فصل پنجم : هجرت رسول خدا
با پیشرفت سریع اسلام در شهر
یثرب،مقدمات هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان مکه بدان شهر فراهم شد.زیرا مشرکین مکه روز
به روز دایره فشار و شکنجه را به مسلمانان تنگتر کرده و آنها را بیشتر مىآزردند تا
جایى که به گفته مورخین بعضى را از دین خارج کردند.
رسول خدا(ص)نیز در مشکل عجیبى گرفتار
شده بود از طرفى ابیطالب و خدیجه دو پشتیبان و حامى داخلى و خارجى خود را از دست
داده و این دو حادثه دشمنان را نسبت بدان حضرت بى باکتر و جسورتر ساخته بود و از
طرف دیگر دیدن و شنیدن این مناظر رقتبارى را که مشرکین نسبت به پیروانش انجام
مىدادند طاقتش را کم کرده و از جانب خداى تعالى نیز مأمور به تحمل و صبر مىبود.
نفوذ اسلام در شهر یثرب فرج و گشایش
بزرگى براى رسول خدا(ص)و مسلمانان بود و پیغمبر خدا(ص)به مسلمانان دستور داد هر یک
از شما که تحمل آزار اینان را ندارد به نزد برادران خود که در شهر یثرب هستند،برود.
نخستین مهاجر
پس از این دستور نخستین خانوادهاى که
عازم هجرت به شهر یثرب گردیدند،ابو سلمه بود که از آزار مشرکین به تنگ آمده بود و
قبلا نیز یک بار به حبشه هجرت کرده بود.پس از این رخصت همسرش ام سلمه را(که بعدها
به همسرىرسول خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت یثرب حرکت کند.
قبیله ام سلمهـیعنى بنى مغیرهـهمین که
از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند:ما نمىگذاریم ام سلمه را با
خود ببرى و ابو سلمه هر چه کرد نتوانست آنها را قانع کند و همسرش را همراه ببرد و
سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهایى از مکه
خارج شود.
از آن سو قبیله ابو سلمهـیعنى بنى عبد
الاسدـوقتى شنیدند فرزند ابو سلمه در قبیله بنى مغیره است پیش آنها آمده گفتند:ما
نمىگذاریم فرزندى که به ما منتسب است در میان شما بماند و پس از کشمکش زیادى که
کردند دست سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.
ام سلمه نقل کرده:که این ماجرا نزدیک به
یک سال طول کشید و در طول این مدت کار روزانه من این بود که هر روز صبح از خانه
بیرون مىآمدم و در محله ابطح مىنشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گریه
مىکردم تا روزى یکى از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده کرد
پیش بنى مغیره رفت و به آنها گفت:این چه رفتار ناهنجارى است؟چرا این زن بیچاره را
آزاد نمىکنید،شما که میان او و شوهر و فرزندش جدایى انداختهاید؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها کرده
گفتند:اگر مىخواهى پیش شوهرت بروى آزادى!
بنى عبد الاسد نیز با اطلاع از این
جریان سلمه را به من برگرداندند،و من هم سلمه را برداشته با شترى که داشتم تنها به
سوى مدینه حرکت کردم و به خاطر تنهایى و طول راه،ترسناک و خایف بودم ولى هر چه بود
از توقف در مکه آسانتر بود،و با خود گفتم که اگر کسى را در راه دیدم با او مىروم.
چون به تنعیم(دو فرسنگى مکه)رسیدم به
عثمان بن طلحهـکه در زمره مشرکین بودـبرخوردم و او از من پرسید:اى دختر ابا امیه به
کجا مىروى؟
گفتم:به یثرب نزد شوهرم!
پرسید:آیا کسى همراه تو هست؟گفتم:جز
خداى بزرگ و این فرزندم سلمه دیگر کسى همراه من نیست.عثمان فکرى کرد و گفت:به خدا
نمىشود تو را به این حال واگذارد،این جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى
مدینه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و کریمتر از
او مسافرت نکرده بودم،زیرا هر وقت به منزلگاهى مىرسیدیم شتر مرا مىخواباند و خود
به سویى مىرفت تا من پیاده شوم،و چون پیاده مىشدم مىآمد و افسار شتر مرا به
درختى مىبست و خود به زیر درختى و سایبانى به استراحت مىپرداخت تا دوباره هنگام
سوار شدن که مىشد مىآمد و شتر مرا آماده مىکرد و به نزد من مىآورد و مىخواباند
و خود به یک سو مىرفت تا من سوار شوم و چون سوار مىشدم نزدیک مىآمد و مهار شتر
را مىگرفت و راه مىافتاد،و به همین ترتیب مرا تا مدینه آورد و چون به«قباء»رسیدیم
به من گفت:برو به سلامت وارد این قریه شو که شوهرت ابا سلمه در همین جاست.این را
گفت و خودش از همان راهى که آمده بود به سوى مکه بازگشت.
به ترتیبى که گفته شد مسلمانان به طور
انفرادى و دسته دسته مهاجرت به یثرب را آغاز کردند و البته این مهاجرتها نیز غالبا
در خفا و پنهانى انجام مىشد و اگر مشرکین مطلع مىشدند که فردى یا خانوادهاى قصد
مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگیرى مىکردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدینه
مىآمدند و با حیله و نیرنگ آنها را به مکه باز مىگردانند،چنانکه ابن هشام در
اینجا نقل مىکند که عیاش بن ابى ربیعه به همراه عمر به مدینه آمد و چون ابو جهل و
حارث بن هشام که از نزدیکان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند،به تعقیب او از مکه
آمدند و براى اینکه او را حاضر به بازگشت کنند بدو گفتند:مادرت از هجرت تو سخت
پریشان و ناراحت شده تا جایى که نذر کرده است تا تو را نبیند سرش را شانه نزند و
زیر سقف و سایه نرود؟
عیاش دلش به حال مادر سوخت و آماده
بازگشت شد و با اینکه عمر به او گفت:اینان مىخواهند تو را گول بزنند و حیلهاى است
که براى بازگرداندن تو طرح کردهاند ولى عیاش قانع نشد و به همراه آن دو از مدینه
بیرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند که آن دو عیاش را سرگرم ساخته و بر وى
حمله کردند و دستگیرش نموده با دستهاى بسته وارد مکهاش ساختند و در جایى او را
زندانى کرده و تحت شکنجه و آزارش قرار دادند تا اینکه مجددا وسیلهاى فراهم شد و او
به مدینه آمد.
مصادره اموال
روز به روز بر تعداد مهاجرین افزوده
مىشد و تدریجا مکه داشت از مسلمانان خالى مىگردید .مشرکین با خطر تازهاى مواجه
شده بودند که پیش بینى آن را نمىکردند زیرا تا به آن روز فکر مىکردند با شکنجه و
تهدید و اذیت و آزار مى توان جلوى پیشرفت اسلام را گرفت،اما با گذشت زمان دیدند که
این شکنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوى تبلیغات رسول خدا (ص)را بگیرد.در آغاز
مهاجرت افراد تازه مسلمان نیز خطرى احساس نمىکردند اما وقتى که دیدند مسلمانان
پناهگاه تازهاى پیدا کرده و شهر یثرب آغوش خود را براى استقبال اینان باز نموده با
پیشرفت سریعى که اسلام در خود آن شهر و میان مردم آنجا داشته است،چیزى نخواهد گذشت
که حمله انتقامى مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نیرو گرفتن آنها و پیوند
مهاجر و انصار در شهر یثرب پاسخ آن همه اهانتها و قتل و آزارها را خواهند داد،از
این رو به فکر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از این راه جلوى هجرت آنان
را بگیرند و آنها را از هر سو تحت فشار و شکنجه قرار دهند.مثلا درباره صهیب
مىنویسند:وى مردى بود که او را در روم به اسارت گرفته و به مکه آورده بودند و در
مکه به دست شخصى به نام عبد الله بن جدعان آزاد گردید،این مرد در همان سالهاى اول
بعثت رسول خدا(ص)به دین اسلام گروید و جزء پیروان رسول خدا(ص)گردید،و شغل او تجارت
و سوداگرى بود و از این راه مال فراوانى به دست آورد،مشرکین مکه او را هر روز به
نوعى اذیت و آزار مىکردند تا جایى که صهیب ناچار شد دست از کار و کسب خود بکشد و
مانند مسلمانان دیگر به یثرب مهاجرت کند و در صدد برآمد تا مالى را که سالها تدریجا
به دست آورده با خود به یثرب ببرد.هنگامى که مشرکین خبر شدند وى مىخواهد به یثرب
برود سر راهش را گرفته گفتند:وقتى تو به این شهر آمدى مردى فقیر و بى نوا بودى و
این ثروت را در این شهر به دست آورده و اندوختهاى و ما نمىگذاریم این مال را از
این شهر بیرون ببرى.
صهیب گفت:اگر از مال خود صرفنظر کنم
جلویم را رها مىکنید؟
گفتند:آرى!
صهیب گفت:من هم آنچه دارم همه را به شما
واگذار کردم.و بدین ترتیب خود را از دست مشرکین رها ساخته و به مدینه آمد.
و یا درباره قبیله بنى جحش مىنویسند که
آنها هنگامى که خواستند به برادران مسلمانان خود بپیوندند همه افراد خانواده و
اثاثیه منزل را هم همراه خود بردند و خانههاى خود را قفل کردند به امید آنکه روزى
بدانجا بازگشته و یا اگر نیازمند شدند آنها را فروخته و در شهر یثرب یا جاى دیگرى
به جاى آنها خانه و سکنایى بخرند.
اما ابو سفیانـیکى از بزرگان مکه و رئیس
بنى امیهـوقتى از ماجرا خبردار شد با اینکه با بنى جحش همپیمان و همسوگند بود
خانههاى آنها را تصاحب کرده و به عمرو بن علقمهـیکى دیگر از سرکردگان مکهـفروخت و
پول آن را نیز براى خود ضبط کرد.
این خبر که به گوش عبد الله بن جحشـبزرگ
بنى جحشـرسید متأثر شده پیش رسول خدا(ص)آمد و شکوه حال خود بدو کرد و حضرت بدو
اطمینان داد که خداى تعالى در بهشت به جاى آنها خانههایى به بنى جحش عطا فرماید و
او راضى شده بازگشت.
این سختگیریها و شدت عملها بیشتر به
خاطر آن بود که به قول معروف زهر چشمى از دیگران بگیرند و به آنها بفهمانند در صورت
مهاجرت به یثرب با چنین عکس العملها و واکنشهایى مواجه خواهند شد،و گرنه امثال ابو
سفیان با آن همه ثروت و مستغلاتى که داشتند به این گونه اموال و درآمدهایى که باعث
ننگ و عار خود و دودمانشان مىگردید،احتیاجى نداشتند .
اما این سختگیریها نیز کوچکترین تزلزلى
در اراده مسلمانان ایجاد نکرد و نتوانستجلوى هجرت آنها را بگیرد،از این رو مشرکین
خود را براى تصمیمى قاطعتر و سختتر آماده کردند و به فکر نابودى رهبر این نهضت
مقدس یعنى رسول خدا(ص)افتاده و با تمام مشکلات و خطرهایى که این راه داشت ناچار به
انتخاب آن شدند.
و شاید ترس و بیمشان بیشتر براى این بود
که ترسیدند خود محمد(ص)نیز به آنها ملحق شود و تحت رهبرى و لواى او به مکه بتازند و
تمام مظاهر بت پرستى و سیادت آنها را از میان ببرد.
اجتماع در دار الندوه
پیش از این در احوالات اجداد پیغمبر
گفته شد:قصى بن کلاب جد اعلاى رسول خدا(ص)پس از اینکه بر تمام قبایل قریش سیادت و
آقایى یافت از جمله کارهایى که در مکه انجام داد این بود که خانهاى را براى مشورت
در اداره کارها و حل مشکلات و پیش آمدها اختصاص داد و پس از وى نیز بزرگان مکه براى
مشورت در کارهاى مهم خویش در آنجا اجتماع مىکردند و آن خانه را«دار
الندوه»نامیدند.
این جریان هم که پیش آمد،قریش بزرگان
خود را خبر کرده تا براى تصمیم قطعى درباره محمد (ص)به شور و گفتگو بپردازند،و
قانونشان هم این بود که افراد پایینتر از چهل سال حق ورود به«دار الندوه»را
نداشتند.محدث بزرگوار مرحوم طبرسى(ره)دنباله ماجرا را این گونه نقل کرده و
مىنویسد:
براى مشورت در این کار چهل نفر از
بزرگان در دار الندوه جمع شدند و چون خواستند وارد شور و مذاکره شوند دربان
دارالندوه پیرمردى را دید که با قیافهاى جالب و ظاهر الصلاح دم در آمده و اجازه
ورود به مجلس را مىخواهد و چون از او پرسید:تو کیستى؟جواب داد:من پیرمردى از اهل
نجد هستم که وقتى از اجتماع شما با خبر شدم براى هم فکرى و مشورت با شما خود را به
اینجا رساندم شاید بتوانم کمک فکرى در این باره به شما بنمایم،دربان موضوع را به
اطلاع اهل مجلس رسانده و اجازه ورود پیر نجدى به مجلس صادر گردید.
و این پیرمرد کسى جز شیطان و ابلیس نبود
که طبق روایت به این صورت درآمده و خود را به مجلس رسانده بود.
(و اگر شیطان واقعى هم نبوده شخصى بوده
که پیشنهادات شیطانى او در روایت وى را به عنوان شیطان آن محفل معرفى نموده است)!در
این وقت ابو جهل به سخن آمده گفت:ما اهل حرم خداییم که در هر سال دو بار اعراب به
شهر ما مىآیند و ما را گرامى مىدارند و کسى را در ما طمعى نیست و پیوسته چنان
بودیم تا اینکه محمد بن عبد الله در میان ما نشو و نما کرد و ما او را به خاطر صلاح
و راستى و درستى«امین»خواندیم و چون به مقام و مرتبهاى رسید مدعى نبوت شد و گفت:از
آسمانها براى من خبر مىآورند و به دنبال آن خردمندان ما را سفیه و بى خرد خواند و
خدایان ما را دشنام داد و جوانانمان را تباه ساخت و جماعت ما را پراکنده نمود و
چنین پندارد که هر که از ما مرده در دوزخ است و بر ما چیزى از این دشوارتر نیست و
من درباره او فکرى به نظرم رسیده!
گفتند:چه فکرى؟
گفت:نظر من آن است که مردى را بگماریم
تا او را به قتل برساند!در آن وقت بنى هاشم اگر خونبهاى او را خواستند به جاى یک
خونبها ده خونبها مىپردازیم!
پیرمرد نجدى گفت:این رأى درستى نیست!
گفتند:چرا؟
گفت:به خاطر آنکه بنى هاشم قاتل او را
هر که باشد خواهند کشت و هیچ گاه حاضر نمىشوند قاتل محمد زنده روى زمین راه برود و
در این صورت کدام یک از شما حاضر است اقدام به چنین کارى بکند و جان خود را در این
راه بدهد!وانگهى اگر کسى هم حاضر به این کار بشود این کار منجر به جنگ و خونریزى
میان قبایل مکه شده و در نتیجه فانى و نابود خواهید شد.
دیگرى گفت:من فکر دیگرى کردهام و آن
این است که او را در خانهاى زندانى کنیم و همچنان غذاى او را بدهیم باشد تا در
همانخانه مرگش فرا رسد چنانکه زهیر و نابغه و امرىء القیس (شاعران معروف
عرب)مردند.
پیرمرد نجدى گفت:این رأى بدتر از آن
اولى است!گفتند:چرا؟
گفت:به خاطر آنکه بنى هاشم هیچ گاه این
کار را تحمل نخواهند کرد و اگر خودشان بتنهایى هم از عهده شما برنیایند در موسمهاى
زیارتى که قبایل دیگر به مکه مىآیند از آنها استمداد کرده او را از زندان بیرون
مىآورند!
سومى گفت:او را از شهر خود بیرون
مىکنیم و با خیالى آسوده به پرستش خدایان خود مشغول مىشویم.
شیطان محفل مزبور گفت:این رأى از آن هر
دو بدتر است!
پرسیدند:چرا؟
گفت:براى آنکه شما مردى را با این
زیبایى صورت و بیان گرم و فصاحت لهجه به دست خود به شهرها و میان قبایل مىفرستید و
در نتیجه،وى آنها را با بیان خود جادو کرده پیرو خود مىسازد و چندى نمىگذرد که
لشکرى بى شمار را بر سر شما فرو خواهد ریخت!
در این وقت حاضرین مجلس سکوت کرده دیگر
کسى سخنى نگفت و همگى در فکر فرو رفته متحیر ماندند و رو بدو کرده گفتند:پس چه باید
کرد؟
شیطان مجلس گفت:یک راه بیشتر نیست و جز
آن نیز کار دیگرى نمىتوان کرد و آن این است که از هر تیره و قبیلهاى از قبایل و
تیرههاى عرب حتى از بنى هاشم یک مرد را انتخاب کنید و هر کدام شمشیرى به دست گیرند
و یک مرتبه بر او بتازند و همگى بر او شمشیر بزنند و در قتل او شرکت جویند و بدین
ترتیب خون او در میان قبایل عرب پراکنده خواهد شد و بنى هاشم نیز که خود در قتل او
شرکت داشتهاند نمىتوانند مطالبه خونش را بکنند و بناچار به گرفتن خونبها راضى
مىشوند و در آن صورت به جاى یک خونبها سه خونبها مىدهید!
گفتند:آرى ده خونبها خواهیم داد!این سخن
را گفته و همگى رأى پیرمرد را تصویب نموده گفتند :بهترین رأى همین است.و بدین منظور
از بنى هاشم نیز ابو لهب را با خود همراه ساخته و از قبایل دیگر نیز از هر کدام
شخصى را براى این کار برگزیدند.
هجرت رسول خدا
ده نفر یا به نقلى پانزده نفر که هر یک
یا دو نفر آنها از قبیلهاى بودند شمشیرها و خنجرها را آماده کرده و به منظور کشتن
پیامبر اسلام شبانه به پشت خانه رسول خدا(ص)آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند،ابو
لهب مانع شده گفت:
در این خانه زن و کودک خفتهاند و من
نمىگذارم شما شبانه با این وضع به خانه بریزید زیرا ترس آن هست که در گیر و دار
حمله به اتاق و بستر محمد بچه یا زنى زیر دست و پا و یا شمشیرها کشته شود و این ننگ
براى همیشه بر دامان ما بماند،باید شب را در اطراف خانه بمانیم و پاس دهیم و همین
که صبح شد نقشه خود را عملى خواهیم کرد.
از آن سو جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و
توطئه مشرکین را در ضمن آیه«و اذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک او یقتلوک او یخرجوک
و یمکرون و یمکر الله و الله خیر الماکرین» (1) به اطلاع آن حضرت
رسانید،رسول خدا(ص)که به گفته جمعى از مورخین خود را براى مهاجرت به یثرب از پیش
آماده کرده و مقدمات کار را فراهم نموده بود تصمیم گرفت همان شب از مکه خارج
شود،اما این کار خطرهایى را هم در پیش داشت که مقابله با آنها نیز پیش بینى شده
بود.
زیرا با توجه به اینکه خانههاى مکه در
آن زمان عموما دیوارهاى بلند نداشته و مردم از خارج خانه مىتوانستند رفت و آمد
افراد خانه را زیر نظر بگیرند،رسول خدا(ص)باید مردى را به جاى خود در بستر بخواباند
تا مشرکین نفهمند او در بستر مخصوص خود نیست و کار به تعویق نیفتد،البته انتخاب
چنین فردى آسان نبود.زیرا این مرد باید شخصى فداکار و از جان گذشته و مؤمن و از نظر
خلقیات و حرکات نیز همانند رسول خدا(ص)باشد و تمام خطرهاى این کار را بپذیرد.
پیغمبر به فرمان خدا،على(ع)را براى این
کار انتخاب کرد و راستى هم کسى جز على(ع)نمىتوانست این مأموریت خطیر را انجام دهد
و تا این حد به خدا و پیغمبرش ایمان داشته و در این راه فداکار باشد.در روایات آمده
که وقتى رسول خدا(ص)جریان را به على گزارش داد و به او فرمود :تو امشب باید در بستر
من بخوابى تا من از شهر مکه خارج شوم تنها سؤالى که على(ع)از رسول خدا کرد این بود
که پرسید:اگر من این کار را بکنم جان شما سالم مىماند؟
رسول خدا(ص)فرمود:آرى.
على(ع)سخنى دیگر نگفت و لبخندى زدـکه
کنایه از کمال رضایت او بودـو به دنبال انجام مأموریت رفت و دیگر از سرنوشت خود
سؤالى نکرد که آیا من در چه وضعى قرار خواهم گرفت و بر سر من چه خواهد آمد.
و راستى این یکى از بزرگترین فضایل
على(ع)است که مفسران اهل سنت نیز در کتابهاى خود ذکر کرده و بیشتر آنها گویند این
آیه شریفه که خدا فرمود:«و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضات الله» (2)
درباره على(ع)و فداکارى او در آن شب نازل شده و غزالى و ثعلبى و دیگران نقل
کردهاند که در آن شب خداى تعالى به جبرئیل و میکائیل وحى کرد که من میان شما دو تن
ارتباط برادرى برقرار کردم و عمر یکى را درازتر از دیگرى قرار دادم کدام یک از شما
حاضر است عمر خود را فداى عمر دیگرى کند؟هیچ یک از آن دو حاضر به این گذشت و
فداکارى نشدند،خداى تعالى به آن دو وحى کرد:چرا مانند على بن ابیطالب نبودید که
میان او و محمد برادرى برقرار کردم و على به جاى او در بسترش خوابید و جان خود را
فداى محمد کرد،اکنون هر دو به زمین فرود آیید و او را از دشمن حفظ کنید،جبرئیل
بالاى سر على آمد و میکائیل پایین پاى او و جبرئیل مىگفت:بهبه!اى على!تویى آنکس
که خداوند به وجود تو به فرشتگان خویش مىبالد !آن گاه خداى عز و جل این آیه را
نازل فرمود:
«و من الناس من یشرى...»تا به
آخر. (3)
بارى رسول خدا(ص)به على فرمود:در بستر
من بخواب و پارچه مخصوص مراـکه یک برد سبز بودـبر سر بکش.
على(ع)مأموریت دیگرى هم پیدا کرد که خود
فضیلت بزرگ دیگرى براى او محسوب مىشود و آن رد ودایع و امانتهایى بود که مردم مکه
نزد رسول خدا(ص)به امانت گذارده بودند و امیر المؤمنین(ع)مأمور شد سه روز در مکه
بماند تا آن امانتها را به صاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم که در
مکه بودند و از نزدیکان آن حضرت و رسول خدا(ص)بودند با خود به یثرب منتقل کند.
موضوع دیگرى را که پیغمبر خدا پیش بینى
کرد،مسیرى بود که براى رفتن به یثرب انتخاب نمود،زیرا بخوبى معلوم بود که چون
مشرکین از خروج آن حضرت مطلع شوند با تمام قوایى که در اختیار دارند در صدد تعقیب و
دستگیرى آن حضرت برمىآیند و رسول خدا(ص)باید راهى را انتخاب کند و به ترتیبى خارج
شود که دشمنان نتوانند او را پیدا کرده و به مکه بازگردانند.
براى این منظور هم شبى که از مکه خارج
شد به جاى آنکه راه معمولى یثرب را در پیش گیرد و اساسا به سمت شمال غربى مکه و
ناحیه یثرب برود،راه جنوب غربى را در پیش گرفت و خود را به غار معروف به«غار
ثور»رسانید و سه روز در آن غار ماند آن گاه به سوى مدینه حرکت کرد.
در این میان ابو بکر نیز از ماجرا مطلع
شد و خود را به پیغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد (4) و یا به گفته
دستهاى از مورخین رسول خدا(ص)همان شب او را ازماجرا مطلع کرده به همراه خود به غار
برد.
ابن هشام مىنویسد:ساعتى که رسول
خدا(ص)خواست تصمیم خود را در هجرت از مکه عملى سازد به خانه ابو بکر آمد و او را
برداشته از در کوچکى که در پشت خانه ابو بکر بود،به سوى غار ثور حرکت کردند غار
مزبور در کوهى در قسمت جنوبى مکه قرار داشت،شب هنگام بدانجا رسیدند و هر دو وارد
غار شدند.
ابو بکر به فرزندش عبد الله دستور داد
در مکه بماند و اخبار مکه و قریش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آن
سو غلام خود عامر بن فهیره را مأمور کرد تا گوسفندان او را به عنوان چرانیدن به آن
حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شیر و یا احیانا از
گوشت آنها در صورت امکان استفاده کنند،و براى اینکه رد پاى عبد الله بن ابى بکر هم
که شبها به غار مىآمد از بین برود و اثر پایى از او به جاى نماند عامر بن فهیره هر
روز صبح گوسفندان را از همان راهى که عبد الله آمده بود و در همان مسیر به چرا
مىبرد.
ولى با تمام این احوال جریانات بعدى
نشان داد آن ایمانى را که على(ع)نسبت به رسول خدا (ص)و آینده درخشان او داشت ابو
بکر داراى آن ایمان نبود و هنگامى که از درون غار چشمش به مشرکین قریش افتاد که در
تعقیب آنان به در غار آمده بودند اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جایى که مطابق
آیه کریمه قرآنى رسول خدا(ص)بدو گفت:«لا تحزن ان الله معنا.. .»ـاندوهگین مباش که
خدا با ماست!
و با مقایسه این آیه با آیه«و من الناس
من یشرى نفسه...»صدق گفتار ما بخوبى روشن مىشود .و به هر صورت هنگامى که قریش در
اطراف خانه نشسته و خود را براى قتل آن حضرت آماده مىکردند،رسول خدا(ص)نیز در میان
تاریکى از خانه خارج شد و شروع کرد به خواندن سوره یسن تا آیه«و جعلنا من بین
ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فأغشیناهم فهم لا یبصرون»آن گاه مشتى خاک برداشته و بر
سر آنها پاشیده و رفت.
در این وقت شخصى از آنجا گذشت و از آنها
پرسید:آیا اینجا منتظر چه هستید؟گفتند:منتظر محمد!
گفت:خداوند ناامید و ناکامتان کرد به
خدا محمد رفت و بر سر همه شما خاک ریخت،مشرکین بلند شده از دیوار سر کشیدند و چون
بستر آن حضرت را به حال خود دیدند با هم گفتند:نه !این محمد است که در جاى خود خفته
و این هم برد مخصوص او است و دیگرى جز او نیست!
مشرکین قریش چه کردند؟
قریش آن شب را تا به صبح پشت دیوار خانه
پاس دادند و از آنجا که نمىتوانستند آسوده بنشینند و کینه و عداوتشان با رسول
خدا(ص)مانند آتشى از درونشان شعله مىکشید گاه گاهى سنگ روى بستر پیغمبر
مىانداختند و على(ع)آن سنگها را بر سر و صورت و سینه خریدارى مىکرد اما حرکتى که
موجب تردید آنها شود و یا بفهمند که دیگرى به جاى محمد(ص)خوابیده است نمىکرد .
گاه گاهى هم براى اینکه شب را بگذرانند
با هم گفتگو مىکردند و چون کار محمد(ص)را پایان یافته مىدانستند زبان به تمسخر و
استهزا گشوده و گفتههاى او را به صورت مسخره بازگو مىنمودند،ابو جهل گفت:
ـمحمد خیال مىکند اگر شما پیروى او را
بکنید سلطنت بر عرب و عجم را به دست خواهید آورد،و بعد هم که مردید دوباره زنده
خواهید شد و باغهایى مانند باغهاى اردن(و شام)به شما خواهند داد ولى اگر از او
پیروى نکردید کشته خواهید شد و وقتى شما را زنده مىکنند آتشى برایتان برپا خواهند
کرد که در آن بسوزید!و شاید دیگران هم در تأیید گفتار او سخنانى گفتند و به هر
ترتیبى بود شب را سپرى کردند و همین که صبح شد و براى حمله به خانه ریختند ناگهان
على بن ابیطالب را دیدند که از میان بستر رسول خدا(ص)بیرون آمد و از جا برخاست،و بر
روى آنها فریاد زد و گفت:چه خبر است؟
مشرکین به جاى خود خشک شده با کمال تعجب
پرسیدند:محمد کجاست؟
على فرمود:مگر مرا به نگهبانى او گماشته
بودید؟مگر شما او را به بیرون کردن از شهر تهدید نکردید؟او هم به پاى خود از شهر
شما بیرون رفت.
اینان که در برابر عملى انجام شده و
کارى از دست رفته قرار گرفته بودند ابتدا ابو لهب را به باد کتک گرفته به او
گفتند:تو بودى که ما را فریب دادى و مانع شدى تا ما سر شب کار را یکسره کنیم سپس با
سرعت به این طرف و آن طرف و کوه و درههاى مکه به جستجوى محمد رفتند.
و در پارهاى از روایات آمده که در میان
قریش مردى بود ملقب به«ابو کرز»که از قبیله خزاعه بود و در شناختن رد پاى افراد
مهارتى بسزا داشت از این رو چند نفر به دنبال او رفته و از وى خواستند رد پاى محمد
را بیابد.ابو کرز اثر قدمهاى رسول خدا(ص)را از در خانه آن حضرت نشان داد و به دنبال
آن همچنان پیش رفتند تا جایى که ابو بکر به آن حضرت ملحق شده بود (5)
گفت:در اینجا أبى قحافه یا پسرش نیز به او ملحق شده!
اینان به دنبال جاى پاها همچنان تا در
غار پیش آمدند.
در غار ثور
از آن سو رسول خدا(ص)و ابو بکر در غار
آرمیده و از شکافى که وارد شده بودند بیابان و صحرا را مىنگریستند و خداى تعالى
براى گم شدن رد پاى رسول خدا(ص)عنکبوتى را مأمور کرده بود تا بر در غار تار بتند،و
کبکهایى را فرستاد تا آنجا تخمبگذارند و به هر ترتیبى بود وقتى مشرکین به در غار
رسیدند،ابو کرز نگاه کرد دید رد پاها قطع شده از این رو همان جا ایستاد و گفت:
ـمحمد و رفیقش از اینجا نگذشته و داخل
این غار هم نشدهاند زیرا اگر به درون آن رفته بودند این تارها پاره مىشد و این
تخم کبکها مىشکست،دیگر نمىدانم در اینجا یا به زمین فرو رفتهاند و یا به آسمان
صعود کردهاند!
مشرکین دوباره در بیابان پراکنده شدند و
هر کدام براى پیدا کردن رسول خدا(ص)به سویى رفتند و برخى در حوالى غار به جستجو
پرداختند.اینجا بود که ابو بکر ترسید و مضطرب شد و چنانکه خداى تعالى در سوره
توبه(آیه 39)فرموده است:رسول خدا(ص)براى اطمینان خاطرش بدو فرمود:«لا تحزن ان الله
معنا...»محزون مباش که خدا با ماست و در پارهاى از روایات است که با این حال مطمئن
نشد،در این وقت یکى از مشرکین رو به روى غار نشست تا بول کند پیغمبر به ابو بکر
فرمود:اگر اینها ما را مىدیدند این مرد این گونه برابر غار براى بول کردن
نمىنشست.و در روایت دیگرى است که چون دید ابو بکر آرام نمىشود بدو فرمود :بنگرـو
از طریق اعجاز دریایى و کشتى را بدو نشان داد که در یک سوى غار بودـو بدو فرمود
:اگر اینها داخل غار شدند ما سوار بر این کشتى شده و خواهیم رفت.
بارى رسول خدا(ص)سه روز همچنان در غار
بود و در این مدت چند نفر بودند که از محل اختفاى رسول خدا(ص)مطلع بودند و براى آن
حضرت و ابو بکر غذا مىآوردند و اخبار مکه را به اطلاع آن حضرت مىرساندند،یکى
على(ع)بود که مطابق چند حدیث هر روزه بدانجا مىآمد و سه شتر و دلیل راه به منظور
هجرت به مدینه براى آن حضرت و ابو بکر و غلام او تهیه کرد و دیگرى غلام ابو بکر
عامر بن فهیره بود،چنانکه در پارهاى از تواریخ آمده است.
راه أمن شد
سه روز رسول خدا(ص)در غار ماند و در این
سه روز مشرکین قریش جاهایى را که احتمال مىدادند پیغمبر خدا بدانجا رفته باشد زیر
پا گذاردند و چون اثرى ازآن حضرت نیافتند تدریجا مأیوس شده و موقتا از جستجو و تفحص
منصرف شدند اما جایزه بسیار بزرگى براى کسى که محمد را بیابد تعیین کردند و آن
جایزه«صد شتر»بود و راستى هم براى اعراب آن زمان که همه ثروت و سرمایهشان در شتر
خلاصه مىشد،جایزه بسیار بزرگى بود.
یأس مشرکین از یافتن محمد(ص)سبب شد که
راهها أمن شود و پیغمبر خدا طبق طرح قبلى بتواند از غار بیرون آمده و به سوى مدینه
حرکت کند.
چنانکه قبلا اشاره شد براى این کار به
دو چیز احتیاج داشتند یکى مرکب و دیگرى راهنما و دلیل راه،که آنها را حتى المقدور
از بى راهه ببرد،مطابق آنچه سیوطى در کتاب در المنثور از ابن مردویه و دیگران نقل
کرده،على(ع)این کارها را انجام داد و سه شتر براى آنها خریدارى کرده و دلیل راهى
نیز براى ایشان اجیر کرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خدا(ص)بدین ترتیب
به سوى مدینه حرکت کرد،و مطابق نقل ابن هشام و دیگران ابو بکر قبلا سه شتر براى
انجام این منظور آماده کرده بود و شخصى را هم به نام عبد الله بن ارقط(یا اریقط)ـکه
خود از مشرکین بود اما بدان وسیله خواستند مورد سوء ظن قرار نگیرندـاجیر کردند،و
اسماء دختر ابو بکر نیز براى ایشان آذوقه آورد.
اما همگى اینان با مختصر اختلافى
نوشتهاند:هنگامى که رسول خدا(ص)خواست حرکت کند ابو بکر یا عبد الله ابن ارقط شتر
را پیش آوردند که آن حضرت سوار شود ولى رسول خدا(ص)از سوار شدن خوددارى کرد و فرمود
شترى را که از آن من نیست سوار نمىشوم و سرانجام پس از مذاکره رسول خدا(ص)آن شتر
را از ابو بکر خریدارى کرد و آنگاه سوار آن شد و به راه افتادند .
سراقه در تعقیب رسول خدا
سراقة بن مالکـیکى از افراد سرشناس مکه
و سوارکاران عرب در زمان خود بودـگوید:من با افراد قبیله خود دور هم نشسته بودیم که
مردى از همان قبیله از راه رسید و در برابر ما ایستاده گفت:به خدا سوگند من سه نفر
را دیدم که به سوى یثرب مىرفتند گمان من این است که محمد و همراهانش بودند!
من دانستم راست مىگوید اما براى اینکه
آنها که این حرف را شنیدند به طمع جایزه بزرگ قریش به سوى یثرب به راه نیفتند بدو
گفتم:نه آنها محمد و همراهانش نبودهاند بلکه آنان افراد فلان قبیلهاند که در
تعقیب گمشده خود مىگشتهاند!
آن مرد که این حرف را از من شنید،باور
کرد و گفت:شاید چنین باشد که مىگویى و به دنبال کار خود رفت و دیگران هم سرگرم
گفتگوى خود شدند،اما من پس از اندکى تأمل برخاسته به خانه آمدم و اسب خود را زین
کرده و شمشیر و نیزهام را برداشته بسرعت راه مدینه را در پیش گرفتم و سرانجام خود
را به رسول خدا(ص)و همراهانش رساندم اما همین که خواستم به آنها نزدیک شوم دستهاى
اسب به زمین فرو رفت و من از بالاى سر اسب به سختى به زمین افتادم و این جریان دو
یا سه بار تکرار شد و دانستم که نیروى دیگرى نگهبان و محافظ آن حضرت است و مرا بدو
دسترسى نیست از این رو توبه کرده بازگشتم.
و در حدیثى که احمد و بخارى و مسلم و
دیگران نقل کردهاند همین که سراقه بدانها نزدیک شد،ابو بکر ترسید و با وحشت به
رسول خدا(ص)عرض کرد:یا رسول الله دشمن به ما رسید!حضرت فرمود:نترس خدا با ماست!و
براى دومین بار از ترس گریست و گفت:تعقیب کنندگان به ما رسیدند !حضرت او را دلدارى
داده و درباره سراقه نفرین کرد و همان سبب شد که اسب سراقه به زمین خورده و سراقه
بیفتد...تا به آخر.
معجزهاى از رسول خدا
در علم کلام در جاى خود ثابت شده که
پیغمبر الهى کسى است که داراى معجزه باشد و بتواند به اذن خدا کارهایى را که دیگران
نمىتوانند انجام دهند و از نظر عقل نیز محال نباشد بدون اسباب و علل مادى و ظاهرى
از طریق اعجاز و خرق عادت انجام دهد(چنانچه در داستان معراج به آن اشاره شد).
پیغمبر اسلام(ص)نیز داراى معجزات زیادى
بوده که برخى از آنها در صفحاتگذشته ذکر شده و در صفحات آینده نیز برخى را خواهید
خواند و از جمله معجزاتى که در طول راه مدینه از آن حضرت دیده شد،داستان گوسفند أم
معبد است که مورخین و اهل حدیث ذکر کردهاند.
گفتهاند:همچنان که رسول خدا(ص)و
همراهان به سوى مدینه مىرفتند چشمشان از دور به خیمهاى افتاد و آنان براى تهیه
آذوقه راه خود را به جانب آن خیمه کج کردند و چون بدانجا رسیدند زنى را در آن خیمه
دیدند که با اثاثیه اندکى که داشت در میان آن خیمه نشسته و گوسفند لاغرى هم در پشت
آن خیمه بسته است.
از آن زن که نامش ام معبد بود گوشت و
خرمایى خواستند تا به آنها بفروشد و پولش را بگیرد ولى او گفت:به خدا سوگند خوراکى
در خیمه ندارم و گرنه هیچ گونه مضایقهاى از پذیرایى شما نداشتم و نیازمند پول آن
هم نبودم،رسول خدا(ص)بدان گوسفند نگاه کرد و فرمود:اى ام معبد این گوسفند چیست؟
جواب داد:این گوسفند به علت ناتوانى و
ضعف نتوانسته به دنبال گوسفندان دیگر به چراگاه برود.
رسول خدا(ص)فرمود:آیا شیر دارد؟
ام معبد:این گوسفند ضعیفتر از آن است که
شیرى داشته باشد!
رسول خدا(ص)پیش آمد و دست بر پستانهاى
گوسفند گذارد و نام خداى تعالى را بر زبان جارى کرد و درباره گوسفندان ام معبد دعا
کرد و سپس دستى بر پستان گوسفند کشید و ظرفى طلبید و شروع به دوشیدن شیر کرد تا آن
قدر که آن ظرف پر شده نوشید،آن گاه دوباره دوشید و به همراهان خود داد تا همگى سیر
و سیراب شدند و در پایان نیز ظرف را پر کرده پیش آن زن گذارد و پول آن شیر را به ام
معبد داده و رفتند.
چیزى نگذشت که شوهر او آمد و چون شیر
نزد همسرش دید با تعجب پرسید:این شیر از کجاست؟زن در جواب گفت:مردى این چنین بر
اینجا گذشت و داستان را گفت،و چون اوصاف رسول خدا(ص)را براى شوهرش تعریف کرد آن مرد
گفت:به خدا این همان کسى است که قریش وصفش را مىگفتند و اى کاش من او را مىدیدم و
همراهش مىرفتم و در آینده نیز اگر بتوانم این کار را خواهم کرد.
در محله قباء
«قباء»نام جایى است در نزدیکى مدینه که
فاصلهاش تا شهر مدینه حدود دو فرسخ یا کمى بیشتر بوده و اکنون نیز مسجد بسیار
زیبایى که اساس آن را رسول خدا(ص)پى ریزى کرده است در آنجا وجود دارد و اطراف آن را
باغهایى سرسبز فرا گرفته.
کاروانهایى که سابقا از راه مکه به
مدینه مىآمدند از آنجا مىگذشتند و سر راه آنها بود،رسول خدا(ص)فاصله راه مکه تا
یثرب را پیمود و بیشتر شبها راه مىرفتند تا هم از دشمن محفوظ مانده و هم از گرماى
طاقت فرساى صحراى حجاز آسوده باشند و بدین ترتیب تا نزدیکى مدینه رسیدند.
از آن سو مردم مدینه که بیشتر به اسلام
گرویده بودند ولى پیغمبر بزرگوار خود را ندیده بودند،وقتى شنیدند آن حضرت به سوى
یثرب حرکت کرده به اشتیاق دیدار پیغمبر خود هر روز صبح از خانهها بیرون آمده و تا
نزدیکیهاى ظهر به انتظار مىنشستند و چون مأیوس مىشدند به خانه خود باز مىگشتند.
روزى که حضرت رسول(ص)وارد«قباء»شد
نزدیکیهاى ظهر بود و مردم«قبا»که مأیوس شده بودند به خانهها رفتند اما یکى از
یهودیان که هنوز در جاى بلندى نشسته و سمت مکه را مىنگریست ناگهان چشمش به چند نفر
افتاد که از راه رسیدند و در زیر درختى آرمیدند،حدس زد که افراد تازه وارد پیغمبر
اسلام و همراهان او باشند از این رو فریاد زد:
اى فرزندان«قیله» (6) آن کسى
که روزها به انتظارش بودید وارد شد!
حدس او به خطا نرفته بود و مسافران تازه
وارد همان رسول خدا(ص)و همراهان بودند.
مردم که این صدا را شنیدند دسته دسته
بیرون ریختند و به طرف همان جایى که پیغمبر خدا وارد شده بود هجوم آوردند و رسول
خدا(ص)را به خانه بردند.
مشهور آن است که پیغمبر اسلام به خانه
مردى به نام کلثوم بن هدمـکه از قبیله بنى عمرو بن عوف بودـوارد شده و در آنجا منزل
کرد،و ابو بکر نیز در خانه مرد دیگرىمنزل کرد.
روزى که حضرت از غار ثور حرکت کرد بر
طبق گفتار بسیارى از مورخین روز اول ماه ربیع الاول و روز ورود به«قباء»روز دوازدهم
همان ماه بودـکه فاصله مکه تا قباء را دوازده روز طى کرده بودندـو در اینکه چند روز
در قباء توقف کرد اختلافى در روایات هست و بسیارى گفتهاند سه روز در قباء بود تا
على(ع)و زنهایى که همراهش بودند به آن حضرت ملحق شده و روز چهارم به سوى خود شهر
مدینه حرکت کرد و در پارهاى از روایات دوازده روز و پانزده روز نوشتهاند و آنچه
از نظر مورخین مسلم است این مطلب است که توقف آن حضرت بیشتر به خاطر آمدن على
(ع)بود و انتظار ورود او را مىکشید،و حتى در چند حدیث است که ابو بکر در فاصله آن
چند روز به مدینه آمد و چون به قباء بازگشت به رسول خدا(ص)عرض کرد:مردم شهر منتظر
مقدم شما هستند و زودتر حرکت کنید،اما رسول خدا(ص)فرمود:منتظر على هستم و تا او
نیاید به شهر نخواهم رفت و چون ابو بکر گفت:آمدن على طول مىکشد!فرمود:نه به همین
زودى خواهد آمد .
ورود على(ع)
چنانکه گفته شد طبق قول مشهور سه روز از
ورود رسول خدا(ص)به قباء گذشته بود که على(ع)نیز از مکه آمد و بدان حضرت ملحق شد و
به گفته ابن هشام پیغمبر(ص)روز دوشنبه وارد قباء شد و روز جمعه از آنجا به سوى
مدینه حرکت کرد،على(ع)در این چند روزه طبق دستور رسول خدا (ص)امانتهاى مردم را که
نزد آن حضرت گذارده بودند به صاحبانشان بازگرداند و«فواطم»یعنى فاطمه دختر رسول
خدا(ص)و فاطمه بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زبیر را برداشته و به سوى
مدینه حرکت کرد.به گفته برخى از مورخین چند زن و مرد دیگر نیز که از ماجرا مطلع
شدند بدانها ملحق شده یک کاروان کوچکى تشکیل داده به راه افتادند و خدا مىداند که
على(ع)در این راه چه فداکاریها و گذشتى از خود نشان داد تا جایى که هفت تن از
سوارکاران قریش وقتى از حرکت آنها مطلع شده به تعقیب آنان پرداخته ودر صدد برآمدند
آنها را به مکه بازگردانند و در نزدیکى«ضجنان»به ایشان رسیدند و چون على(ع)آنها را
دیدار کرده و از قصدشان با خبر شد شمشیر خود را به دست گرفته یک تنه به جنگشان آمد
و با شجاعت عجیبى که از خود نشان داد یک تن از ایشان را با شمشیر دو نیم کرده آن شش
تن دیگر را فرارى داد و به همراهان خود دستور داد کاروان را حرکت دهند و چون به
مدینه وارد شد رسول خدا (ص)بدو مژده داد که آیات «الذین یذکرون الله قیاما و قعودا
و على جنوبهم...» تا آخر(سوره آل عمران،آیات 195ـ191)در شأن او و همراهانش نازل
گردیده است.
و خود رسول خدا(ص)نیز در این چند روزى
که در محله قباء بود شالوده مسجد آنجا را ریخت و بناى نخستین مسجد را در مدینه
پىریزى کرد و اتمام آن را موکول به بعد نمود،و سپس به سوى مدینه حرکت فرمود.
ورود به مدینه
هنگامى که رسول خدا(ص)از قباء حرکت کرد
رؤساى قبایلى که خانههاشان سر راه آن حضرت بود همگى از خانههاى خود بیرون آمده و
چون پیغمبر اکرم به محله آنان وارد مىشد تقاضا مىکردند که در محله آنان فرود آید
و منزل کند ولى رسول خدا(ص)در پاسخ همه مىفرمود:جلوى شتر را باز کنید و او را رها
کرده به حال خود بگذارید که او مأمور استـیعنى هر کجا او فرود آمد و زانو زد من
همانجا فرود خواهم آمدـ.
و بدین ترتیب از محله بنى سالم،بنى
بیاضه،بنى ساعده،بنى حارث و بنى عدى عبور کرد و در هر یک از محلههاى مزبور
بزرگانشان سر راه بر آن حضرت گرفته و تقاضاى نزول او را داشتند و رسول خدا(ص)همان
جواب را مىداد تا چون به محله بنى مالک بن نجار و همان جایى که اکنون مسجد النبى
قرار دارد رسید شتر آن حضرت زانو زد و خوابید،پیغمبر(ص)پرسید:این زمین از کیست؟
عرض کردند:اینجا متعلق به دو فرزند
یتیم«عمرو»که نامشان سهل و سهیل است،مىباشد و پس از مذاکره با سرپرست آن دو که
شخصى به نام معاذ بن عفراء بود آنجارا از او خریدارى کرده و مسجد مدینه را در
همانجا بنا کردند،و در اطراف آن نیز اتاقهایى براى رسول خدا و همسران آن حضرت
ساختند به شرحى که خواهد آمد.
تنها توقف کوتاهى که رسول خدا(ص)در سر
راه خود در میان قبایل نامبرده داشت نزد بنى سالم بود که چون هنگام ظهر بود در میان
ایشان فرود آمد و چون مصادف با روز جمعه بود،و آنها نیز قبلا مسجدى براى خود بنا
کرده بودند پیغمبر خدا نخستین نماز جمعه را در میان آنها خواند و بدین ترتیب نخستین
خطبه را نیز در مدینه همانجا ایراد فرمود.
عبد الله بن ابى،رئیس منافقین
مدینه
در شهر یثرب مرد ثروتمند و بانفوذى بود
به نام عبد الله بن ابى بن أبى سلول که مورد احترام هر دو قبیله اوس و خزرج بود و
پیش از این نام او را ذکر کردیم و مردم یثرب که از اختلاف و زد و خورد خسته شده
بودند قبل از آنکه مسلمان شوند به فکر افتاده بودند تا این مرد را بر خود فرمانروا
سازند و همگى از او اطاعت کرده و به اختلاف و خونریزى میان خود خاتمه دهند،و با
طلوع و انتشار اسلام در یثرب و ورود رسول خدا(ص)بدان شهر این برنامه به هم خورد و
مردم گرد شمع وجود آن حضرت را گرفته و به برکت آن بزرگوار اختلافها به یک سو رفت.
عبد الله بن ابى از این پیش آمد سخت
ناراحت و دلگیر بود زیرا با ظهور اسلام و ورود پیامبر بزرگوار اسلام بدان شهر
برنامه ریاست و فرمانروایى او به هم خورد و از بین رفت از این رو هنگامى که رسول
خدا(ص)از میان قبیله او عبور مىکرد با آستین جلوى بینى خود را گرفت تا گرد و غبارى
که بلند شده بود در بینى او نرود و با ناراحتى پیش آمده بر خلاف قبایل دیگر گفت:
به نزد آنها که تو را گول زده و بدین
شهر آوردهاند برو و بر آنان فرود آى!
سعد بن عباده که در رکاب رسول
خدا(ص)بودـو پیش از این نیز نامش مذکور شدـترسید مبادا سخنان بى ادبانه و زننده وى
در روح پاک و لطیف رسول خدا(ص)اثر کند از این رو به عنوان عذرخواهى از جسارت و بى
ادبى آن مرد پیش آمده ومعروض داشت:یا رسول الله مبادا بى ادبى و جسارت این مرد دل
شما را آزرده سازد او را به حال خود بگذارید،زیرا ما مىخواستیم او را فرمانرواى
خود سازیم و چون اکنون مشاهده مىکند که ریاست و فرمانروایى از دست او رفته ناراحت
و نگران است،و از دست رفتن این مقام خود را از شما مىبیند.
در خانه أبى ایوب
و بالجمله وقتى شتر رسول خدا(ص)در آن
محله زانو زد کسانى که در آن اطراف خانه داشتند دور پیغمبر را گرفته و هر کدام
تقاضا داشتند آن حضرت به خانه آنها وارد شود،در این میان مادر ابو ایوب پیشدستى
کرده خورجین و اثاثیه رسول خدا(ص)را بغل کرد و به خانه برد و هنگامى که آن حضرت از
ماجرا مطلع شد به خانه آنها رفت.
ابو ایوب مرد فقیرى بود که خانه محقرى
داشت و از یک ساختمان خشت و گلى دو طبقه ترکیب یافته بود و چون پیغمبر خدا بدانجا
وارد شد ابو ایوب به نزد آن حضرت آمده و پیشنهاد کرد رسول خدا(ص)طبقه بالا را
انتخاب کند چون براى او دشوار بود که بالاى سر آن حضرت به سر برد اما رسول
خدا(ص)همان طبقه پایین را انتخاب کرده فرمود:براى ما و کسانى که به دیدن ما مىآیند
اینجا راحتتر است.
و تا وقتى کار مسجد و اتاقهاى اطراف آن
به پایان رسید آن حضرت در خانه او به سر بردند و سپس به خانه خود رفتند.
ساختمان مسجد مدینه(و فضیلتى
از عمار)
مسلمانان دست به کار ساختن مسجد
شدند،خود پیغمبر نیز مانند یک کارگر عادى کار مىکرد و سنگ و خاک به این طرف و آن
طرف مىبرد،مسلمانان دیگر نیز اعم از مهاجر و انصار مشتاقانه کار مىکردند و براى
سرگرمى و رفع خستگى خود رجزهایى انشا کرده مىخواندند که از آن جمله این رجز است:
لئن قعدنا و النبى یعمل
لذاک منا العمل المضلل[اگر ما بنشینیم و پیامبر کار کند براستى که کار زشت و
ناروایى انجام دادهایم.]دیگرى مىگفت:
لا عیش الا عیش الاخرة
اللهم ارحم الانصار و المهاجرة
[عیش و خوشى در زندگى نیست مگر در آخرت،خدایا انصار و مهاجرین را مورد رحمت خویش
قرار ده.]
پیغمبر(ص)نیز همین رجز را مىخواند جز
آنکه به صورت شعرى نمىخواند و مىگفت:
لا عیش الا عیش الآخرة
اللهم ارحم المهاجرین و الانصار
و در پارهاى از روایات نیز آمده است که
على(ع)نیز این ارجوزه را مىخواند:
لا یستوى من یعمر المساجدا
یدأب فیه قائما و قاعدا
و من یرى عن الغبار حائدا
[هیچ گاه کسى که با کوشش و جدیت تمام در
حال قیام و قعود به کار ساختمان مسجد مشغول است با کسى که روى خود را از خاک و غبار
مىگرداند مساوى و برابر نیست.]گویند:عمار بن یاسر نیز این ارجوزه را از على(ع)یاد
گرفته بود و مىخواند،عثمان بن عفان که گوشهاى نشسته و عصایى در دست داشت این
ارجوزه را از عمار شنید و پیش خود خیال کرد عمار به او گوشه مىزند و منظورش از
جمله آخر اوست،از این رو بر آشفته پیش آمد و گفت:اى پسر سمیه من شنیدم که چه گفتى و
چنانکه گفتارت را ادامه دهى با این عصا بینى تو را خرد خواهم کرد.
پیغمبر(ص)که این سخن را از عثمان شنید
غضبناک شده فرمود:
ـاینان را با عمار چه کار؟عمار آنها را
به سوى بهشت مىخواند و آنها او را به طرف آتش دوزخ دعوت مىکنند،همانا عمار پوست
میان دو چشم من است...
آن گاه فرمود:
ـاز این پس اگر سخنى از آن مرد(یعنى
عثمان)شنیدید به وى اعتنا نکرده و از او دورى کنید !
خبرى از آینده عمار
عمار در کار ساختمان مسجد بیش از دیگران
زحمت مىکشید و خشت و سنگ به دوش مىکشید،روزى آن قدر خشت بر پشتش بار کردند که به
پیغمبر عرض کرد:اینان امروز مرا کشتند!
رسول خدا(ص)با ملاطفت خاصى دست به موهاى
عمار کشید و گرد و خاک آن را پاک کرده فرمود :
ـاى پسر سمیه کشنده تو اینان
نیستند،بلکه کشنده تو گروه متجاوز و ستمکارند!نگارنده گوید :چنانکه از روایات به
دست مىآید مسجد مدینه در زمان رسول خدا(ص)دو بار بنا شده،یکى همان بار اول بود که
پس از ورود آن حضرت به ترتیبى که گفته شد انجام گردید.
و بار دوم پس از جنگ خیبر و در سال هفتم
هجرت بود که تغییرات و توسعهاى در آن دادند،که شاید در جاى خود مذکور گردد،و از
این رو برخى عقیده دارند داستان عمار و گفتار او با عثمان،و خبر رسول خدا(ص)از
آینده عمار همگى مربوط به سال هفتم و بناى دوم مسجد بوده است،و شواهدى هم براى این
مطلب ذکر کردهاند،و الله اعلم.
سرانجام کار مسجد به پایان رسید و به
دستور پیغمبر خدا دیوارهاى اطراف آن را به طول یک قامت بالا بردند و چون مدتى بر
این منوال گذشت و مسلمانان در اوقات نماز دچار گرما و آفتاب مىشدند پیشنهاد ساختن
سقفى را براى مسجد به آن حضرت دادند و رسول خدا(ص)موافقت کرده قسمتى از مسجد را
ستون زده و روى آن را با شاخه و برگ خرما پوشاند و چون مجددا پیشنهاد کردند که روى
آن برگها و چوبها را گل اندود کنند رسول خدا(ص)نپذیرفت و در پاسخ آنان فرمود:
ـنه!عریشى همچون عریش موسى نخواهم
ساخت و کار از این زودتر انجام خواهد شد. (7)
خانههاى جمعى از مهاجرین و
فضیلتى از على(ع)
اطراف مسجد هم اتاقهایى براى
همسران رسول خدا(ص)ساختند و جمعى از مهاجرین دیگر چون على (ع)،حمزه ابو بکر و
دیگران نیز اتاقهایى ساختند و هر کدام درى از اتاق خود به سوى مسجد باز کردند که در
هنگام نماز از آنجا به مسجد مىآمدند،تا اینکه پس از چندى که به گفته برخى در سال
دوم هجرت بود جبرئیل بر آن حضرت نازل شده و گفت:خداى تعالى امر فرموده که جز تو و
على،افراد دیگر درهاى خانه خود را به طرف مسجد مسدود کنند،و این موضوع بر بعضى گران
آمد و چون رسول خدا(ص)بدانها فرمود:من از پیش خود چنین دستورى ندادم،بلکه دستورى
بود که خداى تعالى به وسیله جبرئیل مرا بدان مأمور کرد آنان راضى شدند،و این داستان
یعنى حدیث«سدوا الابواب الا باب على ع» (8) را بیش از پنجاه نفر از
محدثین شیعه و اهل سنت از بیش از بیست نفر از صحابه رسول خدا نقل کردهاند که براى
تحقیق بیشتر مىتوانید به کتابهاى مفصلى که در این باب نوشته شده مراجعه کنید.
(9)
کارهاى اولیه و پیمان برادرى
چنانکه در خلال گفتارهاى پیش گذشت،قبل
از ورود رسول خدا(ص)به شهر یثرب اختلافات ریشهدارى میان دو تیره ساکن این شهر
حکومت مىکرد و هر چند وقت یک بار این دو تیره یعنى اوس و خزرج به جان هم مىریختند
و پس از کشت و کشتار و ویرانىهاى زیادى که به بار مىآوردند براى مدتى دست از جنگ
مىکشیدند.
در کنار این دو قبیله جمعى از یهود نیز
که از طوایف مختلفى چون«بنى قینقاع»،«بنى النضیر»،«بنى قریظة»،«بنى ثعلبة»و دیگران
بودند در طول سالها یا قرنهاى متمادى تدریجا بدین شهر هجرت کرده و زمینهاى بسیارى
در شهر و اطراف آن خریدارى نموده و به کار تجارت و صنعت مشغول شده بودند و چون از
نظر تمدن و فرهنگ و صنعت و بخصوص هوش و استعداد در جمع ثروت بر ساکنان یثرب فزونى
داشتند کمکم ثروت و تجارت و اقتصاد و بازار آن شهر را در اختیار خود درآورده و
قبضه کرده بودند،و خود این یهودیان یک عامل مؤثرى براى ایجاد اختلاف و دامن زدن به
آتش تفرقه بودند زیرا سود و بهره و آسایش آنها در این کار بود.
رسول خدا(ص)براى پایان دادن به اختلاف
میان دو قبیله اوس و خزرج و کوتاه کردن دست یهود غارتگر به کمک وحى الهى قراردادها
و طرحهایى تدوین کرد که به عقیده مورخان و دانشمندان محکمترین پایه پیشرفت اسلام با
همین طرحها و قراردادها پى ریزى شد (10) و پس از چندى از همین مردم
مختلف العقیده و ناتوان،امت واحد و ملتى نیرومند تشکیل داد و شهر یثرب به صورت
بزرگترین پایگاه سیاسى و نظامى جزیرة العرب درآمد،و بدین وسیله اسلام در سراسر جهان
توسعه یافت.
و از جمله کارهاى لازم و مهمى که انجام
شد پیمان برادرى و اخوتى بود که آن حضرت میان مهاجر و انصار بست و بدین ترتیب
مهاجرین را که احساس غربت و بى کسى مىکردند از پریشانى رهایى بخشید (11)
و خود نیز در این پیمان اخوت شرکتجسته و على(ع)را به عنوان برادر خویش
انتخاب کرد،و بدو که در مراسم مزبور ایستاده بود و برادر شدن یک یک از مهاجر و
انصار را نظاره مىنمود رو کرده و فرمود:
ـتو هم برادر من باش.
و این یکى از موارد استثنایى بود که
میان دو نفر که هر دو مهاجر بودند عقد اخوت و برادرى بسته مىشد. (12) و
به موازات این پیمان،پیمان دیگرى نیز با یهود مدینه به عنوان پیمان عدم تعرض بست که
بر طبق آن یهود در مراسم دینى و کسب و کار خود آزاد بودند،مشروط بر اینکه توطئهاى
بر ضد مسلمانان نداشته باشند و دشمن را بر ضد ایشان تحریک نکنند.
کارشکنى یهود
هنوز چندان مدت زیادى از ورود رسول
خدا(ص)به شهر یثرب و عقد پیمان میان او و یهود نگذشته بود که یهودیان بناى کار شکنى
و مخالفت با مسلمانان و رهبر بزرگوار آنان را گذاشته و روى طبع کینه توز و تسلط
جویانهاى که داشتند و مىدیدند روز به روز بر قدرت و نفوذ پیغمبر اسلام در مدینه و
اطراف افزوده مىشود در صدد جلوگیرى از پیشرفت اسلام و نفوذ سریع پیغمبر(ص)برآمدند.
به گفته برخى از مورخان در آغاز نیز که
حاضر شدند با محمد(ص)پیمان دوستى و همبستگى ببندند به این امید بود که شاید بتوانند
او را به خود ملحق سازند و با دست او بر مسیحیان ساکن جزیرة العرب و مذاهب دیگر
پیروز شوند،اما وقتى متوجه شدند که او تابع فرمان خدا و فرستاده از جانب اوست و راه
سومى را انتخاب کرده و به تعبیر قرآن کریم«امت وسطى»تشکیل داده است به فکر مخالفت و
کار شکنى با آن حضرت افتاده و بخصوص هنگامى که خداى تعالى به پیغمبر (ص)و مسلمانان
دستور داد قبله خود را از بیت المقدس به سوى کعبه تغییر دهند.
حسد و رشک بزرگان یهود نسبت به پیغمبر
اسلام(ص)نیز عامل مهم دیگرى براى مخالفت آنها محسوب مىشد چنانکه در مخالفتهاى
دیگرى نیز که قبل از آن در تاریخ پیغمبران و مردان الهى دیده شده معمولا عامل مهمى
به شمار مىرود.
مخالفت و کار شکنى یهود به صورتهاى
مختلفى شکل مىگرفت.گاهى براى اینکه به خیال خود پیغمبر(ص)را به زانو درآورده و
مسلمانان را از دور او پراکنده سازند نزد آن حضرت آمده و سؤالات مذهبى و علمى طرح
مىکردند،که برخى از آنها را خداى تعالى در قرآن نقل فرموده،مانند سؤال از روح و ذو
القرنین و داستان اصحاب کهف و غیره که چون خداى تعالى او را یارى و کمک مىکرد و
پاسخ سؤالاتشان رابه طور کامل مىداد از این راه نتوانستند نتیجهاى بگیرند و به
راههاى دیگر متشبث شدند.
و از آن جمله ایجاد اختلاف میان
مسلمانان و به یاد آوردن دشمنیها و عداوتهاى میان دو تیره اوس و خزرج و تذکر و نقل
داستانهایى از روزهاى جنگ میان آن دو تیره و امثال آن بود که از این راه نتیجه
بیشترى عایدشان شد و به خصوص آنکه در مدینه افراد منافقى همچون عبد الله بن ابىـکه
پیش از این داستانش را نقل کردیمـوجود داشتند که در دل ایمانى به اسلام و پیغمبر
نیاورده بودند و بلکه دنبال بهانهاى مىگشتند تا آنها که این آیین مقدس را به
سرزمین یثرب ارمغان آورده بودند مورد سرزنش و تمسخر قرار دهند.
یهودیان از وجود این گونه افراد استفاده
زیادى براى پیشرفت هدف خود که همان ایجاد تفرقه و اختلاف بود مىکردند و حتى آنها
را وادار مىکردند تا به مسجد مسلمانان آمده و در میان آنها به گفتگو پرداخته و تخم
نفاق و دو دستگى بیفشانند و احیانا آنها را مسخره و استهزا کنند،که وقتى رسول
خدا(ص)از این ماجرا مطلع گردید دستور داد آنها را که گرد هم نشسته و در گوشى سخن
مىگفتند آشکارا از مسجد بیرون کنند و افراد تازه مسلمان نیز با قاطعیت عمل کرده و
آنها را از مسجد بیرون انداختند.
اسلام چند تن از بزرگان یهود
چیزى که در این میان یهود را بیش از پیش
ناراحت کرد و موجب تحریک بیشتر دشمنى آنان گردید پذیرفتن و قبول اسلام از طرف دو تن
از بزرگان و دانشمندان ایشان به نام عبد الله بن سلام و مخیریق بود که براى
یهودیانى که خود را برترین نژادها دانسته و نبوت و پیامبرى را منحصر به فرزندان
اسحاق مىدانستند بسیار ناگوار و غیر قابل تصور و ناهموار بود،و شاید ترس آن را
داشتند که افراد دانشمند و سرشناس دیگرى نیز تدریجا به حقانیت اسلام واقف گشته و در
سلک مسلمانان درآیند و اتفاقا این ترس و پیش بینى آنها جامه عمل پوشید و افراد
دیگرى نیز چون ثعلبة بن سعیه،اسید بنسعیه و اسد بن عبید نیز مسلمان شدند.
ازدواج با عایشه
از جمله کارهایى که در سال اول هجرت در
مدینه انجام شد ازدواج رسول خدا(ص)با عایشه دختر ابو بکر بود که با توضیحاتى که ان
شاء الله بعدا در جاى خود خواهیم داد منظور پیغمبر اسلام از این ازدواج بیشتر جلب
توجه ابى بکر و قبیله او و تحکیم روابط با آنها بود،و البته عایشه با زیبایى و سن
کمى که داشت احیانا مىتوانست به رهبر بزرگوار اسلام کمک کرده و از آن افکار زیادى
که داشت و وظیفه مهم و سنگینى را که به عهده گرفته بود رهایى بخشد و گاه گاهى سبب
تسکین و آرامشى براى آن حضرت گردد،اما متأسفانه چنانکه بعدا خواهیم خواند به جاى
این کار غالبا موجبات ناراحتى آن حضرت را فراهم مىساخت.و مقدمات این ازدواج نیز در
مکه انجام شد و مراسم خواستگارى در آنجا به وقوع پیوست اما عروسى و زفاف در مدینه
صورت گرفت.
عایشه با اینکه مىتوانست از افتخار
همسرى رهبر بزرگوار اسلام با آن فرصت و امکانات کمال بهرههاى معنوى را ببرد اما
زندگى پر ماجرا و طولانى او حکایت از حسادتها و رقابتها و توطئههایى چه در داخل
زندگى رسول خدا(ص)و چه در خارج که از او نقل شده مىکند و بخصوص پس از رحلت رسول
خدا(ص)داستان شرکت او در جنگ جمل و همکارى او با طلحه و زبیر بر ضد خلیفه مسلمانان
و امیر مؤمنان(ع)او را تا سرحد عصیان و نافرمانى با دستور صریح خدا و پیغمبر پیش
برد،و با همه مقامى که اهل سنت براى او دست و پا کردهاند و او را در ردیف بزرگترین
کسانى که از پیغمبر حدیث نقل کرده است آوردهاند (13) و بلکه مطابق نقل
ابن حجر بعضى چون عطاء بن ابى رباح او را فقیهترین و دانشمندترین مردم
خواندهاند،اما براى این عمل او و برخى اعمال دیگرش بالاخره نتوانستهاند محمل
صحیحى پیدا کنند،بلکه خودعایشه نیز از آن عملها شرمنده بوده و هرگاه به او ایراد
مىشد نمىتوانست پاسخى بدهد تا آنجا که به گفته ابن قتیبه چون هنگام مرگ عایشه فرا
رسید بدو گفتند:تو را در کنار پیغمبر دفن کنیم؟گفت:نه،من پس از او کارهایى کردهام
که نمىبایستى بکنم،مرا با همان برادرانمـیعنى مردم دیگرـدفن کنید و از این رو او
را در بقیع دفن کردند،و پس از آنکه حدود 70 سال از سن او گذشت در سال 58 هجرى مرگش
فرا رسید.
جهاد و دستور جنگ با دشمنان
پس از آنکه رسول خدا(ص)سر و سامانى به
کار مردم مدینه داد و چنانکه گفته شد با تدوین قراردادها و پیمانهایى نظیر آنچه
قبلا اشاره شد شالوده یک امت و ملتى نیرومند را بر اساس شریعت مقدس اسلام پى ریزى
کرد به فکر دشمنان خارج و بخصوص مشرکین مکه افتاد و برخى از مورخین براى توجه
پیغمبر اسلام و مهاجرین به جانب مکه علل و جهات دیگرى هم ذکر کردهاند،مانند اینکه
گفتهاند:مکه وطن و زادگاه آنان بود و میل و علاقه به وطن براى هر انسانى فطرى و
طبیعى است،دیگر آنکه خانه کعبه محل عبادت و زیارتگاه آنها و مورد احترام ایشان بود
و هیچ گاه نمىتوانستند آن سرزمین مقدس را از یاد ببرند و سوم آنکه خویشان و کسان
ایشان در مکه بودند و آنها علاقه دیدنشان را داشتند و گذشته از اینها بیشتر مهاجرین
خانه و اثاث و اموال خود را در مکه گذارده و نتوانسته بودند آنها را همراه خود به
یثرب بیاورند .
و شاید از همه مهمتر این مسئله بود که
در شهر مکه خانه کعبه و بناى توحید که به دست ابراهیم خلیل(ع)بنا شده بود وجود
داشت،و سالها بود که این مرکز مقدس و کعبه موحدان الهى،مرکز شرک و بت و بتپرستى
شده بود و رسول خدا(ص)از جانب خداى تعالى مأموریت داشت تا هر چه زودتر آن مکان مقدس
را از این آلودگیها و بتهایى که سبب تفرقه و جدایى بندگان خدا و پرستشهاى باطل گشته
بود،پاک کند و براى انجام این کار نیازمند به مقدمات و وسایل و پیدا کردن راه و
بهانهاىبود و در صدد بود تا راهى پیدا کند و هر چه زودتر این مأموریت بزرگ الهى
را انجام دهد.
گو اینکه پارهاى از مستشرقین و
خاورشناسان تحت تأثیر گفتار کشیشان مغرض مسیحى قرار گرفته و یا خود نظرى مغرضانه
داشتهاند و در فصل غزوات و سرایاى رسول خدا(ص)که تعداد آنها طبق تواریخ حدود 65
غزوه و سریه بوده سخنانى ناروا گفته و برداشتهاى غلطى کردهاند،و بیشتر خواستهاند
سفرهاى جنگى رسول خدا(ص)و اعزام افراد و سپاههاى اسلامى را به صورت تهاجم و حمله
معرفى کنند،و براى دفاع از آنها و گفتار ناهنجارشان جمعى از نویسندگان و دانشمندان
اسلامى ناچار به تجزیه و تحلیل و بحث و تحقیق درباره غزوات و سرایا گشته و در جاى
خود ثابت کردهاند که رهبر عالى قدر اسلام و سپاهیان او در تمام این حملهها و
سفرها جز همان تبلیغ اسلام و مرام توحید و مبارزه با شرک و بت پرستى و از بین بردن
مظاهر کفر و بى دینى،هدف دیگرى نداشتند و از همان سال نخست هجرت و اعزام گروههاى
چند نفرى تا آخرین روزهاى حیات و زندگانى و لشکر کشىهاى چند هزار نفرى و داستان
فتح مکه و غیره همه جا در تعقیب همین هدف بودند و بخوبى هم از عهده این مأموریت
آسمانى و الهى برآمدند.
متأسفانه ما وقتى چند سال خلافت امیر
المؤمنین على(ع)را استثنا کنیم مىبینیم رفتار و اعمال خلفاى دیگر که خیال مىکردند
تمام رنجها و محرومیتهایى را که پیغمبر اسلام تحمل کرد براى برترى دادن نژاد عرب بر
سایر نژادها و بسط و توسعه نفوذ آنها در جهان بوده،چنان بود که بهانهاى به دست
دشمنان داده تا به دنبال آن نظریه غلط و مغرضانه،شواهد و تأییداتى ذکر کنند و سر و
صورتى به سخنان بیجاى خود داده به صورت گفتارى منطقى و مستدل به خورد پیروان خود
بدهند.
و بخصوص اعمال بنى امیه و بنى عباس که
اسلام و خلافت را فقط وسیلهاى براى رسیدن به هواها و هوسهاى شخصى و هزاران جنایت
دیگر قرار داده بودند،وسیله دیگرى براى پیشرفت تبلیغات شوم آنها گردید و وضع
مسلمانان و اسلام و بلکه جامعه بشریت را به این وضع که مىبینیم در آوردند.بارى
بازگردیم به دنباله نگارش تاریخ زندگانى پیغمبر اسلام و این بحث غمانگیز را
بگذاریم براى روزى که فرزند حقیقى اسلام و زنده کننده عظمت و آثار از دست رفته و
قوانین فراموش شده آن ظهور کند،و پرده از روى این انحرافات و جنایات برداشته و چهره
واقعى این آیین مقدس را به جهانیان معرفى نماید و سراسر گیتى را به خضوع و تعظیم در
برابر خویش وادارد و پرچم مقدس اسلام را در پهنه عالم به اهتزاز در آورد،ان شاء
الله تعالى.
مورخین غزوات رسول خدا(ص)را بیست و شش
یا بیست و هفت غزوه ذکر کردهاند که در نه غزوه از آنها خود آن حضرت جنگ کرده،و
سرایا را سى و هفت و یا چهل سریه نقل کردهاند و منظور از غزوات سفرهایى است که
رسول خدا(ص)خود به همراه سپاهیان از مدینه بیرون مىرفت و سرایا آنهایى است که آن
حضرت گروهى از مسلمانان اعم از مهاجر یا انصار را به سویى اعزام مىکرد و خود در
مدینه مىماند و باید دانست که در بسیارى از این سفرها که به نام غزوه و یا سریه در
تاریخ ثبت شده جنگى روى نمىداد و رسول خدا(ص)یا سپاهیان اعزامى بدون آنکه با دشمن
برخوردى داشته باشند به مدینه باز مىگشتند،و اساسا در این گونه سفرها،جنگ یا
دستبرد زدن به دشمن منظور نبوده و احتمالا به منظور ارعاب و یا سایر تاکتیکهاى جنگى
صورت مىگرفته است و گاهى همین سفرها سبب بستن پیمانهایى با قبایل اطراف مدینه
مىگردید.
گذشته از این،باید توطئههاى مشترک
یهود،مشرکین و منافقان را در نظر بگیریم که اینها پیوسته در صدد بودند تا این آیین
مقدس و نو پا را از پاى در آورند،و پنهانى با هم در رابطه و رفت و آمد بودند،رسول
بزرگوار اسلام مترصد بود مبادا مشرکان به نام سفرهاى تجارتى و در زیر پوشش کاروان
با قرارهاى قبلى با یهودیان و منافقان توطئه حمله به مدینه را در سر بپرورانند،و از
این رو هرگاه مىشنید کاروانى از مکه بیرون آمده ناچار گروهى را در سر راه آنها
مىفرستاد تا هم گزارشى از حرکتهاى مشکوکانه و لشکرکشى آنها پیدا کند و هم حضور
مسلمانها را در بیابانها و سر راه آنها به ایشانبنمایاند.
از آن جمله است همان یکى دو غزوه و
سریههایى که در سالهاى اول هجرت صورت گرفت و منجر به جنگ بدر گردید که رسول
خدا(ص)به منظور توجه دادن سران قریش به وضع موجود مهاجرین و وادار کردن آنها از این
طریق براى مذاکره یا جنگ و اطلاع از حرکت و رفت و آمد آنها و نشان دادن حضور
مسلمانها در بیابانهاى اطراف،گروهى را در هنگام حرکت کاروان قریش به سوى شام بر سر
راه آنان مىفرستاد تا به آنها بفهماند اگر به کارشکنى و آزار خود نسبت به
مسلمانانـچه آنها که هنوز در مکه بودند و چه آنها که به مدینه هجرت کرده
بودندـادامه دهند با این خطر مواجه خواهند بود که افراد مسلمانى که از ترس مشرکان و
سران مکه و شکنجه و آزار ایشان دست از خانه و زندگانى و کسب و کار خود کشیده و به
شهر یثرب گریختهاند ممکن است با آزادى و آسایشى که در یثرب به دست آوردهاند به
فکر انتقام بر آمده و مزاحمتى براى کاروانیان فراهم سازند،چنانکه سرانجام هم همین
طور شد و به شرحى که در صفحات آینده خواهید خواند پس از اینکه حدود یک سال و نیم از
هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان به شهر یثرب گذشت بزرگان مکه به منظور مقابله با این
خطر و براى اینکه قدرت و نیروى خود را به رخ پیروان محمد(ص)بکشند با آن سپاه مجهز و
ساز و برگ جنگى به بدر آمدند و به آن سرنوشت و شکست سخت دچار گردیدند.و آن وقت
بخوبى روشن گردید که منظور از آن سفرهاى قبلى و اعزام دستههاى چند نفرى همین بود
که مشرکین و سران قریش را به مجلس مذاکره و گفتگو و در صورت عدم توافق به میدان جنگ
بکشاند و این مانع بزرگ را از سر راه نجات مردم جزیرة العرب و آیین توحید بردارد،و
راه را براى ترویج مرام حق هموار سازد و بر خلاف تصور دشمنان مغرض،منظور از غزوات و
سرایاى قبل از بدر حمله به کاروان قریش و چپاول و یغماگرى اموال مردم مکه نبوده است
و دلیل روشن این مطلب نیز رفتار مسلمانان در این سفرها بود،زیرا معمولا در این
سفرها حتى در غزوه بدر نیز مسلمانان دستبردى به کاروان نزدند و با اینکه در دو سفر
از این مسافرتها افراد اعزامى به کاروانیان نیز برخورد مىکردند اما بدون زد وخورد
از هم مىگذشتند تنها در یکى از این سفرها یکى از مسلمانان تیرى به سوى کاروانیان
پرتاب کرد که آن هم از طرف کاروانیان بىپاسخ ماند و به مسالمت انجامید،و اساسا
مقایسه شماره افراد اعزامى با نگهبانان کاروان،گواه دیگرى بر گفتار ما است زیرا در
یکى از این سرایا که به سرکردگى حمزة بن عبد المطلب صورت گرفت شماره مسلمانان سى
نفر و عدد نگهبانان کاروان سیصد تن بوده،و دیگرى که در تحت فرماندهى عبیدة بن حارث
انجام گرفته شماره افراد اعزامى شصت تن و عدد مستحفظان کاروان دویست نفر مرد مسلح
بوده است.
ذکر این توضیحات قبل از ورود در نقل
تاریخ غزوات و سرایا به همین منظور بود که با نقل تاریخ براى برخى این سؤال پیش
نیاید که چرا پیغمبر اسلام افرادى را به سوى کاراوان قریش اعزام مىدارد؟و یا خود
با جمعى از مسلمانان به این عنوان از مدینه راهى بیابانهاى حجاز مىگردد؟تا
زمینهاى براى تبلیغات سوء دشمنان اسلام فراهم نشود که بگویند:مسلمانان براى غارت
اموال کاروان مکه بسیج شدند و به طمع غنیمت و به دست آوردن اموال مردم مکه حرکت
کردند!و همین سخنان ایجاد شبههاى در ذهن آنان بنماید و ظاهرا همین مقدار توضیح در
این مختصر کافى باشد و تحقیق بیشتر را به عهده خواننده محترم مىگذاریم تا اگر
بخواهد به کتابهاى مشروحترى که در این باره نگاشته شده مراجعه کند.
به طور اجمال مىتوان غرض از این سرایا
و غزوات را در اهداف زیر خلاصه کرد:
1.حضور مسلمانها و سربازان اسلام در
بیابانهاى حجاز و توجه دادن مشرکان قریش به آمادگى مسلمانها براى هر نوع مقابله و
جنگ،تا فکر توطئه و حمله به مدینه را در سر نپرورانند و نیز آماده کردن مسلمانان از
نظر رزمى براى آینده و ورزیده شدن آنها در سفرهاى بیابانى .
2.اطلاع از رفت و آمدهاى مشکوکانه
مشرکان در پوشش کاروان و تجارت و کسب اطلاعات و اخبار سیاسى و نظامى آنان.
3.صدور نهضت اسلام به روستاها و شهرهاى
اطراف و مقدمهاى براى صدور آنبه مکه،مرکز حجاز و شهر مقدس و مذهبى جزیرة العرب که
به انواع اعمال زشت و گناه آلود مانند نصب بتها و از لام و انصاب و انجام مراسم غلط
دیگر آلوده شده بود،و در نتیجه مرکز اصلى توحید به کانون شرک و بت پرستى و اعمال
زشت دیگر تبدیل شده بود.
اکنون چند سریه و اعزام سپاه را که از
طرف رسول خدا(ص)در سال اول هجرت اتفاق افتاد ذکر کرده و برخى حوادث مهم دیگر را نیز
اضافه بر آنچه تاکنون ذکر شده مىآوریم و به سال دوم هجرت وارد مىشویم.
سریه حمزة بن عبد المطلب
رسول خدا(ص)مطلع شد که کاروانى از قریش
تحت نظارت و ریاست ابو جهل به همراهى سیصد نفر از مردم مکه به سوى شام مىرود،آن
حضرت حمزة بن عبد المطلب را با سى نفر از مسلمانان که همگى از مهاجران و اهل مکه
بودند به سوى آنها فرستاد و چون به هم رسیدند یکى از آنها به نام مجدى بن عمرو که
با هر دو دسته پیمان صلح داشت وساطت کرد و از زد و خورد میان دو دسته جلوگیرى نمود
و بدون آنکه جنگى و برخوردى رخ دهد از یکدیگر جدا شدند و این ماجرا چنانکه برخى
گفتهاند در ماه هفتم هجرت اتفاق افتاد.
سریه عبیدة بن حارث
این بار نیز کاروان قریش به سرپرستى ابو
سفیان و یا به قول ابن هشام به سرکردگى عکرمه یا مکرز بن أبى حفص و حمایت دویست نفر
مرد شمشیر زن به شام مىرفت که رسول خدا(ص)عبیدة بن حارث را با شصت نفر از مهاجرین
یا به گفته برخى هشتاد تن به طرف آنها روانه کرد و باز هم با اینکه دو دسته به هم
برخوردند ولى بدون جنگ و زد و خورد از هم گذشتند و تنها سعد بن ابى وقاص که در لشکر
مسلمین بود تیرى به سوى کاروانیان پرتاب کرد و این نخستین تیرى بود که به دست
مسلمانان به سوى مشرکین پرتاب مىشد.این سفر به منظور سیاسى و یا غرضهاى دیگرى که
انجام شده بود براى دو نفر از مسلمانان مکه که نتوانسته بودند خود را به همکیشان
مهاجر خود به مدینه برسانند بسیار سودمند بود،زیرا این دو نفر که یکى مقداد بن عمرو
بهرانى و دیگرى عتبة بن غزوان مازنى نام داشتند،مدتها بود که مسلمان شده بودند اما
مانند بسیارى از مسلمانان دیگر از ترس سران قریش و نزدیکان مشرک خود نتوانسته بودند
از مکه هجرت کنند،و همین که دیدند کاروان قریش به سوى شام حرکت مىکند به عنوان
حمایت و نگهبانى کاروان همچون دیگر نگهبانان آزادانه از مکه خارج شدند و گویا چشم
به راه آمدن مسلمانان و مترصد چنین فرصتى بودند که بتوانند به آنها بپیوندند و همین
برخورد سبب شد که آن دو نفر به آسانى بتوانند از میان کاروانیان خارج شده و به
مسلمانان بپیوندند .
غزوه ودان
به گفته ابن هشام در ماه صفر،یعنى یازده
ماه پس از ورود رسول خدا(ص)به مدینه،نخستین غزوه و اولین سفرى که آن حضرت به منظور
جنگ با دشمنان اسلام از شهر خارج شد اتفاق افتاد،در این سفر رسول خدا(ص)سعد بن
عباده را براى رسیدگى به کارهاى مردم در مدینه گماشت و خود با جمعى از مسلمانان به
منظور جنگ با بنى ضمره و اطلاع از وضع کاروان قریش بیرون آمد ولى به کاروان برخورد
نکرد و با بنى ضمره نیز پیمانى به عنوان صلح و دوستى و عدم تعرض بست و به شهر
بازگشت.
حوادث دیگرى در سال اول
و از حوادث دیگر سال اول هجرت،یکى مرگ
اسعد بن زرارهـنقیب طائفه بنى النجارـبود که موجب تأثر رهبر اسلام و مسلمانان گردید
و قسمتى از فداکاریها و بزرگواریهاى او در ضمن مسافرت وى به مکه و آوردن مصعب بن
عمیر به مدینه و پذیرایى از وى در آن شهر و پیشرفت اسلام به وسیله او در مدینه،پیش
از این ذکر شد و چنانکه انصار گفتهاند:اسعد بن زراره نخستین کسى است که در قبرستان
بقیع به خاک سپرده شد و پس از آن«بقیع»به صورت قبرستان مسلمانان در آمد و تاکنون به
همان صورت باقى است و به خاطر قبرهاى ائمه عالى قدر دین و بزرگانى که در آنجا دفن
شدند به صورت مکانى مقدس در آمده و مزار مسلمانان جهان شد.
و دیگر مرگ کلثوم بن هدم است که
در همان سال اتفاق افتاد و او نیز به خاطر گذشتها و پذیرایى گرمى که در آغاز ورود
رسول خدا(ص)و مهاجرین مکه از آن حضرت و اصحاب کرد مقام شایستهاى در نزد مسلمانان
داشت،گذشته از اینکه از نظر خانوادگى و اجتماعى نیز شخصیت بزرگى بود.
(14)
پى نوشتها:
1.سوره انفال،آیه .30
2.سوره بقره،آیه .207
3.براى اطلاع کافى از کتابهاى بسیارى از
اهل سنت که این حدیث و شأن نزول آیه را درباره على(ع)ذکر کردهاند به کتاب شریف
احقاق الحق،(چاپ جدید)،ج 3،صص 44ـ24،مراجعه شود.و ما ان شاء الله تعالى در تاریخ
زندگانى امیر المؤمنین(ع)توضیح بیشترى در این باره براى شما خواهیم داد.
4.احمد بن حنبل یکى از امامان اهل سنت
در کتاب مسند خود(ج 1،ص 331)داستان را همین گونه نقل کرده که مىگوید:على به جاى
پیغمبر(ص)خوابید در این وقت ابو بکر به خانه رسول خدا (ص)آمد و خیال کرد پیغمبر است
که خوابیده از این رو صدا زد:یا نبى الله،اى پیغمبر خداـعلى (ع)فرمود:پیغمبر خدا
اینجا نیست و به سوى«بئر میمون»ـچاه میمونـرفت..و به دنبال آن ابو بکر خود را به
رسول خدا(ص)رسانید و وارد غار گردید.
و طبرىـیکى از بزرگترین مورخان
ایشانـنیز داستان را به همین گونه(در ج 2،ص 100)با اضافاتى نقل کرده گوید:هنگامى که
ابو بکر بالاى بستر آمد و على(ع)بدو فرمود:پیغمبر رفت.ابو بکر با سرعت بدان سمت که
رسول خدا(ص)رفته بود به راه افتاد و هنگامى که پیغمبر(ص)صداى پاى او را شنید دانست
شخصى در تعقیب او مىآید در آن تاریکى گمان کرد یکى از مشرکین است از این رو پیغمبر
نیز به سرعت خود افزود و همین کار او سبب شد تا بند پیشین نعلین آن حضرت پاره شود و
انگشت ابهام پاى حضرت به سنگى خورد و شکافت و خون زیادى از آن رفت و با این حال
رسول خدا(ص)از ترس شخصى که او را دنبال مىکرد پیوسته بر سرعت رفتن خود مىافزود تا
آنجا که ابو بکر فریاد زد و رسول خدا(ص)او را شناخت و ایستاد تا ابو بکر نزدیک شد و
با یکدیگر به غار رفتند،و از پاى پیغمبر همچنان خون مىرفت...و سیوطى نیز در در
المنثور چند حدیث به همین مضمون نقل مىکند.نگارنده گوید:قراینى هم در دست هست که
رسول خدا(ص)او را از حرکت خود مطلع نساخته بود و خواننده محترم وقتى عمل على را با
عمل ابو بکر مقایسه کند تفاوت دو عمل را خواهد دانست و بزرگترین فضیلتى را که اهل
سنت دلیل بر خلافت ابو بکر و فضیلت او گرفتهاند به اساس آن پى خواهد برد!.
5.این قسمت را که مورخین به همین گونه
نقل کردهاند دلیل خوبى بر صحت نقل احمد و طبرى است به شرحى که در صفحات قبل گذشت.
6.«قیله»نام زنى است که مردم مدینه
نسبشان به او مىرسیده.
7.شاید منظور بىوفایى دنیا و زندگى آن
است و خواسته است بفرماید:زندگى این چند روزه ارزش این کار را ندارد،و الله اعلم.
8.درها را ببندید جز در خانه على(ع).
9.الصحیح من السیره،ج 4،صص 95ـ94.جالب
این است که ابن ابى الحدید معتزلى که خود از دانشمندان بزرگ اهل سنت است در شرح نهج
البلاغه(ج 11،ص 49)شرحى از حدیثهاى بسیارى که طرفداران ابو بکر در فضیلت او براى
مقابله با فضایل على(ع)جعل کردهاند ذکر کرده و از آن جمله این حدیث است که گفته
است:چون نتوانستند این فضیلت بزرگ را براى على(ع)منکر شوند آمدند و نظیر آن را براى
ابو بکر جعل کردند و نظیر حدیث مواخاه(و داستان برادر شدن على(ع)با رسول خدا که در
صفحات آینده خواهید خواند)که طرفداران ابو بکر در برابر آن حدیث«لو کنت متخذا خلیلا
لاتحذت ابا بکر خلیلا»را وضع کردند...،و بدین ترتیب اعتبار و ارزش این گونه حدیثها
هم که درباره ابو بکر وارد شده روشن مىشود،و اکنون براى شاهد این گفتار این دو
حدیث جعلى را از سیره ابن هشام بشنوید که در باب«داستان بیمارى رسول خدا(ص)»(ج 2،ص
649)از زهرى از ایوب بن بشیر روایت کرده که رسول خدا(ص)در هنگام بیمارى و رحلت خود
فرمود :
«انظروا هذه الابواب اللافظة فى المسجد
فسدوها الا بیت أبى بکر...»و به دنبال آن از برخى از خانواده ابو سعید بن معلى
روایت کرده که در همان روز فرمود:
«لو کنت متخذا من العباد خلیلا لا تخذت
ابا بکر خلیلا...»
و خود قضاوت کنید...!
10.براى اطلاع کامل از متن قراردادها به
کتابهایى چون سیره ابن هشام و غیره مراجعه شود .
11.در قضیه این پیمان که پیغمبر
اسلام(ص)بست داستان جالبى در تاریخ ذکر شده که حکایت از روح فداکارى و کمال ایمان
مسلمانان صدر اسلام مىکند و با اینکه بناى این کتاب بر اختصار است دریغم آمد آن را
در پاورقى ذکر نکنم و آن این است که ابن اثیر و دیگران نقل کردهاند.از جمله کسانى
را که رسول خدا(ص)در این پیمان مقدس میان آن دو عقد اخوت بست سعد بن ربیعـاز انصار
مدینهـبا عبد الرحمن بن عوفـاز مهاجرین مکهـبود،و چون مراسم این پیمان به پایان
رسید سعد بن ربیع رو به عبد الرحمن کرده گفت:
ـبرادر!من اموالى دارم که همه را با تو
نصف مىکنم،و دو زن هم دارم،اکنون بنگر کدام یک از این دو زن را تو بیشتر دوست دارى
تا من او را طلاق دهم و پس از گذشتن عده طلاق وى،تو او را به همسرى خویش در آورى و
با او ازدواج کنى؟عبد الرحمن از او تشکر کرده و در حق او دعا کرد و گفت:
خدا در مال و خاندانت برکت دهد،مرا
بدانها نیازى نیست،فقط راهى براى کسب و کار به من نشان بده،تا من روزى خود را از
کسب و کار تحصیل کنم،و سعد به دنبال این تقاضاى عبد الرحمن ترتیبى داد تا او به کسب
و کار مشغول گردید و بعدها یکى از ثروتمندان مدینه شد.
12.اختلاف است که شماره افرادى که در آن
روز میان آنها این پیمان بسته شد جمعا چند نفر بودند،مقریزى گفته:پنجاه نفر از
مهاجر و پنجاه نفر از انصار بودند،و از ابن جوزى نقل شده که گفته است:من بررسى و
تحقیق کردهام و مجموع افرادى را که رسول خدا(ص)در آن روز میان آنها پیمان برادرى
بست صد و هشتاد و شش نفر بودند و این جریان پنج ماه و به قولى هشت ماه پس از ورود
به مدینه انجام شد.
ضمنا باید دانست که این پیمان را رسول
خدا(ص)دو بار یکى در مکه و میان مسلمانان مکه و قریش و دیگرى در مدینه و میان
مهاجرین از یک طرف و انصار از یک سو بست،و در هر دو مرتبه على بن ابیطالب را برادر
خود گردانید.
و بد نیست بدانید که در پیمان برادرى
مکه از جمله حمزه را با زید بن حارثة و ابو بکر را با عمر،عثمان را با عبد الرحمن
بن عوف،زبیر را با عبد الله مسعود،عبیدة بن حارث را با بلال و مصعب بن عمیر را با
سعد بن أبى وقاص برادر ساخت.
و در پیمان مدینه نیز از جمله حمزه را
با زید،جعفر بن ابیطالب را که در حبشه به سر مىبرد با معاذ بن جبل،ابو بکر را با
خارجة بن زید،عمر را با عتبان بن مالک،عثمان را با اوس بن ثابت،ابو عبیدة جراح را
با سعد بن معاذ،عمار بن یاسر را با حذیفة بن یمان،سلمان فارسى را با ابو درداء و
ابوذر را با منذر بن عمرو...برادر ساخت.
و این را هم بدانید که داستان پیمان
برادرى و اخوت على(ع)را با رسول خدا(ص)در مکه و مدینه بیش از بیست نفر از سیره
نویسان و محدثین اهل سنت در کتابهاى خود نقل کردهاند .که براى اطلاع بیشتر
مىتوانید به کتاب الصحیح من السیره،ج 3،ص 60،احقاق الحق و کتابهاى دیگر مراجعه
کنید.
13.یکى از شعراى عرب دربارهاش گفته:
سمعت اربعین الف حدیثا
و من الذکر آیة تنساها[چهل هزار حدیث از پیغمبر شنید،اما یک آیه قرآن را فراموش
کرده بود.]
14.از جمله حوادث این سال در مکه نیز
یکى مرگ ولید بن مغیره است که از بزرگان مکه و مشرکین به شمار مىرفت،و جالب این
است که مىنویسند هنگام مرگش که شد بىتابى مىکرد،ابو جهل بدو گفت:عموجان سبب
بىتابى تو چیست؟گفت:به خدا از مرگ بىتابى نمىکنم ولى ترس آن را دارم که آیین
محمد پیشرفت کرده و بر آیینهاى دیگر غالب شود!
ابو سفیان که حاضر بود گفت:نترس من
ضمانت مىکنم که این کار انجام نشود.