الطلعة الرشيدة

سيد ابوالقاسم مولانا تابش

- ۲ -


بعضي از تکاليف بندگان در زمان غيبت حضرت مهدي

1 - مفهوم بودن براي آن جناب در ايام غيبت آن بزرگوار. از حضرت امام رضا عليه السلام مرويست که در ضمن خبري فرمود چه بسيار مومنه و چه بسيار مومني که متاسف و حيران و محزون هستند در فقدان ماء معين يعني حضرت حجت عليه السلام.
2 - انتظار فرج آل محمد عليهم السلام در هر لحظه و ترقب بروز و ظهور دولت قاهره و سلطنت ظاهره حضرت مهدي آل محمد عليهم السلام و پر شدن زمين از عدل و داد و غالب شدن دين اسلام بر جميع اديان.
از حضرت صاحب الزمان عليه السلام توقيعي بدست محمد بن عثمان بيرون آمد و در آخر آن مذکور بود که دعا کنيد براي تعجيل فرج همانا فرج شما در آن دعا است.
3 - صدقه دادان براي حفظ وجود مبارک امام عصر عليه السلام بانچه ممکن باشد.
4 - حج کردن و دادن حج بنيابت از امام عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف
5 - خواندن اين دعا اللهم عرفني نفسک فانک ان لم تعرفني نفسک لم اعرف نبيک اللهم عرفني رسولک فانک ان لم تعرفني رسولک لم اعرف حجتک اللهم عرفني حجتک فانک ان لم تعرفني حجتک ضللت عن ديني منتخب الاثر ص 501
6 - خواندن دعاي غريق: يا الله يا رحمن يا رحيم يا مقلب القلوب ثبت قلبي علي دينک اثباه الهداه 3 ص 475
7 - دعا کردن از براي حفظ وجود مبارک امام عصر عليه السلام از شرور شياطين انس و جن و اينکه از خداوند پناه بخواهد براي آن وجود شريف از شر جميع خلق او چنانچه در دعايي که بعد از زيارت آل يس خوانده مي شود آمده است: اللهم اعذه من شر کل باغ و طاغ و من شر جميع خلقک و احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله تا آخر دعا. ما در اين مختصر تيمنا و تبرکا زيارت آل يس را ختم اين تناليف قرار مي دهيم (ختامه مسک).

فضيلت انتظار فرج

بدان که يکي از وظائف در زمان غيبت انتظار فرج آل محمد عليهم السلام و شيعيان، خصوصا فرج قائم آل محمد عليه السلام است که از افضل اعمال و عبادات است و در اين خصوص رواياتي از حضرات معصومين عليهم السلام وارد شده که بعضي را تيمنا و تبرکا نقل مي کنيم: بحارالانوار ج 36 ص 386 - ابوخالد کابلي گويد خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السلام وارد شدم گفتم يابن رسول الله مرا خبر دهيد بکساني که خداوند طاعت و مودت ايشان را فرض کرده و (نيز) واجب فرموده بر بندگانش که بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله بانها اقتدا کنند. حضرت بيان فرمودند تا رسيدند بامام دوازدهم ثم بکي علي بن الحسين (ع) بکاء شديدا بعد حضرت امام زين العابدين (ع) بشدت گريه کردند و (سپس) فرمودند گويا مي بينم جعفر کذاب را وادار کرده اند ستمکاران زمان او بر جستجوي امر ولي الله تا حضرت کلام خود را باينجا رسانيد: يا ابا خالد ان اهل زمان غيبته و القائلين بامامته و المنتظرين لظهوره افضل من اهل کل زمان لان الله تعالي ذکره اعطاهم من العقول و الافهام و المعرفه ما صارت به الغيبه عندهم بمنزله المشاهده و جعلهم في ذلک الزمان بمنزله المجاهدين بين يدي رسول الله صلي الله عليه و آله بالسيف اولئک المخلصون حقا و شيعتنا صدقا و الدعاه الي دين الله سرا و جهرا و قال عليه السلام انتظار الفرج من اعظم الفرج اي اباخالد اهل زمان غيبت او که قائل بامامت آن بزرگوار و منتظر ظهور او هستند از اهل هر زمان افضل هستند زيرا خداوند تعالي آن قدر عقلها و فهمها و معرفت بايشان عطا فرموده که غائب شدن امام عليه السلام در نزد آنان بمنزله مشاهده است و خداوند قرار داده آنها را در اين زمان بمنزله جهاد کنندگان به شمشير پيش رسول خدا صلي الله عليه و آله ايشانند مخلصين حقيقي و شيعيان راستين ما و دعوت کنندگان بسوي دين خدا در پنهان و آشکار و سپس فرمود انتظار فرج بزرگترين فرج است. خبر دوم الانوار البهيه ص 187 عن ابي عبد الله عليه السلام قال من مات منکم و هو منتظر لهذا الامر کمن هو مع القائم عليه السلام في فسطاطه قال ثم مکث هنيئه ثم قال لا بل کمن قارع معه بسيفه ثم قال لا و الله الا کمن استشهد مع رسول الله صلي الله عليه و آله حضرت امام صادق (ع) فرمود هر کس از شما در حال انتظار بظهور امام غائب عليه السلام بميرد، مثل کسي است که با قائم عليه السلام در خيمه او باشد سپس حضرت لحظه اي ساکت شد سپس فرمود نه بلکه مثل کسي است که با او در مقابل دشمن با شمشيرش جنگ کند و سپس فرمود نه بلکه مانند کسي است که در رکاب رسول خدا صلي الله عليه و آله جوياي شهادت باشد. خبر سوم الانوار البهيه ص 187 عن الباقر عليه السلام عن آبائه عليهم السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله صلي الله عليه و آله افضل العباده انتظار الفرج حضرت امام باقر (ع) از پدران بزرگوارشان روايت کرد که حضرت رسول صلي الله عليه و آله فرمود بهترين عبادت انتظار فرج است. خبر چهارم الانوار البهيه ص 188 عن ابي عبد الله عليه السلام قال ياتي علي الناس زمان يغيب عنهم امامهم فيا طوبي للثابتين علي امرنا في ذلک الزمان ان ادني ما يکون لهم من الثواب ان يناديهم الباري عز و جل عبادي آمنتم بسري و صدقتم بغيبي فابشروا بحسن الثواب مني فانتم عبادي و امائي حقا منکم اتقبل و عنکم اعفو و لکم اغفر و بکم اسقي عبادي الغيث و ادفع عنهم البلاء و لولاکم لانزلت عليهم عذابي قال جابر فقلت يابن رسول الله فما افضل ما يستعمله المومن في ذلک الزمان قال حفظ اللسان و لزوم البيت حضرت امام صادق (ع) فرمود زماني بر مردم مي آيد که امامشان از آنان غايب شود خوشا بر حال کساني که ثابت باشند بر امر ما در آن زمان همانا کمترين ثواب بر آنان اينست که خداوند عز و جل آنان را ندا مي کند که اي بندگان من ايمان آورديد بسر من و تصديق نموديد غيب مرا پس بشارت باد بر شما بثواب نيک از جانب من، شما مرد و زن براستي بندگان منيد از شما مي پذيرم و از شما مي گذرم و عفو مي کنم و بخاطر شما به بندگان خود باران مي فرستم و بلا را از آنها دور مي نمايم و اگر شما نبوديد هر آينه عذاب خود را بر ايشان نازل مي کردم. جابر گويد عرض کردم يابن رسول الله بهترين کار مومن در آن زمان چيست حضرت فرمود نگاهداري زبان و خانه نشيني. خبر پنجم سفينه البحار ج 2 ص 596 في کتاب العسکري عليه السلام الي علي بن بابويه و عليک بالصبر و انتظار الفرج فان النبي قال افضل اعمال امتي انتظار الفرج در نامه حضرت امام حسن عسکري (ع) به علي بن بابويه است که بر تو باد شکيبائي و انتظار فرج پس همانا حضرت رسول صلي الله عليه و آله فرمود بهترين کردارهاي امت من انتظار فرج است. خبر ششم بحارالانوار ج 52 ص 123 قال امير المومنين عليه السلام انتظروا الفرج و لا تياسوا من روح الله فان احب الاعمال الي الله عز و جل انتظار الفرج حضرت اميرالمومنين عليه السلام فرمود منتظر فرج باشيد و از رحمت خدا مايوس نباشيد پس همانا محبوب ترين اعمال در نزد خداوند عز و جل انتظار فرج است.

تشرف حاج علي بغدادي

محدث نوري قدس سره در کتاب نجم الثاقب در حکايت سي و يکم تشرف حاج علي بغدادي را به خدمت حضرت صاحب الزمان عليه السلام با مقدمه مفصلي بيان مي کند و در آغاز مطلب مي فرمايد اگر نبود در اين کتاب شريف مگر اين حکايت متقنه صحيحه که در آن فوائد بسيار است و در اين نزديکي ها واقع شده هر آينه کافي بود در شرافت و نفاست آن... و بعد مي فرمايد حاجي مذکور ايده الله (حاج علي بغدادي) نقل کرد که در ذمه من هشتاد تومان مال امام عليه السلام جمع شد پس رفتم بنجف اشرف بيست تومان از آن را دادم بجناب علم الهدي و التقي شيخ مرتضي اعلي الله مقامه و بيست تومان بجناب شيخ محمد حسين مجتهد کاظميني و بيست تومان بجناب شيخ محمد حسن شروقي و باقي ماند در ذمه من بيست تومان که قصد داشتم در مراجعت بدهم بجناب شيخ محمد حسن کاظميني آل ياسين ايده الله پس چون مراجعت کردم ببغداد خوش داشتم که تعجيل کنم در اداي آنچه باقي بود در ذمه من پس در روز پنج شنبه بود که مشرف شدم بزيارت امامين همامين کاظمين عليهما السلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شيخ سلمه الله و قدري از آن بسيت تومان را دادم و باقي را وعده کردم که بعد از فروش بعضي از اجناس بتدريج بر من حواله کنند که باهلش برسانم و عزم کردم بر مراجعت ببغداد در عصر آن روز و جناب شيخ خواهش کرد بمانم متعذر شدم که بايد مزد عمله شعر بافي را که دارم بدهم چون رسم چنين بود که مزد هفته را در عصر پنجشنبه مي دادم پس برگشتم چون ثلث از راه را تقريبا طي کردم سيد جليلي را ديدم که از طرف بغداد رو بمن مي آيد چون نزديک شد سلام کرد و دستها خود را گشود براي مصافحه و معانقه و فرمود اهلا و سهلا و مرا در بغل گرفت و معانقه کرديم و هر دو يک ديگر را بوسيديم و بر سر عمامه سبز روشني داشت و بر رخسار مبارکش خال سياه بزرگي بود پس ايستاد و فرمود حاجي علي خير است بکجا مي روي گفتم کاظمين عليهما السلام را زيارت کردم و بر مي گردم ببغداد فرمود امشب شب جمعه است برگرد گفتم يا سيدي متمکن نيستم فرمود هستي برگرد تا شهادت دهم براي تو که از مواليان جد من اميرالمومنين (ع) و از مواليان مائي و شيخ شهادت دهد زيرا که خداي تعالي امر فرموده که دو شاهد بگيريد و اين اشاره بود بمطلبي که در خاطر داشتم که از جناب شيخ خواهش کنم نوشته اي بمن دهد که من از مواليان اهل بيت عليهم السلام هستم و آن را در کفن خود بگذارم پس گفتم تو چه مي داني و چگونه شهادت مي دهي فرمود کسي که حق او را باو مي رسانند چگونه آن رساننده را نمي شناسد گفتم چه حق فرمود آن که رساندي بوکيل من گفتم وکيل تو کيست فرمود شيخ محمد حسن گفتم وکيل تست فرمود وکيل منست آقا سيد محمد عالم بزرگ کاظمين فرموده حاج علي بغدادي مي گفت: در خاطرم خطور کرد که اين سيد جليل مرا باسم خواند با آن که او را نمي شناسم پس بخود گفتم شايد او مرا مي شناسد و من او را فراموش کرده ام باز در نفس خود گفتم که اين سيد از حق سادات از من چيزي مي خواهد و خوش دارم که از مال امام (ع) چيزي باو برسانم پس گفتم که اي سيد من در نزد من از حق شما چيزي مانده بود رجوع کردم در امر آن بجناب شيخ محمد حسن براي آن که ادا کنم حق شما يعني سادات را باذن او پس در روي من تبسمي کرد و فرمود آري رساندي بعضي از حق ما را بسوي وکلاي ما در نجف اشرف پس گفتم آنچه ادا کردم قبول شد فرمود آري پس در خاطرم گذشت که اين سيد مي گويد بالنسبه بعلماي اعلام وکلاي ما و اين در نظرم بزرگ آمد پس گفتم علماء وکلايند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت انتهي آن گاه فرمود برگرد جدم را زيارت کن پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود چون براه افتديم ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد صاف جاريست و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ثمر در يک وقت با آن که موسم آنها نبود بر بالاي سر ما سايه انداخته اند گفتم اين نهر و اين درختها چيست فرمود هر کس از مواليان ما که زيارت کند ما را و زيارت کند جد ما را اينها با او هست پس گفتم مي خواهي سوالي کنم فرمود سوال کن گفتم شيخ عبدالرزاق مرحوم مردي بود مدرس روزي نزد او رفتم شنيدم که مي گفت کسي که در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را بعبادت بسر برد و چهل حج و چهل عمره بجاي آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان اميرالمومنين (ع) نباشد براي او چيزي نيست فرمود آري و الله براي او چيزي نيست پس از حال يکي از خويشان خود پرسيدم که از مواليان اميرالمومنين (ع) است فرمود آري او و هر که متعلق است بتو پس گفتم سيدنا براي من مسئله ايست فرمود بپرس گفتم قراء تعزيه حسين (ع) مي خوانند که سليمان اعمش آمد نزد شخصي و از زيارت سيدالشهدا (ع) پرسيد گفت بدعت است پس در خواب ديد هودجي را ميان زمين و آسمان پس سوال کرد که کيست در آن هودج گفتند باو فاطمه زهرا و خديجه کبري عليهما السلام پس گفت بکجا مي روند گفت بزيارت حسين (ع) در امشب که شب جمعه است و ديد رقعه هائي را که از هودج مي ريزد و در آن مکتوبست (امان من النار لزوار الحسين (ع) في ليله الجمعه امان من النار يوم القيمه) اين حديث صحيح است فرمود آري راست و تمام است گفتم سيدنا صحيح است که مي گويند هر کس زيارت کند حسين (ع) را در شب جمعه پس براي او امان است فرمود آري و الله و اشک از چشمان مبارکش جاري شد و گريست گفتم سيدنا مسئله فرمود بپرس گفتم سه هزار و دويست و شصت و نه حضرت رضا (ع) را زيارت کرديم و در دروت يکي از عربهاي شروقيه را که از باديه نشينان طرف شرقي نجف اشرفند ملاقات کرديم و او را ضيافت کرديم و از او پرسيدم که چگونه است ولايت رضا (ع) گفت بهشت است امروز پانزده روز است که من از مال مولاي خود حضرت رضا (ع) خورده ام چه حق دارند منکر و نکير که در قبر نزد من بيايند گوشت و خونم از طعام آن حضرت روئيده در مهمان خانه آن جناب، اين صحيح است علي ابن موسي الرضا (ع) مي آيد و او را از منکر و نکير خلاص مي کند فرمود آري و الله جد من ضامن است گفتم سيدن مسئله کوچکي است مي خواهم بپرسم فرمود بپرس گفتم زيارت من حضرت رضا (ع) را مقبول است؟ فرمود قبول است انشاء الله گفتم سيدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم حاجي محمد حسين بزاز باشي زيارتش قبول است يا نه و او با من رفيق و شريک در مخارج بود در راه مشهد رضا (ع) فرمود عبد صالح زيارتش قبول است گفتم سيدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم فلان که از اهل بغداد و همسفر ما بود زيارتش قبول است پس ساکت شد گفتم سيدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم اين کلمه را شنيدي ي نه زيارت او قبول است يا نه جوابي نداد حاجي مذکور نقل کرد که ايشان چند نفر بودند از اهل مترفين بغداد که در بين سفر پيوسته بلهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را کشته بود، پس رسيديم در راه به موضعي از جاده وسيعه که دو طرف آن بساتين و مواجه بلده شريفه کاظمين است و موضعي از آن جاده که متصل است ببساتين از طرف راست آن که از بغداد مي آيد و آن مال بعضي از ايتام سادات بود که حکومت بجور آن را داخل در جاده کرد و اهل تقوي و ورع سکنه اين دو بلد هميشه کناره مي کردند از راه رفتن در آن قطعه از زمين پس ديدم آن جناب را که در آن قطعه از راه مي رود پس گفتم اي سيد من اين موضع مال بعضي از ايتام سادات است تصرف در آن روا نيست فرمود اين موضع مال جد ما اميرالمومنين (ع) و ذريه او و اولاد ماست حلالست براي مواليان ما تصرف در آن و در قرب آن مکان در طرف راست باغي است مال شخصي که او را حاجي ميرزا هادي مي گفتند و از متمولين معروفين عجم بود که در بغداد ساکن بود گفتم سيدنا راست است که مي گويند زمين باغ حاجي ميرزا هادي مال حضرت موسي بن جعفر (ع) است فرمود چکار داري باين و از جواب اعراض نمود پس رسيديم بساقيه آب که از شط دجله مي کشند براي مزارع و بساتين آن حدود و از جاده مي گذرد و آنجا دو راه مي شود بسمت بلد يکي راه سلطانيست و ديگري راه سادات و آن جناب ميل کرد براه سادات پس گفتم بيا از اين راه يعني راه سلطاني برويم فرمود نه از همين راه خود مي رويم پس آمديم و چند قدمي نرفتيم که خود را در صحن مقدس در نزد کفش داري ديديم و هيچ کوچه و بازاري را نديديم پس داخل ايوان شديم از طرف باب المراد که از سمت شرقي و طرف پائين پاست و در رواق مطهر مکث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و در در حرم ايستاد پس فرمود زيارت بکن گفتم من قاري نيستم فرمود براي تو بخوانم گفتم آري پس فرمود (ءادخل يا الله السلام عليک يا رسول الله السلام عليک يا امير المومنين) و همچنين سلام کردند بر هر يک از ائمه عليهم السلام تا رسيدند در سلام بحضرت عسکري (ع) و فرمود السلام عليک يا ابا محمد الحسن العسکري آن گاه فرمود امام زمان خود را مي شناسي گفتم چرا نمي شناسم فرمود سلام کن بر امام زمان خود پس گفتم (السلام عليک يا حجه الله يا صاحب الزمان يا ابن الحسن) پس تبسم نمود و فرمود عليک السلام و رحمه الله و برکاته پس داخل شديم در حرم مطهر و ضريح مقدس را چسبيديم و بوسيديم پس فرمود بمن زيارت کن گفتم من قاري نيستم فرمود زيارت بخوانم براي تو گفتم آري فرمود کدام زيارت را مي خواهي گفتم هر زيارت را که افضل است مرا بان زيارت ده فرمود زيارت امين الله افضل است آن گاه مشغول شدند بخواندن و فرمود (السلام عليکما يا اميني الله في ارضه و حجيته علي عباده الخ) و چراغهاي حرم ر در اين حال روشن کردند پس شمعها را ديدم روشن است و لکن حرم روشن و منور است بنوري ديگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغي بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هيچ ملتفت اين آيات نمي شدم چون از زيارت فارغ شد از سمت پائين پا آمدند بپشت سر و در طرف شرقي ايستادند و فرمودند آيا زيارت مي کني جدم حسين (ع) را گفتم آري زيارت مي کنم شب جمعه است پس زيارت وارث را خواندند و موذنها از اذان مغرب فارغ شدند بمن فرمود نماز کن و ملحق شو به جماعت پس تشريف آورد در مسجد پشت سر حرم مطهر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود بانفراد ايستادند در طرف راست امام جماعت محاذي او و من داخل شدم در صف اول و برايم مکاني پيدا شد چون فارغ شدم او را نديدم پس از مسجد بيرون آمدم و در حرم تفحص کردم او را نديدم و قصد داشتم او را ملاقات کنم و چند قراني باو بدهم و شب او را نگاه دارم که مهمان باشد آن گاه بخاطرم آمد که اين سيد کي بود و آيات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقياد من امر او را در مراجعت با آن شغل مهم که در بغداد داشتم و خواندن مرا باسم با آن که او را نديده بودم و گفتن او مواليان ما و اينکه من شهادت مي دهم و ديدن نهر جاري و درختان ميوه دار در غير موسم و غير از اينها از آنچه که گذشت که سبب شد براي يقين من باينکه او حضرت مهدي (ع) است خصوص در فقره اذن دخول و پرسيدن از من بعد از سلام بر حضرت عسکري (ع) که امام زمان خود را مي شناسي چون گفتم مي شناسم فرمود سلام کن چون سلام کردم تبسم کرد و جواب داد پس آمدم در نزد کفشدار و از حال جنابش سوال کردم گفت بيرون رفت و پرسيد که اين سيد رفيق تو بود گفتم بلي پس آمدم بخانه مهماندار خود و شب را بسر بردم چون صبح شد رفتم بنزد جناب شيخ محمد حسن و آنچه ديده بودم نقل کردم پس دست خود را بر دهان گذاشت و نهي نمود از اظهار اين قصه و افشاي اين سر فرمود خداوند ترا موفق کند پس آن را مخفي مي داشتم و باحدي اظهار ننمودم تا آنکه يک ماه از اين قصه گذشت روزي در حرم مطهر بودم سيد جليلي را ديدم که آمد نزديک من و پرسيد که چه ديدي اشاره کرد بقصه آن روز گفتم چيزي نديدم باز اعاده کرد آن کلام را بشدت انکار کردم پس از نظرم ناپديد شد ديگر او را نديدم.

تشرف ياقوت حلي

محدث نوري قدس سره در کتاب نجم الثاقب در حکايت هفتاد و يکم مي فرمايد: خبر داد مرا عالم جليل و حبرنبيل مجمع فضائل و فواضل شيخ علي رشتي و او عالم تقي زاهد بود که حاوي بود انواعي از علوم را با بصيرت و خبرت از تلامذه خاتم المحققين الشيخ مرتضي اعلي الله مقامه و سيد سند استاد اعظم دام ظله بود و چون اهل بلاد لار و نواحي آنجا شکايت کردند از نداشتن عالم جامع نافذ الحکمي آن مرحوم را بانجا فرستادند در سفر و حضر سالها مصاحبت کردم با او در فضل و خلق و تقوي مانند او کمتر ديدم نقل کرد که وقتي از زيارت ابي عبدالله (ع) مراجعت کرده بودم و از راه آب فرات بسمت نجف اشرف مي رفتم پس در کشتي کوچکي که بين کربلا و طويرج بود نشستم و اهل آن کشتي همه از اهل حله بودند و از طويرج راه حله و نجف جدا مي شود پس آن جماعت را ديدم که مشغول لهو و لهب و مزاح شدند جز يک نفر که با ايشان بود و در عمل ايشان داخل نبود آثار سکينه و وقار از او ظاهر نه خنده مي کرد و نه مزاح و آن جماعت بر مذهب او قدح مي کردند و عيب مي گرفتند با اين حال در ماکل و مشرب شريک بودند بسير متعجب شدم و مجال سوال نبود تا رسيديم جائي که بجهت کمي آب ما را از کشتي بيرون کردند در کنار نهر راه مي رفتيم پس اتفاق افتاد که با آن شخص مجتمع شديم پس از او پرسيدم سبب مجانبت او را از طريقه رفقاي خود و قدح آنها در مذهب او گفت ايشان خويشان منند از اهل سنت و پدرم نيز از ايشان بود و مادرم از اهل ايمان و من نيز چون ايشان بودم و ببرکت حجت صاحب الزمان (ع) شيعه شدم پس از کيفيت آن سئوال کردم گفت اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در کنار جسر حله مي باشد پس در سالي بجهت خريدن روغن بيرون رفتم از حله باطراف و نواي در نزد باديه نشينان از اعراب پس چند منزلي دور شدم تا آن چه خواستم خريدم و با جماعتي از اهل حله برگشتم در بعضي از منازل چون فرود آمديم خوابيدم چون بيدار شدم کسي را نديدم همه رفته بودند و راهمان در صحراي بي آب و علفي بود که درندگان بسيار داشت و در نزديکي آن معموره اي نبود مگر بعد از فراسخ بسيار پس برخاستم و بار کردم و در عقب آنها رفتم پس راه را گم کردم و متحير ماندم و از سباع و عطش روز خائف بودم پس استغاثه کردم بخلفاء و مشايخ و ايشان را شفيع کردم در نزد خداوند و تضرع نمودم فرجي ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم که من از مادر مي شنيدم که او مي گفت ما را امام زنده ايست که کنيه اش ابوصالح است گمشدگان را براه مي آورد و درماندگان را به فرياد مي رسد و ضعيفان را اعانت مي کند پس با خداوند معاهده کردم که من باو استغاثه مي کنم اگر مرا نجات داد بدين مادرم در آيم پس او را ندا کردم و استغاثه نمودم پس ناگاه کسي را ديدم که با من راه مي رود و بر سرش عمامه سبزيست که رنگش مانند اين بود و اشاره کرد بعلفهاي سبز که در کنار نهر روئيده بود آن گاه راه را به من نشان داد و امر فرمود که بدين مادرم در آيم و کلماتي فرمود که من يعني مولف کتاب فراموش کردم و فرمود بزودي مي رسي بقريه اي که اهل آنجا همه شيعه اند گفتم يا سيدي يا سيدي با من نمي آييد تا اين قريه فرمود نه زيرا که هزار نفر در اطراف بلاد بمن استغاثه کرده اند بايد ايشان را نجات دهم اين حاصل کلام آن جناب بود که در خاطرم ماند پس از نظرم غايب شد پس اندکي نرفتم که به آن قريه رسيدم و مسافت تا آنجا بسيار بود و آن جماعت روز بعد به آنجا رسيدند پس چون بحله رسيدم رفتم نزد سيد فقهاي کاملين سيد مهدي قزويني ساکن حله قدس الله روحه و قصه را نقل کردم و معالم دين را از او آموختم و از او سوال کردم عملي که وسيله شود براي من که بار ديگر آن جناب را ملاقات کنم پس فرمود چهل شب جمعه زيارت کن ابي عبدالله (ع) را پس مشغول شدم و از حله براي زيارت شب جمعه بانجا مي رفتم تا آنکه يکي باقي ماند روز پنج شنبه بود که از حله رفتم بکربلا چون بدروازه شهر رسيدم ديدم اعوان ديوان در نهايت سختي از واردين مطالبه تذکره مي کنند و من نه تذکره داشتم و نه قيمت آن را پس متحير ماندم و خلق مزاحم يک ديگر بودند در دم دروازه پس دفعه اي خواستم که خود را مختفي کرده از ايشان بگذرم ميسر نشد: در اين حال صاحب خود حضرت صاحب الامر عليه السلام را ديدم که در هيئت طلاب عجم عمامه سفيدي بر سر دارد و داخل بلد است چون آن جناب را ديدم استغاثه کردم پس بيرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه کرد و کسي مرا نديد چون داخل شدم ديگر آن جناب را نديدم و متحير باقي ماندم.