فصل دوم : ولادت رسول الله (ص) و شرح
زندگی آن حضرت تا ازدواج با خدیجه
قبل از آنکه مبادرت به شرح داستان ولادت
رسول خدا(ص)بنماییم،مناسب است به پارهاى از بشارتهاى انبیا و پیشگوییهاى منجمان و
کاهنان و غیر ایشان درباره تولد و ظهور آن حضرت اشاره شود زیرا در فصلهاى آینده
مورد نیاز واقع خواهد شد.
و ما وقتى روى دلیلهاى عقلى و نقلى
دانستیم که پیغمبر اسلام خاتم پیغمبران و دین اسلام کاملترین ادیان الهى استـچنانکه
در جاى خود ثابت شده و ما بدان معتقدیمـمىدانیم که به طور قطع در ضمن تعلیمات
پیغمبران گذشته سخنانى در مورد آخرین پیامبر بوده است و نوید و بشارتهایى از آنها
درباره ظهور رسول خدا(ص)رسیده است اگر چه شاید بسیارى از آنها به دست مغرضان و
تحریف کنندگان تعلیمات انبیا و کتابهاى آسمانى از بین رفته و یا تحریف شده باشد.
اما از آنجا که بشارت و نوید معمولا در
لفافه و به صورت رمز و اشاره القا مىشود،باز هم سخنان زیادى از پیمبران گذشته در
این باره به ما رسیده و از نابودى و تحریف مغرضین جان سالم به در برده است.
و به گفته یکى از دانشمندان:
«مصلحت خداوندى ایجاب مىکرد که این
بشارات مانند زیبایىهاى طبیعت که محفوظ مىماند یا مانند صندوقچه جواهر فروشان که
به دقت حفظ مىشود در لفافهاى از اشارات محفوظ بماند تا مورد استفاده نسلهاى بعد
که بیشتر با عقل و دانشسر و کار دارند قرار گیرد» (1)
.
بشارتهاى انبیاى الهى درباره
آمدن رسول خدا
از جمله این بشارتها آیه 14 و 15 از
کتاب یهودا است که مىگوید:
«لکن خنوخ«ادریس»که هفتم از آدم بود
درباره همین اشخاص خبر داده گفت اینک خداوند با ده هزار از مقدسین خود آمد تا بر
همه داورى نماید و جمیع بى دینان را ملزم سازد و بر همه کارهاى بى دینى که ایشان
کردند و بر تمامى سخنان زشت که گناهکاران بى دین به خلاف او گفتند...»
که ده هزار مقدس فقط با رسول
خدا(ص)تطبیق مىکند که در داستان فتح مکه با او بودند.بخصوص با توجه به این مطلب که
این آیه از کتاب یهودا مدتها پس از حضرت عیسى(ع)نوشته شده.
(2)
و از آن جمله در سفر تثنیه،باب 33،آیه 2
چنین آمده:
«و گفت خدا از کوه سینا آمد و برخاست از
سعیر به سوى آنها و درخشید از کوه پاران و آمد با ده هزار مقدس از راستش با یک
قانون آتشین...»
که طبق تحقیق جغرافى دانان منظور
از«پاران»ـیا فارانـمکه است،و ده هزار مقدس نیز چنانکه قبلا گفته شد فقط قابل تطبیق
با همراهان و یاران رسول خدا(ص)است.
و در فصل چهاردهم انجیل
یوحنا:16،17،25،26 چنین است:
«اگر مرا دوست دارید احکام مرا نگاه
دارید،و من از پدر خواهم خواست و او دیگرى را که فارقلیط است به شما خواهد داد که
همیشه با شما خواهد بود،خلاصه حقیقتى که جهان آن را نتواند پذیرفت زیرا که آن را
نمىبیند و نمىشناسد،اما شماآن را مىشناسید زیرا که با شما مىماند و در شما
خواهد بودـاینها را به شما گفتم مادام که با شما بودم اما فارقلیط روح مقدس که او
را پدر به اسم من مىفرستد او همه چیز را به شما تعلیم دهد و هر آنچه گفتم به یاد
آورد».
که بر طبق تحقیق کلمه«فارقلیط»که ترجمه
عربى«پریکلیتوس»است به معناى«احمد»است و مترجمین اناجیل از روى عمد یا اشتباه آن را
به«تسلى دهنده»ترجمه کردهاند.
و در فصل پانزدهم:26 چنین است:
«لیکن وقتى فارقلیط که من او را از جانب
پدر مىفرستم و او روح راستى است که از جانب پدر عمل مىکند و نسبت به من گواهى
خواهد داد».
و در فصل شانزدهم:7،12،13،14 چنین است:
«و من به شما راست مىگویم که رفتن من
براى شما مفید است،زیرا اگر نروم فارقلیط نزد شما نخواهد آمد،اما اگر بروم او را
نزد شما مىفرستم اکنون بسى چیزها دارم که به شما بگویم لیکن طاقت تحمل ندارید،اما
چون آن خلاصه حقیقت بیاید او شما را به هر حقیقتى هدایت خواهد کرد،زیرا او از پیش
خود تکلم نمىکند بلکه آنچه مىشنود خواهد گفت و از امور آینده به شما خبر خواهد
داد...»
و سخنان دیگرى که از پیغمبران گذشته به
ما رسیده و در کتابها ضبط است و چون نقل تمامى آنها از وضع نگارش تاریخ خارج است از
این رو تحقیق بیشتر را در این باره به عهده خواننده محترم مىگذاریم و به همین
مقدار در اینجا اکتفا نموده و قسمتهایى از سخنان دانشمندان و کاهنان و پیشگوییهاى
آنان که قبل از تولد رسول خدا(ص)کردهاند نقل کرده به دنبال گفتار قبل خود باز
مىگردیم.
پیشگویىها و سخنان کاهنان
ابن هشام مورخ مشهور در تاریخ خود
مىنویسد (3)
:ربیعة بن نصر که یکى ازپادشاهان یمن بود خواب وحشتناکى دید و براى دانستن
تعبیر آن تمامى کاهنان و منجمان را به دربار خویش احضار کرد و تعبیر خواب خود را از
آنها خواستار شد .
آنها گفتند:خواب خود را بیان کن تا ما
تعبیر کنیم؟
ربیعه در جواب گفت:من اگر خواب خود را
بگویم و شما تعبیر کنید به تعبیر شما اطمینان ندارم ولى اگر یکى از شما تعبیر آن
خواب را پیش از نقل آن بگوید تعبیر او صحیح است.
یکى از آنها گفت:چنین شخصى را که پادشاه
مىخواهد فقط دو نفر هستند یکى سطیح و دیگرى شق که این دو کاهن مىتوانند خواب را
نقل کرده و تعبیر کنند.
ربیعه به دنبال آن دو فرستاد و آنها را
احضار کرد،سطیح قبل از شق به دربار ربیعه آمد و چون پادشاه جریان خواب خود را بدو
گفت،سطیح گفت:آرى در خواب گلوله آتشى را دیدى که از تاریکى بیرون آمد و در سرزمین
تهامه در افتاد و هر جاندارى را در کام خود فروبرد !
ربیعه گفت:درست است اکنون بگو تعبیر آن
چیست؟
سطیح اظهار داشت:سوگند به هر جاندارى که
در این سرزمین زندگى مىکند که مردم حبشه به سرزمین شما فرود آیند و آن را بگیرند.
پادشاه با وحشت پرسید:این داستان در
زمان سلطنت من صورت خواهد گرفت یاپس از آن؟
سطیح گفت:نه،پس از سلطنت تو خواهد بود.
ربیعه پرسید:آیا سلطنت آنها دوام خواهد
یافت یا منقطع مىشود!
گفت:نه پس از هفتاد و چند سال سلطنتشان
منقطع مىشود!
پرسید:سلطنت آنها به دست چه کسى از بین
مىرود؟
گفت:به دست مردى به نام ارم بن ذى یزن
که از مملکت عدن بیرون خواهد آمد.
پرسید:آیا سلطنت ارم بن ذى یزن دوام
خواهد یافت؟
گفت:نه آن هم منقرض خواهد شد.
پرسید:به دست چه کسى؟گفت:به دست پیغمبرى
پاکیزه که از جانب خدا بدو وحى مىشود.
پرسید:آن پیغمبر از چه قبیلهاى خواهد
بود؟
گفت:مردى است از فرزندان غالب بن فهر بن
مالک بن نضر که پادشاهى این سرزمین تا پایان این جهان در میان پیروان او خواهد بود.
ربیعه پرسید:مگر این جهان پایانى دارد؟
گفت:آرى پایان این جهان آن روزى است که
اولین و آخرین در آن روز گرد آیند و نیکوکاران به سعادت رسند و بدکاران بدبخت
گردند.
ربیعه گفت:آیا آنچه گفتى خواهد شد؟
سطیح پاسخ داد:آرى سوگند به صبح و شام
که آنچه گفتم خواهد شد.
پس از این سخنان شق نیز به دربار ربیعه
آمد و او نیز سخنانى نظیر گفتار«سطیح»گفت و همین جریان موجب شد تا ربیعه در صدد کوچ
کردن به سرزمین عراق برآید و به شاپورـپادشاه فارسـنامهاى نوشت و از وى خواست تا
او و فرزندانش را در جاى مناسبى در سرزمین عراق سکونت دهد و شاپور نیز
سرزمین«حیره»راـکه در نزدیکى کوفه بودهـبراى سکونت آنها در نظر گرفت و ایشان را
بدانجا منتقل کرد،و نعمان بن منذرـفرمانرواى مشهور حیرهـاز فرزندان ربیعه بن نصر
است .
و نیز داستان دیگرى از تبع نقل مىکند و
خلاصهاش این است که مىگوید:تبع پادشاه دیگر یمن به مردم شهر یثرب خشم کرد و در
صدد ویرانى آن شهر و قتل مردم آن برآمد و به همین منظور لشکرى گران فراهم کرد و به
یثرب آمد.
مردم یثرب آماده جنگ با تبع شدند و
چنانکه نزد انصار مدینه معروف است،مردم روزها با تبع و لشکریانش جنگ مىکردند و چون
شب مىشد براى تبع و لشکریانش به خاطر اینکه میهمان و وارد بر ایشان بودند خرما و
آذوقه مىفرستادند و بدین وسیله از آنها پذیرایى مىکردند .
مدتى بر این منوال گذشت تا روزى دو تن
از احبار و دانشمندان یهود از بنى قریظه به نزد تبع رفته و بدو گفتند:فکر ویرانى
این شهر را از سر دور کن و از این تصمیمانصراف حاصل نما،و اگر در این کار اصرار
ورزى و پافشارى کنى نیروى غیبى جلوى این کار تو را خواهد گرفت و ما ترس آن را داریم
که به عقوبت این عمل گرفتار شوى.
تبع پرسید:چرا؟
گفتند:براى آنکه این شهر هجرتگاه
پیغمبرى است که از حرم قریش(یعنى مکه معظمه)بیرون آید،و این شهر هجرتگاه و خانه او
خواهد بود.
تبع که این سخن را شنید دانست که آن دو
بیهوده نمىگویند و از روى علم و اطلاع و خبرهایى که از کتابها دارند این سخن را
مىگویند و به همین سبب از ویرانى شهر یثرب منصرف شد و سخن آن دو نفر در او تأثیر
کرد.و در کتاب اکمال صدوق(ره)است که تبع در این باره اشعارى نیز سرود که از آن جمله
است:
حتى أتانى من قریظة عالم
حبر لعمرک فى الیهود مسدد
قال ازدجر عن قریة محجوبة
لنبى مکة من قریش مهتد
فعفوت عنهم عفو غیر مثرب
و ترکتهم لعقاب یوم سرمد
و ترکتها لله أرجو عفوه
یوم الحساب من الحمیم الموقد
و در پارهاى از روایات نیز آمده است که
رسول خدا(ص)فرمود:تبع را دشنام نگویید زیرا او مسلمان شد و ایمان آورد.
و در روایتى که صدوق(ره)از امام
صادق(ع)روایت کرده آن حضرت فرمود:تبع به اوس و خزرج (ساکنان شهر مدینه)گفت:در این
شهر بمانید تا این پیغمبر بیرون آید،و من نیز اگر زمان او را درک کنم کمر به خدمت
او خواهم بست و به یارى او خواهم شتافت.
و از آن جمله زید بن عمرو بن نفیل بود
که سالها قبل از بعثت رسول خدا(ص)در سرزمین حجاز مىزیست و به جستجوى دین حنیف
ابراهیم بود،و از آیین یهود و دیگر آیینهاى آن زمان پیروى نمىکرد و با بت پرستان
مبارزه مىنمود،و از ذبیحه آنان نمىخورد.
و از اشعار اوست که مىگوید:أربا واحدا
ام ألف رب
ادین اذا تقسمت الامور
عزلت اللات و العزى جمیعا
کذلک یفعل الجلد الصبور
عامر بن ربیعه گوید:وقتى مرا دید به من
گفت:اى عامر من از رفتار قوم خود بیزارم و پیرو دین ابراهیم و معبود او و اسماعیل
هستم و آنها رو به این خانه نماز مىگزاردند،و من چشم به راه ظهور پیغمبرى هستم از
فرزندان اسماعیل و گمان ندارم او را درک کنم اما از هم اکنون من بدو ایمان دارم و
او را تصدیق کرده و گواهى مىدهم که او پیغمبر است،و اگر عمر تو طولانى شد و او را
دیدار کردى سلام مرا بدو برسان.
عامر گفت:چون رسول خدا(ص)به نبوت مبعوث
شد به نزد آن حضرت رفته و مسلمان شدم و سخن زید را براى آن حضرت بازگو کردم و سلام
او را رساندم حضرت براى او طلب رحمت از خدا کرد،و پاسخ سلامش را داد و فرمود:او را
در بهشت دیدم که پیروزمندانه گام بر مىداشت.
و دیگر از کسانى که سالها قبل از ولادت
رسول خدا(ص)از آمدن آن حضرت خبر مىداد و انتظار ظهور آن بزرگوار را داشت قس بن
ساعده است که از بزرگان مسیحیت و از بلغاء عرب است که در بلاغت به وى مثل مىزنند،و
بیشتر عمر خود را به صورت رهبانیت دور از مردم و در بیابانها به سر مىبرد.
وى از حکماى عرب و از معمرین آنهاست که
چنانکه در برخى از تواریخ ذکر شده ششصد سال عمر کرد و کسى بود که شمعون صفا و لوقا
و یوحنا را درک کرد و از آنها فقه و حکمت آموخت و زمان رسول خدا(ص)را نیز درک کرد
ولى قبل از بعثت آن بزرگوار از دنیا رفت.و رسول خدا دربارهاش مىفرمود:
«رحم الله قسا یحشر یوم القیامة امة
واحدة»
[خدا رحمت کند قس را که در روز قیامت به
صورت یک امت تنها محشور مىگردد.]
شیخ مفید(ره)و دیگران روایت کردهاند که
وى در«سوق عکاظ»عربها را مخاطبقرار داده و بدانها مىگفت:
«یقسم بالله قس بن ساعدة قسما برا لا
اثم فیه ما لله على الارض دین أحب الیه من دین قد اظلکم زمانه و أدرککم أوانه،طوبى
لمن ادرک صاحبه فبایعه و ویل لمن أدرکه ففارقه».
[قس بن ساعده به خداى یگانه سوگند
مىخورد سوگندى محکم که گناهى در آن نیست که در روى زمین آیینى وجود ندارد که نزد
خدا محبوبتر باشد از آیینى که زمان ظهورش بر سر شما سایه افکنده(و نزدیک گشته)و وقت
آن شما را درک نموده،خوشا به حال کسى که صاحب آن دین و آیین را درک کند و با او
بیعت کند و واى به حال کسى که او را درک کند و از وى کناره گیرد .]
و بارها اتفاق افتاد که رسول خدا(ص)از
افراد قبیله«ایاد»حالات قس بن ساعده و سخنان حکمت آمیز و اشعار او را جویا مىشد،و
آنان نیز کم و بیش هر چه دیده و یا شنیده بودند براى آن حضرت نقل مىکردند.
و کراجکى در کتاب کنز الفواید از مرد
عربى که براى رسول خدا(ص)روایت کرده نقل مىکند که وى گفت:هنگامى براى پیدا کردن
شترى که از من گم شده بود در بیابانها گردش مىکردم بناگاه قس بن ساعده را مشاهده
کردم که در میان دو قبر ایستاده و نماز مىخواند،و چون از نمازش فراغت یافت از وى
پرسیدم این دو قبر از کیست؟پاسخ داد:
اینها قبر دو تن از برادران من است که
خداى یگانه را با من در اینجا پرستش مىکردند و اینک از دنیا رفتهاند و من بر سر
قبر این دو خداى را پرستش مىکنم تا وقتى که بدانها ملحق شوم آن گاه به آن دو قبر
رو کرد و گریان شده اشعارى گفت،و پس از اینکه اشعارش پایان یافت بدو گفتم:
چرا به نزد قوم خود نمىروى و در خوبى و
بدى آنها شرکت نمىجویى؟گفت:مادر بر عزایت بگرید ندانستهاى که فرزندان اسماعیل دین
پدرشان را واگذارده و از بتان پیروى نموده و آنها را بزرگ دانستهاند!
پرسیدم:این نمازى را که مىخوانى چیست؟
پاسخ داد:براى خداى آسمانها مىگزارم.
از او سؤال کردم:مگر آسمانها هم خدایى
دارد،و بجز لات و عزى خدایى هست؟دیدم حالش دگرگون شد و به خشم درآمده گفت:اى برادر
أیادى از من دور شو که براستى از براى آسمانها خدایى است که آن را آفریده و به
ستارگان زیور داده و به ماه تابان نورانیش کرده.شبش را تار و روزش را تابناک و
آشکار نموده و بزودى از سوى مکه همگان را مشمول رحمت عامهاش قرار خواهد داد،به
وسیله مردى تابناک از فرزندان لوى بن غالب که نامش:محمد،است و او مردم را به کلمه
اخلاص دعوت مىکند،و من گمان ندارم او را درک کنم،و اگر او را مىدیدم دست خویش
راـبه عنوان بیعت و تصدیقـدر دستش مىنهادم و به هر کجا که مىرفت به همراه او
مىرفتم...
و در حدیثى که مفید(ره)از ابن عباس
روایت کرده این گونه است که مرد عرب گفت:یا رسول الله من از قس چیز عجیبى مشاهده
کردم!حضرت فرمود:چه دیدى؟
عرض کرد:روزى در یکى از کوههاى نزدیک
خود که نامش سمعان بود مىرفتم و آن روز بسیار گرم و سوزانى بود ناگاه قس بن ساعده
را دیدم که در زیر درختى نشسته و پیش رویش چشمه آبى است و اطراف او را درندگان
زیادى گرفتهاند و مىخواهند از آن چشمه آب بخورند و مشاهده کردم که یکى از آن
درندگان به سر دیگرى فریاد زد و در این وقت«قس»را دیدم که دست خود بر آن درنده زده
گفت:صبر کن تا رفیقت که پیش از تو آمده آب بیاشامد آن گاه نوبت توست!
من که چنان دیدم سخت وحشت کرده و
ترسیدم،«قس»متوجه من شده گفت:نترس که تو را صدمه نخواهند زد،در این وقت چشمم به دو
صورت قبر افتاد که در میان آنها مکانى براى نماز و عبادت ساخته شده بود.
از او پرسیدم:این دو قبر چیست؟
و همچنان که در روایت قبلى بود پاسخ مرا
داد،تا به آخر حدیث...
و بلکه در پارهاى از روایات است که از
اوصیاى رسول خدا و امامان بعد از آن حضرت نیز خبر داد و این اشعار از اوست که
مىگوید:
اقسم قس قسما لیس به مکتتما
لو عاش الفى سنة لم یلق منها سأما
حتى یلاقى احمدا و النقباء الحکما
هم اوصیاء احمد،أکرم من تحت السما
یعمى العباد عنهم و هم جلاء للعمى
لیس بناس ذکرهم حتى أحل الرجما
و نیز از او نقل شده:
تخلف المقدار منهم عصبة
بصفین و فى یوم الجمل
و الزم الثار الحسین بعده
و احتشدوا على ابنه حتى قتل
و این بود قسمتى از بشارتهاى حکما و
دانشمندان،که اگر مىخواستیم تمامى آنها را که در تواریخ و کتابها مضبوط است نقل
کنیم از وضع نگارش این کتاب خارج مىشدیم،و لذا به همین اندازه اکتفا مىشود و
البته در ضمن احوالات رسول خدا(ص)نیز مقدارى از این بشارتها که از احبار و
دانشمندان یهود و نصارى نقل شده خواهد آمد،مانند آنچه از بحیراء راهب،و یا سلمان
فارسى و دیگران روایت شده که ان شاء الله در صفحات آینده خواهید خواند.
و در اینجا با چند بیت از قصیده معروف
ادیب الممالک فراهانى که در این باره سروده است این فصل را خاتمه مىدهیم.
مطلع قصیده که در ولادت حضرت
رسول(ص)سروده و با فصل گذشته و آینده نیز مناسب مىباشد این است که مىگوید:
برخیز شتربانا بربند کجاوه
کز چرخ همى گشت عیان رایت کاوه
در شاخ شجر برخاست آواى چکاوه
و ز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر بشتاب اندر از رود سماوه
در دیده من بنگر دریاچه ساوه
و ز سینهام آتشکده فارس نمودار
تا آنکه گوید:
با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید
کارى که تو مىخواهى از فیل نیاید
رو تا به سرت طیر ابابیل نیاید
بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید
تا دشمن تو محبط جبریل نیاید
تأکید تو در مورد تضلیل نیاید
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
زنهار بترس از غضب صاحب خانه
بسپار بزودى شتر سبط کنانه
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه
بنویس به نجاشى اوضاع،شبانه
آگاه کنش از بد اطوار زمانه
و ز طیر ابابیل یکى بر بنشانه
کانجا شودش صدق کلام تو پدیدار
تا آنجا که درباره ولادت آن حضرت گوید:
این است که ساسان به دساتیر خبر داد
جاماسب به روز سوم تیر خبر داد
بر بابک بر نا پدر پیر خبر داد
بودا به صنم خانه کشمیر خبر داد
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد
وان کودک ناشسته لب از شیر خبر داد
ربیون گفتند و نیوشیدند احبار
از شق و سطیح این سخنان پرس زمانى
تا بر تو بیان سازند اسرار نهانى
گر خواب انوشروان تعبیر ندانى
از کنگره کاخش تفسیر توانى
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانى
آرد به مدائن درت از شام نشانى
بر آیت میلاد نبى سید مختار
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد
مولاى زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤید
پیغمبر محمود ابو القاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد
این بس که خدا گوید«ما کان محمد»
بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار
اندر کف او باشد از غیب مفاتیح
و اندر رخ او تابد از نور مصابیح
خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح
نوش لب لعلش به روان سازد تفریح
قدرش ملک العرش به ما ساخته تصریح
وین معجزهاش بس که همى خواند تسبیح
سنگى که ببوسد کف آن دست گهربار
اى لعل لبت کرده سبک سنگ گهر را
وى ساخته شیرین کلمات تو شکر را
شیروى به امر تو درد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را
و آهوى ختن نافه کند خون جگر را
تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار
موسى ز ظهور تو خبر داد به یوشع
ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع
شامول به یثرب شده از جانب تبع
تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع
اى از رخ دادار بر انداخته برقع
بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع
در دست تو بسپرده قضا صارم بتار
تاریخ ولادت
اکنون که شمهاى از پیشگوییها را براى
شما نقل کردیم به دنبال گفتار خود دربارهولادت رسول خدا(ص)باز مىگردیم،و قبل از
نقل داستان ولادت و آنچه در آن شب در جهان روى داد چند جمله درباره تاریخ ولادت آن
حضرت و اختلافى که در این باره در تواریخ دیده مىشود ذکر مىکنیم:
در کتابهاى سیره و تاریخ و بلکه احادیثى
که از امامان بزرگوار روایت شده اختلاف زیادى در روز و ماه ولادت رسول خدا دیده
مىشود که جمعى آن را روز جمعه هفدهم ربیع الاول و برخى روز دوشنبه دوازدهم و قولى
روز هشتم و قول دیگر روز دهم آن ماه نوشتهاند،و اقوال دیگرى نیز هست که آن حضرت در
ماه صفر یا محرم و یا رمضان به دنیا آمده ولى مشهور نیست،و در سال ولادت نیز اختلاف
کردهاند که برخى سال 580 میلادى و گروهى سال 573 را ذکر کردهاند و در بسیارى از
تواریخ ولادت آن حضرت را در عام الفیلـیعنى همان سالى که ابرهه با پیلان جنگى براى
ویران ساختن شهر مکه آمدـنقل کردهاند که تازه سؤال مىشود عامل الفیل چه
سالىبوده؟
و به هر صورت این اختلاف همچنان در
تواریخ و روایات دیده مىشود و قول قطعىو مسلمى در این باره ذکر نشده (4)
و البته مشهور میان علماى شیعه رضوان الله علیهم آن است که آن حضرت در شب
جمعه هفدهم ربیع الاول به دنیا آمده.
و این اختلاف اقوال در مورد ولادت سایر
رهبران بزرگوار الهى و پیشوایان دین نیز دیده مىشود،و بلکه در تاریخ ولادت پیمبران
گذشته و انبیا سلف نیز به چشم مىخورد.
اما به گفته یکى از نویسندگان معاصر:
«تاریخ تولد،داستانهاى دوران
کودکى،پرورش تن،زندگى و زناشویى و مرگ پیکر خاکى این نوابغ،رقمى به ستون محاسبات
کارهاى درخشان ایشان نمىافزاید،و در دست نبودن ارقام دقیق سالهاى این حوادث خلأیى
در حاصل جمع آن آثار عظیم پدید نمىسازد،به قول انورى:آنان بارز ارقام وجودند و
دیگران تفصیل خط ترقین عدم،هرگاه تاریخ زندگى یکى از نوابغ را بررسى مىکنند،پژوهش
محققان بر محور گفتار و کردار و شدت تأثیر او در محیط پس از وى دور
مىزند،مىنویسند :چه گفته است و چه کرده است و براى چه بوده است،اما خود او از کى
و تا چه هنگام بوده است؟چندان مهم نیست زیرا به هر حال بوده است.»
«بنابراین وقتى مىبینیم تاریخ نویسان
براى تعیین رقم دقیق سال و ماه و روز میلاد یا مرگ شخصیت بزرگى از رهبران فکرى
عالم،به نقل اقوال مىپردازند،نه براى آن است که روشن ساختن این رقم در بررسى و
ارزیابى تعالیم و اثر وجود آنان سهمى دارد بلکه این تحقیق و استقصا سنتى موروث است
که تاریخ نویسان به اقتفا از یکدیگر به نقل و ضبط آن مىپردازند .»
«با این همه تاریخ نویس باید بکوشد تا
با استفاده از جرح و تعدیل روایات و نقل مورخان سلف این گوشه تاریک را نیز روشن
کند...جهان شرق و غرب از تعالیم مربیان بشر چون موسى و عیسى و محمد(ص)کم و بیش آگاه
است،و محققان بارها تعالیم آسمانى و حیات درخشان آنان را بررسى کرده و در عظمت آن
فرو رفتهاند اما هیچ تاریخ نویسى نیست که از روى یقین یا اطمینان روز و ماه و سال
تولد و مرگ آنان را تعیین کند،و هرگاه از اقامه بعضى مراسم مخصوص که از جنبه تکالیف
فردى فراتر نمىرود بگذریم علم و جهل ملتها نسبت به این ارقام،از نظر تأثیر آن در
ارزیابى اعمال این چهرههاى درخشان یکسان است.»
در شب ولادت
پیش از این گفتیم که معمولا مقارن ظهور
پیغمبران الهى و ولادت آنها حوادث مهم و شگفت انگیزى اتفاق مىافتد که خبر از آمدن
آن پیغمبر و تحول او در جهان و رفتار و عقاید مردم مىدهد،و در حقیقت به مردم آژیر
و آماده باش مىدهد تا آنان را براى آمدن وى آماده سازد،که بدانها«ارهاصات»گویند.
در شب ولادت رسول خدا(ص)نیز طبق روایات
حوادث شگفت انگیز و عجیبى اتفاق افتاده که در تواریخ به اجمال و تفصیل نقل شده.
از آن جمله ابن هشام از حسان بن
ثابتـشاعر معروف اسلامـنقل مىکند که وى گفته:به خدا سوگند من پسرى نورس در سن هفت
یا هشت سالگى بودم و آنچه مىشنیدم بخوبى درک مىکردم که دیدم مردى از یهود بالاى
قلعهاى از قلعههاى مدینه فریاد مىزد:اى یهودیان!
و چون یهودیان پاى دیوار قلعه جمع شدند
و از او پرسیدند:چه مىگویى؟گفت:بدانید آن ستارهاى که با طلوع آن احمد به دنیا
خواهد آمد،دیشب طلوع کرد!
و در سیره حلبیه و تواریخ دیگر از آمنه
روایت کردهاند که گوید:چون فرزندم به دنیا آمد نور خیره کنندهاى آشکار شد که شرق
و غرب را روشن کرد و من در آن روشنایى قصرهاى شام و بصرى را دیدم.
و نیز نقل کردهاند که در آن شب ایوان
کسرىـکه با سنگ و گچ ساخته شده بود و سالها روى ساختمان آن زحمت کشیده بودند و هیچ
کلنگى در آن کارگر نبودـشکافت،و چهارده کنگره آن فرو ریخت.
شیخ صدوق(ره)در کتاب امالى حدیث جامعى
از امام صادق(ع)روایت کرده است که،در این حدیث بیشتر اتفاقات آن شب ذکر شده است.متن
آن حدیث شریف این گونه است که آن حضرت فرمود:
ابلیس به آسمانها بالا مىرفت و چون
حضرت عیسى(ع)به دنیا آمد از سه آسمان ممنوع شد و تا چهار آسمان بالا مىرفت،و
هنگامى که رسول خدا(ص)به دنیا آمد از همه آسمانهاى هفتگانه ممنوع شد و شیاطین به
وسیله پرتاب شدن ستارگان ممنوعگردیدند و قریش که چنان دیدند گفتند :قیامتى که اهل
کتاب مىگفتند بر پا شده!
عمرو بن امیه که از همه مردم آن زمان به
علم کهانت و ستاره شناسى داناتر بود بدانها گفت:بنگرید اگر آن ستارگانى است که مردم
به وسیله آنها راهنمایى مىشوند و تابستان و زمستان از روى آنها معلوم گردد پس
بدانید که قیامت بر پا شده و مقدمه نابودى هر چیز است و اگر غیر از آنهاست امر
تازهاى اتفاق افتاده است.و همه بتها در صبح آن شب به رو درافتاد و هیچ بتى در آن
روز بر سر پا نبود،ایوان کسرى در آن شب شکافت و چهارده کنگره آن فرو ریخت،دریاچه
ساوه خشک شد و وادى سماوه پر از آب شد.
آتشکدههاى فارس که هزار سال بود خاموش
نشده بود در آن شب خاموش گردید.
و مؤبدان فارس در خواب دیدند شترانى سخت
اسبان عربى را یدک مىکشند و از دجله عبور کرده و در بلاد آنها پراکنده شدند،و طاق
کسرى از وسط شکافت و رود دجله در آن وارد شد.
و در آن شب نورى از سمت حجاز برآمد و
همچنان به سمت مشرق رفت تا بدانجا رسید،فرداى آن شب تخت هر پادشاهى سرنگون گردید و
خود آنها گنگ گشتند که در آن روز سخن نمىکردند.
دانش کاهنان ربوده شد و سحر جادوگران
باطل گردید،و هر کاهنى از تماس با همزاد شیطانى خود ممنوع گردید و میان آنها جدایى
افتاد.
و آمنه گفت:به خدا فرزندم که بر زمین
قرار گرفت دستهاى خود را بر زمین گذارد و سر به سوى آسمان بلند کرد و بدان نگریست،و
نورى از من تابید و در آن نور شنیدم گویندهاى مىگفت :تو آقاى مردم را زادى او را
محمد نام بگذار.
آن گاه او را به نزد عبد المطلب بردند و
آنچه را مادرش آمنه گفته بود به عبد المطلب گزارش دادند،عبد المطلب او را در دامن
گذارده گفت:
الحمد لله الذى اعطانى
هذا الغلام الطیب الاردان
قد سادفى المهد على الغلمان[ستایش
خدایى را که به من عطا فرمود این فرزند پاک و خوشبو را که در گهواره بر همه پسران
آقاست.]
آن گاه او را به ارکان کعبه تعویذ کرد.
(5)
و درباره او اشعارى سرود.
و ابلیس در آن شب شیطان و یاران خود را
فریاد زد(و آنها را به یارى طلبید)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:اى سرور ما چه
چیز تو را به هراس و وحشت افکنده؟گفت:واى بر شما از سر شب تا به حال اوضاع آسمان و
زمین را دگرگون مىبینم و به طور قطع در روى زمین اتفاق تازه و بزرگى رخ داده که از
زمان ولادت عیسى بن مریم تاکنون سابقه نداشته،اینک بگردید و ببینید این اتفاق چیست؟
آنها پراکنده شدند و برگشتند و اظهار
داشتند:ما که تازهاى ندیدیم.
ابلیس گفت:این کار شخص من است آن گاه در
دنیا به جستجو پرداخت تا به حرمـمکهـرسید،و مشاهده کرد فرشتگان اطراف آن را
گرفتهاند،خواست وارد حرم شود که فرشتگان بر او بانگ زده مانع ورود او شدند،به سمت
غار حراء رفت و چون گنجشگى گردید و خواست درآید که جبرئیل به او نهیب زد:
ـبرو اى دور شده از رحمت حق!ابلیس
گفت:اى جبرئیل از تو سؤالى دارم؟گفت:بگو،پرسید:از دیشب تاکنون چه تازهاى در زمین
رخ داده؟ پاسخ داد:محمد(ص)به دنیا آمده.
شیطان پرسید:مرا در او بهرهاى
هست؟گفت:نه.
پرسید:در امت او چطور؟گفت:آرى.ابلیس که
این سخن را شنید گفت:خوشنود و راضیم.
و در حدیث دیگرى که در کتاب کمال الدین
نقل کرده چنین است که در شهر مکه شخصى یهودى سکونت داشت و نامش یوسف بود،وى هنگامى
که ستارگان را در حرکت و جنبش مشاهده کرد با خود گفت:این تحولات آسمانى به خاطر
ولادتهمان پیغمبرى است که در کتابهاى ما ذکر شده که چون به دنیا آید شیاطین رانده
شوند و از رفتن به آسمانها ممنوع گردند.
و چون صبح شد به مجلسى که چند تن از
قریش در آن بودند آمد و بدانها گفت:
آیا دوش در میان شما مولودى به دنیا
آمده؟گفتند:نه.
گفت:سوگند به تورات که وى به دنیا آمده
و آخرین پیمبران است و اگر اینجا متولد نشده حتما در فلسطین متولد گشته است.
این گفتگو گذشت و چون قرشیان متفرق شدند
و به خانههاى خود رفتند داستان گفتگوى با آن یهودى را با زنان و خاندان خود بازگو
کردند و آنها گفتند:آرى دیشب در خانه عبد الله بن عبد المطلب پسرى متولد شده است.
این خبر را به گوش یوسف یهودى
رساندند،وى پرسید:آیا این مولود پیش از آنکه من از شما پرسش کنم به دنیا آمده یا
بعد از آن؟گفتند:پیش از آن!گفت:آن مولود را به من نشان دهید .
قرشیان او را به درب خانه آمنه آوردند و
بدو گفتند:فرزند خود را بیاور تا این یهودى او را ببیند،و چون مولود را آوردند و
یوسف یهودى او را دیدار کرد،جامه از شانه مولود کنار زد و چشمش به خال سیاه و درشتى
که روى شانه وى بود بیفتاد در این وقت قرشیان مشاهده کردند که حال غش بر آن مرد
یهودى عارض شد و به زمین افتاد،قرشیان تعجب کرده و خندیدند .
یهودى برخاست و گفت:آیا مىخندید؟باید
بدانید که این پیغمبر،پیغمبر شمشیر است که شمشیر در میان شما مىنهد...
قرشیان متفرق شده و گفتار یهودى را براى
یکدیگر تعریف مىکردند.
در حدیثى که مرحوم کلینى شبیه به روایت
بالا از مردى از اهل کتاب نقل کرده آن مرد کتابى به قرشیان که ولید بن مغیره و عتبة
بن ربیعه و دیگران در میانشان بود رو کرده و گفت :نبوت از خاندان بنى اسرائیل خارج
شد و به خدا این مولود همان کسى است که آنها را پراکنده و نابود سازد!قریش که این
سخن را شنیدند خوشحال شدند،مرد کتابى که دید آنها خوشنود شدند بدیشان گفت:خورسند
شدید!به خدا سوگند این مولود چنان سطوت و تسلطى بر شما پیدا کند که زبانزد مردم شرق
و غرب گردد.
ابو سفیان از روى تمسخر گفت:او به مردم
شهر خود تسلط مىیابد!
محل ولادت
ظاهرا مسلم است که رسول خدا(ص)در شهر
مکه به دنیا آمده،اما در محل ولادت آن حضرت اختلافى در تواریخ به چشم مىخورد،مانند
آنکه برخى محل ولادت آن حضرت را خانهاى که معروف به خانه محمد بن یوسف ثقفى بود
دانستهاند و گویند:خانه مزبور همان خانهاى است که بعدا حضرت فاطمه(س)در آن به
دنیا آمد و به«زادگاه فاطمه»مشهور گردید.
مورخین نوشتهاند:خانه مزبور در نزدیکى
صفا قرار داشته و بعدها زبیده همسر هارون الرشید آن را خریدارى کرد و مسجدى در آن
مکان بنا نمود.
قول دیگر در محل ولادت آن حضرت آن است
که در شعب بنى هاشم متولد گردیده است،و اقوال دیگرى نیز در این باره نقل شده که
چندان مورد اعتماد نیست،خصوصا آنها که محل ولادت آن حضرت را خارج مکه مىدانند.
دوران شیرخوارگى
و بدین ترتیب رسول خدا(ص)متولد گردید،و
بزرگترین پیمبران الهى پا به عرصه وجود نهاد،خبر ولادت این نوزاد مبارک به گوش جد
بزرگوارش عبد المطلب رسید و او خود را براى دیدار مولود جدید به خانه آمنه رسانید.
عبد المطلب که میان فرزندانش عبد الله
را بیش از دیگران دوست مىداشت و با مرگ او دچار اندوه فراوانى گردیده بود با دیدن
فرزند عبد الله چهرهاش باز و دیدگانش روشن گردید،و فروغ تازهاى در چشمان وى
پدیدار گشت.
آمنه داستان ولادت نوزاد و شگفتیهایى را
که در وقت تولد مشاهده کرده بود
براى عبد المطلب نقل کرد،و با شنیدن
سخنان آمنه ساعت به ساعت چهره عبد المطلب بازتر و خوشحالتر مىگردید.
و در اینکه مراسم نامگذارى آن حضرت و
همچنین انتخاب نام«محمد»براى آن بزرگوار را چگونه و چه کسى انجام داد در تواریخ
اختلاف است و بیشتر گویند:این نام را خود عبد المطلب براى او انتخاب نمود و چون از
وى پرسیدند:چرا این نام را براى مولود خود انتخاب کردى با اینکه چنین نامى در میان
اسامى پدرانت سابقه نداشته؟
در جواب گفت:مىخواستم در آسمان پیش
خداوند و در زمین نزد مردم محمود و ستوده باشد.
برخى هم گویند:مادرش آمنه در خواب مأمور
شد تا این نام را روى فرزند خود بگذارد.و در نقلى هم آمده که مراسم نامگذارى را در
روز هفتم ولادت،عبد المطلب انجام داد و در همان روز عبد المطلب شترى را ذبح کرد و
بزرگان قریش را اطعام نمود.
و به هر صورت عبد المطلب از ولادت نوزاد
جدید بسیار خورسند گردید و او را برداشته به درون کعبه آورد و مراسم شکرگزارى را
بجاى آورد و سپس در صدد برآمد تا دایهاى براى شیر دادن وى فراهم کند،و بدین منظور
چندى آن حضرت را به ثویبهـکه آزاد کرده ابو لهب بودـسپردند و او نیز نوزادى به نام
مسروح داشت که رسول خدا(ص)را از شیر وى شیر داد و پیش از آن نیز حمزه عموى رسول خدا
را شیر داده بود و از این رو حمزه برادر رضاعى آن حضرت نیز محسوب مىشد.
و این ثویبه ابا سلمه شوهر ام حبیبه را
نیز شیر داده بود و او نیز برادر رضاعى حضرت محسوب مىشد و رسول خدا(ص)تا این زن
زنده بود احترام او را رعایت مىکرد و از او به نیکى یاد مىفرمود و با اینکه چند
روزى بیشتر آن حضرت را شیر نداده بود پیوسته تا زنده بود مورد لطف و نوازش قرارش
مىداد و چون در سال هفتم هجرى از دنیا رفت رسول خدا در جستجوى فرزندش مسروح برآمد
تا وى را نیز مورد محبت قرار دهد ولى به آن حضرت خبر دادند که مسروح پیش از مادرش
ازدنیا رفته است.
و برخى معتقدند که روزهاى نخست،مادرش
آمنه آن حضرت را شیر مىداد و چون مدتى گذشت ثویبه او را شیر داد و به هر صورت
دوران شیر دادن ثویبه بدان حضرت چند روزى بیشتر طول نکشید و سپس حلیمه سعدیه دختر
ابو ذؤیب که کینهاش«ام کبشه»و از قبیله بنى سعد بود آن حضرت را شیر داد و به دایگى
او مشغول گردید.
حلیمه سعدیه
بزرگان قریش و اشراف مکه معمولا بچههاى
نوزاد خود را براى شیر دادن و بزرگ کردن به زنان قبایل بادیه نشین مىسپردند،و براى
این عمل آنها علل و جهاتى ذکر کردهاند و از آن جمله این بود که:
1.هواى آزاد و محیط بى سر و صداى صحرا
موجب محکم شدن استخوان و رشد و تربیت سالم جسم و جان بچه مىشد،و افرادى که در آن
هواى آزاد تربیت مىشدند روحشان نیز همانند هواى آزاد بیابان پرورش مىیافت.
2.زنانى که بچههاى خود را به صحرا برده
و به زنان بادیهنشین مىسپردند فرصت بیشتر و بهترى براى خانهدارى و جلب رضایت
شوهر پیدا مىکردند و این مسئله در زندگى داخلى و محیط خانه آنان بسیار مؤثر بود.
3.اعراب صحرا عموما زبانشان فصیحتر از
شهرنشینان بود و این یا به خاطر آن بود که زبان مردم شهر در اثر رفت و آمد
کاروانیان مختلف و اختلاط و آمیزش با افراد گوناگون اصالت خود را از دست مىداد و
لهجه صحرانشینان که آمیزشى با کسى نداشتند به اصالت و فصاحت خود باقى بود،یا هواى
آزاد بیابان در این جریان مؤثر بود و شاید جهات دیگرى نیز بوده که در این فصاحت
لهجه تأثیر داشته است.
اتفاقا قبیله بنى سعدـدر میان قبایل
اطراف شهر مکهـاز قبایلى بوده که به فصاحت لهجه مشهور و معروف بودند،و در حدیثى
آمده که وقتى شخصى بدان حضرت عرض کرد:من کسى را از شما فصیحتر ندیدهام؟حضرت در
جواب او فرمود:چرا من این گونه نباشم با اینکه ریشهام از قریش و در میان قبیله بنى
سعد نشو و نما کردهام!
و شاید به همین جهت بود که بیشتر بزرگان
مکه مقید بودند بچههاى خود را به زنان بنى سعد بسپرند و به میان قبیله مزبور
بفرستند.
زنان و مردان بنى سعد نیز بیش از سایر
قبایل براى گرفتن بچههاى قریش و تربیت آنها در میان خود به مکه مىآمدند و شاید در
هر سال چند بار به طور دستجمعى به همین منظور به مکه مىآمدند و داستان سپردن رسول
خدا(ص)نیز به حلیمه سعدیه در یکى از همین سفرهاى دستجمعى که قبیله بنى سعد به مکه
آمدند صورت گرفت.
حلیمه شوهرى داشت به نام حارث بن عبد
العزى که نسب به بکر بن هوازن مىرساند و از این شوهر دو دختر به نامهاى انیسه و
حذافه پیدا کرد و حذافه نام دیگرى هم داشت که«شیماء»بود . (6)
و پسرى هم خداوند از این شوهر بدو عنایت کرد که نامش را عبد الله گذاردند.
و در هنگام شیرخوارگى همین عبد الله بود
که حلیمه به مکه آمد و رسول خدا(ص)را بدو سپردند و او از شیر فرزندش عبد الله،آن
حضرت را شیر داد.
ابن هشام مورخ مشهور در سیره خود از
زبان خود حلیمه چنین نقل مىکند که گفت:سالى که ما به قحطى و خشکسالى دچار شده
بودیم به همراه شوهر و کودک شیرخوار خود با زنان بنى سعد به شهر مکه رفتیم تا هر
کدام کودکى از قریش گرفته و براى شیر دادن و بزرگ کردن به میان قبیله آوریم.مرکب ما
الاغ خاکسترى رنگى بود و شتر پیرى نیز همراه داشتیم که به خدا قسم قطرهاى شیر
نداشت.
شبى را که در راه مکه بودیم از بس کودک
گرسنه ما گریه کرد خواب نرفتیم،نه در سینه من شیرى بود که او را سیر کند و نه در
پستانهاى شتر.تنها امید به آینده بود که ما را به سوى مکه پیش مىبرد،الاغ ما به
قدرى لاغر و وامانده بود که کندى راه رفتن آن حیوان،قافله بنى سعد را خسته کرد.
به هر ترتیبى بود خود را به شهر مکه
رساندیم و به دنبال بچههاى شیرخوار قریش رفتیم،زنان بنى سعد در کوچههاى مکه به
راه افتادند و مردان قریش نیز از آمدن ما با خبر گشتند و هر کس نوزادى داشت به نزد
ما مىآمد و براى سپردن بچه خود با ما به گفتگو مىپرداخت،با هر یک از زنان بنى سعد
درباره شیر دادن و پرستارى رسول خدا(ص)گفتگو مىکردند همین که مىفهمید آن کودک
یتیم است از نگهدارى و پذیرفتن او خوددارى مىکرد و مىگفت:کودکى که پدرش مرده و
تحت کفالت مادر و جد خود زندگى مىکند چه امید سود و بهرهاى از او مىتوان داشت؟و
آیا این مادر و جد درباره او چه مىخواهند بکنند؟
هر یک از زنان بنى سعد کودکى پیدا کرده
و آماده بازگشت به صحرا شدند و تنها من بودم که دسترسى به کسى پیدا نکردم و از
پذیرفتن کودک آمنه هم روى همان جهت که یتیم بود خوددارى مىکردم.
اما وقتى دیدم زنان بنى سعد مىخواهند
حرکت کنند به شوهرم گفتم:
خوش ندارم که در میان تمام این زنان
تنها من بدون آنکه بچهاى را پذیرفته باشمـدست خالىـبه میان قبیله بازگردم،و به خدا
هم اکنون مىروم و همان بچه یتیم را گرفته با خود مىآورم .
شوهرم نیز وقتى سخن مرا شنید این
پیشنهاد را پذیرفته و موافقت کرد و به دنبال آن اظهار داشت:امید است خداوند در این
فرزند برکتى براى ما قرار دهد.حلیمه گوید:سپس به نزد عبد المطلب رفته و آن حضرت را
گرفتم و با خود آوردم،و تنها چیزى که مرا به پذیرفتن وى واداشت همان بود که جز او
کودکى نیافتم و چون براى نخستین بار آن طفل را در دامان خود گذارده تا شیرش دهم
مشاهده کردم که هر دو پستانم از شیر پر شد،به حدى که او خورده و سیر گردید و سپس
فرزند خودـعبد اللهـرا نیز شیر دادم و او نیز سیر شد و هر دو به خواب رفتند.
شوهرم نیز برخاست به نزد شتر رفت و
مشاهده کرد پستانهاى شتر نیز بر خلاف انتظار از شیر پر شده است و مقدارى که مورد
احتیاج بود دوشید و هر دو خورده سیر شدیم و آن شب را با کمال راحتى و آسودگى به سر
بردیم.
صبح که شد شوهرم گفت:اى حلیمه به خدا
سوگند کودک با برکتى نصیب تو گردیده!گفتم:آرى من نیز چنین خیال مىکنم.
زنان بنى سعد با همراهان خود به قصد
بازگشت حرکت کردند و ما نیز با آنها به راه افتادیم،و با کمال تعجب مشاهده کردیم
همان الاغى که به زحمت راه مىرفت چنان تند به راه افتاد که هیچ یک از الاغهاى دیگر
به تندى او راه نمىرفت تا جایى که زنان بنى سعد گفتند:
اى دختر أبى ذؤیب آهستهتر بران مگر این
همان الاغ واماندهاى نبود که هنگام آمدن بر آن سوار بودى؟گفتم:چرا همان است،زنان
با تعجب گفتند:به خدا اتفاق تازهاى برایش افتاده !
و چون به سرزمین بنى سعد و خانه و دیار
خود رسیدیم در آن سرزمینى که من جایى را مانند آنجا بى آب و علف سراغ نداشتم از آن
روز به بعد هنگامى که گوسفندان ما از چراگاه باز مىگشتند شکمشان سیر و پستانشان پر
از شیر بود و این موضوع اختصاص به گوسفندان ما داشت و سایر گوسفندان بدین گونه
نبودند.
بارى روز به روز خیر و برکت در خانه ما
رو به ازدیاد بود تا آن حضرت دو ساله شد و من او را از شیر گرفتم و رشد آن کودک با
دیگران تفاوت داشت بدانسان که در سن دو سالگى کودکى درشت اندام و نیرومند گشته
بود.و پس از اینکه دو سال از عمرش گذشت او را به نزد مادرش آمنه بازگرداندیم اما به
واسطه خیر و برکتى که درمدت توقف او در زندگى خود دیده بودیم مایل بودم به هر
ترتیبى شده دوباره او را از مادرش باز گرفته به میان قبیله خود ببریم،از این رو به
آمنه گفتم:
خوب است این فرزند را نزد ما بگذارى تا
بزرگ شود زیرا من از وباى شهر مکه(و هواى ناسازگار این شهر)بر او بیمناکم،و در این
باره اصرار ورزیده،تا سرانجام آمنه راضى شد و او را به ما بازگرداند.
داستان شکافتن سینه رسول
خدا(ص)و تحقیقى در این باره
جمعى از اهل حدیث و مورخین مانند مسلم و
ابن هشام و دیگران از حلیمه نقل کردهاند که گوید:پس از آنکه رسول خدا(ص)را به میان
قبیله بازگرداندیم و چند ماهى از این ماجرا گذشت،روزى طبق معمول همه روزه با
فرزندان ما به همراه بزغالهها به پشت چادرها رفتند،ناگهان فرزندم را دیدم که
سراسیمه و شتابان به نزد ما آمده گفت:
برادر قرشى ما را دریابید که دو مرد
سفید پوش او را گرفته و خواباندند و شکمش را شکافتند !
حلیمه گوید:من و شوهرم به جانب او روان
شدیم و او را دیدیم با رنگى پریده سرپا ایستاده است!بى اختیار در آغوشش کشیده و بدو
گفتم:پسرجان چه اتفاقى برایت افتاد؟گفت:دو مرد سفید پوش پیش من آمدند و مرا
خوابانده شکمم را شکافتند و چیزى شبیه به لخته خون از وسط آن بیرون آوردند که من
نمىدانستم چیست و آن گاه به دنبال کار خود رفتند.
و در حدیث کتاب صحیح مسلم است که
جبرئیل آن لخته سیاه را بیرون انداخته و گفت:این بهره شیطان است از تو،و سپس قلب آن
حضرت را در طشتى از طلا شستشو داده و به جاى خود گذارده و پوست شکم آن حضرت را به
هم بسته و رفتند.و نقل کنندگان این داستان عموما آن را نوعى معجزه براى آن
حضرت(ص)به حساب آوردهاند.و این ملخص داستانى است که اینان با مختصر اختلافى نقل
کردهاند،ولى بسیارى از اهل تحقیق این داستان را مجعول و ساخته و پرداخته دست
دشمنان دانسته و معتقدند که دشمنان اسلام براى لکهدار کردن رسول خدا(ص)و در تأیید
حدیثى که مسیحیان نقل کردهاند که«همه فرزندان آدم جز عیسى بن مریم همگى مورد
دستبرد شیطان واقع شدهاند»آن را ساختهاند. (7)
و برخى آیه شریفه «ألم نشرح لک صدرک» را
نیز به این داستان تفسیر کرده و آن را شأن نزول سوره دانستهاند،که آن نیز بعید به
نظر مىرسد.
سؤال دیگرى که اینجا پیش مىآید
این است که اگر این ماجرا جنبه اعجاز داشته است چگونه قبل از نبوت آن حضرت و در
کودکى صورت گرفته با اینکه معجزه جز به دست پیغمبر و در حال نبوت انجام نگیرد؟مگر
آنکه در پاسخ گفته شود:که جنبه«ارهاص»داشته و از ارهاصات (8)
بوده،چنانکه برخى گفتهاند. (9)
مؤلف کتاب سیرة المصطفى و فقه السیرة
(10)
گفته است:اگر این داستان از نظر سند معتبر بود و به اثبات رسید دیگر جاى این
گونه شک و تردیدها در آن وجود ندارد چون جنبه اعجاز و ارهاص داشته و در زندگى
پیامبر اسلام و پیمبران دیگر شگفت انگیزتر از این داستان فراوان دیده مىشود!
مؤلف گوید:این گفتار حقى است،و از این
رو باید دید این داستان از نظر سند در چه پایه از اعتبار مىباشد.
و به هر صورت دنباله داستان را مورخین
این گونه نقل کردهاند:که حلیمه محمد(ص)را برداشته و به نزد مادرش آمنه آورد و آمنه
بدو گفت:چه شد که با آن همه اصرارى که براى نگهدارى این فرزند داشتى او را
بازگردانى؟
حلیمه جواب داد:فرزندم اکنون بزرگ شده و
من آنچه را درباره نگهداریش وظیفه داشتم انجام دادهام و از این پس از پیش آمدهاى
ناگوار بر او بیمناکم و از اینرو وى را به نزد تو آوردم.
آمنه گفت:سبب اینها نیست حقیقت را
بازگوى.و چون اصرار کرد حلیمه داستان را شرح داد.آمنه در این وقت بدو گفت:آیا از
شیطان بر وى بیمناکى؟حلیمه گفت:آرى،آمنه بدو گفت:نه به خدا سوگند شیطان بدو راهى
ندارد ولى فرزند مرا داستان دیگرى است و سپس قسمتى از سرگذشت فرزندش را براى حلیمه
شرح داده چنین گفت:هنگامى که من به این فرزند حامله بودم نورى در خود مشاهده کردم
که قصرهاى شام را در آن نور دیدم و در کمال آسانى و سهولت او را حمل کردم و چون به
دنیا آمد دستهاى خود را بر زمین گذارد و سر به آسمان بلند کرد...
و به هر صورت او را بگذار و به سلامت
بازگرد.
ابن اسحاق پس از نقل این داستان علت
دیگرى هم براى باز آوردن آن حضرت از حلیمه نقل کرده و گوید:حلیمه به مادرش آمنه
گفت:هنگامى که من براى بار دوم او را به سوى چادرهاى خویش مىبردم چند تن از
مسیحیان حبشه او را دیدند و وضع او را از من سؤال کردند و اندام او را بررسى کرده و
سپس به من گفتند:ما این طفل را از دست تو خواهیم ربود و به شهر و دیار خود خواهیم
برد!زیرا مىدانیم که این طفل آینده درخشان و مهمى دارد.
و از آن روز که حلیمه این سخن را از
مسیحیان مزبور شنیده بود پیوسته مراقب آن حضرت بود تا وقتى که وى را به نزد مادرش
آورد.
باز هم از حلیمه بشنوید
در روایات و تواریخ علماى شیعه نیز
سخنانى از حلیمه در مدت نگهدارى آن حضرت در میان قبیله نقل شده که از آن جمله
گوید:در مدت شیرخوارگى،آن حضرت عدالت را مراعات مىکرد یعنى شیر پستان راست مرا او
مىخورد و پستان دیگر را براى فرزند خودم مىگذارد و فرزندم نیز گویا مراعات احترام
او را مىکرد و تا آن حضرت شیر نمىخورد وى لب به پستان چپ نمىزد .
و دیگر آنکه گوید:هر روز صبح که بچهها
از خواب بیدار مىشدند معمولا خستهو کسل و چشمانشان به هم چسبیده بود ولى آن حضرت
همیشه شاداب و پاکیزه از خواب برمىخاست.
و نیز گوید:هنگامى او را با خود به
بازار عکاظ و به نزد فال بینى از قبیله هذیل که معمولا بچهها را به نزد او
مىبردند تا از آینده آنها خبر دهد آوردم و همین که چشمش به آن حضرت افتاد فریاد
زد:
اى مردم هذیل!
اى گروه عرب!
و چون مردم اطرافش گرد آمدند گفت:این
کودک را بکشید؟
من که این سخن را شنیدم بسرعت آن حضرت
را برداشته و از آنجا دور شدم و خود را میان مردم مخفى کردم،مردم گفتند:کدام کودک؟
گفت:همین کودک!ولى کسى را ندیدند.
پس رو به آن مرد کرده گفتند:مگر چه شده؟
گفت:به خدایان سوگند کودکى را دیدم که
در آینده اهل دین و آیین شما را مىکشد،و خدایانتان را مىشکند و بر همه شما
فرمانروایى خواهد کرد!
مردم که این سخنان را شنیدند به جستجو
پرداختند ولى کسى را نیافتند چون حلیمه او را با خود به میان قبیله برده بود.و از
آن پس نیز آن حضرت را به کسى نشان نداد.
از امیر المؤمنین(ع)
در کتاب شریف نهج البلاغه در خطبه قاصعه
گفتارى از امیر المؤمنین(ع)درباره رسول خدا (ص)روایت شده که استفاده مىشود.خداى
تعالى پیوسته فرشتهاى را براى تعلیم و تربیت آن بزرگوار مأمور کرده بود که ضمنا
حفاظت و نگهبانى او را نیز به عهده داشت و متن گفتار آن بزرگوار که درباره آن حضرت
فرموده چنین است:
«و لقد قرن الله به(ص)من لدن أن کان
فطیما اعظم ملک من ملائکته،یسلک به طریق المکارم،و محاسن اخلاق العالم لیله و
نهاره»
[از روزى که پیغمبر(ص)از شیر گرفته شد
خداى تعالى بزرگترین فرشته خود را همنشین او گردانید که در شب و روز او را به سوى
راه بزرگوارى و اخلاقهاى نیکوىجهان وادار کند و ببرد. ..]
و از روایات معلوم مىشود که
منظور از این فرشته روح القدس بود که پیوسته با آن حضرت بوده است.
(11)
پایان زندگانى صحرا و قدردانى
از حلیمه و دخترش
مورخین عموما نوشتهاند که رسول خدا تا
سن پنج سالگى در میان قبیله بنى سعد زندگى کرد و سپس حلیمه آن حضرت را به نزد مادرش
آمنه بازگرداند و به وى سپرد و رسول خدا(ص)تا پایان عمر گاهى از آن زمان یاد
مىکرد،و از حلیمه و فرزندانش قدردانى مىنمود.
و در بحار الانوار از کازرونى نقل کرده
که حلیمه پس از آنکه رسول خدا(ص)با خدیجه ازدواج کرده بود به مکه آمد و از خشکسالى
و تلف شدن اموال و مواشى به آن حضرت شکایت برد،رسول خدا با خدیجه در این باره گفتگو
کرد و خدیجه چهل گوسفند و یک شتر به حلیمه داد و بدین ترتیب حلیمه با مالى بسیار به
سوى قبیله خود بازگشت و سپس بار دیگر پس از ظهور اسلام و بعثت پیغمبر به مکه آمد و
با شوهرش اسلام را اختیار کرده و مسلمان شدند.
و ابن عبد البر و دیگران در کتاب
استیعاب و غیره نقل کردهاند که حلیمه در جنگ حنینـدر جعرانةـبه نزد رسول خدا آمد و
آن حضرت به احترام وى از جا برخاست و رداى خود را براى او پهن کرد و او را روى رداى
خویش نشانید. (12)
در داستان محاصره طائفـشیماء خواهر
رضاعى آن حضرتـبه دست سربازان اسلام اسیر گردید و چون خود را در اسارت ایشان دید
بدانها گفت:من خواهر رضاعىرسید و بزرگ شما هستم،او را به نزد رسول خدا(ص)آوردند و
سخنش را بدان حضرت گزارش دادند،پیغمبر اکرم از وى نشانهاى براى صدق گفتارش خواست و
او نشانهاى داد و چون حضرت او را شناخت رداى خویش را پهن کرد و او را روى آن
نشانید و اشک در دیدگانش گردش کرد سپس بدو فرمود:اگر مىخواهى تو را نزد قبیلهات
باز گردانم و اگر مایل هستى در کمال احترام و محبوبیت نزد ما بمان.
شیماء تمایل خود را به بازگشت نزد قبیله
خویش اظهار کرد آن گاه مسلمان شد و رسول خدا (ص)نیز چند گوسفند و چند شتر و سه بنده
و کنیز بدو عطا فرمود و او را نزد قبیلهاش بازگرداند .
به هر صورت به ترتیبى که گفته شد حلیمه
رسول خدا(ص)را پس از اینکه پنجسال از عمر آن حضرت گذشته بود به مکه و به نزد مادرش
آمنه و جدش عبد المطلب بازگرداند و باز در هنگام ورود به مکه داستان دیگرى اتفاق
افتاد که موجب نگرانى حلیمه و عبد المطلب گردید.
گم شدن رسول خدا(ص)در مکه
جریان این گونه بود که چون حلیمه آن
حضرت را به مکه آورد تا به مادر و جدش بسپارد در میان کوچههاى مکه او را گم کرد و
هر چه این طرف و آن طرف جستجو کرد او را نیافت و سراسیمه به نزد جدش عبد المطلب آمد
و جریان را بدو اطلاع داد.
عبد المطلب از جا برخاست و به کنار خانه
کعبه آمد و با تضرع و زارى پیدا شدن فرزندش محمد را از خداى تعالى خواستار شد و از
جمله اشعارى که از وى در این باره نقل شده و کمال علاقه او را به فرزند و پیدا شدن
او میرساند اشعار زیر است:
یا رب رد راکبى محمدا
رد الى و اتخذ عندى یداانت الذى جعلته لى عضدا
یا رب ان محمدا لم یوجدافجمع قومى کلهم مبددابه دنبال آن قبایل قریش،خاندان بنى
هاشم و بنى غالب را براى یافتن فرزند به یارى طلبید و غوغایى در مکه برپا شد،تا
اینکه ورقة بن نوفل و مرد دیگرى از قریش آنجناب را پیدا کرده و به نزد عبد المطلب
آورده و گفتند :ما او را در بالاى شهر مکه پیدا کردیم.
(13)
کفالت عبد المطلب
بدین ترتیب پیامبر گرامى اسلام پس از
سپرى کردن پنج سال از عمر خویش در میان بادیه به مکه بازگشت و تحت سرپرستى و کفالت
جدش عبد المطلب درآمد.
عبد المطلب به این فرزند خیلى علاقه
داشت و محبت مىورزید،و سببش نیز یکى یتیمى آن بزرگوار بود که عبد المطلب بدین
وسیله مىخواست جبران فقدان پدر را براى نوه خود بنماید،دیگر مکارم اخلاق و تربیت و
نبوغ و ادب این فرزند،جد بزرگوارش را شیفته خود ساخته بود و از همه اینها مهمتر
اطلاعاتى بود که عبد المطلب از روى تواریخ گذشته و گفتار کاهنان و دانشمندان درباره
آینده درخشان و پرشکوه این فرزند به دست آورده بود و او را در نظر عبد المطلب
فرزندى بزرگ و پر اهمیت جلوه مىداد چنانکه پیش از این نیز اشاره شد.
گویند:براى عبد المطلب که بزرگ قریش بود
در سایه خانه کعبه فرشى مىگسترانیدند تا روى آن بنشیند و فرزندان عبد المطلب به
احترام پدر اطراف آن مىنشستند،گاهگاهى رسول خدا،که در آن وقت سنین کودکى را پشت سر
مىگذارد و شش یا هفت سال بیش نداشت به کنار خانه مىآمد و روى آن فرش
مىنشست،فرزندان عبد المطلبـکه عموهاى آن حضرت بودندـاو را مىگرفتند تا از روى فرش
دور کنند ولى عبد المطلب آنان را از این کار باز مىداشت و بدانها مىگفت :
فرزندم را به حال خود بگذارید که به خدا
سوگند مقامى بس ارجمند و آیندهاى درخشان دارد و من روزى را مىبینم که بر شما
سیادت کند و مردم را به فرمان خویش درآورد و سپس او را مىگرفت و در کنار خویش روى
فرش مىنشانید و دست بر شانهاش مىکشید و گونهاش را مىبوسید.در این موقع که هفت
سالـو به قولى شش سالـاز عمر رسول خدا(ص)مىگذشت اتفاق دیگرى براى آن حضرت افتاد که
موجب افسردگى خاطر و تأثر شدید آن حضرت گردید و سبب شد تا عبد المطلب در نگهدارى و
حفاظت وى توجه بیشترى مبذول دارد و اظهار علاقه زیادترى بدو کند و آن حادثه مرگ
ناگوار مادرش آمنه بود.
وفات آمنه و داستانهاى دیگرى
از عبد المطلب
پیش از این در احوالات هاشم بن عبد مناف
گفته شد که مادر عبد المطلب زنى بود به نام سلمى اهل«یثرب»(که بعدا به مدینه موسوم
گردید)و هاشم در سفرى که به آن شهر کرد او را به ازدواج خویش درآورد و به همین جهت
عبد المطلب نیز سنینکودکى را در مدینه گذراند تا وقتى که مطلب عموى وى به مدینه
رفت و او را با خود به مکه آورد.
سلمى که از قبیله بنى النجار بود
برادرانى در مدینه داشت که داییهاى پدرى رسول خدا(ص)بودند،از این رو مادرش آمنه
تصمیم گرفت فرزند خود را براى دیدار آنها به مدینه ببرد و به دنبال همان تصمیم به
مدینه آمد و پس از چندى که در مدینه ماند به سوى مکه مراجعت کرد.
آمنه در مراجعت به مکه در جایى به
نام«ابواء» (14)
بیمار شد و همانجا از دنیا رفت و به خاک سپرده شد.
آمنه،هنگامى که خواست به مدینه برود ام
ایمن راـکه از اهل حبشه و کنیز وى بودـهمراه خود به مدینه برد و در مراجعت هنگامى
که از دنیا رفت ام ایمن رسول خدا را برداشته و به مکه آورد و از آن پس پرستارى آن
حضرت را به عهده داشت و رسول خدا نیز تا پایان عمر از او به نیکى یاد مىکرد و او
را مادر خطاب مىفرمود،و محبتهاى زیادى بدو فرمود که شاید در جاى خود مذکور گردد.
عبد المطلب که از جریان مطلع شد بیش از
پیش در نگهدارى نوه خویش همتگماشت و سفارش بیشترى در این باره به ام ایمن کرد،و از
جمله سخنان وى که پس از مرگ آمنه به ام ایمن گفت این بود که بدو گفت:
اى ام ایمن از فرزندم غافل مشو که اهل
کتاب عقیده دارند وى پیامبر این امت خواهد بود .
و از آن پس هرگاه عبد المطلب مىخواست
غذایى بخورد ابتداء دستور مىداد محمد را بیاورند و سپس با او غذا مىخورد.
از اتفاقاتى که در این سالهاى زندگى
رسول خدا(ص)افتاد یکى آن بود که آن حضرت به چشم درد سختى مبتلا گردید که در مکه
نتوانستند او را معالجه کنند و عبد المطلب ناچار شد آن حضرت را به نزد راهبى که در
عکاظـو به قولى در جحفهـسکونت داشت و در معالجه چشم مهارتى داشت ببرد،عبد المطلب آن
حضرت را به نزد راهب برد و به پشت دیر او رفته او را صدا زد ولى راهب پاسخى
نداد،ناگهان دید لرزهاى در دیر افتاد و راهب وحشتزده بیرون آمد و گفت :کیست؟و چون
از جریان مطلع شد و چهره رسول خدا را دید رو به عبد المطلب کرده گفت:
ـبدان که این فرزند پیغمبر این امت
خواهد بود و درد چشم وى بزودى برطرف خواهد شد و ترسى از این ناحیه بر او متوجه
نیست،او را به دیار خود بازگردان و از اهل کتاب او را نگهبانى کن که او را نربایند.
و از جمله آنکه چند سال در مکه خشکسالى
شد و مردم به تنگ آمدند و براى چارهجویى به نزد عبد المطلب که بزرگ قریش بود
رفتند،عبد المطلب که مىدانست فرزندش در پیشگاه خداى تعالى ارج و مقامى دارد او را
به همراه خود برداشت و به کوه ابو قبیس رفت و آن حضرت را روى دست خود بلند کرده و
براى آمدن باران به درگاه خدا دعا کرد و باران بسیارى آمد که مردم مکه و اطراف آنرا
سیراب نمود.
در تاریخ آمده که گروهى از مردم«بنى
مدلج»که در علم قیافهشناسى معروف بودند به عبد المطلب گفتند:
از این کودک نگهبانى کن که ما جاى پایى
شبیهتر به آن جاى پایى که در مقام ابراهیم است از جاى پاى او ندیدهایم!عبد المطلب
که این سخن را شنید سفارش آنحضرت را به ابو طالب کرد و بدو گفت:بشنو اینان چه
مىگویند!
این جریانات سبب شده بود که روز به روز
علاقه عبد المطلب به آن حضرت بیشتر و زیادتر گردد تا جایى که نسبت به هیچ کدام از
فرزندان خود به آن مقدار محبت نشان ندهد و اوقات خود را بیشتر با او به سر برد و
کمال مراقبت را در نگهدارى او بنماید.
بارى طولى نکشید که مقدرات الهى مصیبت
تازهاى براى آن حضرت پیش آورد و عبد المطلب را نیز از رسول خدا گرفت و او را به
سوگ نشاند.
وفات عبد المطلب
مطابق مشهور هشت سال از عمر رسول
خدا(ص)گذشته بود که عبد المطلب از جهان رفت،و اندوه تازهاى بر اندوههاى گذشته آن
حضرت افزوده گردید.
عبد المطلب در هنگام مرگـبه اختلاف
گفتار مورخانـهشتاد و دو سال و یا صد و بیست سال و به گفته جمعى یکصد و چهل سال از
عمرش گذشته بود.
عبد المطلب در وقت مرگ نگران وضع
محمد(ص)و آینده وى بود و شاید جز آن اندوه مهم دیگرى نداشت زیرا از بسیارى از
نعمتهاى بزرگ الهى چون فرزندان بسیار و ریاست مادى و معنوى بر مردم شهر خود و عمر
طولانى و سایر نعمتهاى الهى در دوران زندگى بخوبى بهرهمند گشته بود،و شاید تنها
همین موضوع بود که او را سخت اندوهگین کرده و رنج مىداد و در فکر بود تا سرپرستى
دلسوز و با ایمان براى آینده زندگى این فرزند دلبند و عزیز خود که جاى زیادى در روح
و جان عبد المطلب باز کرده بود پیدا کند و او را به وى بسپارد.
أوزاعى که یکى از اهل حدیث و مورخین است
داستان مرگ عبد المطلب و سفارش او را به فرزندان خود این گونه نقل کرده و مىگوید:
پیغمبر خدا در دامان عبد المطلب عمر خود
را مىگذرانید تا وقتى که یکصد و دو سال از عمر عبد المطلب گذشت و رسول خدا هشت
ساله بود.عبد المطلب پسران خود را گرد آورد و بدانها گفت:محمد یتیم است از او
نگهدارى کنید و سفارش مرا دربارهاو بپذیرید!ابو لهب گفت:من حفاظت او را به عهده
مىگیرم،عبد المطلب گفت:شر خود را از وى باز دارـو با این گفتار عدم شایستگى او را
براى این کار اعلام کردـ.
عباس گفت:من کفالت او را به عهده
مىگیرم،عبد المطلب گفت:تو مردى تندخو و غضبناک هستى و ترس آن را دارم که او را
بیازارى!
ابو طالب پیش آمده گفت:من از او نگهدارى
مىکنم،عبد المطلب گفت:تو شایسته این کار هستى .آن گاه رو به آن حضرت کرده گفت:
اى محمد!از وى فرمانبردارى کن،رسول
خداـبا لحن کودکانه خودـفرمود:پدر جان!محزون مباش که مرا پروردگارى است و او به حال
خویش واگذارم نخواهد کرد.
و در این باره اشعارى هم از عبد المطلب
نقل کردهاند که در سفارش به ابو طالب که نامش عبد مناف است گوید:
اوصیک یا عبد مناف بعدى
بموحد بعد ابیه فردگویند:از کارهاى عبد المطلب در هنگام مرگ این بود که دختران خود
را که شش تن بودند به نامهاى:صفیه،بره،عاتکه،ام حکیم،بیضاء و أروى همه را گرد آورد
و به آنها گفت:پیش از مرگ بر من گریه کنید و مرثیه گویید تا آنچه را مىخواهید پس
از مرگ برایم بگویید خود پیش از مرگ آن را بشنوم و دختران هر کدام مرثیهاى درباره
پدر گفتند و گریستند و متن آن مراثى در سیره ابن هشام و غیره مذکور است.
و به هر صورت عبد المطلبـبزرگترین مرد
مکه و قریشـدیده از جهان فرو بست و شهر مکه در مرگ او مبدل به شهر عزا و ماتم شد و
مدتها پس از مرگ وى دیگر در حجاز اجتماعى و بازارى براى داد و ستد بر پا نمىشد،و
از ام ایمن نقل شده که گوید:
رسول خدا(ص)به دنبال جنازه عبد المطلب
مىرفت و پیوسته مىگریست تا وقتى که جنازه را در محله«جحون»بردند و در کنار قبر
جدش قصى بن کلاب دفن کردند.
کفالت ابو طالب از رسول
خدا(ص)
در احوالات فرزندان عبد المطلب گفته شد
که ابو طالب با عبد الله پدر رسولخدا(ص)هر دو از یک مادر بودند و از این رو بیش از
عموهاى دیگر به یتیم برادر علاقه داشت و همین سبب شد که عبد المطلب نیز سرپرستى آن
حضرت را به ابو طالب واگذار کند و در پارهاى از تواریخ آمده که ابو طالب در زمان
حیات عبد المطلب نیز در کفالت و سرپرستى یتیم برادر با جدش مشارکت داشت و او نیز
همانند پدرش عبد المطلب از رسول خدا کفالت مىکرد.
دوران کفالت ابو طالب از رسول خدا
دورانى طولانى و پر ماجرا و شاهد برخوردهاى سختى با دشمنان آن حضرت و مشرکین بود
زیرا این دوران تا یازده سال پس از بعثت رسول خدا طول کشید و در سالهاى سخت آغاز
بعثت و نشر تعالیم عالیه اسلام و شدت آزار مشرکان و پى آمدهاى آن،دفاع و حمایت ابو
طالب از آن بزرگوار با موقعیتى که از نظر اجتماعى و خانوادگى در میان بیست و هفت
خانواده قریش داشت در برابر دشمنان مهمترین عامل پیشرفت اسلام و هدف مقدس رسول
خدا(ص)بود.
زیرا ابو طالب گر چه بزرگترین و
ثروتمندترین فرزندان عبد المطلب نبود ولى از نظر شرافت و بزرگوارى از همه آنها برتر
بود و به خاطر حفظ میراث روحانى خاندان ابراهیم و سخاوت و کرمى که داشت ریاست
خاندان بنى هاشم پس از عبد المطلب بدو واگذار شد و با اینکه از نظر مالى در مضیقه و
فشار به سر مىبرد ولى موقعیت و شخصیت او برادران دیگر را تحت الشعاع قرار داد،و در
سرتاسر عربستان با دیده عظمت به او نگریسته و به وى احترام مىگذاشتند .
قاضى دحلان در کتاب سیره خود از ابن
عساکر به سند خود از مردى به نام جلهمة بن عرفطه نقل مىکند که در سال قحطى و
خشکسالى به مکه رفتم و مردم مکه را که در کمال سختى به سر مىبردند مشاهده کردم که
در صدد چاره برآمده و مىخواهند براى طلب باران دعا کنند،یکى گفت:به نزد لات و عزى
بروید و دیگرى گفت:به مناة متوسل شوید در این میان پیرى سالمند و خوش صورت را دیدم
که به مردم مىگفت:چرا بى راهه مىروید؟با اینکه یادگار ابراهیم خلیل و نژاد حضرت
اسماعیل در میان شماست!بدو گفتند:گویا ابو طالب را مىگویى؟
گفت:آرى منظورم اوست!
مردم همگى برخاسته و من نیز همراه آنها
آمدم و در خانه ابو طالب اجتماع کرده در را زدند،و همینکه ابو طالب بیرون آمد مردم
به سوى او هجوم برده و او را در میان گرفته و بدو گفتند :
اى ابو طالب تو بخوبى از قحطسالى و خشکى
بیابان و گرسنگى و تنگدستى مردمان با خبرى اینک وقت آن است که بیرون آیى و براى
مردم از درگاه خدا باران طلب کنى!
گوید:ابو طالب که این سخن را شنید از
خانه بیرون آمد و پسرى همراه او بود که همچون خورشید مىدرخشید و در حالى که اطراف
او را جوانان دیگرى گرفته بودند همچنان بیامد تا به کنار خانه کعبه رسید سپس آن پسر
زیبا روى را بر گرفت و پشت او را به کعبه چسبانید و با انگشتان خود به سوى آسمان
اشاره کرد و با زبانى تضرع آمیز به درگاه خدا دعا کرد و طولى نکشید که پارههاى ابر
از اطراف گرد آمده باران بسیارى بارید و مردم را از خشکسالى نجات داد و به دنبال آن
قصیده معروف لامیه ابو طالب را نقل کرده که درباره رسول خدا سرود و حدود 90 بیت است
و مطلع آن این است:
و ابیض یستسقى الغمام بوجهه
ثمال الیتامى عصمة للارامل نگارنده گوید:
این داستانـصرفنظر از مقام ارجمندى را
که براى رسول خدا ثابت مىکندـشاهد زندهاى براى گفتار ماست که ما نیز به خاطر همان
آن را براى شما نقل کردیم و آن توجه عمیقى است که مردم مکه نسبت به ابو طالب از نظر
روحانى داشتند و نفوذ معنوى و عظمت وى را در میان قریش بخوبى ثابت مىکند و این
مطلب را هم مىرساند که میراث انبیاء گذشته نیز نزد ابو طالب بود و چنانکه در
روایات معتبر شیعه آمده مقام شامخ وصایت پس از عبد المطلب بدو واگذار شده بود.
ابو طالب صرفنظر از علاقهاى که از نظر
خویشاوندى به یتیم برادر داشت همانندجدش عبد المطلب از آینده درخشان رسول خدا با
خبر بود و از روى اخبار گذشتگان و علایمى که در دست داشت به نبوت و رسالت الهى وى
در آینده واقف و آگاه بود و همین سبب علاقه بیشتر او به محمد(ص)مىگردید.و ما ان
شاء الله در جاى خود با تفصیل بیشترى در این باره بحث خواهیم کرد.
بارى ابو طالب از هیچ گونه محبت و
فداکارى در مورد تربیت و نگهدارى رسول خدا در دوران کودکى دریغ نکرد و پیوسته مراقب
وضع زندگى و رفع احتیاجات وى بود و بگفته اهل تاریخ سرپرستى و تربیت آن حضرت را خود
او شخصا به عهده گرفته بود و به کسى در این باره اطمینان نداشت تا جایى که به
برادرش عباس مىگفت:
برادر!عباس به تو بگویم که من ساعتى از
شب و روز محمد را از خود جدا نمىکنم و به کسى اطمینان ندارم تا آنجا که در هنگام
خواب خودم او را مىخوابانم و در بستر مىبرم،و گاهى که احتیاج به تعویض لباس و یا
کندن جامه مىشود به من مىگوید:عمو جان صورتت را بگردان تا من جامهام را بیرون
بیاورم و چون سبب این گفتارش را مىپرسم به من پاسخ مىدهد:
براى آنکه شایسته نیست کسى به بدن من
نظر افکند و من از این گفتار او تعجب مىکنم و روى خود را از او مىگردانم.
و همچنین نوشتهاند:
شیوه ابو طالب آن بود که هرگاه مىخواست
نهار یا شام به بچههاى خود بدهد بدانها مىگفت :صبر کنید تا فرزندمـمحمدـبیاید و
چون آن حضرت حاضر مىشد بدانها اجازه مىداد دست به طرف غذا ببرند.
ابن هشام در سیره خود مىنویسد:
در حجاز مرد قیافه شناسى بود که نسب به
طایفه«از دشنوءة»مىرسانید و هرگاه به مکه مىآمد قرشیان بچههاى خود را به نزد او
مىبردند و او نگاه به صورت آنها کرده از آینده آنها خبرهایى مىداد.
در یکى از سفرهایى که به مکه آمد ابو
طالب رسول خدا را برداشته و به نزد او آورد چشم آن مرد به رسول خدا افتاد و سپس خود
را به کارى مشغول و سرگرمساخت،پس از آن دوباره متوجه ابو طالب شده گفت:آن کودک چه
شد؟او را نزد من آرید،ابو طالب که اصرار آن مرد را براى دیدن رسول خدا دید آن حضرت
را از نظر او پنهان کرد،قیافه شناس چندین بار تکرار کرد:آن پسرک چه شد؟آن کودکى را
که نشان من دادید بیاورید که به خدا داستانى در پیش دارد،ابو طالب که چنان دید از
نزد آن مرد برخاسته و رفت.
این اظهار علاقه شدید و اهمیتى را که
ابو طالب در حفظ و حراست رسول خدا نشان مىداد سبب شده بود که خانواده او نیز
محمد(ص)را بسیار دوست مىداشتند و در همه جا او را بر خود مقدم مىداشتند،گذشته از
اینکه ابو طالب به طور خصوصى هم سفارش او را کرده بود.
مىنویسند:روزى که ابو طالب رسول
خدا(ص)را از عبد المطلب باز گرفت و به خانه آورد به همسرشـفاطمه بنت اسدـگفت:بدان
که این فرزند برادر من است که در پیش من از جان و مالم عزیزتر است و مراقب باش
مبادا احدى جلوى او را از آنچه مىخواهد بگیرد.فاطمه که این سخن را شنید تبسمى کرده
گفت:
آیا سفارش فرزندم محمد را به من
مىکنى!در صورتى که او از جان و فرزندانم نزد من عزیزتر مىباشد!و راستى هم که
فاطمه او را بسیار دوست مىداشت و کمال مراقبت را از وى مىکرد و هر چه مىخواست
براى آن حضرت فراهم مىنمود و از مادر به وى بیشتر مهربانى و محبت مىکرد.
و ان شاء الله در جاى خود در تاریخ
زندگانى امیر المؤمنین خواهید خواند که چون فاطمه بنت اسد از دنیا رفت و على(ع)به
رسول خدا خبر مرگ او را داده و گفت:مادرم مرده!رسول خدا بدو فرمود:به خدا مادر من
هم بود،و سپس در مراسم کفن و دفن او حاضر شد و پیراهن مخصوص خود را داد تا او را در
آن پیراهن کفن کنند و سپس هنگام دفن نزدیک آمده و جنازه را به دوش گرفت و همچنان
زیر جنازه تا کنار قبر رفت.
و چون سبب آن کارها را پرسیدند فرمود:
امروز نیکیهاى ابو طالب را از دست
دادم،فاطمه به اندازهاى به من علاقه داشت که بسا چیزى در خانه اندوخته داشت و مرا
بر خود و فرزندانش مقدم مىداشت.
برخى از حالات رسول خدا در
کودکى
ابن شهر آشوب از قاضى معتمد در تفسیرش
نقل مىکند که ابو طالب حالات رسول خدا(ص)را در کودکى شرح مىداد و مىگفت:هرگاه
مىخواست چیزى بخورد و یا بیاشامد نام خدا را بر زبان جارى مىکرد و بسم الله
مىگفت:و چون از طعام فارغ مىشد مىگفت:«الحمد لله کثیرا»و من از این کار وى تعجب
مىکردم.و از جمله آنکه هیچ گاه از وى دروغى نشنیدم،و کارهاى مردم جاهلیت را انجام
نمىداد و هیچ گاه ندیدم بى جهت خنده کند و یا با بچهها به بازى مشغول شود،و همیشه
تنهایى را بهتر دوست مىداشت.
و در روایت دیگرى است که ابو طالب
مىگفت:گاهى مرد زیبا صورتى را که در زیبایى مانندش نبود مىدیدم که نزد او مىآمد
و دستى به سرش مىکشید و براى او دعا مىکرد و اتفاق افتاد که روزى او را گم کردم و
براى یافتن او به این طرف و آن طرف رفتم ناگاه او را دیدم که به همراه مردى زیبا که
مانندش را ندیده بودم مىآمد،بدو گفتم:فرزندم مگر به تو نگفته بودم هیچ گاه از من
جدا مشو!
آن مرد گفت:هرگاه از تو جدا شد من با او
هستم و او را محافظت مىکنم.
نخستین سفر رسول خدا(ص)به شام
و داستان بحیرا
حدود دوازده سال از عمر رسول
خدا(ص)گذشته بود که بر طبق نقل اهل تاریخ و محدثین شیعه و اهل سنت،ابو طالبـمانند
سایر مردم قریشـعازم سفر شام شد تا با مال التجاره مختصرى که داشت تجارت کند و از
این راه کمکى به مخارج سنگین خود بنماید.
قرشیان هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند
یکى به«یمن»در زمستان و دیگرى به«شام»در تابستان«رحلة الشتاء و الصیف».
مقصد در این سفر و بصرى بود که در آن
زمان یکى از شهرهاى بزرگ شام و ازمهمترین مراکز تجارتى آن عصر به شمار مىرفت.
در نزدیکى شهر بصرى صومعه و کلیسایى
وجود داشت و مردى دیرنشین و ترسایى گوشه گیر به نام«بحیرا»در آن کلیسا زندگى مىکرد
و مسیحیان معتقد بودند که کتابها و همچنین علومى که در نزد دانشمندان گذشته آنان
بوده دست به دست و سینه به سینه به بحیرا منتقل گشته است.
و برخى گفتهاند:صومعه«بصرى»ـکه تا شهر
6 میل فاصله داشت مانند صومعههاى عادى و معمولى دیگر نبود.بلکه مخصوص سکونت آن
دانشمند و عالمى از نصارى بود که علم و دانشش از دیگران فزونتر و در مراحل سیر و
سلوک از همگان برتر باشد و بحیرا داراى چنین اوصافى بود.
هنگامى که ابو طالب تصمیم به این سفر
گرفت به فکر یتیم برادر افتاد و با علاقه فراوانى که به او داشت نمىدانست آیا او
را در مکه بگذارد یا همراه خود به شام ببرد.
وقتى هواى گرم تابستان بیابان حجاز و
سختى مسافرت با شتر را در کوه و بیابان به نظر مىآورد ترجیح مىداد محمد راـکه
کودکى بیش نبود و با این گونه ناملایمات روبه رو نشده بودـدر مکه بگذارد و از رنج
سفر او را معاف دارد،ولى از آن طرف با آن علاقه شدید و توجه خاصى که در حفاظت و
نگهدارى او داشت نمىتوانست خود را حاضر کند که او را در مکه بگذارد و خیالش در این
باره آسوده نبود و تا آن ساعتى که مىخواست حرکت کند همچنان در حال تردید بود.
گویند:هنگامى که کاروان قریش خواست حرکت
کند ناگهان ابو طالب فرزند برادر را مشاهده کرد که با چهرهاى افسرده به عمو نگاه
مىکند و چون خواست با او خداحافظى کند چند جمله گفت که ابو طالب تصمیم گرفت محمد
را همراه خود ببرد.رسول خدا(ص)با همان قیافه معصوم و جذاب رو به عمو کرده و همچنان
که مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت:عموجان!مرا که کودکى یتیم هستم و پدر و مادرى
ندارم به که مىسپارى؟
همین چند جمله کافى بود که ابو طالب را
از تردید بیرون آورد و تصمیم به بردن آن بزرگوار بگیرد،و از این رو بلادرنگ به
همراهان خود گفت:به خدا سوگند او را باخود مىبرم و هیچ گاه از او جدا نخواهم شد.
کاروان قریش حرکت کرد اما مقدارى راه که
رفتند متوجه شدند که این سفر مانند سفرهاى قبلى نیست و احساس راحتى و آرامش بیشترى
مىکنند آفتاب آن سوزشى را که در سفرهاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى که
سابقا ناراحت مىشدند احساس ناراحتى نمىکنند.این اوضاع براى همه مردم کاروان تعجب
آور بود تا جایى که یکى از آنها چند بار گفت:این سفر چه سفر مبارکى است.
ولى شاید کمتر کسى بود که بداند اینها
همه از برکت همان کودک دوازده ساله است که در این سفر همراه کاروان آمده بود.
بالاتر از همه کم کم متوجه شدند که
روزها لکه ابرى پیوسته بالاى سر کاروان در حرکت است و براى آنها در آفتاب گرم سایه
مىافکند و این مطلب وقتى براى آنها بخوبى واضح شد که به صومعه و دیر بحیرا نزدیک
شدند.
خود بحیرا وقتى از دور گرد و غبار
کاروانیان را دید به لب دریچهاى که از صومعه به بیرون باز شده بود آمد و چشم به
کاروانیان دوخته بود و گاهى نیز سر به سوى آسمان مىکشید و گویا همان لکه ابر را
جستجو مىکرد که بر سر کاروانیان سایه مىافکند.
هیچ بعید نیست که طبق این نقل،روى صفاى
باطنى که پیدا کرده بود و اخبارى که از گذشتگان بدو رسیده بود،منتظر دیدن چنین
منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود،جریانات بعدى این احتمال را تأیید
مىکند،زیرا مورخین مانند ابن هشام و دیگران مىنویسند:
کاروان قریش هر ساله از کنار صومعه
بحیرا عبور مىکرد و گاهى در آنجا منزل مىکرد و تا آن سفر هیچ گاه بحیرا با آنان
سخنى نگفته بود،اما این بار همین که کاروان در نزدیکى صومعه منزل کردند غذاى زیادى
تهیه کرد و کسى را به نزد ایشان فرستاد که من غذاى زیادى تهیه کردهام و دوست دارم
امروز تمامى شما از کوچک و بزرگ و بنده و آزاد،هر که در کاروان است بر سر سفره من
حاضر شوید.
بحیرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لکه
ابر را دیده بود که بالاى سر کاروانمىآید و همچنان پیش آمد تا بر سر درختى که
کاروانیان زیر آن درخت منزل کردند ایستاد.
ابن هشام مىنویسد:خود بحیرا پس از دیدن
این منظره از صومعه به زیر آمد و از کاروان قریش دعوت کرد تا براى صرف غذا به صومعه
او بروند،یکى از کاروانیان بدو گفت:اى بحیرا به خدا سوگند مثل اینکه این بار براى
تو ماجراى تازهاى رخ داده زیرا چندین بار تاکنون ما از اینجا عبور کردهایم هیچ
گاه مانند امروز به فکر پذیرایى ما نیفتادى؟
بحیرا گویا نمىخواست راز خود را به این
زودى فاش کند از این رو در جواب او گفت:راست است،اما مگر نه این است که شما میهمان
و وارد بر من هستید،من دوست داشتم این بار نسبت به شما اکرامى کرده باشم و به همین
جهت غذایى آماده کرده و دوست دارم همگى شما از آن بخورید.
قرشیان به سوى صومعه حرکت کردند،اما
محمد(ص)را به خاطر آنکه کودکى بود و یا به ملاحظات دیگرى همراه نبردند و بعید هم
نیست که خود آن حضرت که بیشتر مایل بود در تنهایى به سر برد و به اوضاع و احوال
اجتماعى که در آن به سر مىبرد اندیشه کند از آنها خواست تا او را نزد مال التجاره
بگذارند و بروند،و گرنه معلوم نیست ابو طالب به این سادگى حاضر شده باشد تا او را
تنها بگذارد و برود.
هر چه که بحیرا در قیافه یکایک واردین
نگاه کرد و اوصافى را که از پیامبر اسلام شنیده و یا در کتابها خوانده بود در چهره
آنها ندید،از این رو با تعجب پرسید:کسى از شما به جاى نمانده؟
یکى از کاروانیان پاسخ داد:بجز کودکى
نورس که از نظر سن کوچکترین افراد کاروان بود کسى نمانده!
بحیرا گفت:او را هم بیاورید و از این پس
چنین کارى نکنید!
مردى از قریش گفت:به لات و عزى سوگند
براى ما سرافکندگى نیست که فرزند عبد الله بن عبد المطلب میان ما باشد!این سخن را
گفته و برخاست و از صومعه به زیر آمد و محمد(ص)را با خود به صومعه برد و در کنار
خویش نشانید.بحیرا با دقت به چهره آن حضرت خیره شد و یک یک اعضاى بدن آن حضرت را که
در کتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زیر نظر گذرانید .
قرشیان مشغول صرف غذا شدند ولى بحیرا
تمام حرکات و رفتار محمد(ص)را دقیقا زیر نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمىداشت و
یکسره محو تماشاى او شده بود.
میهمانان سیر شدند و سفره غذا برچیده
شد،در این موقع بحیرا پیش یتیم عبد الله آمد و بدو گفت:اى پسر تو را به لات و عزى
سوگند مىدهم که آنچه از تو مىپرسم پاسخ مرا بدهى؟
و البته بحیرا از سوگند به لات و عزى
منظورى نداشت جز آنکه دیده بود کاروانیان بدان قسم مىخورند.
اما همین که آن بزرگوار نام لات و عزى
را شنید فرمود:مرا به لات و عزى سوگند مده که چیزى در نظر من مبغوضتر از این دو
نیست.
بحیرا گفت:پس تو را به خدا سوگند مىدهم
سؤالات مرا پاسخ دهى!
حضرت فرمود:هر چه مىخواهى بپرس!
بحیرا شروع کرد از حالات و زندگانى
خصوصى و حتى خواب و بیدارى آن حضرت سؤالاتى کرد و حضرت جواب مىداد،بحیرا پاسخهایى
را که مىشنید با آنچه در کتابها درباره پیغمبر اسلام دیده و خوانده بود تطبیق
مىکرد و مطابق مىدید،آن گاه میان دیدگان آن حضرت را با دقت نگاه کرد،سپس برخاسته
و میان شانههاى آن حضرت را تماشا کرد و مهر نبوت را دید و بى اختیار آنجا را بوسه
زد.
قرشیان که تدریجا متوجه کارهاى بحیرا
شده بودند به یکدیگر گفتند:محمد نزد این راهب مقام و منزلتى دارد،از آن سو ابو طالب
نگران کارهاى بحیرا شد و ترسید مبادا دیر نشین سوء قصدى نسبت به برادرزادهاش داشته
باشد که ناگاه بحیرا را دید نزد وى آمده پرسید:
این پسر با شما چه نسبتى دارد؟
ابو طالبـفرزند من است!بحیراـاو فرزند
تو نیست،و نباید پدرش زنده باشد!
ابو طالبـاو فرزند برادر من است.
بحیراـپدرش چه شد؟
ابو طالبـهنگامى که مادرش بدو حامله بود
وى از دنیا رفت.
بحیراـمادرش کجاست؟
ابو طالبـمادرش نیز چند سالى است مرده!
بحیراـراست گفتى.اکنون بشنو تا چه
مىگویم:
ـاو را به شهر و دیار خود بازگردان و از
یهودیان محافظتش کن و مواظب باش تا آنها او را نشناسند که به خدا سوگند اگر آنچه من
در مورد این نوجوان مىدانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مىکنند.
و سپس ادامه داده گفت:اى ابو طالب بدان
که کار این برادر زادهات بزرگ و عظیم خواهد شد و بنابراین هر چه زودتر او را به
شهر خود بازگردان.
و در پایان سخنانش گفت:
من آنچه لازم بود به تو گفتم و مواظب
بودم این نصیحت را به تو اطلاع دهم.
سخنان بحیرا تمام شد و ابو طالب در صدد
برآمد تا هر چه زودتر به مکه بازگردد و از این رو کار تجارت را بزودى انجام داد و
به مکه بازگشت و حتى برخى گفتهاند:از همانجا محمد (ص)را با بعضى از غلامان خود به
مکه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.
و در پارهاى از تواریخ آمده که وقتى
سخنان بحیرا تمام شد،ابو طالب بدو گفت:
اگر مطلب این طور باشد که تو
مىگویى او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد کرد.
(15)
محمد امین
مورخین نوشتهاند:ابو طالب از آن پس
دیگر سفر تجارتى نکرد و بیشتر به حفاظت و تربیت رسول خدا(ص)همت مىگماشت،و در محافل
بزرگان قریش و کارهاى اجتماعى او را با خود مىبرد،در اجتماعات او را شرکت مىداد و
احیانا با او در کارها مشورت مىکرد و حتى نقل شده که در جنگهایى که گاه گاه اتفاق
مىافتاد و به عنوانى پاى قریش به جنگ کشیده مىشد،آن حضرت را با خود مىبردـکه از
آن جمله شرکت آن حضرت را در جنگهاى فجار ذکر کردهاند که براى ما از نظر تاریخى صحت
آن به اثبات نرسیده و بلکه مورد تردید و شبهه است (16)
ـ.
و چنانکه از خود آن حضرت نقل شده و
مورخین نیز نوشتهاند:در این خلال چند سالى هم چوپانى کرد و گوسفندانى را که از پدر
و مادرش بدو رسیده بود و یا از کسان نزدیکش بود به درههاى مکه مىبرد و مىچرانید
و این خود وسیله دیگرى براى پرورش روح و اجتماع قواى فکرى و آماده ساختن خود براى
هدایت و رهبرى مردم در آینده بود.
زیرا محیط صحرا و بیابان براى آن حضرت
که به دنبال جاهاى خلوتى مىگشت تا بهتر بتواند فکر و تأمل در کارها بکند محیطى
آماده و مهیا بود و پرورش گوسفندانى که بى دفاعترین چهارپایان و ناتوانترین بهایم
هستند تأثیر زیادى در قلب و روح وى براى تربیت افراد انسان و رهبرى فرزندان آدم
داشت.و از همه بالاتر آنکه وسیله و فرصت خوبى بود تا از آن محیط شرک و آلوده به
انواع مفاسد،فحشا،گناه،ظلم و بى عدالتى به محیطى آرام و دور از این مفاسد پناه برده
و در آن زمانى که نمىتوانست عملا با آنها به مبارزه برخیزد و قدرت این کار را
نداشت به بیابان برود تا آن مظاهر فساد و مناظر رقتبار را نبیند.
و اینکه برخى از نویسندگان مسیحى در
اینجا نیز نوشتهاند که«در دورهاى از عمر که اطفال دیگر،تمام اوقات خود را صرف
بازى مىکنند محمد خردسال مجبور شد که تمام اوقات خود را صرف کار براى تحصیل معاش
نماید آن هم یکى ازسختترین کارها یعنى گلهدارى (17)
»علتى جز همان که در صفحات قبل گفتیم یعنى غرض ورزى و یا بى اطلاعى
ندارد،زیرا همان گونه که گفتیم آن حضرت براى کسى گوسفند نمىچرانید و اجیر کسى نبود
و گوسفند چرانى براى آن حضرت وسیله سرگرمى و پناه بردن به محیط آرام بیابان و فکر و
تجمع حواس بیشتر بود.
بارى دیدنیهاى سفر تجارتى شام و پس از
آن ورود در اجتماعات قریش و مشاهده رفتار آنها و اطلاع از جنگ فجار و کشت و
کشتارهاى بیهوده و شنیدن قصاید افتخار آمیز شعراى نامى عرب در بازارهایى که به
مناسبت اجتماعات و فصول در جاهایى مانند«عکاظ»و جاهاى دیگر تشکیل مىشد در روح
کنجکاو رسول خدا(ص)که پیوسته از عادات زشت و تسلط جویانه قبایل عرب و مردم مکه رنج
مىبرد اثر عمیقى مىگذارد و او را براى مبارزه با این همه اخلاق ناپسند که
گریبانگیر اجتماع شده بود آماده مىساخت.
بیشتر دوست مىداشت تنها باشد و فکر کند
و به اسرار و رموز زندگى و خلقت واقف شود و تا جایى که مىتوانست با عادات ناپسندى
که مىدید مبارزه مىکرد و اشتباهات اطرافیان را به آنها گوشزد مىنمود،در برخورد
با مردم همیشه با مهربانى و خوش خلقى رفتار مىکرد،هرجا طرف معامله و داد و ستدى
قرار مىگرفت جانب حق و عدالت را کاملا مراعات مىکرد و عملا راه و رسم زندگى صحیح
انسانى را به مردم مىآموخت.
از همه بالاتر امانت و صداقت عجیبى بود
که در زندگانى آن حضرت وجود داشت و در زندگى اجتماعى و برخوردها از او مشاهده
مىشد،هیچگاه در خلوت و جلوت،در هیچ امر مالى و غیر مالى،در معاشرت با مردان و
زنان،کوچکترین انحراف اخلاقى و خیانتى از او دیده نشد تا آنجا که هنوز سنین جوانى و
دوران طوفانى زندگى را پشت سر نگذارده بود و شاید بیش از بیست سال از عمرش نگذشته
بود که به«محمد امین»معروف شد و مردم مکه این لقب پرافتخار را به او دادند و هر کجا
او را مىدیدند به همدیگر نشان داده و مىگفتند:ـامین آمد!
حسن اخلاق و امانت و صداقت رسول
خدا(ص)تدریجا زبانزد خاص و عام و نقل مجلس مردم در هر کوى و برزن گردید و آن حضرت
را محبوب مردم مکه گردانید،و همین جریان سبب باز شدن صفحه جدیدى در زندگى آن
بزرگوار شد و یکى از اسباب و علل ازدواج آن حضرت با خدیجه بود.
پى نوشتها:
1.خاتم پیمبران،ص .494
2.براى تحقیق و بحث بیشتر درباره معناى
این کلمات و تطبیق آن با رسول خدا(ص)به کتاب اثبات نبوتـیا راه سعادتـتألیف استاد
فقید حاج میرزا ابو الحسن شعرانى رحمة الله علیه مراجعه شود.و همچنین در کلمات
آینده و تحقیق در معناى فارقلیط و غیره به همان کتاب رجوع شود.
3.آنچه ذیلا از سیره ابن هشام نقل
کردهایم تلخیص شده است.
4.و بیشتر این
اقوال در سیره حلبیه مذکور است هر که خواهد بدانجا مراجعه کند.
5.یعنى او را به
کنار خانه کعبه آورد و براى سلامتى و پناه او از شر شیاطین و دشمنان،بدنش را به
چهار گوشه کعبه مالید.
6.ابن
حجر در اصابة نقل کرده که شیماء گاهى که رسول خدا(ص)را در همان دوران شیرخوارگى روى
دست خود حرکت مىداد این اشعار را مىخواند:
یا ربنا ابق لنا محمدا
حتى اراه یافعا و امردا
ثم أراه سیدا مسودا
و اکبت اعادیه معا و الحسدا
و اعطه عزا یدوم أبدا
پروردگارا محمد را براى ما نگهدار تا به
جوانى و در بزرگى او را ببینم،و سپس دوران سیادت و آقائیش را نیز دیدار کنم،و
دشمنان و حسودانش را خوار و نابود گردان و عزت و شوکتى به وى عطا کن که براى همیشه
پایدار بماند.
و سپس از شخصى به نام ابو عروة ازدى نقل
مىکند که وى این اشعار را مىخواند و مىگفت چگونه خداوند به خوبى دعاى شیماء را
به اجابت رسانید.
و در صفحات آینده نیز داستانى از شیماء
با رسول خدا(ص)پس از بعثت آن حضرت در جنگ طائف خواهید خواند.
7.الاضواء على
السنة المحمدیة،ص 185 به بعد.
8.معنى«ارهاص»در
صفحات گذشته گفته شد.
9.فقه السیره،ص
.62
10.سیرة
المصطفى،ص 44،فقه السیره،ص .63
11.و در احوالات
آن حضرت هنگامى که تحت کفالت ابو طالب به سر مىبرد در صفحات آینده گفتارى شاهد بر
این مطلب نیز خواهد آمد.
12.برخى زنده
بودن حلیمه را تا آن زمان بعید دانسته و گفتهاند:حلیمه قبل از جنگ حنین از دنیا
رفت و داستان فوق را مربوط به دختر حلیمه شیماء مىدانند،ولى گویا همین گفتار صحیح
است و استبعاد نمىتواند جلوى تاریخ را اگر مدرک معتبرى داشته باشد بگیرد.
13.داستان حلیمه
و گمشدن رسول خدا(ص)را در مکه ملاى رومى با تفصیل بیشترى به نظم درآورده و به
مناسبتى آن را در مثنوى آورده است،و در کتاب بحار الانوار نیز شبیه به آنچه در
مثنوى نقل شده از کازرونى روایت شده است.
14.فاصله ابواء
تا مدینه 30 میل و تا جحفه 23 میل است.
15.داستان بحیرا
را بدان گونه که خواندید با مختصر اختلاف و اجمال و تفصیلى مورخین اهل سنت و
دانشمندان ایشان مانند ابن هشام و طبرى و دیگران و محدثین و علماى بزرگوار شیعه
مانند شیخ صدوق در اکمال الدین و طبرسى در اعلام الورى و کازرونى در المنتقى ذکر
کردهاند،ولى برخى از اهل تحقیق در سندهاى آن خدشه کرده و آن را به اساطیر و افسانه
تشبیه کردهاند،ولى ما در نظایر این داستان پیش از این گفتهایم که اگر از نظر سند
صحیح و معتبر شناخته شد جاى این گونه سخنها باقى نمىماند،و ما آن را مىپذیریم.
16.براى تحقیق
بیشتر به تاریخ یعقوبى،ج 2،ص 15،الصحیح من السیرة،ج 1،ص 95 مراجعه شود .
17.کتاب پیغمبرى
را که از نو باید شناخت،ص .12