مرحوم مجلسى)قدسسره( در بحار آورده است: بدان كه همه علماى اماميه مگر اندكى از
ايشان متفقالقول مىگويند كه ولادت آنحضرت در هفدهم ماه ربيعالاول واقع شد ولى
بيشتر اهل سنت قائل هستند كه ايشان در دوازدهم ربيعالاول بدنيا آمدند و عده قليلى
از ايشان هم مىگويند آنحضرت در ماه مبارك رمضان متولد شدند و امّا در روز ولادت
ايشان مشهور بين علماى ما و آنچه از اخبار استفاده مىشود اين است كه وجود مقدس نبى
مكرم اسلام)ص( در روز جمعه متولد شدند و مشهور بين اهل سنت روز دوشنبه است و نيز
بين علماى ما و اهل سنت مشهورترين قول اين است كه آنحضرت بعد از طلوع فجر بدنيا آمد
و نيز گفتهاند كه هنگام ظهر متولد شد.
جماعتى از مورخين و سيرهنويسان آوردهاند كه هنگام ولادت رسولاللَّه)ص( روز
بيستم يا بيست و هشتم يا اوّل ماه نيسان رومى و هفدهم دى ماه به حساب فارسيان در
زمان حكومت كسرى انوشيروان در سال چهل و دوم حكمرانىاش و هشتصد و هشتاد و دو سال
پس از وفات اسكندر فرمانرواى روم و در عامالفيل پنجاه و پنج يا پنجاه و چهار سال
بعد از واقعه حمله ابرهه به همراه سپاه فيلسواران به كعبه و شكست ايشان بود و نيز
گفتهاند كه ايشان در سالروز آن واقعه بدنيا آمدهاند، برخى نيز آوردهاند كه ايشان
سى سال پس از واقعه حمله ابرهه بدنيا آمد و عدهاى نيز مىگويند كه چهل سال پس از
آن واقعه بدنيا آمد ولى قول صحيحتر آن است كه حضرت رسول)ص( در همان سال عامالفيل
بدنيا آمدند. يكى از منجمين بهنام ابومعشر بلخى مىگويد: طالع ولادت
رسولاللَّه)ص( در درجه بيستم از جدى بود هنگامى كه زحل و مشترى در عقرب و مرّيخ در
مكان خود در حمل قرار داشت و خورشيد در شرف خود در حمل بود و زهره در شرف خود در
حوت و عطارد هم در حوت بود و ماه در اوّل ميزان و رأس در جوزاء و ذنب در قوس قرار
داشتند.
آن حضرت در خانهاى معروف به دار محمدبن يوسف بدنيا آمد كه آن خانه متعلق به
پيامبر بود و بعد آن را به عقيلبن ابيطالب بخشيد بعدها آن خانه را اولاد محمدبن
يوسف برادر حجاج خريده و به خانه خود ضميمه كرد پس چون دوران حكومت هارون رسيد
مادرش خيزران آن خانه را گرفت و از خانههاى اطراف جدا ساخته و آن را تبديل به مسجد
كرد و هماكنون آن خانه كه تبديل به مسجد شده موجود و معروف است و مردم آن را زيارت
كرده و در آن نماز مىخوانند.
شيخ صدوق)ره(، در اكمال از علىبن احمد و او نيز از احمدبن يحيى و او هم از محمدبن
اسماعيل از عبداللَّهبن از عبداللَّهبن محمد از پدرش از خالدبن الياس از ابى
بكربن عبداللَّهبن أبى جهم از پدرش از جدش آورده كه: شنيدم ابوطالب از عبدالمطلب
نقل مىكرد كه پدرم عبدالمطلب جريانى را تعريف مىكرد و مىفرمود: در اتاق خود
خوابيده بودم كه خوابى ديدم و از آن هراسان شدم، در اين هنگام يكى از زنان پيشگوى
قريش به نزديك من آمد در حاليكه من عبايى از خز بر تن داشتم و آن كاهنه با مشت بر
شانه من زد و هنگامى كه به من نگاه كرد متوجه تغيير در صورت من شد )در آن زمان من
بزرگ قوم خويش بودم( آنگاه آن كاهنه ايستاد و گفت: در شأن بزرگ عرب نيست كه رنگ
چهرهاش تغيير كند، آيا از حوادث و وقايع زمانه نگران هستى؟ من به او گفتم: من ديشب
در اتاق خويش در خواب بودم و ديدم كه گويى درختى بر پشت من رشد كرد و آنقدر بزرگ شد
كه نوك آن به آسمان سركشيد و شاخههاى آن به شرق و غرب عالم كشيده شد و نورى را
ديدم كه از آن درخشيدن گرفت بطوريكه آن نور هفتاد برابر نورانىتر از نور خورشيد
بود و ديدم كه همه مردم از عرب و غير عرب به آن سجده مىنمايند و هر روز آن درخت
بزرگتر و نورانىتر مىشود آنگاه ديدم گروهى از مردان قريش مىخواهند آن را قطع
كنند پس هنگامى كه به درخت نزديك شدند، آنان را مردانى زيبارو آنها را گرفتند و
مانند اينكه لباسى را تكان مىدهند آنها را تكان داده و پشتشان را شكسته و
چشمشهايشان را بيرون آوردند. من دستم را دراز كردم تا شاخهاى از آن شاخهها را
بگيرم كه يكى از آن جوانان با فرياد به من گفت: صبر كن! از اين درخت چيزى نصيب تو
نمىشود، من گفتم: براى چه نصيب من نمىشود در حاليكه درخت از من است، آن جوان گفت:
اين درخت براى كسانى است كه به آن تعلق دارند و آنها نيز به سوى درخت رفتند. من
وحشت زده و نالان از خواب پريدم در حاليكه رنگ در چهرهام نمانده بود، در اين هنگام
ديدم كه رنگ چهره آن زن پيشگو تغيير كرده است آنگاه گفت: اگر رؤياى تو درست باشد از
صلب تو پسرى بدنيا خواهد آمد كه مالك شرق و غرب عالم مىگردد و در ميان مردم نبوت
مىكند و از من دور شد، ابوطالب در حاليكه اين جريان را تعريف مىكرد محمد)ص( از
مجلس خارج شد و ابوطالب گفت: آن درخت بخدا قسم أباالقاسم امين)محمد صلىاللَّه و
عليه و اله( است...
ابوجعفر محمدبن علىبن الحسينبن بابويه)ره( گفت: همانا ابوطالب عموى
رسولاللَّه)ص( فردى مؤمن به خدا بود و ليكن براى اينكه بتواند بيشتر آن حضرت را
يارى نمايد اظهار به شرك مىكرد و ايمان خويش را مخفى نگاه مىداشت.
و
به اسنادش از محمدبن مروان از امام صادق)ع( نقل است كه فرمود: همانا ابوطالب شرك را
اظهار و ايمان خويش به خداوند را مخفى مىنمود پس هنگامى كه زمان وفاتش رسيد،
خداوند عزوجل به رسولاللَّه)ص( وحى فرمود: از مكه خارج شود كه در آنجا هيچ يارى
ندارى، رسولاللَّه صلىاللَّه و عليه و اله نيز بعد از وفات عمويش ابوطالب به سوى
مدينه مهاجرت فرمود.
به همان سند از اصبغبن نباته نقل است كه گفت، شنيدم كه اميرالمؤمنين)ع(
مىفرمايد: بخدا قسم پدرم و جدم عبدالمطلب و هاشم و عبد مناف هرگز هيچ بتى را
نپرستيدند، از حضرت پرسيده شد، پس آنها چه چيز را يا چه كس را عبادت مىكردند؟ حضرت
فرمود: آنها به سوى كعبه همچون پدرشان ابراهيم)ع( و طبق آئين او نماز مىخواندند و
پيرو او بودند.
در امالى به اسنادش از ابن عباس نقل است كه شنيدم از پدرم عباس كه مىگفت: وقتى
عبداللَّه براى عبدالمطلب بدنيا آمد، ما در صورت او نورى مانند نور خورشيد مشاهده
كرديم، پدرم گفت: بدرستيكه براى اين پسر مقام بزرگى است، آنگاه گفت: شبى در خواب
ديدم كه از بينى اين كودك پرندهاى سفيد خارج شد و به پرواز درآمد و از شرق و غرب
گذشت سپس بازگشت و بر بالاى خانه كعبه افتاد پس همه قريش درباره او سخن مىگفتند و
در همين ميان كه مردم درباره او فكر و تأمّل مىنمودند نورى بين آسمان و زمين
درخشيدن گرفت و امتداد پيدا كرد تا اينكه مشرق و مغرب عالم را فرا گرفت، چون از
خواب بيدار شدم از زن پيشگويى از قبيله بنى مخزوم در اين مورد سؤال كردم و او به من
گفت: اگر خواب تو درست باشد از صلب پسرت عبداللَّه پسرى متولد مىگردد كه اهل شرق و
غرب عالم تابع او مىشوند، ابنعباس مىگويد: پدرم گفت: من تلاش كردم تا عبداللَّه
با آمنه ازدواج نمايد و آمنه از زيباترين زنان قريش بود. هنگامى كه عبداللَّه از
دنيا رفت و آمنه هم رسولاللَّه)ص( را بدنيا آورد به نزد او رفتم وقتى رسول خدا)ص(
را ديديم در صورت او نورى بسيار مشاهده كردم و ديدم كه بين دو چشم او مىدرخشد، پس
او را در آغوش گرفتم و در صورت او بيشتر خيره شدم و دقت نمودم و از او بوى مشك
استتشمام مىنمودم و بر اثر در آغوش گرفتن او از شدت بوى مشك گويى به قطعهاى از
مشك مبدل شده بودم آنگاه آمنه با من شروع به سخن گفتن نمود و گفت: هنگامى كه زمان
بدنيا آمدن محمد فرا رسيد و كار بر من سخت شد، هم همه و صداهايى مىشنيدم كه به سخن
گفتن آدميان نمىماند، آنگاه پرچمى از ديبا بر شاخهاى از ياقوت ديدم كه بين آسمان
و زمين در اهتراز و حركت بود سپس نورى ديدم كه از سر او تابيد و در آسمان بالا رفت
و قصرهاى سرزمين شام را ديدم، سپس شير يالدارى را ديدم كه مىگذشت و مىگفت: اى
آمنه با ولادت پسرت ديگر پيشگويان و ساحران و بُتها رخت برمىبندند، آنگاه مرد
جوانى را ديدم كه كاملترين مردم از حُسن صورت بود و بلند قامت و سفيدرو و خوش لباس
بود، و گمان كردم كه كسى جز عبدالمطلب نيست كه به من نزديك شده و نوزاد را گرفت و
در حالى بر من وارد شد كه با او طشتى از طلاى زمّرد نشان و شانهاى از طلا بود، سپس
كيسهاى از حرير سبز بيرون آورد و درِ آن را باز كرد و ديدم كه در آن پر از عطر
سفيد است، پس از آن بر بدن نوزاد ماليد و آن را به كسى كه آنجا همراهش بود داد و او
از آن عطر بر شكم كودك ماليد و او را به سخن گفتن وادار كرد و با او سخنانى گفت كه
من نفهميدم چه مىگويد فقط اين جمله را شنيدم كه گفت: در امان و پناه خدا باشيد، به
تحقيق كه خداوند قلب تو را مملو و مالامال از ايمان و علم و بردبارى و يقين و عقل و
شجاعت نموده و تو بهترين آدميان هستى، خوشا بحال آنكه از تو پيروى كند و واى بر
آنكه از تو متابعت نكند و تو را مخالفت نمايد، سپس كيسه ديگرى از جنس حرير سفيد
بيرون آورد و باز كرد كه در آن مهر نبوت قرار داشت پس با آن بين دو كتف محمد)ص( را
مهر نمود و گفت: خداوند مرا امر فرمود كه در تو از روح القُدُس بدمم، پس بر نوزاد
دميد و لباسى بر تن او كرد و گفت: اين لباس نگهدارنده تو و حرز تو از بلايا و آفات
دنيوى است، پس اى عباس بدان اين چيزى است كه من با چشم خود ديدم، عباس گفت: من در
اين هنگام به آمنه گفتم كه جاى آن مهر را نشانم بده و او لباس محمد)ص( را به كنار
زد و آن لحظه ديدم كه مهر نبوت بين دو كتف رسولاللَّه)ص( خورده است، من اين جريان
را كتمان كردم و از ديگران پنهان داشتم، و كمكم جريان را فراموش كردم و بعدها از
اين ماجرا چيزى به رسولاللَّه)ص( نگفتم تا روزى كه به شرف اسلام نائل شدم و آنگاه
رسولاللَّه)ص( از آن جريان به من خبر داد.
در بحار آمده كه واقدى مىگويد: در جريان خواستگارى عبداللَّهبن عبدالمطلب از
آمنة بنت وهب، عقيلبن أبى وقّاص، چنين سخن را آغاز نمود: بسماللَّه الرحمن
الرحيم، حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه ما را از نسل ابراهيم)ع( و از شجره
اسماعيل)ع( و از شاخسار و از ثمره عبد مناف قرار داد(3) سپس عقيلبن ابى وقاص ثناى
خدواند متعال را به نحو شايسته و رسا و به زيباترين كلمات بهجاى آورد آنگاه ثناى
لات و عزّى را گفت،(4) آنگاه نكاح را منعقد ساخت، پس از آن به وهب پدر آمنه نگاه
كرد و گفت: اى أبى الوداع(5) من دختر بزرگوار تو آمنه را به عقد ازدواج پسر سيدمان
عبدالمطلب با مهريه چهارهزار درهم و پانصد مثقال طلاى سرخ، درآوردم وهب گفت: بله
قبول كردم، سپس آن دو يعنى عبداللَّه و آمنه را به خير و بزرگى دعا نمود آنگاه وهب
دستور داد تا غذا بياورند، پس غذا آوردند از انواع غذاهاى سرد و گرم و شيرين و شور
محيا شد و همه حاضران خوردند و نوشيدند، راوى مىگويد: آنگاه عبدالمطلب به پسرش
عبداللَّه به اندازه هزار درهم، مشك و عنبر و شيرينى و كافور بخشيد و وهب هم به
اندازه هزار درهم عنبر نثار كرد كه موجب شادى بيش از پيش مجلس گرديد، واقدى
مىگويد: هنگامى كه مجلس به پايان رسيد عبدالمطلب به وهب نگاه كرد و گفت: به خداى
آسمان قسم كه من امروز از زير اين سقف بيرون نمىروم مگر اينكه دست پسرم را در دست
همسرش بگذارم، وهب هم گفت: چارهاى نيست، پس وهب برخاست و نزد همسرش رفت و به او
گفت: بدان كه عبدالمطلب به خداى آسمان قسم خورده كه از زير اين سقف نرود مگر اينكه
عبداللَّه و آمنه را به همديگر برساند، همسر وهب همان لحظه برخاست و چند نفر از
زنان آرايشگر را جمع كرد و به آنها امر كرد تا آمنه را آرايش و زينت كنند، آنها نيز
دور آمنه را گرفتند يكى بر دست او نقش مىزد، آن يكى حنا مىزد و ديگرى گيسوان او
را مىبافت و هنگامى كه خورشيد به غروب رو نهاد كار ايشان تمام شد پس تختى از چوب
خيزران نهادند و آن را با انواع پارچه و ديباهاى منقوش فرش كرده و پوشاندند و كنيزى
بر كنار تخت نشسته بر سر آمنه تاجى نهاد و بر پيشانىاش زنجير جواهر نشان آويخته و
بر گردنش گردنبندهايى از مرواريد و جواهر نهاده و در دستانش انواع آنگشترها را قرار
دادند، آنگاه وهب آمد و به عبدالمطلب گفت: اى سرور من، عروس آماده است، به نزد عروس
بياييد، عبدالمطلب به پيش عروسش آمنه آمد، در حاليكه آمنه از زيبايى يكپارچه ماه
شده بود، پس عبدالمطلب به نزد تخت او آمد و بين چشمان عروسش را بوسيد آنگاه به پسرش
عبداللَّه گفت: پسرم كنار همسرت بر تخت بنشين و با ديدن او خوشحال باش، عبداللَّه
گام برداشت و روى تخت كنار عروسش آمنه نشست و عبدالمطلب از ديدن اين صحنه شادمان
گرديد و پس از آن آمنه به حضرت سيدالمرسلين و خاتم النبين محمد مصطفى)ص( حامله
گرديد، فرداى آن روز كه عبدالمطلب پسرش عبداللَّه را ديد متوجه شد كه نورى كه در
بين دو چشم عبداللَّه بود رفته و فقط به اندازه يك درهم درخشندگى در بين دو چشمش
باقى مانده و آن نور به سينه آمنه منتقل شده بود، عبدالمطلب برخاست و به نزد آمنه
رفت و به صورت او نظر انداخت و ديد كه نور صورت او مانند نور جمال عبداللَّه نيست
بلكه بسيار نورانىتر است، پس عبدالمطلب نزد حبيب راهب رفت و از او در اين مورد
سؤال نمود، حبيب گفت: بدانكه اين نور همان خود صاحب نور است كه در شكم مادرش قرار
گرفته است، عبدالمطلب برخاست و همراهانش نيز با او خارج شدند ولى عبداللَّه پيش
همسرش ماند تا زمانى كه زردى رنگ حنا از دستانش زدوده شود، و اين كار بهخاطر اين
است كه اعراب وقتى ازدواج مىنمايند و هنگام زفاف به نزد همسرشان مىروند دستانشان
را با حنا خضاب مىكنند و تا زمانى كه رنگ حنا از دستانشان زدوده شود از نزد همسر
خود خارج نمىشوند، عبداللَّه چهل روز نزد آمنه بود وقتى به نزد اهل مكه آمد همگان
ديدند كه نور بين دو چشم عبداللَّه از جاى خود رفته است، پس عبدالمطلب به نزد حبيب
راهب آمد و از او در اين مورد سؤال كرد و او پاسخ داد كه يكماه است كه فرزند
عبداللَّه )يعنى رسولاللَّه صلىاللَّه و عليه و اله( در رحم مادرش قرار گرفته
است، در اين زمان بود كه كوهها و درختان و آسمانها برخىشان به برخى ديگر تبريك
مىگفتند و بشارت مىدادند و مىگفتند: بدرستيكه محمد)ص( در رحم مادرش آمنه جاى
گرفته و يكماه است كه اين مهم به وقوع رسيده، آن زمان كوهها و درياها و آسمانها و
طبقات زمين از اين جريان خشنود گرديده و شادمانى نمودند در همين وقت بود كه نامهاى
از يثرب به عبدالمطلب رسيد و به او خبر دادند كه فاطمه دختر عبدالمطلب از دنيا رفته
است و در آن نامه آمده بود كه از او اموال بسيار زياد و با ارزشى بهجاى مانده است،
پس عبدالمطلب به پسرش عبداللَّه گفت: پسرم چارهاى نيست جز اينكه همراه من به يثرب
بيايى، عبداللَّه با پدرش مسافرت نمود و به شهر وارد شد و عبدالمطلب ارث دخترش را
گرفت پس از ده روز كه آنها وارد شهر يثرب شده بودند عبداللَّه به شدت بيمار شد و
بيشتر از پانزده روز زنده نماند و چون روز شانزدهم شد عبداللَّه وفات نمود و پدرش
روى قبر او قبّهاى بزرگ با گچ و آجر ساخت، آنگاه به مكه بازگشت و بزرگان قريش و
بنىهاشم به استقبال او آمد وقتى خبر فوت عبداللَّه به آمنه رسيد بسيار گريست و
گيسوان خويش را پريشان نمود و كَنْدْ و بر صورتش لطمه زد و گريبان خود را چاك داد
عبدالمطلب وقتى احوال آمنه را ديد با نوازش و مهربانى قلب او را تسكين داد و به او
هزار درهم نقره داد و به او تاج جواهرنشان كه عبد مناف به برخى از دخترانش ميداد،
عطا نمود و او گفت: اى آمنه غمگين مباش كه تونزد من گرانقدر و بزرگى بهخاطر فرزندى
كه در رحم خويش دارى، ناراحت مباش پس او نيز خاموش شد و دلش آرام گرفت.
واقدى مىگويد: هنگامى كه ماه دوم حمل رسولاللَّه)ص( )در رحم مادرش آمنه شد(
خداوند تعالى به منادى امر كرد تا در آسمانها و زمين به ملائكه ندا دهد كه: براى
محمد)ص( و آمنه )به بركت وجود پيامبر صلىاللَّه و عليه و اله( همواره استغفار
نماييد.
واقدى مىگويد: وقتى ماه سوم حمل رسولاللَّه)ص( )در رحم مادرش( شد، در اين ميان
ابوقحافه از شام باز مىگشت، هنگامى كه به نزديك مكه رسيد شترش سر خود را بر زمين
به حالت سجده گذاشت در آن لحظه أبوقُحافه تركه چوبى در دست داشت پس ناقه را به شدت
و به دردناكترين حالت مضروب ساخت ولى شتر سرش را بالا نياورد، أبوقُحافه گفت: من
تاكنون شترى را نديدهام كه صاحبش را ترك كند و نافرمانى او را نمايد در اين هنگامى
منادى ندا داد: أباقحافه ناقهات را بهخاطر اينكه نافرمانى تو را مىكند مضروب نكن
مگر نمىبينى كوه و دريا و درختان )به جز آدميان( براى خداوند سجده مىكنند،
ابوقحافه گفت: اى منادى آنها براى چه چنين مىكنند؟ گفت: بدانكه پيامبر اكنون سه
ماه است كه به امر خداوند در رحم مادرش وجود و تكوين يافته، أبوقحافه پرسيد: او چه
وقت بدنيا مىآيد؟ گفت: اگر خدا بخواهد خواهى ديد، اى اباقحافه واى بر بندگان و
پرستشگران بتها از شمشير او و يارانش، ابوقحافه گفت: ساعتى توقف نمودم تا اينكه
ناقه سر از زمين برداشت و من به سوى عبدالمطلب آمدم و جريان تعريف كردم.
واقدى مىگويد: هنگامى كه ماه چهارم حمل رسولاللَّه)ص( شد، مرد زاهدى در راه رفتن
به طائف بود، او صومعهاى در نزديكى مكه )به فاصله يك روز راه رفتن( داشت. رواى
مىگويد: پس آن زاهد كه نامش حبيب بود از صومعه خارج شد و به نزد بعضى از دوستانش
در مكه آمد هنگامى كه به نزديكى مكه )ارض موقف( رسيد ناگهان ديد كودكى پيشانىاش را
بر زمين گذاشته و با سر سجده نموده است، حبيب مىگويد: به سوى او رفتم و نشستم او
را گرفتم و خواستم كه از جايش بلند كنم كه ناگاه منادى نداد داد كه: اى حبيب او را
رها كن، مگر نمىبينى كه همه مخلوقات از خشكى و دريا و دشت و كوه به شكرانه اينكه
پيامبر پاك نهاد رضى، مرضى، اكنون پنج ماه در حم مادرش به سر مىبرد خداوند را سجده
نمودهاند، اين كودك هم به خداوند سجده كرده. حبيب گفت: من از پيش آن كودك راه
افتادم و به مكه داخل شدم و جريان را براى عبدالمطلب بازگو كردم آنگاه او گفت: اين
جريان و اسم پيامبر موعود را كتمان كن و از ديگران پوشيده بدار كه او دشمنانى دارد،
آنگاه حبيب به صومعه خود بازگشت هنگامى كه به آنجا رسيد صومعه شروع به لرزيدن نمود
و آرام نگرفت وقتى كه حبيب به محل عبادت و محراب خود رسيد ديد كه بر آن محراب و
محراب همه راهبان نوشته شد: اى اهل دير و صومعه به خدا و رسولش محمدبن عبداللَّه)ص(
ايمان بياوريد كه بزودى بدنيا خواهد آمد، پس خوشا به حال آنانكه به خدا ايمان
بياورند كه از رستگاران هستند و واى بر كسى كه بخدا كفر بورزد كه از اشقياء خواهد
بود، حبيب مىگويد: من گفتم به چشم اطاعت مىكنم بدرستيكه من مؤمن بخدا و تبعيت
كنندهاى غير منكر هستم.
واقدى مىگويد: هنگامى كه ماه ششم حمل رسولاللَّه)ص( شد در همان ايام روزى اهل
مدينه و يمن براى برپايى مراسم عيد از شهرها بيرون رفتند و رسم اعراب اين بود كه شش
روز در سال به مناسبت عيد از شهر بيرون رفته و نزد درخت بزرگى بهنام ذاتانواط
مىرفتند )و اين درخت همانى است كه خداوند در كتابش از آن ياد كرده آنجا كه
مىفرمايد: وَ مَنَاةِ الثَّالِثَةَ اُخرى( مردم نزد آن درخت مىرفتند و مىخوردند
و مىآشاميدند و شادى مىكردند و به آن درخت تقرّب مىجستند در همين اثنا از ميان
درخت نداى بلندى برخاست و منادى گفت:اى اهل يمن، اى اهل يمامه، اى كسانى كه خدايانِ
دست ساخته خود را عبادت مىكنيد و بر بُتها سجده مىنماييد: )جاءَالْحَقُ وَ زَهَقَ
الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً( آگاه باشيد كه حق آمد و باطل رفت و بدرستيكه باطل رفتنى
است، اى مردم )بتپرست( زمان هلاك شما فرا رسيده و مرگ فرا روى شماست و زمان آه و
ناله و زارى و افغان شما بتپرستان نزديك است، راوى مىگويد: مردم با شنيدن اين ندا
ناله كنان پراكنده شدند و با بهت و حيرت و تعجب از اين ماجرا به منازل خويش
بازگشتند.
واقدى مىگويد: هنگامى كه ماه هفتم حمل رسولاللَّه)ص( شد، در همان ايام مردى به
نام سواربن قارب به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: آگاه باش اى اباالحارث(6) ديشب بين
خواب و بيدارى بودم كه ديدم درهاى آسمان گشوده شد و ملائكه به زمين نازل شدند در
حاليكه با ايشان لباسهايى رنگارنگ بود و مىگفتند: زمين را زينت كنيد كه به زودى
شخصى بدنيا خواهد آمد كه نامش احمد است او نوه عبدالمطلب است، او فرستاده خداوند به
زمين و به همه مرم از سياه و سرخ و زرد و كوچك و بزرگ و مرد و زن است، او صاحب
شمشير برنده و تير شكافنده است، من از يكى از ملائك پرسيدم: اين فرد كيست كه درباره
او سخن مىگوييد؟ او گفت: اى واى بر تو )او را نمىشناسى( او محمدبن عبداللَّه بن
عبدالمطلببن هاشمبن عبد مناف است، آنگاه سواربن قارب گفت: اين جريانى بود كه
ديدم، عبدالمطلب به او گفت: اين رؤيا را از ديگران مخفى كن و به كسى از آن خبر مده
تا ببينم چه خواهد شد.
واقدى مىگويد: هنگامى كه نُه ماه از تكوين وجود مقدس رسولاللَّه)ص( در رحم
مادرشان گذشت خداوند به ملائكه همه آسمانها امر فرمود تا به زمين فرود بيايند، پس
ده هزار فرشته كه هر يك از آنها چراغى بهدست داشت كه مشتعل و نورافشان بودند بدون
اينكه روغنى داشته باشند و بر هر چراغ نوشته شده بود )لا إله إلَّااللَّه، مُحَمَّد
رسولاللَّه( كه هر عرب با سواد آن را خواند، آنگاه اطراف مكه در بيابانهاى مجاور
توقف نمودند در اين هنگام منادى نداد داد: اين نور محمد رسولاللَّه)ص( است مردم و
شاهدان اين جريان را به عبدالمطلب اطلاع دادند و او امر كرد كه اين جريان را براى
كسى بازگو نكنند تا زمان آن فرا برسد.
واقدى مىگويد: هنگامى كه نُه ماه بر رسولاللَّه)ص( تمام و كامل شد آمنه مادر
رسولاللَّه به مادرش »بَرَّةْ« نظاره كرد و گفت: مادر جان دوست دارم به داخل خانه
بروم و ساعتى بياد همسرم عبداللَّه بگريم و به ياد صورت زيباى او و جوانىاش اشك
بريزم و با خود خلوت نمايم پس كسى بر من داخل نشود، مادر آمنه به او گفت: اى آمنه
برو و گريه كن كه حق دارى اشك بريزى، آمنه به تنهايى وارد خانه شد و نشست و شروع به
گريستن نمود در مقابل او شمعى روشن بود و در دستش دوك ريسندگى از جنس آبنوس بود كه
بر آن قطعهاى عقيق قرار داشت. آمنه گريه مىكرد و در فراق شوهرش عبداللَّه مرثيه
سرايى و نوحهگرى مىكرد تا اينكه درد زايمان او شروع شد پس از جا برخاست و به سوى
در رفت تا آن را باز كند ولى در باز نشد، به جاى خود بازگشت و گفت: اى واى از
تنهايى، در اين هنگام درد او بيشتر شد و زمان وضع حمل رسيد، در اين حال او چيزى
نفهميد تا اينكه سقف اتاق شكافته شدو از بالا چهار حورى پايين آمدند و خانه از نور
صورت ايشان روشن شد و به آمنه گفتند: ناراحت مباش و نترس كه ما به نزد تو آمدهايم
تا به تو خدمت نماييم و از وضع حمل بيمناك مباش، پس يكى از حوريان در سمت راست آمنه
ديگرى در سمت چپ و يكى در مقابل و يكى در پشت او نشستند، در اين زمان آمنه به آرامى
به خواب رفت و خوابيد. ابن عباس مىگويد: هرگز اين چنين نبود كه مادر كودك در هنگام
تولّد فرزندش و خروج او از شكمش در خواب باشد، وقتى مادر پيامبر صلىاللَّه و عليه
و اله بيدار شد ديد كه محمد)ص( متولد شده بود و در پايين پاى مادرش بود كه
پيشانىاش را به حال سجده بر خدا به زمين گذاشت سپس دو انگشت وسط و سبّابهاش را به
آسمان بلند كرد و فرمود: لا إله إلَّا اللَّه.
واقدى مىگويد: رسولاللَّه)ص( در شب جمعه قبل از طلوع فجر در هفدهم ربيعالاول
بدنيا آمد در سالى كه نُه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات حضرت
آدم)ع( گذشته بود.
واقدى مىگويد: مادرش آمنه به صورت رسولاللَّه)ص( نظاره كرد و ديد كه بر چشمانش
سرمه كشيده شد و بر پيشانى و چانهاش نقش زده شد است، از جمال پيامبر صلىاللَّه
عليه و اله نورى ساطع شده كه ظلمت شب را روشن نموده.
آنگاه سقف خانه بالا رفت و شكافت و آمنه بواسطه نور روى رسولاللَّه)ص( همه مناظر
زيبا را ديد و قصرها را با حرمها و اندرونى شان ديد، در آن شب بيست و چهار ستون از
ايوان كسرى شكست و فرو ريخت و در آن شب آتش آتشكده فارس خاموش شد و در آن شب برقى
فروزان در همه خانهها و اتاقهاى اهل ايمان در دنيا بالا رفت، در خانهها و اتاقهاى
كسانى خداوند تعالى با علم خويش مىدانست كه ايشان به خدا و رسولش)ص( ايمان
مىآورند و اين نور در خانههاى اهل كفر به امر خدا درخشنده نگرديد و در شرق و غرب
عالم هيچ بُتى نماند مگر اينكه با صورت به زمين افتاد و به حال خوارى با پيشانى نقش
زمين شده بود و همه اينها بهخاطر عظمت رسولاللَّه صلىاللَّه و عليه و اله بود.