فصل چهارم : بعثت رسول خدا (ص) - قسمت دوم
دنباله داستان و انتقام عمرو
عاص از عماره
فرستادگان قریش با کمال یأس و افسردگى
آماده بازگشت به مکه شده و دانستند که نمىتوانند عقیده نجاشى را درباره دفاع از
مهاجرین تغییر دهند،در اینجا عمرو عاص در صدد انتقام عملى که عماره درباره او انجام
داده بود افتاد و در خلال روزهایى که در حبشه به سر مىبردند و رفت و آمدى که به
مجلس نجاشى کرده بودند متوجه شده بوده عماره نسبت به کنیزک زیبایى که هر روزه در
مجلس عمومى نجاشى حاضر مىشد و بالاى سر او مىایستاد متمایل گشته و از نگاههاى
کنیزک نیز دریافت که وى نیز مایل به عماره شده است.
به فکر افتاد که از همین راه انتقام خود
را از عماره بگیرد و از این رو وقتى به خانه برگشتند به عماره گفت:گویا کنیز نجاشى
به تو علاقهاى پیدا کرده و تو هم به او دل بستهاى؟گفت :آرى.عمرو عاص او را تحریک
کرد تا وسیله مراوده بیشترى را با او فراهم سازد و براى انجام این کار نیز او را
راهنمایى کرد تا تدریجا وسیله دیدار آن دو با یکدیگر فراهم گردید و عماره پیوسته
ماجرا را براى او تعریف مىکرد و عمرو عاص نیز با قیافهاى تعجب آمیز که حکایت از
باور نکردن سخنان او مىکرد بدو مىگفت:گمان نمىکنم به این حد در این کار توفیق
پیدا کرده باشى تا روزى بدو گفت:
اگر راست مىگویى به کنیزک بگو که
مقدارى از آن عطر مخصوص نجاشىـکه نزد شخص دیگرى یافت نمىشودـبراى تو بیاورد،آن وقت
است که من سخنان تو را باور مىکنم.
عماره نیز از کنیزک درخواست کرد تا قدرى
از همان عطر مخصوص را براى او بیاورد و کنیزک نیز این کار را کرد و چون عطر مخصوص
به دست عمرو عاص رسید به عماره گفت:اکنون دانستم که راست مىگویى!و پس از آن
مخفیانه به نزد نجاشى آمد و اظهار کرد:ما در این مدتى که در حبشه بودهایم بخوبى از
خوان نعمت سلطان بهرهمند و برخوردار گشته و پذیرایى شدیم و شما حق بزرگى به گردن
ما پیدا کردهاید اکنون که قصد بازگشت داریم خواستم به عنوان قدردانى و نمک شناسى
مطلبى راـکه با زندگى خصوصى پادشاه ارتباط داردـبه عرض برسانم و طبق وظیفهاى که
دارم آن را به سمع مبارک برسانم،و آن مطلب این است که این رفیق نمک نشناس من که
براى رساندن پیغام بزرگان قریش به دربار شما آمده شخص خیانتکارى است و نسبت به
پادشاه خیانت بزرگى را مرتکب شده و با کنیزک مخصوص شما روابط نامشروعى برقرار کرده
و نشانهاش هم این عطر مخصوص پادشاه است که کنیزک براى او آورده است!
نجاشى عطر را برداشته و چون استشمام کرد
به سختى خشمگین شد و در صدد قتل عماره برآمد اما دید این کار بر خلاف رسم و آیین
پادشاهان بزرگ است که فرستاده و پیغامآور را نمىکشند از این رو طبیبان را خواست و
به آنها گفت:
کارى با این جوان بکنید که به قتل نرسد
ولى از کشتن براى او سختتر باشد،آنهانیز دارویى ساختند و آن را در آلت عماره تزریق
کردند و همان موجب دیوانگى و وحشت او از مردم گردید و مانند حیوانات وحشى سر به
بیابان نهاد و در میان حیوانات با بدن برهنه به سر مىبرد و هرگاه انسانى را مىدید
به سرعت مىگریخت و فرار مىکرد،عمرو عاص نیز به مکه بازگشت و ماجرا را به اطلاع
بزرگان قریش رسانید و پس از مدتى نزدیکان عماره به فکر افتادند که او را در هر کجا
هست پیدا کرده به مکه بازگردانند و بدین منظور چند نفر به حبشه آمدند و در بیابانها
به دنبال عماره به جستجو پرداختند و او را در حالى که ناخنها و موهاى بدنش بلند شده
بود و به وضع رقتبارى در میان حیوانات وحشى به سر مىبرد در سر آبى مشاهده کردند و
هر چه خواستند او را بگیرند و با او سخن بگویند نتوانستند و به هر سو که مىرفتند
او مىگریخت تا بناچار به وسیله ریسمان و طناب او را به دام انداختند ولى همین که
به دست ایشان افتاد شروع به فریاد کرد و مانند حیوانات وحشى که گرفتار مىشوند
همچنان فریاد زد و بدنش مىلرزید تا در دست آنها تلف شد.
و بدین ترتیب ماجرا پایان یافت و ضمنا
این ماجرا درس عبرتى براى شرابخواران و شهوت پرستان گردید و در صفحات تاریخ ثبت شد.
نگارنده گوید:بر طبق روایاتى که در دست
هست نجاشى پس از این ماجرا به رسول خدا(ص)ایمان آورد و به دست جعفر بن ابیطالب
مسلمان شد،و هدایاى بسیارى براى پیغمبر اسلام فرستاد که از آن جمله بر طبق
روایتى«ماریه قبطیه»بود (20) که رسول خدا(ص)از
آن کنیز داراى پسرى شد و نامش را ابراهیم گذارد و در کودکى از دنیا رفت به شرحى که
ان شاء الله در شرح حال فرزندان آن حضرت خواهد آمد،و هنگامى که نجاشى از دنیا رفت
رسول خدا(ص)در مدینه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همانجا بر او نماز
خواندند و مهاجرین حبشه نیز پس از مدتى شنیدند که مردم مکه دست از آزارشان برداشته
و مسلمان شدهاند از این رو برخى مانند عبد الله بن مسعود و مصعب بن عمیر به مکه
بازگشتند اما وقتى فهمیدند این خبر دروغ بودهگروهى از ایشان دوباره به حبشه رفتند
و چند تن نیز از بعضى بزرگان قریش پناه خواسته و در پناه آنها به شهر مکه درآمدند و
جمع بسیارى هم مانند جعفر بن ابیطالب سالها در حبشه ماندند تا پس از هجرت پیغمبر
اسلام در سالهاى آخر عمر آن حضرت به مدینه آمدند که ان شاء الله شرح حال آنها در
جاى خود مذکور خواهد شد .
تعهد نامه قریش در قطع رابطه
با بنى هاشم«صحیفه ملعونه»
مشرکین قریش که براى جلوگیرى از گسترش
دین اسلام و تعالیم رسول خدا(ص)به تنگ آمده بودند و به هر وسیلهاى متشبث شده و چنگ
مىزدند نتیجهاى عایدشان نمىشد،این بار نقشه تازه و خطرناکى کشیدند و پس از
انجمنها و مشورتهایى که کردند تصمیم به عقد قراردادى همه جانبه براى قطع رابطه و
محاصره بنى هاشم و نوشتن تعهدنامهاى در این باره گرفتند و این تصمیم را عملى کرده
و به تعبیر روایات«صحیفه ملعونه»و قرارداد ظالمانهاى را تنظیم کرده و چهل نفر از
بزرگان قریش و بر طبق نقلى هشتاد نفر از آنها پاى آن را امضا کردند.
مندرجات و مفاد آن تعهد نامه که شاید
مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه مىشد :
امضا کنندگان زیر متعهد مىشوند که از
این پس هر گونه معامله و داد و ستدى را با بنى هاشم و فرزندان مطلب قطع کنند.
ـبه آنها زن ندهند و از آنها زن نگیرند.
ـچیزى به آنها نفروشند و چیزى از ایشان
نخرند.
ـهیچ گونه پیمانى با آنها نبندند و در
هیچ پیش آمدى از ایشان دفاع نکنند.و در هیچ کارى با ایشان مجلس و انجمنى نداشته
باشند.
ـتا هنگامى که بنى هاشم محمد را براى
کشتن به قریش نسپارند و یا به طور پنهانى یا آشکار محمد را نکشند پایبند عمل به این
قرارداد باشند.
این تعهد نامه ننگین و ضد انسانى به
امضا رسید و براى آنکه کسى نتواند تخلف کند و همگى مقید به اجراى آن باشند آن را در
خانه کعبه آویختند و از آن پس آن رابه مرحله اجرا درآوردند .
نویسنده آن مردى بود به نام منصور بن
عکرمهـو برخى هم نضر بن حارث را به جاى او ذکر کردهاندـکه پیغمبر(ص)دربارهاش
نفرین کرد و در اثر نفرین آن حضرت انگشتانش از کار افتاد و فلج گردید.
ابو طالب که از ماجرا مطلع شد بنى هاشم
را گرد آورد و از آنها خواست تا در برابر مشرکان از رسول خدا(ص)دفاع کنند و وظیفه
خطیر خود را از نظر عشیره و فامیل در آن موقعیت حساس انجام دهند و افراد قبیله نیز
همگى سخن ابو طالب را پذیرفتند،تنها ابو لهب بود که مانند گذشته سخن ابو طالب را
نپذیرفت و در سلک مشرکین قریش رفته و به دشمنى خویش با رسول خدا (ص)و بنى هاشم
ادامه داد.
ابو طالب که دید بنى هاشم با این ترتیب
نمىتوانند در خود شهر مکه زندگى را به سر برند آنها را به درهاى در قسمت شمالى
شهر که متعلق به او بودـو به شعب ابى طالب موسوم بودـبرده،و جوانان بنى هاشم و
بخصوص فرزندانش على،طالب و عقیل را مأمور کرد که شدیدا از پیغمبر اسلام نگهبانى و
حراست کنند و به همین منظور گاهى در یک شب چند بار بالاى سر رسول خدا (ص)مىآمد و
او را از بستر بلند کرده و دیگرى را جاى او مىخوابانید و آن حضرت را به جاى امنترى
منتقل مىکرد و پیوسته مراقب بود تا مبادا گزندى به آن حضرت برسد و براستى قلم عاجز
است که فداکارى ابو طالب را در آن مدت که حدود سه سال طول کشید بیان کند و رنجى را
که آن بزرگوار در دفاع از وجود مقدس رسول خدا(ص)متحمل شد روى صفحات کتاب منعکس
سازد.
مشرکین قریش گذشته از اینکه خودشان داد
و ستد و معاملهاى با بنى هاشم نمىکردند از دیگران نیز که مىخواستند چیزى به آنها
بفروشند و یا آذوقهاى براى ایشان ببرند جلوگیرى مىکردند و حتى دیدهبانانى را
گماشته بودند که مبادا کسى براى آنها خوراکى و آذوقه ببرد و در موسم حج و فصلهاى
دیگرى هم که معمولا افراد براى خرید و فروش آذوقه از خارج به مکه مىآمدند آنها را
نیز به هر ترتیبى بود تا جایى که مىتوانستند از داد و ستد با ایشان ممانعت
مىکردند،مثل اینکه متعهدمىشدند اجناس آنها را به چند برابر قیمتى که بنى هاشم
خریدارى مىکنند از ایشان خریدارى کنند و یا آنها را به غارت اموال تهدید مىکردند
و امثال اینها.
براى مقابله با این محاصره
اقتصادى،خدیجه آن همه ثروتى را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد و خود ابو
طالب نیز تمام دارایى خود را داد،و خدا مىداند که بر بنى هاشم در آن چند سال چه
گذشت و زندگى را چگونه به سر بردند.
البته در میان قریش مردمانى هم بودند که
از اول زیر بار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم بن عدىـکه گویند حاضر به امضاء
آن نشدـو یا افرادى هم بودند که به واسطه پیوند خویشاوندى با بنى هاشم یا
خدیجه،مخفیانه گاهگاهى خواروبار و یا آرد و غذایى آن هم در دل شب و دور از چشم
دیدهبانان قریش به شعب مىرساندند،اما وضع به طور عموم بسیار رقتبار و دشوار
مىگذشت،چه شبهاى بسیارى شد که همگى گرسنه خوابیدند،و چه اوقات زیادى که در اثر
نداشتن لباس و پوشش برخى از خیمه و چادر بیرون نمىآمدند.
در پارهاى از تواریخ آمده که گاه مىشد
صداى«الجوع»و فریاد گرسنگى بچهها و کودکان که از میان شعب بلند مىشد به گوش قریش
و مردم مکه مىرسید.
از کسانى که در آن مدت به طور مخفیانه
آذوقه براى بنى هاشم مىآورد حکیم بن حزام برادرزاده خدیجه بود،که روزى ابو جهل او
را مشاهده کرد و دید غلامش را برداشته و مقدارى گندم براى عمهاش خدیجه مىبرد،ابو
جهل بدو آویخت و گفت:آیا براى بنى هاشم آذوقه مىبرى؟به خدا دست از تو برنمىدارم
تا در مکه رسوایت کنم.
ابو البخترى(برادر ابو جهل)سر رسید و به
ابو جهل گفت:چه شده؟گفت:این مرد براى بنى هاشم آذوقه برده است!ابو البخترى گفت:این
آذوقهاى است که از عمهاش خدیجه پیش او امانت بوده و اکنون براى صاحب آن
مىبرد،آیا ممانعت مىکنى که کسى مال خدیجه را برایش ببرد؟او را رها کن،ابو جهل دست
برنداشت و همچنان ممانعت مىکرد.
سرانجام کار به زد و خورد کشید و ابو
البخترى استخوان فک شترى را که در آنجاافتاد بود برداشت،چنان بر سر ابو جهل کوفت که
سرش شکست و بشدت او را مجروح ساخت و آنچه در این میان براى ابو جهل دشوار و ناگوار
بود این بود که مىترسید این خبر به گوش بنى هاشم برسد و موجب دلگرمى و شماتت آنها
از وى گردد و از اینرو ماجرا را به همانجا پایان داد و سر و صدا را کوتاه کرد ولى
با این حال حمزة بن عبد المطلب آن منظره را از دور مشاهده کرد و خبر آن را به اطلاع
رسول خدا(ص)و دیگران رسانید.
از جمله ابو العاص بن ربیع،داماد آن
حضرت و شوهر زینب دختر رسول خدا(ص)بود که هرگاه مىتوانست قدرى آذوقه تهیه مىکرد و
آن را بر شترى بار کرده شب هنگام به کنار دره و شعب ابى طالب مىآورد سپس مهارش را
به گردنش انداخته او را به میان دره رها مىکرد و فریادى مىزد که بنى هاشم از ورود
شتر به دره با خبر گردند،و رسول خدا(ص)بعدها که سخن از ابو العاص به میان مىآمد
این مهر و محبت او را یادآورى مىکرد و مىفرمود:حق دامادى را نسبت به ما در آن وقت
انجام داد.
در این چند سال فقط در دو فصل بود که
بنى هاشم و بخصوص رسول خدا(ص)نسبتا آزادى پیدا مىکردند تا از شعب ابى طالب بیرون
آمده و با مردم تماس بگیرند و اوقات دیگر را بیشتر در همان دره به سر مىبردند.
این دو فصل یکى ماه ذى حجه و دیگرى ماه
رجب بود که در ماه ذى حجه قبایل اطراف و مردم جزیرة العرب براى انجام مراسم حج به
مکه مىآمدند و در ماه رجب نیز براى عمره به مکه رو مىآوردند،رسول خدا(ص)نیز براى
تبلیغ دین مقدس اسلام و انجام مأموریت الهى خویش در این دو موسم حداکثر استفاده را
مىکرد و چه در منى و عرفات،و چه در شهر مکه و کوچه و بازار نزد بزرگان قبایل و
مردمى که از اطراف به مکه آمده بودند مىرفت و دین خود را بر آنها عرضه مىکرد و
آنها را به اسلام دعوت مىنمود،ولى بیشتر اوقات به دنبال رسول خدا(ص)پیرمردى را که
گونهاى سرخ فام داشت مشاهده مىکردند که به آنها مىگفت:گول سخنان اورا نخورید که
او برادرزاده من است و مردى دروغگو و ساحر است.این پیرمرد دور از سعادت کسى جز همان
ابو لهب عموى رسول خدا(ص)نبود.
و همین سخنان ابو لهب مانع بزرگى براى
پذیرفتن سخنان رسول خدا(ص)از جانب مردم مىگردید و به هم مىگفتند:این مرد عموى
اوست و به وضع او آشناتر است و او را بهتر مىشناسد چنانکه پیش از این نیز ذکر شد.
بارى سه سال یا چهار سالـبنا بر اختلاف
تواریخـوضع به همین منوال گذشت و هر چه طول مىکشید کار بر بنى هاشم سختتر مىشد و
بیشتر در فشار زندگى و دشواریهاى ناشى از آن قرار مىگرفتند،و در این میان فشار
روحى ابو طالب و رسول خدا(ص)از همه بیشتر بود.
تصمیم چند تن از بزرگان قریش
براى از بین بردن صحیفه ملعونه
استقامت و پایدارى بنى هاشم در برابر
مشرکین و تعهد نامه ننگین آنها و تحمل آن همه شدت و سختىـبا همه دشواریهایى که براى
آنان داشتـبه سود رسول خدا(ص)و پیشرفت اسلام تمام شد،زیرا از طرفى موجب شد تا جمعى
از بزرگان قریش که آن تعهدنامه را امضا کرده بودند به حال آنان رقت کرده و عواطف و
احساسات آنها را نسبت به ابو طالب و خویشان خود که در زمره بنى هاشم بودند تحریک
کند و در فکر نقض آن پیمان ظالمانه بیفتند،و از سوى دیگر افراد زیادى بودند که در
دل متمایل به اسلام گشته ولى از ترس قریش جرئت اظهار عقیده و ایمان به رسول
خدا(ص)را نداشتند و نگران آینده بودند،این استقامت و پایدارى براى این گونه افراد
حقانیت اسلام و مأموریت الهى پیغمبر(ص)را مسلم کرد و سبب شد تا عقیده باطنى خود را
اظهار کرده و آشکارا در سلک مسلمانان درآیند.
از کسانى که شاید زودتر از همه به فکر
نقض پیمان افتاد و بیش از سایر بزرگان قریش براى این کار کوشش کردـبه نقل
تواریخـهشام بن عمرو بود که از طرف مادر نسبش به هاشم بن عبد مناف مىرسید و در
میان قریش داراى شخصیت و مقامى بود،و در مدت محاصره نیز کمک زیادى به مسلمانان و
بنى هاشم کرد و از کسانى بود کهدر خفا و پنهانى خواروبار و آذوقه بار شتر کرده و
به دهانه دره مىآورد و آن را به میان دره رها مىکرد تا به دست بنى هاشم افتاده و
مصرف کنند.
روزى هشام بن عمرو به نزد زهیر بن ابى
امیه کهـاو نیز با بنى هاشم بستگى داشت وـمادرش عاتکه دختر عبد المطلب بود آمده و
گفت:اى زهیر تا کى باید شاهد این منظره رقتبار باشى؟تو اکنون در آسایش و خوشى به سر
مىبرى،غذا مىخورى،لباس مىپوشى،با زنان آمیزش مىکنى،اما خویشان نزدیک تو به آن
وضع هستند که خود مىدانى!نه کسى به آنها چیز مىفروشد و نه چیزى از ایشان
مىخرند،نه زن به آنها مىدهند و نه از ایشان زن مىگیرند؟...
هشام دنباله سخنان خود را ادامه داده
گفت:
ـبه خدا اگر اینان خویشاوندان ابو
الحکم(یعنى ابو جهل)بودند و تو از وى مىخواستى چنین تعهدى براى قطع رابطه با آنها
امضا کند او هرگز راضى نمىشد!
زهیرـکه سخت تحت تأثیر سخنان هشام قرار
گرفته بودـگفت:من یک نفر بیش نیستم آیا بتنهایى چه مىتوانم بکنم و چه کارى از من
ساخته است،به خدا اگر شخص دیگرى مرا در این کار همراهى مىکرد من اقدام به نقض آن
مىکردم،هشام گفت:آن دیگرى من هستم که حاضرم تو را در این کار همراهى کنم!
زهیر گفت:ببین تا بلکه شخص دیگرى را نیز
با ما همراه کنى.
هشام به همین منظور نزد مطعم بن عدى و
ابو البخترى(برادر ابو جهل)و ربیعة بن اسود که هر کدام شخصیتى داشتند،رفت و با آنها
نیز به همان گونه گفتگو کرد و آنها را نیز بر این کار متفق و هم عقیده کرد و براى
تصمیم نهایى و طرز اجراى آن قرار گذاردند شب هنگام در دماغه کوه«حجون»در بالاى مکه
اجتماع کنند و پس از اینکه در موعد مقرر و قرارگاه مزبور حضور به هم رسانیدند زهیر
بن ابى امیه به عهده گرفت که آغاز به کار کند و آن چند تن دیگر نیز دنبال کار او را
بگیرند.
چون فردا شد زهیر بن ابى امیه به مسجد
الحرام آمد و پس از طوافى که اطراف خانه کعبه کرد ایستاد و گفت:اى مردم مکه آیا
رواست که ما آزادانه و در کمال آسایش غذا بخوریم و لباس بپوشیم ولى بنى هاشم از بى
غذایى و نداشتن لباس بمیرند ونابود شوند؟به خدا من از پاى ننشینم تا این ورق پاره
ننگین را که متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره کنم !
ابو جهل که در گوشه مسجد ایستاده بود
فریاد زد:به خدا دروغ گفتى،کسى نمىتواند قرارداد را پاره کند،زمعة بن اسود گفت:تو
دروغ مىگویى و به خدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به امضاى آن نبودیم،ابو
البخترى از گوشه دیگر فریاد برداشت:زمعه راست مىگوید و ما از ابتدا به نوشتن آن
راضى نبودیم،مطعم بن عدى از آن سو داد زد:حق با شما دو نفر است و هر کس جز این
بگوید دروغ گفته،ما از مضمون این قرارداد و هر چه در آن نوشته است بیزاریم،هشام بن
عمرو نیز سخنانى به همین گونه گفت،ابو جهل که این سخنان را شنید گفت:این حرفها با
مشورت قبلى از دهان شما خارج مىشود و شما شبانه روى این کار تصمیم گرفتهاید!
خبر دادن رسول خدا(ص)از
سرنوشت صحیفه
و بر طبق برخى از تواریخ،در خلال این
ماجرا شبى رسول خدا(ص)از طریق وحى مطلع گردید و جبرئیل به او خبر داد که موریانه
همه آن صحیفه ملعونه را خورده و تنها قسمتى را که«بسمک اللهم»در آن نوشته شده بود
باقى گذارده و سالم مانده است،حضرت این خبر را به ابو طالب داد،و ابو طالب به اتفاق
آن حضرت و جمعى از خاندان خود به مسجد الحرام آمد و در کنار کعبه نشست،قرشیان که او
را دیدند پیش خود گفتند:حتما ابو طالب از این قطع رابطه خسته شده و براى آشتى و
تسلیم محمد بدینجا آمده از این رو نزد وى آمده و پس از اداى احترام بدو گفتند:اى
ابیطالب گویا براى رفع اختلاف و تسلیم برادرزادهات محمد آمدهاى؟
گفت:نه!محمد خبرى به من داده و دروغ
نمىگوید او مىگوید:پروردگار به وى خبر داده که موریانه را مأمور ساخته تا آن
صحیفه را به استثناى آن قسمت که نام خدا در آن است همه را بخورد اکنون کسى را
بفرستید تا آن صحیفه را بیاورد (21) اگر دیدید
که سخن او راست است و موریانه آن را خورده بیایید و از خدا بترسید و دست از
اینستمگرى و قطع رابطه با ما بردارید و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحویل
شما بدهم!
همگى گفتند:اى ابو طالب گفتارت منصفانه
است و از روى عدالت و انصاف سخن گفتى و بدنبال آن،تعهدنامه را پایین آورده و دیدند
به همان گونه که ابو طالب خبر داده بود جز آن قسمتى که جمله«بسمک اللهم»در آن بود
بقیه را موریانه خورده است.
این دو ماجرا سبب شد که قریش به دریدن
صحیفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند ولى با همه این
احوال بزرگان ایشان حاضر به پذیرفتن اسلام نشدند و گفتند:باز هم ما را سحر و جادو
کردید،اما جمع بسیارى از مردم با مشاهده این ماجرا مسلمان شدند.
تعهدنامه پاره شد و رابطه مردم با بنى
هاشم به صورت عادى درآمد و در این ماجرا گروهى دیگر به پیروان اسلام افزوده شد اما
بزرگان قریش مانند ابو جهل،عتبه،شیبه و دیگران همچنان به دشمنى و عداوت خود با رسول
خدا(ص)و آزار مسلمانان ادامه دادند و با تمام این احوال دست از عناد و لجاجت
برنداشتند.
افراد سرشناسى که در این
سالها به مسلمانان پیوستند
در این چند سالى که جریان هجرت به حبشه
و پناهندگى بنى هاشم به شعب ابى طالب پیش آمد افراد سرشناسى نیز از مردم مکه و
قبایل اطراف به اسلام گرویدند که از آن جمله عامر بن طفیل اوسى و عمر بن خطاب بود،و
عمر به تهور و بىباکى معروف بود و پیش از آنکه به مسلمانان بپیوندد از کسانى بود
که افراد تازه مسلمان از او بیمناک بوده آیین خود را از او مخفى مىداشتند.ابن هشام
از ام عبد الله دختر ابى حیثمه که با عامر بن ربیعه شوهرش به حبشه مهاجرت کردند نقل
مىکند که:ما در مدتى که مسلمان شده بودیم از دست عمر آزار و صدمه بسیارى دیده
بودیم و روزى که عازم مسافرت به حبشه بودیم به ما برخورد و گفت:اى ام عبد الله
مىخواهید از مکه بروید؟گفتم:آرى شما که از ما قهر کرده و ما را آزار مىدهید ما هم
تصمیم گرفتهایمدر سرزمین پهناور خدا سفر کنیم تا خدا براى ما گشایشى فراهم
سازد،عمر گفت:خدا به همراهتان!
و چون جریان را به شوهرم عامر گفتم
پرسید:تو امید دارى عمر مسلمان شود؟
گفتم:آرى،عامر که آن سنگدلیها و بى
رحمیهاى او را نسبت به مسلمانان دیده بود و هیچ گونه امیدى به اسلام او نداشت
گفت:او هرگز مسلمان نخواهد شد مگر آنکه الاغ خطاب مسلمان شود !ـیعنى هیچ گونه امیدى
به مسلمان شدن او نیستاز قضا خواهر عمر که فاطمه نام داشت با شوهرش سعید بن زید
مسلمان شده بودند ولى از ترس عمر اسلام خود را پنهان مىداشتند،و خباب بن ارت(که
پیش از این نامش مذکور شد)گاهگاهى براى یاد دادن قرآن به خانه سعید بن زید مىآمد و
به او و همسرش فاطمه قرآن یاد مىداد.
روزى عمر بن خطاب که در زمره مشرکین بود
به قصد کشتن پیغمبر(ص)شمشیر خود را برداشت و به سوى خانهاى که در نزدیکى صفا بود و
رسول خدا(ص)با جمعى از مسلمانان در آن اجتماع کرده بودند حرکت کرد در راه که مىرفت
به یکى از دوستان خود به نام نعیم بن عبد الله برخورد،نعیم که عمر را شمشیر به دست
با آن حال مشاهده کرد پرسید:اى عمر به کجا مىروى؟
گفت:مىروم تا این مرد را که سبب اختلاف
قریش گشته و دانشمندانشان را بى خرد خوانده و بر خدایان و آیینشان عیبجویى مىکند
به قتل رسانم!نعیم گفت:اى عمر به خدا سوگند!غرور تو را گرفته تو خیال مىکنى اگر
این کار را بکنى فرزندان عبد مناف تو را زنده مىگذارند تا روى زمین زنده راه
بروى!وانگهى تو اگر راست مىگویى از خاندان نزدیک خود جلوگیرى کن که دین او را
اختیار کرده و پذیرفتهاند!
عمر پرسید:منظورت از نزدیکان من کیست؟
گفت:خواهرت فاطمه و شوهرش سعید بن زید.
عمر که این سخن را شنید خشمناک راه خود
را به سوى خانه سعید و خواهرش کج کرد و با شتاب به در خانه آنها آمد،وقتى بدانجا
رسید که خباب بن ارت در خانه آنها بود و داشت سوره«طه»را به آنها یاد مىداد.همین
که صداى عمر را دم در شنیدند وحشت زده از جا برخاستند،خباب خود را به درون اتاق و
پشت پردهاى که آویخته بود انداخت و فاطمه نیز آن صفحهاى را که قرآن روى آن نوشته
شده بود برداشت و در زیر تشکى که در اتاق بود پنهان کرد و گوشهاى ایستاد،در این
حال عمر وارد شد و چون قبلا صداى خباب را شنیده بود پرسید:این چه صدایى بود که به
گوش من خورد؟سعید و فاطمه هراسناک با رنگ پریده گفتند:
چیزى نبود؟
گفت:چرا به خدا صدایى شنیدم،و به من
گفتهاند:شما به دین محمد درآمدهاید و از او پیروى مىکنید!
این سخن را گفته و به طرف سعید حملهور
شد!
فاطمه پیش آمد تا از شوهر خود دفاع
کند،عمر سیلى محکمى به گوش فاطمه زد چنانکه سرش به دیوار خورده شکست و خون از صورتش
جارى گردید،سعید هم که آن وضع را دید گفت:آرى اى عمر ما مسلمان شدهایم اکنون هر چه
مىخواهى بکن.
عمر که نگاهش به صورت خون آلود خواهر
افتاد از عمل خود پشیمان گردید و ایستاد و پس از اینکه قدرى مکث کرد گفت:آن صفحه را
بده ببینم محمد چه آورده است،فاطمه گفت:من مىترسم آن را به دستت بدهم!
عمر گفت:نترس و سپس سوگند خورد که پس از
خواندن آن را بدو بازگرداند.
فاطمه گفت:آخر این قرآن است و تو مشرک و
نجس هستى و کسانى مىتوانند بدان دست بزنند که طاهر و پاکیزه باشند.
عمر برخاسته غسل کرد و فاطمه آن صفحه را
به دست او داد،عمر شروع به خواندن کرد و پس از اینکه مقدارى خواند سر را بلند کرده
و گفت:چه کلام زیبایى؟
در این وقت خباب از پس پرده بیرون
آمد و او را به اسلام تشویق کرد و سپس به نزد رسول خدا(ص)آورد و به دین اسلام
درآمد. (22)
معراج
داستان معراج رسول خدا(ص)در یک شب از
مکه معظمه به مسجد الاقصى و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مکه در قرآن کریم در دو
سوره به نحو اجمال ذکر شده،یکى در سوره«اسراء»و دیگرى در سوره مبارکه«نجم»،و
تأویلاتى که از برخى چون حسن بصرى،عایشه و معاویه نقل شده مخالف ظاهر آیات کریمه
قرآنى و صریح روایات متواترهاى است که در کتب تفسیر و حدیث و تاریخ شیعه و اهل سنت
نقل شده است و هیچ گونه اعتبارى براى ما ندارد (23)
،و ایرادهاى عقلى دیگرى را هم که برخى کردهاند در پایان داستان پاسخ خواهیم
داد،ان شاء الله.اما در کیفیت معراج و اینکه چند بار بوده و آن نقطهاى که رسول
خدا(ص)از آنجا به سوى مسجد الاقصى حرکت کرد و بدانجا بازگشت آیا خانه ام هانى بوده
یا مسجد الحرام و سایر جزئیات آن اختلافى در روایات دیده مىشود که ما به خواست
خداوند در ضمن نقل داستان به پارهاى از آن اختلافات اشاره خواهیم کرد و آنچه مشهور
است آنکه این سیر شبانه با این خصوصیات در سالهاى آخر توقف آن حضرت در شهر مکه
اتفاق افتاد،اما آیا قبل از فوت ابیطالب بوده و یا بعد از آن و یا در چه شبى از
شبهاى سال بوده،باز هم نقل متواترى نیست و در چند حدیث آن شب را شب هفدهم ربیع
الاول و یا شب بیست و هفتم رجب ذکر کرده و در نقلى هم شب هفدهم رمضان و شب بیست و
یکم آن ماه نوشتهاند.
و معروف آن است که رسول خدا(ص)در آن شب
در خانه ام هانى دختر ابیطالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتى که آن حضرت
به سرزمین بیت المقدس و مسجد اقصى و آسمانها رفت و بازگشت از یک شب بیشتر طول نکشید
به طورى که صبح آن شب را در همان خانه بود و در تفسیر عیاشى است که امام
صادق(ع)فرمود:رسول خدا(ص)نماز عشاء و نماز صبح را در مکه خواند،یعنى اسراء و معراج
در این فاصله اتفاق افتاد و در روایات به اختلاف عبارت از رسول خدا(ص)و
ائمهمعصومین روایت شده که فرمودند:
جبرئیل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و
مرکبى را که نامش«براق» (24) بود براى او آورد و
رسول خدا(ص)بر آن سوار شده و به سوى بیت المقدس حرکت کرد و در راه در چند نقطه
ایستاد و نماز گزارد،یکى در مدینه و هجرتگاهى که سالهاى بعد رسولخدا(ص)بدانجا هجرت
فرمود،یکى هم مسجد کوفه،دیگر در طور سینا و بیت اللحمـزادگاه حضرت عیسى(ع)ـو سپس
وارد مسجد اقصى شد و در آنجا نماز گزارده و از آنجا به آسمان رفت.
و بر طبق روایاتى که صدوق(ره)و دیگران
نقل کردهاند از جمله جاهایى را که آن حضرت در هنگام سیر بر بالاى زمین مشاهده
فرمود سرزمین قم بود که به صورت بقعهاى مىدرخشید و جون از جبرئیل نام آن نقطه را
پرسید پاسخ داد:اینجا سرزمین قم است که بندگان مؤمن و شیعیان اهل بیت تو در اینجا
گرد مىآیند و انتظار فرج دارند و سختیها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد.
و نیز در روایات آمده که در آن شب دنیا
به صورت زنى زیبا و آرایش کرده خود را بر آن حضرت عرضه کرد ولى رسول خدا(ص)بدو
توجهى نکرده از وى در گذشت.
سپس به آسمان دنیا صعود کرد و در
آنجا آدم ابو البشر را دید،آن گاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آمده و با روى
خندان بر آن حضرت سلام کرده و تهنیت و تبریک گفتند،و بر طبق روایتى که على بن
ابراهیم در تفسیر خود از امام صادق(ع)روایت کرده رسول خدا(ص)فرمود :فرشتهاى را در
آنجا دیدم که بزرگتر از او ندیده بودم و(بر خلاف دیگران)چهرهاى درهم و خشمناک داشت
و مانند دیگران تبریک گفت و خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئیل پرسیدم
گفت:این مالک،خازن دوزخ است و هرگز نخندیده است و پیوسته خشمش بر دشمنان خدا و
گنهکاران افزوده مىشود بر او سلام کردم و پس از اینکه جواب سلام مرا داد از جبرئیل
خواستم دستور دهد تا دوزخ را به من نشان دهد و چون سرپوش را برداشت لهیبى از آن
برخاست که فضا را فرا گرفت و من گمان کردم ما را فرا خواهد گرفت،پس از وى خواستم آن
را به حال خود برگرداند. (25)
و بر طبق همین روایت در آن جا ملک الموت
را نیز مشاهده کرد که لوحى از نور در دست او بود و پس از گفتگویى که با آن حضرت
داشت عرض کرد:همگى دنیا در دست من همچون درهم(و سکهاى)است که در دست مردى باشد و
آن را پشت و رو کند،و هیچ خانهاى نیست جز آنکه من در هر روز پنج بار بدان سرکشى
مىکنم و چون بر مردهاى گریه مىکنند بدانها مىگویم:گریه نکنید که من باز هم پیش
شما خواهم آمد و پس از آن نیز بارها مىآیم تا آنکه یکى از شما باقى نماند،در اینجا
بود که رسول خدا(ص)فرمود:براستى که مرگ بالاترین مصیبت و سختترین حادثه است و
جبرئیل در پاسخ گفت:حوادث پس از مرگ سختتر از آن است.
و سپس فرمود:
و از آنجا به گروهى گذشتم که پیش روى
آنها ظرفهایى از گوشت پاک و گوشت ناپاک بود و آنها ناپاک را مىخوردند و پاک را
مىگذاردند،از جبرئیل پرسیدم:اینها کیاناند؟گفت:افرادى از امت تو هستند که مال
حرام مىخورند و مال حلال را وامىگذارند،و مردمى را دیدم که لبانى چون لبان شتران
داشتند و گوشتهاى پهلوشان را چیده و در دهانشان مىگذاردند،پرسیدم :اینها
کیاناند؟گفت:اینها کسانى هستند که از مردمان عیبجویى مىکنند،مردمان دیگرى را دیدم
که سرشان را به سنگ مىکوفتند و چون حال آنها را پرسیدم پاسخ داد:اینان کسانى هستند
که نماز شامگاه و عشاء را نمىخواندند و مىخفتند.مردمى را دیدم که آتش در دهانشان
مىریختند و از نشیمنگاهشان بیرون مىآمد و چون وضع آنها پرسیدم،گفت:اینان کسانى
هستندکه اموال یتیمان را به ستم مىخورند،گروهى را دیدم که شکمهاى بزرگى داشتند و
نمىتوانستند از جا برخیزند گفتم:اى جبرئیل اینها کیاناند؟گفت:کسانى هستند که ربا
مىخورند،زنانى را دیدم که بر پستان آویزانند،پرسیدم:اینها چه زنانى هستند؟
گفت:زنان زناکارى هستند که
فرزندان دیگران را به شوهران خود منسوب مىدارند و سپس به فرشتگانى برخوردم که تمام
اجزاى بدنشان تسبیح خدا مىکرد. (26)
و از آنجا به آسمان دوم رفتیم و در آنجا
دو مرد را شبیه به یکدیگر دیدم و از جبرئیل پرسیدم:اینان کیاناند؟گفت:هر دو پسر
خاله یکدیگر یحیى و عیسى(ع)هستند،بر آنها سلام کردم و پاسخ داده تهنیت ورود به من
گفتند و فرشتگان زیادى راکه به تسبیح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده کردم.
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتیم و در
آنجا مرد زیبایى را دیدم که زیبایى او نسبت به دیگران همچون ماه شب چهارده نسبت به
ستارگان بود و چون نامش را پرسیدم جبرئیل گفت :این برادرت یوسف است،بر او سلام کردم
و پاسخ داده و تهنیت و تبریک گفت و فرشتگان بسیارى را نیز در آنجا دیدم.
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتیم و
مردى را دیدم و چون از جبرئیل پرسیدم گفت:او ادریس است که خدا وى را به اینجا
آورده،بر او سلام کردم پاسخ داد و براى من آمرزش خواست و فرشتگان بسیارى را مانند
آسمانهاى پیشین مشاهده کردم و همگى براى من و امت من مژده خیر دادند.
سپس به آسمان پنجم رفتیم و در آنجا مردى
را به سن کهولت دیدم که دورش را گروهى از امتش گرفته بودند و چون پرسیدم
کیست؟جبرئیل گفت:هارون بن عمران است،بر او سلام کرده و پاسخ داد و فرشتگان بسیارى
را مانند آسمانهاى دیگر مشاهده کردم.
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتیم و در
آنجا مردى گندمگون و بلند قامت را دیدم که مىگفت :بنى اسرائیل پندارند من
گرامىترین فرزندان آدم در پیشگاه خدا هستم ولى این مرد از من نزد خدا گرامىتر است
و چون از جبرئیل پرسیدم:کیست؟گفت:برادرت موسى بن عمران است،بر او سلام کردم جواب
داد و همانند آسمانهاى دیگر فرشتگان بسیارى را در حال خشوع دیدم.
سپس به آسمان هفتم رفتیم و در آنجا به
فرشتهاى برخورد نکردم جز آنکه گفت:اى محمد حجامت کن و به امت خود نیز سفارش حجامت
را بکن و در آنجا مردى را که موى سر و صورتش سیاه و سفید بود و روى تختى نشسته بود
دیدم و جبرئیل گفت،او پدرت ابراهیم است،بر او سلام کرده جواب داد و تهنیت و تبریک
گفت،و مانند فرشتگانى را که در آسمانهاى پیشین دیده بودم در آنجا دیدم،و سپس
دریاهایى از نور که از درخشندگى چشم را خیره مىکرد و دریاهایى از ظلمت و تاریکى و
دریاهایى از برف و یخ لرزان دیدم و چون بیمناک شدم جبرئیل گفت:این قسمتى ازمخلوقات
خداست.
و در حدیثى است که فرمود:چون به حجابهاى
نور رسیدم جبرئیل از حرکت ایستاد و به من گفت :برو!
در حدیث دیگرى فرمود:از آنجا به«سدرة
المنتهى»رسیدم و در آنجا جبرئیل ایستاد و مرا تنها گذارده گفت:برو!گفتم:اى جبرئیل
در چنین جایى مرا تنها مىگذارى و از من مفارقت مىکنى؟گفت :اى محمد اینجا آخرین
نقطهاى است که صعود به آن را خداى عز و جل براى من مقرر فرموده و اگر از اینجا
بالاتر آیم پر و بالم مىسوزد، (27) آن گاه با
من وداع کرده و من پیش رفتم تا آن گاه که در دریاى نور افتادم و امواج مرا از نور
به ظلمت و از ظلمت به نور وارد مىکرد تا جایى که خداى تعالى مىخواست مرا متوقف
کند و نگهدارد آن گاه مرا مخاطب ساخته با من سخنانى گفت.
و در اینکه آن سخنانى که خدا به آن حضرت
وحى کرده چه بوده است در روایات به طور مختلف نقل شده و قرآن کریم به طور اجمال و
سربسته مىگوید:
«فأوحى الى عبده ما أوحى»
[پس وحى کرد به بندهاش آنچه را وحى
کرد]
و از این رو برخى گفتهاند:مصلحت نیست
در این باره بحث شود زیرا اگر مصلحت بود خداى تعالى خود مىفرمود،و بعضى هم
گفتهاند:اگر روایت و دلیل معتبرى از معصوم وارد شد و آن را نقل کرد،مانعى در اظهار
و نقل آن نیست.
و در تفسیر على بن ابراهیم آمده که آن
وحى مربوط به مسئله جانشینى و خلافت على بن ابیطالب (ع)و ذکر برخى از فضایل آن حضرت
بوده،و در حدیث دیگر است که آن وحى سه چیز بود:1.وجوب نماز 2.خواتیم سوره بقره
3.آمرزش گناهان ازجانب خداى تعالى غیر از شرک.در حدیث کتاب بصائر است که خداوند
نامهاى بهشتیان و دوزخیان را به او وحى فرمود.
و به هر صورت رسول خدا(ص)فرمود:پس از
اتمام مناجات با خداى تعالى بازگشتیم و از همان دریاهاى نور و ظلمت گذشته در«سدرة
المنتهى»به جبرئیل رسیدم و به همراه او بازگشتیم.
روایات دیگرى در این باره
درباره چیزهایى که رسول خدا(ص)آن شب در
آسمانها و بهشت و دوزخ و بلکه روى زمین مشاهده کرد روایات زیاد دیگرى نیز به طور
پراکنده وارد شده که ما در زیر قسمتى از آنها را انتخاب کرده و براى شما نقل
مىکنیم:
در احادیث زیادى که از طریق شیعه و اهل
سنت از ابن عباس و دیگران نقل شده آمده است که رسول خدا(ص)صورت على بن ابیطالب را
در آسمانها مشاهده کرد و یا فرشتهاى را به صورت آن حضرت دید و چون از جبرئیل پرسید
در جواب گفت:چون فرشتگان آسمان اشتیاق دیدار على (ع)را داشتند خداى تعالى این فرشته
را به صورت آن حضرت خلق فرمود و هر زمان که ما فرشتگان مشتاق دیدار على بن ابیطالب
مىشویم به دیدن این فرشته مىآییم.
و در حدیث نیز آمده که صورت ائمه
معصومین پس از على(ع)را تا حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشریف در سمت راست عرش
مشاهده کرد و چون پرسید بدان حضرت گفته شد که اینان حجتهاى الهى پس از تو در روى
زمین هستند و آخرین ایشان کسى است که از دشمنان خدا انتقام گیرد .
و نیز روایت شده که رسول خدا(ص)فرمود:در
آن شب خداوند مرا مأمور کرد که على بن ابیطالب را پس از خود به جانشینى و خلافت
منصوب دارم و فاطمه را به همسرى او درآورم.
و در چند حدیث نیز آمده که خداى تعالى و
پیمبرانى را که دیدم از من سؤال مىکردند وصى خود على را چه کردى؟پاسخ مىدادم:او
را در میان امت خود بهجاى نهادم و آنها مىگفتند :خوب کسى را جانشین خویش در میان
امت قرار دادى.
و در حدیثى که صدوق(ره)در امالى نقل
کرده چون رسول خدا(ص)به آسمان رفت پیرمردى را دید که در زیر درختى نشسته و بچههایى
اطراف او را گرفتهاند،از جبرئیل پرسید:این مرد کیست؟گفت :پدرت ابراهیم
است،پرسید:این کودکان که اطراف او هستند کیستند؟گفت:اینها فرزندان مردمان با ایمانى
هستند که از دنیا رفتهاند و اکنون ابراهیم به آنها غذا مىدهد،سپس از آنجا گذشت و
پیرمرد دیگرى را دید که روى تختى نشسته و چون نظر به جانب راست خود مىکند خوشحال و
خندان مىشود و هرگاه به سمت چپ خود مىنگرد گریان مىگردد،به جبرئیل فرمود:این
پیرمرد کیست؟پاسخ داد:این پدرت آدم است که هرگاه مىبیند کسى داخل بهشت مىشود
خوشحال و خندان مىگردد و چون کسى را مشاهده مىکند که به دوزخ مىرود گریان و
اندوهناک مىشود...
تا آنجا که مىگوید:
...در آن شب خداى تعالى پنجاه
نماز بر او و بر امت او واجب کرد و چون باز مىگشت عبورش به حضرت موسى افتاد
پرسید:خداى تعالى چقدر نماز بر امت تو واجب کرد؟رسول خدا(ص)فرمود :پنجاه نماز،موسى
گفت:بازگرد و از خدا بخواه تخفیف دهد!رسول خدا(ص)بازگشت و تخفیف گرفت،ولى دوباره
موسى گفت:بازگرد و تخفیف بگیر،زیرا امت تو(از این نظر)ضعیفترین امتها هستند و از
این رو بازگرد و تخفیف دیگرى بگیر چون من در میان بنى اسرائیل بودهام و آنها طاقت
این مقدار را نداشتند،و به همین ترتیب چند بار رسول خدا(ص)بازگشت و تخفیف گرفت تا
آنکه خداى تعالى نمازها را روى پنج نماز مقرر فرمود:و چون باز موسى گفت:بازگرد،رسول
خدا(ص)فرمود :دیگر از خدا شرم مىکنم که به نزدش بازگردم (28)
و چون به ابراهیم خلیل الرحمان برخورد از پشت سر صدا زد:اى محمد امت خود را
از جانب من سلام برسان و به آنها بگو:بهشت آبش گوارا و خاکش پاک و پاکیزه ودشتهاى
بسیارى خالى از درخت دارد و با ذکر جمله«سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله
و الله اکبر و لا حول و لا قوة الا بالله»درختى در آن دشتها غرس مىگردد،امت خود را
دستور ده تا درخت در آن زمینها زیاد غرس کنند. (29)
شیخ طوسى(ره)در امالى از امام صادق(ع)از
رسول خدا(ص)روایت کرده که فرمود:در شب معراج چون داخل بهشت شدم قصرى از یاقوت سرخ
دیدم که از شدت درخشندگى و نورى که داشت درون آن از بیرون دیده مىشد و دو قبه از
در و زبرجد داشت از جبرئیل پرسیدم:این قصر از کیست؟گفت :از آن کسى که سخن پاک و
پاکیزه گوید،و روزه را ادامه دهد(و پیوسته گیرد)و اطعام طعام کند،و در شب هنگامى که
مردم در خوابند تهجدـو نماز شبـانجام دهد،على(ع)گوید:من به آن حضرت عرض کردم:آیا در
میان امت شما کسى هست که طاقت این کار را داشته باشد؟فرمود:هیچ مىدانى سخن پاک
گفتن چیست؟عرض کردم:خدا و پیغمبر داناترند فرمود:کسى که بگوید:«سبحان الله و الحمد
لله و لا اله الا الله و الله اکبر»هیچ مىدانى ادامه روزه چگونه است؟گفتم :خدا و
رسولش داناترند،فرمود:ماه صبرـیعنى ماه رمضانـرا روزه گیرد و هیچ روز آن را افطار
نکند و هیچ دانى اطعام طعام چیست؟گفتم:خدا و رسولش داناترند،فرمود:کسى که براى عیال
و نانخوارانـخود (از راه مشروع)خوراکى تهیه کند که آبروى ایشان را از مردم حفظ
کند،و هیچ مىدانى تهجد در شب که مردم خوابند چیست؟عرض کردم:خدا و رسولش
داناترند،فرمود:کسى که نخوابد تا نماز عشا آخر خود را بخواند (30)
ـدر آن وقتى که یهود و نصارى و مشرکین مىخوابندـ.و در حدیثى که مجلسى(ره)در
بحار الانوار از کتاب مختصر حسن بن سلیمان به سندش از سلمان فارسى روایت کرده رسول
خدا(ص)در داستان معراج فرمود:چون به آسمان اول رفتیم قصرى از نقره سفید دیدم که دو
فرشته بر در آن دربانى مىکردند،به جبرئیل گفتم:بپرس این قصر از کیست؟و چون پرسید
آن دو فرشته پاسخ دادند:از جوانى از بنى هاشم،و چون به آسمان دوم رفتیم قصرى بهتر
از قصر قبلى از طلاى سرخ دیدم که به همانگونه دو فرشته بر در آن بودند و چون به
جبرئیل گفتم و پرسید آن دو فرشته نیز در پاسخ گفتند:از جوانى از بنى هاشم است.و در
آسمان سوم قصرى از یاقوت سرخ به همان گونه دیدم و چون از دو فرشته نگهبان آن
پرسیدیم گفتند:مال جوانى است از بنى هاشم و در آسمان چهارم قصرى به همان گونه از در
سفید بود و چون جبرئیل پرسید؟باز هم دو فرشته نگهبان قصر گفتند:از جوانى از بنى
هاشم است.
و چون به آسمان پنجم رفتیم چنان قصرى از
در زردرنگ بود و چون جبرئیل به دستور من صاحب آن را پرسید گفتند:مال جوانى از بنى
هاشم است و در آسمان ششم قصرى از لؤلؤ و در آسمان هفتم از نور عرش خدا قصرى بود و
چون جبرئیل پرسید باز همان پاسخ را دادند.
و چون بازگشتیم آن قصرها را در هر
آسمانى به حال خود دیدیم به جبرئیل گفتم بپرس:این جوان بنى هاشمى کیست؟و همه جا
فرشتگان نگهبان گفتند:او على بن ابیطالب(ع)است.
حاجت جبرئیل
این حدیث را که متضمن فضیلتى از
خدیجهـبانوى بزرگوار اسلامـمىباشد بشنوند:
عیاشى در تفسیر خود از ابو سعید خدرى
روایت کرده که رسول خدا(ص)فرمود:
در آن شبى که جبرئیل مرا به معراج برد
چون بازگشتیم بدو گفتم:اى جبرئیل آیا حاجتى دارى؟گفت :حاجت من آن است که خدیجه را
از جانب خداى تعالى و از طرف من سلام برسانى و رسول خدا (ص)چون خدیجه را دیدار کرد
سلام خداوند وجبرئیل را به خدیجه رسانید و او در جواب گفت :
«ان الله هو السلام و منه السلام و الیه
السلام و على جبرئیل السلام».
خبر دادن رسول خدا(ص)از
کاروان قریش
ابن هشام در سیره در ذیل حدیث معراج از
ام هانى روایت کرده که گوید:رسول خدا(ص)آن شب را در خانه من بود و نماز عشاء را
خواند و بخفت،ما هم با او به خواب رفتیم،نزدیکیهاى صبح بود که ما را بیدار کرد و
نماز صبح را خوانده ما هم با او نماز گزاردیم آن گاه رو به من کرده فرمود:اى ام
هانى من امشب چنانکه دیدید نماز عشاء را با شما در این سرزمین خواندم سپس به بیت
المقدس رفته و چند نماز هم در آنجا خواندم و چنانکه مشاهده مىکنید نماز صبح را
دوباره در اینجا خواندم.
این سخن را فرموده برخاست که برود من
دست انداخته دامنش را گرفتم به طورى که جامهاش پس رفت و بدو گفتم:اى رسول خدا این
سخن را که براى ما گفتى براى دیگران مگو که تو را تکذیب کرده و مىآزارند،فرمود:به
خدا!براى آنها نیز خواهم گفت!
ام هانى گوید:من به کنیزک خود که از اهل
حبشه بود گفتم:به دنبال رسول خدا(ص)برو و ببین کارش با مردم به کجا مىانجامد و
گفتگوى آنها را براى من بازگوى.
کنیزک رفت و بازگشته گفت:چون رسول
خدا(ص)داستان خود را براى مردم تعریف کرد با تعجب پرسیدند:نشانه صدق گفتار تو چیست
و ما از کجا بدانیم تو راست مىگویى؟فرمود:نشانهاش فلان کاروان است که من هنگام
رفتن به شام در فلانجا دیدم و شترانشان از صداى حرکت براق رم کرده یکى از آنها فرار
کرد و من جاى آن را به ایشان نشان دادم و هنگام بازگشت نیز در منزل ضجنان(25 میلى
مکه) به فلان کاروان برخوردم که همگى خواب بودند و ظرف آبى بالاى سر خود گذارده
بودند و روى آن را با سرپوشى پوشانده بودند و کاروان مزبور هم اکنون از دره تنعیم
وارد مکه خواهند شد،و نشانهاش آن است که پیشاپیش آنها شترى خاکسترى رنگ است و دو
لنگه بار روى آن شتر است که یک لنگه آن سیاه مىباشد.و چون مردم این سخنان را
شنیدند به سوى دره تنعیم رفته و کاروان را با همان نشانیها که فرموده بود مشاهده
کردند که از دره تنعیم وارد شد و چون آن کاروان دیگر به مکه آمد و داستان رم کردن
شتران و گم شدن آن شتر را از آنها جویا شدند همه را تصدیق کردند.
محدثین شیعه رضوان الله علیهم نیز به
همین مضمونـبا مختصر اختلافىـروایاتى نقل کردهاند و در پایان برخى از آنها چنین
است که چون صدق گفتار آن حضرت معلوم شد و راهى براى تکذیب و استهزا باقى نماند
آخرین حرفشان این بود که گفتند:این هم سحرى دیگر از محمد!
ابو طالب و معراج
یعقوبى در تاریخ خود داستان معراج را به
اشاره و اختصار نقل کرده و دنبال آن مىنویسد در آن شب ناگهان ابو طالب متوجه شد که
رسول خدا(ص)گم شده است،ترسید مبادا قریش او را غافلگیر کرده و به قتلش رسانیده
باشند از این رو هفتاد نفر از فرزندان عبد المطلب را جمع کرد و به هر کدام شمشیرى
داد و گفت:هر یک از شما پهلوى مردى از قریش جلوس کنید تا اگر مرا دیدید با محمد
آمدم کارى انجام ندهید و گرنه هر یک از شما مردى را که پهلوى اوست به قتل برساند و
منتظر من نباشید و چون رسول خدا(ص)را در خانه ام هانى دیدند نزد ابو طالب آورده و
او نیز آن حضرت را به نزد قریش آورد و چون از جریان مطلع شدند موضوع براى آنها
بسیار بزرگ جلوهگر کرد و دانستند که ابو طالب بسختى از او دفاع مىکند و از این رو
هم عهد شدند که آن حضرت را بیازارند.
نگارنده گوید:پیش از این ذکر شد که میان
اهل حدیث و تاریخ در وقت معراج و اینکه چه سالى اتفاق افتاد اختلاف است و این نقل
روى آن است که معراج در زمان حیات ابو طالب اتفاق افتاده باشد چنانکه بیشتر مورخین
همین عقیده را دارند.
در پایان این فصل تذکر این مطلب نیز
لازم است که روى هم رفته از روایات چنیناستفاده مىشود که معراج رسول خدا(ص)به
آسمانها بیش از یک بار اتفاق افتاده و بعید نیست پارهاى از اختلافات نیز که در
تاریخ وقوع معراج و کیفیت آن در روایات دیده مىشود از همین جا سرچشمه گرفته و هر
کدام به یکى از آنها مربوط باشد.و اکنون در پایان ذکر این معجزه بد نیست به طور
فشرده درباره وقوع آن بحث کوتاهى داشته باشیم.
بحثى کوتاه درباره معراج و شق
القمر و معجزات دیگر
ما در خلال بحثهاى گذشته در چند جا
گفتهایم که اگر مطلبى از نظر قرآن و حدیث ثابت شد ما به حکم اسلام آن را مىپذیریم
و وقت خود و خواننده محترم را به اشکال تراشیها و توجیه و تأویلها نمىگیریم.
مسئله معراج جسمانى رسول خدا(ص)و
همچنین مسئله شق القمرـکه هر دو در سالهاى آخر بعثتـو فاصله میان شروع محاصره بنى
هاشم در شعب ابى طالب و وفات جناب ابو طالب اتفاق افتاده از مطالبى است که از نظر
قرآن،حدیث و سخنان بزرگان از علم و حدیث به اثبات رسیده و از معجزات مسلم آن حضرت
به شمار رفته که بحث بیشتر درباره اثبات آن و ذکر دلایل،نقلى و اجماع در کلمات
بزرگان ما را از شیوه نگارش تاریخ خارج مىسازد و خواننده محترم مىتواند به
کتابهاى کلامى،تاریخى و حدیثى که در این باره نوشته و بحث کردهاند مراجعه نماید .
(30)
زیرا ما وقتى مسئله نبوت را پذیرفتیم و
به«غیب»ایمان آورده و معجزه را قبول کردیم دیگر جایى براى بحث و رد و ایراد و تأویل
و توجیه باقى نمىماند،مگر با کدام تجزیه و تحلیل مادى مسئله شکافتن سنگ سخت با
ضربه چوب و بیرون آمدن دوازده چشمه آب گوارا قابل توجیه است (31) ،و با
کدام حساب ظاهرى حاضر کردنتخت بلقیس در یک چشم بر هم زدن از صنعا به بیت المقدس
قابل درک و قبول است (32) ،و با کدام وسیلهاىـجز معجزهـمىتوان عصاى
چوبى را به اژدهایى بزرگ«ثعبان مبین»تبدیل نمود (33) ،و یا با زدن همان
عصاى چوبین به دریا مىتوان آن را شکافت،و دوازده شکاف در آن پدیدار کرد، (34)
و لشکرى عظیم را از آن دریا عبور داد.
اینها و امثال اینها معجزاتى است که در
قرآن کریم آمده و روایات صحیحه اثبات آنها را تضمین کرده که از آن جمله است معجزه
معراج جسمانى و«شق القمر»و در برابر آنها نمىتوان با تئوریها و فرضیههایى
همچون«محال بودن خرق و التیام در افلاک»و هیئت بطلمیوسى (35) که سالها و
قرنها به عنوان یک قانون مسلم علم هیئت مورد قبول دانشمندان بوده و امروزه بطلان آن
به اثبات رسیده و به صورتمضحکهاى درآمده است به تأویل و توجیه این آیات و روایات
دست زد،چنانکه برخى در گذشته و یا امروز متأسفانه این کار را کردهاند.
اساس این توجیهات و تأویلات آن است که
ظاهرا اینان معناى صحیح«نبوت»و«وحى»و ارتباط انبیا را با عالم غیب و حقیقت جهان
هستى را ندانسته و یا همه را خواستهاند با فکر مادى و عقل ناقص خود فهمیده و تجزیه
و تحلیل کنند،و قدرت لایزال و بى انتهاى آفریدگار جهان را از یاد بردهاند و در
نتیجه به چنین تأویلاتى دست زدهاند و گرنه به گفته«ویلیم جونز» (36) :
«آن قدرت بزرگى که این عالم را آفرید از
اینکه چیزى از آن کم کند یا چیزى بر آن بیفزاید عاجز و ناتوان نخواهد بود!»و به
گفته آن دانشمند دیگر اسلامى«دکتر محمد سعید بوطى» (37) اطراف وجود ما و
بلکه خود وجودمان را همه گونه معجزهاى فرا گرفته ولى به خاطر انس و الفتى که ما با
آنها پیدا کردهایم براى ما عادى شده و آنها را معمولى مىدانیم در صورتى که در
حقیقت هر کدام معجزه و یا معجزاتى شگفت انگیز است.
مگر این ستارگان بى شمار،و حرکت این
افلاک،و قانون جاذبه زمین و یا ستارگان دیگر،و حرکت ماه و خورشید،و این نظم دقیق و
حساب شده،و خلقت این همه موجودات ریز و درشت بلکه خلقت خود انسانـکه آن دانشمند
بزرگ او را موجود ناشناخته نامیدهـو گردش خون در بدن،مسئله روح،و مسئله مرگ و
حیات،و هزاران مسئله پیچیده و مرموز دیگرى که در وجود انسان و خلقت حیوانات و
موجودات دیگر به کار رفته و موجود است معجزه نیست!
با اندکى تأمل و دقت انسان به اعجاز
همگى پى برده و همه را معجزه مىداند ولى از آنجا که مأنوس و مألوف بوده براى ما
صورت عادى پیدا کرده و از حالت اعجازى آنها غافل شدهایم .
بارى همان گونه که گفتیم:در مسئله معراج
و شق القمر هر چه را براى ما از نظر قرآن و حدیث صحیح به اثبات رسیده مىپذیریم،و
اما پارهاى از روایات غیر صحیح و بهاصطلاح«شاذ»ى را که در کتابها دیده
مىشود،مانند آنکه در مسئله شق القمر نقل شده که ماه به دو نیم شد و به گریبان رسول
خدا رفت و سپس نیمى از آستین راست و نیمى از آستین چپ آن حضرت خارج شده و دوباره به
آسمان رفت و به یکدیگر چسبید.
نمىپذیریم و بلکه این گونه نقلها را
مجعول مىدانیم.
و یا پارهاى از خصوصیات و روایاتى که
در داستان معراج و مشاهدات رسول خدا(ص)در آسمانها و بهشت و دوزخ آمده و روایت صحیح
و نقل معتبرى آن را تایید نکرده ما نمىپذیریم و اصرارى هم به قبول آن نداریم.
در پایان،تذکر این نکته هم لازم است که
با اینکه قدرت خداى تعالى محدود به حدى نیست ولى معجزه بر محال عقلى تعلق
نمىگیرد،و آنچه مورد تعلق معجزه قرار مىگیرد امورى است که به طور عادى محال به
نظر مىرسد،مثلا تبدیل چوبى بى جان به صورت حیوانى جاندار عقلا محال نیست،و یکى از
نوامیس خلقت و قوانین منظم این جهان هستى است و هر روز میلیاردها جسم بى جان و جماد
است که به صورت نبات و حیوان در مىآید،و به تعبیر ملاى رومى از جمادى میرد
و«نامى»شود،و از«نما»میرد به حیوان سر زند،و از عالمى به عالم دیگر رخت بر مىکشد،و
یا اگر انسانى بخواهد از جایى به جاى دور دیگرى منتقل گردد،و یا جسمى را بخواهند از
شهرى به شهرى جابهجا کنند به طور عادى ساعتها و یا روزها و ماهها وقت لازم دارد،که
معجزه این فاصله و وقت را با قدرت الهى مىگیرد چنانکه با پیشرفت وسایل و صنعت و به
کمک عقل و فکر بشر توانستهاند مقدارى از این کار را با ابزار علمى انجام دهند،و در
علم کشاورزى آن قدر پیشرفت کردهاند که بر طبق برخى از خبرها توانستهاند تخم گوجه
فرنگى را در زمین بکارند و با کودهاى مخصوص و مدرنیزه کردن کار،پس از 18 روز گوجه
فرنگى تازه از بوته آن بچینند،و یا امروزه مىشنویم سفینههایى ساختهاند که دور
کره زمین را در فاصله یک ساعت و ده دقیقه مىپیماید،در صورتى که اگر صد سال پیش کسى
ادعا مىکرد که ممکن است روزى چنین کارى انجام شود مردم جهان آن را انکار کرده
گوینده را به دیوانگى منسوب مىداشتند،وشاید همانند گالیله بیچاره که کرویت زمین را
کشف و اظهار کرد او را به دار مىآویختند،و یا به زندان مىافکندند.و این نکته هم
فراموش نشود که طبق قانون علیت و اسباب،معجزه را نیز علت و سببى است غیر مریى که آن
قدرت بى انتهاى حق تعالى،و امر و اذن پروردگار متعال است،چنانکه خداى تعالى در سوره
مؤمن فرماید:
«و ما کان لرسول أن یأتى بآیة الا
باذن الله فاذا جاء امر الله قضى بالحق...» (38)
و به گفته ملاى رومى که اشعار او را در
داستان اصحاب فیل خواندید:
هست بر اسباب اسبابى دگر
در سبب منگر در آن افکن نظر (39)
وفات ابو طالب و خدیجه
پیش از این گفته شد که مشرکین انواع
آزار و صدمه را نسبت به رسول خدا(ص)انجام مىدادند و بیش از همه عموى آن حضرت ابو
لهب بود که چون خود از بنى هاشم بود در آزار بدان حضرت بى پرواتر از دیگران بود و
گروهى نیز بودند که چون صدمه بدنى نمىتوانستند بزنند در صدد مسخره و استهزاء آن
بزرگوار برآمده و خداى تعالى به عنوان مستهزئین آنها را در قرآن ذکر کرده (40)
و در آخر خداوند شر آنها را به وسیله جبرئیل از آن حضرت دور کرد و هر کدام به
بلیهاى گرفتار شده و هلاک شدند ولى با این همه احوال حمایت ابى طالب از آن حضرت
مانع بزرگى بود که آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهاى زبانى،و احیانا برخى
آزارهاى مختصر دیگر،قدمى فراتر نهند و نقشه قتل یا تبعید آن حضرت را بکشند،اما در
این میان دست تقدیردو مصیبت ناگوار براى رسول خدا(ص)پیش آورد که دشمنان آن حضرت
جرئت بیشترى در اذیت پیدا کرده و آن حضرت را در مضیقه بیشترى قرار دادند و به گفته
مورخین چند بار نقشه قتل و تبعید او را کشیده تا سرانجام نیز رسول خدا(ص)از ترس
آنها شبانه از مکه خارج شد و به مدینه هجرت کرد.
یکى مرگ ابو طالب و دیگرى فوت خدیجه بود
که طبق نقل معروف هر دو در یک سال و به فاصله کوتاهى اتفاق افتاد.
ابو طالب و خدیجه دو پشتیبان بزرگ و کمک
کار نیرومند و با وفایى براى پیشرفت اسلام و حمایت رسول خدا(ص)بودند،خدیجه با
دلدارى دادن رسول خدا(ص)و ثروت مادى خود به پیشرفت اسلام و دلگرم کردن آن حضرت کمک
مىکرد،ابو طالب نیز با نفوذ سیاسى و سیادتى که در میان قریش داشت پناهگاه و حامى
مؤثرى در برابر آزار دشمنان بود.
معروف آن است که مرگ هر دو در سال دهم
بعثت،سه سال پیش از هجرت اتفاق افتاد،و ابو طالب پیش از خدیجه از دنیا رفت و برخى
نیز مانند یعقوبى عکس آن را نوشتهاند و فاصله میان مرگ خدیجه و ابو طالب را نیز
برخى سه روز،جمعى سى و پنج روز و برخى نیز شش ماه نوشتهاند .در کتاب مصباح وفات
ابیطالب را روز بیست و ششم رجب ذکر کرده و یعقوبى وفات خدیجه را در ماه رمضان نوشته
و گوید:خدیجه دختر خویلد در ماه رمضان سه سال پیش از هجرت در سن شصت و پنج سالگى از
دنیا رفت...
ـو پس از چند سطرـگوید:و ابو طالب سه
روز پس از خدیجه در سن هشتاد و شش سالگى از دنیا رفت و برخى هم سن او را نود سال
نوشتهاند.
ابن هشام در سیره مىنویسد:هنگامى که
بیمارى ابو طالب سخت شد قریش با یکدیگر گفتند:کار محمد بالا گرفته و افراد سرشناس و
دلیرى چون حمزة بن عبد المطلب نیز دین او را پذیرفتهاند اگر ابو طالب از میان برود
بیم آن مىرود که محمد به جنگ ما برخیزد خوب است تا ابو طالب زنده است به نزد او
رفته و با وساطت او از محمد پیمانى(پیمان عدم تعرض)بگیریم که ما و او به کار همدیگر
کارى نداشتهباشیم و به دنبال این گفتگو عتبه،شیبه،ابو جهل،امیة بن خلف،ابو سفیان و
چند تن دیگر به خانه ابو طالب آمده و پس از احوالپرسى و عیادت گفتند :اى ابو طالب
مقام و شخصیت تو در میانه قریش چنان است که خود مىدانى و اکنون بیمارى تو سخت شده
و بیم آن مىرود که این بیمارى تو را از پاى درآورد،و از سوى دیگر اختلاف ما را با
برادرزادهات محمد مىدانى،خواهشى که ما از تو داریم آن است که او را به اینجا دعوت
کنى و از او بخواهى تا دست از مخالفت با ما و اعمال و رفتار و آیین ما بردارد،ما
نیز مخالفت با او نخواهیم کرد و در مرام و آیینش او را آزاد خواهیم گذارد.
ابو طالب به دنبال رسول خدا(ص)فرستاد و
چون حضرت حاضر شد جریان را بدو گفت و رسول خدا (ص)در جواب فرمود:
ـمن از اینها چیزى نمىخواهم جز گفتن یک
کلمه که آن را بگویند و بر تمام عرب سیادت و آقایى کرده عجم را نیز زیر قدرت و
فرمان خود گیرند!
ابو جهل گفت:به حق پدرت سوگند ما حاضریم
به جاى یک کلمه ده کلمه بگوییم،بگو آن یک کلمه چیست؟فرمود:آن کلمه این است که
بگویید:«لا اله الا الله»و به دنبال آن از بت پرستى دست باز دارید...
ابو جهل و دیگران نگاهى به هم کرده
دستها را(به عنوان مخالفت با این حرف)به هم زده گفتند :آیا مىخواهى همه خدایان را
یک خدا قرار دهى!براستى که این کارى شگفت انگیز است!و به دنبال آن به یکدیگر
گفتند:به خدا این مرد حاضر به هیچ گونه قول و پیمانى با ما نیست برخیزید و به دنبال
کار خود بروید.
هنگامى که خبر مرگ ابو طالب را به رسول
خدا(ص)دادند اندوه بسیارى آن حضرت را فرا گرفت و بیتابانه خود را به بالین ابو طالب
رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست کشید آن گاه
فرمود:عموجان در کودکى مرا تربیت کردى و در یتیمى کفالت و سرپرستى نمودى و در بزرگى
یارى و نصرتم دادى خدایت از جانب من پاداش نیکو دهد،و در وقت حرکت دادن جنازه
پیشاپیش آن مىرفت و دربارهاش دعاى خیر مىفرمود.
در بالین خدیجه
هنوز مدت زیادى و شاید چند روزى از مرگ
ابو طالب و آن حادثه غم انگیز نگذشته بود که رسول خدا(ص)به مصیبت اندوه بار تازهاى
دچار شده بدن نحیف همسر مهربان و کمک کار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و
با اندوهى فراوان در کنار بستر او نشسته و مراتب تأثر خود را از مشاهده آن حال به
وى ابلاغ فرمود آن گاه براى دلدارى خدیجه جایگاهى را که خدا در بهشت براى وى مهیا
فرموده بود بدو اطلاع داده و خدیجه را خورسند ساخت.
هنگامى که خدیجه از دنیا رفت رسول
خدا(ص)جنازه او را برداشته و در«حجون»(مکانى در شهر مکه)دفن کرد،و چون خواست او را
در قبر بگذارد،خود به میان قبر رفت و خوابید و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و
خاک روى آن ریخت.
در تاریخ یعقوبى است که چون خدیجه از
دنیا رفت فاطمه(ع)نزد پدر آمده دست به دامن او آویخت و با چشم گریان مىگفت:مادرم
کجاست؟در این وقت جبرئیل نازل شده عرض کرد:به فاطمه بگو:خداى تعالى در بهشت خانهاى
براى مادرت بنا کرده که در آنجا دیگر هیچ گونه دشوارى و رنجى ندارد.
این دو مصیبت ناگوار آن هم در این فاصله
کوتاه به مقدار زیادى در روحیه رسول خدا(ص)و بلکه در پیشرفت اسلام و هدف مقدس آن
حضرت اثر داشت و کار تبلیغ دین را بر او دشوار ساخت تا بدانجا که از عروة بن زبیر
نقل شده که گوید:روزى همچنان که رسول خدا(ص)در کوچههاى مکه مىگذشت مقدارى خاک بر
سرش ریختند و حضرت با همان وضع به خانه آمد،یکى از دختران آن بزرگوار که آن حال را
مشاهده کرد از جا برخاسته و از مشاهده آن وضع به گریه افتاد و با همان حال گریه
مشغول پاک کردن خاکها شد،پیغمبر خدا او را دلدارى داده فرموده:
دخترکم گریه مکن که خدا پدرت را محافظت
و نگهبانى خواهد کرد و گاهى نیز مىفرمود:تا ابو طالب زنده بود قریش نسبت به من
چنین رفتار ناهنجارى نداشتند.
و اینک چند جمله درباره ایمان
ابو طالب
در اینجا قبل از اینکه وارد بحث دیگرى
بشویم لازم است چند جملهاى درباره ایمان ابو طالبـکه متأسفانه برخى از نویسندگان
اهل سنت دربارهاش تردید کردهاندـذیلا براى شما ذکر کرده و به دنبال بحث بعدى
برویم،گرچه مطلب از نظر ما و هر شیعه دیگرى مسلم و جاى بحث نیست.
این مطلب مسلم است که چون پس از شهادت
امیر المؤمنین(ع)دستگاه خلافت و زمامدارى مسلمانان به دست بنى امیه و پس از آن به
دست بنى عباس افتاد آنها نیز بنى هاشم و بخصوص فرزندان امیر المؤمنین(ع)را رقیب خود
در خلافت مىپنداشتند و براى کوبیدن رقیب و استقرار پایههاى حکومت خود از هیچ گونه
تبلیغ به نفع خود و تهمت و افترا و انکار فضیلت رقیب دریغ نداشتند اگر چه منجر به
انکار فضیلت رهبر اسلام و اهانت به شخص پیغمبر گرامى و شریعت مقدسه اسلام گردد.چون
براى آنها هدف اساسى و مسئله اصلى همان حکومت و ریاست بود و بقیه همگى وسیله
بودند،و این مطلب براى هر محقق و متتبع بى نظر و منصفى قابل تردید نیست.
و ظاهرا براى هر کسى که کمترین آشنایى
با تاریخ اسلام داشته باشد اثبات این مطلب نیازى به اقامه دلیل و برهان،و ذکر شاهد
تاریخى و حدیثى ندارد.
تا جایى که مىتوانستند فضایل امیر
المؤمنین(ع)و هر کس را که به آن بزرگوار ارتباط و بستگى داشت انکار کرده و در برابر
حدیثى در مذمت ایشان به وسیله ایادى خود جعل مىکردند .
ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه گوید
(41) :
«معاویه مردم شام و عراق و دیگران را
مأمور ساخت تا در منابر و مجامع على(ع)را دشنام داده و از او بیزارى جویند،و این
کار عملى گردید،و در زمان بنى امیه این جریان سنتى شد تا اینکه عمر بن عبد العزیز
از آن جلوگیرى کرد.»
و از ابى عثمان روایت کرده که جمعى از
بنى امیه به معاویه گفتند:تو اکنون بهآرزوى خود رسیدى خوب است جلوى لعن این مرد را
بگیرى؟
گفت:نه به خدا،تا وقتى که خردسالان به
لعن او بزرگ شوند و بزرگ سالان با آن پیر گردند .و سپس داستانهایى درباره کسانى که
نسبت به على(ع)عداوت داشته و از معاویه پول مىگرفتند و در مذمت امیر المؤمنین حدیث
جعل مىکردند نقل کرده و اسامى آنها را ذکر مىکند مانند ابو هریره،مغیرة بن
شعبه،عروة بن زبیر،زهرى و سمرة بن جندب،انس بن مالک،سعید بن مسیب،ولید بن عقبه و
امثال ایشان (42) و از هر کدام نیز برخى از احادیث جعلى آنها را ذکر
مىکند.
و در همین رابطه فضایل بسیارى را از
فاطمه زهرا(ع)و بانوى محترم آن بزرگوار و حسن و حسین(ع)و دیگر فرزندان آن حضرت و
ابو طالب،جعفر،عقیل،پدر و برادران آن امام مظلوم انکار کرده و علتى جز همین رابطه
با امیر المؤمنین(ع)نداشته است.
و به گفته یکى از نویسندگان:
«جناب ابو طالب هیچ جرمى و گناهى نداشته
که این چنین مورد اتهام نارواى کفر و شرک قرار گیرد جز آنکه پدر امیر
المؤمنین(ع)بوده،و در حقیقت هدف واقعى در این اتهام شنیع و ناروا فرزند برومند او
بوده که همچون خارى در چشم امویان و فرزندان زبیر و همه دشمنان اسلام فرو مىرفت،و
از اعمال خلاف و ضربههایى که مىخواستند به پیکر اسلام جوان بزنند جلوگیرى مىکرد.
و بسیار عجیب و شنیدنى است که ابو
سفیان پدر معاویه که در مجلس عثمان آشکارا گفت:سوگند بدانکه ابو سفیان بدو قسم
مىخورد که نه بهشتى وجود دارد و نه جهنمى!او مؤمن و پرهیزگار و عادل است،اما ابو
طالب و پدر امیر المؤمنین کافر و مشرک،و در گودال آتش است...!»
(43)
و گرنه کسى که با تاریخ اسلام و
حمایتهاى بى دریغ ابو طالب از رسول خدا و آیین مقدس آن حضرت یعنى اسلام آشنا باشد و
آن همه فداکارى و ایثار او را در این راه از نظر بگذراند،و سخنان و اشعار زیاد او
را که در دفاع از رسول خدا به عنوان پیامبربرگزیده از طرف خدا گفته است بشنود جاى
تردید براى او در این باره باقى نمىماند که او والاترین مؤمنان و سابقه دارترین
مسلمانان بوده است.
کسى که وقتى پیغمبر و على(ع)را مىبیند
که نماز مىخوانند و على در طرف راست آن حضرت ایستاده به جعفر فرزند دیگرش نیز
دستور مىدهد تا با آن دو نماز بگزارد و در این باره بدو مىگوید:
«صل جناح ابن عمک و صل عن یساره»
(44)
و در این باره آن اشعار معروف را
مىگوید که از آن جمله است:
ان علیا و جعفرا ثقتى
عند ملم الزمان و النوب
لا تخذلا و انصرا ابن عمکما
أخى لامى من بینهم و أبى
و الله لا اخذل النبى و لا
یخذله من بنى ذو حسب (45)
و شخصیت بزرگوارى که وقتى مسلمانان به
حبشه هجرت مىکنند قصیدهاى انشا فرموده و براى نجاشى پادشاه حبشه مىفرستد و در آن
قصیده مىگوید:
لیعلم خیار الناس ان محمدا
وزیر لموسى و المسیح بن مریم
اتانا بهدى مثل ما أتیابه
فکل بأمر الله یهدى و یعصم (46)
و یا در قصیده دیگرى که راویان شعر و
حدیث نقل کردهاند درباره آن حضرت گوید:
أمین حبیب فى العباد مسوم
بخاتم رب قاهر فى الخواتم
نبى اتاه الوحى من عند ربه
و من قال لا یقرع بها سن نادم (47)
و یا در جاى دیگر که گوید:
ألم تعلموا أنا وجدنا محمدا
رسولا کموسى خط فى اول الکتب (48)
و چون هنگام مرگ آن جناب فرا مىرسد
فرزندان عبد المطلب را گرد آورده و بدانها مىگوید :
«یا معشر بنى هاشم!أطیعوا محمدا و
صدقوه تفلحوا و ترشدوا» (49)
و اشعار و سخنان بسیارى دیگرى که هر که
خواهد باید به کتاب شریف الغدیر و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید(ط مصر،ج 3،صص
318ـ310)مراجعه نماید.و اگر بخواهیم همه را در اینجا به رشته تحریر درآوریم کتاب
جداگانهاى خواهد شد (50) و آیا کسى بعد از آن همه اشعار و سخنان بسیار
مىتواند براى تردید در ایمان ابو طالب محملى و توجیهى جز همان که گفتیم بیابد.
و مضمون سخن ابن ابى الحدید در اینجا
جالب است که مىگوید:
این اشعار را وقتى به صورت مجموع
بنگریم متواتر استـاگر چه آحاد آن متواتر نباشدـو مجموعه آنها دلالت بر امر واحد
مشترکى دارد و آن تصدیق حضرت محمد(ص)است،چنانکه هر کدام از داستانهاى شجاعت
على(ع)به صورت خبر واحد نقل شده ولى مجموع آنها متواتر است و براى ما موجب علم
بدیهى به شجاعت على(ع)مىگردد.و این تواتر مانند تواتر در اخبار سخاوت حاتم و حلم
احنف و ذکاوت ایاس و غیر اینهاست که جاى تردید در آنها نیست.
(51)
اکنون پس از ذکر این مقدمه بد
نیست بدانید روایاتى که درباره عدم ایمان ابى طالب و یا ایمان او در پایان عمر و
هنگام مرگ،و یا بودن او در گودال آتش وامثال آن رسیده سند آنها بیشتر به همان عروة
بن زبیر و یا زهرى و یا سعید بن مسیب باز مىگردد (52) که دشمنى و
انحراف آنها نسبت به امیر المؤمنین(ع)آشکار و به اثبات رسیده و یا از کسانى نقل شده
که نزد خود اهل سنت نیز متهم به دروغ و وضع حدیث هستند.
(53)
و از نظر علماى شیعه نیز مطلب اجماعى و
اتفاقى است چنانکه شیخ مفید(ره)در اوایل المقالات فرموده:
«امامیه اتفاق دارند بر اینکه ابو
طالب مؤمن از دنیا رفت» (54)
و شیخ طوسى(ره)در تبیان فرماید:
از امام باقر و صادق(ع)روایت شده
که ابو طالب مؤمن و مسلمان بود و اجماع امامیه نیز بر آن است که در آن اختلافى
ندارند. (55)
و مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار
گوید:
شیعیان اجماع دارند بر اسلام ابو
طالب،و اینکه او در آغاز کار به رسول خدا(ص)ایمان آورد و هیچ گاه بتى را پرستش
نکرد،بلکه او از اوصیاى ابراهیم(ع)بوده است... (56)
و از نظر روایات نیز بیش از حد تواتر در
این باره از رسول خدا و ائمه اطهار حدیث به ما رسیده که مرحوم علامه امینى(ره)بیش
از چهل حدیث از آنها را در کتاب شریف الغدیر (57) نقل کرده و ما براى
تیمن و تبرک به ذکر سه حدیث از آنها اکتفا مىکنیم:
1.از ابو بصیر روایت شده که گوید:به
امام باقر(ع)عرض کردم:اى آقاى من مردم مىگویند :ابو طالب در گودالى از آتش است که
مغز سرش از آن به جوش مىآید؟
فرمود:دروغ گویند به خدا
سوگند،براستى اگر ایمان ابو طالب را در کفهاى از ترازو بگذارند و ایمان این مردم
را در کفه دیگرى،قطعا ایمان ابو طالب بر ایمان ایشانمىچربد...
(58)
2.از امام سجاد(ع)درباره ایمان
ابو طالب پرسیدند که آیا مؤمن بود؟فرمود:آرى!عرض شد:در اینجا مردمى هستند که
مىپندارند او کافر بوده؟فرمود:خیلى شگفت است!آیا اینان به ابو طالب طعن زده و
ایراد مىگیرند یا به رسول خدا؟با اینکه خداى تعالى پیغمبر خود را در چند جاى قرآن
نهى فرموده از اینکه زن با ایمانى را در نزد مرد کافرى نگاه دارد!و کسى شک ندارد که
فاطمه بنت اسد از زنهایى است که به ایمان به رسول خدا سبقت جست و او پیوسته در خانه
ابو طالب و در عقد او بود تا وقتى که ابو طالب از دنیا رفت.
(59)
3.شیخ مفید(ره)به اسناد مرفوعى روایت
کرده که چون ابو طالب از دنیا رفت امیر المؤمنین (ع)به نزد رسول خدا(ص)آمده و رحلت
او را به اطلاع آن حضرت رسانید،رسول خدا(ص)سخت غمگین شد و بشدت محزون گردید سپس به
على(ع)فرمود:اى على برو و کار غسل و کفن و حنوط او را به عهده گیر و چون جنازه او
را برداشتید مرا خبر کن!امیر المؤمنین دستور رسول خدا را انجام داد و چون پیغمبر
گرامى آمد اندوهناک گشته و فرمود:اى عمو جان صله رحم کردى و پاداش خیر و نیکو
دادى!براستى که در کودکى تربیت و سرپرستى کردى،و در بزرگى یارى و کمک دادى!سپس رو
به مردم کرده فرمود:
هان به خدا سوگند من براى عموى
خود شفاعتى خواهم کرد که اهل دو عالم را به شگفت اندازد !
(60)
و در پایان تذکر این نکته لازم است که
چون طبق روایات بسیار جناب ابو طالب ایمان خود را مخفى مىداشت و براى اینکه بهتر
بتواند از رسول خدا(ص)دفاع و حمایت کند و مشرکین در برابر او موضع نگیرند و او را
از خویش بدانند اسلام خود را ظاهر نمىکرد شاید همین امر براى برخى از برادران اهل
سنت سبب اشتباه شده کهنسبت کفر به آن جناب دادهاند،و گاهى نیز شیعه را در مورد
این عقیده زیر سؤال بردهاند که اگر ابو طالب مسلمان بود چرا هیچ کجا دیده نشد نماز
بخواند و مانند فرزندانش و دیگر مسلمانان در نماز آنها شرکت جوید؟و چرا در«یوم
الدار»و ماجراى دعوت رسول خدا از خویشان سبقت به ایمان به آن حضرت نجست؟و چرا در
هیچ یک از مراسم اسلامى شرکت نمىکرد؟
و همان گونه که گفتیم پاسخ آن را ائمه
اطهار دادهاند چنانکه در یک حدیث است که امام صادق(ع)فرمود:براستى که ابو طالب
تظاهر به کفر کرد و ایمان خود را پنهان داشت،و چون وفات او فرا رسید خداى عز و جل
به رسول خدا(ص)فرمود که از مکه خارج شو که دیگر در مکه یاورى ندارى،و رسول خدا به
مدینه هجرت کرد (61) .
و در حدیث دیگرى از آن حضرت روایت
شده که فرمود:حکایت ابو طالب حکایت اصحاب کهف است که ایمان خود را مخفى داشته و
تظاهر به شرک کردند و خداى تعالى دو بار به ایشان پاداش عنایت فرمود.
(62)
سفر به طائف
از مجموع تواریخ چنین برمىآید که پس از
فوت ابو طالب و از دست دادن آن حامى و پناه بزرگ،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا در
مقابل مشرکین حامى و پناه تازهاى پیدا کند و در سایه حمایت او به دعوت آسمانى خویش
ادامه دهد،از این رو در موسم حج و ایام زیارتى دیگر به نزد قبایلى که به مکه
مىآمدند مىرفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها مىخواست او را در پناه حمایت
خود گیرند تا بهتر بتواند تبلیغ رسالت کند و از آن جمله به ایشان مىفرمود:من شما
را مجبور به چیزى نمىکنم،هر که خواهد از روى میل و رغبت دعوتم را بپذیرد و گرنه من
کسى را مجبور نمىکنم،من از شما مىخواهم مرا از نقشهاى که دشمنان براى قتل من
کشیدهاند محافظت کنید تا تبلیغ رسالت پروردگار خود را بنمایم و سرانجام هر چهخدا
مىخواهد نسبت به من و پیروانم انجام دهد.
ابو لهب نیز که همه جا مراقب بود تا
پیغمبر خدا با قبایل عرب تماس نگیرد و از پیشرفت اسلام جلوگیرى مىکرد به دنبال آن
حضرت مىآمد و مىگفت:این برادرزاده من دروغگوست سخنش را نپذیرید،و برخى هم مانند
قبیله بنى حنیفه آن حضرت را بتندى از خود راندند.
رسول خدا(ص)در این میان به فکر قبیله
ثقیف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها که در طائف سکونت داشتند استمداد کند و به
همین منظور با یکى دو نفر از نزدیکان خود چون على(ع)و زید بن حارثه و یا چنانکه
برخى گفتهاند:تنها به سوى طائف حرکت کرد (63) و در آنجا به نزد سه نفر
که بزرگ ثقیف و هر سه برادر و فرزندان عمرو بن عمیر بودند رفت،نام یکى عبد یالیل،آن
دیگرى مسعود و سومى حبیب بود.
پیغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف
شرح داد و اذیت و آزارى را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا
او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یارى کنند،اما آنها تقاضایش را نپذیرفته و هر
کدام سخنى گفتند یکى از آنها گفت:من پرده کعبه را دریده باشم اگر خدا تو را به
پیغمبرى فرستاده باشد!
دیگرى گفت:خدا نمىتوانست کسى دیگرى را
جز تو به پیامبرى بفرستد!سومىـکه قدرى مؤدبتر بود گفت:به خدا من هرگز با تو گفتگو
نمىکنم زیرا اگر تو چنانکه مىگویى فرستاده از جانب خدا هستى و در این ادعا که
مىکنى راست مىگویى پس بزرگتر از آنى که من با تو گفتگو کنم و اگر دروغ مىگویى و
بر خدا دروغ مىبندى پس شایستگى آن را ندارى که با تو گفتگویى کنم.
رسول خدا(ص)مأیوسانه از نزد آنها
برخاستـو به نقل ابن هشامـهنگام بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوى آن مجلس
را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانى که میان ایشان رد و بدل شده بود آگاه
نسازند،و این بدان جهت بود که نمىخواست سخنان عبد یالیل و برادرانش گوشزد مردم
طائف و موجب گستاخى آناننسبت بدان حضرت گردد و شاید هم نمىخواست گفتار آنها به
گوش بزرگان قریش در مکه برسد و موجب شماتت آنها شود.
اما آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده
گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنکه اوباش شهر را وادار به دشنام و
استهزاى آن حضرت کردند و همین سبب شد تا چون رسول خدا(ص)خواست از میان شهر عبور کند
از دو طرف او را احاطه کرده و زبان به دشنام و استهزا بگشایند و بلکه پس از چند روز
توقف روزى بر آن حضرت حمله کرده سنگ بر پاهاى مبارکش زدند و بدین وضع ناهنجار آن
بزرگوار را از شهر بیرون کردند.
رسول خدا(ص)به هر ترتیبى بود از دست آن
فرومایگان خود را نجات داده از شهر بیرون آمد و در سایه دیوارى از باغهاى خارج شهر
آرمید تا قدرى از خستگى رهایى یابد و خون پاهاى خود را پاک کند،و در آن حال رو به
درگاه محبوب واقعى و پناهگاه همیشگى خود یعنى خداى بزرگ کرده و شکوه حال بدو برد و
با ذکر او دل خویش را آرامش بخشید و از آن جمله گفت :
«اللهم الیک أشکو ضعف قوتى،و قلة حیلتى
و هوانى على الناس یا أرحم الراحمین،أنت رب المستضعفین و أنت ربى،إلى من تکلنى،الى
بعید یتهجمنى،أم الى عدو ملکته امرى،ان لم یکن بک على غضب فلا ابالى و لکن عافیتک
هى اوسع لى،اعوذ بنور وجهک الذى أشرقت له الظلمات و صلح علیه امر الدنیا و الآخرة
من ان تنزل بى غضبک او یحل على سخطک،لک العتبى حتى ترضى و لا حول و لا قوة الا بک».
[پروردگارا من شکوه ناتوانى و بى پناهى
خود و استهزاى مردم را نسبت به خویش به درگاه تو مىآورم اى مهربانترین مهربانها!تو
خداى ناتوانان و پروردگار منى،مرا در این حال به دست که مىسپارى؟به دست بیگانگانى
که با ترشرویى مرا برانند یا دشمنى که سرنوشت مرا بدو سپردهاى!
خداوندا!اگر تو بر من خشمناک نباشى باکى
ندارم ولى عافیت تو بر من فراختر و گواراتر است.
من به نور ذاتت که همه تاریکیها را روشن
کرده و کار دنیا و آخرت را اصلاح مىکند پناه مىبرم از اینکه خشم تو بر من فرود
آید یا سخط و غضبت بر من فرو ریزد،ملامت(یا بازخواست)حق توست تا آن گاه که خوشنود
شوى و نیرو و قدرتىجز به دست تو نیست.]باغ مزبور تاکستانى بود متعلق به عتبه و
شیبه دو تن از بزرگان مکه که خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن
بزرگوار ترحم کرده و به غلامى که در باغ داشتند و نامش«عداس»و به کیش مسیحیت بود
دستور دادند خوشه انگورى بچیند و براى آن حضرت ببرد.
عداس طبق دستور آن دو،خوشه انگورى چیده
و در ظرفى نهاد و براى رسول خدا(ص)آورد،عداس دید چون رسول خدا(ص)خواست دست به طرف
انگور دراز کند و خواست دانهاى از آن بکند«بسم الله»گفت و نام خدا را بر زبان جارى
کرد،عداس با تعجب گفت:این جمله که تو گفتى در میان مردم این سرزمین معمول نیست،رسول
خدا پرسید:
ـتو اهل کدام شهر هستى و آیین تو چیست؟
عداسـمن مسیحى مذهب و اهل نینوى هستم!
رسول خدا(ص)از شهر همان مرد
شایستهـیعنىـیونس بن متى؟
عداسـیونس بن متى را از کجا مىشناسى؟
فرمودـاو برادر من و پیغمبر خدا بود و
من نیز پیغمبر و فرستاده خدایم.
عداس که این سخن را شنید پیش آمده سر آن
حضرت را بوسید و سپس روى پاهاى خون آلود وى افتاد.
عتبه و شیبه که ناظر این جریان بودند به
یکدیگر گفتند:این مرد غلام ما را از راه به در برد.
و چون عداس به نزد آن دو برگشت از او
پرسیدند:چرا سر و دست و پاى این مرد را بوسیدى؟
گفت:کارى براى من بهتر از این کار
نبود،زیرا این مرد از چیزهایى خبر داد که جز پیغمبران کسى از آن چیزها خبر
ندارد،عتبه و شیبه بدو گفتند:
ولى مواظب باش این مرد تو را از دین و
آیینى که دارى بیرون نبرد که آیین تو بهتراز دین اوست.
و مدت توقف آن حضرت را در طائف
برخى ده روز و برخى یک ماه ذکر کردهاند. (64)
بازگشت رسول خدا(ص)به مکه
طبرسى(ره)از على بن ابراهیم نقل کرده
هنگامى که رسول خدا(ص)از طائف بازگشت و به نزدیکى مکه رسید چون به حال عمره بود و
مىخواست طواف و سعى انجام دهد در صدد برآمد تا در پناه یکى از بزرگان مکه درآید و
با خیالى آسوده از دشمنان اعمال عمره را انجام دهد،از این رو مردى از قریش را که در
خفا مسلمان شده بود دیدار کرده فرمود:به نزد اخنس بن شریق برو بدو بگو:محمد از تو
مىخواهد او را در پناه خود درآورى تا اعمال عمره خود را انجام دهد!
مرد قرشى به نزد اخنس آمد و پیغام را
رسانید و او در جواب گفت:من از قریش نیستم بلکه جزء همپیمانان آنها هستم و ترس آن
را دارم که اگر این کار را بکنم آنها مراعات پناه مرا نکنند و عملى از آنها سر زند
که براى همیشه موجب ننگ و عار من گردد.
مرد قرشى بازگشت و سخن او را به حضرت
گفت،پیغمبر به او فرمود:نزد سهیل بن عمرو برو و همین سخن را به او بگو،و چون مرد
قرشى پیغام را رسانید سهیل نپذیرفت و براى بار سوم رسول خدا(ص)او را به نزد مطعم بن
عدى فرستاد و مطعم حاضر شد که آن حضرت را در پناه خود گیرد تا طواف و سعى و عمره را
انجام دهد،و بدین ترتیب رسول خدا(ص)وارد مکه شد و براى طواف به مسجد الحرام آمد.
ابو جهل که آن حضرت را دید فریاد زد:اى
گروه قریش این محمد است که اکنون تنهاست و پشتیبانش نیز از دنیا رفته اکنون شما
دانید با او!
طعیمه بن عدى پیش رفته گفت:حرف نزن که
مطعم بن عدى او را پناه داده!
ابو جهل بیتابانه نزد مطعم آمد و گفت:از
دین بیرون رفتهاى یا فقط پناهندگى او راپذیرفتهاى؟مطعم گفت:از دین خارج نشدهام
ولى او را پناه دادهام،ابو جهل گفت:ما هم به پناه تو احترام مىگذاریم،و از آن سو
رسول خدا(ص)چون طواف و سعى را انجام داد نزد مطعم آمده و ضمن اظهار تشکر فرمود:پناه
خود را پس بگیر!مطعم گفت:چه مىشود اگر از این پس نیز در پناه من باشى؟فرمود :دوست
ندارم بیش از یک روز در پناه مشرکى به سر برم،مطعم نیز جریان را به قریش اطلاع داده
و اعلان کرد:محمد از پناه من خارج شد (65) .
فراهم شدن مقدمات هجرت
در شهر یثربـکه بعدها به مدینه موسوم
گردیدـدو قبیله به نام اوس و خزرج زندگى مىکردند و در مجاورت ایشان نیز تیرههایى
از یهود سکونت داشتند که به کار تجارت و سوداگرى مشغول بودند و تدریجا سرزمینها و
مزارعى در اطراف شهر خریدارى کرده و محلههایى مخصوص به خود داشتند،و تاریخ مهاجرت
این یهودیان به یثرب به گذشتههاى دور برمىگشت و طبق برخى از روایات،نخستین گروهى
که به منظور مجاورت به یثرب آمدند چند تن از بزرگان و دانشمندان یهود بوده که چون
در کتابهاى خود دیده بودند که آخرین پیامبر الهى بدان شهر هجرت مىکند ولى زمان آن
را نمىدانستند براى دیدار آن حضرت و ایمان به وى به یثرب مهاجرت کرده و در آنجا
ماندند،و تدریجا فرزندان ایشان رو بتزاید گذارده و به کار تجارت و زراعت مشغول
شدند.
میان قبیله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و
اختلاف زبانه مىکشید و هر چند وقت یک بار به جان هم مىافتادند و گروهى را به خاک
و خون افکنده و گاهى به دنبال جنگ آنکه پیروز مىشد خانه و نخلستان قبیله شکست
خورده را ویران کرده و به آتش مىکشید،و بحث در اینکه آیا ریشه این اختلاف چه بوده
و از کجا سرچشمهگرفته بود ما را از وضع تدوین این مختصر خارج مىکند،و بعید
نیستـچنانکه برخى از مورخین نوشتهاندـاین جنگ و خونریزى به تحریک و دسیسه یهودیان
ساکن یثرب صورت گرفته و آنها براى آنکه به آسودگى بتوانند به کار تجارت و اندوختن
پول و ثروت و تشکیل دادن بانک زمین و قبضه کردن اقتصاد و بازار کشاورزى و محصول
مردم مشغول باشند،صاحبان اصلى سرزمین یثرب را به جان هم انداختند و این سرگرمى
خانمان برانداز را براى آنها فراهم ساختند و خودشان با آسایش خاطر به تعقیب هدفشان
پرداختند.
و با این حال گاهى هم متعرض یهود
مىشدند و با آنها نیز به جنگ و ستیز مىپرداختند.
یهودیان که اهل کتاب بودند و مژده ظهور
پیغمبرى را در سرزمین حجاز و هجرت او را به شهر یثرب از علما و دانشمندان خود شنیده
و در کتابها خوانده بودند،گاه گاهى در بحثها و نزاعهایى که میان آنها و اعراب یثرب
پیش مىآمد به آنها مىگفتند پیغمبرى ظهور خواهد کرد و چون او بیاید ما بدو ایمان
آورده و به دستیارى او شما را نابود خواهیم کرد.
اوس و خزرج روى اختلافات قبلى،خود را
براى جنگ تازهاى آماده مىکردند و هر دو دسته مىکوشیدند قبایل دیگر عرب را نیز با
خود همپیمان کرده نیروى بیشترى براى سرکوبى و شکست حریف پیدا کنند تا در هنگام
برخورد و جنگ از قدرت بیشترى برخوردار باشند.
این جنگ که دو سال پیش از هجرت رسول
خدا(ص)به مدینه اتفاق افتاد همان جنگ«بعاث»بود که افراد بسیارى از دو طرف در آن
کشته شده و خانهها و نخلستانهایى ویران و به آتش کشیده شد.
دو قبیله اوس و خزرج به سوى قبایل مکه
متوجه شده و هر کدام در صدد برآمدند تا آنها را با خود همپیمان و همراه کرده و از
نیروى آنها علیه دشمن خود کمک گیرند.
و طبق نقل ابن اسحاق در سیره،اوسیان
زودتر از قبیله خزرج به این فکر افتاده و چند تن از افراد آن قبیله که در رأس آنها
شخصى به نام انس بن رافع بود به مکهآمدند تا با قریش علیه خزرج پیمان ببندند.
رسول خدا(ص)چنانکه پیش از این
گفتیمـپیوسته مترصد بود تا افراد تازهاى را به دین خود دعوت کند،و به خصوص هنگامى
که مىشنید از قبایل اطراف و مردم شهرهاى دیگر جزیرة العرب افرادى به مکه آمدهاند
خود را به نزد آنها رسانده و اسلام را برایشان عرضه مىکرد و به گفته ابن هشام:براى
حرکت آن حضرت کافى بود که بشنود مرد محترمىـیا افراد تازهاىـاز رؤساى قبایل یا
گروهى از افراد معمولى آن قبیله به منظور زیارت یا منظورهاى دیگرى به مکه آمده که
رسول خدا(ص)به محض آنکه مطلع مىشد از جاى برمىخاست و به دنبال آنها مىرفت و
ایشان را به دین خود دعوت کرده و از آنها یارى مىطلبید.
وقتى پیغمبر خدا از ورود قبیله اوس به
مکه با خبر شد به نزد آنها آمده و پیش از آنکه آنها را به اسلام و ایمان به خداى
تعالى دعوت کند فرمود:من کارى را به شما پیشنهاد مىکنم که از آنچه به خاطر آن به
این شهر آمدهاید بهتر است.
پرسیدند:آن چیست؟
فرمود:به خداى یگانه ایمان آورید و
اسلام را بپذیرید،سپس جریان نبوت خویش را به آنها اظهار کرده و چند آیه از قرآن نیز
بر آنها تلاوت کرد.
در میان افراد مزبور جوانى بود به نام
ایاس بن معاذ که چون سخنان رسول خدا(ص)را شنید رو به همراهان کرده گفت:به خدا
سوگند!این مرد راست مىگوید و این کار بهتر از آنى است که شما براى انجام آن به این
شهر آمدهاید،ولى انس بن رافع مشت خاکى برداشته به دهان او زد و او را ساکت کرده
گفت:ما براى این کار به مکه نیامدهایم و بدین ترتیب آن مجلس به هم خورد،ولى ایاس
در باطن به رسول خدا(ص)ایمان آورد و با اینکه پس از ورود به مدینه چندان زنده نبود
و به دنبال همان جنگ«بعاث»از دنیا رفت،ولى هنگام مرگ نزدیکانش دیدند زبانش به
ذکر«الله»گویاست و«لا اله الا الله»و«الحمد لله»مىگوید و همه دانستند که او در
همان دیدار مکه به رسول خدا ایمان آورده و مسلمان شده است.
ولى بر طبق نقل دیگران نخستین کسى که از
مردم یثرب براى پیمان بستن با قریشبه مکه آمد دو تن از قبیله خزرج بودند به نامهاى
اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد القیس.و این در سال دهم بعثت و قبل از شکسته شدن
محاصره اقتصادى بنى هاشم بود.
داستان اسعد بن زراره و
ذکوان...
طبرسى(ره)در اعلام الورى مىنویسد:دو تن
از افراد قبیله خزرج به نام اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس به مکه آمدند و چون
با عتبة بن ربیعه سابقه دوستى و رفاقت داشتند یک سر به خانه او رفته و منظور خود را
بدو اظهار کرده از او خواستند بر ضد اوس با ایشان پیمانى منعقد کند،عتبه در جواب
آنها گفت:
اولاـسرزمین شما از شهر ما دور است و
فاصله زیادى میان ما و شما وجود دارد.و ثانیاـپیش آمد تازهاى در شهر ما اتفاق
افتاده که همه فکر ما را به خود مشغول ساخته و مجال هر گونه فکر و کار و تصمیمگیرى
را از ما گرفته است و ما را مستأصل و درمانده کرده!
اسعد پرسید:چه کار مهمى است که شما را
نگران کرده با اینکه شما در حرم خدا و محل امن و امانى به سر مىبرید؟
عتبه گفت:مردى از میان ما برخاسته و
مدعى شده که من رسول و فرستاده خدایم.این مرد خردمندان ما را به سفاهت و بى خردى
نسبت داده،به خدایان ما دشنام مىدهد،جوانان ما را از راه به در برده و جمع ما را
پراکنده ساخته است!.
اسعد پرسید:چه نسبتى در میان شما دارد و
نسبش چیست؟
عتبهـاو فرزند عبد الله بن عبد المطلب و
از اشراف و بزرگترین خاندان شهر مکه است!
اسعد که این سخن را شنید به یاد حرف
یهودیان یثرب افتاد که مىگفتند:زمان ظهور پیغمبرى که از مکه بیرون آید و به یثرب
مهاجرت کند همین زمان است و چون بیاید ما به وسیله او شماها را نابود خواهیم کرد!از
این رو تأملى کرده و از عتبه پرسید:
ـآن مرد کجاست؟عتبه گفت:در
حجر(اسماعیل)مىنشیند.
و چون احساس کرد که اسعد مایل به دیدن
او شده بىدرنگ دنبال گفتار خود را گرفته و ادامه داد:
ـاما مواظب باش با او تکلم نکنى و سخنش
را نشنوى که وى جادوگر است و با جادوى کلام خود،تو را سحر مىکند!اسعد گفت:من به
حال عمره وارد مکه شدهام و بناچار براى طواف خانه کعبه باید به مسجد بروم پس چه
بکنم که حرف او را نشنوم؟
عتبه گفت:در هر دو گوش خود پنبه بگذار!
اسعد به دستور عتبه پنبه در گوشهاى خود
گذارده وارد مسجد شد و به طواف مشغول گردید.
در شوط اول (66) رسول
خدا(ص)را دید که در همان حجر(اسماعیل)نشسته و گروهى از بنى هاشم نیز اطرافش را
گرفتهاند،اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسید با خود گفت:راستى که
کسى از من نادانتر نیست آیا مىشود که چنین داستان مهمى در مکه اتفاق افتاده باشد و
من بدون اطلاع و تحقیق از حال این مرد به شهر خود بازگردم،چه بهتر آنکه نزد او بروم
و از حال او مطلع گردم و خبر آن را براى قوم خود در یثرب ببرم!
به همین منظور پنبه را از گوش خود بیرون
آورده و به کنارى انداخت و نزد رسول خدا(ص)آمده و به عنوان تحیت به رسم مردم آن
زمان و بت پرستان به جاى سلام گفت:«انعم صباحا»رسول خدا(ص)سر بلند کرده و بدو
فرمود:خداوند به جاى این جمله تحیت بهترى را براى ما مقرر فرموده و آن تحیت اهل
بهشت است:«السلام علیکم».
اسعد گفت:اى محمد ما را به چه چیز دعوت
مىکنى؟
فرمود:شهادت به یگانگى خدا و نبوت
خویشـو سپس قسمتى از دستورهاى اسلام را بر او خواند .اسعد که این سخنان را شنید
گفت:«اشهد أن لا اله الا الله»گواهى دهم به یگانگى خدا و اینکه تویى رسول خدا،سپس
اظهار کرد اى رسول خدا!پدر و مادرم به فدایت،من از اهل یثرب و از قبیله خزرج هستم و
میان ما و برادرانمان از قبیله اوس رشتههاى بریده بسیار هست که امید است خداوند به
وسیله تو آن رشتههاى بریده را پیوند دهد و به دست تو این جدایى و دشمنى برطرف گردد
و آن وقت است که کسى نزد ما عزیزتر و محبوبتر از تو نخواهد بود. ..
اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت:یکى
از مردان قبیله من نیز همراه من آمده و اگر او نیز مانند من این آیین را بپذیرد
امید آن مىرود که خداى تعالى به دست تو کار ما را سرانجامى عنایت فرماید.
اسعد پس از این ماجرا به نزد ذکوان آمد
و او را نیز به اسلام دعوت کرد و با سخنان تشویق آمیزى که گفت او را نیز به دین
اسلام درآورد.
سال یازدهم بعثت و اسلام شش
یا هشت تن از مردم یثرب
طبق برخى از روایات یک سال از ماجراى
اسلام اسعد بن زراره گذشت موسم حج فرا رسید و اسعد بن زراره با پنج تن و یا هفت تن
دیگر از مردم یثرب به مکه آمد و رسول خدا را در عقبه دیدار کرده و به آن حضرت ایمان
آوردند،که در اسامى آنها اختلاف است و نام جابر بن عبد الله،عوف بن حارث و رافع بن
مالک در آنها دیده مىشود.
اینان پس از این ماجرا به یثرب باز
مىگردند و با نزدیکان خود در آن شهر موضوع را در میان گذاشته و آنها را به اسلام
دعوت مىکنند و جمعى را به دین اسلام در مىآورند.
سال بعد فرا مىرسد،و باز هم اسعد بن
زراره با جمعى دیگر در موسم حج به مکه آمده و این بار با نیرو و جسارت بیشترى نزد
رسول خدا(ص)آمده و قرار دیدارى را با آن حضرت در عقبه گذاردند که آن را عقبه اولى
مىنامند.
پیمان عقبه اولى و آمدن مصعب
بن عمیر به یثرب در سال دوازدهم
سال دوازدهم بعثت بود و همان گونه که
اشاره شد اسعد بن زراره با یازده تن دیگر که دو تن آنها نیز از قبیله اوس بودندـبه
مکه آمدند و طبق قرارى که گذاردند در عقبه منى خدمت رسول خدا(ص)آمده و آنها که
ایمان نداشتند نیز ایمان آورده و با آن حضرت پیمانى بستند که آن را«بیعة
النساء»گفتهاند.
و متن پیمان این گونه بود که«شرک
نورزند،و دزدى و زنا نکنند و فرزندان خود را نکشند،بهتان نزنند...»
و هنگامى که خواستند به شهر
خود«یثرب»بازگردند از رسول خدا درخواست کردند تا کسى را براى تعلیم قرآن و تبلیغ
اسلام به همراه ایشان به یثرب گسیل دارد.
در میان جوانان مکه که به اسلام گرویده
و با شوق و شور فراوانى قرآن و دستورهاى دین را فرا گرفته بودند جوانى بود به نام
مصعب بن عمیر که بیشتر قرآن را که تا به آن روز به رسول خدا(ص)نازل شده بود حفظ
کرده و به یاد داشت،و به خاطر پذیرفتن اسلام نیز رنجها و سختیهاى زیادى را تحمل
کرده بود،زیرا پیش از آنکه مسلمان شود در خانه خود و پیش پدر و مادر از همه محبوبتر
و عزیزتر بود و در وضع مرفهى زندگى مىکرد،اما پس از اینکه مسلمان شد مورد بى مهرى
پدر و مادر قرار گرفت تا آنجا که او را از خانه خود بیرون کردند و چون مسلمانان به
حبشه هجرت کردند با آنان به حبشه رفت،و با گروهى که پس از چندى به مکه بازگشتند به
مکه آمد،و چون رسول خدا(ص)و بنى هاشم در شعب ابى طالب محصور گشتند مصعب نیز با آنها
بود و همه آن دشواریها و گرسنگیها و رنجها را در طول آن چند سال تحمل کرده و به چشم
مشاهده کرده بود.
بارى رسول خدا(ص)مصعب بن عمیر را براى
رفتن به شهر یثرب انتخاب کرده و خود همین انتخاب مىتواند معرف شخصیت والاى مصعب بن
عمیر باشد و جریانات بعدى نیز شایستگى و لیاقت او را در این انتخاب ثابت کرد!
مصعب بن عمیر به همراه اسعد و همراهان
به مدینه آمد و چند روزى از ورود او به شهر یثرب نگذشته بود که گروهى از جوانان
خزرج به اسلام گرویدند و کمترخانهاى بود که چون افراد آن خانه گرد هم جمع مىشدند
سخن از دین اسلام و رسول خدا(ص)به میان نیاید.
اسعد بن زراره هر روزه مصعب را با خود
برمىداشت و به هر کجا انجمنى از خزرجیان مىدید او را مىبرد و آنها را به اسلام
دعوت مىنمود تا روزى به فکر قبیله اوس افتاد و به مصعب گفت:
دایى من سعد بن معاذ از رؤساى قبیله اوس
و مردى خردمند و بزرگوار است و در میان تیره«عمرو بن عوف»نفوذ و سیادتى دارد و اگر
بتوانیم او را به دین اسلام وارد کنیم کار ما تمام و کامل خواهد شد اکنون بیا تا به
محله ایشان برویم،مصعب پذیرفت و به همراه اسعد به محله سعد بن معاذ آمد و سر
چاهى(که معمولا محل اجتماع مردم بود)نشست و جمعى از نوجوانان گردش را گرفته و مصعب
براى آنها قرآن مىخواند.این خبر به گوش سعد بن معاذ رسید و او شخصى را که نامش
اسید بن حضیر و از بزرگان قبیله(و دلاوران)ایشان بودـخواست و بدو گفت:خبر به من
رسیده که اسعد بن زراره به محله ما آمده و جوانى قرشى را با خود آورده و جوانهاى
محله ما را از راه به در کرده اینک به نزد او برو و از این کارش جلوگیرى کن.
اسید حرکت کرد و چون چشم اسعد به او
افتاد به مصعب گفت:این شخص مرد بزرگى است و اگر به آیین ما درآید در پیشرفت کار ما
تأثیر بسیارى دارد و چون اسید به نزد آنها رسید گفت :اى ابا امامه(لقب اسعد
بوده)دایى تو مرا فرستاده و مىگوید:از محله ما برو و جوانان ما را از راه بیرون
نبر و از خشم قبیله اوس بر جان خویش بیمناک باش!
مصعب رو به اسید کرده گفت:ممکن است قدرى
بنشینى تا ما مطلبى را به تو عرضه داریم اگر دوست داشتى آن را بپذیر و اگر دوست
نداشتى ما از اینجا دور خواهیم شد.
اسید پذیرفت و نشست،مصعب نیز یک سوره از
قرآن را براى او خواند...آیات جانبخش قرآن(که لابد با لحن و صوت حجازى مصعب همراه
بوده)چنان در دل اسید اثر کرد و روح او را جذب نمود که بى اختیار پرسید:
هر کس بخواهد به این دین درآید چه باید
بکند؟مصعب گفت:باید غسل کند و دو جامه پاک بپوشد و شهادتین را بر زبان جارى سازد و
نماز بخواند.
اسید که شیفته آیین مقدس اسلام شده بود
و مىخواست هر چه زودتر در زمره پیروان قرآن درآید در کنار خود آبى که در آن غسل
کند جز همان چاهى که بر سر آن نشسته بودند ندید از این رو خود را با همان لباسى که
در تن داشت به درون چاه انداخت و سپس از چاه بیرون آمد و جامهاش را فشار داده پیش
مصعب آمد و گفت:اکنون بگو چه باید بگویم؟مصعب شهادتین را به او یاد داد و اسید گفت:
«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان
محمدا رسول الله».
آن گاه دو رکعت نماز هم به او یاد داده
و اسید انجام داد،و چون خواست برود رو به اسعد کرده گفت:من هم اکنون داییت سعد را
هم پیش شما مىفرستم و کارى مىکنم که او به نزد شما بیاید،این را گفت و به طرف
خانه سعد حرکت کرد.
سعد بن معاذ در خانه نشسته و چشم به راه
اسید بود که ناگاه اسید را دید مىآید اما وضع حال او دگرگون است.
سعد به نزدیکانش گفت:سوگند مىخورم که
اسید غیر از آن اسیدى است که از پیش ما رفت و عوض شده!و چون از ماجرا مطلع شد خودش
بلند شد و به نزد مصعب آمد،مصعب نیز سوره مبارکه«حم تنزیل من الرحمن الرحیم...»را
براى او خواند.
مصعب گوید:به خدا سوگند همین که آن سوره
را گوش داد پیش از آنکه سخنى بگوید ما اسلام را در چهرهاش خواندیم(و دانستیم که آن
سوره کار خود را کرده و نور قرآن در دلش تابیده است).
سعدـبا شنیدن همان سورهـکسى را به
خانهاش فرستاد و دو جامه پاک براى او آوردند،آن گاه غسل نموده شهادتین را بر زبان
جارى کرد و به دنبال آن،دو رکعت نماز خواند،آن گاه دست مصعب را گرفت و به نزد خود
برد و گفت:از این پس آزادانه آیین خود را بر مردم آشکار و ترویج کن و از کسى بیم
نداشته باش.سپس به میان قبیله عمرو بن عوف آمد و فریاد زد:
اى بنى عمرو بن عوف!هیچ مرد و زن و پیر
و جوانى در خانه نماند و همگىبیایید.و چون همه آمدند گفت:مقام و مرتبه من در نزد
شما چگونه است؟
همه گفتند:تو بزرگ و فرمانرواى ما هستى
و هر چه دستور دهى انجام خواهیم داد.
سعد گفت:سخن با شما،مردانتان و زنانتان
و بچههایتان بر من حرام است مگر اینکه این دو جمله را گواهى دهید:«لا اله الا
الله،محمد رسول الله»و سپاس خداى را که ما را به این آیین گرامى داشت و این محمد
همان پیغمبرى است که یهودیان از ظهورش خبر مىدادند.
و چون بازگشتند خانهاى نبود که پس از
شنیدن سخنان سعد مرد مسلمان یا زن مسلمانى در آن وارد نشود و بدین ترتیب آیین مقدس
اسلام بسرعت در مدینه انتشار یافت و پیروان بسیارى از هر دو قبیله اوس و خزرج پیدا
کرد،و مصعب بن عمیر نیز با قدرت و نیروى بیشترى شروع به تبلیغ دین اسلام کرده و
جریان کار خود را نیز مرتبا به رسول خدا(ص)گزارش مىداد،پیغمبر خدا نیز به
مسلمانانى که در مکه بودند و تحت شکنجه و آزار مشرکان قرار داشتند دستور داد به
مدینه مهاجرت کنند و تدریجا مقدمات هجرت فراهم مىشد.
پیمان عقبه دوم
مصعب که در انجام مأموریت خود بخوبى
موفق شده بود پس از چندى به مکه بازگشت و چون ایام حج فرا رسید گروهى از مسلمانان
شهر مدینه نیز به همراه کاروانى که براى حج حرکت کرده بود به مکه آمدند تا ضمن
انجام مناسک حج از نزدیک پیغمبر بزرگوار خود را نیز زیارت کنند .
اینان جمعا هفتاد و سه مرد و دو زن
بودند که در میان کاروان مدینه مانند حاجیان دیگر به انجام مناسک مشغول و بسیارى از
ایشان نیز در افشاى دین خود احتیاط مىکردند.
چند تن از مردان آنها پیش از روز عید و
رفتن به عرفات و منى،رسول خدا(ص)را در مسجد الحرام دیدار کرده و پیغمبر خدا با آنها
قرار ملاقات و گفتگو را در شب دوم تشریق(شب دوازدهم)در منى گذارد و براى آنکه این
ملاقات در خفا انجامشود و مشرکین مکه از ماجرا مطلع نشوند به آنها فرمود:آخرهاى شب
که شد،یکى یکى به خانه عبد المطلب که در عقبه منى است بیایید .
کعب بن مالکـیکى از راویان
حدیثـمىگوید:ما آن شب را تا ثلثى از شب در چادرهاى خود به سر بردیم و پس از آن در
کمال خفا یکى یکى به طرف میعادگاه به راه افتادیم و همانند راه رفتن مرغ«قطا»گامها
را آهسته آهسته برداشته و بر زمین مىگذاردیم و بدین ترتیب همه هفتاد و سه نفر و آن
دو زن مسلمانى که همراه ما بود به میعادگاه رفتیم.
منظور از این دیدار چنانکه بعدا معلوم
شد دعوت رسول خدا(ص)به مدینه و عقد پیمانى در این باره بود.
رسول خدا(ص)نیز به اتفاق حمزه و على(ع)و
به گفته برخى عمویش عباس بن عبد المطلب به نزد آنها آمد و پس از حضور تمامى
افرادـبه نقل ابن هشام در سیرهـنخستین کسى که لب به سخن گشود عباس بن عبد المطلب
عموى پیغمبر بود که رو به مسلمانان مدینه کرده و به این مضمون سخنانى گفت:
اى مردم یثرب شما مقام و شخصیت
محمد را در میان ما مىدانید،ما تا به امروز او را به هر ترتیبى بوده در مقابل
دشمنان حفظ کردهایم اکنون که شما مىخواهید او را به شهر خود دعوت کنید باید
بدانید که موظف هستید وى را در برابر دشمنان یارى کرده و از آزار و گزند آنها
محافظتش کنید چنانکه براستى آمادگى این کار را دارید با او پیمانى ببندید و از این
جا به شهر خود ببرید و گرنه وى را به حال خود واگذارید تا در شهر خود و در میان قوم
و قبیلهاش بماند. (67)
مىنویسند:سخن عباس که به پایان رسید
مسلمانان یثرب رو به رسول خدا(ص)کرده گفتند:شما سخن بگوى و هر پیمانى که مىخواهى
براى خود و خداى خود از ما بگیر!رسول خدا(ص)فرمود :اما آنچه مربوط به خداست آنکه او
را بپرستید و چیزى را شریک او قرار ندهید و اما آنچه مربوط به من است آنکه چنانکه
از زنان و فرزندان خود دفاع مىکنید از من نیز به همان گونه دفاع کنید،و در برابر
شمشیر و جنگ پایدارى کنید اگر چه عزیزانتان کشته شود!
پرسیدند:اگر ما چنین کردیم پاداش ما در
برابر این کار چیست؟و خدا به ما چه خواهد داد؟
فرمود:اما در دنیا آنکه بر دشمنان خویش
پیروز خواهید شد،و اما در آخرت:رضوان و بهشت ابدى پاداش شماست.
براء بن معرورـکه یکى از آنها بودـدست
خود را به عنوان بیعت دراز کرده عرض کرد:سوگند به آنکه تو را به حق مبعوث فرموده ما
تو را همانند عزیزانمان محافظت خواهیم کرد،و همانگونه که از نوامیس خود دفاع
مىکنیم از تو نیز به همانگونه دفاع خواهیم کرد،پیمانت را با ما ببند که ما به خدا
فرزند جنگ و شمشیر هستیم و جنگجویى را از پدران خود ارث بردهایم ...
ابو الهیثم بن تیهانـیکى دیگر از
آنانـسخن براء را قطع کرده گفت:اى رسول خدا هم اکنون میان ما و دیگران پیمانهایى
وجود دارد که ما با این پیمان باید خود را براى قطع همه آنها آماده کنیم،چنان نباشد
که چون به نزد ما بیایى و بر دشمنانت پیروز شوى ما را رها کرده و به سوى قوم خود
بازگردى؟رسول خدا(ص)تبسمى کرده و آنها را مطمئن ساخت که چنین نخواهد بود.
عباس بن عبادهـیکى دیگر از ایشانـکه دید
همگى آماده بستن پیمان شدهاند به پا خاست و هم شهریان خود را مخاطب ساخته گفت:
ـهیچ مىدانید چه پیمانى با این مرد
مىبندید؟گفتند:آرى!گفت:
ـشما با مبارزه و جنگ با همه مردم از
سرخ و سیاه بیعت مىکنید،اکنون خوب دقت کنید اگر احیانا با از دست دادن اموال خود و
کشته شدن اشراف و بزرگانتان دست از یارى او خواهید کشید و تسلیم دشمنش خواهید کرد
از بیعت با او خوددارى کنید و او را به حال خود واگذارید که به خدا سوگند اگر چنین
کارى بکنید ننگ ابدى را براىخود خریدارى کردهاید؟
همگى گفتند:ما چنین نخواهیم کرد.و بدین
ترتیب با آن حضرت بیعت کرده و نام این بیعت را«بیعة الحرب»گذاردند.
رسول خدا(ص)به دنبال این بیعت و پیمان
بدانها فرمود اکنون از میان خود دوازده نفر را انتخاب کنید که آنها نقیب و مهتر شما
در کارها باشند و آنها نیز 12 نفر راـکه نه تن از قبیله خزرج و سه تن دیگر از قبیله
اوس بودندـبراى این منصب به رسول خدا(ص)معرفى کردند،آن نه تن که از خزرج بودند
نامشان:
اسعد بن زراره،سعد بن ربیع،و براء بن
معرور،منذر بن عمرو،عبد الله بن رواحه،رافع بن مالک،عبد الله بن عمرو بن حرام،عبادة
بن صامت و سعد بن عباده بود.
و آن سه تن که از قبیله اوس بودند
نامشان:یکى همان اسید بن حضیر بود که شرح اسلام او را در چند صفحه قبل ذکر کردیم،و
دیگر سعد بن خیثمه و سوم رفاعة بن عبد المنذر بود.
پس از اینکه کار پیمان و انتخاب نقیبان
به اتمام رسید یثربیان به دستور رسول خدا(ص)به چادرهاى خود بازگشتند و بقیه شب را
در زیر چادرهاى خود در منى به سر بردند.
قریش با خبر شدند...
با اینکه همه این جریانات در دل شب و در
خانه سر پوشیده و در کمال خفا انجام گردید اما شیطان کار خود را کرد و بانگ خود را
به گوش قریش و ساکنان منى رسانید و به آنها بانگ زد:محمد و از دین بیرون شدگان از
قبیله اوس و خزرج براى جنگ با شما در عقبه همپیمان شدند!
خبر به گوش قرشیان که رسید لباس جنگ به
تن کرده به سوى عقبه به راه افتادند و همین که به تنگناى عقبه رسیدند جناب حمزه و
على(ع)را دیدند که با شمشیر در آنجا ایستادهاند،و چون حمزه را دیدند پیش آمده
گفتند:چه خبر شده و براى چه اجتماع کردهاید؟حمزه گفت:ـاجتماعى نکردهایم و کسى
اینجا نیست و به خدا سوگند هر کس از عقبه عبور کند با این شمشیر او را خواهم
زد.قریش که چنان دیدند بازگشتند.
کعب بن مالک گوید:فردا صبح قرشیان پیش
ما آمده گفتند:ما شنیدهایم شما بر ضد ما با محمد پیمان بسته و مىخواهید او را به
یثرب ببرید!ما که با شما سر جنگ نداریم و چیزى نزد ما مبغوضتر از جنگ با شما نیست؟.
گروهى از همراهان ما که در حال شرک
بودند و از ماجراى شب گذشته خبرى نداشتند از جا برخاسته و براى آنها قسم خوردند که
چنین ماجرایى نبوده و ما هیچ گونه اطلاعى از آن نداریم.
قریش نزد عبد الله بن ابى بن ابى سلول
که مورد احترام همگى بود آمده و جریان را از او پرسیدند،او نیز که از ماجرا بى خبر
بود اظهار بى اطلاعى کرده و براى اطمینان ایشان گفت :اینکه مىگویید موضوع کوچکى
نیست و هیچ گاه قوم من بدون اطلاع و مشورت با من دست به چنین کارى نمىزنند،قریش هم
به سوى خانههاى خود بازگشتند،اما از آنجا که رفت و آمد مردم یثرب به شهر مکه و
هجرت گروهى از مسلمانان به آن شهر و اخبارى که از پیشرفت اسلام در مدینه به آنها
رسیده بود از این سخنان مطمئن نشده و بناى تحقیق بیشترى را گذاردند و هنگامى مطلب
براى آنها مسلم شده بود که حاجیان از منى کوچ کرده و کاروان یثرب از شهر مکه خارج
شده بود.
قریش در تعقیب کاروانیان مقدارى از شهر
مکه بیرون آمدند و چون مأیوس شدند به سوى مکه بازگشتند و با این حال دو تن از
مسلمانان را در«اذاخر»که نام جایى در نزدیکى مکه است دیدار کردند و آن دو را تعقیب
کردند یکى سعد بن عباده و دیگرى منذر بن عمرو بودـکه هر دو از نقیبان بودند منذر که
خود را در محاصره قرشیان دید با چابکى و سرعت از میان حلقه محاصره خود را بیرون
انداخته و فرار کرد و قرشیان نتوانستند او را دستگیر سازند،اما سعد بن عباده به دست
ایشان اسیر گردید و دستهاى او را با همان طنابى که پالان شتر خود را با آن بسته بود
به گردنش بستند و زیر ضربات مشت و چوب و لگدش گرفته بدین ترتیبوارد شهر مکهاش
کردند.
خود سعد گوید:همچنان هر کس مىرسید کتکى
به من مىزد تا آنکه ابو البخترى دلش به حال من سوخت و پیش آمده گفت:کسى را در مکه
نمىشناسى که او را پناه داده و حقى از این راه بر او داشته باشى و او را به یارى
خود بخوانى تا تو را نجات دهد؟گفتم:چرا دو تن را مىشناسم یکى جبیر بن مطعم و دیگرى
حارث بن حرب که من در یثرب نسبت به آنها چنین و چنان کردهام و داستان پناه دادن
جبیر بن مطعم را ذکر کرد و سرانجام به آن دو خبر داده و آمدند و مرا از دست قریش
نجات دادند.
جوانان مدینه و بت عمرو بن
جموح
ابن هشام مىنویسد:کسانى که در عقبه با
رسول خدا(ص)بیعت کرده بودند عموما از جوانهاى مدینه بودند،و پیرمردان قبایل بیشتر
در همان حالت بت پرستى و شرک به سر مىبردند،در میان سالمندان قبیله بنى سلمه
پیرمردى بود به نام عمرو بن جموح که مانند شیوخ دیگر قبایل بت مخصوصى براى خود تهیه
کرده بود به نام«مناة»و او را در خانه خود در جایگاه مخصوصى گذارده بود.
در میان جوانان تازه مسلمان یکى هم معاذ
پسر همین عمرو بن جموح بود که تازه از سفر مکه و بیعت با رسول خدا(ص)بازگشته بود.
معاذ با رفقاى دیگر مسلمان خود که از
جوانان همان قبیله بنى سلمه بودند قرار گذاردند که چون شب شد به دستیارى و کمک
او«مناة»ـیعنى بت مخصوص پدرشـرا بدزدند و در مزبلههاى مدینه بیاندازند و موفق هم
شدند و چند شب پى در پى «مناة»را به میان مزبلههاى مدینه که پر از نجاست بود
مىانداختند و عمرو بن جموح هر روز صبح به جستجوى بت گمشده خود به این طرف و آن طرف
مىرفت و چون آن را پیدا مىکرد شستشو مىداد و به جاى خود بازگردانده مىگفت:
ـبه خدا اگر مىدانستم چه کسى نسبت به
تو این گونه جسارت و بى ادبى کرده او را بسختى تنبیه مىکردم!
و چون این عمل تکرار شد شبى عمرو بن
جموح شمشیرى به گردن بت آویخت وگفت:من که نمىدانم چه شخصى نسبت به تو این جسارتها
و بى ادبیها را روا مىدارد اکنون این شمشیر را به گردنت مىآویزم تا اگر براستى
خیرى و یا نیرویى در تو هست هر کس به سراغ تو مىآید به وسیله آن از خودت دفاع کنى!
آن شب جوانان بنى سلمه«مناة»را بردند و
شمشیر را از گردنش باز کرده و به جاى آن،توله سگ مردهاى را به گردنش بستند و با
همان حال در مزبله دیگرى انداختند.
عمرو بن جموح طبق معمول هر روز به دنبال
بت آمد و چون او را پیدا کرد کمى بدو خیره شد و به فکر فرو رفت،جوانان بنى سلمه نیز
که در همان حوالى قدم مىزدند تا ببینند سرانجام عمرو بن جموح چه خواهد کرد و چه
زمانى از خواب غفلت بیرون مىآید و فطرتش بیدار مىشود،وقتى آن حال را در او مشاهده
کردند نزدیک آمده شروع به سرزنش بت و بت پرستان کردند و کم کم عمرو بن جموح را به
ترک بت پرستى و ایمان به خدا و اسلام دعوت کردند،سخنان ایشان با آن سابقه قبلى در
دل عمرو بن جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شکرانه این نعمت بزرگ که
نصیبش شده بود اشعار زیر را سرود:
و الله لو کنت الها لم تکن
انت و کلب وسط بئر فى قرن
اف لملقاک الها مستدن
الآن فتشناک عن سوء الغبن
الحمد لله العلى ذى المنن
الواهب الرزاق دیان الدین
هو الذى انقذنى من قبل ان
اکون فى ظلمة قبر مرتهن
بأحمد المهدى النبى المرتهن
و ملخص ترجمه اشعار فوق این است که
گوید:
[به خدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با
این سگ مرده بسته به یک ریسمان نبودى![اکنون دانستم که تو خدا نیستى و من از روى
سفاهت و نادانى تو را پرستش کردم،سپاس خداى بزرگ و بخشنده را که به وسیله پیغمبر
راهنماى خویش مرا نجات بخشید.]
ازدواج با سوده
نخستین زنى را که رسول خدا(ص)پس از مرگ
خدیجه و پیش از هجرت به مدینه به ازدواج خویش درآورد سوده دختر زمعه بود که در زمره
مسلمانان اولیه و مهاجرین حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سکران بن عمرو
در مکه از دنیا رفت و سوده را در میان فامیل و قبیلهاش یعنى قبیله«بنى عامر»که
بیشتر به حال شرک به سر مىبردند و قبیله مهمى به شمار مىرفتند بى سرپرست گذارد،در
چنین وضعى اگر سوده مىخواست به میان قبیله خود بازگردد یا ناچار بود از دیانت
اسلام دست بردارد تا او را به خود راه دهند و یا اذیتها و اهانتهاى آنان را با سختى
تحمل کند و در وضع رقتبارى به سر برد،رسول خدا(ص)در چنین شرایطى او را به ازدواج
خویش درآورد تا هم آن زنى را که در راه اسلام سختیهایى را تحمل کرده از پریشانى و
بى سر و سامانى نجات بخشد و هم قبیلهاش را به سوى اسلام متمایل سازد.و ابن حجر در
اصابة مرگ او را در سال 54 هجرى نقل کرده است.
پى نوشتها:
20.و بر طبق
روایات دیگر ماریه را مقوقس(پادشاه اسکندریة)به آن حضرت اهداء کرد.
21.در برخى از
تواریخ و روایات آمده که صحیفه را در آن وقت به مادر ابو جهل سپرده بودند .
22.ابن هشام پس
از نقل این قسمت روایت دیگرى را هم در کیفیت اسلام عمر نقل کرده است.
23.و جالب
اینجاست که برخى از نویسندگان معاصر معراج رسول خدا(ص)را به وحدت وجودى که در کلام
پارهاى از عرفا و متصوفه دیده مىشود تطبیق و تأویل کرده که از عدم اعتقاد به
معجزه و امثال اینها سرچشمه مىگیرد.
24.در
توصیف«براق»در چند حدیث آمده که فرمود:از الاغ بزرگتر و از قاطر کوچکتر بود،داراى
دو بال بود و هر گام که بر مىداشت تا جایى را که چشم مىدید مىپیمود،ابن هشام در
سیره گفته:براق همان مرکبى بود که پیغمبران پیش از آن حضرت نیز بر آن سوار شده
بودند.و در حدیثى است که فرمود:صورتى چون صورت آدمى و یالى مانند یال اسب داشت،و
پاهایش مانند پاى شتر بود.و برخى از نویسندگان روز هم در صدد توجیه و تأویل بر آمده
و«براق»را از ماده برق گرفته و گفتهاند:سرعت این مرکب همانند سرعت برق و نور بوده
است.
25.و در حدیثى
که صدوق(ره)از امام باقر(ع)نقل کرده رسول خدا(ص)را از آن پس تا روزى که از دنیا رفت
کسى خندان ندید.
26.صدوق(ره)در
کتاب عیون به سند خود از امیر المؤمنین(ع)روایت کرده که فرمود:من و فاطمه نزد
پیغمبر(ص)رفتیم و او را دیدم که به سختى مىگریست و چون سبب پرسیدم فرمود شبى که به
آسمانها رفتم زنانى از امت خود را در عذاب سختى دیدم و گریهام براى سختى عذاب
آنهاست .زنى را به موى سرش آویزان دیدم که مغز سرش جوش آمده بود،زنى را به زبان
آویزان دیدم که از حمیم(آب جوشان)جهنم در حلق او مىریختند،زنى را به پستانهایش
آویزان دیدم،زنى را دیدم که گوشت تنش را مىخورد و آتش از زیر او فروزان بود،زنى را
دیدم که پاهایش را به دستهایش بسته بودند و مارها و عقربها بر سرش ریخته بودند،زنى
را کور و کر و گنگ در تابوتى از آتش مشاهده کردم که مخ سرش از بینى او خارج مىشد و
بدنش را خوره و پیسى فرا گرفته بود،زنى را به پاهایش آویزان در تنورى از آتش
دیدم،زنى را دیدم که گوشت تنش را از پایین تا بالا به مقراض آتشین مىبریدند،زنى را
دیدم که صورت و دستهایش سوخته بود و امعاء خود را مىخورد،زنى را دیدم که سرش سر
خوک و بدنش بدن الاغ و به هزار هزار نوع عذاب گرفتار بود و زنى را به صورت سگ دیدم
که آتش از پایین در شکمش مىریختند و از دهانش بیرون مىآمد و فرشتگان با گرزهاى
آهنین به سر و بدنشان مىکوفتند.
فاطمه که این سخن را از پدر شنید
پرسید:پدرجان آنها چه عمل و رفتارى داشتند که خداوند چنین عذابى برایشان مقرر داشته
بود؟فرمود:دخترم!اما آن زنى که به موى سر آویزان شده بود زنى بود که موى سر خود را
از مردان نامحرم نمىپوشانید،اما آنکه به زبان آویزان بود زنى بود که با زبان شوهر
خود را مىآزرد،آنکه به پستان آویزان بود زنى بود که از شوهر خود در بستر اطاعت
نمىکرد،زنى که به پاها آویزان بود زنى بود که بى اجازه شوهر از خانه بیرون
مىرفت،اما آنکه گوشت بدنش را مىخورد آن زنى بود که بدن خود را براى مردم آرایش
مىکرد،اما زنى که دستهایش را به پاها بسته بودند و مار و عقربها بر او مسلط گشته
زنى بود که به طهارت بدن و لباس خود اهمیت نداده و براى جنابت و حیض غسل نمىکرد و
نظافت نداشت و نسبت به نماز خود بىاهمیت بود،اما آنکه کور و کر و گنگ بود آن زنى
بود که از زنا فرزنددار شده و آن را به گردن شوهرش مىانداخت،آنکه گوشت تنش را به
مقراض مىبریدند آن زنى بود که خود را در معرض مردان قرار مىداد،آنکه صورت و بدنش
سوخته و از امعاء خود مىخورد زنى بود که وسایل زنا براى دیگران فراهم مىکرد.آنکه
سرش سر خوک و بدنش بدن الاغ بود زن سخن چین دروغگو بود و آنکه صورتش صورت سگ بود و
آتش در دلش مىریختند زنان خواننده و نوازنده بودند...و سپس به دنبال آن فرمود:
واى به حال زنى که شوهر خود را به خشم
آورد و خوشا به حال زنى که شوهر از او راضى باشد .
27.سعدى در این
باره گوید:
چنان گرم در تیه قربت براند
که در سدرة جبریل از او باز ماند
بدو گفت:سالار بیت الحرام
که اى حامل وحى برتر خرام
چو در دوستى مخلصم یافتى
عنانم ز صحبت چرا تافتى
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروى بالم نماند
اگر یک سر موى برتر پرم
فروغ تجلى بسوزد پرم
28.به
این مضمون روایات دیگرى هم از طریق شیعه و اهل سنت نقل شده.ولى جاى مناقشه در این
حدیث در چند جا به چشم مىخورد.چنانکه سید مرتضى(ره)در تنزیه الانبیا فرموده،و در
صحت آن تردید کرده،و الله العالم.
29.در حدیث
دیگرى که على بن ابراهیم در تفسیر خود نقل کرده رسول خدا(ص)فرمود:چون به معراج رفتم
وارد بهشت شده و در آنجا دشتهاى سفیدى را دیدم و فرشتگانى را مشاهده کردم که
خشتهایى از طلا و نقره روى هم گذارده و ساختمان مىسازند و گاهى هم دست از کار
کشیده به حالت انتظار مىایستند،از ایشان پرسیدم:چرا گاهى مشغول شده و گاهى دست
مىکشید؟گفتند:گاهى که دست مىکشیم منتظر رسیدن مصالح هستیم،پرسیدم مصالح آن
چیست؟پاسخ دادند گفتار مؤمن که در دنیا مىگوید:«سبحان الله و الحمد لله و لا اله
الا الله و الله اکبر»که هرگاه این جمله را مىگوید ما شروع به ساختن مىکنیم،و
هرگاه خود دارى مىکند ما هم خوددارى مىکنیم.
30.منظور همین
نماز عشاء است که شبها مىخوانند،چون معمولا آن را آخر شب هنگام خفتن مىخواندهاند
آن را«عشاء»آخر نامیدهاند.
31.براى توضیح
بیشتر به کتابهاى بحار الانوار،ج 19،(چاپ جدید)،مجمع البیان،ج 3،ص 395،ج 5،ص
186،تفسیر المیزان،ج 19،صص 64ـ60،ج 13،صص 2 به بعد،فقه السیرة،صص 154ـ146،الصحیح من
السیرة،ج 2،ص 112،فروغ ابدیت،ج 1،ص 305 و کتابهاى عربى و فارسى دیگرى که در این
زمینه قلمفرسایى و بحث کردهاند مراجعه نمایید.
32.«و أوحینا
الى موسى اذ استسقاه قومه أن اضرب بعصاک الحجر،فانبحست منه اثنتا عشرة عینا
...»سوره اعراف،آیه .160
33. «قال الذى
عنده علم من الکتاب أنا آتیک به قبل أن یرتد الیک طرفک...» سوره نمل،آیه .40
34. «فألقى عصاه
فاذا هى ثعبان مبین...» سوره شعراء،آیه .32
35.به آیات
مبارکه سوره بقره،آیه 50،سوره طه،آیه 77،سوره شعراء،آیه 63 و سوره دخان،آیه 24
مراجعه شود.
36.بر طبق نظریه
بطلمیوس یونانى که قرنها مورد قبول دانشمندان جهان قرار گرفته بود افلاک را اجسامى
بلورین مىدانستند و مجموعه آنها را نیز نه فلک مىپنداشتند که همانند ورقههاى
پیاز روى هم قرار گرفته و ستارگان نیز همچون گل میخى بر آنها چسبیده بود و حرکت
ستارگان را نیز با حرکت افلاک مىگرفت،یعنى هر فلکى حرکتى داشت و قهرا با حرکت فلک
گل میخى هم که بر آن چسبیده بود حرکت مىکرد و روى این نظریه مىگفتند خرق و
التیامـیعنى شکسته و بسته شدنـدر آنها محال است،و چون شق القمرـو دو نیم شدن ماهـو
همچنین داستان معراج جسمانى رسول خدا مستلزم خرق و التیام در افلاک مىشد آن را
منکر شده و یا دست به تأویل و توجیه در آنها مىزدند،غافل از آنکه قرنها قبل از جا
افتادن این نظریه غلط،قرآن کریم آن را مردود دانسته و پنبه افلاک پوسته پیازى را
زده است،آنجا که درباره خورشید و ماه و فلک گوید: «و الشمس تجرى لمستقر لها ذلک
تقدیر العزیز العلیم،و القمر قدرناه منازل حتى عاد کالعرجون القدیم،لا الشمس ینبغى
لها أن تدرک القمر و لا اللیل سابق النهار و کل فى فلک یسبحون» سوره یس،آیههاى
40ـ38که اولا حرکت و جریان را به خود خورشید و ماه نسبت مىدهد،و ثانیا«فلک»را مدار
آنها دانسته و ثالثا حرکت آنها را در این مدار به صورت«شنا»و شناورى بیان فرموده،و
فضاى آسمان بىانتها را به صورت دریاى بیکرانى ترسیم فرموده که این ستارگان همچون
ماهیان در آن شناورند.و علم و کشفیات و اختراعات جدید و سفینههاى فضایى و موشکها و
آپولوها و لوناها نیز این حقیقت قرآن را به اثبات رسانید،و بر هیئت بطلمیوسى خط
بطلان کشیده و در زوایاى تاریخ دفن کرد.
37.فقه
السیرة،صص 151ـ .150
38.همان
39.سوره
مؤمن،آیه .78
40.خواننده
محترم مىتواند براى اطلاع بیشتر از این بحث به تفسیر شریف المیزان،ج 1،صص 57 به
بعد مراجعه نماید.
41.خداى تعالى
در سوره حجر فرموده: «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشرکین انا کفیناک المستهزئین»
[اى پیغمبر با صداى بلند آنچه را مأمور بدان شدهاى به مردم برسان و از مشرکان روى
بگردان همانا ما تو را از شر استهزا کندگان محفوظ مىداریم]،و اینان پنج یا شش نفر
بودند به نامهاى اسود بن عبد یغوث،ولید بن مغیره،عاص بن وائل سهمى،حارث بن طلاطله و
پنجمى آنها حارث بن قیس بود که پیغمبر را تهدید به مرگ کردند و خداوند شرشان را
کفایت فرمود به تفصیلى که در تفاسیر و کتب تاریخى ذکر شده.
42.شرح نهج
البلاغه،ج 1(چهار جلدى،چاپ مصر)،ص .356
43.همان،صص 364ـ
.356
44.الصحیح من
السیرة،ج 2،ص .156
45.اسد الغابة،ج
1،ص 287،شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحدید،ج 3،ص 315،الاصابة،ج 4،ص .116
46.دیوان ابى
طالب،ص 36،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید،ج 3،ص .314
47.مستدرک حاکم
نیشابورى،ج 2،ص .623
48.دیوان
ابىطالب،ص 32،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید،ج 3،ص .313
49.سیره ابن
هشام،ج 1،ص 373،خزانة الادب،ج 1،ص 261،تاریخ ابن کثیر،ج 3،ص .87
50.تذکره ابن
جوزى،ص 5،الخصائص الکبرى،ج 1،ص 87،سیره حلبیه،ج 1،ص 372،اسنى المطالب،ص .10
15.مرحوم علامه
امینى نام حدود بیست نفر از دانشمندان و علماى بزرگ شیعه و اهل سنت را در الغدیر(ج
7،ص 400)نقل کرده که درباره ایمان ابو طالب به طور جداگانه کتاب نوشته و براى
کتابهاى خود نامهایى گذاردهاند مانند کتاب اسنى المطالب فى ایمان ابى طالب،کتاب
الحجة على الذاهب الى تکفیر ابى طالب و کتاب القول الواجب فى ایمان ابى طالب.
و چنانکه مىدانیم در سالهاى اخیر نیز
یکى از دانشمندان عرب در از منطقه احساء و قطیفـاستاد عبد الله خنیزىـکتابى در این
باره نوشت و«ابو طالب مؤمن قریش»نام نهاد،و پس از انتشار با سعایت علماى سعودى دولت
آنجا او را به زندان افکنده و محکوم به اعدام کردند که با وساطت مرحوم آیت الله
العظمى بروجردى(ره)از مرگ نجات یافته و آزاد گردید.
52.شرح نهج
البلاغه،(چاپ مصر)ج 2،ص .315
53.سیرة
المصطفى،صص 219ـ .216
54.همان.
55.اوائل
المقالات،ص .45
56.تبیان،چاپ
سنگى،ج 2،ص .287
57.بحار
الانوار،ج 9،(چاپ کمپانى)،ص .29
58.الغدیر،ج
7،صص 400ـ .342
59.همان،ج 7،ص
.390
60.همان،ص .389
61.همان،ص .386
62.الفصول
المختارة،ص 80،اکمال الدین صدوق،ص .103
63.روضة
الواعظین،ص 121،امالى صدوق،ص 366،الغدیر،ج 7،ص 390،شرح نهج البلاغه،ابن ابى
الحدید،ج 3،ص .312
64.در شرح نهج
البلاغه ابن ابى الحدید،ج 14،(چاپ جدید)،نقل کرده که فقط على(ع)همراه آن حضرت بود و
در همان کتاب،ج 4،ص 27 از مدائنى روایت کرده که على(ع)و زید هر دو با آن حضرت بودند
و در سیره ابن هشام آمده که تنها به طائف سفر کرد.
65.سیرة
المصطفى،ص 221،الصحیح من السیرة،ج 2،ص .164
66.برخى از سیره
نویسان در صحت این داستان تردید کرده آن را بعید دانستهاند و گفتهاند :چگونه ممکن
است رسول خدا در پناه مشرکى در آید،اگر چه براى انجام یک عمل واجب مانند عمره
باشد؟اما ما در نظایر این حدیث پیش از این گفتهایم که استبعاد نمىتواند مدرک این
گونه مسائل تاریخى قرار گیرد،مگر آنکه سند حدیث مخدوش باشد و دلیلى بر اثبات آن از
نظر سند نداشته باشیم و العلم عند الله.
67.طواف
خانه کعبه مرکب از هفت شوط است،و هر بار که به دور خانه مىگردند آنرا یک شوط
مىگویند.
68.به نظر
مىرسید میان عباس بن عبد المطلب و عباس بن عباده که پس از این نامش بیاید اشتباهى
رخ داده و همان عباس بن عباده بوده که در به دست راویان جیره خوار دربار بنى العباس
تغییراتى در آن داده و به عباس بن عبد المطلب تغییر یافته،و گرنه خیلى بعید به نظر
مىرسد عباس بن عبد المطلب که در آن وقت در شمار مشرکین مىزیسته،و این مجلس و
دیدار هم در کمال خفا و پنهانى انجام شده در اینجا حضور داشته و چنین سخنانى گفته
باشد.