عبقرى الحسان

مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره )

- ۱۲ -


51- تشرف شيخ عربى از اهل كاظمين

جـنـاب آقـاى مـيرزا هادى از خانواده خود نقل كرد: در رواق بالاى سر در كاظمين ,مشغول نماز بودم .
شيخ عربى براى چند نفر حكاياتى نقل مى كرد از جمله اين كه : در ابـتداى جنگ جهانى با عده اى از اهالى عسكريه در كشتى سوار بوديم .
سربازان حكومت وقت , بـين بغداد و بصره به سراغ ما آمده و دستور دادند كه كشتى كنارساحل توقف كند و تمام اهل آن خارج شوند.
در دو طرف , سربازان تفنگ به دوش صف كشيده بودند و بنا شد تك تك مسافرين از بين آنان بيرون روند و بازرسى شوند.
هـر كـس كـه در كـشتى بود, لباس ها را كنده و خود را در آب انداخت تا نجات يابد.
من استخاره كـردم كه خود را در آب بياندازم استخاره بد آمد.
بنا گذاشتم وضو بگيرم و دوركعت نماز حاجت بـخـوانم , لذا از شط, آب برداشتم و وضو گرفتم و عبا را بر روى كشتى پهن كردم و مشغول نماز شدم .
در قنوت دعا كردم و مضمون دعايم طلب نجات و رهايى بود.
جـز مـن و يك نفر ديگركسى در كشتى باقى نماند.
ناگاه عربى , كه عقالى بر سر داشت ,وارد شد دسـت مرا گرفت و گفت : با من بيا و مرا از بين صف سربازان بيرون آورد.
آن مرد هم پشت سر ما بود و هيچ كس ما را نديد و ابدا متعرض ما نگرديد تا آن كه ازدستگاه ماموران و سربازها دور شديم .
به من فرمود: مى خواهى كجا بروى ؟ مـن فـكـر كـردم و كـوت (نـام مـحـلـى اسـت ) را در نـظـر آوردم كـه دامـاد مـا در آن جـا بود گفتم :مى خواهم به كوت بروم .
اشاره به طرفى كرد و فرمود: اين كوت است , برو.
دسـت در كيف بردم , ديدم يك مجيدى (واحد پولى در قديم بوده است ) بيشتر ندارم آن را بيرون آوردم و به شخص عرب تقديم نمودم .
فرمود: نه من توقعى ندارم و پول نمى گيرم رفتيم و فورى به كوت رسيديم .
در آن جا شخصى را ديدم , به او گفتم : داماد ما را خبركن , بيايد.
وقـتـى دامـاد مـا آمد, گفت : واعجبا! در اين باران آتش اين جا چه مى كنى ؟گفتم : مرا به بغداد بفرست .
او رفـت و يـك حـيـوان سـوارى آورد سوار شدم تا به بغداد رسيدم .
من در آن جا دكان بافندگى داشتم , لذا وارد دكان شدم ديدم نه جنسى دارم و نه دكان را به خاطر آشفتگى اوضاع مى توانم باز كنم , پس گوشه مغازه را نيم درى باز نموده و خود را در گوشه دكان پنهان مى كردم .
روزى زنى آمد و كاغذى آورد و گفت : اين ورقه را براى من بخوان .
گفتم : بيرون بنشين , من برايت مى خوانم و تو گوش كن .
چون ترسيدم داخل مغازه شود و وضع دكان خالى را ببيند و آبرويم نزد او برود.
در اين اثناء زن ناگهان وارد دكان شد, ديد خشك و خالى است گفت : شيخ چرا بى كارى ؟ گفتم : سرمايه ندارم .
گـفـت : مـن بـيـسـت ليره به تو قرض الحسنه مى دهم با آنها مشغول كسب شو و هر وقت آنها را خـواسـتـم ده روز قبل تو را خبر مى كنم .
بيست ليره را آورد و من ابريشم خريدم و با آنها در خانه , روسـرى و چـيـزهـاى ديگر بافتم , ولى كسى را نداشتم كه آنها رابفروشد و خودم هم كه در خانه پنهان بودم .
روزى مردى در خانه آمد و با صداى بلندگفت : فلانى اين جا است ؟ زنها جواب دادند: فلانى كجا و اين جا كجا؟ فـرمود: از من پنهان مى كنيد! من امام او هستم كه دستش را گرفته و از لابلاى سربازان نجاتش دادم .
ايـن بيست ليره را بگيرد و قرض خود را بدهد.
شخصى را مى فرستم كه اجناس او را بفروش برساند.
در اين اثناء خدام حرم كاظمين (ع ) آمدند و گفتند: شيخنا اين جا محل قصه گفتن نيست .
شيخ عـرب كـه صاحب قضيه بود, سخن را قطع كرد و مشغول دعا گرديد وگفت : اينها قصه نيست , بلكه ذكر فضايل اهل بيت (ع ) است ((116)).

52- تشرف شيخ كاظم دماوندى

شيخ آقا بزرگ تهرانى (ره ) فرمود: دوسـت مـا شـيـخ كـاظم , فرزند حاج ميرزا باباى دماوندى , بعد از مراجعت از سفرزيارت عتبات عاليات قضيه اى را نقل كرد.
در آن سـفـر هـمـراه حاج باباى بقال و بعض ديگر از كسبه محل ما بود.
من همه آنها رامى شناسم همگى (كسبه محل ) بى سواد بودند و به اين خاطر او را همراه خود برده بودند كه به آنان مسائل را تعليم نمايد و ادعيه و زيارات را براى آنها بخواند وقرارشان اين بود كه هر كدام از آنها در هر منزل , قدرى او را سوار نمايند و خوراك اوهم با آنها باشد و به اين قرار هم پابند بودند.
شـيـخ كـاظـم : همچنين قرار بر اين بود كه من اول شب بخوابم .
مقدارى كه از شب مى گذشت , كـمـى قـبـل از حركتشان مرا بيدار مى كردند و من پيش از آنها راه مى افتادم وبه قدر يك فرسخ مى رفتم .
وقتى به من مى رسيدند هر كدام مقدارى مرا سوارمى نمودند.
به همين ترتيب مى رفتيم تـا به شهر كرند رسيديم .
اما از آن منزل و منزل قبل و بعد از آن , سفارش مى نمودند كه زياد جلو يا عـقـب نيفتم , چون در آن منازل كردها زوار را غارت مى كردند و از كشتن آنها باكى نداشتند, زيرا منحرف وعلى اللهى بودند.
وقتى به كرند رسيديم , شب را مانديم .
قدرى كه از شب گذشت , مرا بيدار كردند.
شب تاريكى بود.
قبل از حركت قافله تنها براه افتادم .
راه ناهموار و سنگلاخ بود و من هم ازراه رفتن روز خسته شده بودم و به خاطر خستگى و كم خوابى , قدرت رفتن رانداشتم با اين حال براه افتادم , تا اين كه آبادى كـرنـد از نـظـرم ناپديد شد.
مقدارى كه رفتم , در كنار جاده خوابيدم و گفتم : وقتى قافله و رفقا رسيدند, بيدار مى شوم .
ولى بيدار نشدم مگر نزديك ظهر روز بعد, آن هم از حرارت آفتاب .
متحير مـانـدم و تـرس شـديـدى بـر مـن مـسـتولى شد.
گفتم چاره اى نيست جز آن كه خود را به رفقا برسانم .
همين كه شروع به راه رفتن نمودم , راه را گم كردم و ندانستم كه از اين مسير آيا دوباره به كـرند بر مى گردم يا به رفقا مى رسم , لذا ترس من زيادتر شد و گفتم : الان يكى ازكردها به قصد قتل و غارت , سراغ من مى آيد.
بـا دل شـكسته و ترس و گريه , به ائمه اطهار (ع ) متوسل شدم , ناگاه سوارى را ديدم كه از وس ط بيابان پيدا شد يقين به هلاكت خود نمودم و مشغول توبه و استغفار و گفتن شهادتين شدم , تا آن كه آن سوار نزديك آمد.
ديدم مردى است به شكل اعراب , سواربر يك اسب قرمز, از ترس بر او سلام كـردم جواب سلامم را داد و به زبان فارسى ازحال من جويا شد.
قضيه خود را براى او بيان نمودم گفت : باكى نيست .
با من بيا تا تو رابه رفقايت برسانم .
چند قدمى كه با او رفتم , از اسبش پياده شد و گفت : تو سوار شو تا من بعدا به تو ملحق مى شوم و در كنار راه با فاصله اى نشست و پشتش را به من نمود, مثل كسى كه مى خواهد قضاى حاجت كند.
سـوار اسب شدم .
لگام آن بر زين و دست من روى آن بود.
قلبم آرام و حواسم جمع شد مثل اين كه وضـع خـود را فراموش و غفلت مرا گرفته باشد يعنى و ملتفت حال خود نشدم مگر آن كه خود را در دالان كاروانسراى شاه عباسى سوار بر اسب ديدم .
گـفـتـم : لاالـه الا اللّه ايـن بنده صالح خدا مرا بر اسب خود سوار كرد ولى عجله كردم و اوبه من نـرسيد.
تامل كردم متوجه شدم كه من نه لگام را به دست گرفته ام و نه خودم اسب را رانده ام در عـيـن حال به كاروانسرا رسيده ام .
پياده شدم كه از صاحب اسب ورفقاى خود جستجو نمايم , ولى غـفـلـت كـردم كـه لگام اسب را بگيرم و آن را نگه دارم .
وارد كاروانسرا شدم و تا وسط آن رفتم و مـشهدى حاج بابا را صدا زدم .
او جواب دادو گفت : كجا بودى ؟ چرا عقب افتادى و اين قدر طول دادى ؟ گفتم : اين سؤال و جواب را بگذار و بگو آيا صاحب اسب , با شما بود يا نه ؟ گـفـت : او كـه بـوده ؟ دانستم كه با آنها نبوده .
برگشتم كه اسب را بگيرم و نگه دارم تاصاحبش برسد, اما حيوان ناپديد شده بود و آن را نيافتم .
در همين وقت گروهى رسيدند به آنها گفتم : اين اسب چه شد, چون الان صاحبش مى آيد و آن را از من مى خواهد.
به جستجوى اسب در كاروانسرا و خارج آن مشغول شديم اما اثرى نيافتيم و كسى هم تا به حال نيامده كه آن را بخواهد ((117)).

53- تشرف سيد عزيزاللّه تهرانى

حاج سيد عزيزاللّه تهرانى براى فرزندش فرمود: ايـامـى كـه در نجف اشرف مشرف بودم , مشغول به جهاد اكبر و رياضتهاى شرعى ازقبيل روزه و نـماز و ادعيه و غيره بودم .
يك بار چند روزى براى زيارت مخصوصه امام حسين (ع ) در عيد فطر, به كربلاى معلى مشرف شدم و در مدرسه صدر درحجره بعضى از رفقا منزل نمودم .
غـالـبا در كربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضى از اوقات براى استراحت به حجره مى آمدم .
در آن حـجـره بعضى از رفقا و زوار هم بودند.
آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند.
گفتم : من قصد مراجعت ندارم و امسال مى خواهم پياده به حج مشرف شوم و اين مطلب را در زير گـنـبد مقدس سالار شهيدان حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ) از خداخواسته ام و اميد اجابت آن را دارم .
همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روى تمسخر و استهزاء گفتند: از بس رياضت كشيده اى مغزت عـيـب كـرده اسـت .
چطور پياده به حج رفتن براى تو بى زاد و توشه ومركب و وجود ضعف مزاج , مـمكن است ؟ و خلاصه مرا بسيار استهزاء نمودندبحدى كه سينه ام تنگ شد و از حجره محزون و انـدوهـناك خارج شدم به طورى كه شعورى برايم باقى نمانده بود.
با همان حال وارد حرم مطهر شـده , زيـارت مـخـتـصرى كردم و متوجه سمت بالاى سر مقدس شدم و در آن جايى كه هميشه مـى نـشـسـتـم ,نـشـسـتـم و با حزن تمام متوسل به سيدالشهداء (ع ) شدم .
ناگاه دستى بر كتف من گذاشته شد, وقتى رو برگرداندم , ديدم مردى است و به نظر مى رسيد كه از اعراب باشد, اما با مـن بـه فـارسـى تـكلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت : مى خواهى پياده به حج مشرف شوى ؟ گفتم : بلى .
گفت : من هم اراده حج دارم آيا با من مى آيى ؟ گفتم : بلى .
گـفـت : پـس مـقـدارى نـان خـشك كه يك هفته ات را كفايت كند, مهيا كن و آفتابه آبى بياور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همين جا بيا و زيارت وداع كن تا حج براه بيفتيم .
گـفـتم : سمعا و طاعة .
از حرم مطهر خارج شدم و مقدار كمى گندم گرفتم و به يكى اززنهاى فاميل دادم كه نان بپزد.
رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت كردند.
چون روز موعود شد, وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف شدم و زيارت وداع نمودم .
آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس و از شهر كربلابيرون رفتيم و تـقـريـبـا يـك سـاعت راه پيموديم .
در بين راه نه او با من صحبت مى كرد, ونه من به او چيزى مى گفتم تا به بركه آبى رسيديم .
ايشان خطى كشيد و گفت : اين خط,قبله است و اين هم كه آب است اين جا بمان , غذا بخور و نماز بخوان همين كه عصرشد, مى آيم .
بعد از من جدا شد و ديگر او را نديدم .
غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم .
عصر, ايشان عصرآمد وگفت : برخيز برويم .
برخاستم و ساعتى با او رفتم باز به آب ديگرى رسيديم دوباره خطى كشيد و گفت :اين خط قبله اسـت و ايـن آب اسـت شـب را اين جا مى مانى و من صبح نزد تو مى آيم .
اوبه من بعضى از اوراد را تعليم داد و خود برگشت .
شب را به آرامش در آن جا ماندم .
صبح كه شد و آفتاب طلوع كرد, آمد و گـفـت : برخيز برويم .
به مقدار روز اول رفتيم بازبه آب ديگرى رسيديم و باز خط قبله را كشيد و گـفـت : من عصر مى آيم .
عصر كه شد,مثل روز اول آمد و به همان شكل رفتيم و به همين ترتيب هـر صـبح و عصر مى آمد ومسير را طى مى نموديم اما طورى بود كه احساس خستگى از راه رفتن نمى كرديم چون خيلى راه نمى رفتيم تا خسته شويم .
هفت روز به اين منوال گذشت .
صـبـح روز هفتم گفت : اين جا براى احرام , مثل من غسل كن و احرامت را بپوش و مثل من تلبيه (جمله لبيك اللهم لبيك ) بگو.
من هم حسب الامر ايشان اعمال را بجا آوردم .
آنگاه كمى كه رفتيم , ناگاه صدايى شنيديم مثل صدايى كه در بين كوهها ايجاد مى شود.
سؤال كردم : اين صدا چيست ؟ گـفـت : از ايـن كـوه كه بالا رفتى , شهرى را مى بينى داخل آن شهر شو.
اين را گفت و ازنزد من رفت .
من هم تنها بالاى كوه رفتم و شهر عظيمى را ديدم .
از كوه فرود آمده وداخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسيدم : اين جا كجا است ؟ گـفـتـند: اين جا مكه معظمه است .
آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بيدار شدم و دانـستم كه به خاطر نشناختن آن مرد, فيض عظيمى از من فوت شده است , لذا پشيمان شدم , اما پشيمانى سودى نداشت .
دهـه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذى القعده و ايامى از ذى الحجه را در مكه بودم , تا اين كه حجاج رسيدند.
همراه آنها عموزاده من , حاج سيد خليل پسر حاج سيد اسداللّه تهرانى بود, كه با عده اى از حـجـاج تـهـران از راه شـام آمـده بودند و ايشان تشرفم را به حج خبر نداشت همين كه يكديگر را ديـديـم , مرا با خود نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه مراجعت كجاوه اى براى من گرفت و بـعـد از حـج مـرا از راه جـبل (مسيرى در آن حوالى ) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد ((118)).

54- تشرف شيخ حسين خادم مسجد سهله در راه مشهد مقدس

شيخ آقا بزرگ تهرانى از شيخ حسين , خادم مسجد سهله , نقل مى كند: در سـفـر اولـى كـه بـا جـنـاب شـيـخ اعـظـم , شيخ محمد طه اعلى اللّه مقامه به مشهد مقدس مشرف شديم , نزديك مشهد يعنى ميامى رسيديم من بر حيوان سوارى خود طى مسافت مى كردم .
چـيزى از راه را طى نكرده بوديم كه آن حيوان از حركت باز ماند و كم كم عقب افتادم بطورى كه اثرى از قافله ديده نمى شد.
پياده شدم و قدرى پياده با حيوان راه رفتم , ولى حيوان به خاطر ورمى كه در دستش پيدا شده بود, نمى توانست راه برودو من هم از حركت عاجز شدم .
در اين جا بارم را فرود آورده و فرشم را بر زمين پهن نمودم و در وسط صحرا مثل اين كه در خانه ام بـاشـم , نـشستم و مدت مديدى در فكر بودم و به حضرت رضا (ع )خطاب مى نمودم و عرايضى را عرض مى كردم و مى گفتم : مولاجان من زائر شمايم واز كاروان عقب افتاده ام و دست حيوانم شل شـده اسـت .
و امـثـال ايـن مطالب را ذكرمى كردم .
ناگاه ديدم شخص عجمى كه بر حيوان قوى سـفـيـدى سـوار است , از راه مى آيد گفتم : لابد اين شخص از زوار است .
وقتى رسيد, سلام كرد.
جـواب سـلامش رادادم .
خيال كردم كه او هم به واسطه امرى از كاروان عقب افتاده است .
بعد از جواب سلام , ايشان به فارسى مشغول صحبت شد و من هم فارسى بلد بودم .
مرا به اسم نام برد و گفت : اى شيخ حسين , طورى نشسته اى مثل اين كه در خانه خودت نشسته باشى آيا نمى دانى اين جا چه جايى است ؟ گفتم : بلى , اما قضيه من چنين و چنان است .
گفت : برخيز بارت را روى حيوانت مى گذاريم و مى رويم شايد خداوند ما را به قافله برساند.
گفتم : آيا نمى بينى كه دستش چه شده و نمى تواند راه برود؟ اصـرار كـرد گـفـتم : لاحول ولا قوة الا باللّه و برخاستم .
بار بر روى حيوان قرار گرفت من هم به اجبار او, حيوان را مى راندم و ايشان نيز كم كم راه مى رفت .
در بـيـن راه گـفـت : اى شـيـخ حسين , بار من سبك تر از بار تو است , بارت را روى حيوان خودم مى گذارم و بار خودم را روى حيوان تو.
گفتم : ميل خودتان .
بـار مرا گرفت و روى حيوان خودش گذاشت و بار خودش را روى حيوان من و به همين كيفيت مى رفتيم .
گفت : اى شيخ حسين , نمى خواهى حيوان خودت را با حيوان من مبادله كنى تا سر به سر شود؟ گـفـتـم : اى برادر, تو عجمى و من عرب , گمان مى كنى من نمى فهمم كه مرا مسخره مى كنى ! حـيـوان شما ده برابر حيوان من مى ارزد, با اين كه من در اين صحرا در معرض هلاكتم و چاره اى نـدارم جـز اين كه مال و بارم را بگذارم و بروم تا خود را از هلاكت خلاص كنم .
معلوم است كه اين حرف تو جز براى مسخره كردن من نيست .
گـفت : از استهزاءكردن , به خدا پناه مى برم .
تو چه كار دارى , من مى خواهم حيوانم را باحيوان تو معاوضه كنم .
هـر چـه مـى گـفـتم : اى برادر مرا مسخره نكن , اصرار مى كرد, تا اصرارش بحدى رسيدكه قبول كردم .
گفت : پس سوار شو.
من بر حيوان او سوار شدم ديدم انگار مثل مرغى مى پرد.
آن مرد گفت : تو به قافله ملحق شو من هم ان شاءاللّه تعالى ملحق مى شوم .
زمـان كـمـى گذشت كه ديدم به قافله رسيده ام آن هم در نزديكى منزل و مثل آن كه از آن مرد غـافل شدم .
همين كه به منزل رسيدم , پياده شده و مشغول رسيدگى به حيوان گرديدم و وقتى كارم تمام شد براى خوردن قهوه خدمت شيخ محمد طه رسيدم .
وقتى داخل شدم ,سلام كردم .
فـرمود: شيخ حسين , چرا امروز در راه با ما نبودى ؟ چون بناى من بر اين بود كه هرروز حيوانم را جلوى محمل شيخ يك ساعت يا بيشتر راه مى بردم و ايشان براى من حكاياتى را نقل مى فرمودند.
عرض كردم : شيخنا قضيه من اين بود و جريان را نقل كردم .
فرمود: آن مرد كجااست ؟ عرض كردم : خودش را به ما مى رساند, ولى هنوز نرسيده است .
فـرمـودند: بلكه او قبل از تو رسيده است , آيا گمان مى كنى كه اين طور كارها را درچنين مكانى كسى غير از ائمه معصومين (ع ) انجام مى دهد؟ بعد شيخ به خاطر اين جريان قصيده اى در مدح حضرت رضا (ع ) انشاء نموده وقضيه را در آن درج نمود.
جـنـاب شيخ آقا بزرگ تهرانى فرمودند: شيخ حسين بعضى از ابيات آن قصيده را براى من خواند, ولـى مـن فـرامـوش نـمـوده ام .
و گـفت : آن شخص را هم ديگر ابدا نديدم و باآن حيوان تا تهران بـرگشتم .
در آن جا مريض شدم و آن را به قيمت گزافى فروختم ودر معالجه مرض و مراجعتم , مصرف كردم ((119)).

55- تشرف دو نفر سيد از اهل خراسان

جناب آقاى حاج سيد محمد شيرازى فرمود: در سـال 1319, بـه حج مشرف شدم .
دو نفر سيد از اهل خراسان كه هر دو سواركجاوه اى بودند به همراه ما بودند و راهنمايى داشتند كه مواظب كجاوه آنها بود.
بـعـد از مـنـاسـك حج , به مدينه منوره مشرف شديم و از آن جا به طرف نجد (بخشى ازسرزمين عـربـستان ) براه افتاديم تا به بيابان , بين مدينه طيبه و جبل (نام محلى است ) كه آب و علف در آن نـبـود, رسـيديم .
در آن جا دو سه متر زمين راكنديم تا آب جمع شدحجاج ديگر هم همين كار را كردند.
صبح روز بعد معلوم شد كه آن دو سيد خراسانى در ميان ما نيستند و هنوز به آن بيابان نرسيده اند.
بـعـضى از رفقا در بين خيمه ها به جستجوى آنهابراه افتادند, ولى هيچ اثرى از آن دو سيد نيافتند.
يكى از ايشان , سيد جليل و زاهد عابد, حاج سيد على بزرگ سادات , ملقب به اخوى , بود.
با پيش آمدن اين اتفاق , رفقا از آن منزل حركت نكردند و بر ماندن اصرار داشتند تاحال آن دو سيد معلوم شود و به امير حاج هم شكايت كردند.
امـير حاج , عده اى از سوارهاى خود را به اطراف بيابان فرستاد كه جستجو نمايند وبعضى را هم به منزل روز قبل فرستاد, ولى همگى نزديك شب , نااميد برگشتند.
دوروز در آن بيابان مانديم و در روز سـوم هـنـگـام بـلـنـد شـدن آفـتاب , ناگاه ديديم كجاوه وآن دو سيدى كه در آن بودند, با راهنمايشان صحيح و سالم وارد شدند.
به استقبال آنهارفتيم .
ايشان به خيمه عالم جليل , حاج سيد عبدالحسين اصفهانى , كه مشهور به مدرس و ملقب به سيد العراقين بود, فرود آمدند.
حـاج سيد عبدالحسين در بين كاروان منزلتى داشتند و خيمه ايشان از همه خيمه هابزرگتر بود.
همه حجاج در خيمه و خارج آن جمع شدند و از حال آنها و سبب تاخيرشان سؤال مى كردند.
در جـواب گـفـتـند: راهنماى ما بعد از آن كه اثاثيه ما را بار كرد و با قافله فرستاد, مشغول حمل كجاوه شد و به خاطر ضعف و سستى او در كار, آخرين كسى بوديم كه از آن منزل براه افتاديم و به دنبال سياهى كه خيال مى كرديم قافله است , مى رفتيم .
مقدارى حركت كرديم معلوم شد كه راه را گـم كـرده ايم و آن سياهى , خار مغيلان بوده است .
همان وقت فرود آمده و شب را آن جا مانديم .
صـبح بعد از نماز در جهت بادى كه وزيدن داشت و خيال مى كرديم هوايى است كه از طرف جبل (مقصد) مى آيد,براه افتاديم .
ظـهـر, هوا گرم شد.
شتر هم از راه رفتن باز ماند و مشكها خالى و طاقت ما هم تمام شد.
چاره اى جز پياده شدن نداشتيم و هيچ وسيله اى كه موجب اميد به زندگى باشد,نديديم و راهى به غير از تـسـلـيـم شـدن بـراى مرگ در پيش نبود, لذا از زندگى نااميد وعازم بر مرگ شديم و با خلوص كـامـل ,بـه تـضرع و زارى مشغول شديم و به حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مـتـوسـل گـشتيم .
ناگاه ديديم , شترسوارى را در كنارخود ديديم .
او از ما پرسيد: چرا به اين جا آمده ايد؟ در جواب , وضع خودمان را برايش شرح داديم .
فـرمـود: باكى بر شما نيست .
به زودى به كاروان مى رسيد و به آنها ملحق مى شويد.
راهنماى شما كجا است كه من راه را به او نشان دهم ؟ بعد هم با ما مهربانى فرمود: يقينا شما گرسنه هستيد.
همان وقت غذايى از خورجين خود درآورد كه شبيه به كوفته بود.
مثل اين كه همان لحظه از روى آتش برداشته باشند.
غذا را خورديم و سير شديم بعد به ما آب داد و دستور فرمود: كجاوه را سواركنيد و براه بيفتيد.
بـه او گفتيم : شتر قدرت بر حركت ندارد.
در عين حال ايشان اشاره به رفتن , به سمتى كه در آن طـرف , زمين بلندى مى ديديم , كرد و فرمود: به آن بلندى كه رسيديد, نهر آبى خواهيد ديد آن جا پـيـاده شـويـد و شـتر را آب دهيد نماز ظهر و عصر را بخوانيد و ازكنار نهر برويد تا به يك بلندى برسيد.
در آن جا عده اى هستند, كه بزرگ آنها از شمااستقبال مى كند و به منزل خود مى برد.
شب را استراحت مى كنيد و بعد از طلوع آفتاب شما را به كاروان مى رساند.
وقـتى مشغول به امتثال اوامر ايشان شديم , ديديم شتر با تمام قدرت برخاست , ولى متاسفانه از آن شخص غافل شديم و وقتى هم متوجه شديم , هيچ كس را نديديم باآن كه هوا صاف و صحرا هموار بود.
بالاخره براه افتاديم , تا به آن نهر رسيديم .
كنار آن فرود آمديم خود را تطهير نموده ,وضو گرفتيم و نماز خوانديم .
شتر را هم آب داديم .
سپس حركت كرديم و از كنار نهرمى رفتيم تا به بلندى دوم رسيديم در آن جا از دور, سياهى جمعيتى ظاهر شد.
يكى ازآنها كه بزرگ ايشان بود از ما استقبال كـرد و مـا را نـزد خـود برد.
شب در منزل اواستراحت نموديم .
صبح , بعد از نماز و صرف صبحانه حركت كرديم .
بزرگ ايشان راهنماى ما بود تا ما را به اين جا رسانيد.
تمام مردم از اين معجزه اى كه از حضرت صاحب الزمان ارواحنافداه ظاهر شده بود,تعجب نمودند! حتى اعرابى كه آن بيابان را مى شناختند, گفتند: در اين ايام و در اين بيابان , تا مسافت چند روز نه جـمـعـيـت و نه آبى هست چه رسد به اين كه تا مسافت چند ساعت , آن هم با آن خصوصيات , اين نيست , مگر امر غريبى كه از حضرت صاحب الزمان (ع ) ظاهر شده است ((120)).

56- تشرف يكى از طلاب در مسير خانقين

آقاى ميرزا هادى بجستانى سلمه اللّه تعالى از يكى از طلاب مورد اعتماد نقل فرمود: در سال 1304, با والده از راه قصر شيرين و خانقين به زيارت عتبات عاليات مشرف شديم .
در مسير خـانـقين راه را گم كردم , لذا از تپه اى به تپه ديگر مى دويدم ونمى دانستم چقدر از مسير را طى كـرده ام .
خـسـتـگـى بـر مـن غلبه كرد و درمانده شدم زانوهايم تاب و توانى نداشت , لذا بر تپه اى نـشـستم .
روى آن تپه شخصى را ديدم كه خنجرى در دست دارد.
بحدى از او ترسيدم كه نزديك بـود روح از بـدنـم خـارج شوددر اين حال سه مرتبه گفتم : يا اباصالح ادركنى و در مرتبه چهارم گفتم :يا ابا الغوث اغثنى .
(اى فريادرس به دادم برس .
) ناگاه خودم را در جاده ديدم .
گرسنگى بر من غالب شده بود عرض كردم : پرودگارا توفرموده اى كـه روزى بـندگانت را هر جا كه باشند, مى دهى .
ناگاه مرد عربى را كه دامن او مملو از نان بود, ديـدم گـفـت : ايـن نانها را به يك آنه (پول رايج آن وقت عراق )مى فروشم .
من پول دادم و نانها را گرفتم .
بعد از آن به قلعه اى كه معروف به قلعه سبزى است , رسيدم .
در آن جا مرد عرب ديگرى را ديدم گفت : چرا تا حالا عقب افتاده اى ؟ عرض كردم : چاره اى نداشتم .
فرمود: عجله كن .
به مجرد اين كه جمله اش تمام شد, به بركت سخنش ديدم به خانقين رسيده ام .
والـده ام را مـلاقات كرده ايشان از ديدن من بسيار خوشوقت شد.
عرض كردم : شما درچه ساعتى مضطرب شديد؟ گـفـت : در فـلان سـاعـت و هـمان وقت به سوى خدا تضرع كردم ناگاه ديدم نورى ساطع شد.
فهميدم كه خداوند به بركت آن نور, تو را به من مى رساند ((121)).

57- تشرف حاج صادق تبريزى

آقاى ميرزا هادى حفطه اللّه فرمود: حاج صادق تبريزى - فرزند مرحوم حاج محمد على - گفت : سال 1306, اولين سفرى بود كه به كربلاى معلى مشرف شدم .
وقتى وارد مسيب (ازبخشهاى بين راه ) شـدم , غـسل كردم و قصد زيارت طفلان حضرت مسلم نوراللّه مرقدهمارا نمودم .
راه مخوف بـود و مـن حـيوانى را كرايه كردم .
در آن وقت جناب آقا ميرزااحمد, كه سابقا وزير و از تصدى امر وزارت تـوبـه كرده بود, با دو برادرش به همراه من بودند.
مقدارى راه رفتيم و نزديك حرم آن دو بزرگوار رسيديم .
مـن چون به سوارى عادت نداشتم , پاهايم مجروح شد, لذا پياده شدم و حدود بيست قدم جلوتر از آنهايى كه با من بودند رفتم .
وقتى به نهرى كه نزد آن مرقد مطهر هست ,رسيدم , سيدى از آن نهر بيرون آمد, كه گويا از زيارت طفلان حضرت مسلم مراجعت نموده بود, و لباسهاى فاخر پر قيمت در بر داشت .
گمان كردم كه از اهل عراق است و پشت سرش زوارى هستند و به همين دليل با اين لباسهاى قيمتى در اين راه مخوف با حالت اطمينان خاطر مى رود, والا احدى جرات نمى كرد با آن لـبـاسهاتنها حركت كند, چون امنيتى بين راه نبود و حتى ما فقط با يك قبا راه مى رفتيم .
وخيال كـردم كه اين سيد از ساداتى است كه براى گرفتن سهم سادات يا سهم امام (ع ) بازوار مى رود و اين لباسهاى قيمتى را پوشيده است كه او را بزرگ شمرده و در خورشان وى با او رفتار كنند.
حتى آن كـه شال ترمه سبز تو زردى بر سر بسته بود كه گوياالان از دكان تاجر خريده است .
و به خاطر اين كه گمان نكند من از او ترسيده ام به ايشان سلام نكردم .
چـهـار قـدم كـه به طرف مسيب رفت , برگشت و به ما توجه نمود و با صداى بلندى كه خارج از مـعـمول است , فرياد زد: اى اهل تبريز و اى ناظم التجار, گمان نكنيد اينهاطفل اند.
بدرستى كه ايـنـها نزد خداى تعالى منزلت عظيمى دارند.
از خداى تعالى به واسطه اينها و به بركتشان هر چه مى خواهيد, بخواهيد.
مـن اعـتـنـايى به كلام او ننمودم , چون مقام بلند آن دو طفل بزرگوار را مى دانستم و كلام سيد معرفت مرا به ايشان بيشتر نمى كرد.
داخل نهر شدم , اما عمق آن مانع از اين بود كه طرف ديگر نهر ديـده شـود, يـعـنى بايد مقدارى پايين مى رفتيم تا به سطح آب برسيم ,لذا كناره هاى نهر چون از سـطـح آب خـيلى بلندتر بود, ديده نمى شد.
از نهر خارج شدم .
در آن طرف احدى از اشخاصى كه گـمان مى كردم همراه سيد باشند, نديدم .
تعجب كردم كه با وجود ناامنى راه چطور با آن شكل و لـباس تنها اين راه را طى مى كند!برگشتم ببينم اين سيد كيست ولى هيچ كس را نديدم .
آنهايى را كـه حـدود بـيـسـت قدم ازمن فاصله داشتند, صدا زدم و گفتم : اين سيد كه الان از كنار من گذشت , كجا رفت ؟ گفتند: كدام سيد را مى گويى ؟ ما سيدى را نديديم .
وارد حـرم مـطهر طفلان حضرت مسلم (ع ) شدم در حالى كه منقلب بودم و حالم طورى بود كه تاكنون سابقه نداشته است .
آن سـيـد قدى متوسط داشت و مژه هايش سياه بود مثل آن كه سرمه كشيده باشد ولى يقينا هيچ سرمه اى استعمال نكرده بود ((122)).

58- تشرف حاج سيد خليل تهرانى و چند نفر ديگر از حجاج

شيخ آقا بزرگ تهرانى , صاحب كتاب الذريعه , از دايى خود, حاج سيد خليل تهرانى نقل فرمودند كه ايشان گفت : سـال 1312, چـهارمين بار بود كه به مكه معظمه مشرف مى شدم .
در آن سال به همراه مرحوم ملا محمد على رستم آبادى , كه از زاهدترين علماء عصر خود در تهران بود,از راه شام مشرف شديم .
آن سـال , اول مـاه ذيـحـجه بين شيعه و سنى اختلاف شده بود.
روز هفتم كه اهل سنت آن را هشتم گرفته بودند, تمامى حجاج , چه شيعه و چه سنى ,احرام بسته و به منى رفتند و عده اى كه از جمله آنـهامن و مرحوم آخوند ملا محمدعلى بوديم , تخلف نمودند, يعنى ما احرام بسته و شب را در مكه مـعـظـمـه بـيـتوته نموديم و صبح روز هشتم كه نزد اهل سنت نهم بود, به منى رفتيم , اما توقف نكرديم و متوجه صحراى عرفات شديم و خودمان را به حجاج ديگر رسانديم .
وقتى خيمه ما نصب شد و در آن جا مستقر شديم , من براى ملاقات سيد حسين تهرانى , داماد حاج ملا هادى اندرمانى , از خيمه بيرون آمدم و در بين حجاج مى گشتم و جستجو مى نمودم .
نـزديـك ظـهـر, خـيلى خسته شدم , ولى خيمه ايشان را نيافتم و تا آخرين جايى كه حجاج خيمه داشـتند, رسيدم , يعنى پشت نهرى كه در سمت چپ كوه واقع شده بود.
آخرين خيمه از پشم سياه بود و خطوط سفيدى روى آن ديده مى شد.
كنار خيمه نشستم كه قدرى استراحت نمايم شخصى از خيمه به اسم مرا صدا زد و گفت : حاج سيد خليل .
نظر كردم , ديدم آن شخص در خيمه ايستاده است گفتم : چه مى گويى ؟ گفت : بيا وداخل شو.
داخل خيمه شدم و سلام كردم .
جـواب سـلامـم را داد.
ديـدم وسـط خيمه روى زمين رو به قبله ايستاده و بساطى از پشم شتر و پوست در آن جا فرش است .
در گوشه خيمه , پشت سر آن شخص , دو نفر برروى آن فرش نشسته و هر دو ساكت بودند.
ايشان سؤال كرد: به دنبال كه مى گردى ؟بعد خودش گفت : به دنبال حاج سـيـد حـسين , داماد مرحوم حاج ملا هادى , مى گردى .
گفت : حال خود و همسرش خوب است خـيـمه شان آن جا است و با دست به طرفى اشاره نمود و گفت : ايشان نزديك فلان كاروان خيمه زده اند و اسمش را هم برد اما من فراموش نمودم .
بـاز سـؤال كـرد: از كدام راه آمده اى ؟ و خودش گفت : از راه شام و از تهران آمده اى .
گفتم : بلى .
خلاصه از هر چه در راه واقع شده بود, سؤال مى كرد و خودش جواب مى داد.
از جمله چيزهايى كه در بـيـن راه براى من اتفاق افتاد اين كه , در بيابان ليمو درحالى كه محرم بودم بين من و يكى از اعـراب اخـتلافى واقع شد و آن شخص چندمرتبه با تازيانه بر سر من زد, اما من ساكت بودم , چون احـرام داشتم و نمى شد نزاع كنم .
ايشان از اين قضيه هم خبر داد و فرمود: هر چه بر بندگان خدا واقع مى شود,خوب است .
ديـدم نـزديك ظهر است خواستم احتياطا نيت وقوف عرفات را بنمايم گفت : امروزروز هشتم و فـردا نـهـم اسـت امروز نيت وقوف نكن .
اجمالا از او پذيرفتم و نيت نكردم .
بعد از آن برخاسته و از ايشان التماس دعا نمودم و از آن خيمه بيرون آمدم و به خيمه خود بازگشته و خوابيدم .
فردا كه روز نهم بود, با جناب حاج ملا محمد على و دو نفر ديگر به ديدن حاج سيدحسين رفتيم و در بين راه كه از منزل او سؤال مى نموديم , شخصى نام كاروانى كه ديروز آن شخص ذكر كرده بود و مـن فـراموش نموده بودم را برد.
خلاصه از حاج سيدحسين ديدن كرديم و به مسجد رفته چند ركعت نماز خوانديم و در حين بازگشت ازمسجد, همگى آن خيمه روز گذشته را ديديم .
بعضى از رفقاى ما گفتند: آن قدرحاجى زياد شده كه تا اين جا خيمه زده اند.
بعضى ديگر از رفقا گفتند: اين جا خيمه هيزم فروشها است .
من گفتم : نه , اين هم از خيمه حجاج است .
نـزديـك ظـهـر, در آن نهر غسل كرديم و به منزل رفتيم و بعد از غروب آفتاب از عرفات به سوى مـشعر حركت كرده و وقتى صبح شد از مشعر به سوى منى براه افتاديم .
دروقت قربانى , من و چند نـفـر ديـگـر قـربـانى هايمان را برداشتيم , كه آنها را به مكان مخصوص قربانى , ببريم .
وقتى از بين خـيمه ها خارج شديم و در جاده قرار گرفتيم ,شخصى كه ديروز در آن خيمه بود و با من صحبت كرد, نزد من آمد و اسم مرا برد وفرمود: قربانيت را به آن جا نبر و خودش مكان ديگرى را نشان داد و با دستش به آن جا اشاره نمود.
مـن قـبـول كـردم و سه نفر از رفقا همراه من آمدند ولى بقيه نپذيرفتند.
در آن وقت دردست آن شخص عصاى كوچك يا چيزى غير از آن بود و سخنى مى گفت .
آنچه ازكلام او فهميدم و به يادم ماند اين بود كه مى گفت : و قليل من عبادى الشكور.
(بندگان شكرگزار من ,كم هستند) بعد از قربانى و ساير اعمال , به مكه باز گشتيم .
در مسجد الحرام من مشغول طواف شدم ديدم آن شـخـص مـقـابل حجرالاسود به فاصله دو ذراع (حدود يك متر) يا كمترايستاده و دستها را مقابل صورت نگه داشته و مشغول دعا است و در هر هفت دور, اورا به همان حال ديدم .
بـعد از طواف كه خواستم حجرالاسود را ببوسم , به سوى آن طرفى كه او بود, رفتم ديدم حجاجى كـه در طوافند همين كه به او مى رسند, هيچ يك از جلويش نمى روند وايشان مثل كوهى ايستاده اسـت و مـردم از پـشت سر او طواف مى كنند.
چون خواستم حجر را ببوسم و برآن دست بكشم آن شـخـص دست مرا گرفت و به حجرالاسودرسانيد با كمال اطمينان آن را بوسيده و مس نمودم و دستم را بر كتف او گذاردم وگفتم : التمس منكم الدعا و اسئلكم الدعا(از شما التماس دعا دارم ) ايشان قبول نمودو براى من دعا كرد.
بـراى نـماز طواف به طرف مقام حضرت ابراهيم (ع ) رفتم و چيزى به خادم مقام دادم و همان جا مقابل در مقام ايستادم و مشغول نماز طواف شدم .
در بين نماز ديدم آن شخص مقابل حجرالاسود ايستاده است و هيچ چيز بين من و او حايل نيست نه خودمقام و نه ضريح , به خاطر اين مطلب در فـكر فرو رفتم .
وقتى مشغول تشهد شدم ,متوجه شدم و به خود گفتم , هيهات ! چطور مردم بين مـن و او حايل نشده اند با اين كه بايد حايل باشند؟ خواستم نماز را قطع كنم .
به من اشاره كرد كه حركت نكن .
نماز را تمام كردم و از جاى خود برخاسته و دويدم , اما به زمين خوردم و وقتى به محلى كه ايشان آن جـا ايـسـتاده بود, رسيدم حضرتش را نديدم .
هر چه در اطراف خانه كعبه نظر كردم و جستجو نمودم , آن وجود مقدس را نيافتم , لذا يقين كردم كه ايشان حضرت بقية اللّه عجل الله تعالى فرجه الشريف بوده اند ((123)).