فصل چهارم : بعثت رسول خدا (ص) - قسمت اول
چهل سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود که
به طور آشکار فرشته وحى به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گردید.
کیفیت نزول وحى
پیش از این گفتیم رسول خدا(ص)هر چه به
چهل سالگى نزدیک مىشد به تنهایى و خلوت با خود بیشتر علاقهمند مىگردید و بدین
منظور سالى چند بار به غار«حرا»مىرفت و در آن مکان خلوت به عبادت مشغول مىشد و
روزها را روزه مىگرفت و به اعتکاف مىگذرانید و بدین ترتیب صفاى روحى بیشترى پیدا
کرده و آمادگى زیادترى براى فرا گرفتن وحى الهى و مبارزه با شرک و بت پرستى و اعمال
زشت دیگر مردم آن زمان پیدا مىکرد.
و بر طبق نقل علماى شیعه و روایات
صحیح،بیست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا(ص)در غار«حرا»به عبادت مشغول
بود،در آن روز که به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابیده بود و اتفاقا على(ع)و
جعفر برادرش نیز براى دیدن محمد(ص)و یا به منظور شرکت در اعتکاف آن حضرت به غار
آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابیده بودند.
رسول خدا(ص)دو فرشته را در خواب دید که
وارد غار شدند و یکى در بالاى سر آن حضرت نشست و دیگرى پایین پاى اوـآنکه بالاى سرش
نشست نامش جبرئیلو آن که پایین پاى آن حضرت نشست نامش میکاییل بودـمیکائیل رو به
جبرئیل کرده گفت:
به سوى کدام یک از اینها فرستاده
شدهایم؟
جبرئیلـبه سوى آنکه در وسط خوابیده!
در این وقت رسول خدا(ص)وحشت زده از خواب
پرید و چنانکه در خواب دیده بود در بیدارى هم دو فرشته را مشاهده فرمود.
پیش از این محمد(ص)بارها فرشتگان را در
خواب دیده بود و در بیدارى نیز صداى آنها را مىشنید که با او سخن مىگفتند و بلکه
همان طور که قبل از این اشاره کردیم از دوران کودکى خداى تعالى فرشتگانى براى حفاظت
و تربیت او در خلوت و جلوت مأمور کرده بود که با او بودند.
ولى این نخستین بار بود که آشکارا فرشته
الهى را پیش روى خود مىدید.
گفتهاند:در این وقت جبرئیل ورقهاى از
دیبا به دست او داد و گفت:«اقرء»یعنى بخوان.
فرمود:چه بخوانم!من که نمىتوانم
بخوانم!
براى بار دوم و سوم همین سخنان تکرار شد
و براى بار چهارم جبرئیل گفت:
«اقرء باسم ربک الذى خلق،خلق الإنسان من
علق،اقرء و ربک الأکرم،الذى علم بالقلم،علم الإنسان ما لم یعلم» .
[بخوان به نام پروردگارت که(جهان
را)آفرید،(خدایى که)انسان را از خون بسته آفرید،بخوان و خداى تو مهتر است،خدایى
که(نوشتن را به وسیله)قلم بیاموخت.]
جبرئیل خواست از جا برخیزد و
برود،محمد(ص)جامهاش را گرفت و فرمود:
نامت چیست؟گفت:جبرئیل.
جبرئیل رفت و رسول خدا(ص)از جا برخاست و
این آیاتى را که شنیده بود تکرار کرد،دید در دلش نقش بسته و دیگر از هیجانى که به
وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بیرون آمد و به سوى مکه به راه
افتاد،افکار عجیبى او را گرفته و منظره دیدار فرشته او را به هیجان و وجد آورده
بود.در روایات آمده که به هر سنگو درختى که عبور مىکرد،با زبان فصیح به او سلام
کرده و تهنیت مىگفتند و در تواریخ است که رسول خدا(ص)فرمود:همین که به وسط کوه
رسیدم آوازى از بالاى سر شنیدم که مىگفت:اى محمد تو پیغمبر خدایى و من جبرئیلم،چون
سرم را بلند کردم جبرئیل را در صورت مردى دیدم که هر دو پاى خود را جفت کرده و در
طرف افق ایستاده و به من مىگوید:اى محمد تو رسول خدایى و من جبرئیلم،در این وقت
ایستادم و بى آنکه قدمى بردارم بدو نظر مىکردم و به هر سوى آسمان که مىنگریستم او
را به همان قیافه و شکل مىدیدم!
مدتى در این حال بودم تا آنکه جبرئیل از
نظرم پنهان شد،و در این مدت خدیجه از دورى من نگران شده بود و کسى را به دنبالم
فرستاده بود،و چون مرا دیدار نکرده بودند به خانه خدیجه بازگشتند.
بازگشت رسول خدا(ص)به خانه و
سخنان خدیجه
پیغمبر بزرگوار الهى به خانه بازگشت و
به خاطر آنچه دیده و شنیده بود دگرگونى زیادى در حال آن حضرت پدیدار گشته بود.خدیجه
که چشمش به رسول خدا(ص)افتاد بى تابانه پیش آمد و گفت:اى محمد کجا بودى؟که من کسانى
را به دنبال تو فرستادم ولى دیدارت نکردند؟
پیغمبر خدا آنچه را دیده و شنیده بود به
خدیجه گفت و خدیجه با شنیدن سخنان همسر بزرگوار چهرهاش شکفته گردید و گویا سالها
بود در انتظار و آرزوى شنیدن این سخنان و مشاهده چنین روزى بود و به همین جهت بى
درنگ گفت:
اى عمو زاده!مژده باد تو را،ثابت قدم
باش،سوگند بدان خدایى که جانم به دست اوست من امید دارم که تو پیغمبر این امت باشى!
و در حدیثى است که وقتى رسول خدا(ص)وارد
خانه شد نور زیادى او را احاطه کرده بود که با ورود او اتاق روشن گردید.خدیجه
پرسید:این نور که مشاهده مىکنم چیست؟فرمود:این نور نبوت است!خدیجه گفت:مدتها بود
که آن را مىدانستم و سپس مسلمان شد.و برخى از مورخین چون ابن هشام،معتقدند که این
جریان درهمان«حرا»اتفاق افتاد و خدیجه به دنبال رسول خدا (ص)به«حرا»رفته بود،و چند
روز پس از ماجراى بعثت حضرت از کوه«حرا»به مکه بازگشت.و به هر صورت سخنان رسول
خدا(ص)که تمام شد لرزهاى اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود کرد از
این رو به خدیجه فرمود:
من در خود احساس سرما مىکنم مرا با
چیزى بپوشان و خدیجه گلیمى آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خدا(ص)در زیر گلیم
آرمید.
دنباله داستان را برخى از نویسندگان این
گونه نقل کردهاند که:خدیجه با اینکه از این ماجرا بسیار خوشحال و شادمان شده بود
اما به فکر آینده شوهر عزیز خود افتاد و دورنماى مبارزه با عادات ناپسند و
برانداختن کیش بت پرستى و سایر اخلاق مذموم و زشت مردم مکه و سرسختى آنها را در حفظ
این آیین و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشکلاتى را که سر راه تبلیغ دعوت الهى
محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشیند و در صدد برآمد تا نزد
پسر عمویش ورقة بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنیده بود بدو گزارش دهد و از
او در این باره نظریه بخواهد و راه چارهاى از وى بجوید.
خدیجه محمد(ص)را در خانه گذارد و لباس
پوشیده پیش ورقه آمد و آنچه را شنیده بود بدو گفت.
ورقه که خود انتظار چنین روزى را
مىکشید و روى اطلاعاتى که داشت چشم به راه ظهور پیغمبر اسلام بود،همین که این
سخنان را از خدیجه شنید بى اختیار صدا زد:
«قدوس،قدوس»سوگند بدانکه جانم به دست
اوست اى خدیجه اگر راست بگویى این فرشتهاى که بر محمد نازل شده همان ناموس اکبرى
است که به نزد موسى آمد و محمد پیغمبر این امت است بدو بگو:در کار خود محکم و پا
برجا و ثابت قدم باشد.
ورقه این سخنان را به خدیجه گفت و
اتفاقا روز بعد یا چند روز بعد پس از این ماجرا خود پیغمبر را در حال طواف دیدار
کرد و از آن حضرت درخواست کرد تا آنچه را دیده و شنیده بود به ورقه بگوید و چون
رسول خدا(ص)ماجرا را بدو گفت،ورقه او را دلدارى داده و اظهار کرد:سوگند بدان خدایى
که جان ورقه به دستاوست،تو پیغمبر این امت هستى و همان ناموس اکبرى که نزد موسى
مىآمد بر تو نازل گشته و این را بدان که مردم تو را تکذیب خواهند کرد و آزارت
مىدهند و از شهر مکه بیرونت خواهند کرد و با تو ستیزه و جنگ مىکنند و اگر من آن
روز را درک کنم تو را یارى خواهم کرد.
آن گاه لبان خود را پیش برده و جلوى سر
محمد(ص)را بوسید.
اما بسیارى از اهل تحقیق در صحت این
قسمت تردید کرده و سند آن را نیز مخدوش دانسته و دست جعل و تحریف مسیحیان مغرض را
در آن دخیل دانستهاند،و العلم عند الله.
و به هر صورت خدیجه بازگشت و رسول خدا
همچنان که خوابیده بود احساس کرد فرشته وحى بر او نازل گردید و از این رو گوش فرا
داد تا چه مىگوید و این آیات را شنید که بر وى نازل نمود:
«یا ایها المدثر،قم فأنذر،و ربک فکبر،و
ثیابک فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستکثر،و لربک فاصبر» .
[اى گلیم به خود پیچیده برخیز و(مردم را
از عذاب خدا)بترسان،و خدا را به بزرگى بستاى،و جامه را پاکیزه کن،و از پلیدى دورى
گزین،و منت مگزار،و زیاده طلب مباش،و براى پروردگارت صبر پیشه ساز.]با نزول این
آیات پیغمبر خدا با ارادهاى آهنین و تصمیمى قاطع آماده تبلیغ دعوت الهى گردید و از
جاى برخاسته دست بیخ گوش گذارد و فریاد زد:الله اکبر،الله اکبر،و در این وقت بود که
موجودات دیگرى که بانگ او را شنیدند با او هم صدا شده همگى این جمله را تکرار
کردند.
نخستین مسلمان و نخستین دستور
این مطلب از نظر تاریخ و گفتار مورخین
چون ابن اسحاق،ابن هشام و دیگران مسلم است که نخستین مردى که به رسول خدا(ص)ایمان
آورد على بن ابیطالب و نخستین زن خدیجه بوده و اصحاب رسول خدا(ص)نیز چون جابر بن
عبد الله و زید بنارقم و عباس و دیگران نیز آن را روایت کردهاند گر چه برخى از
تاریخ نویسان بعدى در این باره تردید کردهاند و ظاهرا تردید آنها جز تعصبهاى بیجا
انگیزه دیگرى ندارد.
و برخى هم که نتوانستهاند این مطلب
مسلم تاریخى را انکار کنند کودکى و عدم بلوغ آن حضرت را بهانه کرده و خواستهاند
این فضیلت بزرگ را از آن حضرت بگیرند،که آن نیز بهانهاى بیجا و بىمورد است و
دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را دادهاند.و ما در شرح حال امیر المؤمنین(ع)این بحث
را با تفصیل بیشترى ان شاء الله تعالى عنوان خواهیم کرد.
و نیز نخستین برنامهاى هم از
برنامههاى دینى که جبرئیل تعلیم آن حضرت کرد و به وى آموخت دستور وضوء و نماز بوده
است.که بعدا نیز همان برنامه به صورت فرض بر آن حضرت و پیروانش واجب گردید.
اسلام خدیجه براى پیغمبر اسلام تقویت
روحى عجیبى بود و آزارى را که مشرکین در خارج از خانه به آن حضرت مىکردند با ورود
به خانه و دلدارى و تسلیت خدیجه ناراحتى و آثار آن برطرف مىگردید و خدیجه به هر
ترتیبى بود آن حضرت را دلگرم به کار خود ساخته و او را قوى دل مىساخت.
على(ع)نیز با این که در آن وقت در سنین
کودکى بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بین هشت سال تا سیزده سال نوشتهاند اما
کمک کار خوبى براى رسول خدا(ص)بود و شاید نزدیکترین گفتار به واقعیت آن باشد که از
عمر على(ع)در آن وقت ده سال و یا دوازده سال بیشتر نگذشته بود.
و اساساـبگفته ابن هشام و دیگرانـاز
نعمتهاى بزرگى که خداوند به على بن ابیطالب عنایت فرمود آن بود که پیش از اسلام نیز
در دامان رسول خدا(ص)تربیت شد و در خانه او نشو و نما کرد.
و اصل داستان را که او از مجاهد روایت
کرده این گونه است که گوید:قریش دچار قحطى سختى شدند،ابو طالب نیز مردى عیالوار و
پر اولاد بود و ثروت چندانى نداشت رسول خدا(ص)که در اثر ازدواج با خدیجه و اموالى
که وى در اختیار آن حضرتگذارد تا حدودى زندگى مرفهى داشت به فکر افتاد تا کمکى به
ابو طالب کند و به ترتیبى از مخارج سنگین او بکاهد.از این رو به نزد عمویش عباس بن
عبد المطلب آمد و به عباسـکه دارایى و ثروتش بیش از سایر بنى هاشم بودـفرمود:
اى عباس برادرت ابو طالب عیالوار است و
نانخور زیادى دارد و همان طور که مشاهده مىکنى مردم به قحطى سختى دچار گشتهاند
بیا با یکدیگر به نزد او برویم و به وسیلهاى نانخوران او را کم کنیم،به این ترتیب
که من یکى از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نیز یکى را.
عباس قبول کرد و هر دو به نزد ابو طالب
آمده و منظور خود را اظهار کردند،ابو طالب قبول کرد و گفت:عقیل را براى من بگذارید
و از میان پسران دیگر هر کدام را خواستید ببرید،رسول خدا(ص)على را برداشت و به
همراه خود به خانه برد،و عباس جعفر را.
بدین ترتیب على(ع)پیوسته با رسول
خدا(ص)بود تا وقتى که آن حضرت به نبوت مبعوث گردید و نخستین کسى بود که از مردان
بدو ایمان آورد و نبوتش را تصدیق کرد و اطاعت او را بر خود لازم و واجب شمرد.
جعفر نیز در خانه عباس بود تا وقتى که
مسلمان شد و از خانه او بیرون رفت.
دستور نماز
بر طبق آنچه از تواریخ و روایات به دست
مىآید نخستین دستورى که به پیغمبر اسلام نازل گردید دستور نماز بود بدین ترتیب که
در همان روزهاى نخست بعثت، روزى رسول خدا(ص)در بالاى شهر مکه بود که جبرئیل نازل
گردید و با پاى خود به کنار کوه زد و چشمه آبى ظاهر گردید،پس جبرئیل براى تعلیم آن
حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا(ص)نیز از او پیروى کرد،آن گاه جبرئیل نماز را به
آن حضرت تعلیم داد و نماز خواند.
پیغمبر بزرگوار پس از این جریان به خانه
آمد و آنچه را یاد گرفته بود به خدیجه و على (ع)یاد داد و آن دو نیز نماز
خواندند.از آن پس گاهى رسول خدا(ص)براى خواندن نماز به درههاى مکه مىرفت و
على(ع)نیز به دنبال او بود و با او نماز مىگزارد و گاهى هم مطابق نقل برخى از
مورخین به مسجد الحرام یا منى مىآمد و با همان دو نفرى که به او ایمان آورده بودند
یعنى على و خدیجه(س)نماز مىخواند.
اهل تاریخ از شخصى به نام عفیف کندى
روایت کردهاند که گوید:من مرد تاجرى بودم که براى حج به مکه آمدم و به نزد عباس بن
عبد المطلب که سابقه دوستى با او داشتم برفتم تا از وى مقدارى مال التجاره خریدارى
کنم،پس روزى همچنان که نزد عباس در منى بودمـو در حدیثى است که به جاى منى،مسجد
الحرام را ذکر کردهـناگاه مردى را دیدم که از خیمه یا منزلگاه خویش خارج شد و نگاهى
به خورشید کرد و چون دید ظهر شده وضویى کامل گرفت و سپس به سوى کعبه به نماز ایستاد
و پس از او پسرى را که نزدیک به حد بلوغ بود مشاهده کردم او نیز بیامد و وضو گرفت و
در کنار وى ایستاد،و پس از آن دو زنى را دیدم بیرون آمد و پشت سر آن دو نفر
ایستاد.و به دنبال آن دیدم آن مرد به رکوع رفت و آن پسرک و آن زن نیز از او پیروى
کرده به رکوع رفتند،آن مرد به سجده افتاد آن دو نیز به دنبال او سجده کردند.
من که آن منظره را دیدم به عباسـمیزبان
خودـگفتم:واى!این دیگر چه دینى است؟پاسخ داد :این دین و آیین محمد بن عبد الله
برادرزاده من است و عقیده دارد که خدا او را به پیامبرى فرستاده و آن دیگر برادر
زاده دیگرم على بن ابیطالب است و آن زن نیز همسرش خدیجه مىباشد .
عفیف کندى پس از آن که مسلمان شده بود
مىگفت:اى کاش من چهارمین آنها بودم.
دومین مردى که مسلمان شد
مورخین عموما گویند:پس از على بن
ابیطالب(ع)دومین مردى که به رسول خدا(ص)ایمان آورد زید بن حارثه آزاد شده آن حضرت
بود که چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگى به خانه خدیجه آمد و رسول خدا(ص)او
را از خدیجهگرفت و آزاد کرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر مىبرد و به عنوان پسر
خوانده رسول خدا(ص)معروف شد.
زید دومین مردى بود که به آن حضرت ایمان
آورد و تدریجا با دعوت پنهانى رسول خدا(ص)گروه معدودى از مردان و زنان ایمان آوردند
که از آن جملهاند:
جعفر بن ابیطالب و همسرش اسماء دختر
عمیس،عبد الله بن مسعود،خباب بن ارت،عمار بن یاسر،صهیب بن سنانـکه از اهل روم بود و
در مکه زندگى مىکردـعبیدة بن حارث،عبد الله بن جحش و جمع دیگرى که حدود 50 نفر
مىشدند.
با اینکه این گروه در خفا و پنهانى
مسلمان شده و به رسول خدا(ص)ایمان آوردند اما مسئله آمدن دین تازه در مکه و ایمان
به خداى یگانه و دستور نماز و سایر امور مربوط به آیین جدید در میان خانوادهها و
مردم مکه زبان به زبان مىگشت و تدریجا افراد به صورت چند نفرى و گروهى براى
پذیرفتن این آیین به خانه رسول خدا(ص)مىآمدند و به دین اسلام مىگرویدند،و از آن
سو نیز رسول خدا(ص)مأمور شد دعوت خود را آشکار سازد و به طور آشکارا مردم را به
اسلام بخواند.
در این مدت که حدود سه سال طول کشید با
اینکه ایمان به رسول خدا و انجام برنامه نماز در پنهانى و خفا صورت مىگرفت با این
حال برخوردهاى مختصرى میان تازه مسلمانان و مشرکین مکه اتفاق افتاد که از آن جمله
روزى سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان در گوشهاى به نماز مشغول بودند که چند
تن از مشرکان سر رسیدند و به مسلمانان ناسزا گفته و به کار آنها خرده گرفته و
عیبجویى کردند و مورد ملامت و سرزنش قرارشان دادند.
گفتگو میان طرفین بالا گرفت و کم کم به
زد و خورد کشید،سعد بن ابى وقاص استخوانى را که از فک شترى بود از زمین برداشت و به
سر مردى از مشرکین زد و در اثر آن ضربت سر آن مرد بشکست و خون جارى گردید،و این
نخستین خونى بود که به خاطر پیشرفت اسلام ریخته شد و مطابق نقل برخى از مورخین همین
ماجرا سبب شد تا رسول خدا(ص)و پیروان او مدتى در خانه شخصى به نام ارقم بن ابى ارقم
مخفى و پنهان گردند.
اظهار دعوت
زیادتر از سه سال بر این منوال گذشت و
چنانکه گفته شد گروه نسبتا زیادى به اسلام گرویدند و دین جدید را پذیرفتند،در این
وقت پیغمبر بزرگوار اسلام از جانب خداى تعالى مأمور شد تا دعوت خویش را اظهار کرده
به طور علنى مشرکین مکه را به اسلام دعوت کند و در مرحله نخست خویشان و نزدیکان خود
را انذار نماید.
این دستور در ضمن دو آیه به آن
حضرت نازل گردید که یکى آیه «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشرکین» (1)
بود و دیگرى آیه «و انذر عشیرتک الأقربین،و اخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین»
(2)
رسول خدا(ص)براى آنکه مأموریت نخست را
انجام دهد بالاى کوه صفا آمد و فریاد زده مردم را به گرد خویش جمع کرد،بدو گفتند:چه
پیش آمده؟
فرمود:اگر من به شما خبر دهم که دشمن
صبحگاه یا شامگاه بر شما فرود آید مرا تصدیق مىکنید و سخنم را مىپذیرید؟همگى
گفتند:آرى.
فرمود:بنابراین من شما را از عذابى سخت
که در پیش داریم مىترسانم!کسى چیزى نگفت جز ابو لهبـعموى آن حضرتـکه گفت:نابودى بر
تو!آیا براى همین ما را خواندى!و دنباله این گفتگو بود که سوره «تبت یدا ابى لهب»
نازل گردید.
و در حدیث دیگرى است که گفتگوى مزبور و
نزول سوره پس از آنى بود که آن حضرت خویشان خود را دعوت به انذار فرمود به شرحى که
پس از این مذکور خواهد شد.
از قتاده نقل شده که رسول خدا(ص)در همان
روزى که بالاى صفا رفت و مردم را جمع کرد سخن را بدین گونه آغاز کرده فرمود:
«اى مردم!سوگند به آن خدایى که جز او
معبودى نیست که من به سوى شماـخصوصاـو به سوى مردم دیگرـعموماـبه رسالت از جانب
خداى تعالى مبعوث گشتهام و به خدا همچنان که مىخوابید مىمیرید و همان گونه که
بیدار مىشویداز گورها محشور خواهید شد و هر چه بکنید بدان محاسبه و بازرسى خواهید
شد و پاداش نیکى را نیکى و کیفر بدى را بدى خواهید دید،بهشتى ابدى و دوزخى ابدى در
پیش دارید،و شما نخستین گروهى هستید که من مأمور به انذار آنها گشتهام».
انذار خویشان
مورخین از شیعه و اهل سنت روایت
کردهاند که چون آیه شریفه «و انذر عشیرتک الاقربین» نازل گردید رسول خدا(ص)خویشان
نزدیک خود را از فرزندان عبد المطلب که در آن روز حدود چهل نفر یا بیشتر بودند به
خانه خود و صرف غذا دعوت کرد و غذاى مختصرى را که معمولا خوراک چند نفر بیش نبود
براى آنها تهیه کرد و چون افراد مزبور به خانه آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگى
را کفایت کرده و سیر شدند.
در این وقت بود که ابو لهب فریاد
زد:براستى که محمد شما را جادو کرد!
رسول خدا(ص)که سخن او را شنید آن روز
چیزى نگفت،و روز دیگر به على(ع)دستور داد به همان گونه میهمانى دیگرى ترتیب دهد و
خویشان مزبور را به صرف غذا در خانه آن حضرت دعوت نماید و چون على(ع)دستور او را
اجرا کرد و غذا صرف شد رسول خدا(ص)شروع به سخن کرده چنین فرمود :
«اى فرزندان عبد المطلب من در میان عرب
کسى را سراغ ندارم که براى قوم خود بهتر از آنچه را من براى شما آوردهام آورده
باشد،من خیر و سعادت دنیا و آخرت را براى شما ارمغان آوردهام و آن چیزى است که
خداى عز و جل مرا به ابلاغ و دعوت شما به آن مأمور فرموده است و مرا به رسالت آن
مبعوث داشته و بدانید که هر یک از شما به من ایمان آورده و در کارم مرا یارى کند و
کمک دهد او برادر و وصى و وزیر من و جانشین پس از من در میان دیگران خواهد بود...»
و در حدیثى است که به دنبال این سخنان
یا پیش از آن جمله دیگرى را نیز ضمیمه کرده فرمود :
«نشانه صدق گفتار(و معجزه)من نیز همین
ماجرایى بود که مشاهده کردید چگونه با غذایى اندک همه شما سیر شدید،اکنون که این
آیت و معجزه را مشاهده کردیددعوتم را بپذیرید و سخنم را بشنوید که اگر فرمانبردار
شوید رستگار و سعادتمند خواهید شد...»
سخنان رسول خدا(ص)به پایان رسید ولى هیچ
کدام از آنها جز على(ع)دعوت آن حضرت را اجابت نکرد و براى بیعت با او از جاى
برنخاست،تنها علىـهمان تربیت شده دامان آن حضرتـبود که از جا برخاست و آمادگى خود
را براى ایمان به رسول خدا(ص)و یارى آن حضرت اطلاع داد،على (ع)در آن روز در سنین
نوجوانى بود ولى همچون مردان نیرومند،با شهامت خاصى از جا برخاست و با گامهاى محکمى
که برمىداشت پیش آمده عرض کرد:
اى رسول خدا من به تو ایمان آوردهام و
آماده یارى تو در انجام این مأموریتى که بدان مبعوث گشتهاى مىباشم.
در بسیارى از روایات آمده که این جریان
سه بار تکرار شد،یعنى پیغمبر بزرگوار اسلام تا سه بار سخنان خود را تکرار کرد و
آنها را به ایمان آوردن به خدا و دین اسلام و یارى خود دعوت کرد و هیچ یک از آنها
جز على(ع)دعوت او را نپذیرفت و تنها على بود که در هر سه بار برمىخاست و نزدیک
مىآمد و ایمان خود را اظهار مىداشت،ولى هر بار رسول خدا (ص)بدو مىفرمود:بنشین،تا
در بار سوم دست خود را پیش آورد و دست کوچک على را در دست گرفت و ایمان او را
پذیرفت و بدین ترتیب از همان روز ویرا به معاونت و خلافت خویش انتخاب فرمود.
حالا سر اینکه در بار اول رسول خدا حاضر
به پذیرفتن او نگردید و بار سوم او را پذیرفتـبا اینکه مىدانست در آن مجلس جز على
کسى دعوت او را نخواهد پذیرفتـچه بود؟خدا مىداند و شاید یکى از علل و جهات این
بوده است که پیغمبر الهى با بینش خاصى که نسبت به آینده داشت مىخواست به مدعیان
جانشینى او و غاصبان خلافت و حتى فرزندان عباس بن عبد المطلب نشان دهد که در آن
روزهاى سخت و در آغاز کار که جز ایمان به خدا و پیغمبر او انگیزه دیگرى براى پذیرش
اسلام در کار نبود کسى جز على(ع)مرد این میدان نبود و تنها او بود که تنها به خاطر
ایمان و عشق به رسول خدا از جان و دل دعوتش را پذیرفت و بار اول و دوم او را
بهنشستن و جلوس امر کرد تا در آینده اسلام،بنى عباس و دیگران نگویند:على در آن
مجلس پیش دستى کرد و گرنه افراد دیگرى هم مانند عباس بودند که حاضر به پذیرفتن دعوت
رسول خدا(ص)بودند و مىتوانستند این همه افتخار را نصیب خود سازند.
بارى على(ع)تنها کسى بود که از روى کمال
ایمان و خلوص دعوت رسول خدا(ص)را پذیرفت و بى آنکه با کسىـحتى پدرش ابو طالب که در
آن مجلس حاضر بودـمشورت کند و یا پروایى داشته باشد به رسول خدا ایمان آورد و
فرمانروایى مسلمانان براى او پس از پیغمبر مسلم گردید و از همین رو بود که وقتى
خویشان رسول خدا از آن مجلس برخاستند از روى تمسخر و استهزاء رو به ابو طالب کردند
و گفتند:
محمد تو را مأمور کرد تا از فرزندت
اطاعت کنى و فرمان او را ببرى!
و همین جمله بهترین گواه است بر این که
منظور رسول خدا همین معنى بوده و آنها نیز همین معنا را از سخنان رسول
خدا(ص)فهمیدند.
و در حدیثى است که پس از اینکه على(ع)با
آن حضرت بیعت کرد و دیگران دعوتش را نپذیرفتند،رسول خدا(ص)به وى فرمود:نزدیک بیا!
و چون على(ع)نزدیک رفت بدو گفت:دهانت را
باز کن.على دهان خود را باز کرد رسول خدا(ص)قدرى از آب دهان خود را در دهان او ریخت
و سپس میان شانهها و سینه على نیز از همان آب دهان خود پاشید!
ابو لهب که چنان دید به صورت اعتراض و
تمسخر گفت:چه بد پاداشى به عموزاده خود دادى،او دعوت تو را پذیرفت و تو آب دهان به
صورت و دهان او انداختى؟
پیغمبر(ص)فرمود:چنین نبود بلکه دهان و
سینه او را از علم و حلم و فهم پر کردم!
دعوت عام
اهل تفسیر از ابن عباس حدیث کنند که
گوید:چون آیه «و انذر عشیرتک الاقربین» نازل شد رسول خدا(ص)بر کوه صفا بالا رفت و
با آواز بلند مردم را به نزدخود خواند و به دنبال آن قریش گرد آن حضرت اجتماع کرده
گفتند:چه مىگویى؟و چه شده؟
فرمود:اگر من به شما بگویم دشمن صبحگاه
و یا شامگاه به شما حمله خواهد کرد آیا مرا تصدیق کرده و گفتارم را باور
مىکنید؟گفتند:آرى.فرمود:من شما را از عذابى سخت که در پیش است مىترسانم!
ابو لهب با جمله«تبا لک»ـنابودى بر
توـتکذیب گفتار آن حضرت را کرده و به دنبال آن گفت :آیا براى این گفتار ما را
خواندى!در اینجا بود که خداى تعالى در نکوهش وى سوره «تبت یدا ابى لهب و تب...»
(3) را نازل فرمود.
و در روایات دیگرى است که هنگامى رسول
خدا(ص)مأمور به ابلاغ و دعوت عموم گردید که آیه «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن
المشرکین» (4) نازل گردید،چنانکه قبل از این
گذشت.
و به هر صورت رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ
دعوت عموم قریش گردید و خود را براى مبارزه با عادات زشت و ناپسندى که گریبانگیر
مردم شده بود آماده کرده و کمر همت را بست تا با هرگونه سختى و دشوارى در این راه
مقابله و پایدارى کند.
مبارزه با بت و بتپرستى
دامنه دعوت پیغمبر اسلام توسعه یافت و
روز به روز تعداد افرادى که به آن حضرت ایمان آورده و دین اسلام را مىپذیرفتند
زیادتر مىشد و کمکم بزرگانقریش را به فکر انداخت و در صدد جلوگیرى و مبارزه با
آن حضرت برآمدند و بخصوص هنگامى که شنیدند محمد(ص)از خدایان آنها و بتان بدگویى
مىکند که در آن وقت تصمیم به مخالفت و جلوگیرى از تبلیغات او گرفتند .
ابن هشام و دیگران نوشتهاند:
رسول خداـچنانکه گفته شدـمأمور به اظهار
دعوت خود گردید،و به دنبال انجام این مأموریت به آشکار ساختن دعوت خود اقدام
فرمود،مردم مکه و قریش نیز ابراز مخالفتى با تبلیغات او نمىکردند تا وقتى که
پیغمبر اسلام نام خدایان مشرکین و بتهاى ایشان را به میان آورده و شروع به بدگویى
آنها کرد که در آن وقت کمر مخالفت با او را بستند و در برابر او به مبارزه
برخاستند.
به گفته یکى از نویسندگان قاعدتا نیز
چنین بوده و باید باشد زیرا تا وقتى که تنها سخن از ایمان به خدا و جمله«قولوا لا
اله الا الله تفلحوا»در میان بود تبلیغات محمد(ص)با منافع و درآمد سرشار و بى حساب
سران قریش چون ابو جهل و ابو سفیان و دیگران چندان منافاتى نداشت و آنها نیز اصرارى
نداشتند که براى این سخنان با او به مبارزه برخیزند و در نتیجه با تیره پر جمعیت
بنى هاشم و افرادى که تازه مسلمان شده بودند به جنگ و ستیز دچار گردند و ترجیح
مىدادند که در مقابل رسول خدا(ص)به همان تمسخر و استهزا اکتفا کنند و اقدام دیگرى
نکنند.
اما وقتى شنیدند محمد(ص)نام خدایان آنها
و بتهاى بزرگى مانند لات و هبل و عزى را به زشتى برده و آنها را به بدى یاد کرده و
دشنام مىدهد خطر بزرگى را در پیش روى خود احساس کردند و منافع و درآمد خود را در
مخاطره دیدند،زیرا بتهاى مزبور و احترام و پرستش آنها نزد اعراب براى آنها جنبه
تجارتى داشت و آنها در هر سال در پناه پرستش بت و بت پرستى پول زیادى به دست
مىآوردند و مقادیر زیادى بر اموال و سرمایه و موجودى خود مىافزودند .
البته افراد ساده لوح و عوام زیادى هم
بودند که از مخالفت اسلام با بتان فقط به خاطر دین موروثى و عادتى که به احترام
آنها داشتند ناراحت مىشدند و حاضر نبودند دشنام بتانى را که در نظر ایشان موجودهاى
مقدسى بودند بشنوند اما آنان باشنیدن سخنان منطقى و مستدل رسول خدا(ص)و استماع آیات
مبارکه قرآنى و اندکى تفکر و تأمل قانع مىشدند و بتدریج دست از پرستش بتان
برمىداشتند،ولى افرادى مانند ابو جهل و عتبه و ولید که شاید از ته دل هم ایمانى به
بتان و پرستش آنها نداشتند اما بت پرستى منبع درآمد سرشارشان بود و سرپوشى براى
چپاول و غارتگرى و رباخوارى ایشان محسوب مىگردید و از همه بالاتر مشغله و سرگرمى
خوبى براى توده مردم بود تا آنها با خیالى آسوده و راحت نقشههاى استثمار کننده خود
را عملى سازند،اینان نمىتوانستند دست روى هم گذارده و تبلیغات ضد بت پرستى پیامبر
بزرگوار اسلام را بسادگى مشاهده کنند و ببینند که محمد امین مىخواهد این زنجیرهاى
موهوم و خرافات را از دست و پاى مردم باز کند و افکارشان را آزاد سازد.
اینان براى حفظ منافع مادى خود از هیچ
گونه اذیت و آزار و شکنجه و حتى تهمت و افترا نسبت به پیغمبر اسلام و پیروان او
دریغ نکردند و تا روزى که با شمشیر بران مسلمانان از پاى درآمدند و یا جان خود را
در مخاطره دیدند دست از مخالفت با آن حضرت برنداشتند .
و بدین سان هر روز که از اظهار دعوت
پیغمبر اسلام و مخالفت با بت پرستى مىگذشت دسته بندیها و مخالفتهاى مشرکان بیشتر و
فشردهتر مىشد و رسول خدا(ص)و افراد مسلمان،بیشتر در خطر آزار و اذیت بزرگان قریش
قرار مىگرفتند...
مشرکان در پیشگاه ابو طالب
سران مکه و قدرتمندان مشرکى که با
تبلیغات رسول خدا(ص)حیثیت اجتماعى و مادى خود را در مخاطره دیدند از جمله اقداماتى
که براى جلوگیرى از پیشرفت مرام مقدس اسلام نمودند این بود که به فکر افتادند به
نزد ابو طالب عموى پیغمبر که سمت ریاست بنى هاشم و کفالت رسول خدا را به عهده
داشت،بروند و با وى در این باره مذاکره کرده تا بلکه بتوانند حمایت وى و قبیله بنى
هاشم را از پیغمبر اسلام و هدفعالى او باز دارند و بدین ترتیب راه را براى حمله و
آزار رسول خدا(ص)و احیانا قتل آن حضرت هموار سازند.
چنانکه از تواریخ برمىآید آمدن سران
مکه به نزد ابو طالب بدین منظور چند بار تکرار شد و هر مرتبه پیشنهادى مىکردند و
به نوعى مىخواستند تا وى و بنى هاشم را از دفاع و حمایت رسول خدا(ص)باز دارند و در
هر بار با مخالفت ابو طالب رو به رو مىشدند و مأیوس از نزد وى باز مىگشتند تا
جایى که یکباره از او ناامید شده و تصمیم او را در حمایت از آن حضرت قطعى دیدند.
ابن هشام مىنویسد:سران قریش وقتى
مشاهده کردند محمد(ص)همچنان به تبلیغ دین خود مشغول است و ابو طالب نیز بى دریغ از
وى حمایت مىکند و مانع از آن است که کسى به او صدمه و آزارى برساند چند تن را به
عنوان نماینده به نزد ابو طالب فرستادند که از آن جمله بودند:عتبه و شیبه پسران
ربیعه،ابو سفیان،ابو البخترى،اسود بن مطلب،ابو جهل،ولید بن مغیره،نبیه و منبهـپسران
حجاج بن عامرـو عاص بن وائل.
اینان به نزد ابو طالب آمده گفتند:اى
ابو طالب این برادرزادهات به خدایان ما ناسزا گوید،از آیین ما عیبجویى
مىکند،دانشمندان ما را بى خرد و سفیه مىخواند.پدران ما را گمراه مىداند،اینک یا
خودت از او جلوگیرى کن و یا جلوگیرى او را به ما واگذار،زیرا تو نیز همانند مایى و
ما او را کفایت خواهیم کرد،ابو طالب سخنان آنها را شنید و با خوشرویى و ملایمت آنها
را آرام ساخته و با خوشحالى از نزدش بیرون رفتند.
و چون ادامه کار رسول خدا(ص)را مشاهده
کردند براى بار دوم به نزد ابو طالب آمده و همان سخنان را تکرار کرده و ادامه داده
گفتند:اى ابو طالب تو در میان ما مردى بزرگوار و شریف هستى و ما یک بار به نزد تو
آمدیم و از تو خواستیم جلوى محمد را بگیرى اما گفتار ما را نادیده گرفتى،اینک به
خدا سوگند طاقت ما تمام شده و بیش از این نمىتوانیم نسبت به پدرانمان دشنام بشنویم
و به بزرگان ما بد بگویند و بر خدایان ما عیب بگیرند.اینک یا خودت جلوى او را بگیر
یا ما به جنگ تو آمده و با هم کارزار مىکنیم تا یکى از دو طرف از پاى درآید و به
هلاکت رسد.مورخین نوشتهاند:سران قریش از نزد ابو طالب بیرون رفتند ولى ابو طالب به
فکر فرو رفت و خود را در محذور سختى مشاهده کرد،از طرفى دشمنى و جدایى از قریش
برایش سخت و مشکل بود و از سوى دیگر نمىتوانست رسول خدا(ص)را به آنها تسلیم کند و
یا دست از یاریش بردارد،این بود که محمد(ص)را خواست و گفتار قریش را به اطلاع آن
حضرت رسانید و به دنبال آن گفت:اى محمد اکنون بر جان خود و جان من نگران باش و کارى
که از من ساخته نیست و طاقت آن را ندارم بر من تحمیل نکن.
رسول خدا(ص)گمان کرد عمویش مىخواهد دست
از یارى او بردارد.از این رو فرمود:به خدا سوگند اگر خورشید را در دست راست من
بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از این کار برنمىدارم تا در این
راه هلاک شوم یا آنکه خداوند مرا بر ایشان نصرت و یارى دهد و بر آنان پیروز شوم و
سپس اشک در چشمان آن حضرت حلقه زد و گریست و از جا برخاست و به سوى در اتاق به راه
افتاد،ابو طالب که چنان دید صداى آن حضرت زده و گفت:فرزند برادر برگرد و چون رسول
خدا بازگشت بدو گفت:برو و هر چه خواهى بگو که به خدا سوگند هرگز دست از یارى تو
برنخواهم داشت!
و در تواریخ دیگر است که قریش در ضمن
سخنان خود به ابو طالب گفتند:اگر فقر و ندارى سبب شده تا محمد این سخنان را بگوید
ما حاضریم مال زیادى را جمع آورى کرده به او بدهیم به اندازهاى که او ثروتمندترین
مرد قریش گردد و بر همه ما مهتر گردد.
و سخن رسول خدا(ص)که فرمود:اگر خورشید
را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند از این کار دست
برنخواهم داشت پاسخ این گفتارشان بود.
و به هر صورت سومین بارى که به نزد ابو
طالب آمدند پیشنهاد عجیبى کردند و آن این بود که عماره بن ولید را که جوانى زیبا و
نیرومند بود به نزد ابو طالب آورده و گفتند:اى ابو طالب این عماره را که از همه
جوانان قریش زیباتر و نیرومندتر است بگیرو در عوض محمد را به ما بسپار تا ما او را
به قتل رسانیم و عماره را به جاى او به فرزندى خود بگیر !
ابو طالب گفت:به خدا پیشنهاد زشتى به من
مىدهید!آیا فرزند خود را به شما بسپارم تا او را بکشید هرگز این کار را نخواهم
کرد!
مطعم بن عدىـیکى از سران قریشـگفت:اى
ابو طالب به خدا سوگند قوم تو از راه انصاف با تو سخن گفتند و تا جایى که
مىتوانستند سعى کردند آزارى به تو نرسانند ولى گویا تو نمىخواهى پیشنهاد دوستانه
و گفتار منصفانه ایشان را بپذیرى!
ابو طالب گفت:اى مطعم به خدا سوگند
گفتارشان منصفانه نبود و این تو هستى که مىخواهى با این سخنان دشمنى آنها را نسبت
به من تحریک کنى،حال که چنین است پس هر چه مىخواهى بکن و من پیشنهادشان را نخواهم
پذیرفت.
شدت آزار مشرکان
مشرکین که از ملاقاتهاى مکرر با ابو
طالب نتیجهاى نگرفتند به فکر آزار بیشترى نسبت به رسول خدا(ص)و مسلمانانى که به آن
حضرت ایمان آورده بودند افتاده و تصمیم گرفتند فشار خود را نسبت به آنها بیشتر کنند
تا بلکه بدین وسیله از پیشرفت سریع مرام مقدس اسلام جلوگیرى به عمل آورند و بدین
منظور رؤساى قبایل هر کدام تنبیه و آزار افراد تازه مسلمان قبیله خود را به عهده
گرفتند و قرار شد هر کدام جداگانه عهدهدار شکنجه مسلمانان قبیله خود گردند.
ابو طالب که چنان دید فرزندان هاشم و
مطلب را طلبید و از ایشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا(ص)کمک دهند آنان نیز
پس از استماع گفتار ابو طالب سخنش را پذیرفتند،تنها ابو لهب بود که از قبول آن
پیشنهاد خوددارى کرد و در دشمنى و عداوت خود باقى ماند و بلکه به پیشنهاد سران مشرک
مکه آزار رسول خدا(ص)را نیز به عهده گرفت و تا زنده بود از دشمنى و آزار آن حضرت
دست برنداشت،گذشته از آن همسرش ام جمیل و پسرش عتبه (3) را نیز به دشمنى
وادار مىکرد و آن دو نیز بهوى تأسى جستند تا آنجا که ام جمیل خار سر راه رسول
خدا(ص)مىریخت و شعر در مذمت او مىسرود،چنانکه قبل از این مذکور گردید،تا جایى که
سوره أبى لهب در مذمت آن دو نازل گردید و همین امر سبب شد که مقدارى از شدت آزارشان
بکاهند و تنبیه شوند.
ابو لهب و رسول خدا(ص)
نام ابو لهب عبد العزى بودـکه به گفته
برخى چون عزى نام بتى بود خداوند در قرآن نخواسته است او را بنده بت بخواند و
کنیهاش را ذکر فرمودـو سبب اینکه به این کنیه نیز او را خوانده است به گفته بعضى
آن بود که گونههایش سرخ فام و برافروخته بوده و سرخى گونهاش را تشبیه به شعله سرخ
آتش و زبانه دوزخ و جهنم کرده تا بفهماند که او جهنمى است.
و به هر صورت آزارى که رسول خدا(ص)از
این مرد در راه تبلیغ دیانت مقدس اسلام دید زیان بخشتر و زیادتر از آزار دیگران
بود،زیرا دشمنان دیگر،آن جرئت و جسارت را نداشتند که در حضور بنى هاشم و در هر مجلس
و محفلى آن حضرت را تمسخر و تکذیب و آزار کنند ولى ابو لهب چون خود فرزند ناخلف عبد
المطلب و عموى رسول خدا(ص)بود جرئت این کار را داشت.از این گذشته مردم جزیرة العرب
مخالفت و دشمنى دیگران را غالبا حمل بر حسادت و کینه توزى با بنى هاشم مىکردند ولى
مخالفت و تکذیب ابو لهب را نمىتوانستند حمل بر چیزى کنند و از این جهت تمسخر و
استهزا و تکذیب او در عموم افراد مؤثر واقع مىشد.
به عنوان شاهد به نمونههاى زیر توجه
کنید:
ابن هشام مىنویسد:پیغمبر در ایام
برگزارى اعمال حج به منى و جاهاى دیگرى که محل اجتماع و برگزارى مراسم حج بود
مىرفت و با قبایل و طوایفى که از اطراف آمده بود درباره مأموریت و نبوت خویش سخن
مىگفت و آنها را به توحید و خداپرستى و نبوت خود دعوت مىکردـآن گاه از قول یکى از
زایران نقل مىکند که گفته است:ـمن جوان بودم و در منى با پدرم سخن مىگفتیم،ناگاه
پیغمبر ظاهر شد و قبیلههاى گوناگون را به یگانگى خدا و رسالت خود مىخواند و پشت
سرش مردى أحول با گونههاى برافروخته و گیسوانى که از هر دو سوى او آویخته بود
دیدیم که او را دنبال مىکرد و چون سخن پیغمبر به پایان مىرسید او فریاد مىزد:اى
بنى فلان سخن او را نپذیرید و پیرویش نکنید که مىخواهد شما را از لات و عزى و
همپیمانانتان باز دارد،مبادا از او پیروى کنید!
من از پدرم پرسیدم:این احول
کیست؟گفت:عمویش عبد العزى فرزند عبد المطلب یعنى ابو لهب است.
ابن شهر آشوب و دیگران از طارق محاربى
نقل کردهاند که گوید:مردى را دربازار ذى المجاز دیدم که جامهاى سرخ رنگ در بر
داشت و مىگفت:ایها الناس بگویید:«لا اله الا الله»تا رستگار شوید،و به دنبال او
مردى سنگ به پاهایش مىزد بدانسان که خون از پاهاى او جارى شده بود و مىگفت:مردم
او دروغگوست سخنش را نشنوید و نپذیرید!من پرسیدم:این مرد کیست؟گفتند :این جوان
پیغمبر است و این مرد عمویش ابو لهب.
و در جریان صحیفه ملعونه که قریش
و همدستانشان براى اینکه رسول خدا(ص)را به زانو درآورند طبق تعهد نامهاى معامله و
داد و ستد را با بنى هاشم بر خود ممنوع کردند و ابو طالب و بنى هاشم مجبور شدند سه
سال در شعب ابو طالب با کمال سختى و مشقت روزگار خود را به سر برند،مىنویسند:ابو
لهب گذشته از اینکه پیوسته مترصد بود مبادا کسى از خویشان و یا دیگران آذوقه و خوار
و بار و سایر ما یحتاج زندگى به آنها برساند و یا بفروشد،هرگاه کاروانهاى تجارتى
نیز از خارج وارد مکه مىشد به آنها سفارش مىکرد تا ممکن است به افرادى که از شعب
ابو طالب پیش آنها مىروند چیزى نفروشند و اگر جنسى را خواستند بخرند قیمت آن را
چند برابر بگویند که آنها قدرت خرید نداشته باشند،و چنانچه از این راه خسارتى متوجه
آنها مىشد او جبران مىکرد.و پس از این خواهیم خواند که این عمل ابو لهب که مردى
سرشناس و ثروتمند بود تا چه حد در محاصره اقتصادى و اجتماعى آنها مؤثر بود تا جایى
که گاهى از شدت گرسنگى صداى اطفال گرسنه بنى هاشم از میان شعب ابو طالب به گوش مردم
مکه مىرسید. (5)
عمار یاسر و پدر و مادرش
از مسلمانانى که به سختى دچار آزار
مشرکین گردید عمار و پدرش یاسر و مادرش سمیه بودند که این هر سه به جرم اینکه به
پیغمبر اسلام ایمان آورده بودند سختترین شکنجهها را از دست مشرکین تحمل کردند تا
سرانجام یاسر و سمیه در زیر شکنجه آنان جان سپردند و به فیض شهادت نایل شدند،و عمار
نیز از روى تقیه در ظاهر با گفتن کلماتى خود را نجات داد و گرنه او نیز به سرنوشت
پدر و مادر مسلمانش دچار مىگردید.
اهل تاریخ و همچنین مفسرین در
تفسیر آیه شریفه «من کفر بالله من بعد ایمانه الا من أکره و قلبه مطمئن بالایمان و
لکن من شرح بالکفر صدرا فعلیهم غضب من الله و لهم عذاب عظیم» (6)
نوشتهاند که مشرکان قریش جمعى از افراد تازه مسلمان را مانند عمار و یاسر و
سمیه و بلال و صهیب و خباب و دیگران را گرفته و براى آنکه دست از آیین خود بردارند
شکنجه کردند و یاسر و سمیه چون دست از آیین خود برنداشتند به دست ابو جهل و دیگران
شهید شدند،بدین ترتیب که پاهاى سمیه را از دوجهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس با
حربهاى بدنش را از میان به دو نیم کردند،و سپس یاسر را نیز با ضربتى کشتند،و این
دو نخستین مسلمانى بودند که در راه اسلام به درجه شهادت نایل شدند،و اما عمار که
چنان دید آنچه را مشرکین از آنها خواسته بودند بر زبان جارى کرد ولى در دل به ایمان
خود باقى بود،و همین سبب ناراحتى و اضطراب او شده بود و دیگران نیز به رسول
خدا(ص)گزارش دادند که عمار کافر شده و از دین دست کشیده،رسول خدا(ص)در پاسخ آنان
فرمود:هرگز!براستى عمار کسى است که سر تا پا مملو از ایمان به خداست و ایمان به حق
با گوشت و خون او آمیخته و مخلوط است.پس از این ماجرا خود عمار نیز با چشم گریان به
نزد رسول خدا(ص)آمد و نگران عملى بود که انجام داده بود و سخن کفر آمیز به زبان
جارى کرده بود،ولى رسول خدا(ص)او را دلدارى داده و اشک دیدگانش را پاک کرد و بدو
فرمود:باکى بر تو نیست و اگر پس از این نیز دچار آنها شدى به همین گونه خود را نجات
ده و همین سخنان را بازگوى. (7)
و در تفسیر طبرى است که چون رسول
خدا(ص)از او پرسید:عمار!چه شده است؟عرض کرد:اى رسول خدا(ص)عمل بدى از من سرزده زیرا
مرا رها نکردند تا آنکه ناچار شدم نام شما را به دشنام ببرم و خدایان آنها را به
خوبى یاد کنم!رسول خدا(ص)اشک چشمانش را پاک کرد و با آن سخنان او را دلدارى داد.
ابن اثیر و دیگران نقل کردهاند که
هنگام عبور رسول خدا(ص)در مکه،عمار و پدرش یاسر را زیر شکنجه مشرکین دید،حضرت که
چنان دید به آن دو فرمود:اى خاندان یاسر صبر و بردبارى پیشه کنید که وعدهگاه شما
بهشت است.
بلال حبشى
بلال بن رباح از زمره بردگانى بود که
هنگام بعثت رسول خدا(ص)در مکه به سر مىبرد و بنا بر مشهور برده امیة بن خلفـیکى از
سران مشرکینـبود و در خانه او به سر مىبرد.بلال همچون افراد بسیار دیگرى که از
علایق مادى آسوده بودند با قلبىپاک و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهاى نفسانى
نور تابناک اسلام در دلش تابش کرده و دین حق را پذیرفته بود و مال و منالى نداشت تا
ناچار باشد به خاطر حفظ آنها حقیقت را انکار کند.وى تحت شکنجه و آزار مشرکان و
افراد قبیله«بنى جمح»که در آنان زندگى مىکرد قرار گرفت،ابن هشام نقل کرده که امیة
بن خلف روزها هنگام ظهر که مىشد او را از خانه بیرون مىبرد و روى سنگهاى داغ و
تفدیده مکه مىخواباند و سنگ بزرگى روى سینهاش مىگذارد و بدو مىگفت:به خدا سوگند
به همین حال خواهى بود تا بمیرى و یا از خداى محمد دست بردارى و لات و عزى را پرستش
کنى.بلال در همان حال که بود مىگفت:أحد...أحد...(خداى من یکى است).
روزى ورقة بن نوفل(پسر عموى خدیجه)بر او
بگذشت و بلال را دید که شکنجهاش مىدهند و او در همان حال
مىگوید:أحد...أحد...ورقه نیز گفت:أحد...أحد...به خدا سوگند اى بلال که خدا یکى
است...آن گاه به امیة بن خلف و افراد دیگر قبیله بنى جمح که او را شکنجه مىکردند
رو کرده گفت:به خدا سوگند اگر او را به این حال بکشید من قبرش را زیارتگاه مقدسى
قرار خواهم داد و بدان تبرک مىجویم.در کتاب اسد الغابة داستان شکنجه او به وسیله
ابى جهل نیز آمده است.
بلال به همین وضع دشوار و اسفناک به سر
مىبرد تا آنکه رسول خدا(ص)او را خریدارى کرده و در راه خدا آزاد کرد،و در پارهاى
از نقلها نیز آمده که ابو بکر او را از امیة بن خلف خریدارى کرد و آزاد ساخت،و ابن
اثیر گفته:رسول خدا(ص)به ابو بکر فرمود:اگر چیزى داشتیم بلال را خریدارى مىکردیم!و
ابو بکر پیش عباس بن عبد المطلب عموى رسول خدا(ص)رفته و جریان را بدو گفت،و عباس
وسیله آزادى او را فراهم ساخته و از صاحبش که زنى از قبیله بنى جمح بود،او را
خریدارى نمود.
خباب بن الارت
در شهر مکه جوانى بود به نام خباب که به
عنوان بردگى در خانه زنى از قبیله خزاعه یا بنى زهره به سر مىبرد و کار او نیز
آهنگرى و اصلاح شمشیرها بود،رسول خدا(ص)با این جوان الفت و انسى داشت و نزد او رفت
و آمد مىکرد،خباب نیزروى صفاى باطن و پاکى طینت در همان اوایل بعثت رسول خدا(ص)به
وى ایمان آورد و گویند:ششمین مردى بود که مسلمان گردید و در ایمان خود نیز محکم و
پر استقامت بود و به هر اندازه که او را شکنجه کردند دست از آیین خود برنداشت.
مشرکان مکه او را مىگرفتند و مانند
بسیارى دیگر زره آهنین بر تنش کرده در آفتاب داغ و روى ریگهاى مکه مىنشاندند تا
بلکه از فشار حرارت هوا و آهن و ریگها به ستوه بیاید و از دین اسلام دست بردارد و
چون دیدند این عمل در خباب اثرى ندارد هیزمى افروخته و چون هیزمها سوخت و به صورت
آتش سرخ درآمد،بدن خباب را برهنه کرده و از پشت روى آن آتشها خواباندند،خباب
گوید:در این موقع مردى از قریش نیز پیش آمد و پاى خود را روى سینه من گذارد و آن
قدر نگهداشت تا گوشت بدن من آتش را خاموش کرد و تا پایان عمر جاى سوختگى آن آتشها
در پشت خباب به صورت برص و پیسى نمودار بود،و چون عمر به خلافت رسید روزى خباب را
دیدار کرد و از شکنجههایى که در صدر اسلام از دست مشرکان قریش دیده بود سؤال
کرد،خباب گفت:به پشت من نگاه کن،و چون عمر پشت او را دید گفت:تاکنون چنین چیزى
ندیده بودم.
و از شعبى نقل شده که گوید:خباب از
کسانى بود که در برابر شکنجه مشرکین بردبارى مىکرد و حاضر نبود از ایمان به خداى
تعالى دست بردارد،مشرکان که چنان دیدند سنگهایى را داغ کرده و پشت او را آن قدر به
آن سنگها فشار دادند تا آنکه گوشتهاى پشت بدنش آب شد.
مشرکین،گذشته از آزارهاى بدنى از نظر
مالى هم تا آنجا که مىتوانستند تازه مسلمانان را در مضیقه قرار داده و زیان مالى
به آنها مىزدند.
درباره همین خباب،طبرسى مفسر مشهور و
دیگران مىنویسند:خباب از عاص بن وائل پولى طلبکار بود،و پس از آنکه مسلمان شد به
نزد وى آمده مطالبه حق خود را کرد،عاص بدو گفت:طلب تو را نمىدهم تا دست از دین
محمد بردارى و بدو کافر شوى،و خباب با کمال شهامت و ایمان و مردانگى گفت:من هرگز
بدو کافر نمىشومتا هنگامى که تو بمیرى و در روز قیامت مبعوث گردى،عاص گفت:باشد تا
آن وقت که من محشور شدم و به مال و فرزندى رسیدم طلب تو را مىپردازم !به دنبال این
گفتگو خداى تعالى این آیات را نازل فرمود:
«أ فرأیت الذى کفر بآیاتنا و قال
لأوتین مالا و ولدا،اطلع الغیب أم اتخذ عند الرحمن عهدا،کلا سنکتب ما یقول و نمد له
من العذاب مدا،و نرثه ما یقول و یأتینا فردا» (8)
ابن اثیر و دیگران از شعبى نقل کردهاند
که چون شکنجه مشرکان به خباب زیاد شد به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض کرد:آیا از خدا
براى ما درخواست یارى و نصرت نمىکنى؟خباب گوید :در این هنگام رسول خدا(ص)که صورتش
برافروخته و سرخ شده بود رو به من کرده فرمود:آنها که پیش از شما بودند به
اندازهاى بردبار و شکیبا بودند که گاهى مردى را مىگرفتند و زمین را حفر کرده او
را در زمین مىکردند آن گاه اره برنده روى سرش مىگذاردند و با شانههاى آهنین گوشت
و استخوان و رگهاى بدنش را شانه مىکردند ولى آنها دست از دین خود برنمىداشتند...
و از داستانهاى جالبى که در این باره
نقل کرده این است که مىنویسد:کار خباب این بود که شمشیر مىساخت.و رسول خدا(ص)با
وى الفت و آمیزش داشت و پیش او مىآمد،خباب که برده زنى به نام ام انمار بود ماجرا
را به آن زن خبر داد،آن زن که این سخن را شنید از آن پس آهن را داغ مىکرد و روى سر
خباب مىگذارد و بدین ترتیب مىخواست تا خباب را از آمیزش با پیغمبر اسلام و
پذیرفتن آیین وى باز دارد، خباب شکایت حال خود را به رسول خدا(ص)کرد و
پیغمبر(ص)درباره او دعا کرده گفت:«اللهم انصر خبابا»[خدایا خباب را یارى کن]پس از
این دعا ام انمار به دردسرى مبتلا شد که از شدت درد همچون سگان فریاد مىزد و در
آخر،کارش به جایى رسید که بدو گفتند:باید براى آرام شدن این درد،آهن را داغ کرده بر
سرتبگذارى و از آن پس خباب پاره آهن داغ مىکرد و بر سر او مىگذارد.
امیر المؤمنین(ع)در مرگ خباب سخنانى
فرموده که از آن سخنان شدت آزار و شکنجههایى را که در اسلام کشیده بخوبى معلوم
مىگردد،خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجرى در کوفه از دنیا رفت و طبق وصیتى که کرده
بود بدنش را در خارج شهر کوفه دفن کردند، (9) و
در آن هنگام على(ع)در صفین بود و خباب که هنگام رفتن آن حضرت به صفین بیمار بود و
به خاطر همان بیمارى نتوانسته بود در جنگ شرکت کند در غیاب آن بزرگوار از دنیا رفت
و چون على(ع)مراجعت کرد و از مرگ وى مطلع شد دربارهاش فرمود:
«یرحم الله خباب بن الارت فقد
اسلم راغبا،و هاجر طائعا،و قنع بالکفاف،و رضى عن الله،و عاش مجاهدا»
(10)
[خدا رحمت کند خباب بن ارت را که از روى
رغبت و میل اسلام آورد و مطیعانه(و سر به فرمان)هجرت کرد و به مقدار
کفایت(زندگى)قناعت کرد و از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضى بود،و مجاهد زندگى
کرد.]
و در نقل ابن اثیر و دیگران است که به
دنبال این جملات فرمود:و به بلاى بدنى مبتلا گردید،و خدا پاداش کسى را که کار نیک
کند تباه نخواهد کرد.
این بود شمهاى از آزار و شکنجه افراد
تازه مسلمان که از دست مشرکین و کفار مکه دیدند،و ما به عنوان نمونه ذکر کردیم و در
تاریخ زندگى بسیارى از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بن مسعود و صهیب و دیگران
نمونههاى فراوانى از این گونهآزارهاى بدنى و زیانهاى مالى که به جرم پیروى از حق
از سوى مشرکین دیدند در تاریخ به چشم مىخورد،و به نوشته اهل تاریخ تدریجا کار به
جایى رسید که ابو جهل و جمعى از مردمان قریش دست از کار و زندگى کشیده و جستجو
مىکردند تا ببینند چه کسى به دین اسلام درآمده و چون مطلع مىشدند که شخصى تازه
مسلمان شده به نزدش مىرفتند،اگر شخص محترم و قبیلهدارى بود و از ترس قوم و
قبیلهاش نمىتوانستند او را به قتل رسانده یا بیازارند،زبان به ملامت وى گشوده
سرزنشش مىکردند مثل آنکه مىگفتند:آیا دین پدرت را که بهتر از این دین و آیین بود
رها ساختهاى !از این پس ما تو را نزد مردم به بى خردى و نادانى معرفى خواهیم کرد و
قدر و شوکتت را بى ارزش خواهیم ساخت.و اگر مرد تاجر و پیشهورى بود او را تهدید به
کسادى بازار و نخریدن جنس و ورشکستگى و امثال اینها مىکردند،و اگر از مردمان فقیر
و مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار مىساختند،تا آنجا که گاهى دست از
دین برمىداشتند.
از سعید بن جبیر نقل شده که گوید:به ابن
عباس گفتم:براستى کار زجر و شکنجه مشرکین نسبت به اصحاب رسول خدا(ص)بدان حد بود که
ناچار مىشدند از دین خود دست بردارند؟پاسخ داد :آرى به خدا سوگند گاهى آنها را
چنان آزار و شکنجه مىدادند و گرسنه و تشنه نگاه مىداشتند که قادر نبودند سرپا
بایستند و ناچار مىشدند براى رهایى خود هر چه را مشرکین مىخواستند بر زبان جارى
سازند،که اگر به آنها مىگفتند:مگر لات و عزى خداى شما نیستند؟مىگفتند :چرا.و حتى
گاهى اتفاق مىافتاد که حیواناتى چون«جعل»(سرگین غلطان)و یا حشرات دیگرى را که روى
زمین راه مىرفتند به آنها نشان داده مىگفتند:مگر این خداى تو نیست؟جواب مىدادند
:چرا!.
احتجاج قریش با پیغمبر
مشرکین مکه که از این آزارها و شکنجهها
نیز چندان نتیجهاى نگرفتند مجددا به سراغ خود پیغمبر اسلام رفته و خواستند به
وسیله محاجه و گفتگو آن بزرگوار رامتقاعد سازند،ابن هشام و دیگران نوشتهاند:روزى
پس از آنکه خورشید غروب کرد سران قریش مانند عتبة بن ربیعه،ابو سفیان،نضر بن
حارث،ابو البخترى(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،ولید بن مغیره،ابو جهل،عاص بن وائل و
گروه دیگرى در پشت خانه کعبه گرد هم جمع شده گفتند:خوب است کسى را به نزد محمد
بفرستید و او را بدینجا احضار کنید تا با او گفتگو کنیم و بدین منظور کسى را
فرستاده و پیغام دادند:
بزرگان قبیله تو در اینجا اجتماع کرده
تا با تو سخن بگویند پس نزد ایشان بیا و گفتارشان را بشنو،رسول خدا(ص)که این پیغام
را شنید گمان کرد آنها دست از مخالفت خود برداشته و فکر تازهاى به نظرشان رسیده از
این رو با شتاب خود را به انجمن مزبور رسانده و در کنارشان نشست،آنها رو بدان حضرت
کرده گفتند:
اى محمد ما تو را بدینجا احضار کردیم تا
راه عذر را بر تو ببندیم،چون به خدا سوگند ما کسى را سراغ نداریم که رفتارش با قوم
خود مانند رفتار تو نسبت به ما باشد!پدران ما را دشنام مىدهى!از دین و آیین ما
عیبجویى مىکنى!به خدایان ما ناسزا مىگویى!بزرگان و خردمندان ما را به سفاهت و
نادانى نسبت مىدهى!میان مردم اختلاف و جدایى افکندهاى!و خلاصه آنچه کار ناشایست
بوده انجام دادهاى!آیا منظورت از اینکارها چیست؟اگر این کارها را به منظور پیدا
کردن مال و ثروت انجام مىدهى ما حاضریم آنقدر مال و ثروت در اختیار تو بگذاریم که
ثروتمندترین ما گردى،و اگر به دنبال شخصیت و ریاستى هستى،ما بى آنکه این سخنان را
بگویى حاضریم تو را به ریاست خود انتخاب کنیم،و اگر طالب سلطنت و مقامى هستى ما تو
را سلطان خویش گردانیم،و اگر جن زده و مصروع شدهاى ما اقدام به مداواى تو کنیم تا
بهبودى یابى؟
رسول خدا(ص)که سخنان آنها را شنید در
پاسخشان فرمود:اینها نیست که شما خیال کردهاید،نه آمدهام که مال و ثروتى جمع
کنم،و نه مىخواهم شخصیت و مقامى در شما کسب کنم،و نه هواى سلطنت در سر دارم،بلکه
خداى تعالى مرا به رسالت به سوى شما فرستاده و کتابى بر من نازل کرده و به من دستور
داده تا شما را از عذاب او بیم دهم و به فرمانبردارى و پاداش نیک او بشارت دهم،من
نیز بدین کاراقدام کرده و رسالت خویش را به شما ابلاغ کردم،پس اگر پذیرفتید بهره
دنیا و آخرت نصیب شما خواهد شد،و اگر نپذیرفتید من در برابر شما صبر مىکنم تا خدا
میان من و شما حکم کند...
گفتند:اى محمد حال که هیچ کدام از
پیشنهادهاى ما را نپذیرفتى،پس تو مىدانى که در میان شهرها جایى تنگتر و بى آب و
علفتر از شهر ما نیست و مردمى تنگدستتر از ما نیست اینک از خدایى که تو را به
رسالت برانگیخته و مبعوث کرده درخواست کن تا این کوهها را از اطراف شهر ما دور سازد
و زمین را مسطح کند و مانند سرزمین شام و عراق چشمهها و نهرها در آن جارى سازد،و
پدران گذشته ما و بخصوص قصى بن کلاب را که مرد بزرگ و راستگویى بود زنده کند تا ما
از آنها درباره صحت ادعاى تو پرسش کنیم!و اگر این کار را انجام دادى ما مىدانیم که
تو راست مىگویى و به رسالت برانگیخته شدهاى.
رسول خدا(ص)گوش فرا داد تا چون سخن آنها
به پایان رسید لب گشوده فرمود:من برانگیخته نشدهام تا آنچه را شما مىگویید انجام
دهم،بلکه من مأمورم تا آنچه را خدا به من دستور داده به شما ابلاغ کنم،پس اگر
پذیرفتید در دنیا و آخرت بهرهمند خواهید شد و گرنه صبر مىکنم تا خدا میان من و
شما حکم کند.
گفتند:پس از خداى خود بخواه تا فرشتهاى
همراه تو بفرستد که گفتههایت را تصدیق کند و ما را از تو باز دارد،و از وى بخواه
تا باغها و قصرها و گنجهایى از طلا و نقره براى تو آماده سازد که از تلاش
روزى،خاطرت آسوده شود و همانند ما به خاطر امرار معاش تلاش و کوشش نکنى!
چون همان پاسخ را از رسول خدا(ص)شنیدند
ادامه داده و گفتند:
پس پارههایى از آسمان را بر ما فرود
آر،و چنانکه تو مىپندارى اگر خدا بخواهد مىتواند این کار را بکند و اگر انجام
ندادى ما بتو ایمان نخواهیم آورد،حضرت فرمود:این کار با خداست اگر بخواهد انجام
خواهد داد...و به دنبال آن سخنان و درخواستهاى بیهوده،کمکم زبان به ریشخند و مسخره
گشوده و زبان جسارت باز کرده و عقاید باطنى خود را اظهار داشتند و به دنبال آن
ماجرا بود که یکى گفت:مافرشتگان را که دختران خدا هستند مىپرستیم!
دیگرى گفت:ما به تو ایمان نخواهیم آورد
تا خدا و فرشتگان را آشکارا براى ما بیاورى!
سخن قریش که به اینجا رسید رسول
خدا(ص)از جا برخاست،در این وقت عبد الله بن ابى امیه که عمه زاده آن حضرت و فرزند
عاتکه دختر عبد المطلب بود به دنبال او برخاسته گفت:اى محمد این جماعت پیشنهادهایى
به تو کردند که هیچ کدام را نپذیرفتى آن گاه براى آنکه منزلت و مقام تو را نزد خدا
بدانند درخواستهایى کردند که آنها را هم انجام ندادى و باز از تو خواستند از خدا
براى خودت چیزى بخواهى که برترى تو بر آنها معلوم گردد آن را هم انجام ندادى و به
دنبال همه اینها گفتند:پس از خدا بخواه تا عذابى که ایشان را از آن بیم مىدادى بر
آنها فرود آید این کار را هم نکردى...به خدا من هرگز به تو ایمان نخواهم آورد تا
آنکه نردبانى بگذارى و به آسمان بالا روى سپس با چهار فرشته از آسمان بازگردى و آن
فرشتگان گواهى دهند که تو راست مىگویى و به خدا اگر این کار را هم انجام دهى گمان
ندارم که به تو ایمان آورم. (11)
رسول خدا(ص)از آنچه دیده و شنیده بود با
خاطرى افسرده و دلى غمگین به خانه بازگشت و به دنبال مراجعت آن حضرت ابو جهل که
فرصتى به دست آورده بود رو به حاضران مجلس کرده گفت:اى گروه قریش به خوبى مشاهده
کردید که محمد چگونه در کارهاى خود و عیبجویى از ما و پدرانمان پافشارى دارد و دست
بر نمىدارد اینک من با خودم عهد مىکنم که فردا سنگ بسیار بزرگى را بردارم و چون
محمد براى نماز به مسجد آمد من در جایگاه او بایستم و چون به سجده رفت آن سنگ را
روى سر او بیندازم،آیا اگر من این کار را کردم شما در برابر بنى هاشم از من دفاع
خواهید کرد و مرا تنها نخواهید گذارد؟
همگى گفتند:نه به خدا ما تو را تنها
نخواهیم گذارد و حتما این کار را انجام ده!فرداى آن روز ابو جهل بر طبق تصمیم خود
سنگ بسیار بزرگى را برداشته و همانجا آمد و بنشست،رسول خدا(ص)نیز طبق معمول براى
نماز به مسجد آمد و ما بین رکن یمانى و حجر الاسود رو به خانه کعبه ایستاد بدانسان
که رو به روى بیت المقدس قرار مىگرفت و شروع به خواندن نماز کرد و چون به سجده رفت
ابو جهل رنگش پریده بى آنکه سنگ را از دست خود رها کند با سرعت به عقب بازگشت و سنگ
را به کنارى انداخت،قریش پیش آمده و سبب وحشت و بازگشتن او را پرسیدند؟
پاسخ داد:من همان گونه که به شما گفته
بودم نزدیک رفتم تا سنگ را بر سر محمد بیندازم ولى همین که نزدیک او شدم شتر نرى را
دیدم غرش کنان به من حمله ور شد و به خدا سوگند تاکنون شترى به این بزرگى و
وحشتناکى ندیده و چیزى نمانده بود که شتر مزبور مرا در دهان خود گیرد.
نضر بن حارث (12)
که یکى از شیاطین قریش و از دشمنان پیغمبر بود وقتى این سخن را از ابو جهل
شنید از جاى برخاست و گفت:اى گروه قریش به خدا سوگند ماجرایى پیش آمده که راههاى
چاره در آن مسدود گشته است!این محمد است که از کودکى در میان شما زندگى کرده و
رفتار او از هر جهت مورد رضایت شما بود،از همه راستگوتر و از همگى امانتدارتر
بود،همین که موى صورتش متمایل به سفیدى گشت و این دین و آیین را براى شما آورد
گفتید:او ساحر است در صورتى که به خوبى مىدانید که او ساحر و جادوگر نیست زیرا
ساحران و کار آنها را ما دیدهایم سپس گفتید :کاهن است با اینکه ما کاهنان و
گفتارشان را شنیدهایم،آن گاه گفتید:شاعر است با اینکه به خدا سوگند مىدانید شاعر
هم نیست،زیرا ما انواع و اقسام شعر را دیدهایم،پس از همه اینها گفتید:دیوانه است
ولى به خدا سوگند دیوانه هم نیست و حالات دیوانگان هیچ یک در او دیده نمىشود،اى
گروه قریش اکنون بدقت در کار خود نظر کنید و از روى عقل و تأمل رفتار کنید که
براستى ماجراى بزرگى براى شما پیش آمده است!
نمایندگان قریش در یثرب
سخنان نضر موجب شد تا بزرگان قریش او را
به اتفاق عقبة بن ابى معیط به سوى علما و بزرگان دین یهود که در شهر یثرب(یعنى
مدینه)سکونت داشتند گسیل دارند و از آنها درباره رسول خدا(ص)تحقیق بیشترى به عمل
آورند،و صدق و کذب ادعاى آن حضرت را از آنان جویا شوند.
نضر بن حارث و عقبه براى دیدار
دانشمندان یهود راهى یثرب شدند و چون به نزد آنها رسیدند اظهار کردند:شما اهل تورات
هستید و در میان ما کسى آمده و مدعى نبوت گشته اینک پیش شما آمدهایم تا بپرسیم آیا
او بر حق است یا نه؟
علماى یهود بدانها گفتند:به شهر خود
بازگردید و از سه چیز از وى سؤال کنید اگر پاسخ آنها را داد بدانید که او راست
مىگوید و پیغمبر است و گرنه دروغ مىگوید و هر چه خواهید نسبت به وى انجام دهید:
1.از او سرگذشت اصحاب کهف را سؤال کنید.
2.از او بپرسید:مردى که شرق و غرب عالم
را گردش کرد که بود؟و سرگذشتش چگونه بوده؟
3.از او بپرسید:روح چیست؟
نضر و عقبه به مکه بازگشتند و جریان را
به مشرکین گفتند و آنها نیز کسانى را نزد رسول خدا فرستاده و آن سه موضوع را از آن
حضرت سؤال کردند؟
پیغمبر اسلام پاسخ را موکول به فردا کرد
و بدون آنکه«ان شاء الله»بگوید و موکول به مشیت الهى کند فرمود:فردا بیایید تا پاسخ
آنها را بگویم!
و همین امر سبب شد که به گفته برخى 12
روز یا پانزده روز و حتى به قول بعضىچهل روز به آن حضرت وحى نشد و فرشته وحى به
نزد او نیامد و سبب تهمتها و حرفهاى تازهاى شد و این امر رسول خدا(ص)و افرادى که
مسلمان شده بودند را در اندوه عمیقى فرو برد و مورد تمسخر مشرکان و دشمنان خودـکه
حربه تازهاى علیه آنان به دست آورده بودندـواقع شدند،تا وقتى که پس از گذشت چندین
روز جبرئیل نازل شد و پاسخ سؤالات آنها را چنانکه در قرآن کریم آمده است براى آن
حضرت آورد.
اما با تمام این احوال مشرکین مکه و
بزرگان قریش دست از دشمنى و آیین خود برنداشته به مخالفت با آن بزرگوار ادامه
دادند،و همان حسدى که داشتند و رشکى که به آن بزرگوار و قبیله بنى هاشم مىبردند و
غرور و نخوت و تعصبات خشک جاهلیت و سایر اخلاق پست مانع از آن شد که حق را بپذیرند
و شاهد این موضوع داستان جالبى است که ابن هشام نقل کرده است .
داستانى جالب در این باره
و آن داستانى است که از زهرى نقل کرده
گوید:شبى ابو سفیان و ابو جهل و اخنس بن شریق بدون اطلاع همدیگر از خانه بیرون آمده
و در اطراف خانه رسول خدا(ص)هر یک در گوشهاى پنهان شدند تا به قرآنى که آن حضرت در
نماز شب مىخواند گوش دهند و هیچ کدام از جاى یکدیگر خبر نداشتند.آن سه تا هنگام
طلوع فجر در جاى خود بودند و سپس از جاى برخاسته به سوى خانههاى خویش روان شدند و
اتفاقا به هم برخوردند و چون از حال همدیگر باخبر و مطلع شدند زبان به مذمت و سرزنش
یکدیگر گشوده گفتند:از این پس به چنین کارى دست نزنید که اگر سفیهان و جهال از کار
شما آگاه شوند خیالهاى دیگرى دربارهتان خواهند کرد و این کار موجب شهرت و عظمت
محمد خواهد شد.
اما جذبه کلام خدا و عشق شنیدن آیات
کریمه قرآنى شب دیگر نیز هر سه را به اطراف خانه رسول خدا(ص)کشانید و همانند شب پیش
هر سه نفر خود را به پشت دیوار خانه آن حضرت رسانده و تا سپیده دم براى شنیدن آیات
شیواى قرآنى در آنجاماندند و سپس پراکنده شدند و از باب تصادف دوباره در راه به هم
برخوردند و همان سخنان روز گذشته را تکرار کردند،شب سوم نیز همین ماجرا بدون کم و
زیاد تکرار شد ولى این بار با یکدیگر پیمان محکم بستند که دیگر از آن پس چنان کارى
نکنند.
اخنس بن شریق پس از اینکه روز سوم به
خانه رفت و قدرى از روز برآمد عصاى خود را برداشته بر در منزل ابو سفیان رفت و بدو
گفت:اى ابا حنظله رأى تو درباره آنچه از محمد شنیدى چیست؟ابو سفیان گفت:به خدا برخى
از آنچه را شنیدم فهمیدم و مقصودش را دانستم ولى معناى قسمتهاى دیگر را نفهمیدم و
ندانستم مقصود از آنها چیست!اخنس بن شریق گفت:به خدا من نیز مانند تو بودم.
سپس به در خانه ابو جهل رفت و از وى
پرسید:نظر تو درباره آنچه از محمد شنیدى چیست؟ابو جهل با ناراحتى گفت:مگر چه
شنیدم!راست مطلب این است که ما و فرزندان عبد مناف براى رسیدن به شرف و بزرگى و
سیادت مانند دو اسب که به میدان مسابقه مىروند مىخواستیم از یکدیگر سبقت و پیشى
گیریم و به همین منظور ایشان براى حاجیان و دیگر مردم،خوان طعام گسترده و مردم را
اطعام کردند ما نیز چنین کردیم،آنها به بخشش و عطا دست زده اموالى به در خانههاى
مردم و این و آن بردند ما هم همین کار را کردیم،و چون هر دوى ما در مسابقه مساوى
شده و در موازات همدیگر قرار گرفتیم آنها گفتند:از ما پیغمبرى برانگیخته شده که از
آسمان بدو وحى مىشود و این موضوع چیزى است که ما نمىتوانیم در این باره با آنها
برابرى کنیم و فضیلتى است که ما بدان نخواهیم رسید،به خدا سوگند ما هرگز بدو ایمان
نخواهیم آورد و او را تصدیق نخواهیم کرد تا آنکه بر ما نیز وحى نازل شود چنانکه بر
او نازل شده است .
باز هم از تأثیرات آیات قرآن
بشنوید
عتبة بن ربیعه یکى از بزرگان قریش بود
که صرفنظر از شخصیت فامیلى از نظر مالى و ثروت نیز ممتاز و به خردمندى و فطانت
معروف بود،روزى همچنان که در مسجد الحرام و در انجمن قریش نشسته و سخن از تبلیغات
رسول خدا(ص)و نفوذکلمه وى و تأثیر آیات قرآنى سخن به میان آمد رو به قریش کرده
گفت:من اکنون به نزد محمد مىروم و پیشنهادهایى به او مىکنم و از روى خیرخواهى
سخنانى به وى مىگویم شاید یکى از آنها را بپذیرد و دست از این کارى که در پیش
گرفته بردارد!
حاضران او را به این کار تشویق کرده و
به راه انداختند،رسول خدا(ص)نیز همان وقت در مسجد الحرام در گوشهاى نشسته بود،عتبه
پیش آمد و در برابر آن حضرت روى زمین نشست و لب به سخن گشوده مانند سخنانى را که
قبلا به رسول خدا(ص)گفته بودند تکرار کرد و گفت:اى فرزند برادر!شرافت فامیلى و
شخصیت تو در میان ما پوشیده نیست و تو خود بر آن آگاه و واقف هستى،و اینک دست به
کار بزرگى زدهاى که موجب دو دستگى و اختلاف در میان مردم گشته،بزرگانشان را به
سفاهت نسبت مىدهى!و به خدایان ایشان و آیینشان عیبجویى مىکنى،پدران گذشتهشان را
کافر و بى دین مىخوانى و همینها سبب اختلاف و دشمنى آنها گشته،اکنون من
پیشنهادهایى دارم به سخن من گوش فراده شاید یکى از این پیشنهادها را بپذیرى و از
این کارها دست بازدارى .
رسول خدا(ص)فرمود:بگو تا گوش دهم.
عتبه گفت:اى برادر زاده من مىگویم:اگر
منظورت از این سخنان که مىگویى اندوختن ثروت و به دست آوردن مال است ما حاضریم آن
قدر مال و ثروت جمع کرده و به تو بدهیم که دارایى تو بر همه ما بچربد و از همه ما
ثروتمندتر شوى،و اگر مقصودت آن است که شخصیت ممتاز و بزرگى کسب کنى ما حاضریم تو را
بزرگ و رئیس خود قرار داده و هیچ کارى را بدون اجازه تو انجام ندهیم،و اگر هیچ یک
از اینها نیست و جن زده شدهاى به طورى که نمىتوانى آن را از خود دور سازى ما براى
تو طبیبى بیاوریم تا تو را مداوا کند و هر اندازه که خرج مداواى تو شد خواهیم
پرداخت تا بهبودى یافته و مداوا شوى...و از این مقوله سخنان زیادى گفت.
رسول خدا(ص)گوش داد تا چون سخن عتبه به
پایان رسید فرمود:
ـاى عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آرى.
فرمود:اکنون بشنو تا من چه مىگویم!عتبه
گفت:بگو!رسول خدا(ص)شروع بخواندن سوره«فصلت»کرد عتبه هم پنجههاى خود را بر زمین
گذارده و بدانها تکیه کرده بود و گوش مىداد.پیغمبر اسلام آن سوره مبارکه را همچنان
قرائت کرد تا به آیه سجده رسید،آن گاه سجده کرد و سپس برخاسته فرمود:
پاسخ مرا شنیدى،اکنون خود دانى!
عتبه از جاى برخاست و به سوى رفقاى خویش
به راه افتاد،قریش از دور که عتبه را دیدند با یکدیگر گفتند:عتبه عوض شد و قیافهاش
تغییر کرده و چون نزدیک شد و در انجمن آنها نشست بدو گفتند:چه شد؟و چه کردى؟پاسخ
داد:من سخنى شنیدم که به خدا سوگند تاکنون نشنیده بودم،و به خدا آنها نه شعر است و
نه سحر و نه کهانت و جادوگرى!
اى رفقاى قرشى!من با شما سخنى دارم آن
را از من بشنوید:عقیده من این است که این مرد را به حال خود بگذارید،زیرا این سخنى
که من از او شنیدم سخن بزرگى بود و به نظر من آینده مهمى در پیش دارد،او را به حال
خود واگذارید تا اگر اعراب او را از میان بردند که منظور شما به دست دیگران انجام و
عملى شده،و اگر عرب را مطیع و فرمانبردار خود ساخت که براى شما افتخارى است،زیرا
سلطنت و فرمانروایى او فرمانروایى شماست،و عزت او عزت همه شماست،و آن وقت است که
شما به وسیله او به مقام و منصب بزرگى دست خواهید یافت.
حاضران گفتند:به خدا محمد تو را با زبان
خود سحر کرده!عتبه در پاسخ ایشان اظهار داشت :رأى من این است اکنون خود دانید.
در موسم حج
پیش از این اشاره شد که مشرکین مکه چون
موسم حج مىشد و مىدیدند قبایل اطراف و حاجیان براى برگزارى مراسم حج به مکه
مىآیند و قهرا پیغمبر اسلام آزادى زیادترى براى تبلیغ دین خود پیدا مىکند،بیشتر
نگران مىشدند و از ترس سرایت گفتار آن حضرت به قبایل و شهرهاى دیگر و نفوذى که در
نتیجه در خارج از محیط مکه پیدا مىکند فشار و اذیت خود را نسبت به آن حضرت و
پیروانش بیشترکرده و در مبارزه و مخالفت با آن حضرت جدىتر عمل مىکردند .
در یکى از همین سالها که موسم حج فرا
مىرسید قریش درصدد برآمدند تا بلکه از راهى به یک اقدام عمومى دست بزنند و به همین
منظور نزد ولید بن مغیره که مرد سالمند و بزرگى در میان قریش بود رفته و چاره کار
را از او خواستند.
ولید گفت:شما مىدانید که آوازه محمد از
شهر مکه به خارج نیز رفته و در میان قبایل اطراف پیچیده اکنون بیایید و سخن خود را
درباره او یک جهت کنید و یک چیز را به طور همگانى دربارهاش بگویید و چنان نباشد که
هر دسته درباره او سخنى بگوید!گفتند:هر چه تو بگویى ما همگى همان را دربارهاش
خواهیم گفت.
ولید گفت:شما چیزى را انتخاب کنید تا من
هم با شما همسخن و همصدا شوم.
قریشـما مىگوییم محمد کاهن است.
ولیدـنه به خدا او کاهن نیست،زیرا ما
کاهنان را دیده و سخنانشان را شنیدهایم،و سخنان محمد شباهتى به گفتار آنها ندارد.
قریشـپس مىگوییم دیوانه است.
ولیدـنه!دیوانه هم نیست،ما دیوانگان را
دیدهایم و در کارها و سخنان محمد دیوانگى مشاهده نمىشود.
قریشـمىگوییم:شاعر است!
ولیدـشاعر هم نیست،زیرا ما انواع شعرـاز
رجز و هزج و مبسوط و غیرهـرا دیدهایم ولى سخنان او شعر هم نیست.
قریشـپس مىگوییم ساحر است.
ولیدـنه ساحر هم نیست زیرا ما ساحران و
سحر و جادوشان را هم دیدهایم،آنها ریسمانى را گره مىزنند و در آن مىدمند و سخنان
محمد شباهتى به کار آنها ندارد.
پرسیدند:پس چه بگوییم و کارهاى او را به
چه چیز نسبت دهیم؟
ولید گفت:به خدا در گفتارش حلاوتى است و
اصل و ریشهاش محکم و ثمره و میوهاش پاکیزه و نیکوست،هر چه بگویید مردم بخوبى
مىدانند که سخنان بیهوده و باطلى است و با این همه این احوال باز هم از همه بهتر
همان است که بگویید ساحر استزیرا سخنان او همچون سحر و جادوست که به وسیله آنها
میان پدر و فرزند،زن و شوهر،فامیل و عشیره را جدایى مىاندازد .
قریش از نزد ولید بیرون آمده و سر راه
کاروانیان رفته و به هر کس برخورد مىکردند او را از تماس با رسول خدا(ص)برحذر
داشته و از سحر و جادوى آن حضرت بیمناکش مىساختند.
و به گفته بسیارى از اهل تفسیر آیات زیر
درباره ولید و اندیشه و گفتارش نازل شد:
«ذرنى و من خلقت وحیدا،و جعلت له
مالا ممدودا،و بنین شهودا،و مهدت له تمهیدا،ثم یطمع أن ازید،کلا انه کان لایاتنا
عنیدا،سارهقه صعودا،انه فکر و قدر،فقتل کیف قدر،ثم قتل کیف قدر،ثم نظر،ثم عبس و
بسر،ثم ادبر و استکبر،فقال ان هذا الا سحر یؤثر،ان هذا الا قول البشر...»
(13)
باز هم از ولید بشنوید
و در نقل دیگرى است که به ولید
گفتند:اینکه محمد مىخواند چیست؟آیا سحر و جادوست یا کهانت است؟ولید از آنها مهلت
خواست تا فکرى در این باره بکند،آن گاه به نزد رسول خدا (ص)آمده و از آن حضرت
درخواست کرد تا مقدارى از قرآن را براى او بخواند،و گفت:آن را بر من بخوان.رسول
خدا(ص)شروع به خواندن کرده گفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم»...ولید
گفت:آیا منظورت از این رحمان همان مردى است که در یمامه است و موسوم به رحمان
است؟حضرت فرمود:نه،منظور من«الله»است که هم او رحمان و رحیم است .آن گاه رسول خدا
شروع به خواندن سوره«حم سجده»کرد و چون به این آیه (14)
رسید که خدا فرموده:«...فان اعرضوا فقل انذرتکم صاعقة مثل صاعقة عاد و
ثمود»[اگر اینان (یعنى این مردمان مکه و قریش)اعراض کرده(و سخنت را نشنیدند)بگو شما
را از صاعقهاى نظیر صاعقه عاد و ثمود بیم مىدهم(و مىترسانم).]در اینجا بود که
ناگهان لرزهاى اندام ولید را گرفت و تمام موهاى بدنش بلند شد و رسول خدا(ص)را
سوگند داد که از خواندن خوددارى کند...حضرت از ادامه خواندن آیات سوره خوددارى
فرمود،ولید نیز برخاسته به خانه رفت،مردم مکه گفتند:ولید از آیین خود دست برداشته و
به دین محمد درآمده،ولید که این حرف را شنید گفت:نه من به دین محمد درنیامدهام ولى
سخن سختى را شنیدم که بدن را مىلرزاند و بهتر همان است که بگویید سحر است چونکه
دلها را به خود جذب مىکند و به سوى خویش مىکشاند .
دفاع ابو طالب از آن بزرگوار
چنانکه پیش از این مذکور شد مشرکین مکه
تا جایى که در قدرت آنها بود رسول خدا(ص)را مىآزردند و تا آنجا که مىتوانستند
مانع پیشرفت و ادامه تبلیغات آن بزرگوار بودند و اگر آزار و اذیت آنها نسبت به آن
حضرت از حدود تهمت و ناسزا و افترا تجاوز نمىکرد فقط به خاطر ترسى بود که از قبیله
بنى هاشم و بخصوص از بزرگ و رئیس آنها جناب ابو طالب داشتند ولى با این حال گاهى
شدت عداوت و عناد آنها کار را به جایى مىرسانید که بر خلاف مصلحت و عقل و بى آنکه
به دنباله کار بیندیشند آزار و صدمه را از این حد گذرانده به صدمات بدنى مىرساندند
و در اینجا بود که با عکس العمل شدید و دفاع سرسختانه ابو طالب و بنى هاشم مواجه
شده و ناچار مىشدند عکس العمل آنها را تحمل کرده و عقب نشینى کنند،و بسیار اتفاق
افتاد که ابو طالب با کمال شهامت و قدرت در برابر مشرکین ایستادگى مىکرد و از وجود
مقدس رسول خدا(ص)دفاع نموده و آن حضرت را در ادامه کار خود تشویق مىنمود.
از آن جمله مىنویسند:روزى رسول
خدا(ص)براى نماز به کنار کعبه رفت و بهنماز ایستاد ابو جهل که آن حضرت را دید رو
به اطرافیان خود کرده گفت:کیست که برخیزد و نماز او را به هم زند؟!عبد الله بن
زبعرىـبراى خوشایند ابو جهل یا روى عداوتى که خود نسبت به آن حضرت داشتـاین کار را
به عهده گرفت و هماندم برخاسته و شکنبهاى که پر از کثافت و خون بود آورد و بر سر
آن حضرت افکند.رسول خدا(ص)با همان حال نماز را تمام کرد و از آن سوى این خبر که به
گوش ابو طالب رسید،بلا درنگ شمشیر خود را برداشته به مسجد آمد قرشیان که ابو طالب
را با شمشیر برهنه دیدند از جا برخاسته که فرار کنند،ابو طالب فرمود:به خدا سوگند
اگر کسى از جاى خود برخیزد با این شمشیر او را مىکشم،آن گاه رو به پیغمبر کرده
گفت:اى فرزند برادر چه کسى با تو چنین کرد؟فرمود:عبد الله.ابو طالب دستور داد
شکنبهاى به همان گونه آوردند و آن را بر سر عبد الله انداخت.
داستان دیگرى در این باره که
منجر به اسلام جناب حمزه گردید
قریش که چنان دیدند با خود گفتند:تا ابو
طالب زنده است ما نمىتوانیم صدمهاى به او برسانیم و با خود هم عهد شدند که چون
ابو طالب از دنیا رفت همه قبایل قریش را براى کشتن آن حضرت بسیج کرده و به هر
ترتیبى شده آن حضرت را به قتل رسانند.
ابو طالب که از ماجرا مطلع شد بنى هاشم
و همپیمانان ایشان را جمع کرده و آنها را به دفاع از رسول خدا(ص)وصیت کرد،و از آن
جملهـمطابق آنچه مقاتل که خود از بزرگان حدیث و تفسیر نزد اهل سنت و دیگران است نقل
کردهـبدانها گفت:
«...ان ابن أخى کما یقول،أخبرنا بذلک
آباؤنا و علماؤنا أن محمدا نبى صادق و امین ناطق،و ان شأنه أعظم شأن و مکانه من
الرب أعلى مکان،فأجیبوا دعوته و اجتمعوا على نصرته و راموا عدوه من وراء حوزته فانه
الشرف الباقى لکم الدهر...»
[به راستى که این برادر زاده من همان
گونه است که خود مىگوید و پدران و دانشمندان ما خبر دادهاند که محمد پیغمبرى صادق
و راستگو و امانتدارى است گویا و مقامى بس بزرگ و منزلتى که در پیش پروردگار خویش
دارد والاترین منزلتهاست،شما دعوتش را بپذیرید و براى یاریش متحد گردید و هر دشمنى
که در اطراف دارد از او دور کنید که او شرافت جاویدان شماست تا پایان دهر.]سپس با
اشعارى که سرود این وصیت را تکرار کرده در قالب نظم درآورد و از آن جمله گفت:
أوصى بنصر النبى الخیر مشهده
علیا ابنى و عم الخیر عباسا
و حمزة الاسد المخشى صولته
و جعفرا أن تذودا دونه البأسا
و هاشما کلها أوصى بنصرته
أن یأخذوا دون حرب القوم أمراسا
کونوا فداءا لکم نفسى و ما ولدت
من دون احمد عند الروع أتراسا
بکل ابیض مصقول عوارضه
تخاله فى سواد اللیل مقباسا
و از میان همهـحمزه برادر خود
راـبالخصوص مخاطب ساخته و سفارش بیشترى در این باره بدو کرد.
همین جریان سبب شد که پس از گذشت چند
روز حمزة بن عبد المطلب روزى تیر و کمان خود را برداشته به شکار رفت و چون بازگشت
یکسر به خانه خواهر رفت و محمد(ص)را در آنجا دید که غمناک نشسته و خواهرش نیز گریان
است!حمزه از خواهر خود پرسید:چرا گریه مىکنى؟در جواب گفت:اى أبا عماره حمیت از
میان رفت!حمزه پرسید:مگر چه شده؟
گفت:نبودى که ببینى ابى الحکم بن
هشام(ابو جهل)با برادرزادهات چه کرد و محمد از دست او چه کشید؟او را که در همین
نزدیکى نشسته بود دیدار کرد و دشنام داده و آزارش کرد تا به حدى که او را غمگین و
ناراحت ساخت،حمزه که این سخن را شنید به جاى آنکه مانند روزهاى دیگر بنشیند و
استراحتى بنماید با همان جامهاى که به تن داشت و با همان تیر و کمانى که در دست
داشت با عجله به مسجد الحرام آمد و خود را به ابو جهل رسانده کمان خود را محکم به
سر او زد چنانکه سر او را به سختى شکست و زخم کارى برداشت.
چند تن از بنى مخزوم(که از قبیله ابو
جهل و نزدیکان او بودند)خواستند به عنوان دفاع و طرفدارى ابو جهل به جانب حمزه
حملهور شوند ولى ابو جهل با اینکه از زخم سر رنج مىبرد مانع آنها شده گفت:کارى به
ابا عماره نداشته باشید مبادا مسلمان شود و به دین محمد درآید .حمزه به خانه خواهر
بازگشت و براى دلدارى آن حضرت ماجراى خود را با ابو جهل و ضربت محکمى را که با کمان
بر سر او زده بود به رسول خدا(ص)گفت ولى بر خلاف انتظار آن طور که فکر مىکرد
پیغمبر(ص)او را در این کار تحسین نفرموده و چهرهاش باز نشد و بلکه رو به حمزه کرده
فرمود:عموجان تو هم که در زمره آنها هستى!
این سخن موجب شد که حمزه به دین اسلام
درآید و همانجا مسلمان شد و این خبر اندوه تازهاى براى مشرکین و ابو جهل بود.
و در روایت دیگرى که ابن هشام از مردى
از قبیله اسلم نقل مىکند داستان را این گونه نقل کرده که گوید:روزى ابو جهل در
نزدیکى کوه صفا به رسول خدا(ص)عبور کرد و آن جناب را آزار کرده و دشنام داد،و از
دین و آیین او عیبجویى کرده و سخنان زیادى در این باره بر زبان جارى کرد،رسول
خدا(ص)سخنى نگفت و به خانه رفت.
زنى از کنیزکان عبد الله بن جدعان در
آنجا بود و دشنامها و سخنان ابو جهل را نسبت به رسول خدا شنید.
ابو جهل به دنبال این ماجرا به مسجد آمد
و در میان انجمنى که قریش در کنار خانه کعبه داشتند نشست.
چیزى نگذشت که حمزة بن عبد المطلب در
حالى که کمان خود را بر دوش داشت و از شکار برمىگشت از راه رسید و رسم او چنان بود
که هرگاه به شکار مىرفت در مراجعت پیش از آنکه به خانه خود برود به مسجد مىآمد و
طوافى مىکرد آن گاه به خانه مىرفت،و اگر به جمعى از قریش برمىخورد با آنها به
گفتگو مىنشست.
آن روز در راه که به سوى مسجد مىرفت به
آن کنیزک برخورد و آن زن بدو گفت:اى حمزه امروز نبودى که ببینى برادرزادهات محمد
از دست ابو الحکم چه کشید،و چه فحشها و دشنامها شنید،و چه صدمههایى به او زد و
محمد بى آنکه چیزى در پاسخ ابو الحکم بگوید به خانه رفت.از جایى که خداى تعالى
اراده فرموده بود تا حمزه را با تشرف به دین اسلام گرامى دارد این گفتار بر او گران
آمده خشمگین شد و به جستجوى ابو جهل آمده تا او را بیابد و سزاى جسارتى را که به
فرزند برادرش کرده است به او بدهد.
به همین منظور به مسجد الحرام آمد و او
را دید که در میان گروهى از قریش نشسته،حمزه پیش رفت و با همان کمانى که در دست
داشت چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش را بسختى شکست و زخم سختى برداشت،آن گاه بدو
گفت:آیا محمد را دشنام مىدهى در صورتى که من به دین او هستم با اینکه تا به آن روز
دین اسلام را نپذیرفته بود و در زمره مسلمانان نبود؟اکنون جرئت دارى مرا دشنام بده.
جمعى از بنى مخزوم خواستند تلافى کرده
به سوى حمزه حملهور شوند ولى ابو جهل مانع شده گفت:حمزه را واگذارید که من برادر
زادهاش را به زشتى دشنام دادهام.
به هر ترتیب،اسلام حمزه شوکتى به اسلام
داد و مشرکین دانستند که حمزه دیگر از آن حضرت دفاع خواهد کرد و از این رو آزار و
اذیت آنها نسبت به آن حضرت به مقدار زیادى کاسته شد.اما مسلمانان دیگر بسختى و در
فشار و شکنجه به سر مىبردند،تا آنجا که گاهى به خاطر خواندن چند آیه از قرآن کتک
زیادى از قریش مىخوردند و شاید مدتها براى بهبودى خویش مداوا مىکردند.
داستانى از عبد الله بن مسعود
مورخین مىنویسند:روزى گروهى از اصحاب
رسول خدا(ص)گرد هم جمع بودند،یکى از آنها گفت :به خدا سوگند هنوز قریش قرآن را به
آواز بلند نشنیدهاند اکنون کدام یک از شما حاضرید قرآن را با آواز بلند به گوش
قرشیان برسانید؟
عبد الله بن مسعود گفت:من حاضرم.
بدو گفتند:ممکن است تو را بیازارند و
کتک بزنند.و ما کسى را مىخواهیم که داراى فامیل و عشیره باشد تا قریش نتوانند او
را کتک زده و آزار دهند.
عبد الله گفت:بگذارید من این کار را
بکنم و امید است خداوند مرا محافظت ونگهبانى کند و به دنبال همین گفتگو فرداى آن
روز هنگام ظهر که شد و قرشیان در مسجد جمع شدند عبد الله به مسجد آمد و در کنار
مقام ایستاده شروع کرد سوره مبارکه«الرحمن»را با صداى بلند براى آنها خواند.
قریش سرها را بلند کرده گفتند:این کنیز
زاده دیگر چه مىگوید؟و چون شنیدند که مىخواند :«بسم الله الرحمن الرحیم،الرحمن
علم القرآن...»گفتند:از همان چیزهایى که محمد آورده مىخواند و ناگهان دستجمعى به
سویش حملهور شدند و مشتها را گره کرده به سر و کله او فرود آوردند،عبد الله نیز در
زیر ضربات مشت آنها تا جایى که تاب تحمل داشت همچنان بخواندن آیات سوره مبارکه
ادامه داد و سپس با سر و صورت خون آلود و مجروح به نزد اصحاب رسول خدا(ص)بازگشت.
اصحاب که او را با آن وضع مشاهده کردند
بدو گفتند:ما ترس همین را داشتیم و از این وضع بر تو بیمناک و ترسان بودیم.
ابن مسعود گفت:اینها در راه خدا سهل است
اگر بخواهید فردا هم این کار را تکرار مىکنم؟گفتند :نه به همین اندازه کافى است،تو
وظیفه خود را انجام دادى و قرآن را با آواز بلند به گوش مشرکان خواندى،و آنچه را
خوش نداشتند به آنها شنوانیدى.
هجرت به حبشه
ـبه ترتیبى که گفته شدـروز به روز فشار
مشرکین نسبت به افراد تازه مسلمان و پیروان رسول خدا(ص)بیشتر مىشد و قریش نقشه
تازهاى براى جلوگیرى از نفوذ دین اسلام در میان مردم مکه و قبایل قریش مىکشیدند
گر چه به رغم همه فعالیتها و کوششهایى که مىکردند روز به روز بر تعداد افراد تازه
مسلمان افزوده مىشد و اسلام در میان قبایل قریش پیروان تازهاى پیدا مىکرد،تا
آنجا که برادر همین ابو جهلـسلمه بن هشامـو فرزند ولید بن عتبهـیعنى ولید بن ولیدـو
چند تن از جوانان دیگرى که هر کدام بستگى به یکى از قبایل بزرگ مکه داشتند و فرزند
یا برادر یکى از رؤساى این قبایل بودند به دین اسلام گرویدند و همین امر قریش را
بیشتر عصبانى و خشمگین کرده بود و سبب شد تا آنها را بیشتر تحت فشار و شکنجه قرار
دهند،و بیشتر نسبت بهخود احساس خطر کنند.
مسلمانان نیز تا جایى که تاب تحمل
داشتند و مقدورشان بود بردبارى کرده و چنانکه نمونههایى از آن را پیش از این نقل
کردیم سختترین شکنجهها را در این راه تحمل مىکردند و برخى نیز در این راه به
شهادت رسیدند،ولى هر چه بود طاقتشان تمام شد و در صدد چارهجویى برآمدند،و شاید
گاهى هم به رسول خدا(ص)شکوه مىکردند ولى آن بزرگوار نیز چون از جانب خداى تعالى
دستورى جز همان دستور صبر و استقامت نداشت آنها را وادار به صبر کرده و دستور
بردبارى مىداد ولى شکنجه و فشار به حدى بود که رسول خدا(ص)نیز دیگر تاب تحمل دیدن
آن مناظر رقتبار را نداشت و نیرویى هم که بتواند از آن مسلمانان بى پناه بدان وسیله
دفاع کند در اختیار نداشت،از این رو به آنها دستور داد به سرزمین حبشه هجرت کنند و
چنانکه مورخین نوشتهاند درباره حبشه چنین فرمود:
در آنجا پادشاهى صالح و شایسته است که
در سایه حمایت او کسى مورد ظلم و ستم قرار نمىگیرد (15)
،اکنون بدانجا بروید تا خداى عز و جل گشایش و فرجى براى مسلمانان فراهم
سازد،خود این دستور گشایشى بود براى مسلمانان که بدین ترتیب تا حدودى مىتوانستند
خود را از شر مشرکین آسوده سازند،و از این رو گروههاى زیادى آماده سفر و مهاجرت به
حبشه شدند که نخستین کاروان مرکب بود از یازده نفر مرد و چهار زن که از جمله ایشان
چنانکه نقل شده است افراد زیر بودند:
عثمان بن عفان با همسرش رقیه دختر رسول
خدا(ص)زبیر بن عوام،عبد الله بن مسعود،مصعب بن عمیر،عثمان بن مظعون و دیگران و به
دنبال آنها گروه دیگرىـبرخى با همسر و فرزند و برخى به تنهایىـبار سفر بسته و به
سوى حبشه مهاجرت کردند که در میان آنها بودند:جعفر بن ابیطالب با همسرش اسماء دختر
عمیس،که بنا به نقل مورخین عبد الله بن جعفرـفرزند اوـدر همان سرزمین حبشه به دنیا
آمد.
و بتدریج افراد زیادى به حبشه
رفتند که جمعا هشتاد و دو یا هشتاد و سه نفر مرد ونوزده زن بودندـبه استثناى
کودکانى که همراه آنها بودند و یا در حبشه به دنیا آمدند.
(16)
فرستادگان قریش به حبشه
مهاجران در حبشه سکونت کرده و دور از آن
همه آزار و شکنجهاى که در مکه به جرم پذیرفتن حق و ایمان به خدا و پیغمبر او
مىدیدند زندگى آرام و بى سر و صدایى را در محیطى امن شروع کردند،اگر چه هجرت از
وطن مألوف و دست کشیدن از خانه و زندگى و کسب و کار براى آنها دشوار و سخت بود ولى
در برابر آن همه آزار و شکنجه و ناسزا و تمسخر و محرومیتهاى دیگرى که در مکه داشتند
این سختیها به حساب نمىآمد تا چه رسد که آنها را غمناک و متأثر سازد.
از آن سو مشرکین مکه که از ماجرا مطلع
شده و دیدند مسلمانان از چنگالشان فرار کرده و در حبشه به خوشى و آسایش به سر
مىبرند در صدد برآمدند تا به هر ترتیبى شده بلکه بتوانند آنها را به مکه
بازگردانده و بدین ترتیب از مهاجرت افراد دیگر جلوگیرى کرده و ضمنا از انتشار اسلام
به سایر نقاط و کشورهاـکه از آن بیمناک بودندـممانعت به عمل آورند.
به همین منظور انجمنى تشکیل داده و قرار
شد دو نفر را به نمایندگى از طرف خود به نزد نجاشى بفرستند و هدایایى هم در نظر
گرفتند که به همراه آن دو براى وى ارسال دارند و از او بخواهند افراد مزبور را هر
چه زودتر به مکه بازگرداند.
این دو نفرى را که انتخاب کردند یکى
عمرو بن عاص و دیگرى عمارة بن ولید (17)
بود،عمرو بن عاص به زیرکى و سخنورى و شیطنت معروف بود و عمارة بن ولید یکى از
رشیدترین و زیباترین جوانان مکه و شخص شاعر و جنگجویى بوده،و چون خواستند حرکت کنند
عمرو بن عاص همسر خود را نیز با خود بردـو شاید هم روىدرخواست خود آن زن،عمرو بن
عاص او را به همراه خود بردهـاینان به جده آمده و چون سوار کشتى شدند مقدارى شراب
نوشیدند و در حال مستى عمارة به عمرو بن عاص گفت:به زنت بگو مرا ببوسد،عمرو عاص از
این کار خوددارى کرد،و عماره نیز در صدد برآمد تا عمرو عاص را به دریا انداخته غرق
کند و با همسر او در آمیزد،و بدین منظور هنگامى که عمرو عاص بى خبر از منظور او به
کنار کشتى آمده بود و امواج دریا را تماشا مىکرد از پشت سر او را حرکت داد و به
دریا انداخت ولى عمرو عاص با چابکى خود را به طناب کشتى آویزان کرد و به کمک
کارکنان کشتى و مسافران دیگر خود را از سقوط در دریا نجات دادـو هیچ بعید نیست تمام
این جریانات طبق نقشه همان زن و دسیسهاى که او داشته و عماره را به اجراى آن وادار
کرده انجام شده باشدـو به هر ترتیب که بود عمرو عاص نجات یافت ولى روى زیرکى و
سیاستى که داشت این جریان را حمل بر شوخى کرده و چنانکه عماره مدعى شده بود که غرضى
جز شوخى نداشتم عمرو عاص با خنده ماجرا را برگزار کرد اما کینه او را در دل گرفت تا
در فرصت مناسبى این عمل او را تلافى کند.
در پیشگاه نجاشى
و به هر صورت عمرو عاص و عماره به حبشه
آمده و به گفته برخى قبل از آنکه به نزد نجاشى بروند پیش درباریان و سرکردگان لشکر
و بزرگان حبشه که سخنشان نفوذ و تأثیرى در نجاشى داشت رفته و هدایایى نزد ایشان
بردند،و ماجراى خود و هدف و منظور مسافرتشان را به حبشه به آنها اطلاع داده و آنها
را با خود هم عقیده و همراه کردند که چون در پیشگاه نجاشى سخن از مهاجرین مکه به
میان آمد شما هم ما را کمک کنید تا نجاشى را راضى کرده اجازه دهد ما این افراد را
به مکه بازگردانیم و آنها را تسلیم ما کند.
آنها نیز قول همه گونه مساعدت و همراهى
را به عمرو عاص و عماره دادند،و براى ملاقات آنها وقت گرفته آنان را به نزد نجاشى
بردند،و چون هدایاى قریش را نزد نجاشى گذارده و نجاشى از وضع قریش و بزرگان مکه
جویا شد آن دو در پاسخاظهار داشتند:
اى پادشاه!گروهى از جوانان نادان و بى
خرد ما بتازگى از دین خود دست کشیده و آیین تازهاى آوردهاند که نه دین ماست و نه
دین شما،و اینان اکنون به کشور شما گریخته و بدین سرزمین آمدهاند،بزرگان ایشان
یعنى پدران و عموها و رؤساى عشیره و قبیلههاشان ما را پیش شما فرستاده تا دستور
دهید آنها را به نزد قریش که به وضع و حالشان آگاهترند بازگردانند .
سکوتى مجلس را فرا گرفت،عماره و عمرو
عاص نگرانند تا مبادا نجاشى دستور دهد مهاجرین را احضار کرده و با آنها در این باره
گفتگو کند،زیرا چیزى براى به هم زدن نقشهشان بدتر از این نبود که نجاشى آنها را
ببیند و سخنانشان را بشنود.
در این وقت درباریان و سرکردگانى که
قبلا خود را آماده کرده بودند تا دنبال گفتار فرستادگان قریش را بگیرند به سخن آمده
گفتند:
پادشاها!این دو نفر سخن براستى و صدق
گفتند،و بزرگان این افراد به وضع حال ایشان داناتر از آنها هستند،و اختیارشان نیز
به دست آنهاست،بهتر همان است که این افراد را به دست این دو بسپارید تا به شهر و
دیارشان بازگردانند و به دست بزرگانشان بسپارند!
نجاشى با ناراحتى و خشم گفت:به خدا
سوگند تا من این افراد را دیدار نکنم و سخنشان را نشنوم اجازه بازگشتشان را به دست
این دو نفر نخواهم داد،اینان در کنف حمایت مناند و به من پناه آوردهاند،نخست باید
آنها را بدینجا دعوت کنم و جستجو و پرسش کنم ببینم آیا سخن این دو نفر درباره آنها
راست است یا نه،اگر دیدم این دو راست مىگویند آنها را به ایشان خواهم سپرد و گرنه
از ایشان دفاع خواهم کرد و تا هر زمانى که خواسته باشند در این سرزمین بمانند و در
کمال آسایش به سر برند.
مهاجرین در حضور نجاشى
نجاشى به دنبال مهاجرین فرستاد و آنان
را به مجلس خویش احضار کرد،مهاجرین که از ماجرا و علت احضارشان از طرف پادشاه حبشه
مطلع شدند انجمنى کرده و درباره اینکه چگونه با نجاشى سخن بگویند به مشورت
پرداختند،و پس از مذاکراتى که انجام شد تصمیم گرفتند در برابر نجاشى و سرکردگان او
از روى راستى و صراحت سخن بگویند و تمام پرسشهایى را که ممکن است از ایشان بکنند
بدرستى و از روى صدق و صفا پاسخ گویند اگر چه به آواره شدن مجدد آنها بیانجامد،و از
میان خود جعفر بن ابیطالب را براى سخن گفتن و پاسخگویى انتخاب کردند،و در پارهاى
از روایات نیز آمده که خود جعفر به آنها گفت:پاسخ سؤالات را به من واگذار کنید و
کسى با آنها سخن نگوید.
بدین ترتیب مهاجرین وارد مجلس نجاشى شده
و بى آنکه در برابر نجاشى به خاک افتاده و مانند دیگران او را سجده کنند هر کدام در
جایى جلوس کردند.
یکى از رهبانان به مهاجرین پرخاش کرده
گفت:براى پادشاه سجده کنید!
جعفر بن ابیطالب بدو رو کرده گفت:ما جز
براى خداوندـبراى دیگرىـسجده نمىکنیم،عمرو عاص که از احضار آنها ناراحت و خشمگین
بود و به دنبال بهانهاى مىگشت تا آنها را پیش نجاشى افرادى نامنظم و ماجراجو
معرفى کند و مانع سؤال و پاسخ آنها گردد در اینجا فرصتى به دست آورده گفت:
قربان!مشاهده کردید چگونه اینها حرمت
پادشاه را نگاه نداشته و سجده نکردند؟
مجلسى بود آراسته و کشیشهاى مسیحى در
اطراف نجاشى نشسته کتابهاى انجیل را باز کرده و پیش خود گذارده بودند و منتظر گفتار
پادشاه حبشه بودند تا چگونه با اینها رفتار کرده و با این ماجراى تازه چه خواهد
گفت،در این وقت نجاشى لب گشوده گفت:
این چه آیینى است که شما براى خود
برگزیده و انتخاب کردید که نه آیین قوم و عشیره شماست و نه آیین مسیح و دین من است
و نه آیین هیچ یک از ملتهاى دیگر؟
جعفر بن ابیطالب که خود را آماده
براى پاسخگویى کرده بود با کمال شهامت لببه سخن باز کرده در پاسخ چنین گفت:
(18)
پادشاها!ما مردمى بودیم که به وضع زمان
جاهلیت زندگى را سپرى مىنمودیم!بتهاى سنگى و چوبى را پرستش مىکردیم،گوشت مردار
مىخوردیم!کارهاى زشت را انجام مىدادیم،براى فامیل و أرحام خود حشمتى نگاه
نمىداشتیم،نسبت به همسایگان بد رفتارى مىکردیم،نیرومندان ما به ناتوانان زورگویى
مىکردند...و این وضع ما بود تا آنکه خداى تعالى پیغمبرى را در میان ما مبعوث فرمود
که ما نسب او را مىشناختیم،راستى،امانت و پاکدامنى او براى ما مسلم بود،این مرد
بزرگوار ما را به سوى خداى یکتا دعوت کرد و به پرستش و یگانگى او آشنا ساخت،به ما
فرمود:دست از پرستش بتان سنگى و آنچه پدرانتان مىپرستیدند بردارید،و به راستگویى و
امانت و صله رحم،نیکى به همسایه سفارش کرد،از کارهاى زشت،خوردن مال یتیمان،تهمت زدن
به زنان پاکدامن...و امثال این کارهاى ناپسند جلوگیرى فرمود،به ما دستور داد خداى
یگانه را بپرستیم و چیزى را شریک او قرار ندهیم،ما را به نماز،زکات و عدالت،احسان و
کمک به خویشان امر فرمود و از فحشا،منکرات،ظلم،تعدى و زور نهى فرمود...و خلاصه یک
یک دستورهاى اسلام را براى نجاشى برشمرد.
آن گاه نفسى تازه کرد و دنباله گفتار
خود را چنین ادامه داد:
...پس ما او را تصدیق کرده و به وى
ایمان آوردیم،و از وى در آنچه از جانب خداى تعالى آورده بود پیروى کردیم.خداى یکتا
را پرستش کردیم،آنچه را بر ما حرام کرده و از ارتکاب آنها نهى فرموده انجام
ندادیم،حلال او را حلال و حرامش را حرام دانستیم...و خلاصه هر چه دستور داده بود
همه را به مرحله اجرا درآوردیم....قریش که چنان دیدند دست به شکنجه و آزار ما
گشودند و با هر وسیله که در اختیار داشتند کوشیدند تا ما را از پیروى این آیین مقدس
باز دارند و به پرستش بتان بازگردانند،و به انجام کارهاى زشتى که پیش از آن حلال و
مباح مىدانستیم وادارند،هنگامى که ما خود را در مقابل ظلم و ستم و آزار و شکنجه و
سختگیریهاى آنها مشاهده کردیم و دیدیم اینان مانع انجام دستورهاى دینى ما
مىشوند،به کشور شما پناه آوردیم و از میان سلاطین و پادشاهان دنیا شخص شما را
انتخاب کردیم و به عدالت شما پناهنده شدیم بدان امید که در جوار عدالت شما کسى به
ما ستم نکند.
در اینجا جعفر لب فرو بست و دیگر سخنى
نگفته سکوت کرد.
نجاشىـکه سخت تحت تأثیر سخنان جعفر قرار
گرفته بودـگفت:آنچه گفتى همان است که عیسى بن مریم براى تبلیغ آنها مبعوث گشته و
بدانها دستور داده...سپس به جعفر گفت:آیا از آنچه پیغمبر شما آورده و خدا بر او
نازل فرموده چیزى به خاطر دارى؟
جعفرـآرى.
نجاشىـپس بخوان.
جعفر شروع کرد بخواندن سوره مبارکه مریم
(19) و آیات آن را خواند تا رسید به این آیه مبارکه:
«و هزى الیک بجذع النخلة تساقط علیک
رطبا جنیا...»
نجاشى و حاضران که سرتاپا گوش شده بودند
از شنیدن این آیات چنان تحت تأثیر قرار گرفتند که سیلاب اشکشان از چهره سرازیر شد و
کشیشان نیز به قدرى گریستند که اشک دیدگانشان روى صفحات انجیلهایى که در برابرشان
باز بود بریخت...آن گاه نجاشى لب گشوده گفت:
به خدا سوگند سخن حق همین است که پیغمبر
شما آورده و با آنچه عیسى آوردههر دو از یک جا سرچشمه گرفته است،آسوده خاطر باشید
که به خدا هرگز شما را به این دو نفر تسلیم نخواهم کرد.
عمرو عاص گفت:پادشاها!این پیغمبر مخالف
با ماست آنها را به سوى ما بازگردان!نجاشى از این حرف چنان خشمناک شد که مشت خود را
بلند کرده به سختى به صورت عمرو عاص کوفت چنان که خون از روى او جارى گردید،سپس بدو
گفت:به خدا اگر نام او را به بدى ببرى جانت را خواهم گرفت.آن گاه رو به جعفر کرده
گفت:شما در همین سرزمین بمانید که در امان و پناه من خواهید بود.
عمرو عاص که دیگر درنگ در آن مجلس را
صلاح نمىدید برخاسته و با چهرهاى درهم و افسرده به خانه آمد و هر چه فکر کرد
نتوانست خود را راضى کند که به مکه بازگردد،و در صدد برآمد تا بهانه تازهاى براى
استرداد مهاجرین نزد نجاشى پیدا کرده درخواست خود را مجددا نزد او عنوان کند،و به
همین منظور روز دیگر دوباره به دربار نجاشى رفته اظهار کرد:
پادشاها!اینان درباره مسیح سخن عجیبى
دارند عقیده آنها درباره آن حضرت بر خلاف عقیده شماست آنها را حاضر کنید و
عقیدهشان را در این باره جویا شوید!
فرستاده نجاشى به نزد مهاجرین آمد و
پیغام شاه را به اطلاع آنها رسانید:آنان که تازه خیالشان آسوده شده بود دوباره به
فکر فرو رفته و براى پاسخ نجاشى انجمن کرده و با هم گفتند:
درباره حضرت عیسى چه پاسخى به نجاشى
بدهیم؟
همگى گفتند:ما در پاسخ این پرسش نیز
همانى را که خداوند در قرآن بیان فرموده مىگوییم اگر چه به آوارگى و بازگشت ما
بیانجامد!و پس از آن تصمیم برخاسته به نزد نجاشى آمدند،و چون از آنها درباره عیسى
پرسید باز جعفر بن ابیطالب به سخن آمده گفت:
ما همان را مىگوییم که پیامبر ما از
جانب خداى تعالى آورده،یعنى ما معتقدیم که حضرت عیسى بنده خدا و پیامبر او و روح
خدا و کلمه الهى است که به مریم بتول القا فرموده است .نجاشى در این وقت دست خود را
به طرف چوبى که روى زمین افتاده بود دراز کرده و آن را برداشت و گفت:به خدا سخنى که
تو درباره عیسى گفتى با آنچه حقیقت مطلب است از درازاى این چوب تجاوز نمىکند و سخن
حق همین است که تو مىگویى.
این گفتار نجاشى بر صاحب منصبان مسیحى
که در کنار وى ایستاده بودند قدرى گران آمد و نگاهى به عنوان اعتراض به هم
کردند،نجاشى که متوجه نگاههاى اعتراض آمیز ایشان شده بود رو بدانها کرده و به دنبال
گفتار خود ادامه داده گفت:
ـاگر چه بر شما گران آید!
سپس رو به مهاجرین کرده گفت:شما با
خیالى آسوده به هر جاى حبشه که مىخواهید بروید،و مطمئن باشید که در امان ما
هستید،و کسى نمىتواند به شما گزندى برساند و این جمله را سه بار تکرار کرد که گفت:
ـبروید که اگر کوهى از طلا به من بدهند
هرگز یک تن از شما را آزار نخواهم کرد!
آن گاه به اطرافیان خود گفت:هدایاى این
دو نفر را که براى ما آوردهاند به آنها مسترد دارید و پس بدهید چون ما را به آنها
نیازى نیست.
پى نوشتها:
1.[بدانچه مأمور گشتهاى آشکار ساز و از
مشرکان اعراض نما.](سوره حجر آیه 94).
2.[و خویشاوندان نزدیک خویش را بترسان و
فروتنى نما براى آنانکه پیرویت مىکنند از مؤمنان] (سوره شعراء آیه 215ـ214).
3.در
حدیث است که چون این سوره نازل شد همسر أبو لهبـأم جمیلـکه خواهر ابو سفیان
بود،شنید که خداى محمد او را مذمت کرده از خانه بیرون آمد و سنگى در دست گرفت و
ولولهکنان به سوى مسجد آمد و مىگفت:«مذمما أبینا،و دینه قلینا،و امره عصینا»ـآن
مرد ناپسند را از خود برانیم و آیینش را دوست نداریم و مورد خشم ماست و از دستورش
سر باز زنیمـو قصد داشت خود را به پیغمبر برساند و آن سنگ را بر سر آن حضرت بکوبد.
رسول خدا(ص)در مسجد نشسته بود و ابو بکر
نیز کنار او قرار داشت همین که ام جمیل را با آن حال مشاهده کرد به آن حضرت گفت:این
زن مىآید و ترس آن را دارم که شما را ببیند،حضرت فرمود:او مرا نخواهد دید،و سپس
آیاتى از قرآن خواند.
خداى تعالى پیغمبر خود را از چشم آن زن
پنهان کرد بدانسان که وى تا نزدیک ابو بکر آمد ولى پیغمبر را ندید.
4.سوره حجر .94
3.عتبه بن ابى لهب پیش از جریان بعثت
رسول خدا(ص)به دامادى آن حضرت مفتخر گشت و شوهر رقیه دختر رسول خدا(ص)بود.و چون آن
حضرت به نبوت مبعوث شد به تحریک پدرش ابو لهبـو یا روى دشمنى و عداوتى که خود با آن
حضرت داشتـرقیه را از خانه خود بیرون کرده و به خانه پدر بزرگوارش فرستاد و در سیره
ابن هشام است که این ماجرا پس از جنگ بدر اتفاق افتاد،بدین ترتیب که چون مشرکان
قریش در جنگ بدر شکست خوردند و به مکه بازگشتند از جمله کارهایى که به تلافى این
شکست در مکه انجام دادند آن بود که ابو العاص بن ربیع شوهر زینب دختر رسول خدا(ص)و
عتبه بن ابى لهب شوهر رقیه دختر دیگر آن حضرت را که در مکه به سر مىبردند تحت فشار
قرار دادند تا دختران آن حضرت را طلاق دهند و به آنها گفتند:هرگاه آنها را طلاق
دهید ما هر زنى و یا دخترى را که خواستید براى شما خواهیم گرفت.
با اینکه به خاطر اسلام ازدواج زینب و
ابو العاص قطع شده بود ولى ابو العاص حاضر نشد این کار را بکند و به قریش گفت:من
همسر خود را به هیچ زنى از زنان قریش نخواهم داد.
اما عتبه بن ابى لهب گفت:من حاضرم این
کار را بکنم مشروط به اینکه دختر ابان بن سعید یا دختر سعید بن عاص را براى من
بگیرید،و آنها دختر همان سعید بن عاص را به عقد او درآورده و عتبه نیز رقیه را طلاق
گفت.
و در پارهاى از نقلهاست که عتبه رقیه
را طلاق نگفت تا وقتى که به نفرین رسول خدا(ص)در سفرى طعمه درنده گردید و رقیه به
خانه پدر بازگشت.و جریان نفرین آن حضرت آن بود که چون سوره «و النجم اذا هوى...»
نازل شد عتبه آن حضرت را تکذیب کرده و به نقلى آب دهان نیز به صورت رسول
خدا(ص)انداخت،حضرت او را نفرین کرده گفت:«خدایا یکى از سگانت را بر او مسلط گردان»و
تعبیر به سگ شاید کنایه از درندهاى از درندگان بوده باشد.
پس از این ماجرا عتبه به همراه پدرش ابو
لهب براى تجارت به شام رفت و در یکى از منزلگاهها شب هنگام فرود آمده و خواستند
منزل کنند،راهبى دیرنشین که در آنجا منزل داشت بدانها گفت:در این سرزمین درندگان
زیاد هستند،ابو لهب که این سخن را شنید به همراهان خود گفت :من از نفرین محمد بر
این فرزند بیمناکم،امشب شما به من کمک کنید و عتبه را محافظت نمایید،آنها نیز شترها
و بارهاى خود را جمعآورى کرده و عتبه را در وسط آنها روى بارها خواباندند و خود
نیز همگى اطراف او خوابیدند،چون پاسى از شب گذشت شیرى(یا درنده دیگرى)آمد و یک یک
را بو کرد تا به عتبه رسید آن گاه با پنجههاى خود ضربت محکمى به او زد که همان سبب
مرگش شد.
5.از
پارهاى تواریخ برمىآید که پس از مرگ ابو طالب ابو لهب از نظر خویشاوندى با رسول
خدا(ص)تصمیم گرفت دست از آزار آن حضرت بردارد و بلکه دفاع آن حضرت را در برابر
مشرکان به عهده گرفت ولى عقبة بن ابى معیط و ابو جهل او را از این تصمیم منصرف
ساختند.
بدین شرح که گفتهاند:چون ابو طالب از
دنیا رفت قریش نسبت به رسول خدا(ص)جرئت بیشترى پیدا کردند و بر آزار آن حضرت
افزودند،خبر به گوش ابو لهب رسیده به نزد آن حضرت آمد و گفت:اى محمد با خیالى آسوده
کار خود را دنبال کن همانند روزگارى که ابو طالب زنده بود و مطمئن باش تا من زنده
هستم کسى به تو آزارى نخواهد رسانید،و در همان روزها اتفاقا شخصى به نام ابن غیطله
رسول خدا(ص)را دشنام گفت:ابو لهب که از ماجرا مطلع شد به نزد آن مرد رفته و او را
دشنام داد،آن مرد خود را به قریش رسانیده و فریاد زد:اى گروه قریش ابو عتبه(که
منظورش همان ابو لهب بود)از آیین ما دست کشیده و به دین محمد گرویده است،قریش که
این سخن را شنیدند پیش ابو لهب رفته و جریان را از او پرسیدند؟وى گفت:من دست از
آیین گذشتگان برنداشتهام ولى از برادرزادهام حمایت و دفاع مىکنم تا کار خود را
دنبال کند،قریش که این سخن را شنیدند او را در این کار تحسین کرده و پى کار خود
رفتند،و چند روزى هم کار بدین منوال گذشت و مردم از هیبت ابو لهب جرئت جسارت و آزار
پیغمبر را نداشتند،تا اینکه عقبة بن ابى معیط و ابو جهل به نزد ابو لهب آمده و به
هر حیله و نیرنگى بود او را از این کار منصرف کردند.و گویند امیر المؤمنین(ع)پس از
این ماجرا اشعار زیر را در مذمت ابو لهب انشا فرمود:
ابا لهب تبت یداک أبا لهب
و صخرة بنت الحرب حمالة الحطبخذلت نبى الله قاطع رحمه
فکنت کمن باع السلامة بالعطب
لخوف أبى جهل فأصبحت تابعا
له و کذاک الرأس یتبعه الذنب
و ابو لهب تا زمانى که جنگ بدر اتفاق
افتاد زنده بود و پس از آن به یک نوع بیمارى مانند آبله مبتلا شد و همان سبب مرگش
گردید،و چون قریش از سرایت آن بیمارى بیم داشتند جنازهاش تا سه روز روى زمین بماند
و حتى نزدیکانش مىترسیدند او را بردارند و دفن کنند و ناچار شدند آن قدر سنگ روى
او ریختند که زیر آنها دفن گردید،و شاید در داستان جنگ بدر شرح آن بیاید.
6.«و هر کس پس
از ایمان آوردنش به خدا کافر شود،نه آن کس که مجبور گشته(و از روى اکراه سخن کفر بر
زبان جارى کرده)اما دلش استوار به ایمان است بلکه آن کس که سینه خود را به کفر
گشوده غضب خدا بر آنهاست و عذابى بزرگ دارند»سوره نحل،آیه .106
7.تفسیر فخر
رازى،ج 2،ص .121
8.[«آیا دیدى آن
کس را که به آیات ما کافر شد و گفت:مال و فرزند بسیارى به من خواهند داد،مگر از غیب
خبر یافته یا از خداى رحمان پیمانى گرفته،هرگز چنین نخواهد بود ما آنچه را گوید ثبت
خواهیم کرد و عذاب او را افزون مىکنیم،و آنچه را گوید بدو مىدهیم ولى نزد ما
بتنهایى خواهد آمد]سوره مریم،آیه .77
9.گویند:خباب
نخستین کسى بود که جنازهاش را در خارج شهر کوفه دفن کردند،و تا به آن روز هر یک از
مسلمانان در کوفه از دنیا مىرفت در خانه خود یا در کنار کوچه بدنش را دفن
مىکردند،و پس از آنکه خباب از دنیا رفت و طبق وصیتى که کرده بود بدنش را در خارج
شهر دفن کردند مسلمانان دیگر نیز از او پیروى کرده و بدن مردگان را در خارج شهر دفن
کردند.
10.نهج
البلاغه،فیض،ص 1098.و به دنبال آن فرمود:«طوبى لمن ذکر المعاد و عمل للحساب و قنع
بالکفاف،و رضى عن الله»[خوشا به حال کسى که در یاد معاد(و روز جزا)باشد و براى حساب
کار کند و به اندازه کفایت قانع باشد و از خداى(خود)راضى و خوشنود باشد.]
11.جالب اینجا
است که همین عبد الله بن ابى امیه در سالهاى آخر هجرت پیش از فتح مکه مسلمان شد و
به رسول خدا(ص)ایمان آورد،و گویا این سخنان را فراموش کرده بود.
12.نضر بن حارث
کسى است که به گفته پارهاى از مفسران چند آیه از قرآن کریمـمانند آیه 93 از سوره
انعام و آیه 13 از سوره مطففین و آیات دیگرىـدر مذمت او نازل شده،و او همان کسى است
که در اثر مسافرتهایى که به حیره و شهرهاى ایران کرده بود و داستانهاى رستم و
اسفندیار را شنیده بود هرگاه پیغمبر(ص)در جایى مىنشست و داستان عذابهاى قوم عاد و
ثمود و سایر ملتهاى گذشته را بیان مىفرمود پس از رفتن آن حضرت مىآمد و به جاى او
مىنشست و مىگفت:به خدا داستانهایى که من مىگویم بهتر از قصههایى است که محمد
براى شما مىگوید و سپس داستانهایى از رستم و اسفندیار مىگفت و به دنبال آن اظهار
مىکرد:آیا محمد چگونه از من بهتر داستان سرایى مىکند،و هم او بود که مىگفت:بزودى
من نیز مانند آنچه خدا نازل کرده نازل خواهم کرد!
13.[مرا
واگذار با کسى که او را تنها آفریدم،و براى او مال بسیار و پسرانى گواه قرار دادم،و
آماده ساختم برایش آمادگىها،سپس آرزو دارد که زیادتر گردانم،نه چنان است او آیات
ما را دشمن دارد،زود است که او را به عذابى سخت دچار سازیم،همانا او اندیشید و
سنجید،پس کشته شود که چگونه سنجید،سپس کشته شود چگونه سنجید پس نگریست سپس چهره در
هم کشید و روى در هم کرد آن گاه پشت کرد و کبر ورزید،و گفت:این نیست مگر سحرى که در
رسد و نیست آن مگر گفتار بشر...]سوره مدثر،آیات 11 تا .25
14.آیه .12
15.گویند:پادشاه
حبشه در آن زمان مردى بود به نام اصحمه که در تواریخ به عنوان نجاشىـلقب پادشاهان
حبشهـاز او نام بردهاند.
16.در بسیارى از
تواریخ دو هجرت براى مسلمانان به حبشه ذکر شده که به نظر ما همانگونه که ذکر شد یک
هجرت بوده که در دو مرحله انجام شده.
17.در سیره ابن
هشام به جاى عماره،عبد الله بن ابى ربیعه را ذکر کرده ولى ما از روى تفسیر مجمع و
تاریخ یعقوبى و کتابهاى دیگر نقل کردیم.
18.و در پارهاى
از تفاسیر در تفسیر آیه «و لتجدن اشد الناس عداوة...» ـسوره مائده آیه 82 که داستان
را نقل کردهاند چنین است که نجاشى به جعفر بن ابیطالب گفت:اینان چه مىگویند؟جعفر
پرسید:چه مىخواهند؟نجاشى گفت:مىخواهند تا شما را به نزد آنها بازگردانیم،جعفر گفت
از ایشان بپرسید:مگر ما برده و بنده آنهاییم؟عمرو گفت:نه شما آزادید،گفت:بپرسید آیا
طلبى از ما دارند که آن را مىخواهند؟عمرو گفت:نه ما چیزى از شما طلبکار
نیستیم،گفت :آیا ما کسى از آنها کشتهایم که مطالبه خون او را از ما مىکنند؟عمرو
عاص گفت:نه،پرسید :پس از ما چه مىخواهید؟عمرو عاص گفت:اینها از دین ما بیرون
رفته...تا به آخر آنچه در بالا نقل شده.
19.و در بسیارى
از تواریخ به جاى سوره مریم سوره کهف ذکر شده ولى آنچه ذکر شد مطابق روایات شیعه در
کتاب مجمع البیان و غیره است.