه در اين روزگارمى شود(بلكه لازم
وضرورى است) كه اين رهبرى (رهبرى جامع وهمه جانبه)، شورايى
باشد، كه البته، در عين شورايى بودن رهبرى، رهبرى واحد،
وداراى موضع واحد است: موضع اسلامى.
(8) در اينجا توجه مى دهم كه در اين روزگار مى شود(بلكه لازم
وضرورى است) كه اين رهبرى(رهبرى جامع وهمه جانبه)، شورايى
باشد، كه البته، در عين شورايى بودن رهبرى، رهبرى واحد،
وداراى موضع واحد است: موضع اسلامى.
(9) در اين رساله، در مقام معرفى(نايب امام)، (عالمِ رَبّآنى)
تعبير كرده ام، نه (مجتهدِ عادل)، گمان مى كنم درست هم
همين باشد. مفهوم (عالم)، وسيع تر وجامع تر از مفهومِ
(مجتهد) است در اصطلاح دوران اخير. همچنين به كار بردن
كلمه (رَبّانى)، براى شامل شدنِ چهار قيدى است كه در روايت
معروف آمده است: (1- صائناً لنفسه، 2- حافظاً لدينه، 3-
مُحافظاً على هواه، 4- مُطيعاً لامر مولاه) بزرگان نيز،
(ملكه قُدسيه) تعبير كرده اند. واين، همان حيات باطنى
وقلبى است، كه عدالت به معناى كبيره وعدم اصرار بر صغيره)،
در جنب آن، مرتبه اى پايين است. به هر حال، بايد ميان نايب
ومنوب عنه، شباهتى باشد. اين شباهت در گرو حيات باطنى
عالِم است و(ربّانى) بودنِ او، نه حفظ اصطلاحات
ومطالب وتحقيق در آنها، ونه حتى داشتن ملكه عدالت، به
معناى اصطلاحى.
(10) ووقتى بنا شد همه كارها براى خدا باشد، بايد همه كارها به
صورت صحيح انجام پذيرد، وهيچ خلافى وخطايى در آنها نباشد-
واگر باشد برطرف شود- وهيچ خودبينى وهواپرستى در آنها راه
نيابد، وهمواره انسان مقيد باشد كه قلب خود را- در هر كار-
متوجه خدا نمايد، ونيت را خالص كند، تا بشود كه (براى خدا
)(للّه) باشد.