زندگانى پيامبر (ص)
( الدمعة الساكبة )

آيت الله بهبهاني
مترجم : ابراهيم سلطانى‏نسب

- ۳ -


فصل سوم

 در بيان تاريخ ولادت رسول‏اللَّه)ص( و جريانات مربوط به آن و آنچه از معجزات و كرامات و خوابهايى كه در آن هنگام واقع شد

 مرحوم مجلسى)قدس‏سره( در بحار آورده است: بدان كه همه علماى اماميه مگر اندكى از ايشان متفق‏القول مى‏گويند كه ولادت آنحضرت در هفدهم ماه ربيع‏الاول واقع شد ولى بيشتر اهل سنت قائل هستند كه ايشان در دوازدهم ربيع‏الاول بدنيا آمدند و عده قليلى از ايشان هم مى‏گويند آنحضرت در ماه مبارك رمضان متولد شدند و امّا در روز ولادت ايشان مشهور بين علماى ما و آنچه از اخبار استفاده مى‏شود اين است كه وجود مقدس نبى مكرم اسلام)ص( در روز جمعه متولد شدند و مشهور بين اهل سنت روز دوشنبه است و نيز بين علماى ما و اهل سنت مشهورترين قول اين است كه آنحضرت بعد از طلوع فجر بدنيا آمد و نيز گفته‏اند كه هنگام ظهر متولد شد.

 جماعتى از مورخين و سيره‏نويسان آورده‏اند كه هنگام ولادت رسول‏اللَّه)ص( روز بيستم يا بيست و هشتم يا اوّل ماه نيسان رومى و هفدهم دى ماه به حساب فارسيان در زمان حكومت كسرى انوشيروان در سال چهل و دوم حكمرانى‏اش و هشتصد و هشتاد و دو سال پس از وفات اسكندر فرمانرواى روم و در عام‏الفيل پنجاه و پنج يا پنجاه و چهار سال بعد از واقعه حمله ابرهه به همراه سپاه فيل‏سواران به كعبه و شكست ايشان بود و نيز گفته‏اند كه ايشان در سالروز آن واقعه بدنيا آمده‏اند، برخى نيز آورده‏اند كه ايشان سى سال پس از واقعه حمله ابرهه بدنيا آمد و عده‏اى نيز مى‏گويند كه چهل سال پس از آن واقعه بدنيا آمد ولى قول صحيح‏تر آن است كه حضرت رسول)ص( در همان سال عام‏الفيل بدنيا آمدند. يكى از منجمين به‏نام ابومعشر بلخى مى‏گويد: طالع ولادت رسول‏اللَّه)ص( در درجه بيستم از جدى بود هنگامى كه زحل و مشترى در عقرب و مرّيخ در مكان خود در حمل قرار داشت و خورشيد در شرف خود در حمل بود و زهره در شرف خود در حوت و عطارد هم در حوت بود و ماه در اوّل ميزان و رأس در جوزاء و ذنب در قوس قرار داشتند.

 آن حضرت در خانه‏اى معروف به دار محمدبن يوسف بدنيا آمد كه آن خانه متعلق به پيامبر بود و بعد آن را به عقيل‏بن ابيطالب بخشيد بعدها آن خانه را اولاد محمدبن يوسف برادر حجاج خريده و به خانه خود ضميمه كرد پس چون دوران حكومت هارون رسيد مادرش خيزران آن خانه را گرفت و از خانه‏هاى اطراف جدا ساخته و آن را تبديل به مسجد كرد و هم‏اكنون آن خانه كه تبديل به مسجد شده موجود و معروف است و مردم آن را زيارت كرده و در آن نماز مى‏خوانند.

 شيخ صدوق)ره(، در اكمال از على‏بن احمد و او نيز از احمدبن يحيى و او هم از محمدبن اسماعيل از عبداللَّه‏بن از عبداللَّه‏بن محمد از پدرش از خالدبن الياس از ابى بكربن عبداللَّه‏بن أبى جهم از پدرش از جدش آورده كه: شنيدم ابوطالب از عبدالمطلب نقل مى‏كرد كه پدرم عبدالمطلب جريانى را تعريف مى‏كرد و مى‏فرمود: در اتاق خود خوابيده بودم كه خوابى ديدم و از آن هراسان شدم، در اين هنگام يكى از زنان پيشگوى قريش به نزديك من آمد در حاليكه من عبايى از خز بر تن داشتم و آن كاهنه با مشت بر شانه من زد و هنگامى كه به من نگاه كرد متوجه تغيير در صورت من شد )در آن زمان من بزرگ قوم خويش بودم( آنگاه آن كاهنه ايستاد و گفت: در شأن بزرگ عرب نيست كه رنگ چهره‏اش تغيير كند، آيا از حوادث و وقايع زمانه نگران هستى؟ من به او گفتم: من ديشب در اتاق خويش در خواب بودم و ديدم كه گويى درختى بر پشت من رشد كرد و آنقدر بزرگ شد كه نوك آن به آسمان سركشيد و شاخه‏هاى آن به شرق و غرب عالم كشيده شد و نورى را ديدم كه از آن درخشيدن گرفت بطوريكه آن نور هفتاد برابر نورانى‏تر از نور خورشيد بود و ديدم كه همه مردم از عرب و غير عرب به آن سجده مى‏نمايند و هر روز آن درخت بزرگتر و نورانى‏تر مى‏شود آنگاه ديدم گروهى از مردان قريش مى‏خواهند آن را قطع كنند پس هنگامى كه به درخت نزديك شدند، آنان را مردانى زيبارو آنها را گرفتند و مانند اينكه لباسى را تكان مى‏دهند آنها را تكان داده و پشتشان را شكسته و چشمشهايشان را بيرون آوردند. من دستم را دراز كردم تا شاخه‏اى از آن شاخه‏ها را بگيرم كه يكى از آن جوانان با فرياد به من گفت: صبر كن! از اين درخت چيزى نصيب تو نمى‏شود، من گفتم: براى چه نصيب من نمى‏شود در حاليكه درخت از من است، آن جوان گفت: اين درخت براى كسانى است كه به آن تعلق دارند و آنها نيز به سوى درخت رفتند. من وحشت زده و نالان از خواب پريدم در حاليكه رنگ در چهره‏ام نمانده بود، در اين هنگام ديدم كه رنگ چهره آن زن پيشگو تغيير كرده است آنگاه گفت: اگر رؤياى تو درست باشد از صلب تو پسرى بدنيا خواهد آمد كه مالك شرق و غرب عالم مى‏گردد و در ميان مردم نبوت مى‏كند و از من دور شد، ابوطالب در حاليكه اين جريان را تعريف مى‏كرد محمد)ص( از مجلس خارج شد و ابوطالب گفت: آن درخت بخدا قسم أباالقاسم امين)محمد صلى‏اللَّه و عليه و اله( است...

 ابوجعفر محمدبن على‏بن الحسين‏بن بابويه)ره( گفت: همانا ابوطالب عموى رسول‏اللَّه)ص( فردى مؤمن به خدا بود و ليكن براى اينكه بتواند بيشتر آن حضرت را يارى نمايد اظهار به شرك مى‏كرد و ايمان خويش را مخفى نگاه مى‏داشت.

 و به اسنادش از محمدبن مروان از امام صادق)ع( نقل است كه فرمود: همانا ابوطالب شرك را اظهار و ايمان خويش به خداوند را مخفى مى‏نمود پس هنگامى كه زمان وفاتش رسيد، خداوند عزوجل به رسول‏اللَّه)ص( وحى فرمود: از مكه خارج شود كه در آنجا هيچ يارى ندارى، رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه و عليه و اله نيز بعد از وفات عمويش ابوطالب به سوى مدينه مهاجرت فرمود.

 به همان سند از اصبغ‏بن نباته نقل است كه گفت، شنيدم كه اميرالمؤمنين)ع( مى‏فرمايد: بخدا قسم پدرم و جدم عبدالمطلب و هاشم و عبد مناف هرگز هيچ بتى را نپرستيدند، از حضرت پرسيده شد، پس آنها چه چيز را يا چه كس را عبادت مى‏كردند؟ حضرت فرمود: آنها به سوى كعبه همچون پدرشان ابراهيم)ع( و طبق آئين او نماز مى‏خواندند و پيرو او بودند.

 در امالى به اسنادش از ابن عباس نقل است كه شنيدم از پدرم عباس كه مى‏گفت: وقتى عبداللَّه براى عبدالمطلب بدنيا آمد، ما در صورت او نورى مانند نور خورشيد مشاهده كرديم، پدرم گفت: بدرستيكه براى اين پسر مقام بزرگى است، آنگاه گفت: شبى در خواب ديدم كه از بينى اين كودك پرنده‏اى سفيد خارج شد و به پرواز درآمد و از شرق و غرب گذشت سپس بازگشت و بر بالاى خانه كعبه افتاد پس همه قريش درباره او سخن مى‏گفتند و در همين ميان كه مردم درباره او فكر و تأمّل مى‏نمودند نورى بين آسمان و زمين درخشيدن گرفت و امتداد پيدا كرد تا اينكه مشرق و مغرب عالم را فرا گرفت، چون از خواب بيدار شدم از زن پيشگويى از قبيله بنى مخزوم در اين مورد سؤال كردم و او به من گفت: اگر خواب تو درست باشد از صلب پسرت عبداللَّه پسرى متولد مى‏گردد كه اهل شرق و غرب عالم تابع او مى‏شوند، ابن‏عباس مى‏گويد: پدرم گفت: من تلاش كردم تا عبداللَّه با آمنه ازدواج نمايد و آمنه از زيباترين زنان قريش بود. هنگامى كه عبداللَّه از دنيا رفت و آمنه هم رسول‏اللَّه)ص( را بدنيا آورد به نزد او رفتم وقتى رسول خدا)ص( را ديديم در صورت او نورى بسيار مشاهده كردم و ديدم كه بين دو چشم او مى‏درخشد، پس او را در آغوش گرفتم و در صورت او بيشتر خيره شدم و دقت نمودم و از او بوى مشك استتشمام مى‏نمودم و بر اثر در آغوش گرفتن او از شدت بوى مشك گويى به قطعه‏اى از مشك مبدل شده بودم آنگاه آمنه با من شروع به سخن گفتن نمود و گفت: هنگامى كه زمان بدنيا آمدن محمد فرا رسيد و كار بر من سخت شد، هم همه و صداهايى مى‏شنيدم كه به سخن گفتن آدميان نمى‏ماند، آنگاه پرچمى از ديبا بر شاخه‏اى از ياقوت ديدم كه بين آسمان و زمين در اهتراز و حركت بود سپس نورى ديدم كه از سر او تابيد و در آسمان بالا رفت و قصرهاى سرزمين شام را ديدم، سپس شير يالدارى را ديدم كه مى‏گذشت و مى‏گفت: اى آمنه با ولادت پسرت ديگر پيشگويان و ساحران و بُتها رخت برمى‏بندند، آنگاه مرد جوانى را ديدم كه كاملترين مردم از حُسن صورت بود و بلند قامت و سفيدرو و خوش لباس بود، و گمان كردم كه كسى جز عبدالمطلب نيست كه به من نزديك شده و نوزاد را گرفت و در حالى بر من وارد شد كه با او طشتى از طلاى زمّرد نشان و شانه‏اى از طلا بود، سپس كيسه‏اى از حرير سبز بيرون آورد و درِ آن را باز كرد و ديدم كه در آن پر از عطر سفيد است، پس از آن بر بدن نوزاد ماليد و آن را به كسى كه آنجا همراهش بود داد و او از آن عطر بر شكم كودك ماليد و او را به سخن گفتن وادار كرد و با او سخنانى گفت كه من نفهميدم چه مى‏گويد فقط اين جمله را شنيدم كه گفت: در امان و پناه خدا باشيد، به تحقيق كه خداوند قلب تو را مملو و مالامال از ايمان و علم و بردبارى و يقين و عقل و شجاعت نموده و تو بهترين آدميان هستى، خوشا بحال آنكه از تو پيروى كند و واى بر آنكه از تو متابعت نكند و تو را مخالفت نمايد، سپس كيسه ديگرى از جنس حرير سفيد بيرون آورد و باز كرد كه در آن مهر نبوت قرار داشت پس با آن بين دو كتف محمد)ص( را مهر نمود و گفت: خداوند مرا امر فرمود كه در تو از روح القُدُس بدمم، پس بر نوزاد دميد و لباسى بر تن او كرد و گفت: اين لباس نگهدارنده تو و حرز تو از بلايا و آفات دنيوى است، پس اى عباس بدان اين چيزى است كه من با چشم خود ديدم، عباس گفت: من در اين هنگام به آمنه گفتم كه جاى آن مهر را نشانم بده و او لباس محمد)ص( را به كنار زد و آن لحظه ديدم كه مهر نبوت بين دو كتف رسول‏اللَّه)ص( خورده است، من اين جريان را كتمان كردم و از ديگران پنهان داشتم، و كم‏كم جريان را فراموش كردم و بعدها از اين ماجرا چيزى به رسول‏اللَّه)ص( نگفتم تا روزى كه به شرف اسلام نائل شدم و آنگاه رسول‏اللَّه)ص( از آن جريان به من خبر داد.

 در بحار آمده كه واقدى مى‏گويد: در جريان خواستگارى عبداللَّه‏بن عبدالمطلب از آمنة بنت وهب، عقيل‏بن أبى وقّاص، چنين سخن را آغاز نمود: بسم‏اللَّه الرحمن الرحيم، حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه ما را از نسل ابراهيم)ع( و از شجره اسماعيل)ع( و از شاخسار و از ثمره عبد مناف قرار داد(3) سپس عقيل‏بن ابى وقاص ثناى خدواند متعال را به نحو شايسته و رسا و به زيباترين كلمات به‏جاى آورد آنگاه ثناى لات و عزّى را گفت،(4) آنگاه نكاح را منعقد ساخت، پس از آن به وهب پدر آمنه نگاه كرد و گفت: اى أبى الوداع(5) من دختر بزرگوار تو آمنه را به عقد ازدواج پسر سيدمان عبدالمطلب با مهريه چهارهزار درهم و پانصد مثقال طلاى سرخ، درآوردم وهب گفت: بله قبول كردم، سپس آن دو يعنى عبداللَّه و آمنه را به خير و بزرگى دعا نمود آنگاه وهب دستور داد تا غذا بياورند، پس غذا آوردند از انواع غذاهاى سرد و گرم و شيرين و شور محيا شد و همه حاضران خوردند و نوشيدند، راوى مى‏گويد: آنگاه عبدالمطلب به پسرش عبداللَّه به اندازه هزار درهم، مشك و عنبر و شيرينى و كافور بخشيد و وهب هم به اندازه هزار درهم عنبر نثار كرد كه موجب شادى بيش از پيش مجلس گرديد، واقدى مى‏گويد: هنگامى كه مجلس به پايان رسيد عبدالمطلب به وهب نگاه كرد و گفت: به خداى آسمان قسم كه من امروز از زير اين سقف بيرون نمى‏روم مگر اينكه دست پسرم را در دست همسرش بگذارم، وهب هم گفت: چاره‏اى نيست، پس وهب برخاست و نزد همسرش رفت و به او گفت: بدان كه عبدالمطلب به خداى آسمان قسم خورده كه از زير اين سقف نرود مگر اينكه عبداللَّه و آمنه را به همديگر برساند، همسر وهب همان لحظه برخاست و چند نفر از زنان آرايشگر را جمع كرد و به آنها امر كرد تا آمنه را آرايش و زينت كنند، آنها نيز دور آمنه را گرفتند يكى بر دست او نقش مى‏زد، آن يكى حنا مى‏زد و ديگرى گيسوان او را مى‏بافت و هنگامى كه خورشيد به غروب رو نهاد كار ايشان تمام شد پس تختى از چوب خيزران نهادند و آن را با انواع پارچه و ديباهاى منقوش فرش كرده و پوشاندند و كنيزى بر كنار تخت نشسته بر سر آمنه تاجى نهاد و بر پيشانى‏اش زنجير جواهر نشان آويخته و بر گردنش گردنبندهايى از مرواريد و جواهر نهاده و در دستانش انواع آنگشترها را قرار دادند، آنگاه وهب آمد و به عبدالمطلب گفت: اى سرور من، عروس آماده است، به نزد عروس بياييد، عبدالمطلب به پيش عروسش آمنه آمد، در حاليكه آمنه از زيبايى يكپارچه ماه شده بود، پس عبدالمطلب به نزد تخت او آمد و بين چشمان عروسش را بوسيد آنگاه به پسرش عبداللَّه گفت: پسرم كنار همسرت بر تخت بنشين و با ديدن او خوشحال باش، عبداللَّه گام برداشت و روى تخت كنار عروسش آمنه نشست و عبدالمطلب از ديدن اين صحنه شادمان گرديد و پس از آن آمنه به حضرت سيدالمرسلين و خاتم النبين محمد مصطفى)ص( حامله گرديد، فرداى آن روز كه عبدالمطلب پسرش عبداللَّه را ديد متوجه شد كه نورى كه در بين دو چشم عبداللَّه بود رفته و فقط به اندازه يك درهم درخشندگى در بين دو چشمش باقى مانده و آن نور به سينه آمنه منتقل شده بود، عبدالمطلب برخاست و به نزد آمنه رفت و به صورت او نظر انداخت و ديد كه نور صورت او مانند نور جمال عبداللَّه نيست بلكه بسيار نورانى‏تر است، پس عبدالمطلب نزد حبيب راهب رفت و از او در اين مورد سؤال نمود، حبيب گفت: بدانكه اين نور همان خود صاحب نور است كه در شكم مادرش قرار گرفته است، عبدالمطلب برخاست و همراهانش نيز با او خارج شدند ولى عبداللَّه پيش همسرش ماند تا زمانى كه زردى رنگ حنا از دستانش زدوده شود، و اين كار به‏خاطر اين است كه اعراب وقتى ازدواج مى‏نمايند و هنگام زفاف به نزد همسرشان مى‏روند دستانشان را با حنا خضاب مى‏كنند و تا زمانى كه رنگ حنا از دستانشان زدوده شود از نزد همسر خود خارج نمى‏شوند، عبداللَّه چهل روز نزد آمنه بود وقتى به نزد اهل مكه آمد همگان ديدند كه نور بين دو چشم عبداللَّه از جاى خود رفته است، پس عبدالمطلب به نزد حبيب راهب آمد و از او در اين مورد سؤال كرد و او پاسخ داد كه يكماه است كه فرزند عبداللَّه )يعنى رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه و عليه و اله( در رحم مادرش قرار گرفته است، در اين زمان بود كه كوهها و درختان و آسمانها برخى‏شان به برخى ديگر تبريك مى‏گفتند و بشارت مى‏دادند و مى‏گفتند: بدرستيكه محمد)ص( در رحم مادرش آمنه جاى گرفته و يكماه است كه اين مهم به وقوع رسيده، آن زمان كوهها و درياها و آسمانها و طبقات زمين از اين جريان خشنود گرديده و شادمانى نمودند در همين وقت بود كه نامه‏اى از يثرب به عبدالمطلب رسيد و به او خبر دادند كه فاطمه دختر عبدالمطلب از دنيا رفته است و در آن نامه آمده بود كه از او اموال بسيار زياد و با ارزشى به‏جاى مانده است، پس عبدالمطلب به پسرش عبداللَّه گفت: پسرم چاره‏اى نيست جز اينكه همراه من به يثرب بيايى، عبداللَّه با پدرش مسافرت نمود و به شهر وارد شد و عبدالمطلب ارث دخترش را گرفت پس از ده روز كه آنها وارد شهر يثرب شده بودند عبداللَّه به شدت بيمار شد و بيشتر از پانزده روز زنده نماند و چون روز شانزدهم شد عبداللَّه وفات نمود و پدرش روى قبر او قبّه‏اى بزرگ با گچ و آجر ساخت، آنگاه به مكه بازگشت و بزرگان قريش و بنى‏هاشم به استقبال او آمد وقتى خبر فوت عبداللَّه به آمنه رسيد بسيار گريست و گيسوان خويش را پريشان نمود و كَنْدْ و بر صورتش لطمه زد و گريبان خود را چاك داد عبدالمطلب وقتى احوال آمنه را ديد با نوازش و مهربانى قلب او را تسكين داد و به او هزار درهم نقره داد و به او تاج جواهرنشان كه عبد مناف به برخى از دخترانش ميداد، عطا نمود و او گفت: اى آمنه غمگين مباش كه تونزد من گرانقدر و بزرگى به‏خاطر فرزندى كه در رحم خويش دارى، ناراحت مباش پس او نيز خاموش شد و دلش آرام گرفت.

 واقدى مى‏گويد: هنگامى كه ماه دوم حمل رسول‏اللَّه)ص( )در رحم مادرش آمنه شد( خداوند تعالى به منادى امر كرد تا در آسمانها و زمين به ملائكه ندا دهد كه: براى محمد)ص( و آمنه )به بركت وجود پيامبر صلى‏اللَّه و عليه و اله( همواره استغفار نماييد.

 واقدى مى‏گويد: وقتى ماه سوم حمل رسول‏اللَّه)ص( )در رحم مادرش( شد، در اين ميان ابوقحافه از شام باز مى‏گشت، هنگامى كه به نزديك مكه رسيد شترش سر خود را بر زمين به حالت سجده گذاشت در آن لحظه أبوقُحافه تركه چوبى در دست داشت پس ناقه را به شدت و به دردناكترين حالت مضروب ساخت ولى شتر سرش را بالا نياورد، أبوقُحافه گفت: من تاكنون شترى را نديده‏ام كه صاحبش را ترك كند و نافرمانى او را نمايد در اين هنگامى منادى ندا داد: أباقحافه ناقه‏ات را به‏خاطر اينكه نافرمانى تو را مى‏كند مضروب نكن مگر نمى‏بينى كوه و دريا و درختان )به جز آدميان( براى خداوند سجده مى‏كنند، ابوقحافه گفت: اى منادى آنها براى چه چنين مى‏كنند؟ گفت: بدانكه پيامبر اكنون سه ماه است كه به امر خداوند در رحم مادرش وجود و تكوين يافته، أبوقحافه پرسيد: او چه وقت بدنيا مى‏آيد؟ گفت: اگر خدا بخواهد خواهى ديد، اى اباقحافه واى بر بندگان و پرستشگران بتها از شمشير او و يارانش، ابوقحافه گفت: ساعتى توقف نمودم تا اينكه ناقه سر از زمين برداشت و من به سوى عبدالمطلب آمدم و جريان تعريف كردم.

 واقدى مى‏گويد: هنگامى كه ماه چهارم حمل رسول‏اللَّه)ص( شد، مرد زاهدى در راه رفتن به طائف بود، او صومعه‏اى در نزديكى مكه )به فاصله يك روز راه رفتن( داشت. رواى مى‏گويد: پس آن زاهد كه نامش حبيب بود از صومعه خارج شد و به نزد بعضى از دوستانش در مكه آمد هنگامى كه به نزديكى مكه )ارض موقف( رسيد ناگهان ديد كودكى پيشانى‏اش را بر زمين گذاشته و با سر سجده نموده است، حبيب مى‏گويد: به سوى او رفتم و نشستم او را گرفتم و خواستم كه از جايش بلند كنم كه ناگاه منادى نداد داد كه: اى حبيب او را رها كن، مگر نمى‏بينى كه همه مخلوقات از خشكى و دريا و دشت و كوه به شكرانه اينكه پيامبر پاك نهاد رضى، مرضى، اكنون پنج ماه در حم مادرش به سر مى‏برد خداوند را سجده نموده‏اند، اين كودك هم به خداوند سجده كرده. حبيب گفت: من از پيش آن كودك راه افتادم و به مكه داخل شدم و جريان را براى عبدالمطلب بازگو كردم آنگاه او گفت: اين جريان و اسم پيامبر موعود را كتمان كن و از ديگران پوشيده بدار كه او دشمنانى دارد، آنگاه حبيب به صومعه خود بازگشت هنگامى كه به آنجا رسيد صومعه شروع به لرزيدن نمود و آرام نگرفت وقتى كه حبيب به محل عبادت و محراب خود رسيد ديد كه بر آن محراب و محراب همه راهبان نوشته شد: اى اهل دير و صومعه به خدا و رسولش محمدبن عبداللَّه)ص( ايمان بياوريد كه بزودى بدنيا خواهد آمد، پس خوشا به حال آنانكه به خدا ايمان بياورند كه از رستگاران هستند و واى بر كسى كه بخدا كفر بورزد كه از اشقياء خواهد بود، حبيب مى‏گويد: من گفتم به چشم اطاعت مى‏كنم بدرستيكه من مؤمن بخدا و تبعيت كننده‏اى غير منكر هستم.

 واقدى مى‏گويد: هنگامى كه ماه ششم حمل رسول‏اللَّه)ص( شد در همان ايام روزى اهل مدينه و يمن براى برپايى مراسم عيد از شهرها بيرون رفتند و رسم اعراب اين بود كه شش روز در سال به مناسبت عيد از شهر بيرون رفته و نزد درخت بزرگى به‏نام ذات‏انواط مى‏رفتند )و اين درخت همانى است كه خداوند در كتابش از آن ياد كرده آنجا  كه مى‏فرمايد: وَ مَنَاةِ الثَّالِثَةَ اُخرى( مردم نزد آن درخت مى‏رفتند و مى‏خوردند و مى‏آشاميدند و شادى مى‏كردند و به آن درخت تقرّب مى‏جستند در همين اثنا از ميان درخت نداى بلندى برخاست و منادى گفت:اى اهل يمن، اى اهل يمامه، اى كسانى كه خدايانِ دست ساخته خود را عبادت مى‏كنيد و بر بُتها سجده مى‏نماييد: )جاءَالْحَقُ وَ زَهَقَ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً( آگاه باشيد كه حق آمد و باطل رفت و بدرستيكه باطل رفتنى است، اى مردم )بت‏پرست( زمان هلاك شما فرا رسيده و مرگ فرا روى شماست و زمان آه و ناله و زارى و افغان شما بت‏پرستان نزديك است، راوى مى‏گويد: مردم با شنيدن اين ندا ناله كنان پراكنده شدند و با بهت و حيرت و تعجب از اين ماجرا به منازل خويش بازگشتند.

 واقدى مى‏گويد: هنگامى كه ماه هفتم حمل رسول‏اللَّه)ص( شد، در همان ايام مردى به نام سواربن قارب به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: آگاه باش اى اباالحارث(6) ديشب بين خواب و بيدارى بودم كه ديدم درهاى آسمان گشوده شد و ملائكه به زمين نازل شدند در حاليكه با ايشان لباسهايى رنگارنگ بود و مى‏گفتند: زمين را زينت كنيد كه به زودى شخصى بدنيا خواهد آمد كه نامش احمد است او نوه عبدالمطلب است، او فرستاده خداوند به زمين و به همه مرم از سياه و سرخ و زرد و كوچك و بزرگ و مرد و زن است، او صاحب شمشير برنده و تير شكافنده است، من از يكى از ملائك پرسيدم: اين فرد كيست كه درباره او سخن مى‏گوييد؟ او گفت: اى واى بر تو )او را نمى‏شناسى( او محمدبن عبداللَّه بن عبدالمطلب‏بن هاشم‏بن عبد مناف است، آنگاه سواربن قارب گفت: اين جريانى بود كه ديدم، عبدالمطلب به او گفت: اين رؤيا را از ديگران مخفى كن و به كسى از آن خبر مده تا ببينم چه خواهد شد.

 واقدى مى‏گويد: هنگامى كه نُه ماه از تكوين وجود مقدس رسول‏اللَّه)ص( در رحم مادرشان گذشت خداوند به ملائكه همه آسمانها امر فرمود تا به زمين فرود بيايند، پس ده هزار فرشته كه هر يك از آنها چراغى به‏دست داشت كه مشتعل و نورافشان بودند بدون اينكه روغنى داشته باشند و بر هر چراغ نوشته شده بود )لا إله إلَّااللَّه، مُحَمَّد رسول‏اللَّه( كه هر عرب با سواد آن را خواند، آنگاه اطراف مكه در بيابانهاى مجاور توقف نمودند در اين هنگام منادى نداد داد: اين نور محمد رسول‏اللَّه)ص( است مردم و شاهدان اين جريان را به عبدالمطلب اطلاع دادند و او امر كرد كه اين جريان را براى كسى بازگو نكنند تا زمان آن فرا برسد.

 واقدى مى‏گويد: هنگامى كه نُه ماه بر رسول‏اللَّه)ص( تمام و كامل شد آمنه مادر رسول‏اللَّه به مادرش »بَرَّةْ« نظاره كرد و گفت: مادر جان دوست دارم به داخل خانه بروم و ساعتى بياد همسرم عبداللَّه بگريم و به ياد صورت زيباى او و جوانى‏اش اشك بريزم و با خود خلوت نمايم پس كسى بر من داخل نشود، مادر آمنه به او گفت: اى آمنه برو و گريه كن كه حق دارى اشك بريزى، آمنه به تنهايى وارد خانه شد و نشست و شروع به گريستن نمود در مقابل او شمعى روشن بود و در دستش دوك ريسندگى از جنس آبنوس بود كه بر آن قطعه‏اى عقيق قرار داشت. آمنه گريه مى‏كرد و در فراق شوهرش عبداللَّه مرثيه سرايى و نوحه‏گرى مى‏كرد تا اينكه درد زايمان او شروع شد پس از جا برخاست و به سوى در رفت تا آن را باز كند ولى در باز نشد، به جاى خود بازگشت و گفت: اى واى از تنهايى، در اين هنگام درد او بيشتر شد و زمان وضع حمل رسيد، در اين حال او چيزى نفهميد تا اينكه سقف اتاق شكافته شدو از بالا چهار حورى پايين آمدند و خانه از نور صورت ايشان روشن شد و به آمنه گفتند: ناراحت مباش و نترس كه ما به نزد تو آمده‏ايم تا به تو خدمت نماييم و از وضع حمل بيمناك مباش، پس يكى از حوريان در سمت راست آمنه ديگرى در سمت چپ و يكى در مقابل و يكى در پشت او نشستند، در اين زمان آمنه به آرامى به خواب رفت و خوابيد. ابن عباس مى‏گويد: هرگز اين چنين نبود كه مادر كودك در هنگام تولّد فرزندش و خروج او از شكمش در خواب باشد، وقتى مادر پيامبر صلى‏اللَّه و عليه و اله بيدار شد ديد كه محمد)ص( متولد شده بود و در پايين پاى مادرش بود كه پيشانى‏اش را به حال سجده بر خدا به زمين گذاشت سپس دو انگشت وسط و سبّابه‏اش را به آسمان بلند كرد و فرمود: لا إله إلَّا اللَّه.

 واقدى مى‏گويد: رسول‏اللَّه)ص( در شب جمعه قبل از طلوع فجر در هفدهم ربيع‏الاول بدنيا آمد در سالى كه نُه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات حضرت آدم)ع( گذشته بود.

 واقدى مى‏گويد: مادرش آمنه به صورت رسول‏اللَّه)ص( نظاره كرد و ديد كه بر چشمانش سرمه كشيده شد و بر پيشانى و چانه‏اش نقش زده شد است، از جمال پيامبر صلى‏اللَّه عليه و اله نورى ساطع شده كه ظلمت شب را روشن نموده.

 آنگاه سقف خانه بالا رفت و شكافت و آمنه بواسطه نور روى رسول‏اللَّه)ص( همه مناظر زيبا را ديد و قصرها را با حرمها و اندرونى شان ديد، در آن شب بيست و چهار ستون از ايوان كسرى شكست و فرو ريخت و در آن شب آتش آتشكده فارس خاموش شد و در آن شب برقى فروزان در همه خانه‏ها و اتاقهاى اهل ايمان در دنيا بالا رفت، در خانه‏ها و اتاقهاى كسانى خداوند تعالى با علم خويش مى‏دانست كه ايشان به خدا و رسولش)ص( ايمان مى‏آورند و اين نور در خانه‏هاى اهل كفر به امر خدا درخشنده نگرديد و در شرق و غرب عالم هيچ بُتى نماند مگر اينكه با صورت به زمين افتاد و به حال خوارى با پيشانى نقش زمين شده بود و همه اينها به‏خاطر عظمت رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه و عليه و اله بود.