فصل نهم : سال پنجم هجرت و غزوه خندق
غزوه خندق(یا احزاب)
از حوادث مهم سال پنجم هجرت که به قول
معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد جنگ خندق بود،که با توجه به کثرت سپاه و
تجهیز لشکریان قریش،و محاصره طولانى و نبودن آذوقه کافى در شهر مدینه،و دشوارى وضع
اقتصادى،کارشکنىهاى داخلى که از ناحیه یهود بنى قریظه و منافقین مىشد و به سختى
مسلمانان را تهدید مىکرد،براى پیغمبر اسلام و پیروان آن بزرگوار یکى از سختترین
جنگها و دشوارترین درگیریهایى بود که با دشمن داشتند و مانند گذشته به کمک و یارى
خداى تعالى و ایمان و فداکارى و استقامت،بر همه این مشکلات پیروز شده و همه دشمنان
را مغلوب ساختند و از این کارزار سخت و دشوار نیز فاتح و سربلند و پیروز بیرون
آمدند.
در پایان غزوه بدر صغرى گفته شد که چون
مشرکین به دستور ابو سفیان در بدر صغرى حاضر نشدند و آن سال را مناسب براى جنگ
ندیدند مورد شماتت و سرزنش بزرگان قریش و مردم مکه قرار گرفته و قبایل عرب بازگشت
آنها را حمل بر ترس و فرار از برابر مسلمانان کردند،و از این رو ابو سفیان تصمیم
گرفت لکه این ننگ را از دامن خود بشوید و بار دیگر شوکت و عظمت خود را به رخ
مسلمانان و ساکنان شبه جزیره عربستان بکشد و به همین منظور نزدیک به یک سال،یعنى از
ذى قعده سال چهارم تا شوال سال پنجم در صدد تهیه سربازان جنگى و ابزار و اسلحه کافى
براى چنین جنگ بزرگى بر آمده و توانستند روزى که از مکه به سمت مدینه حرکت کردندبیش
از ده هزار مرد جنگى را با تمام تجهیزات بسیج کنند به شرحى که در ذیل خواهید خواند.
عامل دیگرى که در بسیج این لشکر زیاد و
ترتیب دادن این جنگ مهم بسیار مؤثر بود،تحریکات جمعى از بزرگان یهود بنى نضیر و بنى
وایل مانند حیى بن اخطب و هوذة بن قیس بود که چون به دستور پیغمبر اسلام ناچار به
خروج از مدینه و جلاى وطن گردیدندـبه شرحى که پیش از این گذشتـدر صدد انتقام از
محمد(ص)بر آمده و سفرى به مکه و نزد قریش رفتند و آنها را بر ضد مسلمانان و پیغمبر
اسلام تحریک کرده و به آنها اطمینان دادند که اگر شما به جنگ او بروید ما همه گونه
کمک و مساعدت به شما خواهیم کرد،تا آنجا که نوشتهاند:وقتى قریش حال بنى النضیر را
از ایشان پرسیدند آنها در پاسخ گفتند:
بنى النضیر در میان خبیر و یثرب چشم به
راه شما هستند تا بر محمد و یارانش هجوم برید و آنان به کمک شما بشتابند.چون از حال
بنى قریظهـکه هنوز در مدینه سکونت داشتندـجویا شدند گفتند:آنها نیز منتظر هستند تا
چه وقت شما به شهرشان برسید و آن وقت پیمان خود را با محمد بشکنند و به یارى شما
بشتابند.
قرشیان که در اثر مبارزات طولانى با
مسلمانان تا حدودى خسته به نظر مىرسیدند و از طرفى تدریجا عقایدشان نسبت به مراسم
دینى قریش و آیین بت پرستى سست شده و به حال تردید در آمده بودند،براى اطمینان خاطر
نسبت به مرام و آیین خود از آنها که جزء بزرگان یهود و اهل کتاب به شمار مىرفتند
سؤال کردند:راستى!شما که اهل کتاب هستید و از آیین ما و محمد اطلاعات کافى دارید به
ما بگویید:آیا آیین ما بهتر است یا دین محمد؟
یهودیان در اینجا روى دشمنى با پیغمبر
اسلام(ص)و عناد با آن بزرگوار از یک حقیقت مسلم و قطعى دست برداشته و براى خوشایند
و تحریک آنها آشکارا حق کشى کرده و پاسخ دادند:مطمئن باشید که شما بر حق هستید و
آیین شما از دین او بهتر است. (1) قرآن کریم در مذمت آنان بسیار زیبا
گوید:
«الم تر الى الذین اوتوا نصیبا من
الکتاب یؤمنون بالجبت و الطاغوت و یقولون للذین کفروا هؤلاء اهدى من الذین آمنوا
سبیلا،اولئک الذین لعنهم الله و من یلعن الله فلن تجد له نصیرا»
(2)
[آیا ندیدى آنان را که بهرهاى از کتاب
داشتند به جبت و طاغوت مىگروند و به کافران گویند:راه شما به هدایت نزدیکتر از راه
مؤمنان است،آنهایند که خدا لعنتشان کرده و هر که را خدا لعنت کند یاورى براى او
نخواهى یافت.]و از برخى از تواریخ نقل شده که یهودیان براى اطمینان قریش به مسجد
الحرام آمده و در برابر بتهاى مشرکین سجده کرده و خواستند با این رفتار عملا نیز
حقانیت آیین آنها را ثابت کنند.
قریش مکه با این جریان از نصرت یهود
مطمئن شده و با سخنان آنها به آیین باطل خود دلگرم گشته و آمادگى خود را براى جنگ
با مسلمانان اعلام کردند.
حیى بن اخطب و دیگر بزرگان یهود وقتى
قرشیان را آماده کردند به نزد قبایل دیگرى که در حجاز سکونت داشتند مانند قبیله
غطفان،بنى مره و بنى فزاره و هر کدام که روى جهتى با پیغمبر و مسلمانان عداوت و
دشمنى داشتند آمده و آنها را نیز با سخنانى نظیر آنچه به قریش گفته بودند براى جنگ
با مسلمانان تحریک و آماده کرده و پس از گذشتن چند روز دستههاى مختلف از میان
قبایل به مکه آمده و با قریش ائتلاف کرده به سوى مدینه حرکت کردند.ریاست قریش با
ابو سفیان بود و قبایل دیگر نیز هر کدام تحت ریاست و فرماندهى یکى از بزرگان خویش
حرکت کردند و ریاست همه سپاه را نیز به ابو سفیان واگذار کردند،و چنانکه گفتهاند
:وقتى از مکه خارج شدند متجاوز از ده هزار سپاه بودند.
رسیدن خبر به مدینه و دستور
حفر خندق
خبر حرکت لشکر قریش به رسول خدا(ص)رسید
و براى مقابله با این لشکر جرار در فکر فرو رفتند و چارهاى جز آنکه در مدینه
بمانند و حالت دفاعى به خود گیرند ندیدند،اما باز هم براى حفظ شهر از حمله
دشمن،تدبیرى لازم بود،از این جهت پیغمبر اسلام با اصحاب خود در این باره مشورت کرد
و سلمان فارسى که در آن وقت از قید بردگى آزاد شده بودـبه شرحى که در جاى خود مذکور
شدـو مىتوانست در جنگها شرکت کند پیشنهادى داد که مورد تصویب قرار گرفت و قرار شد
بدان عمل کنند.
سلمان گفت:اى رسول خدا در شهرهاى ما اهل
فارس معمول است که چون لشکر زیادى به شهر هجوم آورند که مردم آن شهر را تاب مقاومت
با آنها نباشد اطراف خود را خندقى حفر مىکنند و راه حمله را بر دشمن مىبندند،اینک
به نظر من خوب است دستور دهید آن قسمت از شهر مدینه را که سر راه دشمن مىباشد
خندقى حفر کنند.رسول خدا(ص)این نظریه را پسندید و قرار شد قسمت زیادى از شمال و
بخصوص شمال غربى مدینه را به صورت هلالى خندق بکنند،و روى هم رفته قسمتى را که
پیغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد قسمت شمالى مدینه بود که شامل ناحیه احد
مىشد و تا نقطهاى به نام راتج را مىگرفت،چون در قسمت جنوب غربى و جنوب،محله قبا
و باغستانهاى آنجا بود و در ناحیه شرقى نیز یهود بنى قریظه سکونت داشتند و لشکر
دشمن ناچار بود از همان ناحیه شمال و قسمتى از شمال غربى به مدینه بتازد و از این
رو فقط همان قسمت را براى حفر خندق انتخاب کردند.
پیغمبر خدا دستور داد براى این کار خطى
در آن قسمت ترسیم کنند و هر ده ذراع و یا چهل ذراع و یا به گفته برخى بیست گام و سى
گام را میان ده نفر از مهاجر و انصارتقسیم کرد،براى خود نیز مانند افراد دیگر قسمتى
را معین کرد تا در ردیف مهاجرین آن قسمت را به دست خود حفر کنند.
فضیلتى از سلمان
سلمان با اینکه طبق روایاتى که در شرح
حال او گذشت عمرى طولانى داشت،مردى نیرومند و کارگر خوبى بود که در هر روز به
اندازه چند نفر کار مىکرد و از این رو میان مهاجر و انصار درباره او اختلاف افتاد
و هر دسته او را از خود مىدانستند،مهاجرین مىگفتند:سلمان از ماست و انصار
مىگفتند:از ماست؟
رسول خدا(ص)که چنان دید فرمود:
«السلمان منا اهل البیت»
[سلمان از ما خاندان است.]
سختى کار
پیش از این اشاره شد که ائتلاف احزاب و
داستان جنگ خندق در وقتى اتفاق افتاد که در مدینه خشکسالى شده بود و مردم شهر از
نظر آذوقه و مواد خوراکى در فشار و مضیقه بودند و از این رو وقتى خبر حرکت آن سپاه
عظیم و مجهز به مردم مدینه رسید سخت به وحشت افتادند،منتهى آنان که ایمان محکمترى
داشتند دل به نصرت خدا بسته و این حادثه را آزمایشى براى خود مىدانستند ولى آنها
که پایه ایمانشان سست و یا در دل نفاق داشتند نمىتوانستند اضطراب و وحشت خود را
پنهان کنند و همه جا سخن از سقوط شهر مدینه و اسارت زنان و کودکان به دست دشمن به
میان آورده و پس از ورود لشکریان قریش و مدت محاصره نیز به بهانههاى مختلف از
فرمان رسول خدا(ص)و توقف در کنار خندق سرپیچى کرده و فرار مىکردند،و سخنان
ناهنجارى که موجب ترس و دلسردى دیگران نیز بود به زبان آورده و نفاق باطنى و
بىایمانى خود را همه جا آشکار مىساختند،به شرحى که در جاى خود مذکور خواهد شد.
و به عبارت روشنتر به دنبال خبر حرکت
لشکر احزاب وحشت سرتاسر مدینه رافرا گرفت با این تفاوت که افراد با ایمان با علم به
اینکه آزمایش سختى در پیش دارند از این وحشت داشتند که آیا بتوانند بخوبى از عهده
آزمایش برآیند یا نه؟و افراد سست عقیده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و
داراییشان وحشت داشتند،اینان در کار حفر خندق نیز سستى مىورزیدند و تا جایى که
مىتوانستند شانه از زیر کار خالى کرده فرار مىکردند و در عوض مردمان با ایمان با
کمال جدیت و علاقه و کوشش کار مىکردند.
اگر احیانا احتیاجى ضرورى پیدا مىکردند
که دست از کار کشیده و سرى به خانه و زن و فرزند خود بزنند از رهبر بزرگوار خود
اجازه مىگرفتند و با موافقت آن حضرت بسرعت به خانه آمده و باز مىگشتند و بر عکس
منافقان و افراد سست ایمان براى فرار از کار،نا امن بودن شهر و خانه را بهانه قرار
داده و یا به بهانههاى مختلف دیگر بیشتر وقت خود را در خانه مىگذراندند و بلکه
گاهى دیگران را نیز به فرار وا مىداشتند.
خداى تعالى درباره مؤمنان آیه ذیل را به
پیغمبر نازل فرمود:
«انما المؤمنون الذین آمنوا بالله
و رسوله و اذا کانوا على امر جامع لم یذهبوا حتى یستأذنوه إن الذین یستأدنک أولئک
الذین یؤمنون بالله و رسوله فاذا استاذنوک لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم و استغفر
لهم الله ان الله غفور رحیم» (3)
[جز این نیست که مؤمنان حقیقى کسانى
هستند که به خدا و رسولش ایمان کامل دارند و هر گاه در کارهاى عمومى که حضورشان
لازم باشد حاضر شوند تا اجازه نگیرند از نزد وى بیرون نروند کسانى که از تو اجازه
گیرند همان کسانى هستند که به خدا و رسولش ایمان آوردهاند و چون از تو براى بعضى
کارهاشان اجازه خواستند به هر کدامشان که خواستى اجازه بده و براى ایشان آمرزش
بخواه که خدا آمرزنده و مهربان است.]
و درباره منافقان نیز در دو آیه بعد
فرموده: «...فلیحذر الذین یخالفون عن امره أن تصیبهم فتنة او یصیبهم عذاب الیم» .
[باید کسانى که از امر خدا مخالفت
مىکنند بترسند از اینکه دچار فتنهاى گردند یا به عذاب دردناکى دچار شوند.]
و نیز فرموده:
«و إذ قالت طائفة منهم یا اهل
یثرب لا مقام لکم فارجعوا و یستأذن فریق منهم النبى یقولون ان بیوتنا عورة و ما هى
بعورة ان یریدون الا فرارا» (4)
[آن گاه که گروهى از ایشان گفتند اى
مردم یثرب جاى ماندن شما نیست باز گردید و گروهى از ایشان از پیغمبرشان اجازه
خواسته و مىگفتند خانههاى ما بىحفاظ است!خانههاشان بىحفاظ نبود و جز فرار کردن
قصد دیگرى نداشتند.]
و بخصوص وقتى شنیدند یهود بنى قریظه نیز
پیمان شکنى کرده و با احزاب و دشمنان ائتلاف کرده و مىخواهند از پشت بر آنها حمله
کنند،این ترس و اضطراب خیلى شدیدتر شد.
به هر صورت مسلمانان به کار حفر خندق
مشغول گشته و هر کس روى سهمى که برایش مقرر شده بود به حفارى مشغول شد و با تمام
مشکلاتى که براى آنها داشت کار بسرعت پیش مىرفت.
چنانکه بیشتر مورخین نوشتهاند کار حفر
خندق شش روزه به پایان رسید و علت عمده این سرعت عمل و پیشرفت کار هم آن بود که خود
پیغمبر اسلام نیز مانند یکى از افراد معمولى کار مىکرد و مسلمانان که مىدیدند
رهبر عالى قدرشان نیز با آن همه گرفتارى و مشکلات و بلکه گرسنگى و نخوردن غذاى کافى
به اندازه یک مسلمان عادى کلنگ مىزند و سنگ و خاک به دوش مىکشد به فعالیت و کار
تشویق مىشدند و موجب سرعت عمل آنها مىگردید.
مسلمانان براى سرگرمى و رفع خستگى خود
ارجوزههایى مىخواندند و گاهى به صورت سرود دسته جمعى همگى با هم،همصدا مىشدند و
رسول خدا(ص)نیز گاهىدر همه سرود و گاهى در جمله آخر و قافیه آن با آنان همصدا
مىشد.از جمله این رجز بود که با صداى بلند مىخواندند و عبد الله بن رواحه آن را
سروده بود:
لا هم لو لا انت ما اهتدینا
و لا تصدقنا و لا صلینا
فانزلن سکینة علینا
و ثبت الاقدام ان لاقینا
ان الاولاء قد بغوا علینا
اذا ارادوا فتنة ابینا
صدور چند معجزه از پیغمبر
خدا(ص)در حفر خندق
پیش از این گفته شد که یکى از نشانهها
و علایم نبوت که پیغمبر صادق را از کاذب متمایز و جدا مىسازد«معجزه»است،معجزه
عبارت است از آن عملى که از نظر عقلى انجام آن محال نباشد ولى افراد عادى هم از
انجام آن عاجزند،و پیغمبران الهى داراى انواع معجزات بودهاند و از پیغمبر اسلام
نیز معجزات زیادى در مکه و مدینه به ظهور پیوست که برخى از آنها در بحثهاى گذشته
مذکور شد.در جنگ خندق چند معجزه آشکار از آن حضرت دیده شد که مورخین بخصوص براى
آنها بابى جداگانه باز کردهاند از آن جمله«نرم شدن سنگ از برکت دعا و آب دهان
پیغمبر»بود که ابن هشام و بخارى و دیگران نوشتهاند و از جابر نقل کنند که گفت:
در قسمتى از خندق،سنگ بزرگى ظاهر شد که
کار کندن خندق را مشکل ساخت جریان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند،حضرت ظرف آبى طلبید
و مقدارى از آب دهان خویش در آن انداخت سپس دعایى بر آن خوانده پیش رفت و آن آب را
بدان سنگ پاشید و فرمود:اکنون بکنید!
جابر گوید:به خدا سوگند،آن سنگ سخت،از
برکت آب دهان و دعاى پیغمبر،مانند خاک نرم شد و با بیل و کلنگ به آسانى آن را
کندند.
برکتى که در خرما پیدا شد
بشیر بن سعد از کسانى بود که حفر خندق
مىکرد و شوهر خواهر عبد الله بن رواحه بود که اشعارى از او ذکر شد.دختر همین بشیر
گوید:روزى مادرم مقدارى خرما در دامان من ریخت و گفت:اینها را براى پدرت بشیر و
داییت عبد الله ببر!به گفته مادرم خرماها را به کنار خندق آورده و براى اینکه پدر و
داییم را پیدا کنم به این طرف و آن طرف مىرفتم،در این میان رسول خدا(ص)مرا دید و
به من فرمود:دخترک نزدیک بیا ببینم چه در دامن دارى؟گفتم :اى رسول خدا مقدارى
خرماست که مادرم داده تا براى چاشت پدرم بشیر و داییم عبد الله بن رواحه ببرم.
فرمود:آن را پیش بیاور.
من نزدیک رفتم و خرماها را در دستهاى
پیغمبر ریختم و چندان نبود که دستهاى آن حضرت را پر کند،پس رسول خدا(ص)دستور داد
پارچه بزرگى آوردند و آن را پهن کرد.خرماها را روى آن ریخت،آن گاه به مردى
فرمود:اهل خندق را خبر کن تا همگى براى غذاى چاشت بیایند.
آن مرد فریادى زده مردم را به خوردن
چاشت دعوت کرد ناگاه تمام کسانى که مشغول حفر خندق بودند دست کشیده اطراف آن چادرى
که پهن شده بود نشستند و شروع به خوردن کردند.
دختر بشیر گوید:من ایستاده بودم و با
کمال تعجب دیدم که همگى از آن خرما خوردند و رفتند و باز هم در آن پارچه خرما بود!
برکت غذاى جابر
داستان برکت غذاى جابر را محدثین
شیعه و سنى و اهل تاریخ مختلف نقل کردهاند و اجمال داستان که در مجمع البیان طبرسى
و صحیح بخارى و کتابهاى دیگر آمده این است که جابر گوید :روزى از آن روزها که
مسلمانان به کار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در
مسجدى که در آن نزدیک بود مشاهده کردم که رداى خود را زیر سر گذارده و به پشت
خوابیده و براى آنکه گرسنگى در او اثر نکند و خالى بودن شکم او مانع از کار حفر
خندق نشودسنگى به شکم خود بسته است. (5)
جابر گوید:آن وضع را که دیدم به فکر
افتادم تا غذایى تهیه کرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از این رو به خانه رفتم و
بزغالهاى را که در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودـنه چاق و نه لاغرـذبح کردم
و از زنم پرسیدم:چه در خانه دارى؟گفت:یک صاع (6) جو،بدو گفتم:این بزغاله
را بپز و جو را نیز آرد کن و نانى بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بیاورم.زن
قبول کرد و من کنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتى از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم
و دیدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نیز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون
شام شد و مردم دست از کار کشیده و خواستند به خانههاى خود بروند از آن حضرت دعوت
کردم تا شام را در خانه ما صرف کند.رسول خدا(ص)پرسید:چه در خانه دارى؟من جریان
بزغاله و یک صاع جو را عرض کردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادى که در حفر
خندق کار مىکردند شام را در خانه جابر صرف کنند.
و در نقل دیگرى است که خود آن حضرت
فریاد برداشت:
«یا اهل الخندق ان جابرا صنع لکم شوربا
فحی هلاکم»
[اى اهل خندق جابر براى شما شوربایى
ساخته همگى بیایید!]
جابر گوید:خدا مىداند در آن وقت چه بر
من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا الیه راجعون»،زیرا مىدیدم آن گروه بسیار(که
طبق مشهور بیش از هفتصد نفر بودند)همگى به راه افتادند و به فکر فرو رفتم که چگونه
از آن اندک غذا مىخواهند بخورند و سیر شوند،از این رو بسرعت خود را به خانه رسانده
به همسرم گفتم:اى زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما مىآیند!
زن گفت:آیا پیغمبر از تو پرسید چه در
خانه دارى؟
گفتم:آرى
همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او
به جریان داناتر هستند و براستى آن زن با همین یک جمله اندوه بزرگى را از دل من دور
کرد،و بخوبى مرا دلدارى داد.
در این وقت پیغمبر وارد شد و یکسره به
سوى مطبخ آمد و سر دیگ و تنور رفت و دستور داد پارچهاى روى دیگ و پارچهاى نیز روى
تنور نان انداختند و خود ایستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بیایند و براى
هر دسته مقدارى نان از زیر پارچه از تنور بیرون مىآورد و با دست خود در کاسههاى
بزرگى که تهیه شد،ترید مىکرد.سپس به دست خود ملاقه را مىگرفت و سر دیگ مىآمد و
آبگوشت روى نانها مىریخت و قدرى گوشت هم روى آن مىگذارد و به آنها مىداد و در هر
بار پارچهاى را که روى دیگ و تنور بود دوباره روى آن مىانداخت و بدین ترتیب همه
آن جمعیت بسیار را سیر کرد و پس از همه ما نیز با خود او غذا خوردیم و به همسایهها
نیز دادیم.
و در نقل دیگرى است که گوید:خانه ما هم
تنگ بود و حضرت با دست خود به دیوارهاى اطراف اشاره مىکرد و آنها به عقب مىرفت و
همه مردم را در خانه بدین ترتیب جاى داد.
برقى که از سنگ جهید
عمرو بن عوف گوید:سهم
من،سلمان،حذیفه،نعمان و شش تن دیگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول کندن آن قسمت
بودیم که ناگهان سنگ سختى بیرون آمد که کلنگ در آن کارگر نبود و چند کلنگ را هم
شکست ولى خود آن سنگ شکسته نشد،ما که چنان دیدیم به سلمان گفتیم:
پیش رسول خدا برو و ماجراى این سنگ را
به آن حضرت بگو تا اگر اجازهمىدهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را کج کنیم و
گرنه دستور دیگرى به ما بدهد.زیرا ما بدون اجازه او نمىخواهیم راه را کج
کنیم،سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جریان را معروض داشت .پیغمبر از جا برخاست و
در حالى که همه آن نه نفر کنار خندق ایستاده بودند تا سلمان دستورى بیاورد پیش آنها
آمد و کلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود کلنگى به آن سنگ زد و قسمتى
از آن سنگ شکسته شد و برقى خیره کننده جستن کرد که شعاع زیادى را روشن نمود،همچون
چراغى که در دل شب فضاى مدینه را روشن سازد.پیغمبر بانگ به تکبیر(الله اکبر)بلند
کرد و مسلمانان دیگر نیز بانگ الله اکبر برداشتند،سپس رسول خدا(ص)کلنگ دوم را زد و
قسمت دیگرى از سنگ شکسته شد و مانند بار اول برق زیادى جستن کرد و دوباره پیغمبر
تکبیر گفت و مسلمانان نیز تکبیر گفتند و براى سومین بار کلنگ زد و برق جستن نمود و
همگى تکبیر گفتند.
سنگ شکست و رسول خدا(ص)دست خود را به
دست سلمان گرفت و از خندق بیرون آمد و چون سلمان ماجراى آن برقهاى زیاد و خیره
کننده و تکبیر آن حضرت را به دنبال آنها پرسید؟پیغمبر (ص)در حالى که دیگران نیز
مىشنیدند فرمود:کلنگ نخست را که زدم و آن برق جهید،در آن برق قصرهاى حیره و مداین
را که همچون دندانهاى نیش سگان مىنمود مشاهده کردم و جبرئیل به من خبر داد که امت
من آن کاخها را فتح خواهند کرد،در دومین برق کاخهاى سرخ سرزمین روم برایم آشکار شد
و جبرئیل به من خبر داد که امت من بر آنها چیره مىشوند و در سومین برق قصرهاى صنعا
را دیدم و جبرئیل مرا خبر داد که امتم آن قصرها را مىگشایند،پس بشارت باد شما را!
گروهى از منافقان که این سخن را شنیدند
از روى تمسخر به هم گفتند:آیا از این مرد تعجب نمىکنید!و این نویدهاى دروغ او را
باور مىکنید؟وى مدعى است که از یثرب قصرهاى حیره و مدائن را مىبیند و وعده فتح
آنها را به مردم مىدهد و شما اکنون از ترس به دور خود خندق مىکنید و جرئت بیرون
رفتن از آن را ندارید!
کار حفر خندق در شش روز به انجام
رسید و رسول خدا(ص)براى رفت و آمد از آن،هشت راه قرار داد که فقط از آن هشت راه رفت
و آمد به خارج خندق مقدور بود،و در مقابل هر راهى که به خارج خندق متصل مىشد یک
نفر از مهاجر و یک تن از انصار را با گروهى از سربازان اسلام گماشت تا از آن
نگهبانى و محافظت کنند.سپس به داخل شهر آمده ابن ام مکتوم را در مدینه به جاى خود
گمارده و زنها و بچهها را در قلعههاى شهر جاى داد و برج و باروى شهر را نیز محکم
کرده با سه هزار نفر از مردان مسلمان براى جنگ با احزاب قریش حرکت کرد و تا جلوى
خندق آمد و صفوف مسلمانان را طورى قرار داد که کوه«سلع» (7) پشت سرشان
قرار داشت و کوه احد در برابرشان بود و خندق میان آنها را با دشمن جدا مىکرد،و پیش
از اینکه لشکر قریش به مدینه برسد تمام این کارها سروصورت پیدا کرده و انجام شده
بود. (8)
یهود بنى قریظه پیمان خود را
مىشکنند
حیى بن اخطب که یکى از محرکین اصلى این
جنگ بود و در حرکت دادن لشکر قریش و احزاب سهم بسزایى داشت به ابو سفیان گفته
بود:اگر شما به یثرب حمله کنید و به جنگ محمد(ص)بیایید یهود بنى قریظه نیز پیمان
خود را با محمد شکسته و به یارى شما خواهند شتافت.
همین که احزاب به نزدیکیهاى مدینه
رسیدند حیى بن اخطب روى قولى که به ابو سفیان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به
مدینه آمد و صبر کرد تا چون شب شد به سوى قلعههاى بنى قریظه و در خانه کعب بن
اسدـرئیس یهود بنى قریظهـرفت و در را کوفت.کعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حیى
بن اخطب است در را باز نکرد.
حیى فریاد زد:در را باز کن!کعب گفت:تو
مرد نامبارک و میشومى هستى و براى وادار کردن ما به پیمان شکنى و نقض عهد با محمد
به نزد ما آمدهاى،در را به روى تو باز نمىکنم،ما با محمد پیمان داریم و در این
مدت جز محبت و وفا از او چیزى ندیدهایم.
حیى گفت:در را باز کن تا دو کلمه حرف با
تو بزنم!
کعب پاسخ داد:در را باز نخواهم کرد،از
راهى که آمدهاى باز گرد.
حیى که خود را با شکست مواجه مىدید
گفت:به خدا باز نکردن در تنها به خاطر این است که مىترسى لقمهاى از نان تو بخورم!
این حرف کعب را بر سر غیرت آورد و در را
به رویش باز کرد،و چون چشم حیى بن اخطب به کعب افتاد گفت:واى بر تو اى کعب،من عزت
همیشگى را براى تو آوردهام!یک دریا لشکر به یارى تو آوردهام،این سپاه عظیم قریش
است که من به همراه آنها به اینجا آمدهام و از آن سو بزرگان قبایل دیگرى نیز مانند
غطفان،اشجع و بنى مرة را با آنها همراه کرده و همگى یک دل و یک زبان تصمیم به
نابودى محمد و یارانش گرفته و هم عهد شدهاند،که تا محمد و پیروانش را نابود نکنند
از اینجا نروند و هم اکنون در پشت دروازه یثرب هستند.
کعب در جوابش گفت:به خدا اینکه براى من
آوردهاى ذلت و خوارى ابدى است(نه عزت همیشگى)و ابرى است بىآب که بارانش را در جاى
دیگر ریخته و رعد و برقى بیش در آن نیست.اى حیى ما را به حال خود واگذار که ما از
محمد جز نیکى و وفادارى چیزى ندیدهایم.
اما حیى بن اخطب از این سخنان نومید
نشده و آن قدر از این در و آن در سخن گفت تا کعب را به شکستن پیمانى که با پیغمبر
اسلام بسته بود حاضر کرد و از او قول گرفت که با احزاب و قریش در وقت جنگ کمک و
همکارى کند. (9) و خلاصه به هر ترتیبى بود بنى قریظه را وادار به نقض
عهد نموده و بدین ترتیب مقدمات نابودى و کشتن آنها را فراهم ساخت چنانکه در صفحات
آینده خواهید خواند.
بنى قریظه براى احتیاط کار بدو
گفتند:ممکن است با تمام این احوال لشکر قریش و غطفان و سایر احزاب نتوانند کارى
بکنند و با شکست روبه رو شده از اینجا باز گردند آن وقت معلوم نیست سرنوشت ما با
محمد چگونه خواهد بود پس باید تو نیز تا پایان کار پیش ما بمانى و در سرنوشت با ما
شریک باشى!
حیى بن اخطب به ناچار این شرط را پذیرفت
و در آن قلعه پیش بنى قریظه ماند و براى قریش پیغام فرستاد که بنى قریظه عهد خود را
با محمد شکسته و آماده کمک با شما هستند،جز آنکه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ
و مجهز شوند.
رسیدن لشکر قریش و احزاب به
مدینه
در این خلال سپاه انبوه قریش و سایر
احزاب هم پیمانشان دسته دسته با تجهیزات جنگى که داشتند از راه رسیدند و در دامنه
کوه احد اردو زدند و چون به لشکر مسلمانان برنخوردند به سوى مدینه حرکت کرده تا
کنار خندق پیش آمدند،و چون آن خندق را با آن کیفیت مشاهده کردند در شگفت شده گفتند:
این حیلهاى است که عرب تاکنون از آن
آگاه نبوده!
و به ناچار چون نمىتوانستند جلوتر
بروند در همان سوى خندق اردو زدند،مسلمانان نیز از این سو ورود لشکر مجهز قریش و
قبایل دیگر عرب را گروه گروه مشاهده مىکردند و خود را براى دفاع از شهر و دیار خود
آماده مىساختند.
در این میان خبر پیمان شکنى یهود بنى
قریظه نیز به رسول خدا(ص)رسید و فکر آن حضرت را نگران ساخت،راستى هم کار سختى بود
زیرا با این ترتیب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره کرده بود و این خطر بود که
بنى قریظه در این حالى که مردان مسلمانان رو به روى لشکر احزاب در کنار خندق موضع
گرفتهاند آنها از فرصت استفاده کرد به داخل شهر حمله کنند و زنان و کودکان و
خانههاى مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند.
پیغمبر خدا براى تحقیق بیشتر و درستى و
نادرستى این خبر،چند تن از انصار مدینه را مانند سعد بن معاذ،سعد بن عباده،عبد الله
بن رواحه و خوات بن جبیر که سابقه دوستى با یهود مزبور داشتند و یا جزء هم پیمانان
آنها محسوب مىشدند به سوى قلعههاى بنى قریظه فرستاد و بدانها فرمود:اگر دیدید این
خبر راست است وقتى برگشتید با رمز و کنایه این خبر را به من بگویید،ولى اگر دیدید
دروغ است علنى و آشکارا به من خبر دهید.
افراد مزبور به پاى قلعههاى بنى قریظه
آمدند و دیدند کار از آنچه شنیدهاند بدتر است زیرا وقتى نام پیغمبر اسلام را براى
آنها بردند و موضوع پیمان دوستى و عدم تعرضى را که میان پیغمبر و آنان به امضا
رسیده بود به میان کشیدند یهودیان زبان به دشنام گشوده گفتند:محمد کیست؟ما هیچ گونه
پیمان و عهدى با او نداریم.سعد بنمعاذ که مرد غیور و متعصبى بود وقتى این سخنان را
از آنها شنید زبان به دشنام آنها گشود،آنان نیز سعد را دشنام دادند و سعد بن عباده
که چنان دید رو به سعد بن معاذ کرده گفت:کار از این حرفها گذشته آرام باش!
اینان به سوى رسول خدا(ص)بازگشته و همان
طور که دستور فرموده بود با دو جمله که صورت رمز داشت،درستى و صحت آن خبر را به
اطلاع آن حضرت رساندند. (10) اما رسول خدا براى اینکه مسلمانان دیگر از
قضیه مطلع نشوند تکبیر گفت:و سپس فرمود:«ابشروا یا معشر المسلمین»مژده اى مسلمانان!
اما چنانکه برخى گفتهاند:این خبر پنهان
نماند و تدریجا همه مسلمانان از پیمان شکنى بنى قریظه مطلع شدند و بر ترس و
اضطرابشان افزوده شد.در این میان آنچه شاید از شمشیرهاى لشکر احزاب و حمله بنى
قریظه سختتر و خطرناکتر بود سخنان وحشت آور و زخم زبانهاى منافقان بود که از یک سو
روحیه مسلمانان را با سخنان ترس آور خود تضعیف مىکردند،و از سوى دیگر با نیش زبان
بر دلهاى جریحهدار و مضطرب آنان نمک مىریختند.و به هر صورت کار خیلى سخت و دشوار
شد تا آنجا که خداوند آن روزهاى سخت و افکار گوناگونى که مردم مسلمان را احاطه کرده
بود چنین توصیف مىکند:
«اذ جاؤکم من فوقکم و من اسفل
منکم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا،هنالک ابتلى
المؤمنون و زلزلوا زلزالا شدیدا،و اذ یقول المنافقون و الذین فى قلوبهم مرض ما
وعدنا الله و رسوله الا غرورا» (11)
[هنگامى که دشمن از سمت بالا و پایین
شما را در میان گرفت و چشمها خیره شد و جانها به گلوگاه رسید و به خدا گمانها
بردید،در اینجا بود که مؤمنان امتحان شدند و به تزلزل سختى دچار گشتند،در آن وقت
منافقان و آن کسانى که در دلهاشان مرضى بود مىگفتند:خدا و پیغمبرش جز فریب به ما
وعدهاى ندادند.]
شجاعت یک زن مسلمان هاشمى
شهر مدینه از مردان جنگى و سربازان
اسلام خالى شده بود و همگان در خارج شهر و در کنار خندق بودند،و بجز برخى از
پیرمردان و از کار افتادگان دیگرى که به عللى از حضور در میدان جنگ معاف بوده و در
خانهها مانده بودند،مرد دیگرى در شهر نبود و زنان و کودکان را به دستور پیغمبر
اسلام در جاهایى که در و دیوار محکمى داشت و یا قلعهها جاى داده بودند و گاهگاهى
چند تن از طرف رسول خدا(ص)مأمور مىشدند تا در ساعتهاى معینى براى سرکشى و حفاظت به
داخل شهر بیایند و وضع داخلى شهر را به آن حضرت گزارش دهند.
یهودیان بنى قریظه نیز پس از آنکه به
نقض عهد و شکستن پیمان خود با محمد(ص)و مسلمانان مصمم شدند آماده حمله به شهر گشتند
ولى باز هم از مقاومت و درگیرى با مردم مدینه و بلکه از عاقبت کار بیم داشتند و از
این رو از حمله عمومى به شهر صرفنظر کرده و منتظر بودند تا ببینند سرنوشت احزاب و
قریش چه خواهد شد!
ولى برخى از مردانشان گاه گاهى از
قلعهها بیرون آمده و به قصد دستبرد زدن به داخل شهر مىآمدند تا از فرصت استفاده
کرده غنیمتى به چنگ آورند.
صفیه دختر عبد المطلبـعمه رسول خدا(ص)و
مادر زبیر بن عوام به دستور پیغمبر با جمعى از زنان در قلعه«فارغ»که به حسان بن
ثابت شاعر معروف تعلق داشت،منزل کرده بود و خود حسان نیز با اینکه از نظر سخنورى و
شعر مردى شجاع و جسور بود اما از نظر کارزار و به کار بردن شمشیر و اسلحه و جنگ در
میدان،بسیار خایف و ترسو بود به طورى که در میدان جنگ حاضر نشده و با زنها و بچهها
در همان قلعه پنهان شده بود.
صفیه گوید:در همان روزها یکى از یهود
بنى قریظه به کنار قلعه ما آمد و اطراف آن گردش مىکرد تا راهى پیدا کند و داخل
قلعه گردد،من که چنان دیدم به حسان بن ثابت گفتم:این یهودى ممکن است راهى پیدا کند
و داخل قلعه شده متعرض زنان و کودکان شود برخیز و او را دور کن!
حسان گفت:اى دختر عبد المطلب خدایت
بیامرزد!به خدا تو خود مىدانى که منمرد این کار نیستم و کشتن او از من ساخته
نیست.
صفیه گوید:وقتى من این پاسخ را از حسان
شنیدم کمرم را محکم بستم و آن گاه عمودى(که چوب یا حربه دیگرى بوده)به دست گرفتم و
از قلعه پایین آمدم و با همان عمود بدان یهودى حمله کردم و او را کشتم سپس به داخل
قلعه رفته و به حسان گفتم:من او را به قتل رساندم اکنون برخیز و جامه و اسلحهاش را
برگیر و اگر او مرد نبود من خودم این کار را مىکردم!
حسان به این اندازه هم جرئت نکرد از
قلعه پایین بیاید و رو به من کرده گفت:اى دختر عبد المطلب مرا به جامه و اسلحه این
مرد احتیاجى نیست مرا به حال خود واگذار.
مشورت رسول خدا با انصار براى
مذاکره صلح
هر روز که از محاصره شهر مدینه از طرف
احزاب مىگذشت ترس و اضطراب بیشترى مردم مدینه را فرا مىگرفت و کار بر آنها سختتر
مىگشت،رسول خدا(ص)که چنان دید و بخوبى از روحیه مردم و سختى کار مطلع بود در صدد
بر آمد به طریقى میان دشمن اختلاف اندازد و شوکت و قدرتشان را در هم بشکند.
فکرى که رسول خدا(ص)به نظرش رسید این
بود که با یک دسته از احزاب که از قبیله غطفان بودند وارد مذاکره صلح شود و قرار
داد صلحى به امضا برسانند از این رو به نزد عیینة بن حصن و حارث بن عوفـکه از
بزرگان قبیله غطفان بودـفرستاد و براى آنها پیغام داد که اگر حاضر به بازگشت شوند
ممکن است بزرگان یثرب را حاضر کند تا ثلث محصول خرماى مدینه را به عنوان مصالحه به
ایشان بپردازد.
بزرگان غطفان شرط مصالحه را پذیرفتند و
حاضر به بازگشت شدند اما وقتى رسول خدا(ص)با سعد بن معاذ و سعد بن عبادة رؤساى اوس
و خزرجـمشورت کرد آن دو گفتند:
اى رسول خدا اگر در این باره از جانب
خداى تعالى دستورى رسیده و وظیفهاى است که وحى الهى تعیین کرده ما مطیع فرمان خدا
هستیم،ولى اگر این نظریهاى استاز خود شما به عنوان خیر خواهى و رهایى ما از این
گرفتارى و مخمصه،ما هم در این باره نظر داریم؟
حضرت فرمود:نه در این باره دستورى از
جانب خداى تعالى نرسیده و وحیى به من نشده ولى من چون دیدم عربها از هر سو بر ضد
شما متحد شده و از هر سو کار را بر شما دشوار و مشکل کردهاند خواستم بدین وسیله
شوکتشان را بشکنم و اتحادشان را بر هم زنم.
سعد بن معاذ گفت:اى رسول خدا در آن
زمانى که ما همانند این مردم بت پرست و مشرک بودیم و از پرستش خداى جهان خبرى
نداشتیم اینان جرئت نداشتند حتى یکدانه از خرماى مدینه را جز به عنوان مهمانى و یا
از راه خریدارى از ما بگیرند،اکنون که خداى تعالى ما را به دین اسلام مفتخر داشته و
به وسیله شما هدایت فرموده و عزت بخشیده است چگونه زیر بار چنین قراردادى برویم و
خرماى شهر را به رایگان به آنها بدهیم!به خدا جز لبه شمشیر چیزى به آنها نخواهیم
داد تا خدا هر چه را مقدر فرموده میان ما و آنها انجام دهد!رسول خدا (ص)که سخن آنان
را شنید دلگرمشان ساخته فرمود:به همین تصمیم پا برجا باشید که خدا پیروزى را نصیب
ما خواهد کرد.
کشته شدن عمرو بن عبدود به
دست على(ع)
به هر اندازه که کار بر مسلمانان سخت
بود و با گذشت شبها و روزها مشکلتر مىشد به همان اندازه براى احزاب و لشکر دشمن
نیز توقف بى نتیجه در آن سرزمین بخصوص که آن ایام با فصل زمستان و سرماى سخت مدینه
هم مصادف شده بود بسیار کار سخت و طاقت فرسایى بود و بزرگان سپاه قریش و احزاب دیگر
از اینکه با این همه تهیه وسایل جنگى و پیمودن این راه طولانى به خاطر وجود آن
خندقى که پیش بینى آن را نکرده بودند نمىتوانستند کارى انجام دهند بسیار رنج
مىبردند فقط گاهگاهى از آن سوى خندق تیرهایى به سوى مسلمانان پرتاب مىکردند که از
این طرف نیز بدون پاسخ نمىماند و مسلمانان نیز پاسخشان را با تیر مىدادند،و گاهى
حملههاى شبانه از طرف ایشان صورت مىگرفت که از طرف پاسداران مسلمان کهدر برابر
راههاى خندق پاسدارى مىکردند بخوبى دفع مىشد.
براى پهلوانان و سلحشورانى مانند عمرو
بن عبدود و عکرمة بن ابى جهل که به همراه این سپاه گران به مدینه آمده بودند تا
انتقام کشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگیرند و در طول راه میان مکه
و مدینه ویرانى یثرب و نابودى کامل اسلام و پیروان این آیین مقدس را در سر پرورانده
بودند،بسیار دشوار و ننگین بود که بدون هیچ گونه زد و خورد و کشت و کشتار و کارزارى
به مکه باز گردند.
براى سران سپاه و بزرگانى چون ابو سفیان
نیز که بمنظور جبران ننگ غیبت در بدر صغرى تصمیم به شکست قطعى جنگجویان مدینه گرفته
بودند،بازگشت به این صورت موجب رسوایى و ننگ بیشترى مىشد،از این رو در یکى از
روزها با هم مشورت کردند و تصمیم گرفتند به هر ترتیب شده راهى پیدا کنند و از خندق
عبور کرده به این سو بیایند و با مسلمانان جنگ کنند،گروههاى مختلف به سردارى عمرو
بن عاص،خالد بن ولید،ابو سفیان،ضرار بن خطاب و دیگران براى این کار تعیین شدند ولى
هر بار با شکست رو به رو شده و نتوانستند کارى از پیش ببرند،تا سرانجام روزى عمرو
بن عبدود با چند تن دیگر از سران جنگ مانند ضرار بن خطاب و هبیرة بن ابى وهب و نوفل
بن عبد الله و عکرمة و دیگران بر اسبان خود سوار شده و لباس جنگ پوشیدند و اطراف
خندق را گردش کرده و بالاخره تنگنایى پیدا کردند که عرضش کمتر از جاهاى دیگر بود،و
بر اسبان خود رکاب زده و به هر ترتیبى بود خود را به این سوى خندق رساندند و اسبان
را به جولان در آورده شروع به تاخت و تاز کردند،و براى جنگ مبارز و هماورد طلبیدند.
هیچ یک از آنان در شجاعت،شهرت عمرو بن
عبدود را نداشت و سالخوردهتر و با تجربهتر از وى در جنگها نبود،و بلکه به گفته
اهل تاریخ در آن روزگار هیچ شجاعى در میان عرب شهرت عمرو بن عبدود را نداشت،و او
را«فارس یلیل»مىنامیدند و با هزار سوار او را برابر مىدانستند،و از این رو
مسلمانان نیز تنها از جنگ با او واهمه داشتند و گرنه همراهان او چندان ابهتى براى
آنها نداشت.
عمرو بن عبدود که توانسته بود خود
را به این سوى خندق برساند و آرزوى خود را که جنگ در میدان باز با مسلمانان باشد
برآورده سازد،با نخوت و غرورى خاصاسب خود را به جولان در آورده و مبارز طلبید.
(12)
دنباله ماجرا را راویان به دو گونه نقل
کردهاند،در برخى از روایات است که چون على(ع)دید اینان خود را به این سوى خندق
رساندهاند با چند تن از مسلمانان به میدان آمده و خود را به آن تنگنایى که عمرو بن
عبدود و همراهانش از آن آمده بودند رساند و راه بازگشت را بر آنها بست و در نتیجه
عمرو ناچار به جنگ گردید و مبارز طلبید و على(ع)به جنگ او آمد و او را به قتل
رسانیدـبه شرحى که ذیلا خواهید خواند.
و در روایات زیادى که در سیره حلبیه و
کتابهاى دیگر نقل شده چنین است که چون عمرو مبارز طلبید کسى جرئت جنگ با او نکرد جز
على(ع) (13) که برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه گرفت تا به جنگ او برود
اما پیغمبر به او دستور داد بنشیند،براى بار دوم عمرو بن عبدود مبارز طلبید و به
عنوان سرزنش و استهزاء مسلمانان فریاد زد:
«این جنتکم التى تزعمون ان من قتل منکم
دخلها»؟
[کجاست آن بهشتى که شما مىپندارید هر
کس از شما کشته شود داخل آن بهشت شود؟ (14) ]
على(ع)دوباره از جا برخاست و از رسول
خدا(ص)اجازه خواست به جنگ او برود و پیغمبر باز هم به او اجازه نداد و فرمود:بنشین
که او عمرو بن عبدود است؟
عمرو در این بار رجزى خواند به صورت
تعرض و ایراد و در حقیقت اندرزىتوأم با توبیخ و ملامت بود و رجز این بود که گفت:
و لقد بححت من النداء بجمعکم هل من
مبارز
و وقفت اذجبن الشجاع مواقف القرن المناجز
انى کذلک لم ازل متسرعا نحو الهزاهز
ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خیر الغرائز
[یعنى صداى من گرفت از بس که فریاد زدم
آیا مبارزى هست و در جایى که دل شجاعان بلرزد یعنى جایگاه هماوردان سخت نیرو
ایستادهام و من پیوسته به سوى جنگهاى سخت که پشت مردان را مىلرزاند شتاب
مىکنم!به راستى که شجاعت و سخاوت در جوانمرد بهترین خصلتهاست.]
در این بار نیز على(ع)برخاست و دیگرى
جرئت این کار را نکرد و به تعبیر تواریخ مسلمانان چنان بودند که«کأن على رؤسهم
الطیر»گویا بر سر آنها پرنده قرار داشتـکنایه از اینکه هیچ حرکتى که نشان دهنده عکس
العملى از طرف آنان باشد دیده نمىشد.ـ
على(ع)اجازه خواست به جنگ او
برود،پیغمبر فرمود:او عمرو است؟على(ع)عرض کرد:اگر چه عمرو باشد!
(15)
رسول خدا(ص)که چنان دید رخصت جنگ بدو
داده فرمود:پیش بیا!و چون على(ع)پیش رفت حضرت زره خود را بر او پوشانید و دستار
خویش بر سر او بست و شمشیر مخصوص خود را به دست او داد آن گاه بدو فرمود:پیش برو،و
چون به سوى میدان حرکت کرد رسول خدا(ص)دست به دعا برداشت و درباره او دعا کرده گفت:
«اللهم احفظه من بین یدیه و من خلفه و
عن یمینه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدمیه» . (16) [خدایا او را
از پیش رو و از پشت سر و از راست و چپ و از بالاى سر و پایین پایش محافظت و نگهدارى
کن.]
و در روایت دیگرى است (17)
که وقتى على دور شد،پیغمبر فرمود:
«لقد برز الایمان کله الى الشرک کله»
[براستى همه ایمان با همه شرک رو به رو
شد!]
و به هر صورت على(ع)بسرعت خود را به
عمرو رسانده پاسخ رجز او را این گونه داد:
لا تعجلن فقد اتاک مجیب صوتک غیر عاجز
ذونیة و بصیرة و الصدق منجى کل فائز
انى لارجوان أقیم علیک نائحة الجنائز
من ضربة نجلاء یبقى صوتها عند الهزاهز
[شتاب مکن که پاسخ دهنده فریادت(و خفه
کنندهات)آمد با عزمى(آهنین)و بینشى(کامل)و صدق و راستى هر رستگارى را نجات بخش است
و من با این عقیده به میدان تو آمدهام که نوحه نوحهگران مرگ را براى تو برپا
کنم(و تو را از پاى در آورم)با ضربتى سخت (18) که در جنگها آوازهاش به
یادگار بماند.]عمرو که باور نمىکرد کسى به این زودى و آسانى حاضر شود به میدان او
بیاید و به مبارزه او حاضر شود با تعجب پرسید:تو کیستى؟
فرمود:من على بن ابیطالب هستم،عمرو
گفت:اى برادرزاده خوب بود عموهایت که از تو بزرگتر هستند به جنگ من مىآمدند؟زیرا
من خوش ندارم خون تو را بریزم!و در حدیث دیگرى است که گفت:من با پدرت ابو طالب رفیق
بودهام!
على(ع)فرمود:
«لکنى و الله احب أن أقتلک مادمت آبیا
للحق»
[ولى من تا وقتى که تو از حق روگردان
باشى دوست دارم خون تو را بریزم.]
در اینجا بود که عمرو بن عبدود به غیرت
آمد و خشمناک به على(ع)حمله کرد،على(ع)بدو فرمود :تو در جاهلیت با خود عهد کرده
بودى و به لات و عزى سوگند یاد کرده بودى که هر کس سه چیز از تو بخواهد یکى از آن
سه چیز و یا هر سه را بپذیرى؟عمرو گفت:آرى،على(ع)فرمود:پس یکى از سه پیشنهاد مرا
بپذیر:
نخست آنکه به وحدانیت خداى یکتا و نبوت
پیغمبر گواهى دهى و تسلیم پروردگار جهانیان گردى؟
عمرو گفت:اى برادر زاده این حرف را نزن
و خواهش دیگرى بکن!
على(ع)فرمود:اما اگر آن را بپذیرى براى
تو بهتر است؟
سپس ادامه داده فرمود:دیگر آنکه از راهى
که آمدهاى باز گردى(و از جنگ با مسلمانان صرفنظر کنى)؟
عمرو گفت:این هم ممکن نیست و زنان قریش
براى همیشه به هم بازگو کنند(و گویند عمرو از ترس جنگ گریخت).
على(ع)فرمود:پیشنهاد سوم آن است که از
اسب پیاده شوى و با من جنگ کنى؟عمرو خندید و گفت :ولى من گمان نمىکردم احدى از
اعراب مرا به این کار دعوت کند(و مرا به جنگ با خود بخواند)این را گفت و از اسب
پیاده شد و اسب را پى کرده به على حمله کرد،و شمشیرى به جانب سر آن حضرت حواله نمود
که على(ع)سپر کشید و آن ضربت را رد کرد و با این حال شمشیر عمرو سپر را شکافت و
جلوى سر على(ع)را نیز زخمدار کرد اما على(ع)در همان حال مهلتش نداده و شمشیر را از
پشت سر حواله گردن عمرو کرد و چنان ضربتى زد که گردنش را قطع نمود و او را بر زمین
انداخت.
و در روایت حذیفه است که على(ع)شمشیر را
حواله پاهاى عمرو کرد و هر دوپاى او را از بیخ قطع نمود و او بر زمین افتاد و
على(ع)روى سینهاش نشست،عمرو با ناراحتى گفت:«لقد جلست منى مجلسا عظیما»[براستى که
بر جاى بزرگى نشستهاى.]سپس از على درخواست نمود که پس از کشتن او جامه از تنش
بیرون نیاورد،حضرت در جوابش فرمود:این براى من کار سهلى است،و پس از آنکه سرش را
برید تکبیر گفت:رسول خدا(ص)فرمود:به خدا على او را کشت.
نخستین کسى که خود را به على
رسانید تا به او تبریک بگوید:عمر بن الخطاب بود که در میان گرد و غبار آمد و دید
على(ع)شمشیرش را با زره عمرو پاک مىکند،عمر با عجله بازگشت و خبر قتل عمرو را به
پیغمبر رسانید و به دنبال او نیز على(ع)با چهرهاى باز و شکفته سر رسید و سر عمرو
را پیش پیغمبر گذارد،و چون عمر از او پرسید:چرا زره او را که در عرب مانند ندارد
بیرون نیاوردهاى؟فرمود:من شرم کردم او را برهنه سازم.
(19)
و در نقل دیگرى است که جابر گوید:من در
آن وقت به همراه على(ع)رفتم تا جنگ و کارزار آن دو را تماشا کنم و چون به یکدیگر
حمله کردند غبارى بلند شد که دیگر کسى آن دو را نمىدید و در میان آن غبار ناگاه
صداى تکبیر على(ع)بلند شد و همه دانستند که عمرو به دست على(ع)به قتل رسیده و کشته
شده است.
مورخین اشعار زیر را از على(ع)نقل
کردهاند که پس از قتل عمرو بن عبدود انشا فرموده :
أعلى تقتحم الفوارس هکذا
عنى و عنها خبروا اصحابى (20)
الیوم تمنعنى الفرار حفیظتى
و مصمم فى الرأس لیس بنابى (21)
أردیت عمروا اذ طغى بمهند
صافى الحدید مجرب قضاب (22)
فصددت حین ترکته متجدلا
کالجذع بین دکادک و روابى (23)
و عففت عن اثوابه و لو اننى
کنت المقطر بزنى اثوابى (24)
لا تحسبن الله خاذل دینه
و نبیه یا معشر الاحزاب (25)
و در نقل دیگرى این یک شعر را نیز ضمیمه
کردهاند:
نصر الحجارة من سفاهة رأیه
و نصرت رب محمد بصواب (26)
ضربتى که از عبادت جن و انس
برتر بود
متجاوز از بیست تن از دانشمندان و
مورخین و مفسرین اهل سنت (27) از رسول خدا(ص)با اختلاف اندکى نقل
کردهاند که پیغمبر خدا درباره آن ضربتى که على(ع)در آن روز به عمرو زد و او را کشت
فرمود:
«ضربة على یوم الخندق افضل من عبادة
الثقلین.»
[ضربت على در روز خندق از عبادت جن و
انس برتر است.]
و در نقل دیگرى است که فرمود:
«ضربة على یوم الخندق أفضل من أعمال
امتى الى یوم القیامة».
و در مجمع البیان طبرسى(ره)از حذیفه نقل
شده که رسول خدا(ص)به على فرمود:
اى على مژده باد تو را که اگر عمل تو را
بتنهایى در این روز با عمل تمامى امت محمد بسنجند عمل تو بر آنها مىچربد،زیرا
خانهاى از خانههاى مشرکان نیست مگر آنکه با کشته شدن عمرو خوارى و زبونى در آن
وارد شد،و خانهاى از مسلمانان نیست جز آنکه با قتل او عزت و شوکتى در آن داخل
گردید.و ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه (28) درباره شجاعت آن حضرت
در آن روز و قتل عمرو بن عبدود گوید:اهمیت آن خیلى مهمتر از آن است که کسى
بگوید:مهم بود،و بزرگتر از آن است که بگوید:بزرگ بود (29) و بهتر آن است
که آنچه را استاد ابو الهذیل در این باره گفته است بگوییم،وى در پاسخ مردى که از او
پرسید:آیا منزلت و مقام على در پیشگاه خدا بیشتر است یا منزلت ابو بکر؟وى در پاسخش
گفت:اى برادر زاده به خدا سوگند مبارزه على در جنگ خندق با عمرو به اعمال همه مهاجر
و انصار و طاعات و عبادات آنها همگى مىچربد تا چه رسد به ابى بکر تنها!
و شارح مذکور دنبال گفتار بالا را ادامه
داده مىگوید:و مناسب با این سخن بلکه بالاتر از آن روایتى است که از حذیفة بن یمان
روایت شده،و اصل آن روایت را ربیعة بن مالک نقل کرده گوید:به نزد حذیفه رفتم و بدو
گفتم:اى ابا عبد الله مردم درباره على بن ابیطالب و فضایل و منقبتهاى او حدیثهایى
مىگویند که اهل بصیرت بدانها خرده گرفته مىگویند:شما درباره این مرد افراط
مىکنید!اکنون تو براى من حدیثى بگو تا آن را براى مردم بگویم؟
حذیفه گفت:اى ربیعه از من درباره على چه
مىپرسى؟و من براى تو چه بگویم؟
سوگند بدانکه جان حذیفه به دست اوست اگر
همه اعمال امت محمد را از روزى که خداى تعالى آن حضرات را به رسالت مبعوث فرمود تا
به امروز همه را در یک کفه بگذارند و یک عمل تنها از اعمال على را در کفه دیگر
بگذارند آن یک عمل بر همه اعمال امت مىچربد!
ربیعه که این سخن را شنید گفت:این سخنى
است که قابل تحمل نیست و من پندارم که این سخن گزافه و تندروى باشد!
حذیفه گفت:اى احمق چگونه قابل تحمل و
قبول نیست؟و کجا بودند مسلمانان در جنگ خندق آن گاه که عمرو و همراهانش از خندق
عبور کرده و مبارز طلبیدند و جزع و وحشت همه را گرفت تا آن گاه که على(ع)به جنگ او
رفت و او را به قتلرسانید.سوگند بدانکه جان حذیفه به دست اوست عمل على در آن روز
برتر و بزرگتر از اعمال امت محمد است تا به امروز و تا روزى که قیامت بر پا شود!
نگارنده گوید:از آنچه نقل شد علت و سبب
این فضیلت و برترى عمل نیز معلوم مىشود زیرا ارزش عمل روى ارزش و مقدار تأثیرى است
که در پیشبرد هدف گذارده،و چنانکه از روایات گذشته معلوم شد با کشته شدن عمرو بن
عبدود صولت شرک و بت پرستى در جزیرة العرب و سراسر جهان آن روز شکسته شد،و مشرکان و
دشمنان اسلام از آن پس دیگر نتوانستند اظهار وجودى در برابر اسلام و مسلمین بنمایند
و قد علم کنند.
چنانکه همین ابن ابى الحدید در شرح نهج
البلاغه (30) روایت کرده که چون عمرو بن عبدود کشته شد رسول
خدا(ص)فرمود:
«ذهب ریحهم و لا یغزوننا بعد الیوم و
نحن نغزوهم انشاء الله».
[از امروز به بعد دیگر شوکت و عظمت
اینان از میان رفت و از این پس دیگر به جنگ ما نخواهند آمد و ماییم که در آیندهـاگر
خدا بخواهدـبه جنگ آنان خواهیم رفت.]
و چنان شد که رسول خدا(ص)فرموده بود
چنانکه در فصول آینده خواهیم خواند.و از این روست که خود دانشمندان و نویسندگان اهل
سنت جواب دشمنان على(ع)و اهل بیت را در اینجا به عهده گرفته و به یاوه سراییهاشان
پاسخ دادهاند،چنانکه مؤلف کتاب سیره حلبیه در پاسخ ابن تیمیه که گفته است:
چگونه ممکن است کشتن کافر فضیلتش از
عبادت جن و انس بیشتر باشد...؟
گفته است:
براى آنکه با این کشتن دین یارى
شد و کفر مخذول و نابود گشت! (31)
شیخ مفید(ره)از ابى بکر بن ابى عیاش نقل
کرده که گفته است:
«لقد ضرب على ضربة ما کان اعز منهاـیعنى
ضربة عمرو بن عبدودـو لقد ضربضربة ما ضرب فى الاسلام أشأم منهاـیعنى ضربة ابن ملجم
لعنه اللهـ»
[على(ع)ضربتى زد که در اسلام ضربتى پر
شوکتتر و پیروزمندانهتر از آن نبود و آن ضربتى بود که به عمرو بن عبدود زد،و
ضربتى هم خورد که میشومتر از آن ضربتى در اسلام نبود و آن ضربتى بود که ابن ملجم
لعنه اللهـبر آن حضرت زد.]
و جلال الدین سیوطى و دیگر از مفسران
اهل سنت از ابن ابى حاتم و ابن مردویه و ابن عساکر از عبد الله بن مسعود روایت
کرده،و از مفسرین شیعه نیز مرحوم طبرسى از عبد الله بن مسعود روایت کردهاند که این
آیه را که در سوره احزاب است و خداى تعالى فرمود:
«و کفى الله المؤمنین القتال»
[جنگ را از مؤمنان کفایت کرد.]
این گونه قرائت کرده است:
«و کفى الله المؤمنین القتال بعلى بن
ابیطالب»
[به وسیله على ابن ابیطالب(و شمشیر
او)خدا جنگ را از مؤمنان کفایت کرد.]نگارنده گوید :
با توجه به اشعار و مرثیههایى نیز که
در مرگ عمرو بن عبدود به وسیله نزدیکان او و یا شاعران آن زمان سروده شده بخوبى
مىتوان پى به عظمت عمل على(ع)برد و شاهد خوبى براى سخنان گذشته بالاست.
از آن جمله سخنان و اشعارى است که از
خواهر عمرو که نامش عمره بوده نقل کنند که چون بالاى کشته عمرو آمد و زره قیمتى او
را بر تنش دید پرسید:قاتل او کیست؟گفتند:على بن ابیطالب.عمره گفت:«ما قتله الا کفو
کریم»او را هماوردى بزرگوار به قتل رسانده سپس اشعار زیر را گفت:
لو کان قاتل عمرو غیر قاتله
لکنت ابکى علیه آخر الأبد
لکن قاتله من لا یعاب به
من کان یدعى ابوه بیضة البلد
[اگر قاتل عمرو کسى جز على بود من براى
همیشه بر او مىگریستم.ولى قاتلشکسى است که از قتل او عیبى بر عمرو نیست،کسى که
پدرش یگانه شخصیت شهر(مکه)بود.]و سپس اشعار زیر را سرود:
اسدان فى ضیق المکر تصاولا
و کلاهما کفو کریم باسل (32)
فتخالسا مهج النفوس کلاهما
وسط المدار مخاتل و مقاتل (33)
و کلاهما حضر القراع حفیظة
لم یثنه عن ذاک شغل شاغل (34)
فاذهب على فما ظفرت بمثله
قول سدید لیس فیه تحامل (35)
و الثار عندى یا على فلیتنى
ادرکته و العقل منى کامل (36)
ذلت قریش بعد مقتل فارس
فالذل مهلکها و خزى شامل (37)
و اشعار دیگرى که هبیرة بن ابى وهب و
مسافع بن عبد مناف و حسان بن ثابت و دیگران گفتهاند و ذکر آنها موجب تطویل کلام و
ملال خاطر خوانندگان ارجمند پارسى زبان مىشود.
پس از کشته شدن عمرو
همراهان عمرو بن عبدود که هیچ باور
نمىکردند پهلوان نامى و سالخورده عرب به این سرعت به دست پوردلاور ابو طالب و
سرباز فداکار اسلام از پاى در آید،با اینکه هر کدام خود از جنگجویان و شجاعان محسوب
مىشدند از ترس آنکه همگى به سرنوشت عمرو دچار گردند درنگ را جایز ندانسته و رو به
فرار نهادند و برخى چون عکرمة بن ابى جهل و هبیرة بن ابى وهب براى آنکه بهتر
بتوانند از آن معرکه مرگبار بگریزند نیزههاى خود را به زمین افکنده و گریختند و به
هر زحمتى بود توانستند خودرا به آن سوى خندق و لشکر مشرکین برسانند،تنها نوفل بن
عبد الله بود که هنگام پریدن از روى خندق پاى اسبش لغزید و او را به درون خندق
انداخت،مسلمانان که چنان دیدند نزدیک آمده و از هر سو به او سنگ مىزدند،نوفل که
چنان دید فریاد زد:خوب است شرافتمندانهتر از این مرا بکشید و یکى از شما به درون
خندق آید تا من با او جنگ کنم.
باز هم على(ع)پا به درون خندق گذارد و
او را به قتل رسانید،و در نقل دیگرى است که زبیر این کار را کرد و داخل خندق شده او
را کشت.
و چون عمرو به قتل رسید مشرکین کسى را
فرستادند تا جسد او را از پیغمبر به ده هزار درهم خریدارى کند،ولى رسول خدا(ص)پول
آنها را قبول نکرد و جسد عمرو را به آنها داده فرمود :
«لا نأکل ثمن الموتى».
[ما پول مردگان را نمىخوریم!]
داستان دیگرى که ضمیمه شد و
احزاب را به فرار مصمم ساخت
کشته شدن عمرو بن عبدود و به دنبال آن
نوفل بن عبد الله رعبى سخت در دل مشرکین انداخت و فکر بازگشت و فرار به مکه را در
مغز آنها پرورانید و در این خلال که کار بر مسلمانان نیز سخت شده بود اتفاق دیگرى
افتاد که براى مسلمانان بسیار سودمند واقع شد و یکسره جنگ را به سود مسلمانان پایان
داد و احزاب را فرارى داد،و آن اسلام یکى از سرشناسان قبیله غطفانـیعنى نعیم بن
مسعودـبود.
هنگام شام بود و رسول خدا(ص)نماز خفتن
را خوانده و در فکر تنظیم سپاه و گماردن پاسداران آن شب براى نگهبانى بود که دید
شخصى به جایگاه او نزدیک گردید و چون جلو آمد خود را معرفى کرده حضرت دید نعیم بن
مسعود است.
نعیم آهسته به رسول خدا(ص)عرض کرد:من
مسلمان شدهام ولى هنوز کسى از نزدیکان و قوم و قبیلهام از اسلام من مطلع نشده
اینک آمدهام تا اگر دستورى فرمایى و کارى از من ساخته باشد انجام دهم!
پیغمبر بدو فرمود:تو یک نفر بیش
نیستى،اما اگر بتوانى به وسیلهاى میان لشکر دشمن اختلاف بینداز،زیرا نیرنگ در
جنگها به کار رود!
مأموریت نعیم بن مسعود
نعیم که گویا براى چنین کارى ساخته شده
بود فکرى کرد و از جا برخاسته به دنبال این مأموریت تاریخى رفت،و آن را بخوبى انجام
داد،بى آنکه کسى از اسلام و یا نقشه ماهرانه او با خبر شود.
نعیم با یهود بنى قریظه سابقه دوستى و
رفاقت داشت و آنها وى را از دوستان خود مىدانستند،از این رو بىدرنگ خود را به
یهود مزبور رسانده گفت:شما بخوبى مرا شناختهاید و سابقه دلسوزى و خیرخواهى مرا
نسبت به خود دانستهاید،و مىدانید که اگر سخنى خصوصى به شما بگویم فقط روى
خیرخواهى و علاقهاى است که نسبت به شما دارم!
گفتند:آرى وفادارى و خیرخواهى تو نسبت
به ما مسلم و معلوم است و هیچ گونه سوء ظنى در این باره به تو نمىرود،اکنون چه
مىخواهى بگویى؟
گفت:آمدهام تا به شما بگویم:شما با
قبایل قریش و غطفان فرق دارید،زیرا اینجا سرزمین شما و شهر و دیار شماست،زن و بچه و
خانه و زندگىتان همه در این سرزمین است و نمىتوانید از اینجا صرفنظر کرده چشم
بپوشید،اما قریش و غطفان تنها به منظور جنگ با محمد به این سرزمین آمدهاند و گر نه
خانه و زندگى و زن و فرزندشان در جاى دیگرى است،و از این رو آنها تا وقتى که
بتوانند در این سرزمین مىمانند و در برابر محمد مقاومت مىکنند تا شاید دستبردى
زده و غنیمتى به دست آورند و احیانا محمد و یارانش را سرکوب کنند،ولى اگر نتوانستند
و اوضاع را دگرگون دیدند بدون آنکه فکر آینده شما را بکنند و حتى بى آنکه با شما
مشورتى بکنند،به شهر و دیار خود باز مىگردند و شما را در برابر این مرد تنها
مىگذارند و آن وقت است که شما بتنهایى نیروى مقاومت با او را ندارید و معلوم نیست
به چه سرنوشتى دچار خواهید شد،و از این رو من صلاح شما را در این مىبینم که تا چند
تن از بزرگان قریش و غطفان را به گروگان نگیرید و نزد خود نگاه ندارید اقدام به جنگ
با محمد نکنید،تا قبایل مزبور به خاطر بزرگان خود تا آخرین رمقى که دارند پایدارى
کرده و شما را رهانکنند و بروند!
بنى قریظه فکرى کرده گفتند:راست مىگویى
مصلحت در همین است که تو مىگویى و باید همین کار را کرد،و مقدارى هم از نعیم تشکر
کردند که این راه را جلوى پاى آنها گذارد.
از آن سو به نزد ابو سفیان و سران قریش
آمده و همان گونه که به بنى قریظه گفته بوده شمهاى از علاقه و دلسوزى خود نسبت به
قرشیان سخن گفت و آنها نیز سخنانش را تصدیق کردند،آن گاه با قیافهاى دلسوزانه
گفت:مطلبى شنیدهام که چون به شما علاقه داشتم وظیفه خود دانستم که هر چه زودتر آن
را به اطلاع شما برسانم اما به شرط آنکه این خبر پیش خودتان مکتوم و پوشیده بماند!
بزرگان قریش گفتند:مطمئن باش که هر چه
بگویى به کسى نخواهیم گفت.
نعیم لب گشوده گفت:شنیدهام که یهودیان
بنى قریظه از نقض عهدى که با محمد کرده و پیمانى که شکستهاند سخت پشیمان شده و
براى اینکه محمد را از خود راضى سازند و این عمل خود را جبران کنند براى او پیغام
دادهاند که ما به هر ترتیبى شده نقشهاى مىکشیم و چند تن از بزرگان قریش و غطفان
را به گروگان مىگیریم و تسلیم تو مىنماییم تا آنها را گردن بزنى و سپس به یارى تو
آمده و به جنگ بقیه آنها مىرویم و تارومارشان مىکنیم؟و محمد با این شرط حاضر شده
که از خیانت آنها صرفنظر کند و پیمان شکنى آنها را نادیده بگیرد،اکنون آمدهام به
شما بگویم:اگر بنى قریظه کسى را فرستادند تا از شما افرادى را گروگان بگیرند مبادا
قبول کنید و کسى را به دست آنها بدهید که دانسته او را به کشتن دادهاید!
از آن سو به نزد بزرگان قبیله خودـیعنى
غطفانـنیز رفت و عین همین سخنان را به آنها گفت و از آنها خواست تا مطلب را مکتوم و
پنهان دارند،و آنها نیز پذیرفته و خود به انتظار نتیجه کارى که انجام داده بود به
خیمه رفت.
تفرقه در میان دشمن
از آنجا که خدا مىخواست تدبیر نعیم بن
مسعود در تفرقه دشمن بىاندازه مؤثر واقع شد،و به دنبال آن ابو سفیان عکرمة بن أبى
جهل را با چند تن از سران قریش وغطفان به نزد یهود بنى قریظه فرستاد و براى آنها
پیغام داد که ما نمىتوانیم در این شهر زیاد بمانیم و اسبان و شترانمان دارند هلاک
مىشوند و بیش از این توقف در بیرون شهر براى ما مقدور نیست و بدین جهت آماده باشید
تا فردا حمله را شروع کنیم و کار را یکسره کنیم!
از قضا هنگامى که عکرمه و همراهانش براى
رساندن این پیغام به نزد بنى قریظه آمدند مصادف با شب شنبه بود و یهود مزبور در
جواب آنها گفتند:فردا که شنبه است و ما در آن روز به هیچ کارى دست نمىزنیم،و گذشته
از آن تا شما چند تن از بزرگان و سران خود را به عنوان گروگان به ما نسپارید ما
اقدام به جنگ نمىکنیم،زیرا ممکن است جنگ طولانى شود و شما از ادامه جنگ خسته شوید
و به شهر خود بازگردید و ما را در برابر محمد تنها بگذارید،و در چنین وضعى دیگر ما
قادر به ادامه جنگ با او نخواهیم بود.
فرستادگان قریش به نزد ابو سفیان
بازگشتند و آنچه را یهودیان گفته بودند به وى بازگفتند،و همگى اظهار داشتند:به خدا
نعیم بن مسعود راست گفت و چه خوب شد که ما را از نیرنگ اینان با خبر کرد و به همین
جهت براى بنى قریظه پیغام فرستادند که ما هرگز چنین کارى نخواهیم کرد و کسى را به
عنوان گروگان به شما نخواهیم سپرد،و شما خود دانید مىخواهید جنگ کنید و مىخواهید
نکنید.
یهود نیز وقتى این پیغام را دریافت
کردند با هم گفتند:به خدا نعیم بن مسعود راست گفت،و چه خوب شد که ما را با خبر
کرد،قرشیان مىخواهند جنگ را شروع کنند تا اگر توانستند دستبردى بزنند و گرنه ما را
تنها گذارده و به شهر و دیار خود فرار کنند،و به همین جهت براى قریش و غطفان پیغام
دادند:ما نیز تا افرادى را به عنوان گروگان به ما ندهید شروع به جنگ نخواهیم کرد.
سختى کار
در این خلال که این پیغامها رد و بدل
مىشد مسلمانان نیز در وضع سختى به سر مىبردند،زیرا نزدیک به یک ماه بود که شهر
مدینه محاصره بود و رفت و آمد بهخارج شهر با سختى و بندرت صورت مىگرفت،و اساسا
مسلمانان فرصت اینکه آذوقهاى از خارج و یا از داخل شهر براى خود و زن و بچهشان
تهیه کنند نداشتند و گاهى دو سه روز به گرسنگى مىگذرانیدند و شب و روز در فکر
محافظت شهر از دشمنان خارج خندق و یهود بنى قریظه که در کنار خانهشان ساکن بودند
به سر مىبردند،و بیشتر شبها از ترس و وحشت خواب به چشم ساکنان مدینه نمىرفت،برودت
و سرماى هوا نیز به این سختى و فشار کمک مىکرد و همان طور که پیش از این اشاره شد
کارد را به استخوان و نفسها را به گلوگاه رسانده بود،تا جایى که بسیارى از مسلمانان
دچار تزلزل در عقیده و لغزش درونى و سستى ایمان گشتند و در دل فکرها کردند.
و تا آنجا که از ابو سعید خدرى روایت
شده که گوید ما به نزد رسول خدا(ص)رفتیم و عرض کردیم:اى رسول خدا(ص)آیا دعایى به ما
تعلیم نمىکنى که آن را بخوانیم؟زیرا دلها به گلوگاه (و جانها به
لب)رسید؟فرمود:بگویید:
«اللهم استر عورتنا و آمن
روعاتنا». (38)
[خدایا از این بىحفاظى ما را حفاظت کن
و به این ناآرامى ما را آرامش بخش.]و در روایت دیگرى است که وقتى رسول خدا(ص)آن وضع
سخت مسلمانان و وحشت و اضطرابشان را مشاهده کرد خود براى دعا بر بالاى تپهاى که در
آنجا بود و اکنون مسجد فتح روى آن بنا شده رفت و دست به درگاه خدا بلند کرد و این
چنین گفت:
«یا صریخ المکروبین و یا مجیب المضطرین
و یا کاشف الکرب العظیم انت مولاى و ولیى و ولى آبائى الاولین،اکشف عنا غمنا و همنا
و کربنا،اکشف عنا کرب هؤلاء القوم بقوتک و حولک و قدرتک».
[اى فریاد رس غم زدگان،و اى پاسخ ده
درماندگان،و اى برطرف کننده اندوه بزرگ،تویى مولى و یاور من و یاور پدران
گذشتهام،این غم و اندوه و گرفتارى را از ما دور کن،و گرفتارى این قوم را به نیرو و
قدرت خودت از ما بگردان.]به دنبال این دعا بود که جبرئیل نازل شد و استجابت دعاى آن
حضرت را به اطلاع وى رسانید،و معروض داشت خداى تعالى باد را مأمور کرد تا آنها را
فرارى دهد.
و در تفسیر مجمع البیان از عبد الله بن
أبى اوفى نقل شده که حضرت این دعا را خواند:
«اللهم منزل الکتاب،سریع الحساب،اهزم
الاحزاب،اللهم اهزمهم و زلزلهم»
و از ابى هریرة نقل کرده که دعاى زیر را
خواند:
«لا اله الا الله وحده وحده،اعز جنده و
نصر عبده،و غلب الاحزاب وحده،فلا شىء بعده».
نگارنده گوید:در روایاتى نیز آمده که
این دعا را رسول خدا(ص)در فتح مکه خواند و شاید آن نقل صحیحتر باشد،چنانکه ان شاء
الله در جاى خود مذکور خواهد شد.
مأموریت حذیفه در آن شب
سهمگین
مقدمات فرار و شکست احزاب فراهم شده
بود،زیرا با کشته شدن عمرو بن عبدود و نوفل،و تعلل یهود براى حمله به شهر مدینه و
اختلافى که میان آنها و احزاب افتاد و طولانى شدن مدت محاصره بدون آنکه نتیجهاى
عاید احزاب شود تدریجا فکر بازگشت را در آنها تقویت کرده بود،و گویا ابو سفیان و
سران دیگر احزاب به دنبال بهانهاى مىگشتند تا این فکر را عملى سازند،در این میان
استغاثه و دعاى رسول خدا(ص)نیز کار خود را کرد و خداى تعالى بادى سهمگین را در آن
سرماى شدید مأمور کرد تا یکسره آنها را فرارى داده و مسلمانان را از آن تنگنا نجات
بخشد.
حذیفه گوید:در آن شبى که احزاب رفتند به
قدرى سرما شدید بود که من خود را در گلیمى که از زنم گرفته و همراه خود برده بودم
پیچیده و از شدت سرما روى زمین خوابیده بودم و رسول خدا(ص)مشغول نماز بود،در این
وقت بادى سهمگین نیزبرخاست که سرما را دو چندان کرد.
پیغمبر مقدارى نماز خواند آن گاه صدا
زد:
«الا رجل یأتینى بخبر القوم یجعله الله
رفیقى فى الجنة»
[مردى نیست که برود و خبرى از دشمن براى
من بیاورد و من دعا مىکنم تا خدا به پاداش این کار او را رفیق من در بهشت قرار
دهد؟]
حذیفه گوید:به خدا سوگند ترس و
گرسنگى و سرما به قدرى شدید بود که کسى پاسخ آن حضرت را نداد براى بار دوم و سوم
صدا زد باز هم کسى پاسخ نداد تا در مرتبه چهارم مرا صدا زد و من ناچار شدم جواب
دهم،فرمود:مگر این سه بار صداى مرا نشنیدى؟گفتم:چرا!فرمود:پس چرا جواب
ندادى؟گفتم:اى رسول خدا ترس و گرسنگى و سرما مانع شد که پاسخ تو را بدهم،فرمود
:اکنون برخیز و به میان اینان برو و ببین چه مىکنند و خبر آن را براى من بیاور!و
مواظب باش کار دیگرى انجام ندهى تا به نزد من بیایى!
(39)
حذیفه گوید:من برخاستم و رسول خدا
درباره من دعایى کرد که در اثر دعاى آن حضرت دیگر سرما و ترس از من دور شد،من پیش
رفته و از خندق عبور کردم و خود را به میان لشکر دشمن رساندم،دیدم آن باد سهمگین
هنگامهاى بر پا کرده،دیگى و آتشى به جاى نگذارده،و خیمه و چادرى سرپا نمانده،در
این میان ابو سفیان را دیدم که به پا خاست و پیش از آنکه شروع به سخن کند گفت:هر یک
از شما نگران باشد که پهلوى او بیگانه و جاسوسى نباشد!
حذیفه گوید:من براى آنکه شناخته نشوم
پیشدستى کرده و دست مردى را که پهلویم نشسته بود گرفته پرسیدم:تو
کیستى؟گفت:معاویه،آن گاه دست آن دیگرى را که آن طرف نشسته بود گرفتم و پرسیدم:تو
کیستى؟گفت:عمرو بن عاص.
و بدین ترتیب شناخته نشدم،پس ابو سفیان
به سخن آمده گفت:
اى گروه قریش به خدا این سرزمین دیگر
جاى ماندن نیست و اسب و شترى براى ما باقى نگذارده و همگى هلاک شدند،یهود بنى قریظه
نیز با ما به مخالفت برخاسته و به ما خیانت کردند،باد و طوفان را هم که مىبینید چه
مىکند!نه دیگى بر سر بار گذارده و نه آتشى به جاى نهاده و نه خیمه و چادرى سرپا
مانده،اینک آماده حرکت به سوى مکه شوید که من به راه افتادم !
این را گفت و بر شتر خویش سوار شد و از
عجلهاى که داشت هنوز زانوى شتر را باز نکرده تازیانه بر او زد و او را از زمین
بلند کرد و شتر سه بار به زمین خورد تا اینکه ابو سفیان همان طور که سوار بود خم شد
و زانوى شتر را باز کرد.
حذیفه گوید:در آن وقت من به آسانى
مىتوانستم ابو سفیان را با تیر بزنم و او را از پاى در آورم اما چون رسول
خدا(ص)سفارش کرده بود کار دیگرى انجام نده از این کار صرفنظر کرده و بسرعت خود را
به سوى رسول خدا رساندم و آنچه را دیده بودم به اطلاع آن حضرت رساندم .
با رفتن ابو سفیان سران دیگر قبایل نیز
هر کدام سوار شده و به افراد خود دستور حرکت دادند و هنوز هوا کاملا روشن نشده بود
که دشمن با به جا گذاردن بسیارى از چادرها و اثاث و زندگى،شتاب زده سرزمین مدینه را
به سوى مکه ترک کرده بود.
شهداى جنگ خندق
جنگ خندق با تمام مشکلاتى که براى
مسلمانان ایجاد کرده بود و فشار و دشوارى که براى آنها داشت با نصرت الهى به سود
مسلمانان پایان یافت و احزاببسرعت به سوى مکه کوچ کردند،و از آن پس نیزـچنانکه
رسول خدا(ص)خبر داده بودـدیگر مشرکان نتوانستند لشکرى فراهم کرده به جنگ پیغمبر
اسلام و پیروان او بیایند.
و در این جنگـهمان طور که پیش از این
اشاره شدـبه خاطر حفر خندق و وجود آن حایل بزرگ،حملهاى که به صورت عمومى باشد از
طرف مشرکین صورت نگرفت،جز آنکه چند بار حملههاى پراکنده از جانب گروههایى که
توانسته بودند خود را به این طرف خندق برسانند صورت گرفت که آنها نیز به وسیله
مسلمانان دفع مىشد.البته گاهى همین حملهها روى نقشه قبلى و تاکتیکهاى جنگى صورت
مىگرفت و به دنبال آن تیراندازان دشمن نیز به صورت دسته جمعى شروع به تیراندازى
مىکردند که در این گونه حملهها کار بر مسلمانان سخت مىشد تا آنجا که مورخین
نوشتهاند در پارهاى از روزها مسلمانان حتى فرصت نماز خواندن پیدا نمىکردند و
نمازشان قضا مىشد و تمام ساعات روز و شب را به دفاع از آنها سرگرم بودند.
در همین حمله و تیراندازیها جمعا شش تن
از مسلمانان شهید شدند که همگى از انصار مدینه و از بزرگان و سرشناسان تیرههاى
مختلف اوس و خزرج به شمار مىرفتند.
ابن هشام نام آنها را این گونه ثبت
کرده:انس بن اوس و عبد الله بن سهل از تیره بنى عبد الاشهل،طفیل بن نعمان و ثعلبة
بن غنمه از بنى جشم،کعب بن زید از بنى النجار و سعد بن معاذـرئیس قبیله اوسـکه به
وسیله مردى از قریش به نام حبان بن قیس به عرقة بسختى تیر خورد و تیر به رگ اکحل او
اصابت کرده،خون بشدت فوران نمود.
سعد که چنان دید دست خود را روى آن زخم
گذارده آن گاه سر را به سوى آسمان بلند کرد و گفت:بار خدایا اگر هنوز جنگ با قریش
پایان نیافته و باز هم قرار است مسلمانان به جنگ قریش بروند مرا زنده بدار تا در آن
جنگها نیز شرکت جویم،زیرا هیچ عملى نزد من محبوبتر از جنگ با آنها نیست،آنها که
پیغمبر تو را تکذیب و آزار کرده و از شهر و دیارش بیرون کردند،و اگر جنگ با قریش
پایان یافته این زخم را وسیله شهادت من قرار بده،ولى مرا زنده بدار تا سرنوشت یهود
بنى قریظه و سزاىخیانت بزرگى را که به مسلمانان کردند در آنها ببینم و دیدگانم از
این بابت روشن شود،آن گاه جانم را بگیر.
دعاى سعد به اجابت رسید و خون ایستاد و
تا روزى که بنى قریظه از بین رفتند و به حکم همین سعد بن معاذ مردانشان مقتول و
زنان و کودکانشان اسیر گشتند زنده ماند و به دستور رسول خدا(ص)خیمهاى براى او در
مسجد زده بودند و در آن خیمه از او پرستارى مىکردند و پس از پایان یافتن کار بنى
قریظه،جاى همان تیر باز شد و خون جارى شد و سبب شهادت او گردید،بشرحى که ان شاء
الله در بخشهاى آینده خواهید خواند.
غزوه بنى قریظة
همان طور که گفته شد احزاب پس از اینکه
نزدیک به یک ماه (40) در کنار شهر مدینه ماندند و با تمام تلاشى که
کردند نتوانستند کارى از پیش ببرند،با شتابزدگى عجیبى شبانه به سوى مکه
گریختند.بدین ترتیب خطر بزرگى که مسلمانان را بسختى تهدید مىکرد با نصرت الهى و
مدد غیبى از میان رفت و جنگ به سود مسلمانان و سربلندى و پیروزى آنان پایان یافت.
در آن روز تاریخى با روشن شدن
هوا،مسلمانان اثاثیه و خیمه و خرگاه دشمن را که به منظور سبکبار بودن به جاى گذاشته
و گریخته بودند به صورت غنیمت جنگى با خود برداشته و پیروزمندانه به شهر بازگشتند.
پیغمبر خدا براى شستشوى سر و بدن و رفع
خستگى به خانه آمد و به درون خیمهاى که دخترش فاطمه(ع)به همین منظور در خانه زده
بود در آمد و پس از اینکه بدن را شستشو داده و بیرون آمد جبرئیل بر او نازل شد و
دستور حرکت به سوى قلعههاى بنى قریظه را داده و پیغمبر دانست که مأمور است بدون
توقف به جنگ بنى قریظه برود (41) .پیغمبر خدا نماز ظهر را در مدینه
خواند و بى درنگ لباس جنگ پوشید و به بلال دستور داد در مدینه جار زند که هر کس
فرمانبر و مطیع خدا و رسول اوست باید نماز عصر را در محله بنى قریظه بخواند.
سپس پرچم جنگ را بسته و به دست على بن
ابیطالب داد و او را با گروهى از مسلمانان از جلو فرستاد و خود نیز با جمعى به
دنبال او حرکت کرد و سایر مسلمانان نیز دسته دسته به لشکریان پیوستند و به طور کلى
تمام افرادى که در جریان محاصره مدینه و جنگ خندق حضور داشتند با اندک اختلافى تا
پایان وقت آن روز خود را به پاى قلعههاى بنى قریظه رسانده و براى جنگ با آنها
آماده شدند.
بنى قریظه که از ماجرا مطلع شدند،پیش از
آنکه پیشروان لشکر اسلام به سرزمین آنها برسد وارد قلعههاى خود شده و به استحکام
برج و باروى آنها پرداختند و چون على(ع)و همراهان او به پاى قلعههاى ایشان رسیدند
آنان بالاى دیوار آمده و شروع به دشنام دادن به آن حضرت و رسول خدا(ص)کردند.
در نقلى که شیخ مفید(ره)و دیگران از آن
حضرت کردهاند،على(ع)فرمود:همین که یهودیان مرا دیدند یکى از آنها فریاد زد:
«قد جائکم قاتل عمرو!»
[کشنده عمرو بن عبدود به سوى شما آمد!]و
سپس دیگران نیز داد زده و به یکدیگر نظیر این سخن را گفتند،و برخى هم رجز
مىخواندند.
من دانستم که خداى تعالى رعب و وحشتى در
دل آنها انداخته و خداى را براى این نعمت سپاسگزارى کردم.
على(ع)که دشنام آنها را شنید،بازگشت و
به استقبال رسول خدا(ص)رفته و چونآن حضرت را دید درخواست کرد که به خانههاى آنها
نزدیک نشود و پیغمبر دانست منظورش آن است که سخنان زشت و دشنام ایشان را نشنود.
بدین ترتیب محاصره یهود بنى قریظه شروع
شد و تا روزى که تسلیم شدند و به وسیله مسلمانان از پاى درآمدند بیست و پنج روز طول
کشید و در این مدت جنگى در نگرفت جز آنکه گروهى از بالاى دیوارها به سوى مسلمانان
سنگ مىانداختند که آنان نیز پاسخ عملشان را مىدادند .
ابن هشام در سیره مىنویسد:شبى که فرداى
آن تسلیم شدند مصادف با شب شنبه بود و کعب بن اسدـکه بزرگ آنها بودـیهود مزبور را
جمع کرده و بدانها گفت که اى گروه یهود!مىبینید که ما در چه وضعى گرفتار
شدهایم،اکنون من سه پیشنهاد مىکنم یکى از آنها را بپذیرید :
1.شما که بخوبى مىدانید محمد پیغمبر
خداست و اوصاف او را در کتابهاى خود خواندهاید،بیایید تا به او ایمان آورده و
مسلمان شویم و از این پس در امن و آسایش مانند سایر مسلمانان زندگى کنیم و
خود،اموال،زن و بچههایمان نیز محفوظ بمانند؟
یهودیان گفتند:ما هرگز چنین کارى
نخواهیم کرد و از دین موروثى و آیین پدران خود دست بر نمىداریم.
2.پیشنهاد دوم من آن است که بیایید زن و
بچههایمان را بکشیم تا خیالمان از اسارت آنها به دست مسلمانان آسوده باشد سپس لباس
جنگ پوشیده و از قلعهها بیرون بریزیم و به جنگ مسلمانان برویم،اگر بر آنها پیروز
شدیم که بعدا نیز ممکن است زن و بچه پیدا کنیم و صاحب زن و فرزند شویم و اگر کشته
هم بشویم دیگر غم و اندوه اسارت آنها را در دل نداریم!
گفتند:این کار را هم نخواهیم کرد،و ما
چگونه دلمان راضى شود این بیچارگان را به دست خود به قتل برسانیم و زندگى پس از
آنها براى ما چه لذتى دارد!
3.کعب گفت:اکنون که این پیشنهاد مرا هم
نپذیرفتید پس بیایید امشب که شب شنبه است و خیال محمد و یارانش از ما آسوده است بر
آنها شبیخون بزنیم شاید بتوانیم کارى از پیش برده و آنها را پراکنده سازیم!گفتند:ما
چگونه حرمت شب شنبه را بشکنیم و به چنین کارى که پیشینیان ما بدان اقدام نکردهاند
دست بزنیم!
کعب با ناراحتى گفت:براستى که تاکنون یک
نفر از شما از روى عقل و تدبیر کار نکرده است .
چند تن از یهود بنى قریظه
مسلمان شدند
در میان یهود مزبور چند تن بودند که
وقتى پافشارى همکیشان خود را در مخالفت با پیغمبر اسلام مشاهده کرده و دیدند چگونه
پیشنهادهاى کعب بن اسد را نیزـکه سمت ریاست بر آنها داشتـرد کرده و در نادانى و
جهالت خود اصرار مىورزند تصمیم به پذیرفتن دیانت اسلام گرفته و از آیین یهود دست
کشیدند.
اینان روى گفتار بزرگان خود که جسته و
گریخته اوصاف پیغمبر اسلام را براى آنها بیان کرده و بشارت آمدن و ظهور آن حضرت را
از روى تورات و گفتار حضرت موسى و پیغمبران گذشته از ایشان شنیده بودند،در دل
علاقهمند به اسلام و آماده پذیرفتن آن دین شده بودند،اما روى ترس از همکیشان و
ملاحظات دیگر نتوانسته بودند ایمان خود را اظهار کرده و عملا در سلک مسلمانان دیگر
در آیند.
آنها دو یا سه نفر بودند به نامهاى اسید
و ثعلبه که هر دو برادر و نام پدرشان سعیه بود و سومین نفرى که مسلمان شد و در برخى
از تواریخ اسلام نام او را در همان ایام محاصره بنى قریظه ذکر کردهاند،اسد بن عبید
بود.
اینان هر چه خواستند سران و همکیشان خود
را وادار کنند تا به صورت عمومى مسلمان شوند و از لجاجت و عناد خویش دست بکشند و
سخنان دانشمندان یهود و بزرگان را به یاد آوردند،نتوانستند و گفتارشان در آنها مؤثر
واقع نشد،از این رو زن و فرزندشان را برداشته و از قلعه به زیر آمده و مسلمان
شدند.کیفیت اسلام آنها و سخنانى که از احبار یهود در این باره شنیده بودند در بخش
سوم با شرح بیشترى ذکر شد.
داستان ابو لبابه در ماجراى
محاصره بنى قریظه
ابو لبابه یکى از انصار مدینه و از
قبیله اوس بود که پیش از ورود اسلام به مدینه بایهود بنى قریظه همپیمان بودند،و در
جنگها و اختلافات از ایشان پشتیبانى و طرفدارى مىنمودند .
یهود بنى قریظه که از محاصره طولانى به
تنگ آمده و عاجز شدند،پیش از آنکه تسلیم شوند براى رسول خدا(ص)پیغام دادند که ابو
لبابه را به نزد آنها بفرستد تا در کار خود با او مشورت کنند و رسول خدا نیز ابو
لبابه را پیش ایشان فرستاد.
همین که ابو لبابه وارد قلعه شد زنان و
کودکان پیش رویش درآمده و صداها را به گریه و شیون بلند کردند به حدى که دل ابو
لبابه به حال آنها سوخت و متأثر گردید و در همان حال وقتى مردان بنى قریظه از او
پرسیدند:آیا به نظر تو صلاح ما در این است که تسلیم محمد شویم؟گفت:آرى چارهاى دیگر
نیست و ضمنا با دست به گلوى خود اشاره کرد،یعنى تسلیم شدن شما مقدمه نابودى و گردن
زدن شماست و اگر تسلیم شدید مردانتان را گردن مىزنند.اما ناگهان متوجه شد که با
این عمل به رسول خدا(ص)و مسلمانان خیانت کرده و گناه بزرگى را مرتکب شده است،و موجب
شد تا انقلابى در دل او پدید آید.این انقلاب درونى سبب شد که بیش از آن در قلعههاى
بنى قریظه توقف نکند و براى توبه و آمرزشخواهى از این گناهى که مرتکب شده بود در
صدد چارهاى بر آید و هر چه زودتر خود را از آلودگى آن گناه پاک سازد.
ابو لبابه به همین منظور از آنجا یکسر
به مدینه رفت و با طنابى خود را به ستون مسجد بست و گفت:تا خدا مرا نیامرزد و
توبهام را نپذیرد از اینجا حرکت نخواهم کرد و به سرزمین بنى قریظه و جایى که در آن
مکان به خدا و رسول او خیانت کردهام قدم نخواهم گذارد.
رسول خدا(ص)که دید مراجعت ابو لبابه به
طول انجامید و از ماجراى وى مطلع گردید فرمود :اگر به نزد ما مىآمد از خدا براى او
طلب آمرزش مىکردیم،ولى اکنون که چنین کرده همانجا باشد تا خدا توبهاش را بپذیرد.
ابو لبابه همچنان به ستون مسجد بسته
بود،فقط در اوقات نماز همسر یا دخترش مىآمدند و او را باز کرده مختصر غذایى که
براى او آورده بودند مىخورد و سپس تطهیر کرده نمازش را مىخواند و دوباره به همان
ستون او را مىبستند.پس از اینکه شش روز از این ماجرا گذشت و رسول خدا(ص)به مدینه
بازگشت شبى در اتاق ام سلمه بود که هنگام سحر در ضمن آیهاى که به وسیله جبرئیل بر
آن حضرت نازل شد قبولى توبه ابو لبابه به اطلاع حضرت رسید (42) و ام
سلمه که از ماجرا مطلع شد،آن بشارت را به او داد.چون خواستند او را باز کنند حاضر
نشد و گفت:نه به خدا سوگند باید خود پیغمبر با دست خود مرا باز کند و چون پیغمبر
براى نماز صبح به مسجد آمد با دست خود او را باز کرد.هم اکنون ستونى در مسجد مدینه
است که آن را«اسطوانة توبه»نامیده و گویند:جاى همان ستونى است که ابو لبابه خود را
بر آن بسته بوده.
بنى قریظه تسلیم شدند
یهود بنى قریظه که از محاصره به تنگ
آمدند و حاضر به پذیرفتن اسلام و جزیه هم نشدند چارهاى جز تسلیم نداشتند،اما از
سرنوشت خود بیمناک بودند از این رو براى سران قبیله اوس که همپیمانان آنها بودند
پیغام دادند که ما چارهاى جز تسلیم نداریم اما شما باید به ما کمک کنید و با محمد
مذاکره کنید تا درباره ما ارفاق کند و مانند بنى قینقاع و بنى النضیر با ما رفتار
کند.با این پیغام چند تن از افراد قبیله مزبور به نزد رسول خدا (ص)رفته و در این
باره با آن حضرت مذاکره کردند پیغمبر فرمود:آیا حاضرید حکمیت آنها را به یک نفر از
شما واگذار کنم؟گفتند:آرى.
فرمود:سعد بن معاذ درباره ایشان حکم
کند،آنها پذیرفتند،و به دنبال سعد بن معاذ که در خیمه«رفیده»و در مسجد مدینه جاى
داشتـچنانکه پیش از این گفته شدـآمدند و او را به خاطر زخمى که داشت و نمىتوانست
به پاى خود راه برود بر الاغى سوار کرده و بالشى براى او ترتیب دادند و به سوى
قلعههاى بنى قریظه حرکت دادند و در راه بدو گفتند:رسول خدا حکمیت بنى قریظه را به
تو واگذار کرده و از او خواستند تا درباره آنان ارفاق کند.
سعد بن معاذ ساکت بود و چیزى نمىگفت تا
وقتى که دید هر کس به نوعى سفارشآنها را مىکند سکوت خود را شکست و گفت:براى سعد
روزى فرا رسیده که در راه خدا از کسى واهمه نکند و سرزنش و ملامت مردم او را از حق
منحرف نسازد.
با این سخن همراهان سعد دانستند که او
تصمیم سختى درباره یهود گرفته و از این رو به یکدیگر گفتند:مردان بنى قریظه کشته
شدند و همان طور که پیش بینى مىکردند،وقتى سعد در مجلس پیغمبر و اصحاب حضور یافت و
طرفین اختیار حکمیت را به او واگذار کردند،سعد گفت :حکم من آن است که مردانشان کشته
شوند و اموالشان قسمت شود و زنان و کودکانشان به اسارت در آیند و مسلمانان نیز به
دستور رسول خدا(ص)بر طبق حکم او عمل کردند.
و بدین ترتیب این دسته از دشمنان
خطرناک و پیمان شکن اسلام که پیوسته مترصد بودند تا از هر فرصتى استفاده کرده و
ضربه خود را به مسلمانان بزنند و احیانا اگر بتوانند همه مسلمانان را از پاى در
آورده و هلاک کنند به سزاى خیانت و دشمنى خود رسیده و از میان رفتند.حیى بن اخطب
نیز طبق قرارداد و شرطى که کرده بود پس از رفتن احزاب به میان قلعههاى بنى قریظه
آمد و با آنها به قتل رسید. (43)
وفات سعد بن معاذ
چون غایله پایان یافت و مسلمانان به شهر
بازگشتند،ناگهان زخمى که در دستسعد بود سرباز کرد و آن قدر خونریزى کرد که منجر به
مرگ و شهادت او گردید رسول خدا در مراسم تشییع و دفن سعد حاضر شد و مرگ او مسلمانان
را سخت متأثر و غمگین ساخت و عموما در مرگ او گریستند،و خود پیغمبر نیز مىگریست و
در مراسم دفن او خود آن حضرت شرکت کرد،زیرا سعد در پیشرفت اسلام و پشتیبانى از رسول
خدا(ص)بى دریغ فداکارى مىکرد و با موقعیتى که از نظر اجتماعى داشت و ریاست قبیله
اوس با او بود خدمات مؤثرى به نفع مسلمین در مدینه انجام داده بود .رسول خدا درباره
مرگ او فرمود:عرش خداى رحمان در مرگ سعد لرزید،و فرشتگان یکدیگر را به صعود روح سعد
به آسمان بشارت مىدادند.
ازدواج با زینب بنت جحش و
داستان زید بن حارثه
از حوادثى که در این سال اتفاق افتاد
ازدواج پیغمبر با زینب بنت جحش بود این ازدواج مورد بحث و انتقاد برخى از کشیشان
مغرض مسیحى قرار گرفته و این عمل پیغمبر را حمل بر علاقه شدید به زن و شهوت جنسى
کردهاند و به پیروى از منافقین صدر اسلام گفتهاند:چون پیغمبر زینب را دید و به او
علاقهمند شد،وسیله طلاق او را فراهم ساخت تا خود با او ازدواج کند؟در اینجا لازم
است قدرى در این باره توضیح داده شود و نخست اصل داستان ازدواج او را با زید بن
حارثه شوهر اول او ذکر کرده و سپس به دنباله ماجرا مىپردازیم.
پیش از این در داستان بعثت رسول خدا و
دومین مردى که به آن حضرت ایمان آورد گفته شد که زید بن حارثه چند سال قبل از بعثت
به صورت بردهاى به خانه خدیجه آمد و رسول خدا (ص)او را از خدیجه گرفت و آزاد کرد و
از آن پس او را پسر خود خواند و مردم مکه او را پسر محمد مىنامیدند.
داستان اسارت و بردگى او و ماجراهاى
بعدى را مورخین این گونه نوشتهاند که:زید جوانى از قبیله کلب بود و در ضمن نزاعى
که میان قبیله مزبور و یکى از قبایل دیگر عرب روى داد او را به اسارت گرفتند و در
بازار عکاظ به معرض فروش در آوردند و حکیم بن حزامـبرادر زاده خدیجهـروى سفارشى که
قبلا خدیجه براى خریدغلامى به او کرده بود،زید را خرید و براى خدیجه به مکه آورد،پس
از آنکه پیغمبر اسلام خدیجه را به همسرى اختیار کرد به زید علاقهمند شد تا بدانجا
که او را زید الحب نامیدند.خدیجه که چنان دید او را به پیغمبر بخشید و در این خلال
جریانى اتفاق افتاد که پدر و خویشان زید مطلع شدند که وى به صورت بردگى در خانه
خدیجه به سر مىبرد.
و چون بردگى زید براى آنها موجب
سرافکندگى بود و از این گذشته به فرزند خود علاقه داشتند به مکه آمده و براى
استرداد زید با پیغمبر گفتگو کردند و مبلغى هم به عنوان قیمت فرزند خود پیش آن حضرت
بردند.زید که از ماجرا مطلع شد روى محبتهایى که در طول اقامت در خانه آن حضرت دیده
بود حاضر به بازگشت به میان قبیله خود نشد و پس از مذاکراتى قرار شد پیغمبر او را
آزاد کند و او را پسر خوانده خویش کرده و در خانه آن حضرت بماند.
پدر و مادر زید نیز با این پیشنهاد
موافقت کردند و از آن پس رسول خدا(ص)او را پسر خود خواند و اعلام کرد که او از من
ارث مىبرد و من هم از وى ارث خواهم برد و بدین ترتیب منظور زید،پدر،مادر و قبیله
او نیز عملى گردید و همگى راضى شدند.
پس از اینکه پیغمبر به رسالت مبعوث شد و
چند سال از این ماجرا گذشت طبق آیه 6ـ5 سوره احزاب این حکم منسوخ گردید و قرار شد
پسر خواندهها را به نام پدران اصلى آنها بخوانند و از آن پس او را زید بن حارثه
گفتند.
ازدواج زید بن حارثه با زینب
بنت جحش
از محبتهایى که رسول خدا نسبت به زید
مبذول داشت آن بود که تصمیم گرفت براى زید همسرى اختیار کند و به همین منظور به نزد
زینب دختر جحش خواهر عبد الله بن جحش که از طرف مادر عمه زاده آن حضرت و دختر امیمة
بنت عبد المطلب بود خواستگارى فرستاد،زینب و نزدیکانش که در آغاز خیال کردند پیغمبر
براى ازدواج با خود خواستگار فرستاده خوشحال شدند و جواب مساعد دادند،اما وقتى
فهمیدند این خواستگارى براى زید بن حارثه بوده پشیمان شدند وبراى آن حضرت پیغام
دادند که این ازدواجـیعنى وصلت با زیدـبر خلاف شئون فامیلى ماست و بدین ترتیب حاضر
به آن وصلت نشدند.
و چون در ضمن آیه 36 سوره احزاب زینب از
این کردار سرزنش شد دیگر باره رضایت خود را با این ازدواج اعلام کرد و بدین ترتیب
به همسرى زید در آمد.
زینب از ابتداـروى همان جهتى که ذکر شد
و یا روى تفاوت سنى که میان آن دو وجود داشتـبناى ناسازگارى را با زید گذارد و زید
چند بار خواست او را طلاق گوید ولى پیغمبر وساطت کرده مانع از این کار شد و چنانکه
صریح قرآن کریم است به آن دو دستور سازش داد تا سرانجام وقتى معلوم شد که توافق
اخلاقى میان آن دو وجود ندارد و با هم سازگار نیستند قرار شد زید بن حارثه او را
طلاق بدهد.
طلاق زینب و ازدواج رسول خدا
با او
زینب که از زنان مهاجر و از خانوادههاى
شریف مکه بود و پس از طلاق در مدینه و دور از بستگان نزدیک و در شهر غربت به سر
مىبرد در اندوه و ماتم فرو رفت و چنانکه گفتهاند بسیار مىگریست و از آن سو خداى
تعالى پیغمبر را مأمور ساخت براى از بین بردن سنت جاهلیت که ازدواج با زن پسر
خوانده را مانند ازدواج با زن فرزند رسمى جایز نمىدانستند،زینب را به ازدواج خویش
در آورد و در ضمن او را از این عقده و شکست روحى نیز نجات داده و خواسته دیرینه او
و فامیلش راـکه ازدواج با یکى از شخصیتهاى قریش بودـانجام دهد.
رسول خدا(ص)نیز پس از گذشت دوران عده و
مدتى پس از آن،با اینکه از انتقاد منافقان مدینه اندیشه داشت این کار را انجام داد
و زینب در ردیف همسران آن حضرت در آمد. (44) این بود خلاصهاى از آنچه
در تواریخ و تفاسیر در این باره ذکر شده و اما توجیهات و برداشتهاى غلطى که دشمنان
مغرض اسلام براى این ازدواج کردهاند انگیزهاى جز همان غرض ورزى و ایراد و اشکال
تراشى نداشته و قسمتى از آنها به اصل مسئله تعدد زوجات در قانون اسلام و بخصوص تعدد
زوجات پیغمبر اسلام باز مىگردد که ما ناچاریم در این باره نیز توضیح کوتاهى داده و
به دنبال سایر ماجراهاى تاریخى بازگردیم.
توضیحى کوتاه درباره مسئله
تعدد زوجات
براى توضیح مىگوییم اگر این مغرضان
ایراد تراش،به اصل مسئله تعدد زوجات اشکال و ایرادى دارند که پاسخ کافى بدان داده
شده زیرا ما وقتى نیاز اجتماع را در نظر بگیریم و عقل را میزان قضاوت قرار دهیم نه
احساسات زنانه را بخوبى فلسفه قانون تعدد زوجات اسلام معلوم خواهد شد و اهمیت
ویژهاى که این قانون مقدس از نظر همه جانبه بودنش دارد براى همگان روشن مىگردد.
زیرا بر طبق آمارهاى موجود در دنیا،به
طور معمول در تمام کشورها تعداد زنانبیش از مردان است (45) و این نه
بدان جهت است که نوزادان دختر بیش از نوزاد پسر است بلکه شاید از نظر تولد،گاهى
مساوى و احیانا نوزاد پسر بیش از دختر باشد،بلکه در سنین بالا که مىرسند تلفات و
ضایعات ناشى از بیماریها (46) و جنگها و تصادفات و غیره عموما و اکثرا
بر مردان وارد مىشود و زنان مصون هستند و از این رو است که این تعادل در سنین
جوانى و هر چه بالاتر بروند به هم مىخورد و روز به روز از تعداد مردان کاسته شده و
بر تعداد زنان افزوده مىشود.
و از سوى دیگر چنانکه مىدانیم دختران
از نظر خلقت طورى ساخته شدهاند که زودتر به حد بلوغ جنسى مىرسند و آمادگى براى
تولید مثل پیدا مىکنندـو آن حدود سالهاى ده سالگى استـولى پسران معمولا پنج سال
دیرتر به این حد مىرسند و از آن طرف قوه تولید در آنها زودتر از مرد تعطیل
مىشودـچنانکه معمولا زنان در سن پنجاه سالگى به حد یائسگى مىرسند،ولى مردان تا
سنین نود و صد سالگى و بلکه بالاتر نیز قدرت تولید مثل دارندـو با توجه به هر دو
طرف این قانون خلقت،اگر جلو تعدد زوجات گرفته شود به هر دو دسته ظلم و ستم شده و به
معناى تعطیل قانونفطرت و طبیعت است (47) و نتیجهاى جز انحراف و آلودگى
و تباهى نسل و اجتماع و امراض مقاربتى و دهها مفاسد دیگر چیزى نخواهد داشت،زیرا با
قانون فطرت نمىتوان جنگید.
از آیات کریمه قرآنى و سخنان رهبران
بزرگوار الهى و ائمه دین که بگذریم دانشمندان و علماى روز هم تدریجا به این حقیقت
پى برده و این قانون را براى سعادت افراد بشر لازم مىدانند و جلوگیرى آن را منشأ
بسیارى از تبهکاریها و مفاسد دانسته و شناختهاند (48) و ما براى نمونه
گفتار دو تن از آنها را در اینجا ذکر کرده و بحث اصلى را دنبال مىکنیم :
1.شوپهناور،فیلسوف شهیر آلمانى،در کتاب
خود که به نام سخنى چند درباره زن نوشته مىگوید :قانون ازدواج اروپا که مردان را
الزام مىکند به یک زن اکتفا کنند بر اساس نامعقول و فاسدى بنا شده است.
در سراسر اروپا زنان بىشوهر بسیار
فراوان است که عدهاى از آنها تا پایان عمر در حالت گرفتارى با عقدههاى روحى و
امراض روانى به سر مىبرند و عده زیادى از آنان به بىعفتى و فحشا آلوده
مىشوند.تنها در شهر«لوندره»هشتاد هزار دختر هست که متأسفانه شرافت خود را فروخته و
آلوده گشتهاند،اینان همه قربانیان قانونى هستند که مىگوید هر مردى بیش از یک زن
قانونى نمىتواند داشته باشد.
در میان ما رابطه جنسى با زنان متعدد به
طور غیر قانونى که وجود دارد،در این صورت مجادله کردن ما درباره قانون تعدد زوجات
جدا بیهوده است.
2.گستاولوبون فرانسوى در کتاب معروف
خود،تاریخ تمدن اسلام پس از بحثى که درباره محاسن قانون تعدد زوجات اسلام دارد
مىنویسد:مسئله تعدد زوجات یکى از رسوم بسیار عالى و خوبى است که فساد اخلاق را از
میان ملتهایى که آن راجایز مىدانند برداشته و ارتباط خانوادهها را محکمتر مىکند
و چنان احترام و سعادتى به زن مىبخشد که نظیرش در اروپا دیده نمىشود .
سپس این بحث را که مسئله تعدد زوجات
منحصر به اسلام و مسلمین نبود و این مسئله در میان تمام ملل قبل از اسلام شیوع
داشته دنبال کرده و مىنویسد:تعدد زوجات مشروع شرقیها بدتر از ارتباط نامشروع با
زنهاى بسیارى که مخفیانه در اروپا شایع مىباشد نیست،بلکه بر عکس،آن قانون به مراتب
بهتر از این کار است.سرانجام در پایان بحث خود نتیجهگیرى کرده و مىگوید :
این مطلب روشن شد که اسلام در
بهبود مقام زن بسیار کوشیده و نخستین آیینى است که مقام زن را بالا برد.
(49)
و اما درباره تعدد زوجات
پیغمبر اسلام...
ظاهرا با توضیحاتى که قبلا درباره
ازدواج پیغمبر اسلام با عایشه و حفصه و ام سلمه دادیم نیازى به بحث و توضیح در
اینجا نیست ولى به طور کلى و فشردهمىگوییم: (50)
اگر منظور از این ازدواجهاـچنانکه آنها
جلوه دادهاندـارضاى غریزه جنسى و تمایل شدید به جنس زن بود،پس چرا بهترین دوران
زندگى و بهار عمر خود یعنى تا سن بیست و پنج سالگى را در آن محیط آلوده و فاسد
جزیرة العرب بتنهایى بسر برد؟و با اینکه تمام مزایاى فردى و اجتماعى که موجب جلب
توجه زنان بود یعنى زیبایى صورت،اعتدال،کمال خلقت،فصاحت بیان،شهرت،محبوبیت،شرافت
قبیلهگى و دیگر فضایل صورى و معنوى به حد کامل در او وجود داشت،این مدت را با
نهایت پاکدامنى بدون همسر گذراند؟و آن گاه نیز که به فکر ازدواج افتاد،با خدیجه که
قبلا دو شوهر کرده بود و پانزده سال از او بزرگتر بود و چند فرزند هم از دو شوهر
گذشته خود داشت ازدواج کرد؟و تا سن پنجاه سالگى هم به همان زن سالخورده و دو شوهر
کرده اکتفا کرد؟و هیچ زن دیگر و یا کنیز دیگرى نگرفت،با اینکه بر طبق عادات و
سنتهاى آن زمان و بخصوص شهر مکه این عمل یک کار عادى و معمولى مردم آن شهر بود و
براى کسى که مختصر اطلاعى از وضع اجتماعى و خانوادگى عرب قبل از اسلام داشته باشد
نیازى به توضیح و استدلال نیست و چرا زنان متعدد خود را با آن موقعیت مهمى که داشت
از میان دوشیزگان زیباروى عرب اختیار نکردـچنانچه زمامداران دیگر دنیا مىکردندـو
چرا زنان خود را به سازش و قناعت با همان زندگى محقرانه و قوت اندک خانه خود دستور
مىداد،و از چشم دوختن به زندگى زرق و برق دار دنیا پرستان و بوالهوسان نهى مىکرد
تا آنجا که طبق آیه 29 سوره احزاب به آنها مىگوید :
«اگر مایل به زندگى دنیا و زیور آن
هستید بیایید تا شما را بهرهمند کرده و به کمال خوبى شما را آزاد سازم»و بدین
ترتیب آنها را میان ماندن و ساختن با آن زندگى فقیرانه و طلاق و آزادى و رسیدن به
لذایذ مادى دنیا مخیر مىسازد؟
اینها سؤالاتى است که مشت این مغرضان
کینه توز و دروغگویان از خدا بىخبر را باز مىکند،و مجال ادامه بحث و گفتگو را از
آنها مىگیرد و حقیقت را روشن ساختهو هدف مقدس و عالى پیغمبر اسلام نعوذ بالله مرد
شهوتران و بوالهوسى نبود و امانت و پاکدامنى او پیش از اسلام و بعد از آن،چه از
نظر مالى و چه از نظر ناموسى و چه از سایر نظرها زبانزد عام و خاص و مورد گواهى و
تصدیق دوست و دشمن بود (51) و از این ازدواجها نیز همان طور که در ضمن
گفتارهاى گذشته بدان اشاره شد منظورى عالىتر و هدفى بزرگتر داشت و هدف همان پیشرفت
اسلام و مبارزه با شرک و بتپرستى و اعلاء کلمه توحید بود.این ازدواجها هر کدام به
نوبه خود وسیلهاى مؤثر براى پیوند با یکى از قبایل و سران بزرگ عرب بود و یا به
منظور حفظ آبروى یک خانواده محترم و یا یک زن با ایمان و فداکارى که همه چیز خود را
در راه اسلام از دست داده بود انجام مىشد و گاهى هم موجب نجات و آزادى یک قبیله و
قومى مىگردید.براى نمونه دو مورد دیگر از ازدواجهاى رسول خدا (ص)را که در سالهاى
آخر هجرت اتفاق افتاد براى شما نقل مىکنیم:
ازدواج با ام حبیبه
ام حبیبه دختر ابو سفیانـرئیس بنى
امیهـیکى از سران قریش و رؤساى مکه بود و مردم مکه در هر کار مهمى که داشتند معمولا
او را به ریاست خود انتخاب مىکردند،چنانکه در جنگ احد و خندق مذکور شد،و از این
نظر موقعیت سیاسى مهمى در میان قریش و قبایل دیگر عرب داشت.بالطبع وصلت با چنین
شخصى براى رهبر مسلمانان وسیله مؤثرى براى تبلیغ اسلام و آرام کردن دشمنان و
مخالفین بود،و از آن سو ام حبیبه نیز چند سال پیش از هجرت مسلمان شده بود و به
اتفاق شوهرش عبید الله بن جحش به حبشه مهاجرت کرد و در آنجا شوهرشـپس از اینکه از
اسلام دست کشیدـاز دنیا رفت و بدون سرپرست ماند و چون پدرش ابو سفیان از
دشمنانسرسخت اسلام بود ام حبیبه راه بازگشت به مکه را نداشت و نمىتوانست به شهر و
دیار خود و خانه پدر باز گردد،در مملکت غربت حبشه نیز زندگى با آن وضع براى او
بسیار ناگوار و رقتبار بود،از این رو وقتى پیغمبر اسلام از ماجرا مطلع شد به منظور
کاستن دشمنى و عداوت ابو سفیان و نجات یک زن بزرگ زاده و با ایمان که به جرم پذیرش
اسلام و دین،از وطن آواره شده و در دیار غربت نیز دچار آن وضع دردناک و اسفبار
گشته،نامهاى به نجاشى پادشاه حبشه نوشت و به وسیله او ام حبیبه را براى خود
خواستگارى و عقد کرد.مدتى طول کشید تا ام حبیبه به مدینه آمد،اما همین عمل رسول
خدا(ص)موجب سربلندى او در میان مهاجرین حبشه و نجات وى از غم و غصه و سقوط روحى او
گردید.
2.ازدواج با جویریه
جویریه دختر حارث بن ابى ضرارـرئیس
قبیله بنى المصطلقـبود که در سال ششم هجرت(به شرحى که ان شاء الله پس از این نقل
خواهیم کرد)گروه زیادى از قبایل همجوار را با خود همدست کرده و قصد حمله به
مسلمانان و غارت مدینه را داشت،که رسول خدا(ص)زود مطلع شد و پیش از آنکه آنها نقشه
خود را عملى کنند پیغمبر به جنگ آنها رفت و آنها را شکست داده اموال زیادى از آنها
به غنیمت گرفت و گروهى از زنان و مردانشان نیز اسیر شدند.
در میان اسیران جویریه دختر حارث بن ابى
ضرار بود که وقتى پیغمبر از ماجرا مطلع شد او را از کسى که اسیرش کرده بود خرید و
آزادش ساخت و سپس او را به عقد خویش در آورد.مسلمانان دیگر که چنان دیدند همگى
اسیران بنى المصطلق را آزاد کرده و گفتند:اینان فامیلهاى پیغمبر اسلام هستند و
سزاوار نیست در دست ما اسیر باشند. (52) آزادى این دسته اسیران و بازگشت
آنها به میان قبیله و وصلت پیغمبر با آنها در اظهار تمایل آنان به اسلام و تحکیم
مبانى این آیین مقدس و دفع شر آن قبیله و قبایل همجوارشان بسیار مؤثر واقع
شدـچنانچه در جاى خود خواهیم گفتـ.بارى بهتر است از این مقوله بگذریم و به دنبال
بحث خود بازگردیم و حوادث دیگر سال پنجم را دنبال کنیم.
سریه عبد الله بن عتیک و قتل
سلام بن ابى الحقیق یهودى
جنگ خندق و بنى قریظه به پایان رسید و
مسلمانان به فکر یکى دیگر از بزرگان یهود که در تحریک احزاب و به راه انداختن جنگ
خندق فعالیت زیادى کرده بود افتادند و در صدد قتل او بر آمدند.
این شخص سلام بن ابى الحقیق بود که
عداوت بسیارى با پیغمبر اسلام و مسلمین داشت و در هر فرصتى که مىتوانست دشمنى خود
را آشکار مىکرد،او پس از جنگ خندق گریخت و خود را به خیبر رسانید و به نزد
یهودیانى که در آنجا سکونت داشتند رفت.
از آن سو انصار مدینه که از دو تیره اوس
و خزرج تشکیل مىشدند همان طور که پیش از اسلام از نظر شرافت و بزرگى با هم رقابت
داشتند و هیچ کدام حاضر نبودند از دسته دیگر عقب بمانند،پس از اینکه مسلمان شدند
همین رقابت به صورت دیگرى در لباس اسلام جلوه کرد و هر یک مترصد بودند تا ببینند
رقباى خود چه عملى به نفع اسلام و مسلمین انجام داده تا آنها نیز آن را انجام دهند
و نتیجه این رقابت به نفع اسلام و مسلمین بود و به سود آنان تمام مىشد و براى
پیشرفت این آیین مقدس بسیار مؤثر بود.
پیش از این گفتیم قبیله اوس توانستند
یکى از همین دشمنان سرسخت و یهودیان سرشناسـیعنى کعب بن اشرفـرا پس از جنگ بدر به
قتل برسانند خزرجیان نیز در صدد بودند تا کسى را که همانند کعب بن اشرف از نظر
شخصیت و عداوت نسبت به اسلام و مسلمین باشد به قتل رسانند تا از رقباى خود در کسب
شرف و فضیلت عقب نمانند.
جنگ خندق و بنى قریظه که به پایان رسید
و سلام بن ابى الحقیق یکى از افراد مؤثر و کارگردانان معرکه به خیبر گریخت،خزرجیان
را به فکر انداخت تا به وسیلهاى او را به قتل رسانده و منظور خود را عملى سازند و
به دنبال آن،پنج تن از افراد ورزیدهو دلیر داوطلب انجام این مأموریت گشتند.
آنها عبارت بودند از:عبد الله بن
عتیک،مسعود بن سنان،عبد الله بن انیس،حارث بن ربعى و خزاعى بن اسود،این پنج نفر به
نزد رسول خدا(ص)آمده و منظور خود را اظهار کردند،پیغمبر نیز عبد الله بن عتیک را بر
آنها امیر ساخته و به دنبال آن مأموریت فرستاد و سفارش کرد مبادا زنى یا کودکى را
به قتل برسانید.
افراد مزبور فاصله میان مدینه تا خیبر
راـکه حدود 30 فرسخ استـبسرعت پیموده و شبانه خود را به در خانه سلام بن ابى الحقیق
رسانده و در خانهاش را زدند.همسر او پشت در آمد و پرسید:شما کیستید؟گفتند:چند تن
عرب هستیم که براى خرید خوار و بار به اینجا آمدهایم،آن زن در را باز کرد و آنان
به داخل خانه و به درون اتاقى که سلام در آنجا روى بستر خود دراز کشیده بود رفتند و
در را از پشت بسته و هر کدام با شمشیرى که داشت ضربتى بر او زده و چون مطمئن از قتل
او شدند گریختند و خود را به داخل جوى آبى رسانده در آنجا پنهان شدند.
یهودیان که از ماجرا مطلع شده با چراغها
بیرون ریختند ولى نتوانستند قاتلین را در آن شب تاریک پیدا کنند و از این رو به سوى
قلعه بازگشتند و آن پنج نفر از میان مخفى گاه خارج شده بسرعت خود را به مدینه
رساندند و خبر قتل او را به پیغمبر و مسلمانان دادند .
سرایاى دیگر این سال
در این سال چند سریه دیگر نیز اتفاق
افتاد که از آن جمله بود:
1.سریه عکاشة بن محصن که رسول خدا(ص)او
را با چهل نفر براى سرکوبى قبیلهاى از بنى اسد به«غمر» (53) فرستاد و
آنها وقتى از آمدن عکاشه مطلع شدند گریختند و عکاشه دویست شتر از آنها غنیمت گرفته
به مدینه بازگشت.
2.سریه ابو عبیده جراح که او را نیز با
چهل نفر به جایى به نام«ذى القصة»که فاصلهاش تا مدینه 24 میل بود گسیل داشت تا
تیرههاى عربى که در آنجا سکونت داشتند به نام بنى حارث،و ثعلبه،و انمار،و به خاطر
خشکسالى قصد حمله به مدینه راداشتند،سرکوب کند.ابو عبیده شبانه راه پیموده و با
دمیدن سپیده خود را به میان تیرههاى مزبور رسانده بر آنها حمله کرد و آنان که
غافلگیر شده بودند فرار کرده تنها یکى از ایشان به دست مسلمانان اسیر شد که او نیز
اسلام اختیار کرد و مقدارى غنیمت به دست مسلمانان افتاد.
3.سریههاى سه گانه زید بن حارثه و
اعزام او با گروهى از مجاهدان اسلام از طرف پیغمبر به سوى بنى سلیم و«عیص»و«طرف»که
از نظر تاکتیک و نتیجه مانند سرایاى فوق بوده است.
4.سریه على بن ابیطالب(ع)به سوى بنى عبد
الله بن سعد که چون به رسول خدا(ص)خبر رسید قبیله مزبور با یهود خیبر ائتلاف کرده
تا به مدینه حمله کنند آن حضرت على(ع)را با گروهى از مسلمانان براى دفع آنها فرستاد
و در راه که مىرفتند به یکى از جاسوسهاى قبیله مزبور برخورد کرده و او را دستگیر
ساختند و او امان خواست تا وضع دشمن را به آنها گزارش دهد و بدین ترتیب بر سر آنها
تاختند و آنها از برابر مسلمانان فرار کرده اموال خود را که عبارت از پانصد شتر و
دو هزار گوسفند بود به جاى گذاردند و آن اموال بهره لشکریان اسلام شده به مدینه
آوردند.
5.سریه عبد الرحمن بن عوف به دومة
الجندلـکه برخى آن را در سال ششم ذکر کردهاندـو این بدان خاطر بود که چند مرتبه
اعراب آن ناحیه به مسلمین و کاروانیان تجاوز کرده و در صدد تجهیز لشکر براى جنگ با
مسلمانان بودند،پیغمبر خدا عبد الرحمن را با هفتصد سرباز بدان سو گسیل داشت و
مىنویسند هنگام حرکت آنان که شد آن حضرت بیامد و عمامهاى بر سر عبد الرحمن بست و
سفارشهایى بدو کرد و از آن جمله فرمود:
«از پنج چیز دورى کنید پیش از آنکه به
کیفر و عقوبت آن دچار شوید:
1.کم فروشى،زیرا هیچ قومى چنین نکردند
جز آنکه خداى تعالى آنها را به قحطى و خشکسالى گرفتار کرد،2.پیمان شکنى،که هیچ قومى
پیمان شکنى نکردند جز آنکه خداوند دشمن را بر آنها مسلط کرد،3.منع زکات،که هیچ قومى
از دادن زکات خوددارى نکردند جز آنکه خداوند باران را از ایشان قطع کرد بدانسان که
اگر به خاطر چهار پایان نبود آب آشامیدنى هم نداشتند،4 .زنا و فحشا،که در میان هیچ
قومى شیوع نیافت جز آنکه خداوند طاعون را بر آنها مسلط گردانید و 5.حکم وداورى به
غیر از داورى قرآن و کتاب خدا که هر قومى چنین کردند،خداى تعالى به پراکندگى و
اختلاف دچارشان کرد و آنها به جان یکدیگر افتادند.»
6.سریه کزر بن جابر بود که حضرت او را
به تعقیب سارقین فرستاد و جریان از این قرار بود که چند تن از قبیله بجیله به مدینه
آمده و مسلمان شدند و چند روز در مدینه ماندند اما چون هواى آنجا با مزاج آنان
سازگار نبود بیمار شدند،رسول خدا بدانها فرمود:خوب است شما به«ذى جدر»پیش شتران
شیرده ما بروید و از شیر آنها براى رفع این بیمارى و بهبودى خود استفاده کنید و
آنان پذیرفته بدانجا رفتند و چون چند روز در آنجا ماندند و بهبودى کامل یافتند از
دین اسلام دست کشیده و مرتد گشتند و آن گاه شتربان پیغمبر را سر بریدند و مقدارى از
خارهاى بیابان نیز در چشمانش فرو کرده و شتران را برداشته و گریختند.
رسول خدا(ص)که از ماجرا مطلع شد کرز بن
جابر را با بیست سوار به تعقیب آنها فرستاد و کرز با سرعت خود را بدانها رسانده و
دستگیرشان ساخت و به مدینه آورد و به دستور پیغمبر دست و پایشان را بریده و به قتل
رساندند.
این بود قسمتى از سرایاى آن حضرت در سال
پنجمـکه البته همان طور که اشاره شد برخى از آنها را بعضى از مورخین در حوادث سال
ششم ضبط کردهاندـو سرایاى دیگر هم نظیر همینهاست و نقل آنها چندان لزومى نداشت.
غزوه ذى قرد
سبب این غزوه آن شد که عیینة بن حصن
فزارى با عدهاى از سواران قبیله غطفان که در زمره دشمنان اسلام بودند،شبانه به
اطراف مدینه حمله بردند و در جایى به نام«غابه»به ساربانى که شتران شیرده پیغمبر و
مردم مدینه را مىچرانید و از قبیله غفار بود برخورد کرده و آن مرد غفارى را کشته و
زنش را نیز اسیر نموده و شتران را نیز بردند.
نخستین کسى که از این ماجرا مطلع شد
مردى بود به نام سلمة بن اکوع که در آن روز به سوى«غابه»مىرفت و در«ثنیة الوداع»که
گردنهاى بود شتران را دید و ازماجرا آگاه گردید و از این رو به عجله خود را به
بلندى«سلع»که کوهى در کنار شهر مدینه بود رسانید و با فریاد«و اصباحاه»مردم را از
جریان غارتى که انجام گرفته بود مطلع ساخت و سپس خود او به سرعت به تعقیب دشمن رفت
و چون به آنها رسید تیرى به سوى آنها پرتاب کرد.
عیینه و همراهان به سوى او حملهور شده
و او فرار کرد و چون بازگشتند دوباره آنها را تعقیب کرده شروع به تیراندازى نمود و
چون باز مىگشتند او نیز فرار مىکرد.این حالت جنگ و گریزى آنها را مشغول ساخته و
از سرعت آنها کاست تا مسلمانان به آنها رسیدند.
از این سو وقتى صداى سلمة بن اکوع در
مدینه طنینانداز شد گروهى از جنگجویان و سوارکاران بر اسبهاى خود سوار شده براى
کسب تکلیف به در خانه رسول خدا(ص)آمدند،پیغمبر خدا سعد بن زیدـانصارىـرا بر آنها
امیر و فرمانده کرده به آنان فرمود:شما از جلو به تعقیب دشمن بروید تا من از دنبال
بیایم.
سواران خود را بسرعت به غارتگران رسانده
و یکى از آنان که زودتر از دیگران خود را به آنها رسانده بود به نام محرز بن نضله
به دست آنها کشته شد و به دنبال او مسلمانان دیگر رسیدند و با حملهاى که به دنباله
غارتگران کردند توانستند دو تن از آنها را به قتل رسانده و مقدارى از شتران را نیز
از آنها پس بگیرند ولى بقیه را که عیینه و همراهانش از جلو برده بودند به دست
نیاوردند.
رسول خدا(ص)نیز به دنبال آنها تا
کوه«ذى قرد»ـکه دو روز تا مدینه فاصله داشت،و حدود دوازده فرسخ راه بودـپیش رفت ولى
به غارتگران نرسیده همانجا توقف کرد و پس از یک شبانه روز توقف در آنجا به مدینه
بازگشت. (54)
نماز استسقا و طلب باران
در کتاب المنتقى در حوادث سال پنجم
مىنویسد در این سال مردم مدینه به خشکسالى دچار شدند و به نزد رسول خدا(ص)آمده و
گفتند:اى پیغمبر خدا!باران قطع شده و درختان خشک گردیده و علوفه تمام گشته و چهار
پایان و مواشى به هلاکت رسیدهاند،از خداى خود بخواه تا براى ما بارانى بفرستد!
رسول خدا بدانها فرمود:فلان روز که شد
بیایید تا براى این کار بیرون برویم و همراه خود مقدارى صدقه هم بیاورید.
چون روز موعود فرا رسید پیغمبر آمد و
مردم نیز بیرون آمدند و همگى با حال آرامش و وقار به سوى بیابان حرکت کردند و در
جایى به نماز ایستادند و چون نماز به پایان رسید رسول خدا(ص)برخاسته و عباى خود را
وارونه کرد و رو به مردم ایستاده دستها را به سوى آسمان بلند کرد،آن گاه این دعا را
خواند:
«اللهم اسقنا و أغثنا،غیثا مغیثا،و حیا
ربیعا،و جدا طبقا معذقا عاما هنیئا مریئا...»
تا به آخر دعاى مفصلى که از آن حضرت نقل
شده است.
راوى حدیث که انس بن مالک است گوید:ما
هنوز از جاى بر نخاسته بودیم که تکههاى ابر ظاهر شد و تدریجا همه آسمان را ابر
گرفت و باران شروع شد و یکسره تا هفت شبانه روز پیوسته باران آمد تا حدى که مردم به
نزد آن حضرت آمده و گفتند:
اى رسول خدا زمینها را یکسره آب گرفته و
خانهها ویران گشته و راهها بسته شد از خدا بخواه تا باران را از ما بگرداند.پیغمبر
که در آن وقت بالاى منبر بود از گفتار آنها که حکایت از زود رنجى انسان در کارها
مىکرد خندید و سپس دستها را به آسمان بلند کرده گفت:
«حوالینا و لا علینا،اللهم على رؤس
الظراب و منابت الشجر و بطون الاودیة و ظهور الاکام» .
[پروردگارا بر اطراف ما ببار نه بر
ما،خدایا بر بالاى تپهها و پاى درختان و شکم درهها و پشت کوهها!]ناگهان ابرهایى
که بالاى سر شهر بود از هم باز شد و مانند حلقه و سپرى دایرهوار شهر را در بر گرفت
که به اطراف مىبارید و در شهر مدینه قطرهاى نمىبارید .
پى نوشتها:
1.محمد حسنین هیکل در تاریخ خود به نام
حیات محمد از یکى از نویسندگان یهود به نام دکتر اسرائیل و لفنسون که کتابى به نام
تاریخ یهودیان و عربستان نگاشته نقل مىکند که وى در اینجا به همکیشان خود خرده
گرفته و رفتار آنها را که بت پرستى قریش را بر توحید ترجیح دادند ناروا مىشمارد و
در این باره چنین مىگوید:
«لازم بود یهودان چنین خطایى را مرتکب
نشوند و بر فرض آنکه بزرگان قریش هم تقاضاى آنها را رد مىکردند به آنها نگویند:بت
پرستى بهتر از توحید است،زیرا بنى اسرائیل که قرنهاى زیادى در میان ملل بتپرست
پرچمدار توحید بودند و به واسطه ایمان به خداى یگانه در دورههاى مختلف تاریخ
فلاکتها و بدبختیهاى بزرگ را تحمل مىکردند وظیفه داشتند در راه خوار ساختن مشرکان
از جان خود نیز دریغ نکنند،از این گذشته پناه بردن به بت پرستان براى یهودیان مناسب
نبود و این کردار ناروا با تعلیمات تورات که آنها را به دشمنى بت پرستان مىخواند
مخالف بود.»
2.سوره نساء،آیه .51
3.سوره نور،آیه .62
4.سوره احزاب،آیه .13
5.از روایات چنین معلوم مىشود که در
داستان حفر خندق به خاطر نبودن آذوقه کافى رسول خدا(ص)ـو مسلمانان گاهى چند روز به
گرسنگى به سر مىبردند،از آن جمله شیخ صدوق در عیون الاخبار به سند خود از
على(ع)روایت کرده که فرمود:ما با پیغمبر(ص)ـبه حفر خندق مشغول بودیم که فاطمه به
نزد آن حضرت آمد و تکه نانى با خود آورده و به پیغمبر داد،رسول خدا از فاطمه
پرسید:این تکه نان از کجاست؟عرض کرد:قرص نانى براى حسن و حسین پختم و این تکه را
براى شما آوردم،پیغمبر فرمود:این نخستین غذایى است که پس از سه روز داخل دهان پدرت
مىشود!
6.«صاع»سه کیلو است.
7.کوه«سلع»در قسمت غربى مدینه است و
مسجد«فتح»که از جمله مساجد هفتگانه مورد بازدید زایران است در کنار همان کوه قرار
گرفته و خندقى را که مسلمانان حفر کرده بودندـو گویند :هنوز هم آثارى از آن به چشم
مىخوردـآن طرف این کوه بوده به طورى که خندق میان این کوه و کوه احد حفر شده بود.
8.به نقل برخى از محدثین سه روز پیش از
رسیدن لشکر قریش رسول خدا(ص)از این کارها فراغت یافت.
9.و در تفسیر على بن ابراهیم است که حیى
بن اخطب به کعب گفت:اى کعب پایبند پیمانى که با محمد بستهاى نباش زیرا محمد از جنگ
با این سپاه فراوان جان سالم بدر نخواهد برد،و این فرصتى است که اگر آن را از دست
بدهى دیگر بدان دست نخواهى یافت.
کعب که با این سخنان حیى بن اخطب مردد
شده بود به بزرگان بنى قریظه مانند غزال بن شمول،یاسر بن قیس و زبیر بن باطا که در
آن محفل حاضر شده بودند رو کرده گفت:چه صلاح مىدانید؟گفتند :تو بزرگ و رئیس ما
هستى و هر چه انجام دهى اطاعت مىکنیم!تنها زبیر بن باطا که پیرمردى با تجربه بود و
از دو چشم نابینا گشته بود به سخن آمده گفت:من تورات را خواندهام و نشانههاى
پیغمبر آخر الزمان در آنجا این گونه است:
«یبعث نبیا آخر الزمان یکون مخرجه بمکة
و مهاجره فى هذه البحیرة.یرکب الحمار العرى و یلبس الشملة،و یجتزى بالکسیرات و
التمیرات و هو الضحوک القتال،فى عینیه الحمرة،و بین کتفیه خاتم النبوة،یضع سیفه على
عاتقه لا یبالى من لاقى،یبلغ سلطانه منقطع الخف و الحافر»
[پیغمبرى در آخر الزمان به نبوت مبعوث
خواهد شد که از مکه بیرون آید و به این سرزمین هجرت کند،او بر الاغ برهنه سوار شود
و رداى پشمین پوشد،و در خوراک به پارههایى از نان و چند دانه خرما قناعت ورزد،خنده
رو و جنگجوست،در دو چشمش قرمزى و میان دو کتفش مهر نبوت است،شمشیر بر شانه گذارد و
باک از جنگ کسان ندارد،آوازه قدرتش به همه جا برسد.]
سپس دنباله سخنان خود را ادامه داده
گفت:
ـو محمد اگر همان پیغمبر است که از این
گروه و سپاه فراوان وحشتى ندارد و اگر به قصد این کوههاى محکم نیز برود بر آنها
چیره خواهد شد.
حیى بن اخطب گفت:آن کس که تو مىگویى
این پیغمبر نیست زیرا او از فرزندان اسرائیل مىباشد و این از فرزندان اسماعیل و از
عرب است و فرزندان اسرائیل هرگز پیرو فرزندان اسماعیل نخواهند شد با اینکه خدا آنها
را برترین نژادها قرار داده و بر همه مردم برترى داده است،و پیغمبرى و سلطنت را در
آنها مقرر داشته،و موسى با ما عهد کرده که ایمان به پیغمبرى نیاوریم مگر آنکه
قربانى بیاورد که آتش آن را بسوزاند و محمد چنین نشانهاى ندارد بلکه او به وسیله
سحر و جادو مردم را دور خود گرد آورده و مىخواهد بر آنها ریاست کند...و پیوسته از
این سخنان گفت تا آنها را وادار به شکستن پیمان کرده گفت:آن عهدنامه را که میان شما
و محمد است بیاورید و چون آوردند آن را پاره کرد و ایشان را حاضر به جنگ نمود .
10.آنها وقتى پیغمبر را دیدند
گفتند:«عضل و القارة»یعنى اینان مانند دو قبیله عضل و قاره پیمان شکنى کردند،داستان
پیمان شکنى آن دو قبیله در صفحات قبل گذشت.
11.سوره احزاب،آیههاى 11ـ .10
12.مورخین مىنویسند عمرو بن عبدود در
جنگ بدر زخمى گران برداشته بود و به همان جهت نتوانسته بود در جنگ احد شرکت کند ولى
با خود عهد کرده بود که انتقام آن روز را از مسلمانان بگیرد و از این رو در آن روز
نشانهاى بر خود نصب کرده بود که او را بشناسند.
13.چنانکه از تواریخ بر مىآید على(ع)در
آن روز بیست و هشت سال یا کمتر داشت و به سن سى سالگى نرسیده بود ولى عمرو بن عبدود
مردى سالخورده و شجاع و کارآزموده بود.
14.در نقل دیگرى است که فریاد زد:«ایها
الناس انکم تزعمون ان قتلاکم فى الجنه و قتلانا فى النار،أفما یحب احدکم ان یقدم
على الجنة او یقدم عدو اله الى النار»؟
[یعنى اى مردم شما چنین پندارید که
کشتگان شما در بهشت و کشتگان ما در دوزخند آیا دوست ندارد یکى از شما که به بهشت
برود یا دشمنى را به دوزخ فرستد!]
15.شاعر پارسى زبان این مکالمه را این
گونه سروده:
پیمبر سرودش که عمرو است این
که دست یلى آخته زاستین
على گفت اى شاه اینک منم
که یک بیشه شیر است در جوشنم8.و در نقل دیگرى است که در دعاى خویش چنین گفت:
«اللهم انک اخذت منى عبیدة یوم بدر و
حمزة یوم احد فاحفظ على الیوم علیاـرب لا تذرنى فردا و أنت خیر الوارثین».
[خدایا عبیده را در جنگ بدر از من گرفتى
و حمزه را در جنگ احد،پروردگارا امروز على را براى من نگهدار و محافظت
فرما...ـپروردگارا مرا تنها مگذار و تو بهترین بازماندگانى] .
16.به شرح نهج البلاغه ابن ابى
الحدید(چاپ مصر)،ج 4،ص 344 مراجعه شود.
17.«نجلاء»که در شعر است به معناى
پهناور آمده که ما معناى کنایى و لازمى آن را در بالا آوردیم.
18.در کتاب احقاق الحق،ج 8،ص 378 از
کتاب غیث المسجم نقل کرده که شمشیر على(ع)یک پاى او را از ران قطع کرد،عمرو خم شد و
پاى خود را برداشته به سوى على پرتاب کرد،على(ع)از برابر آن گریخت و آن پاى قطع شده
به دست و پاى شترى خورد و آن را بشکست.
19.آیا به سوى من سواران یورش
برند؟داستان مرا با آن سواران به یاران من بگویید:
20.که امروز غیرت من و شمشیر برانى که
بر سر دارم از گریختنم جلوگیرى مىکند!
21.آن گاه که عمرو با شمشیر براق و
برندهاى که از آهن هندى ساخته شده بود سرکشى و طغیان کرد و من او را به خاک
انداختم.
22.پس او را در حالى که چون تنه درخت
خرمایى میان ریگها و تپهها بر زمین افتاد رها کردم.
23.و از جامه و زرهى که در تن داشت در
گذشتم در صورتى که اگر من به جاى او بر زمین مىافتادم جامهام را از تنم بیرون
مىآورد.
24.اى گروه احزاب هیچ وقت چنین خیالى
نکنید که خداوند دین خود و پیغمبرش را خوار مىکند !(هرگز).
25.(این سبک مغز)از روى نادانى(بت)سنگ
را یارى کرد،و من به حق و دوستى(و از روى دانش و بینایى)پروردگار محمد را یارى
کردم!
27.به کتاب احقاق الحق،ج 6،صص 8ـ4
مراجعه شود.
28.همان،ج 4،ص .462
29.متن گفتارش این است که گوید:فاما
الخرجة التى خرجها یوم الخندق الى عمرو بن عبدود فانها اجل من أن یقال جلیلة،و اعظم
من أن یقال عظیمة...»
30.همان،ص .463
31.سیره حلبیه،ج 2،ص .341
32.دو شیر دلاور بودند که در تنگناى
معرکه جنگ به یکدیگر حمله ور شدند،و هر دو همتایى بزرگوار و دلیر بودند.
33.هر دوى آنها در میدان نبرد با نیرنگ
و پیکار دل جانها را ربودند.
34.هر دو براى زدن و جنگیدن آماده شدند
و هیچ سرگرم کنندهاى نتوانست آن دو را باز گرداند .
35.اى على برو که تاکنون به کسى مانند
او دست نیافتهاى و این گفتارى پابرجاست که مىگویم و حرف زور و نابجایى نیست.
36.و انتقام خون او با من است و اى کاش
انتقام آن را تا وقتى که خرد من کامل است مىگرفتم .
37.قریش پس از کشته شدن چنین سوارى خوار
شد و این خوارى قریش را نابود خواهد کرد.
38.در روایت راوندى در خرائج این گونه
است که گفت:«اللهم ان تهلک هذه العصابة لم تعبد بعدها فى الارض»[خدایا اگر این گروه
نابود شوند دیگر کسى تو را در زمین پرستش نخواهد کرد.]
39.ابن هشام نقل مىکند که:روزى مردى از
اهل کوفه به حذیفه گفت:راستى شما رسول خدا را دیده و با او مصاحبت داشتهاید؟حذیفه
گفت:آرى.
مرد کوفى پرسید:رفتار شما با آن حضرت
چگونه بود؟پاسخ داد:تا جایى که مقدور بود از او فرمانبردارى و اطاعت مىکردیم.
مرد کوفى گفت:به خدا اگر ما آن حضرت را
دیده بودیم او را بر دوش خود سوار مىکردیم و نمىگذاردیم روى زمین راه برود.
حذیفه گفت:اى مرد به خدا ما در جنگ خندق
نزد آن حضرت بودیم و چون شب شد آن حضرت مقدارى نماز خواند آن گاه متوجه ما شده
گفت:کیست که برود و ببیند اینان چه مىکنند و برگردد؟و هر کس این کار را انجام دهد
من از خدا مىخواهم تا او را در بهشت رفیق من گرداند.
ـو از اینکه فرمود:برگردد!معلوم بود که
بر مىگرددـ.
اما سرما و گرسنگى و ترس به حدى شدید و
زیاد بود که حتى یک نفر هم جواب نداد.رسول خدا که چنان دید مرا به نام صدا زد،و من
چارهاى نداشتم جز آنکه پاسخ او را بدهم...و سپس دنباله داستان را نقل کرد.
40.در اینکه مدت محاصره مدینه چند روز
طول کشید اختلاف است برخى پانزده روز و برخى بیست روز و برخى هم همان گونه که در
بالا ذکر شد نزدیک به یک ماه ذکر کردهاند.
41.در چند حدیث آمده که جبرئیل به آن
حضرت عرض کرد:اى رسول خدا آیا اسلحه جنگ را بر زمین نهادهاى؟فرمود:آرى،عرض کرد:اما
فرشتگان هنوز اسلحه بر زمین نگذارده و هم اکنون از تعقیب لشکر قریش و همدستانشان
باز مىگردند و تو نیز به دستور خداى تعالى مأمور هستى به سوى بنى قریظه حرکت کنى،و
هم اکنون ما از پیش مىرویم و شما هم از دنبال بیایید.
42.سوره توبه،آیه .102
43.از آنجا که دشمنان اسلام براى مخدوش
جلوه دادن چهره اسلام از هیچ تهمت و افترایى دریغ نکردهاند و از هر فرصت و
وسیلهاى براى انجام این هدف شیطانى بهرهگیرى کردهاند در اینجا به کشتار دستجمعى
مردان یهود بنى قریظه ایراد گرفته و آن را نوعى اعمال خشونت و مخالف با رفتار
انبیاى الهى جلوه دادهاند،و از این رو برخى از نویسندگان و تاریخ نویسان مسلمان
نیز که کم و بیش تحت تأثیر این تبلیغات مسموم و مغرضانه قرار گرفتهاند در صدد
توجیه این عمل بر آمده و بلکه در این روایات و قتل یهود مزبور خدشه کرده و آن را
مخدوش دانستهاند که براى نمونه مىتوانید نوشته آقاى دکتر شهیدى را در تاریخ
تحلیلى اسلام بخوانید و به نظر ما نیازى به این توجیهات نیست و روایات نیز معتبر
است و امثال این گونه داستانها در جنگهاى انبیاى گذشته و از جمله حضرت موسى بن
عمران(ع)نیز فراوان وجود داشته،و با توجه به دشمنیها و کارشکنیهاى زیادى که یهود
مزبور نسبت به اسلام و مسلمین داشته و به صورت پایگاه خطرناکى براى دشمنان اسلام در
آمده بودند و قابل هیچ گونه اصلاح و انعطافى هم نبودند و در هر فرصتى خنجر خود را
از پشت بر مسلمانان مىزدند چنانکه اکنون نیز در این زمان مشاهده مىکنیم،دلیلى
براى این توجیهات و خدشهها احساس نمىشود،که البته بحث و تحقیق بیشتر در این باره
از وضع تدوین این کتاب تاریخى خارج مىباشد.
44.در اینجا به نظرم رسید براى شاهد
گفتار بالا سخن جان دیون پورت را در این باره براى شما،که در کتاب عذر تقصیر به
پیشگاه محمد و قرآن نوشته است نقل کنیم اگر چه قسمتهایى از کتاب مزبور مورد بحث و
انتقاد است.
وى پس از اینکه به داستان جنگ خندق و
ائتلافى را که یهود با قبایل عرب بر ضد اسلام کردند و منجر به شکست آنان و سپس غلبه
مسلمانان بر یهود شد اشاره کرده و مىنویسد:
«در اینجا لازم است تهمتى را که دشمنان
محمد در همین اوقات از روى غرض و حسد به او زدهاند رد شود،و آن موضوع ازدواج عیال
مطلقه پسر خوانده اوست،واقع امر این است که خیلى قبل از طلوع اسلام میان اعراب عادى
رواج داشت که اگر کسى زنى را به نام مادر مىخواند دیگر نمىتوانست با او ازدواج
کند و اگر کسى جوانى را پسرش مىخواند از آن به بعد آن پسر از تمام حقوق فرزندى وى
برخوردار مىشد،ولى قرآن هر دو عادت مزبور را نسخ کرد،به این معنى که اگر کسى زنى
را مادر مىخواند مىتوانست با او ازدواج کند و نیز اگر پسر خواندهاى عیالش را
طلاق مىداد پدر خوانده مىتوانست عیال او را به ازدواج خودش در آورد.
محمد که نسبت به زینب خیلى احترام
مىگذاشت او را به ازدواج پسرى که به او نیز همان قدر احترام قایل بود در آورد،چون
نتیجه این ازدواج براى زید رضایت بخش نبود با همه مداخلهاى که پیغمبر در این باره
نمود زید تصمیم به طلاق زینب گرفت.
پیغمبر خودش بخوبى مىدانست که چون
اصولا این وصلت به وسیله او انجام گرفته است مورد توبیخ قرار خواهد گرفت.ولى پس از
انجام طلاق،پیغمبر از گریههاى زینب و بدبختى او متأثر شد،لهذا تصمیم گرفت از تنها
وسیله اصلاحى که در دسترس دارد استفاده کند بنابراین پس از طلاق زید،خودش با زینب
ازدواج کرد.
پیغمبر با اشکال به این اقدام تصمیم
گرفت و مىدانست عربها که هنوز پاى بند رسم و عادت سابقشان بودند او را با انجام
این عمل به بىعفتى متهم خواهند کرد،ولى حس شدید وظیفهشناسى بر این موانع غالب آمد
و زینب عیال پیغمبر شد.»
کتاب عذر به پیشگاه محمد،ترجمه سعیدى،صص
36ـ .35
45.طبق آمار دقیقى که در حدود 15 سال
پیش از اطلاعات مورخ 29/7/40 نقل شده است،در آلمان شش میلیون و در ایتالیا دو
میلیون و در فرانسه یک میلیون و هشتصد هزار و در انگلستان یک میلیون و پانصد هزار
زن بیش از مرد وجود داشته تا آنجا که در برلن غربى به موجب احصاییه رسمى در برابر
هر یک صد نفر مرد یک صد و هفتاد و پنج زن جوان وجود داشته و این زنان جوان براى
پیدا کردن شوهر و ازدواج آمادگى خود را در روزنامهها اعلام کردهاند.
46.بر طبق تحقیقى که از همان راه صحیح و
محکم آمارگیرى به دست آمده و از نظر علمى هم ظاهرا به ثبوت رسیده مقاومت زنان در
برابر بیماریها بیش از مردان بوده و از این رو عمر زنان معمولا بیش از مردان
است.قسمت زیر از اطلاعات 11/9/35 و 1/9/35 و صص 130 و 133 کتاب صد و پنجاه سال جوان
بمانید نقل شده که نوشته است در فرانسه به طورى که احصاییه نشان مىدهد در مقابل هر
صد دختر نوزاد صد و پنج پسر به دنیا مىآید ولى در عین حال زنها در حدود یک میلیون
و هفتصد و شصت و پنج نفر بیش از مردان هستند با اینکه تمام جمعیت فرانسه از چهل
میلیون تجاوز نمىکند و علت آن هم این است که پسرها مقاومتشان در برابر امراض کمتر
از دخترهاست و به همین دلیل پنج درصد آنها تا سن 9 سالگى از بین مىروند و بقیه از
سن 35 رو به نقصان مىگذارند به طورى که در 40 سالگى در برابر صد زن هشتاد مرد و در
80 سالگى در برابر صد زن پنجاه مرد وجود دارد.
در مسکو پانصد و پنجاه زن زندگى مىکنند
که عمرشان بیش از 100 سال است در حالى که در همان سرزمین فقط شش مرد 100 ساله وجود
دارد،و در همان شهر ششصد و یک زن به سر مىبرند که عمرشان بین 90 تا 100 سال است در
صورتى که با این سن و سال فقط نود و یک مرد وجود دارد.
47.این مطلب را هم به قانون بالا اضافه
کنید که زنان در هر ماه چند روز به عادت زنانه مبتلا مىشوند،و در هر یکى دو سال
نیز معمولا حامله شده و ایام وضع حمل پیش مىآید که آمیزش با آنها از نظر ادیان
ممنوع است و از نظر بهداشتى هم مضرات و زیانهاى این کار در آن چند روز براى
دانشمندان روشن شده و آن را ممنوع ساختهاند.
48.براى توضیح بیشتر به کتابهایى که
درباره حقوق زن و هنر زن بودن نوشته شده و تفسیر شریف المیزان،ج 4،ص 191 به بعد و
کتابهاى دیگر مراجعه شود.
49.جالب اینجاست که این آقایان
اروپاییان،و دایههاى مهربانتر از مادر که به مسئله تعدد زوجات اسلام خرده مىگیرند
اعمال و رفتار خودشان را پس از چهارده قرن که از ظهور اسلام مىگذرد و رفتارى را که
با زنان دارند نادیده گرفته و این همه تنوعهاى جنسى و شهوترانیهاى بىحد و حساب و
نامشروع خود را مورد انتقاد قرار نداده و بلکه با تغییر نام«زنا»به معاشقه به
هوسرانیهاى عجیب خود رنگ علمى هم دادهاند،براى نمونه به قسمت زیر که نگارنده پس از
تنظیم گفتار بالا در دو روزنامه عصر همین ایام یعنى ایام تحریر این صفحاتـدر
اطلاعات و کیهان دیدم توجه کنید:
زوریخـسویس،آسوشیتدپرسـژرژسمینون،نویسنده داستانهاى پلیسى،بتازگى گفته است که از
13 سالگى تاکنون با ده هزار زن معاشقه کرده است زیرا مىخواسته است که حقیقت عشق را
دریابد .
این نویسنده که 74 سال دارد گفته است:من
از لحاظ جسمانى بدانها نیاز داشتم من همچنین نیازمند تماس با آنها بودم.
این نویسنده زاده شده در بلژیک،که
تاکنون 214 کتاب با مجموع 350 میلیون تیراژ نوشته،گفته است که گمان مىکند که هر
ساله به طور متوسط با 164 زن یا تقریبا هر دو روز با یک زن معاشقه کرده است.
اطلاعات شماره 15289 چهارشنبه 31
فروردین ماه.
این مطلبى است که روزنامههاى دیروز
نوشته بودند یعنى 1356 سال پس از هجرت پیغمبر و حدود 1370 سال پس از ظهور اسلام در
جزیرة العرب!
این است وضع زن در دنیاى روز و عصر
آپولو و زمان اتم و این است وضع مسئله تعدد زوجات نامشروع در روزگار تمدن قرن طلایى
و این است منطق و رفتار مخالفین تعدد زوجات مشروع اسلام!
50.آنچه در اینجا بیان شده فشرده گفتارى
است که چند سال قبل به قلم نگارنده در پاورقى ترجمه تاریخ تمدن اسلام و عرب
گوستاولوبون،چاپ اسلامیه نیز نوشته و منتشر شده است.
51.بهترین گواه بر این مطلب این است که
دشمنان پیغمبر اسلام که از هر نوع تبلیغى علیه آن بزرگوار استفاده مىکردند و از هر
گونه تهمتى نسبت به وى دریغ نداشتند و سخنان ناروایى چون ساحر و کذاب و دیوانه و
امثال آن دربارهاش گفتند،اینان باکى نداشتند از اینکه تهمتهاى ناموسى هم به او
بزنند،اما پاکدامنى بىنظیر آن حضرت در طول چهل سال زندگى قبل از بعثت که دوران
جوانى و طوفان و غرور شهوت جنسى استـمانع از این بود که بتوانند چنین نسبتهاى
ناروایى به او بدهند،و چارهاى نداشتند جز اینکه او را ساحر یا کذاب و یا دیوانه
بخوانند و بدین وسیله مردم را از تماس با آن حضرت و پیروى از آیین مقدسش باز دارند.
52.و این براى مسلمانان ضرب المثل شد که
گفتند:زنى براى قوم و قبیله خود با برکتتر از جویریه نبود.
53.نام جایى است.
54.ابن هشام مىنویسد:زن آن مرد غفارى
که به دست غارتگران اسیر شده بود پس از چند روز توانست از چنگال آنها فرار کند و
شتر معروف پیغمبر را نیز که نامش عضباء بود برداشته و بر آن سوار شد و خود را به
مدینه رسانید،و چون پیش رسول خدا(ص)آمد معروض داشت که من نذر کردهام اگر خداى
تعالى مرا به وسیله این شتر نجات داد او را در راه خدا قربانى کنم!
پیغمبر تبسمى کرد و فرمود:نذر در چیزى
که مالک آن نبودهاى و ملک دیگرى بوده صحیح نیست،این شتر مال من است!برو در پناه
خدا.