زندگانی حضرت محمد (ص)

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۱ -


فصل دهم : سال ششم هجرت

غزوه بنى المصطلق

بنى المصطلق نام قبیله‏اى بود که در بیابانهاى حجاز سکونت داشتند و مانند سایر قبایل عرب از راه دامدارى،زراعت و تجارت روزگار مى‏گذرانیدند.این قبیله در جنگ احد جزء همدستان قریش بودند و آنها را یارى کردند،مطابق مشهور در شعبان سال ششم هجرت به پیغمبر اسلام خبر رسید که رئیس این قبیلهـحارث بن ابى ضرارـلشکر و ساز و برگ جنگى تهیه کرده و تصمیم دارد بزودى به مدینه حمله کند.

پیغمبر اسلام با شنیدن این خبر دستور بسیج لشکر را داده و ابو ذر غفارى را در مدینه منصوب فرمود و خود با سربازان اسلام حرکت کردند.و در جایى به نام«مریسیع»به دشمن برخورد کرده و حمله از دو طرف شروع شد.

بنى المصطلق پس از اینکه ده تن کشته دادند،تاب مقاومت نیاورده فرار کردند و اموال آنان که دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند بود بهره مسلمانان گردید و زنان و کودکانشان نیز به دست آنان اسیر گشتند.

چنانکه پیش از این در چند صفحه قبل تذکر دادیم رسول خدا(ص)براى اینکه از یک راه عاقلانه و صحیح استفاده کند تا هم اسیران و زنان را مسلمانان بدون گرفتن فدیه آزاد کنند و هم عقده‏اى در دل این قبیله سرشناس و معروف،از اسلام و مسلمین پیدا نشود و بالاتر آنکه قلب آنها را نیز براى قبول اسلام نرم کرده ارتباطى با آنها برقرار سازد،با جویریه دختر حارث بن ابى ضرار که در میان اسیران بودـازدواج کردو چنانکه پیش از این شرح دادیم به هر دو منظور هم رسید و توفیق یافت.

در بازگشت...

گروهى از مورخین گفته‏اند که در هنگام مراجعت از این جنگ دو حادثه ناگوار پیش آمد که یکى را پیغمبر اسلام با تدبیر و مهارتى خاص بخوبى حل نمود و دیگرى را وحى الهى حل کرد و اندوه آن را از دل پیغمبر و مسلمانان برطرف ساخت.

نخستین حادثه،برخورد یکى از مهاجر با یک نفر از انصار و زدوخوردى که میان آن دو اتفاق افتاد بود که داشت به دو دستگى و اختلاف عمیقى منجر مى‏شد.

داستان مزبور از اینجا آغاز شد که یکى از مهاجرین به نام جهجاه براى آوردن آب بر سر چاهى رفت و هنگام برداشتن آب دلو او به دلو مردى از انصار به نام سنان بن وبر گیر کرد و در نتیجه نزاعشان در گرفت و جهجاه سیلى محکمى به گوش سنان زد و سنان نیز انصار را به یارى طلبید و جهجاه هم از مهاجرین استمداد کرد و چیزى نمانده بود که مهاجر و انصار در آن بیابان به جان یکدیگر بریزند و جنگ خونینى برپا شود که با میانجیگرى برخى از اصحاب برطرف شد.

عبد الله بن ابى که با گروهى از منافقان مدینه به امید غنیمت و پیدا کردن مالى همراه مسلمانان آمده بودند،وقتى سروصدا را شنید پرسید:چه خبر است؟و چون ماجرا را براى او گفتند با ناراحتى و خشم گفت:

این بدبختى است که شما خودتان به سر خود آوردید،اینان را به خانه‏ها و شهر و دیار خود آوردید و اموال و دارایى خود را بى‏ریا در اختیارشان گذاردید،خود را سپر آنها ساختید و جان خود را فداى ایشان کردید!و به دنبال این سخنان جمله زیر را که خداى تعالى در قرآن از او نقل کرده گفت:

«لئن رجعنا الى المدینة لیخرجن الاعز منها الاذل...»! (1)

[اگر به مدینه بازگشتیم آن کس که عزیزتر است خوارترین و ذلیل‏ترین افراد را بیرون خواهد کرد]و مقصودش از«عزیزترین افراد»خودش بود،و از«خوارترین افراد»رسول خدا و مسلمانان را منظور داشت.

زید بن ارقم یکى از جوانان انصار که این سخن را شنید پیش رسول خدا آمده و آنچه را از عبد الله شنیده بود براى آن حضرت نقل کرد.پیغمبر بدو فرمود:اى پسر شاید اشتباه کرده‏اى؟گفت :نه فرمود:شاید بر او تندى کرده‏اى؟گفت:نه به خدا سوگند.

در این وقت رسول خدا(ص)در زیر درختى نشسته بود و جمعى از اصحاب نیز اطراف او بودند و هنگام ظهر بود،پیغمبر که این سخنان را از زید شنید دستور حرکت داد و بى‏درنگ خود بر مرکب سوار شده دیگران نیز حرکت کردند.

در این وقت سعد بن عباده و به قولى اسید بن حضیرـکه هر دو از سرکردگان انصار بودندـبه نزد آن حضرت آمده عرض کرد:اى رسول خدا رسم شما نبوده که هیچ گاه در چنین وقتى حرکت کنید آیا اتفاقى افتاده؟

فرمود:مگر نمى‏دانى صاحب شما چه گفته است؟

عرض کرد:ما جز شما صاحبى نداریم!

فرمود:عبد الله بن ابى.

پرسید:مگر چه گفته است؟

فرمود:گفته است:اگر به مدینه بازگردیم عزیزترین افراد ذلیلترین را از شهر بیرون مى‏کند !

عرض کرد:عزیزترین افراد شما هستى و خوارترین اوست و اگر بخواهى مى‏توانى او را از شهر بیرون کنى!و سخن خود را ادامه داده گفت:

اى رسول خدا با او مدارا کنید،زیرا هنگامى که شما به مدینه آمدید مردم مى‏خواستند او را به ریاست خود انتخاب کنند و با ورود شما برنامه ریاست او به هم خورده و خیال مى‏کند شما باعث این کار شده‏اى!

پیغمبر خدا همچنان به راه خویش ادامه داد و مسلمانان نیز حرکت کردند و آن روز را تا به شب و شب را نیز یکسره تا به صبح راه رفتند و فردا نیز تا هنگام چاشت به‏راه خود ادامه دادند،چنانکه وقتى نزدیک ظهر در جایى فرود آمدند همه سپاه از خستگى به خواب عمیقى فرو رفتند و رسول خدا با این تدبیر جریان روز گذشته را از یاد آنها برد و خشم و کینه‏اى را که در اثر برخورد میان مهاجر و انصار شعله‏ور شده بود خاموش کرد و نقشه منافقان را به هم زد،و پس از ساعتها که از خواب برخاستند آثار خشم و کینه از دلها بیرون رفته بود .

عبد الله بن ابى که از جریان مطلع شد به نزد رسول خدا آمده و زبان به عذر خواهى گشود و قسم خورد که من چنین حرفى نزده‏ام،و زید بن ارقم به شما دروغ گفته است.برخى از انصار نیز که حضور داشتند به طرفدارى او سخنانى گفته و اظهار داشتند زید بن ارقم جوان نورسى است و حتما اشتباه شنیده و عبد الله چنین سخنى نگفته است و جریان بدین ترتیب خاتمه پیدا کرد،ولى به دنبال آن سوره منافقین بر پیغمبر نازل شد و گفتار زید بن ارقم را خداى تعالى تصدیق کرده و عبد الله بن ابى رسوا گردید.

عمر بن خطاب به پیغمبر پیشنهاد کرد خوب است کسى را بفرستید تا عبد الله را بکشد ولى پیغمبر با پیشنهاد او مخالفت کرده و او را ساکت نمود.

این ماجرا سبب شد تا انصار مدینه از عبد الله تنفر پیدا کنند و از قدر و منزلت او کاسته شود،تا آنجا که پسر عبد الله بن ابى که نام او نیز عبد الله و از مسلمانان پاک سرشت بود به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض کرد:شنیده‏ام قصد کشتن پدر مرا دارید اگر براستى چنین تصمیمى دارید این کار را به خود من واگذار کنید تا من سر او را براى شما بیاورم،زیرا مى‏ترسم اگر شخص دیگرى این کار را انجام دهد من نتوانم قاتل پدرم را ببینم و در نتیجه او را بکشم و مستحق آتش دوزخ گردم!

پیغمبر بدو فرمود:نه ما چنین قصدى نداریم و تا وقتى که عبد الله زنده است ما با وى همانند یک دوست رفتار مى‏کنیم!و همین عفو و اغماض پیغمبر وسیله دیگرى براى تنفر مردم از عبد الله گردید و سبب شد تا مورد ملامت و سرزنش مردم قرار گیرد،تا به حدى که چون به دروازه مدینه رسیدند همین پسرش عبد الله پیش آمد و سر راه پدر را گرفته گفت:به خدا سوگند تا پیغمبر اجازه ندهد نمى‏گذارم داخل شهر شوى و امروز خواهى دانست عزیزترین مردم کیست و خوارترین افراد کدام است!عبد الله بن‏ابى که چنان دید کسى را نزد رسول خدا فرستاده شکایت فرزند خود را به آن حضرت کرد،و پیغمبر اسلام(ص)براى فرزند او پیغام داد که مانع او نشود و بدین ترتیب عبد الله به مدینه در آمد.

داستان افک به روایت عایشه

مورخین و راویان اهل سنت عموما در مراجعت از جنگ بنى المصطلق داستان افک و نزول آیه افک را از عایشه با مختصر اختلافى از عروة بن زبیر،سعید بن مسیب و علقمة بن وقاص،و عبید الله بن عتبه و برخى دیگر نقل کرده‏اند و همه سندها به عایشه منتهى مى‏شود که او خود داستان را نقل کرده است.ما در آغاز قسمتهایى از آن را از روى نقل ابن هشام که از ابن اسحاق و او به چند واسطه از عایشه روایت کرده نقل مى‏کنیم و سپس نظر خود را در زیر ذکر خواهیم کرد.

عایشه گوید:هرگاه رسول خدا(ص)مى‏خواست سفر کند میان زنان خود قرعه مى‏زد و هر کدام قرعه به نامش اصابت مى‏کرد او را همراه مى‏برد.در غزوه«بنى مصطلق»نیز میان زنان خود قرعه زد و قرعه به نام من اصابت کرد و مرا با خود همراه برد.در سفرهاى رسول خدا قرار بر این بود که هر گاه شتر براى سوارى زنى که همراه بود آماده مى‏شد،زن در میان کجاوه مى‏نشست،آن گاه مردانى مى‏آمدند و پایین کجاوه را مى‏گرفتند و آن را بلند مى‏کردند و بر پشت شتر مى‏نهادند و ریسمانهاى آن را محکم مى‏کردند،سپس مهار شتر را مى‏گرفتند و به راه مى‏افتادند .

در مراجعت از غزوه«بنى مصطلق»هنگامى که رسول خدا نزدیک مدینه رسید،در منزلى فرود آمد،و پاسى از شب را در آن منزل گذراند،سپس بانگ رحیل داده شد و مردم به راه افتادند.

عایشه گوید:براى حاجتى بیرون رفته بودم،و در گردنم گردنبندى از دانه‏هاى قیمتى«ظفار» (2) بود،و بى آنکه توجه کنم،گردنبندم گسیخته بود و چون به اردوگاه رسیدم به فکر آن افتادم و آن را نیافتم،و مردم هم آغاز به رفتن کرده بودند.پس درپى گردنبند به همانجا که رفته بودم بازگشتم و پس از جستجو آن را یافتم.در این میان مردانى که شترم را نگهدارى مى‏کردند آمده بودند و به گمان اینکه در کجاوه نشسته‏ام آن را بالاى شتر بسته و به راه افتاده بودند،و من هنگامى به اردوگاه بازگشتم که مردم همه رفته بودند و احدى باقى نمانده بود،پس خود را به چادر خود پیچیدم و در همانجا دراز کشیدم و یقین داشتم که وقتى مرا ندیدند در جستجوى من برخواهند گشت.

عایشه مى‏گوید:به خدا قسم،در همان حالى که دراز کشیده بودم صفوان بن معطل سلمى که براى کارى از همراهى با لشکر باز مانده بود،بر من گذر کرد.چون مرا دید،بالاى سر من ایستاد و(چون پیش از نزول آیه حجاب مرا دیده بود)مرا شناخت و گفت:إنا لله و انا الیه راجعون (3) ،همسر رسول خداست که تنها مانده است.سپس گفت:خداى تو را رحمت کند،چرا عقب مانده‏اى؟اما من به وى پاسخ ندادم.سپس شترى را نزدیک آورد و گفت:سوار شو و خود دورتر ایستاد.سوار شدم و آن گاه صفوان نزدیک آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه افتاد،اما سوگند به خدا که نه ما به مردم رسیدیم و نه آنها از نبودنم در کجاوه با خبر شدند،تا بامداد فردا که اردو در منزل دیگر پیاده شدند و ما هم به همان وضعى که داشتیم رسیدیم .دروغگویان زبان به بهتان گشودند و گفتند،آنچه گفتند و اردوى اسلام متشنج شد.اما من به خدا قسم بى خبر بودم.سپس به مدینه رسیدم و چیزى نگذشت که سخت بیمار شدم،و با آنکه رسول خدا،پدر و مادرم از بهتانى که نسبت به من گفته بودند به من چیزى نمى‏گفتند،اما مى‏فهمیدم که رسول خدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته که هرگاه بیمار مى‏شدم،بسیار تفقد و دلجویى مى‏کرد،در این بیمارى لطف و عنایتى نشان نداد و هرگاه نزد من مى‏آید،از مادرم که مشغول پرستارى من بود مى‏پرسید که بیمار شما چطور است؟و بیش از این احوال پرسى نمى‏کرد.تا آنجا که روزى گفتم:اى رسول خدا کاش مرا اذن مى‏دادى که به خانه مادرم مى‏رفتم،و مرا همانجا پرستارى مى‏کرد.فرمود:مانعى ندارد.پس به خانه مادر رفتم،و از آنچه مردم گفته بودند بکلى بى‏خبر بودم،تا اینکه پس از متجاوز از بیست روز بهبود یافتم و شبى با ام مسطح دختر أبى رهم بن مطلب بن عبد مناف(که مادرش دختر صخر بن عامر،خاله أبى بکر بود)براى حاجتى بیرون رفتم و در بین راه پاى او به چادرش گیر کرد و به زمین خورد و گفت:خدا مسطح را بدبخت کند.گفتم:به خدا قسم به مردى از مهاجرین که در بدر حضور داشته است بد گفتى .گفت:اى دختر«أبى بکر»مگر خبر ندارى؟گفتم:چه خبر؟پس قصه بهتانى را که درباره من گفته بودند به من گفت:گفتم:راستى چنین حرفى بوده است؟گفت:آرى به خدا قسم که چنین گفته‏اند .

عایشه مى‏گوید:به خدا قسم،دیگر نتوانستم به دنبال کارى که داشتم بروم و همچنان بازگشتم و چنان مى‏گریستم که مى‏پنداشتم گریه جگرم را خواهد شکافت.پس به مادرم گفتم:خدا ترا بیامرزد،مردم چنین سخنانى مى‏گویند،و توبه من هیچ نمى‏گویى؟گفت:دختر جان،اهمیت مده،به خدا قسم که اتفاق مى‏افتد زنى زیبا در خانه مردى باشد که آن مرد او را دوست مى‏دارد و اگر هووهایى هم داشته باشد آنها و دیگران درباره وى چیزهایى مى‏گویند.

وى گوید:در اثر همین قضیه میان أسید بن حضیر أوسى و سعد بن عباده خزرجى نزاعى در گرفت و نزدیک بود فتنه‏اى میان أوس و خزرج پدید آید.

عایشه مى‏گوید:رسول خدا نزد من آمد،على بن أبى طالب و أسامة بن زید را خواست و در این باب با آن دو مشورت کرد.أسامه درباره من سخن به نیکى راند و گفت:اى رسول خدا از همسرت نه ما و نه تو جز نیکى ندیده‏ایم و آنچه مردم مى‏گویند دروغ و یاوه است.اما على(ع)گفت :اى رسول خدا زن بسیار است و شما هم مى‏توانى زنى دیگر بگیرىـتا آنجا که مى‏گویدـرسول خدا گفت:اى عایشه تو را بشارت باد که خدا بى‏گناهى تو را نازل کرد،گفتم:خدا را شکر.

پس رسول خدا بیرون رفت،و براى مردم خطبه خواند،و آیات نازل شده (4) را بر آنان تلاوت فرمود،و سپس دستور داد تا مسطح بن أثاثه،حسان بن ثابت،حمنه دخترجحش (خواهر زینب)را که صریحا بهتان زده بودند،حد زدند.

به روایت ابن اسحاق:بعدها معلوم شد که صفوان بن معطل سلمى مردى ندارد و نمى‏تواند با زنان آمیزش کند.او در یکى از غزوات اسلامى به شهادت رسید.

نوشته‏اند که صفوان بن معطل هنگامى که از گفتار بهتان آمیز حسان بن ثابت و دیگران با خبر شد،روزى سر راه بر حسان گرفت و شمشیرى بر وى فرود آورد و او را مجروح ساخت،و رسول خدا از حسان خواست تا از صفوان صرف نظر کند و در مقابل،نخلستانى به او داد و نیز کنیزى مصرى به نام سیرین که عبد الرحمان بن حسان از وى تولد یافت.

حسان بن ثابت را در پشیمانى و معذرت خواهى از آنچه در این پیشامد گفته بود،اشعارى است که ابن اسحاق آنها را نقل مى‏کند.درباره حدى که بر حسان،مسطح و حمنه جارى شده،نیز اشعارى گفته‏اند. (5)

و این بود خلاصه داستان طبق روایات اهل سنت که در بیش از پانزده حدیث نقل شده و سند همه آنها نیز به خود عایشه مى‏رسد.

ولى بر طبق روایات دیگرى که در کتابهاى حدیثى شیعه وارد شده آیه إفک درباره کسانى نازل شد که به ماریه قبطیه تهمت زده و با کمال بى‏شرمى گفتند ابراهیم فرزند رسول خدا نیست و فرزند جریح قبطى است و جریح نام غلامى بوده که همان مقوقس حاکم مصر که ماریه را براى رسول خدا فرستاد(به شرحى که پس از این خواهیم گفت)آن غلام را نیز به همراه او براى رسول خدا فرستاد و چون آن غلام همزبان ماریه بوده و بلکه طبق پاره‏اى از روایات،بستگى نزدیکى با ماریه داشته نزد وى رفت و آمد مى‏کرد.

و در بسیارى از روایات نام کسى که این تهمت را زده نیز ذکر کرده‏اند که براى اطلاع بیشتر مى‏توانید به پاورقى بحار الانوار (6) مراجعه نمایید و روایات را نیز مطالعه کنید.

به نظر ما نیز روایات محدثین شیعه معتبرتر و از جهاتى صحیحتر است که در زیر به‏برخى از آنها اشاره مى‏شود و تحقیق بیشتر را در این باب به کتابهاى تفسیرى و حدیثى حواله مى‏دهیم:

1.سوره نور که آیه افک در آن سوره است.در سال نهم هجرت نازل شد چنانکه آیات صدر این سوره نیز بدان گواهى دهد و در همان سال نیز ابراهیم فرزند رسول خدا(ص)از دنیا رفته و تهمت زننده نیز در همان سال این گفتار ناهنجار را به خیال خود براى تسلیت رسول خدا بر زبان جارى کرده...ولى جنگ«بنى المصطلق»همان گونه که شنیدید در سال ششم اتفاق افتاده است!

2.در این روایات آمده که صفوان بن معطل مردى نداشته،در صورتى که ابن حجر در شرح حال او مى‏نویسد او زن داشت و همسرش را کتک زد و آن زن شکایت صفوان را به نزد رسول خدا برد ...

3.و نیز در این روایات آمده بود که رسول خدا براى راضى کردن حسان بن ثابت کنیزى به نام سیرین بدو داد...در صورتى که سیرین نام کنیزى است که همان مقوقس در سال هفتم یا هشتم او را براى رسول خدا فرستاد چنانکه ارباب تراجم نوشته‏اند...

4.از اینها گذشته خود این مطلب که نگهبانان هودج عایشه هنگام بستن آن بر شتر نفهمند که عایشه در آن نیست بسیار بعید به نظر مى‏رسد و پذیرفتن آن مشکل است...گذشته از اینکه بردن عایشه در این سفر نیز بعیدتر از خود آن مطلب است...

5.این مطلب نیز که در صدر این حدیث آمده بود که رسول خدا در هر سفرى که مى‏رفت یکى از زنان خود را با قید قرعه به همراه خود مى‏برد...مورد بحث و تحلیل و قابل خدشه است،و ظاهرا این مطلب از غیر عایشه و در حدیث دیگرى نقل نشده،و به گفته مؤلف کتاب سیرة النبى (ص)بعید نیست که این گفتار نیز ساخته و پرداخته دشمنان اسلام و دشمنان پیامبر گرامى آن بوده که پیوسته سعى مى‏کردند تا رسول خدا(ص)را مردى شهوتران و زن دوست معرفى کنند تا آنجا که بگویند:در جنگها نیز که مردان مسلمان در فکر جانبازى و شهادت در راه اسلام و مکتب بودند،آن حضرت از زنان و لذت بردن از آنها بى‏نیاز نبوده و خوددارى نمى‏کرده.. .

گذشته از اینکه همان گونه که گفته شد:سند روایات افک طبق نقل مورخین و راویان اهل سنت،همه جا به خود عایشه مى‏رسد که این هم مسئله‏انگیز و خدشه سازاست.

و خدشه‏هاى دیگرى نیز وجود دارد و در این مختصر که منظور ما از تدوین آن نقل متن تاریخ است نگنجد و براى اطلاع بیشتر مى‏توانید به همان پاورقى بحار الانوار و سیرة المصطفى (صص 488 به بعد)مراجعه نمایید،و اشکالات این داستان را بر طبق نقل عایشه و روایات اهل سنت از زیر نظر بگذرانید...

صلح حدیبیة و بیعت رضوان

در ماه ذى قعده سال ششم بود که رسول خدا(ص)در خواب دید با یارانش به مکه رفته و به طواف خانه خدا و انجام مناسک عمره موفق گشته‏اند.پیغمبر این خواب را براى اصحاب نقل کرده و وعده آن را به آنها داد و به دنبال آن از مسلمانان و قبایل اطراف مدینه دعوت کرد با او براى انجام عمره به سوى مکه حرکت کنند.

قبایل مزبور بجز عده معدودى دعوت آن حضرت را نپذیرفتند و تنها همان مهاجر و انصار مدینه بودند که اکثرا آماده حرکت شدند و به همراه آن حضرت از مدینه بیرون رفتند.

همراهان آن حضرت را در این سفر برخى هفتصد نفر و برخى یک هزار و چهارصد نفر نوشته‏اند .

پیغمبر اسلام مقدارى که از مدینه بیرون رفت و به«ذى الحلیفة»ـکه اکنون به نام مسجدى که در آنجا بنا شده به«مسجد شجره»معروف استـرسید جامه احرام پوشید و هفتاد شتر نیز که همراه برداشته بود نشانه قربانى بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادى که خبر حرکت او را به قریش مى‏رسانند بفهماند که به قصد جنگ بیرون نیامده بلکه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانه خداست.

پیغمبر اسلام و همراهان همچنان«لبیک»گویان تا«عسفان»که نام جایى است در دو منزلى مکه پیش راندند و در آنجا به مردى بشیر نامـکه از قبیله خزاعه بود برخورد و اوضاع را از او جویا شد و بشیر در پاسخ آن حضرت عرض کرد:قریش که‏از حرکت شما مطلع شده‏اند براى جلوگیرى از شما همگى از شهر خارج شده و زن و بچه‏هاى خود را همراه آورده‏اند و سوگند یاد کرده‏اند تا نگذارند به هیچ قیمتى شما داخل مکه شوید و خالد بن ولید را با دویست نفر از جلو فرستاده تا خود نیز به دنبال او برسند و خالد با همراهان تا«کراع الغمیم» (7) آمده‏اند.

پیغمبر فرمود:واى بر قریش که هستى خود را در این کینه توزیها از دست داده‏اند چه مى‏شد که اینها از همان آغاز مرا با سایر قبایل عرب وا مى‏گذاردند تا اگر آنها بر من پیروز مى‏شدند مقصودشان حاصل مى‏شد،و اگر من بر آنها غالب مى‏شدم قریش اسلام را مى‏پذیرفتند اگر این کار را هم نمى‏کردند با نیرو و قوه با من مى‏جنگیدند،اینها چه مى‏پندارند؟به خدا سوگند من در راه این دینى که خدا مرا بدان مبعوث فرموده آن قدر مى‏جنگم تا خدا آن را پیروز گرداند یا جان خود را بر سر این کار گذارده و کشته شوم!

به دنبال آن،رو به همراهان کرده فرمود:کیست تا ما را از راهى ببرد که با قریش برخورد نکنیم؟

مردى از قبیله اسلم که راههاى حجاز را خوب مى‏دانست پیش آمده و انجام این کار را بر عهده گرفت سپس جلو افتاده و مهار شتر پیغمبر را به دست گرفت و از میان دره‏ها و سنکلاخهاى سخت آنها را عبور داده و پس از اینکه راههاى دشوار و سختى را پشت سر گذاردند به فضاى باز و وسیعى رسیدند و همچنان تا«حدیبیه»که نام دهى است در نزدیکى مکهـو فاصله آن تا مکه یک منزل راه بودـپیش رفتند.

در آنجا به گفته ابن اسحاقـناگهان شتر از رفتن ایستاد و دیگر پیش نرفت.پیغمبر دانست که در این کار سرى است و از این رو وقتى اصحاب گفتند:شتر وامانده و نمى‏تواند راه برود؟فرمود :نه،وانمانده بلکه آن کس که فیل را از رفتن به سوى مکه بازداشت این شتر را هم از حرکت باز داشته است و من امروز هر پیشنهادى قریش بکنند که دایر بر مراعات جنبه خویشاوندى باشد مى‏پذیرم و به دنبال آن دستور داد همراهان پیاده شوند و در آنجا منزل کنند.لشکر اسلام در آن سرزمین فرود آمد اما از نظر بى‏آبى رنج مى‏بردند و از این رو به رسول خدا (ص)عرض کردند:در این سرزمین آبى یافت نمى‏شود؟پیغمبر اسلام از تیردان چرمى خود،تیرى بیرون آورد و به براء بن عازب داد و فرمود:آن را در ته یکى از این چاهها فرو بر،و او چنان کرد و به دنبال آن آب بسیارى از چاه خارج شد و همگى سیراب شدند.

رفت و آمد فرستادگان قریش و رد و بدل پیامهاى صلح

قرشیان که تصمیم گرفته بودند به هر قیمتى شده نگذارند پیغمبر اسلام به آن صورت وارد مکه شود و آن را براى خود خوارى و ذلت و ننگ مى‏دانستند و مى‏گفتند:اگر محمد بدین ترتیب به مکه در آید صولت و قدرت ما در نزد عرب شکسته خواهد شد و حرمت ما از میان خواهد رفت،با لشکرى انبوه از مکه بیرون آمده بودند و پیغمبر اسلام نیز همه جا با گفتار و رفتار خود مى‏خواست بفهماند که براى جنگ با قریش بیرون نیامده و جز انجام مراسم عمره و طواف و قربانى منظور دیگرى ندارد،از این رو وقتى بدیل بن ورقاء خزاعى،مکرز بن حفص و حلیس بن علقمه رئیس«احابیش» (8) و به دنبال همه عروة بن مسعود ثقفى که شخصیت بزرگى بود به نزد رسول خدا(ص)آمدند و با آن حضرت مذاکره کرده و هدف او را از این سفر و آمدن تا پشت دروازه مکه مى‏پرسیدند پاسخ همه را به یک گونه مى‏داد و به طور خلاصه به همه مى‏فرمود:

ـما براى جنگ نیامده‏ایم بلکه منظورمان زیارت خانه خدا و انجام عمره است،سپس مى‏خواهیم این شتران را قربانى کرده گوشت آنها را براى شما واگذاریم و باز گردیم!

فرستادگان که این سخنان را مى‏شنیدند و وضع مسلمانان را نیز مشاهده مى‏کردند که همگى در حال احرام هستند و اسلحه‏اى جز یک شمشیر که آن هم در غلاف است‏همراه نیاورده‏اند و شتران را نیز که همگى نشانه قربانى داشتند از نزدیک مى‏دیدند خشمناک به سوى قریش باز مى‏گشتند و هر کدام به نوعى آنها را ملامت کرده و به دفاع از مسلمین برخاسته و مى‏گفتند :

ـچرا مانع زیارت زائرین خانه خدا مى‏شوید؟و چرا هر آدم بى‏نام و نشانى حق دارد به زیارت خانه خدا بیاید ولى زاده عبد المطلب با آن همه عظمت و شرافت خانوادگى و دودمان سادات مکه حق زیارت ندارد؟ما از نزدیک مشاهده کردیم که اینان لباس جنگ نپوشیده و هر کدام دو جامه احرام بیش در تن ندارند،شتران قربانى را که همگى علامت قربانى داشتند و در اثر طول کشیدن زمان قربانى کرکهاى خود را خورده بودند به چشم خود دیدیم!چرا دست از لجاجت و کینه توزى بر نمى‏دارید؟

قریش در محذور سختى گرفتار شده بودند،از طرفى ورود مسلمانان را به مکه که دشمنان سر سخت خود مى‏دانستند و بزرگان و پهلوانان نامى آنها به دست ایشان کشته شده بودند براى خود بزرگترین ننگ و شکست مى‏دانستند و حاضر نبودند به چنین خفت و خوارى تن دهند و زبان شماتت عربها را به روى خود باز کنند،از سوى دیگر روى هیچ قانونى حق نداشتند از زایرین خانه خداـهر کس که باشدـجلوگیرى کنند و او را از انجام مراسم عمره یا حج باز دارند،از این رو در کار خود سخت متحیر بودند.

بخصوص که بسختى مورد اعتراض و انتقاد فرستادگان خود نیز قرار گرفته بودند تا آنجا که بیم یک اختلاف داخلى و محلى نیز میان آنها مى‏رفت.حلیس بن علقمهـرئیس احابیشـوقتى از نزد محمد(ص)بازگشت به قریش گفت:به خدا سوگند اگر جلوى محمد را رها نکنید و مانع زیارت او شوید من با شما قطع رابطه خواهم کرد و احابیش را از دور شما پراکنده خواهم ساخت.

و نیز عروة بن مسعود ثقفىـکه مورد احترام همه قریش بودـوقتى از نزد رسول خدا(ص)بازگشت و به چشم خود دیده بود که پیغمبر اسلام چه احترام و عظمتى در نظر مسلمانان دارد تا آنجا که اگر تار مویى از سر و صورت او بر زمین مى‏افتد فورا آن را از زمین برداشته و نگهدارى مى‏کنند و یا در وقت وضو نمى‏گذارند قطره آبى ازوضوى آن حضرت بر زمین بریزد و هر قطره آن را شخصى از آنها براى تبرک مى‏برد و به سر و صورت و بدن خود مى‏مالد...به قریش گفت :

ـاى گروه قریش من به دربار پادشاهان ایران و امپراتوران روم و سلاطین حبشه رفته‏ام و چنین احترامى که پیروان محمد از او مى‏کنند در هیچ کدام یک از دربارهاى آنها ندیده‏ام و با این ترتیب هرگز او را تسلیم شما نخواهند کرد و از دورش پراکنده نخواهند شد،اکنون هر فکرى دارید بکنید!و هر تصمیمى که مى‏خواهید بگیرید!

رسول خدا(ص)نیز که مأمور به جنگ نبود،مى‏کوشید تا کمترین بهانه‏اى براى جنگ به دست قریش ندهد و به هر ترتیبى شده مى‏خواست خونى ریخته نشود و شمشیرى کشیده نشود و حرمت ماه محرم شکسته نگردد،و اگر چنین کارى هم مى‏شود از طرف قریش شروع شود تا آنها متهم به نقض حرمت ماه حرام گردند نه مسلمانان.

اسارت مکرز بن حفص به دست مسلمانان

قرشیان که سخت در محذور افتاده بودند مکرز بن حفص را که به شجاعت و بى‏باکى معروف بود با چهل پنجاه نفر از سوارکاران ورزیده مأمور کردند تا در اطراف لشکر مسلمانان جولانى بزنند و اگر بتوانند کسى را از ایشان دستگیر ساخته به نزد قریش ببرند تا گروگانى از مسلمانان در دست قریش باشد و بلکه از این راه بتوانند پیشنهادهاى خود را برایشان بقبولانند،اما مکرز و همراهان نیز نتوانستند کارى انجام دهند و همگى به دست نگهبانان لشکر اسلام اسیر گشته و آنها را به نزد پیغمبر اسلام بردند و رسول خدا(ص)به همان جهت که مأمور به جنگ نبود دستور داد آنها را آزاد کنند و با اینکه آنها پیش از اسارت خود به سوى مسلمانان تیراندازى کرده و آزار زیادى رسانده بودند و حتى به گفته برخى:یکى از مسلمانان را نیز به نام ابن زنیم به قتل رسانده بودند،به دستور پیغمبر،همگى آزاد شده سالم به سوى قریش بازگشتند.

عذرخواهى عمر از فرمان رسول خدا(ص)

در این وقت پیغمبر اسلام(ص)عمر را خواست و بدو فرمود:بیا و به نزد قریش برو و منظور ما را از این سفر براى آنان تشریح کن و پیغام ما را به گوش آنها برسان!

عمر که از قریش بر جان خود مى‏ترسید صریحا از انجام این کار عذر خواست و گفت:یا رسول الله از قبیله بنى عدى کسى در مکه نیست تا از من دفاع کند و من از قریش مى‏ترسم و بهتر است براى این کار عثمان را بفرستى که خویشانى در مکه دارد و مى‏توانند از او حمایت کنند . (9)

پیغمبر خدا که دید عمر حاضر به انجام این دستور نیست عثمان را مأمور این کار کرد و عثمان به مکه آمد و ابتدا به خانه أبان بن سعیدـپسر عموى خودـرفت و از او خواست تا وى را در پناه خود قرار دهد تا پیام رسول خدا(ص)را به قریش برساند و ابان او را در پناه خود قرار داده و به نزد قریش برد و عثمان پیغام آن حضرت را رسانید.

قریش با اکراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند:ما اجازه نمى‏دهیم محمد به این شهر در آید و طواف کند ولى خودت که به اینجا آمده‏اى مى‏توانى برخیزى و طواف کنى؟

عثمان گفت:من پیش از پیغمبر این کار را نخواهم کرد و تا او طواف نکند من طواف نمى‏کنم،و به دنبال آن قرشیان نگذاردند عثمان به نزد پیغمبر باز گردد و او را در مکه محبوس کردند .

بیعت رضوان

از این سو خبر به مسلمانان رسید که عثمان را کشته‏اند!و به دنبال این خبر هیجانى در مسلمانان پیدا شد و رسول خدا(ص)نیز که در زیر درختى نشسته بود فرمود:از اینجا بر نخیزم تا تکلیف خود را با قریش معلوم سازم و به دنبال آن از مسلمانان براى‏دفاع از اسلام بیعت گرفت و چون این بیعت در زیر درختى انجام شد به همین جهت آن را«بیعت شجره»نیز گفته‏اند .

منادى آن حضرت فریاد زد:کسانى که حاضرند تا پاى جان در راه دین پایدارى کنند و نگریزند بیایند و با پیغمبر خود بیعت کنند،مسلمانان دسته دسته آمدند و با آن حضرت بیعت کردند،تنها یک تن از منافقین مدینه به نامـجد بن قیسـخود را زیر شکم شتر پنهان کرد تا بیعت نکند و در این پیمان مقدس شرکت نجست.

پیغمبر اسلام با این عمل به قرشیان هشدار داد که اگر براستى سر جنگ دارند و بهانه‏جویى مى‏کنند او نیز متقابلا آماده جنگ خواهد شد و عواقب سیاسى و زیانهاى مالى و جانى آن متوجه آنان خواهد شد ولو اینکه در حقیقتـهمان طور که گفته بودـسر جنگ نداشت و مأمور به قتال نبود.و شاید جهت دیگر آن نیز آرام کردن احساسات تند مسلمانان و افرادى که با شنیدن خبر قتل عثمان خونشان به جوش آمده بود و آن نرمشها را از پیغمبر مى‏دیدند بوده است،و الله العالم.

آمدن سهیل بن عمرو از طرف قریش و تنظیم قرارداد صلح

پس از اینکه کار بیعت پایان یافت خبر دیگرى رسید که عثمان زنده است و به قتل نرسیده و در دست مشرکین زندانى شده،و از آن سو سهیل بن عمروـیکى از سرشناسان و متفکران قریشـرا دیدند که به عنوان نمایندگى از طرف قریش و مذاکره با رسول خدا مى‏آید.

پیغمبر که از دور چشمش به سهیل افتاد فرمود:قریش به فکر صلح افتاده‏اند که این مرد را فرستاده‏اند و چنان هم بود زیرا قریش پس از شور و گفتگوى زیاد سهیل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمایندگى از طرف آنها به هر نحو که مى‏تواند پیغمبر اسلام را راضى کند تا در آن سال از انجام عمره و ورود به مکه خوددارى کرده سال دیگر این کار را انجام دهد و ضمنا مذاکراتى هم درباره ترک مخاصمه و تکلیف مهاجرینى که از مکه به مدینه مى‏روند و افراد مسلمانى هم که در مکه به سر مى‏بردند و موضوعات دیگرى که مورد اختلاف بود انجام دهد،و قراردادى در این باره از هردو طرف امضا شود.

به خوبى روشن بود که این قرار داد و مصالحه به هر نحو هم که بود از نظر سیاسى در چنین وضعى به نفع مسلمانان تمام مى‏شد زیرا از طرف قریش مسلمانان به رسمیت شناخته شده بودند بدون آنکه خونى ریخته شود و جنگى بر پا گردد،اما از نظر برخى افراد کوته نظر که خود را براى ورود به شهر مکه آماده کرده بودند و مآل اندیش نبودند تحمل این کار ناگوار و دشوار مى‏نمود،و از آن جمله عمر بن خطاب بود که بسختى به این کار پیغمبر اعتراض کرد،چنانکه در ذیل مى‏خوانید.

اعتراض عمر بن خطاب به رسول خدا(ص)

مورخین مى‏نویسند هنگامى که مذاکرات مقدماتى براى نوشتن و تنظیم صلحنامه میان رسول خدا (ص)و سهیل بن عمرو انجام شد عمر از جا برخاست و به نزد ابو بکرـدوست صمیمى خودـآمده و با ناراحتى از او پرسید:مگر این مرد پیغمبر خدا نیست؟

ابو بکر گفت:چرا!

عمر گفت:مگر ما مسلمان نیستیم؟

ابو بکر گفت:چرا.

عمر گفت:مگر اینها مشرک نیستند؟

ابو بکر گفت:چرا.

عمر گفت:پس با این وضع چرا ما زیر بار ذلت برویم و خوارى را براى خود بخریم؟

ابو بکر گفت:هر چه هست مطیع و فرمانبردار وى باش که او رسول خدا است!اما عمر قانع نشد و به نزد آن حضرت آمده و همان سؤالات را تکرار و چون پرسید:پس چرا ما باید زیر بار ذلت و خوارى برویم؟

رسول خدا(ص)فرمود:این دیگر امر خداست و من نیز بنده و فرمانبردار اویم و نمى‏توانم امر او را مخالفت کنم.عمر گفت:مگر تو نبودى که به ما وعده دادى بزودى خانه خدا را طواف خواهیم کرد؟

فرمود:چرا،من چنین وعده دادم ولى آیا وقت آن را هم تعیین کردم؟و هیچ گفتم که همین امسال خواهد بود؟

عمر گفت:نه.

فرمود:پس به تو وعده مى‏دهم که این کار انجام خواهد شد و ما خانه خدا را طواف و زیارت خواهیم کرد.

عمر دیگر سخنى نگفت و رفت. (10)

و در بسیارى از تواریخ اهل سنت و دیگران است که عمر بارها مى‏گفت:من آن روز در نبوت پیغمبر شک و تردید کردم.

على(ع)متن قرارداد را مى‏نویسد

پس از این مذاکرات رسول خدا(ص)على(ع)را طلبید و به او فرمود:بنویس:

«بسم الله الرحمن الرحیم»

سهیل بن عمرو گفت:من این عنوان را به رسمیت نمى‏شناسم،باید همان عنوان رسمى ما را بنویسى«بسمک اللهم»و على(ع)نیز به دستور رسول خدا(ص)همان گونه نوشت.

آن گاه فرمود:بنویس«این است آنچه محمد رسول الله با سهیل بن عمرو نسبت به آن موافقت کردند...

سهیل گفت:اگر ما تو را به عنوان«رسول الله»مى‏شناختیم که این همه با تو جنگ و کارزار نمى‏کردیم،باید این عنوان نیز پاک شود و به جاى آن«محمد بن عبد الله»نوشته شود،پیغمبر قبول کرد و چون متوجه شد که براى على بن ابیطالب دشوار است عنوان«رسول الله»را از دنبال نام پیغمبر پاک کند خود آن حضرت انگشتش را پیش برده و فرمود:یا على جاى آن را به من نشان ده و بگذار من خود این عنوان را پاک کنم و به‏دنبال آن فرمود:

«أکتب فان لک مثلها تعطیها و انت مضطهد».

[بنویس که براى تو نیز چنین ماجراى دردناکى پیش خواهد آمد و به ناچار به چنین کارى راضى خواهى شد! (11) ]

و سپس مواد زیر را نوشت:

1.جنگ و مخاصمه از این تاریخ تا ده سال (12) میان طرفین ترک شود و به حالت جنگ پایان داده شود.

2.اگر کسى از قرشیان که تحت قیمومیت و ولایت دیگرى است بدون اجازه ولى خود به نزد محمد آمد مسلمانان او را به ولیش باز گردانند ولى از آن سو چنین الزامى نباشد.

3.هر یک از قبایل عرب بخواهند با یکى از دو طرف پیمان بندند در این کار آزاد باشند و از طرف قریش الزام و تهدیدى در این کار انجام نشود.

4.محمد(ص)و پیروانش ملزم مى‏شوند که امسال از رفتن به مکه صرف نظر کرده و به مدینه بازگردند و سال دیگر مى‏توانند براى زیارت خانه خدا و عمره به مکه بیایند مشروط بر آنکه سه روز بیشتر در مکه نمانند و بجز شمشیر که آن هم در غلاف باشدـاسلحه دیگرى با خود نیاورند .

5.طرفین متعهد شدند راههاى تجارتى را براى رفت و آمد همدیگر آزاد بگذارند و مزاحمتى براى یکدیگر فراهم نکنند.

6.تبلیغ اسلام در مکه آزاد باشد و مسلمانان مکه بتوانند آزادانه مراسم مذهبى خود را انجام دهند و کسى حق سرزنش و آزار آنها را نداشته باشد.

قرارداد مزبور نوشته شد و به امضاى طرفین رسید و به دنبال آن قبیله خزاعه درعهد و پیمان رسول خدا(ص)در آمدند و قبیله بکر نیز خود را در عهد و پیمان قریش در آوردند و همین قبیله بکر با شبیخونى که به قبیله خزاعه زد مقدمات نقض قرارداد را فراهم ساختند و سبب شدند تا پیغمبر اسلام در سال هشتم با لشکرى گران به عنوان دفاع از قبیله خزاعه به سوى مکه حرکت کند و منجر به فتح مکه و حوادث پس از آن گردید به شرحى که ان شاء الله پس از این خواهد آمد.

در چهره بسیارى از افراد مسلمان آثار ناراحتى و نارضایتى از این قرارداد مشهود بود،اما دور نماى کار براى آنان روشن نبود و بخوبى موضوعات را ارزیابى نمى‏کردند و طولى نکشید که بر همگان روشن شد که قرارداد مزبور چه پیروزى بزرگى براى مسلمانان به ارمغان آورد،چنانکه به گفته بسیارى از مفسران سوره فتح و آیات مبارکه«انا فتحنا لک فتحا مبینا...»در همین واقعه نازل گردید و از زهرى نقل شده که گفته است:

پیروزى و فتحى براى مسلمانان بزرگتر از آن پیروزى نبود،زیرا مسلمانان که تا به آن روز پیوسته در حال جنگ با مشرکین و در فکر تهیه لشکر و اسلحه و تنظیم سپاه و استحکام برج و باروى شهر مدینه در برابر حملات احتمالى مشرکین بودند از آن به بعد با خیالى آسوده به تفکر در دستورهاى اسلامى و دفع دشمنان دیگر و بسط و توسعه اسلام به نقاط دیگر جزیرة العرب و بلکه قاره‏ها و ممالک دیگر افتادند،و در جریانات بعدى نیز شواهد این مطلب بخوبى دیده مى‏شود،زیرا عموم مورخین داستان نامه نگارى آن حضرت را به سران و زمامداران جهان و دعوت آنها را به پذیرفتن اسلام و نبوت خود و جریانات پس از آن را در وقایع پس از صلح حدیبیه نوشته و ثبت کرده‏اند.

پیروزى دیگرى که از این قرارداد نصیب مسلمانان گردید آن بود که تا به آن روز افراد تازه مسلمانى که در مکه بودند تحت فشار و شکنجه مشرکان قرار داشته و بیشتر به حال تقیه و اختفا در آن شهر زندگى مى‏کردند و جرئت اظهار عقیده و انجام برنامه‏هاى دینى خود را نداشتند،ولى از آن پس اسلام در نظر مشرکان به رسمیت شناخته شده بود و آنها مى‏توانستند آزادانه مراسم دینى خود را انجام دهند و بلکه‏دست به کار تبلیغ دین اسلام در مکه و اطراف آن شهر شدند و به فاصله اندکى افراد بسیارى را به دین اسلام هدایت نمودند. (13)

و به هر صورت قرارداد مزبور در میان نارضایتى و چهره‏هاى گرفته و درهم جمعى از مسلمانان به امضا رسید و به دنبال آن منادى رسول خدا ندا کرد که چون کار صلح به پایان رسید مسلمانان از احرام بیرون آیند و سرها را تراشیده و تقصیر کنند و قربانى‏ها را نحر کنند.اما اکثرا در انجام این دستور تعلل کرده و حاضر نبودند تقصیر و نحر کنند تا اینکه پیغمبر گرفته خاطر به خیمه ام سلمه که در آن سفر همراه آن حضرت بود وارد شد و چون ام سلمه علت کدورت خاطر آن حضرت را سؤال کرد و از ماجرامطلع گردید عرض کرد:اى رسول خدا!شما بیرون بروید و سر خود را تراشیده و نحر کنید،مردم نیز به پیروى از شما این کار را خواهند کرد،و همین طور هم شد که وقتى مردم دیدند پیغمبر اسلام سر خود را تراشیده دیگران نیز سرها را تراشیده و شتران را نحر کردند و سپس به سوى مدینه حرکت نمودند.

داستان ابو بصیر

پس از قرارداد حدیبیه طولى نکشید که یکى از مسلمانان مکه به نام عتبة بن اسید که کنیه‏اش ابو بصیر بود به مدینه گریخت و پس از چند روز،نامه‏اى از طرف قریش به پیغمبر رسید که ابو بصیر بدون اجازه مولاى خود به شهر شما آمده و طبق قرارداد باید او را به مکه بازگردانید؟و این نامه را به وسیله مردى عامرى با غلامى که داشت به مدینه فرستاده بودند.

رسول خدا(ص)ابو بصیر را طلبید و به او فرمود:ما با قریش قراردادى بسته‏ایم که نمى‏توانیم به آن خیانت کنیم اکنون با این دو نفر به مکه بازگرد تا خدا براى تو و سایر ناتوانان راه گریزى مهیا فرماید و چون ابو بصیر گفت:آیا مرا به سوى مشرکین باز مى‏گردانى که از دین خدا بیرونم کنند؟باز همان پاسخ را از پیغمبر شنید.

ابو بصیر به ناچار تسلیم آن دو نفر شد و راه مکه را پیش گرفت اما هنوز چندان از مدینه دور نشده بود که فکرى به نظر ابو بصیر رسید تا خود را از چنگال آن دو نفر رها کند و به دنبال آن وقتى در«ذى الحلیفه»پیاده شدند به مرد عامرى گفت:شمشیر برنده و تیزى دارى؟آن مرد گفت:آرى،پرسید:مى‏توانم آن را ببینم؟گفت:آرى و چون شمشیر را از او بگرفت بى‏مهابا گردن آن مرد عامرى را زده و غلام او که چنان دید به سوى مدینه گریخت و خود را به پیغمبر اسلام رسانید و به دنبال او ابو بصیر نیز با همان شمشیر که در دست داشت به مدینه آمد و به پیغمبر عرض کرد:تو طبق قرارداد مرا به فرستادگان قریش سپردى و من نیز به خاطر دفاع از دین خود دست به چنین کارى زدم!

رسول خدا(ص)که از دلیرى ابو بصیر تعجب کرده بود فرمود:عجب آتش افروزجنگى است این مرد اگر همدستانى داشته باشد!

ابو بصیر که مى‏دید طبق قرارداد نمى‏تواند در مدینه بماند با اشاره مسلمانان و یا به فکر خود از مدینه خارج شد و خود را به ساحل دریا و سر راه کاروان قریش که براى تجارت به شام مى‏رفتند رسانید و در آنجا پنهان شد و هرگاه مى‏توانست دستبردى به آنها مى‏زد و یا کسى از آنها را به قتل مى‏رسانید.

کم کم افراد مسلمان دیگرى نیز که در مکه بودند و طبق قرارداد حدیبیه نمى‏توانستند به مدینه و نزد مسلمانان بیایند وقتى از داستان ابو بصیر مطلع شدند خود را به او رسانده و در ساحل دریا منزل گرفتند و تدریجا عدد آنها به هفتاد نفر رسید و خطر بزرگى را براى کاروان قریش فراهم ساختند و در نتیجه راه تجارتى قریش به شام نا امن شد و قریش که متوجه شدند هیچ راهى براى رفع مزاحمت ابو بصیر و یارانش جز توسل به پیغمبر خدا ندارند،ناچار شدند نامه‏اى به آن حضرت بنویسند و از او بخواهند ابو بصیر و یارانش را به مدینه بطلبد و ماده مربوط به«استرداد پناهندگان»را از متن قرارداد حذف کند و آنها را در مدینه پیش خود نگاه دارد.

بدین ترتیب این ماده قرارداد که به مسلمانان تحمیل شده بود و مسلمانان آن را براى خود ننگى بزرگ مى‏دانستند،به پیروزى و افتخار مبدل شد و به پیشنهاد خود دشمن،از متن قرارداد حذف گردید.

فضیلتى از على بن ابیطالب(ع)

در تواریخ اهل سنت و دانشمندان شیعه با اختلاف اندکى مذکور است که چون قرارداد حدیبیه به امضا رسید سهیل بن عمرو و جمعى از مشرکین به نزد رسول خدا(ص)آمده گفتند:

ـجمعى از بردگان و کوته فکران ما در این مدت پیش تو آمده‏اند آنها را به ما بازگردان !

در اینجا بود که رسول خدا(ص)غضبناک شد بدانسان که چهره‏اش سرخ گردید و فرمود:«لتنتهن یا قریش او لیبعثن الله علیکم رجلا امتحن الله قلبه للایمان یضرب رقابکم و انتم خارجون عن الدین».

[اى گروه قریش(از این لجاجت)دست بدارید و یا آنکه خداوند مردى که دلش را به ایمان آزموده است بر شما بگمارد تا گردنهاى شما را در وقتى که از دین بیرون هستید بزند!]ابو بکر گفت :اى رسول خدا منظورت من هستم؟فرمود:نه،عمر گفت:من هستم؟فرمود:نه،«و لکنه خاصف النعل»بلکه او کسى است که نعلین مرا وصله مى‏زند و در آن وقت على(ع)مشغول دوختن نعلین پیغمبر بود !

دعوت سران جهان به اسلام

پس از قرارداد حدیبیه چنانکه گفتیم رسول خدا(ص)در فکر تبلیغ اسلام به خارج شبه جزیره و انجام مأموریت و رسالت جهانى خویش افتاد و بدین منظور تصمیم گرفت نامه‏هایى به سران جهان آن روز و زمامداران کشورهاى مختلف آن زمان بنویسد و افرادى را پیش آنها بفرستد و بدین منظور روزى به اصحاب خود فرمود:

اى مردم بدانید که خداوند مرا به همه جهانیان مبعوث فرموده و مبادا شما همانند حواریین عیسى در این باره با من مخالفت کنید!

و چون اصحاب عرض کردند:چگونه حواریین با عیسى مخالفت کردند؟پاسخ داد:

ـآنان را به دعوت کسانى مى‏فرستاد،پس آنکه راهش نزدیک و کوتاه بود خوشنود و آنها که راهشان دور و دراز بود ناراضى و در انجام مأموریتش کوتاهى مى‏کردند!

و بدین ترتیب آنها را آماده انجام مأموریت الهى و جهانى خویش نموده سپس دستور داد مهرى از نقره برایش بسازند و جمله«محمد رسول الله»را در آن بکنند تا پاى نامه‏ها را بدان مهر کند،و آن گاه دستور داد نامه‏هایى با عبارات مختلف که مضمون همه آنها نزدیک به هم بود به سران جهان بنویسند که ما براى نمونه یکى ازآن نامه‏ها را در اینجا نقل کرده و تحقیق بیشتر را براى طالبین به کتابهاى مفصلى که در این باره نگاشته شده واگذار مى‏کنیم . (14)

نامه‏اى که به مقوقس پادشاه مصر نوشت

متن نامه که مى‏گویند هم اکنون در موزه‏هاى مصر و اروپا موجود است این است:

«بسم الله الرحمن الرحیم.من محمد بن عبد الله الى المقوقس عظیم القبط،سلام على من اتبع الهدى،اما بعد فانى ادعوک بدعایة الاسلام،اسلم تسلم،یؤتک الله اجرک مرتین،فان تولیت فانما علیک اثم القبط«یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء بیننا و بینکم أن لا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فإن تولوا فقولوا اشهدوا بأنا مسلمون».

ـمحمد رسول اللهـ

[به نام خداى بخشاینده و رحیم،از محمد بن عبد الله به سوى مقوقس بزرگ قبطیان،سلام بر کسانى که پیرو هدایت‏اند،سپس من تو را به اسلام دعوت مى‏کنم مسلمان شو تا در امان باشى و خدا پاداش تو را دوبار مى‏دهد،و اگر نپذیرفتى گناه قبطیان به گردن توست«اى اهل کتاب بیایید کلمه‏اى را که میان ما و شماست بپذیرید که جز خدا را نپرستیم و چیزى با او شریک نکنیم و بعضى از ما بعضى دیگر را غیر خداى یکتا به خدایى نگیرد اگر روى برتافتند بگو شهادت بدهید که ما مسلمانیم.]

«محمد پیامبر خدا»

مورخین نوشته‏اند:این نامه که به مقوقس رسید در صدد تحقیق بر آمد و از فرستاده پیغمبر یعنى حاطب بن ابى بلتعه که نامه را برده بود سؤالاتى درباره اوصاف و خصوصیات آن حضرت نمود و سپس پاسخ نامه را نوشت و با هدایایى براى آن حضرت ارسال داشت که از آن جمله مقدارى لباس و چند کنیز و غلام و الاغ و استرى بود و برخى گفته‏اند طبیبى نیز به همراه آنان فرستاد که مسلمانان را مداوا کند و چون آنها را به نزد پیغمبر(ص)آوردند همه را قبول کرد ولى به طبیب فرمود:تابازگرد چون ما مردمى هستیم که تا گرسنه نشویم غذا نمى‏خوریم و چون غذا نیز بخوریم سیر غذا نمى‏خوریم.

پیغمبر اکرم به همین مضمون نامه‏هاى دیگرى به پادشاه ایرانـکه در آن وقت پرویز بودـ،امپراتور روم که نامش هرقل بود،نجاشى دوم (15) پادشاه حبشه،حارث بن ابى شمرـسلطان غسانـ،جیفر و عیاذ پسران جلندىـپادشاهان عمانـ،ثمامة بن اثال و هوذة بن علىـپادشاهان یمامهـو دیگران نوشت و هر کدام را به وسیله یکى از اصحاب و یاران خود فرستاد و برخى گفته‏اند:همه نامه‏ها را نوشتند و فرستادگان همه در یک روز به سوى مأموریت خود عزیمت کردند و برخى نیز گفته‏اند:به طور مختلف و پراکنده نامه‏ها را بردند،و مجموع نامه‏هاى آن حضرت را که جمع‏آورى کرده‏اند قریب به چهل نامه است که به افراد مختلف و کشورها و قبایل نگاشته و فرستاده است. (16)

و به هر صورت برخى چون مقوقس با کمال ادب و احترام پاسخ نوشتند و هدایایى نیز ضمیمه کرده براى پیغمبر اسلام فرستادند و مانند نجاشى پادشاه حبشه،و برخى چون پرویز و پادشاهان غسان از خواندن نامه خشمناک شده و آن را دریدند و پاسخى هم ندادند و بلکه افرادى را مأمور کردند براى دستگیرى و یا تهدید آن حضرت به حجاز بروند ولى بى‏نتیجه به نزد آنها بازگشتند،به شرحى که در تواریخ مضبوط است.

در پایان این فصل بد نیست قضاوتى را که یکى از شخصیتهاى جهان معاصر ما درباره نامه‏هاى پیغمبر اسلام به سران جهان نموده است بخوانید:

نهرو در کتاب خود،نگاهى به تاریخ جهان مى‏نویسد:

محمد(ص)از شهر مدینه پیامى براى حکمرانان و پادشاهان جهان فرستاد و آنها را به قبول وجود خداى یگانه و رسول او دعوت کرد،لابد این پادشاهان وحکمرانان حیرت کردند که این مرد گمنام کیست که جرئت کرده است براى آنها دستور صادر کند.

از فرستادن همین پیامها مى‏توان تصور کرد که حضرت محمد(ص)چه اعتماد و اطمینان فوق العاده‏اى به خود و رسالتش داشته است و توانست همین اعتماد و ایمان را در مردم کشورش نیز به وجود آورد و به آنها الهام ببخشد،به طورى که آن مردان توانستند بدون دشوارى بر نیمى از جهان معلوم آن زمان مسلط گردند،ایمان و اعتماد به نفس چیز بزرگى است و این ثمرات عالى را به وجود مى‏آورد. (17)

پى ‏نوشتها:‌


1.سوره منافقون،آیه .8

2.ظفار شهرى است در یمن،نزدیک صنعاء.

3.در مقام تعجب گفته شده است،یعنى ما از آن خداوندیم و به سوى او رجوع مى‏کنیم.

4.سوره نور،آیات 27ـ .11

5.سیره ابن هشام،ج 2،صص 297 به بعد.

6.بحار الانوار،(چاپ جدید)،ج 79،صص 110ـ103،پاورقى.

7.«کراع الغمیم»تا مکه 30 میل و حدود 10 فرسخ فاصله دارد.

8.«احابیش»ـبه گفته برخىـنام قبایلى بود که با قریش همسوگند شدند که تا شب و روز برجاست و کوه«حبشى»برپاست از یکدیگر دفاع کنند و چون این پیمان در پاى کوه«حبشى»بسته شد آنها را«احابیش»مى‏گفتند.

9.این جریان را همه مورخین نوشته‏اند و بدون اظهار نظر از آن گذشته‏اند،و ما نیز تجزیه و تحلیل و اظهار نظر درباره آن را به خود خواننده محترم واگذار مى‏کنیم و مى‏گذاریم .

10.باز هم تجزیه و تحلیل در این داستان را به خواننده محترم وامى‏گذاریم و مى‏گذریم!

11.اشاره است به داستان جنگ صفین و صلحنامه‏اى که میان آن حضرت و معاویه تنظیم شد که چون خواستند بنویسند:«هذا ما صالح علیه امیر المؤمنین على بن ابیطالب...»عمرو بن عاص گفت:باید این عنوان پاک شود زیرا اگر ما تو را امیر المؤمنین مى‏دانستیم با تو جنگ نمى‏کردیم .

12.در برخى تواریخ به جاى ده سال چهار سال و در برخى دو سال نوشته شده ولى مشهور همان ده سال است.

13.دانشمند ارجمند آقاى احمدى در کتاب مکاتیب الرسول تحقیقى درباره نتایج صلح حدیبیه نموده که خلاصه آن در زیر آمده است.

مسلمانان عموما از صلح حدیبیه ناراضى به نظر مى‏رسیدند زیرا خود را برتر از دشمن مى‏دانستند و با نیرو و قدرت و غرورى که داشتند پذیرفتن صلح را براى خودـکه مرد جنگ و شمشیر بودندـخوارى و ذلت مى‏پنداشتند زیرا ثمرات و نتایج صلح بر آنها پوشیده بود و همان تعصبها و غرورها مانع از آن بود که بخوبى درباره مواد صلح و قرارداد حدیبیه به تفکر بپردازند و آنها را ارزیابى کنند...نویسنده محترم سپس به نتایج این صلح اشاره کرده مى‏نویسد:

1.صلح مزبور سبب اختلاط و آمیزش مسلمانان با مشرکین و رفت و آمد آنها به شهرهاى همدیگر شد و در نتیجه مشرکین از نزدیک با مکتب اسلام و اخلاق و رفتار رهبر بزرگوار آن و سایر مسلمانان آشنایى بیشترى پیدا کردند و سبب شد تا گروه زیادى به اسلام در آیندـچنانکه از امام صادق(ع)روایت شده که فرمود:هنوز دو سال از صلح حدیبیه نگذشته بود که نزدیک بود اسلام همه شهر مکه را بگیرد.

2.صلح مزبور سبب شد که مشرکین از آن پس با نظر بغض و عداوت به مسلمانان و شعار توحید اسلام یعنى کلمه مقدسه«لا اله الا الله»نگاه نکنند بلکه روى آن بهتر و بیشتر فکر کنند و همین سبب جایگیر شدن این شعار مقدس در دل آنان گردید.

3.مسلمانان توانستند از آن پس آزادانه در مکه مراسم مذهبى خود را انجام داده و آیین مقدس خود را تبلیغ و از آن دفاع کنند.

4.پیغمبر اسلام و مسلمانان این امتیاز را گرفته بودند که بتوانند سال دیگر آزادانه بدون هیچ جنگ و کارزارى به عمره و طواف خانه خدا بیایند.

5.خیال پیغمبر و مسلمانان از بزرگترین دشمن اسلام یعنى قریش و مشرکین آسوده شد و به فکر نشر اسلام در سایر نقاط جهان افتادند،چنانکه پس از این خواهید خواند.

6.رفت و آمد مشرکین به مدینه و شهرهاى دیگر حجاز سبب شد که عظمت پیغمبر اسلام را در نظر مسلمانان از دور و نزدیک مشاهده کنند و ابهت او در دل مشرکین قرار گیرد و فکر مقاومت و پایدارى در برابر او را از سر بیرون کنند و همین موضوع کمک زیادى به فتح مکه کرد.

14.«کراع الغمیم»تا مکه 30 میل و حدود 10 فرسخ فاصله دارد.

15.«احابیش»ـبه گفته برخىـنام قبایلى بود که با قریش همسوگند شدند که تا شب و روز برجاست و کوه«حبشى»برپاست از یکدیگر دفاع کنند و چون این پیمان در پاى کوه«حبشى»بسته شد آنها را«احابیش»مى‏گفتند.

16.این جریان را همه مورخین نوشته‏اند و بدون اظهار نظر از آن گذشته‏اند،و ما نیز تجزیه و تحلیل و اظهار نظر درباره آن را به خود خواننده محترم واگذار مى‏کنیم و مى‏گذاریم .

17.باز هم تجزیه و تحلیل در این داستان را به خواننده محترم وامى‏گذاریم و مى‏گذریم!

5.اشاره است به داستان جنگ صفین و صلحنامه‏اى که میان آن حضرت و معاویه تنظیم شد که چون خواستند بنویسند:«هذا ما صالح علیه امیر المؤمنین على بن ابیطالب...»عمرو بن عاص گفت:باید این عنوان پاک شود زیرا اگر ما تو را امیر المؤمنین مى‏دانستیم با تو جنگ نمى‏کردیم .

6.در برخى تواریخ به جاى ده سال چهار سال و در برخى دو سال نوشته شده ولى مشهور همان ده سال است.

7.دانشمند ارجمند آقاى احمدى در کتاب مکاتیب الرسول تحقیقى درباره نتایج صلح حدیبیه نموده که خلاصه آن در زیر آمده است.

1.خواننده محترم مى‏تواند به دو کتاب نفیسى که سالهاى اخیر به قلم دو تن از فضلاى محترم حوزه علمیه قمـیکى به فارسى و دیگرى به عربى نگاشته شده،یعنى کتاب محمد و زمامداران و کتاب مکاتیب الرسول مراجعه کند و این نامه‏ها را به تفصیل بخواند.

2.این پادشاه غیر از نجاشى اول است که شرح حال او و اسلامش را به دست جعفر بن ابیطالب در داستان هجرت به حبشه نقل کردیم.

3.به مکاتیب الرسول،صص 59ـ35 مراجعه شود.

4.نگاهى به تاریخ جهان،ج 1،ص .320