عبقرى الحسان

مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره )

- ۱۳ -


59- تشرف شيخ محمد رشتى

شـيـخ مـحمد رشتى از ذاكرين با تقوى و شيفته اهل بيت عصمت (ع ) خصوصاحضرت ولى عصر عـجل اللّه تعالى فرجه الشريف است و به خاطر آن كه نام مقدس امام زمان (ع )را در منبر و غير آن زياد مى برد, معروف به شيخ محمد صاحب الزمانى شده است وحتى كتابى در احوالات آن حضرت نوشته است .
ايشان فرمود: در سال 1338, به حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم .
در شهر جده خرجى مرادزديدند.
رفقا به خاطر ايـن كـه مـجـبور به كمك كردن من نشوند, از من دورى نمودند,لذا از هر جهت نااميد و بيچاره مـاندم .
از كشتى خارج و محرم شدم و بعد هم متوجه به مكه معظمه شدم و از در بنى شيبه داخل مـسـجد الحرام گرديدم و براى هر چه بر سرم مى آيد, آماده شدم , چون چاره اى نداشتم .
در مسير رفـت و آمـد حـجـاج , با حال تضرع به خداى تعالى , ايستاده و عرض مى كردم : پروردگارا اگر در مـشـهـد مـقدس اين معامله با من مى شد به حضرت رضا(ع ) شكايت مى كردم آيا در بين اين همه حاجى خرجى من بايد سرقت شود؟ نـاگـاه مـردى خوشرو كه چشمهاى سياهى داشت و هيچ كس را به آن خوشرويى وخوش قامتى نـديـده بـودم و در لباس اهل يمن بود به من فرمود: خير است چه بسيارخرجى ها كه سرقت شده است .
خرجى فلان سيد را هم برده اند داخل طواف شو وخود را مشغول كن .
گـفـتم : يا اخى ما تريد منى دعنى واذهب عنى , يعنى اى برادر, از من چه مى خواهى ؟مرا بگذار و برو.
بـه رويـم تـبـسم نمود و من هم مشغول طواف شدم .
چند قدمى كه رفتم , دو مرتبه آمد وگوشه احـرام مـرا كـشـيد و گفت : تعال اعطيك من الدراهم و تتشرف ان شاءاللّه الى المدينة و تروح الى الـزيـنـبـيـة و تـرجع من طريق الشام الى النجف ان شاءاللّه تعالى فتنفد نفقتك و يصلك هناك ما يوصلك الى خراسان بحال حسن .
(بيا به تو مقدارى پول بدهم ان شاءاللّه به مدينه مشرف مى شوى و بـه زيـنبيه مى روى و از راه شام به نجف اشرف بر مى گردى خرجى تو تمام مى شود و آن جا ان شاءاللّه به قدرى كه به راحتى به خراسان برسى , پول مى رسد.
وقـتـى گـوشه احرام مرا گرفت , صد و چهارده ليره عثمانى شمرد و در احرام من ريخت .
يكى از آنـهـا روى زمين افتاد فرمود: احرام را محكم ببند تا پولت را ندزدند.
من خم شدم تا ليره اى را كه افـتـاده بـود از روى زمين بردارم و با خود گفتم : ببينم اين ليره ها چيست كه به من داده است ؟ سـرم را بـلـند كردم , ولى كسى را نديدم .
آن وقت دانستم كه اين شخص حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است .
بـعدا كه به نجف اشرف رسيدم , خرجى من تمام شد و از آن جا به كربلاى معلى شرفياب شدم .
اين سفر من , سال آخر عمر مرحوم ميرزا محمد تقى شيرازى (ره ) ودر دهه عاشورا بود.
ايشان شبهاى دهه را روضه خوانى و اطعام مى كردند.
منبرى هم تنها من بودم .
بعد از دهه عاشورا, آن قدر به من پول دادند كه مرا با كمال راحتى به خراسان رسانيد ((124)).

60- تشرف شاگرد شيخ محمد تقى تربتى

عـالـم متقى شيخ محمد تقى تربتى , كه از علماء اخلاق و شاگردان علامه ميرزاحبيب اللّه رشتى (ره ) بود, فرمود: يكى از شاگردان متدينم كه سيد و از اهل تربت است گفت : در سفرى كه با يكى از طلاب بودم و از زيارت عتبات عاليات از راه خانقين به دنبال قافله و پياده , رو بـه قـصرشيرين مى رفتيم , از شدت عطش و خستگى , از راه رفتن عاجز شديم در عين حال هر دو نـفـرمـان بـا زحـمت زياد خود را به قافله رسانديم , اماديديم دزدها كاروان ما را غارت كرده و امـوالـشـان را دزديده اند و بعضى مجروح دربيابان افتاده اند.
محملها را هم شكسته و روى زمين انداخته بودند.
مـن و رفـيقم به كنارى رفتيم و در نهايت ترس از تپه اى بالا آمديم .
ناگاه ديديم سيدجليلى با ما است .
بعد از سلام و تحيت , هفت دانه خرماى زاهدى به من داد و فرمود:چهار دانه از آنها را خودت بـخـور و سـه تـاى آن را به رفيقت بده .
وقتى خرماها راخورديم , بلافاصله عطش ما رفع شد.
بعد ايـشـان فـرمود: اين دعا را براى نجات و حفظاز شر دزدها بخوانيد اللهم انى اخافك و اخاف ممن يـخـافـك و اعـوذ بـك مـمن لايخافك (خدايا بدرستى كه من از تو مى ترسم و از هر كس كه از تو مى ترسد, هراس دارم و از كسى كه از تو نمى ترسد, به تو پناه مى برم .
) مقدار كمى كه با آن سيد راه رفتيم , اشاره كرد و فرمود: اين منزل است .
وقتى نظركرديم , منزل را پـايـيـن آن تـپه ديديم وارد شديم و به خواب عميقى فرو رفتيم , چون خيلى خسته شده بوديم و متوجه آنچه براى ما اتفاق افتاده بود, نشديم .
بعد از بيدار شدن , جريان را دريافته و براى ما معلوم شد كه آن شخص حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بوده است ((125)).

61- تشرف على بن محمد بن عبدالرحمن شوشترى

على بن محمد بن عبدالرحمن شوشترى مى گويد: بـه قبيله بنى رواس رفته بودم يكى از برادران دينى گفت : ماه رجب و ايام طاعت وعبادت است خوب است به مسجد صعصعة بن صوحان برويم , زيرا آن مسجد ازاماكنى است كه ائمه ما در آن جا نـمـاز خـوانده اند و زيارت اين اماكن مقدسه در اين ايام مستحب است .
با ايشان به مسجد صعصعه رفـتيم .
كنار در مسجد, شترى را ديديم كه زانويش بسته بود و پالانى روى آن قرار داشت و همان جـا خـوابـيـده بـود.
داخـل شـديم .
در آن جا مردى را ديديم كه مانند ماه , درخشان است و لباس حجازى به تن كرده وعمامه اى مانند آنها به سر دارد.
او نشسته بود و اين دعا را مى خواند اللهم يا ذا الـمـنن السابغة الى آخر.
(اين دعا در كتب ادعيه در اعمال مسجد صعصعه و اعمال ماه رجب ذكر شده است ) مـن و رفـيقم آن دعا را حفظ كرديم .
سپس ايشان سجده اى طولانى بجا آورد وبرخاست و بر شتر خود سوار شد و رفت .
رفيقم گفت : اين مرد خضر نبى (ع ) بود.
واى بر ما كه با او صحبتى نكرديم مثل اين كه بر دهانمان مـهر زده بودند كه مبهوت شده و متوجه او نگرديديم .
از مسجد بيرون آمديم در اين هنگام به ابن ابى رواد رواسى برخورد كرديم .
پرسيد: از كجامى آييد؟ گفتيم : از مسجد صعصعه و جريان را برايش نقل كرديم .
گفت : اين مرد هر دو يا سه روز يك بار به اين مسجد مى آيد و با كسى هم سخن نمى گويد.
پرسيديم : ايشان كيست ؟ گفت : فكر مى كنيد چه كسى باشد؟ گفتيم : احتمال مى دهيم خضر نبى (ع ) باشد.
گفت : به خدا قسم كه ايشان حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بود ((126)).
ايـن نـكـته قابل ذكر است كه علت قسم خوردن ابن ابى رواد رواسى بر اين كه آن شخص حضرت امام عصر (ع ) بوده اند, اين است كه آن بزرگوار در همان مسجدخود را به او معرفى كرده بودند.
و قضيه تشرف ايشان در صفحه 80 گذشت .

62- تشرف يكى از مؤمنين بحرين

سيد صالحى از اهل علم به نقل از مرد مورد اعتمادى فرمود: بـعـضـى از اهـل بـحرين در سالهاى اخير, تصميم گرفتند به نوبت جمعى از مؤمنين راميهمانى كـنند.
تا آن كه نوبت به يكى از ايشان رسيد كه چيزى نداشت .
اين شخص غمگين و اندوهناك شد, لـذا شـب به طرف صحرا رفت .
ناگاه شخصى را ديد و آن شخص به او فرمود: نزد فلان تاجر برو و بـگـو مـحـمـد بن الحسن (ع ) مى گويد: دوازده اشرفى كه براى ما نذر كرده بود, به تو بدهد, آن اشرفيها را از او بگير و در ميهمانى خود خرج كن .
آن مـرد نزد تاجر رفت و پيغام را از طرف آن شخص بزرگوار به او رساند.
تاجر به اوگفت : محمد بن الحسن (ع ) خودش اين مطلب را به تو فرمود؟ مرد بحرينى جواب داد: آرى .
تاجر گفت : او را شناختى ؟ گفت : نه .
گـفـت : او حضرت صاحب الزمان (ع ) بود و من اين اشرفيها را براى ايشان نذر كرده بودم .
بعد هم آن بحرينى را اكرام كرد و احترام نمود و آن مبلغ را به او داد و التماس دعاكرد و از او خواهش كرد كـه چـون حـضرت ولى عصر (ع ) نذر مرا قبول كردند, نصف اشرفيها را به من بده , تا آنها را عوض كنم .
پس از آن , مرد بحرينى به منزل برگشت و آن مبلغ را در ميهمانى خود خرج كرد ((127)).

63- تشرف شيخ على مهدى دجيلى در راه زيارت جناب حر

عالم فاضل , شيخ على مهدى دجيلى (دجيل شهرى است حدود پنجاه كيلومترى سامرا) فرمود: سـفـر اولـى كـه به زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) مشرف شدم , قصد داشتم به زيارت جناب حر (رض ) نيز بروم .
حيوانى را براى رفت و برگشت كرايه كردم و مكارى همراه من نيامد.
ساعت چهار بـعـد از ظـهر بود كه به زيارت جناب حر مشرف شدم .
درمراجعت , هيچ كس از زوار با من نبود و آفـتـاب در حال غروب كردن بود.
رو به طرف شهر روانه شدم وقتى به خط آهن , كه نزديك مرقد جناب حر است رسيدم به خاطرتنها بودن , آن هم نزديك غروب آفتاب , ترس مرا گرفت .
نـاگهان گلوله اى از نزديك سرم گذشت .
گلوله دوم , سوم , چهارم و پنجم هم به همين ترتيب .
يقين كردم كه شليك كنندگان دزدند و به قصد غارت و چپاول آمده اند.
همان جا به حضرت ولى عـصـر عـجـل اللّه تعالى فرجه الشريف متوسل شدم و عرض كردم : مولى جان ,من زائر جدت (ع ) مى باشم و اين اولين زيارت من است آيا شما راضى مى شويد كه مرا در شهر غربت غارت كنند؟ نـاگـاه رعـب و وحـشـت مـن از بين رفت و قلبم آرام گرفت و فراموش كردم كه به آن حضرت متوسل شده ام .
همان لحظه سيدى را كه عمامه سياهى داشت , ديدم .
ايشان در سن چهل سالگى و در لباس اهل علم بود.
نفهميدم كه از طلاب نجف اشرف است يا كربلاى معلى و يا جاى ديگر.
او از كوچه باغها ظاهر شد و سلام كرد و فرمود: سامراچطور است ؟ گفتم : بحمداللّه خوب است .
آنگاه از حال حجة الاسلام آقا ميرزا محمد تهرانى پرسيد.
گفتم : خوب است .
همين طور از حال ثقة الاسلام جناب شيخ آقا بزرگ تهرانى پرسيد.
گفتم : در بهترين حالات است .
فرمود: حال شما طلاب سامرا چطور است ؟ گفتم : خوب است .
فرمود: امر معيشت شما چگونه مى گذرد؟ عرض كردم : از بركت حضرت صاحب الزمان (ع ) خوب است .
تـعـارف كردم كه سوار شود, ولى ايشان ابا نمود.
پياده شدم و بر سوار شدن او اصرارنمودم .
مقدار كمى سوار و زود پياده شد و دوباره خودم سوار شدم ناگاه خود را نزدقهوه خانه اى كه در كنار نهر حـسـيـنيه است ديدم , قهوه خانه اى كه ابتداى شهر كربلااست .
سيد وداع نمود و به يكى از كوچه باغها رفت .
وقـتـى تشريف برد, به فكر افتادم كه من الان كنار خط آهن بودم كه آفتاب غروب كرد وبه فاصله پانزده دقيقه خودم را در شهر كربلا مى بينم و صداى اذان بلند است با اين كه مسافت از يك فرسخ بـيـشتر است .
اين سيد چه كسى بود كه از اهل سامرا و اوضاع آن سؤال نمود؟ واصلا چطور فهميد كه من از آن جا هستم ؟ تازه من همان اول به چه كسى متوسل شدم ؟ لـذا يـقـيـن كـردم كـه آن آقا, حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است و آنچه يـقـيـنـم را مـحـكـم مـى كـنـد اين است كه در راه از ايشان پرسيدم : نام شما چيست ؟ فرمودند: سيدمهدى .
بلافاصله برگشتم كه ببينم كجا رفت , اما با كمال تعجب از آن بزرگوار اثرى نبود, درحالى كه در باغ يا راه ديگرى غير از مسيرى كه آمده بوديم , ديده نمى شد! ((128))

64- تشرف ابوالقاسم حاسمى با رفيع الدين حسين

عـالـم جليل , شيخ ابوالقاسم محمد بن ابى القاسم حاسمى با يكى از علماى اهل سنت به نام رفيع الدين حسين رفاقتى قديمى داشت , به طورى كه در اموال شريك و اكثراوقات حتى در سفر با هم بـودنـد و هيچيك مذهب و عقيده خود را از ديگرى مخفى نمى كرد و گاهى به شوخى يكديگر را ناصبى و رافضى مى گفتند, اما در اين مدت بين آنها بحث مذهبى نشده بود.
تا آن كه اتفاقا در مسجد شهر همدان , كه آن را مسجد عتيق مى گفتند, بحث مذهبى ميان اين دو پيش آمد.
در اثناى صحبت , رفيع الدين فلان و فلان را بر اميرالمؤمنين (ع ) برترى داد.
ابوالقاسم , رفيع الدين را رد كرد و حضرت على (ع ) را بر فلان و فلان برترى داد.
او براى مذهب خود به آيات و احاديث بسيارى استدلال كرد و مقامات وكرامات و معجزات بسيارى را كه از اميرالمؤمنين (ع ) صـادر شـده اسـت , ذكـر نـمـود,ولى رفيع الدين , مطلب را عكس نمود و براى برترى ابى بكر, به مـصاحبت او با پيامبر(ص ) در غار استدلال كرد و همچنين گفت : ابوبكر از بين مهاجرين و انصار اين ويژگيها را داشت كه : اولا پيامبر اكرم (ص ) داماد او بود, ثانيا خليفه و امام مسلمانان شد.
و باز ادامـه داد و گـفـت : دو حـديث از پيغمبر(ص ) در شان ابى بكر صادر شده است : يكى آن كه , تو به مـنـزلـه پيراهن منى الى آخر.
دوم اين كه , پيروى كنيد دو نفرى راكه بعد از من هستند, ابوبكر و عمر را! ابـوالـقاسم حاسمى بعد از شنيدن اين سخنان گفت : به چه دليل ابوبكر رابرترى مى دهى بر سيد اوصـيـاء و سـند اولياء و حامل لواء (صاحب پرچم هدايت ) و امام انس و جن و تقسيم كننده جهنم و بهشت و حال آن كه تو مى دانى ايشان صديق اكبر(راستگوى بزرگ ) و فاروق ازهر (جداكننده حق از بـاطـل ) اسـت و بـرادر رسـول خدا(ص ) و همسر حضرت زهرا (س ) مى باشد.
و نيز مى دانى كه هـنـگـام هجرت رسول خدا(ص ) به سوى مدينه , اميرالمؤمنين (ع ) در جاى ايشان خوابيد.
او با آن حـضرت در حالات فقر و فشار شريك بود و رسول خدا (ص ) در خانه صحابه به مسجد رابست , جز در خـانـه آن جـنـاب و عـلـى (ع ) را بـراى شـكستن بتهاى كعبه بر كتف شريف خود گذاشت .
و پـروردگـار مـتـعال او را با صديقه طاهره فاطمه زهرا (س ) در آسمانهاتزويج فرمود.
با عمرو بن عـبـدود جـنـگ كرد و خيبر را فتح نمود.
به خداى تعالى به قدر چشم بهم زدنى شرك نياورد به خـلاف آن سه نفر.
(كه به تصريح خود اهل سنت دهها سال بت پرستى كرده اند.
) رسول خدا (ص ), على (ع ) را به چهار نفر از پيامبران تشبيه نمود آن جا كه فرمود: هر كه مى خواهد به آدم در علمش و نوح در حلمش وموسى در شدتش و عيسى در زهدش نظر كند, به على بن ابيطالب (ع ) بنگرد.
بـا وجـود ايـن همه فضايل و كمالات آشكار و با نسبتى كه با رسول خدا (ص ) داشت وهمچنين با برگردانيدن آفتاب براى او, چطور برترى دادن ابى بكر بر على (ع ) جايزاست ؟ چـون رفـيـع الـديـن ايـن صـحبت را از ابوالقاسم شنيد, كه على (ع ) را بر ابى بكر برترى مى دهد, دوستى اش با او سست شد و بعد از گفتگوى زياد به ابو القاسم گفت : صبرمى كنيم , هر مردى كه به مسجد آمد آنچه را حكم كرد, چه به نفع مذهب من يا مذهب تو, همان را قبول مى كنيم .
چون ابوالقاسم عقيده اهل همدان را مى دانست , يعنى مى دانست كه همه سنى هستند,از اين شرط مى ترسيد, ولى به خاطر كثرت مجادله , شرط مذكور را قبول كرد و باكراهت راضى شد.
بلافاصله بـعـد از شرط مذكور, جوانى كه از رخسارش آثار جلالت و نجابت ظاهر بود و معلوم مى شد از سفر مى آيد, داخل مسجد شد و در آن جا گشتى زد و نزد ايشان آمد.
رفيع الدين با كمال سرعت و اضطراب از جا برخاست و بعد از سلام و تحيت , از آن جوان سؤال كرد كه واقعا بگويد على (ع ) بالاتر است يا ابوبكر؟ جوان بدون معطلى اين دو شعر را فرمود: متى اقل مولاى افضل منهما ----- اكن للذى فضلته متنقصا
الم تر ان السيف يزرى بحده ----- مقالك هذا السيف احدى من العصا ((129))
وقـتـى جوان از خواندن اين دو بيت فارغ شد, ابوالقاسم و رفيع الدين از فصاحت وبلاغتش تعجب كـردنـد, لذا براى اين كه از حالات او بيشتر جويا شوند, از او خواستندكه با ايشان صحبت كند, اما ناگهان از پيش چشمانشان غايب شد و ديگر او رانديدند.
رفيع الدين چون اين امر عجيب و غريب را مشاهده كرد, مذهب باطل خود را ترك گفت و مذهب حق اثنى عشرى را پذيرفت ((130)).

65- تشرف دلاكى در راه مسجد سهله

آقا شيخ باقر نجفى , از شخص صادقى كه دلاك بود, نقل مى كند: ايشان پدر پيرى داشت و در خدمتگزارى او كوتاهى نمى كرد حتى آن كه خودش كنارمستراح براى او آب حـاضر مى كرد و منتظر مى ايستاد تا بيرون بيايد و او را بجاى اولش برساند و خلاصه هميشه مواظب خدمت او بود, مگر در شبهاى چهارشنبه كه به مسجدسهله مى رفت .
پس از مدتى رفتن به مسجدسهله را هم ترك نمود.
از او پرسيدم : چرا رفتن به مسجد را ترك كرده اى ؟ گـفـت : چـهل شب چهارشنبه به آن جا رفتم .
وقتى شب چهارشنبه آخر رسيد, جزنزديك مغرب رفـتن برايم ممكن نشد, لذا تنها به طرف مسجد براه افتادم .
شب شد ومن مى رفتم تا اين كه فق ط يك سوم راه باقى ماند.
آن شب مهتابى بود ناگاه شخص عربى را ديدم كه بر اسبى سوار است و به طـرف من مى آيد.
با خود گفتم الان اين عرب مرا برهنه مى كند.
وقتى به من رسيد به زبان عربى بدوى با من سخن گفت و از مقصدم پرسيد.
گفتم : به مسجدسهله مى روم .
فرمود: خوراكى همراه خود دارى ؟ گفتم : نه .
فرمود: دست در جيب خود ببر.
گفتم : چيزى ندارم .
بـاز هـمـان سـخن را به تندى تكرار فرمود.
من هم دست خود را در جيبم كردم مقدارى كشمش يافتم كه براى طفل خود خريده بودم , ولى فراموش كرده بودم كه به او بدهم ودر جيبم مانده بود.
آنـگـاه به من فرمود: اوصيك بالعود تا سه مرتبه .
(در زبان عربى بدوى , پدر پير را عود مى گويند.
يعنى تو را نسبت به پدر پير خود, سفارش مى كنم ) واز نظرم غايب گرديد و متوجه شدم كه ايشان حـضـرت مـهدى (ع ) بوده و باز فهميدم كه آن حضرت راضى به جدايى من از پدرم , حتى شبهاى چهارشنبه نيستند, لذا ديگربه مسجد نرفتم ((131)).

66- تشرف شيخ محمد طاهر نجفى

صالح متقى شيخ محمد طاهر نجفى , خادم مسجد كوفه , نقل نمود: مـن بعضى از علماى نجف اشرف را كه به كوفه مى آمدند, خدمت مى كردم , به همين علت گاهى چـيـزى مى آموختم از جمله وردى را تعليم گرفتم و حدود دوازده سال شبهاى جمعه در يكى از حجرات مسجد نشسته , آن را مى خواندم و به ترتيب به حضرت رسول و آل طاهرين او (ع ) متوسل بودم تا نوبت به امام عصر (ع )مى رسيد.
شـبى طبق معمول , مشغول ورد بودم , ناگاه شخصى بر من وارد شد و فرمود: چه خبراست ؟ چرا ول ول بر لب دارى ؟ هر دعايى حجابى دارد, بگذار حجاب آن برداشته وهمه با هم مستجاب شود.
بعد از گفتن اين مطلب از آن جا خارج و به طرف صحن حضرت مسلم (ع ) رفت .
من هم به دنبال او, بيرون آمدم , ولى كسى را نديدم ((132)).

67- تشرف سيد محمد هندى در حرم اميرالمؤمنين (ع )

عالم عامل سيد محمد هندى فرمود: روايـتى را به اين مضمون ديدم كه اگر مى خواهى شب قدر را بشناسى , هر شب از ماه رمضان صد مرتبه سوره مباركه دخان (حم دخان ) را بخوان .
همين كار را شروع نمودم و به طورى روان شدم , كه شب بيست و سوم از حفظ مى خواندم .
آن شـب بـعـد از افـطـار به حرم اميرالمؤمنين (ع ) مشرف شدم , اما جايى پيدا نكردم كه در آن جا بـنـشينم و چون در طرف پيش رو, پشت به قبله و زير چهل چراغ , به خاطرزيادى جمعيت در آن شـب , جايى نبود, رو به قبر منور كردم و چهارزانو نشستم ومشغول خواندن سوره دخان شدم .
در ايـن بـيـن , مـرد عـربـى را ديـدم كـه كنار من و مثل من نشسته است .
ايشان قامتى ميانه , رنگى گندمگون , چشمها و بينى و رخسار نيكويى داشت و نهايت مهابت را مانند شيوخ و بزرگان عرب داشـت , جـز آن كـه جـوان بود و به خاطر ندارم كه آيا محاسن مختصرى داشت يا نه , ولى احتمال مـى دهـم كـه داشت .
باخود مى گفتم چه شده كه اين عرب بدوى به اين جا آمده و نشسته است ! زيرا اين شكل نشستن مانند نشستن عجمها است و امشب چه حاجتى دارد؟ آيا از شيوخ وبزرگان خزاعل (دسته اى از اعراب ) است كه كليددار يا غير او دعوتش كرده اند و من مطلع نشده ام ؟ بعد از آن با خود گفتم : نكند ايشان حضرت بقية اللّه (ع ) باشند.
به صورتشان نگاه مى كردم و ايشان به طرف راست و چپ خود به زوار نگاه مى كردند نه به طورى كه منافى با وقار باشد.
با خود گفتم از او سؤال مى كنم كه منزلش كجا است ؟ يا اين كه خودش كيست ؟ تا چنين اراده اى كردم , به طورى قلبم گرفت كه مرا رنجاند و احتمال مى دهم كه رويم از آن درد زرد شـد.
هـمين طور درد دل داشتم تا آن كه با خود گفتم خداوندا من ازايشان سؤال نمى كنم , دلم را به حال خود رها كن و از اين درد نجاتم بده .
همان لحظه قلبم آرام شد.
بـاز راجع به او فكر مى كردم .
دوباره تصميم گرفتم سؤال كنم و جوياى حالش شوم وگفتم : اين سؤال چه ضررى دارد؟ همين كه اين قصد را نمودم , دلم به درد آمد و به همان شكل بودم تا از آن فكر منصرف شدم و عهد كردم چيزى از او نپرسم .
همان جاباز دلم آرام شد.
بـه زبان مشغول خواندن قرآن بودم , ولى چشمان خود را به رخسار و جمال ايشان دوخته و درباره ايـشـان فكر مى كردم .
تا آن كه شوق او مرا واداشت كه براى بار سوم تصميم گرفتم از حالش جويا شـوم , بـاز دلـم به شدت به درد آمد و مرا آزار داد.
اين بارصادقانه تصميم بر ترك سؤال گرفتم و بـراى خـود نشانه اى براى شناختنش تعيين كردم , بدون آن كه از او بپرسم به اين صورت كه از او جدا نشوم و هر جا مى رود با اوباشم .
اگر منزلش معلوم شد, كه از مردم معمولى است و چنانچه از نظرم غايب گرديد, حضرت بقية اللّه ارواحنافداه است .
ايـشان نشستن را به همان صورت طول داد و ميان من و او فاصله اى نبود, بلكه گوياجامه من به جامه ايشان چسبيده بود.
در اين هنگام خواستم وقت را بدانم , چون صداى ساعت حرم را از كثرت جمعيت نمى شنيدم .
شخصى پيش روى من بود وساعت داشت .
قدمى برداشتم كه از او بپرسم , اما بـه خاطر فشار جمعيت از من دورشد و من هم به سرعت به جاى خود برگشتم و ظاهرا يك پايم را اصلا از جاى خودبرنداشته بودم , ولى ديگر آن بزرگوار را نديدم و نيافتم .
از حـركـت خـود پشيمان شدم و خود را سرزنش كردم كه خودم را از چنين فيض بزرگى محروم نموده ام ((133)).

68- تشرف سيد باقر اصفهانى در مسجد سهله

روزى در نجف اشرف در مجلسى از حالات امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف و اشخاصى كه بـه حضور ايشان مشرف شده اند, صحبت شد.
در اثناء كلام عالم جليل آقا سيد باقراصفهانى , كه از شاگردان فاضل شيخ انصارى است , فرمود: شب چهارشنبه اى , چنانكه معمول مجاورين نجف است , به مسجدسهله رفته وبيتوته كردم .
روز را هم در مسجد ماندم با قصد كه عصر به مسجد كوفه بروم و شب پنج شنبه را در آن جا بيتوته كنم و روز بعد به نجف اشرف برگردم .
اتـفـاقـا ذخيره اى كه برداشته بودم , در آن جا تمام شد و بسيار گرسنه شدم .
در آن زمانهامسجد سـهـلـه مـخروبه بود و در اطراف , ساختمان و اهالى نداشت و چون مردم بدون ذخيره به مسجد نـمـى رفـتـنـد و يـا مـثـلا چند روز نمى ماندند, نان فروش هم به آن جانمى آمد.
خلاصه با وجود گـرسـنگى توقف كردم و در وسط مسجد مشغول نماز شدم .
در اثناى نماز, مردى را ديدم كه در لباس اهل سياحت بود و به آن صفه آمد و نزديك من نشست و سفره نانى كه در دست داشت , پهن كرد.
وقتى چشمم به نانها افتاد, باخود گفتم اى كاش اين مرد پولى قبول مى كرد و مرا هم بر اين سـفـره دعوت مى نمود.
ناگاه ديدم به طرف من نگاهى كرد و مرا به خوردن دعوت كرد.
من حيا كـردم ونـپـذيرفتم , اما پس از اصرار او و انكار من , تقاضايش را قبول كردم به نزد او رفتم و به قدر اشتهايم خوردم .
بعد از صرف غذا, سفره را برداشت و به سوى حجره اى از حجرات مسجد كه درمقابل چشمم بود, رفـت و داخـل حـجره شد.
من پشت سر او چشم دوختم و آن حجره را از نظر نينداختم , تا اين كه مدتى گذشت , ولى بيرون نيامد.
از مشاهده اين جريان درفكر بودم كه آيا اين جريان اتفاقى بوده يا آن كه اين مرد به خاطر اطلاع از ضمير من ,مرا به خوردن دعوت نمود.
بالاخره با خود گفتم مى روم و از حال او تحقيق مى نمايم .
برخاستم و داخل آن حجره شدم , ولى با كـمـال تـعـجب اثرى از آن مرد نديدم و او را پيدا نكردم ! با آن كه آن اتاق بيشتر از يك در نداشت .
مـتـوجـه شدم كه آن شخص بر ضمير من مطلع بود كه مرا بااصرار به خوردن دعوت نمود و فكر مى كنم آن بزرگوار كسى غير از حضرت بقية اللّه ارواحنافداه نبوده است ((134)).

69- تشرف سيد شاهر در حرم سامرا

آقـا مـحـمد, كه متصدى شمعهاى حرم عسكريين (ع ) است , مى گويد: كليددار آن مكان مقدس , شخصى به نام سيد حسين بود و خيلى از اوقات برادرش - سيد شاهر -از طرف او اين كار را انجام مى داد.
سيد شاهر مى گويد: شـبـى در حرم مطهر به نيابت از برادرم سيد حسين مشغول خدمت بودم , تا آن كه تمام اشخاصى كه در آن جا بودند, بيرون رفته و كسى در آن مكان شريف باقى نماند, لذاقصد كردم درهاى حرم را بـبندم .
يكى از درها را بستم ناگاه ديدم سيد جليل القدرى ,در نهايت خشوع داخل شد و مقابل ضريح مقدس ايستاد.
بـا خـود گـفـتـم , او مى بيند كه من مى خواهم درهاى حرم را ببندم , لابد زيارت خود رامختصر مى كند.
كـتـابى را كه در دست داشت , گشود و شروع به خواندن زيارت جامعه كبيره با ترتيل واطمينان نـمـود و در بين خواندن هر يك از فقرات آن زيارت , مثل كسى كه مضطرب وحيران باشد, گريه مى كرد.
نـزد او رفـتم و از او خواستم كه زيارتش را تخفيف دهد و عجله كند, ولى اصلاتوجهى ننمود.
من هم كمى نشستم , اما خلقم تنگ شد.
دوباره برخاستم و از اوخواهش نمودم كه زيارتش را تخفيف دهـد و اين بار حرفهاى خشنى به ايشان گفتم ,باز به من التفات نكرد.
تا آن كه براى بار سوم از او درخواست تخفيف در زيارت وتوقف را نمودم و كتابى كه در دست داشت از او گرفته به او فحش دادم , بـاز آن سـيـدجـليل متعرض من نشد و آن حال تانى و گريه و حضور قلب خود را از دست نداد,ولى همين كه من كتاب را از دستش گرفتم , متوجه شدم چشمهايم چيزى رانمى بيند.
تلاش كردم كه شايد اطراف را ببينم , اما ديدم واقعا كور شده ام .
با اين حال خود رانزديك درى كه باز بود, كشاندم و دو طرف آن را با دو دست گرفتم و منتظر بيرون آمدن او شدم .
وقـتى زيارتش را در پيش روى مبارك تمام كرد, متوجه پشت ضريح مقدس شد وحضرت نرجس خاتون و حكيمه خاتون را زيارت نمود كه من صداى او رامى شنيدم .
بعد از زيرت به قصد خروج به طـرف در آمد همين كه نزديك در رسيد وخواست بيرون رود, دامنش را گرفتم و تضرع و زارى نـمـودم و آن بـزرگـوار را قـسـم دادم كـه از تـقصير من درگذرد و چشمهاى مرا به حالت اول بـرگرداند.
ايشان كتاب را ازمن گرفت و به چشمهاى من اشاره اى نمود, همان لحظه چشمهايم بـه حالت اول برگشتند و همه چيز را مى ديدم , مثل اين كه اصلا نابينا نشده ام , اما آن بزرگوار از نظرم غايب شد و هر قدر كه در رواق و صحن جستجو نمودم , احدى را نديدم ((135)).

70- تشرف آقا شيخ حسين نجفى

شـيـخ اسـداللّه زنـجـانى فرمود: اين قضيه را دوازده نفر از بزرگان از شخصى كه درمحضر سيد بحرالعلوم بود, نقل كردند.
آن شخص مى گويد: هـنـگامى كه جناب آقا شيخ حسين نجفى از زيارت بيت اللّه الحرام به نجف اشرف مراجعت نمود, بزرگان دين و علماء براى تبريك و تهنيت به حضور او رسيدند و درمنزل ايشان جمع شدند.
سـيـد بـحـرالعلوم (ره ), چون با جناب آقا شيخ حسين كمال رفاقت و صميميت راداشت , در اثناء صحبت روى مبارك خويش را به طرف او گرداند و فرمود: شيخ ‌حسين تو آن قدر سربلند و بزرگ گـشـتـه اى كـه بـايد با حضرت صاحب الزمان (ع ) هم كاسه و هم غذا شوى .
شيخ متغير و حالش دگرگون شد.
حضار مجلس , از شنيدن سخن سيد بحرالعلوم اصل قضيه را از ايشان سؤال كردند.
سـيـد فـرمود: آقا شيخ حسين , آيا به ياد ندارى كه بعد از مراجعت از حج در فلان منزل ,در خيمه خـود نـشـسـته و كاسه اى كه در آن آبگوشت بود براى نهار خود آماده كرده بودى ناگاه از دامنه بيابان جوانى خوشرو و خوشبو در لباس اعراب وارد گرديد و ازغذاى تو تناول فرمود.
هـمـان آقـا, روح هـمـه عـوالـم امـكـان حـضـرت صـاحـب الامـر والزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده اند ((136)).

71- تشرف والده سيد على اصغر شهرستانى

فاضل جليل , سيد على اصغر شهرستانى (ره ), فرزند عالم ربانى سيد محمد تقى شهرستانى ساكن كربلا, فرمود: پـدر مـرحـومم به همراه والده و اخوى ها به قصد زيارت عسكريين (ع ) به طرف سامرابراه افتادند.
والـده با طفل شيرخواره اى كه داشت در يك طرف كجاوه بود.
در طرف ديگر اخوى ام , مرحوم آقا سيد على , و دو طفل ديگر از اخوى هايم بودند و ابوى هم بابقيه زوار در مسير متفرق بودند.
به سه فـرسخى سامرا كه رسيدند, حيوانى كه كجاوه والده و اخوى ها بر آن بود, از رفتن واماند و از قافله عقب افتاد, تا آن كه كم كم ازحركت ايستاد.
مكارى پشت سر ايشان راه مى رفت و وقتى ديد كه آن حـيـوان ايـسـتـاد,بـه شدت مضطرب شد, چون در آن زمانها راه مخوف بود, لذا نزد والده آمد و گـفـت :اى عـلـويه حيوان وامانده و راه مخوف است .
به اجداد طاهرينت متوسل شو, كه رهايى از دست دزدها جز با توسل به ائمه طاهرين (ع ) امكان پذير نيست .
وقتى والده اين مطلب را شنيد, جزع و فزع نمود و به اجداد طاهرينش (ع ) استغاثه كرد.
در آن بـين كه مشغول استغاثه بود, ناگاه سيدى نورانى كه آثار ابهت و جلال در وى ظاهر بود, از بـين تپه ها و بيابان با لباسهاى سفيد فاخرى كه در بر داشت , نمودار شد وبه آن حيوانى كه كجاوه بر آن بود, نظر تندى نمود و بعد به ايشان تبسمى فرمود وهمان جا هم غايب شد.
ناگاه آن حيوان كه ناتوان و از راه رفتن باز مانده بود, مثل آن كه دو بال درآورده باشد, با سرعت زيادى براه افتاد و خـيـلـى زود و قـبـل از آن كـه زوار به آن جا برسند به سامرا وارد شد و در مسير هم از كنار قافله نگذشته بود.
در سـامـرا بـه خـانه اى كه پسر عموى ما, حجة الاسلام حاج ميرزا محمد حسين شهرستانى منزل نموده بود, وارد شدند و قبل از ورود زوار به سامرا به زيارت مشرف شده بودند.
پسرعموى ما وقتى ديد والده قبل از زوار وارد شده , تعجب نموده و گفته بود: چطور شما قبل از زوار و پيش از قافله , آن هم به تنهايى وارد شديد! مـرحـوم پـدرم با زوار مدتى بعد از آنها رسيدند و به شدت نگران بودند وقتى با والده روبرو شدند بسيار تعجب نمودند و همگى از اين معجزه روشن , مسرور گشتند ((137)).

72- تشرف دو نفر خادم در حرم امام حسين (ع )

عـبـد صالح , شيخ حسين , شماع حرم مطهر حسينى (مسئول شمعهاى حرم مطهر), كه فرد مورد اعتماد و از خدام پير حرم حضرت سيدالشهداء (ع ) بود, فرمود: مـن و سـيـد جـلـيل , مرحوم سيد هاشم نايب التوليه (ره ), مسئول بستن و باز كردن درهاى حرم مـطهر بوديم و در صحن مقدس بيتوته مى كرديم .
برنامه ما اين بود كه اول شب تمام زواياى رواق مقدس و حرم را جستجو مى نموديم , آنگاه درها را مى بستيم و بعد از باز كردن درها هم تمام زوايا را تفحص مى نموديم كه كسى مخفى نشده باشد.
شـبـى , طـبـق معمول تمام زوايا را تفحص نموديم و درها را بستيم و خوابيديم .
آن شب من كمى زودتر از شبهاى ديگر بيدار شدم و سيد هاشم را بيدار كردم .
گفت : نيم ساعت وقت باقى است و بد نيست كه در حرم مشغول نماز شويم و وقتى زمان باز شدن درها رسيد, آنها را باز كنيم .
در رواق مـقـدس را باز كرده و از داخل بستيم و يكى از سه در حرم مطهر را كه پيش روى مبارك اسـت .
بـاز كـرديـم و داخـل شـديم تا به بالاى سر مقدس رسيديم ديديم سيدى نورانى ايستاده و مشغول نماز و در حال قنوت مى باشد.
سيد هاشم گفت : فلانى , مگر اول شب و وقت بستن درها, جستجو نكردى ؟ گفتم : چرا كاملا جستجو كردم و دقت نمودم و احدى باقى نمانده بود.
سـيـد هاشم گفت : پس چراغ بياور تا به صورت او نگاه كنم و ببينم كه او را مى شناسم يانه .
چراغ آوردم و نظر كرديم گفت : من او را نمى شناسم و هرگز نديده ام .
ايـسـتاديم و منتظر مانديم كه از نماز فارغ شود تا اين كه خسته شديم و او همچنان درقنوت بود.
سيد هاشم گفت : بيا برويم و بگرديم كه غير از او كسى را در حرم مى يابيم يا نه .
از پشت ضريح به طرف پيش روى رفتيم و از آن جا به طرف بالاى سر مقدس برگشتيم , ولى او را درآن جا نديديم .
اين بار مشغول تفحص از او شديم اما ابدا اثرى نيافتيم .
سـيـد هاشم گفت : درها كه بسته است پس از كجا خارج شد؟ آنگاه عمامه خود را از سرانداخت و بنا كرد بر سر خود زدن .
گفتم : سيد تو را چه مى شود؟ گـفـت : يـقـيـن كـردم كه اين سيد مولاى ما حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است ,اما ما حضرتش را نشناختيم و نفهميديم و گريه زيادى كرد و زمانى كه وقت داخل شد, درها را براى زوار باز كرديم ((138)).

73- تشرف شيخ محمد تقى حائرى مازندرانى

شيخ محمد تقى حايرى مازندرانى نقل مى كند: شب چهارشنبه اى به مسجدسهله مشرف شدم .
در حجره فوقانى , كه متصل به گنبدمقام حضرت مـهدى عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است منزل نمودم .
همان جا به قصد اين كه براى نافله شب و تـهجد بيدار شوم , خوابيدم .
وقتى بيدار شدم , ديدم نزديك اذان صبح است , لذا براى تجديد وضو و تهجد برخاستم ناگاه صداى خواندن دعاى كسى راشنيدم كه زمين و هوا و در و ديوار مسجد با او هم صدا هستند به طورى كه فضاى مسجد پر از صدا شده بود.
من آهنگ دعا خوان ها را در مسجد شنيده بودم , ولى اين صدا و صوت غير از آنها بود و با هم فرق بسيارى داشتند.
رعـب و وحـشـت مـرا گرفت و مى گشتم كه ببينم صداى كيست ؟ شخصى را ديدم كه پشت آن مـقام شريف مشغول دعا است .
نشستم و به گنبد مقام , تكيه نمودم و به دعاى او گوش فرا دادم كـه شايد , ولى چيزى از دعاى او جز لفظ طوارق الليل و النهارنفهميدم و از شنيدن اين كلمه هم چـيـزى دسـتـگـيـرم نشد چون اين عبارت در بعضى ازدعاهاى ديگر نيز هست و مطلب ديگرى نفهميدم جز اين كه براى شيعيانش به لفظشيعتى دعا مى نمود.
تـا اين كلمه را شنيدم , خواستم برخيزم , اما به خاطر ضعف و حالت غشوه اى كه بر من عارض شده بـود, نـتوانستم .
وقتى به حال آمدم , به سرعت براى تجديد وضو رفتم , اماهيچ كس را در آن مكان مقدس نديدم ((139)).

74- تشرف شيخ محمد حسن مازندرانى حائرى

شيخ محمد حسن مازندرانى حايرى مى فرمايد: بـعد از ازدواج , به مرض سل شديدى مبتلا شدم و ضعف بر من غلبه كرد, بحدى كه قادر به بيرون رفـتـن از خـانـه نبودم , مگر آن كه روزى يك مرتبه وقت عصر به حرم مطهر مشرف مى شدم و به خـاطـر شـدت ضـعـفى كه داشتم , فورا مراجعت مى نمودم .
عادت من اين بود كه فرشى پشت بام انداخته بودند و به مجرد رسيدن از حرم مطهر,دراز مى كشيدم .
يـك روز از حـرم بـرگـشـتـه و دراز كشيده بودم .
ناگاه ديدم سيدى , كه به مرحوم سيد مهدى قـزويـنى حلى در ايام كهولتش شباهت داشت , بدون آن كه كسى را خبردهد روى بام آمد.
تعجب كـردم و خـواستم به احترام ايشان برخاسته و زنها را خبر كنم كه بالا نيايند.
با دست اشاره كرد كه ساكن و ساكت باش و دستش را بر پيشانى من ماليدو فرمود: حالت چطور است ؟ بعد فرمود: بر تو باد به مواظبت بر قرائت قرآن .
فورا احساس كردم مرضم رفع شد و آن سيد هم غايب گرديد ((140)).

75- تشرف يكى از طلاب مدرسه خان مروى در تهران

عالم متقى حاج سيد خليل تهرانى فرمود: در ايـامـى كه در مدرسه خان مروى در تهران مشغول به تحصيل بودم , يكى از طلاب آن مدرسه , اعمالى را براى شرفيابى محضر حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف به مدت چهل شب انجام مى داد.
شـب چـهـلم , نصف شب , براى كارى از حجره اش بيرون مى آيد.
زمانى كه به حوض وسط مدرسه مـى رسـد, شخصى را آن جا ايستاده مى بيند.
آن شخص همان طورى كه ايستاده بود, از خانه هاى اطراف و صاحبان آنها خبر مى داد و مى گفت : اين خانه ملك فلان و فلان است و تا چند نسل قبل را ميگفت .
آن طـلبه مى گويد با خود گفتم : اين دزد است و مى خواهد مرا مشغول كند و بعد دزدى كند.
به هـمـين دليل سراغ خادم كه پشت در مدرسه مى خوابيد, رفتم او را بيدار كردم وجريان و آنچه را گـمـان كـرده بـودم , بـه او گفتم .
خادم گفت : در مدرسه و در پشت بام بسته است دزد از كجا مى تواند داخل شود.
بـا هـم بـه آن مـحـلـى كه آن شخص را ديده بودم , آمديم , اما احدى را نديديم .
يقين كردم كه آن شخص حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است ((141)).