الا يا
ايها الساقى ز مى پر ساز جامم را
از آن مى ريز در جامم كه جانم را فدا سازد
از آن مى ده كه جانم را ز قيد خود رها سازد
...
تو اى پيك سبك باران درياى
عدم از من
به ساغر ختم كردم اين عدم اندر عدم نامه |
|
كه از
جانم فرو ريزد هواى ننگ و نامم را
برون سازد ز هستى هسته نيرنگ و دامم را
به خود گيرد زمامم را، فرو ريزد مقامم را
...
به دريادار آن وادى رسان مدح و
سلامم را
به پير صومعه برگو ببين حسن ختامم را(14)
|