مقدمه
کتابى که اکنون در پیش روى شماست،نخستین
بار در سال 1397 هجرى قمرى منتشر شده و تاکنون چندین بار به چاپ رسیده و خلاصه آن
نیز در جهت استفاده دانشگاهیان در سه سال پیش تنظیم و مکرر چاپ شده است.اخیرا دفتر
نشر فرهنگ اسلامى در صدد تجدید چاپ اصل آن برآمد و از این حقیر درخواست تجدید نظر و
اصلاح آن را نمود که بحمد الله و المنة این توفیق حاصل گردید و در حدود قدرت و
توانایى،با محدودیتى که از نظر وقت داشتم،توانستم با اصلاحاتى آن را براى چاپ جدید
آماده کنم.از خداى تعالى مسئلت دارم که این خدمت ناقابل را مقبول درگاه خویش قرار
داده و توفیق انجام این گونه خدمات را تا پایان عمر از این بنده ناتوان و سیه روى
دریغ نفرماید.
سید هاشم رسولى محلاتى 14 تیرماه
1374
فصل اول : نسب رسول خدا (ص)
مطابق آنچه میان مورخین مسلم است نسب
رسول خدا(ص)تا«عدنان»که بیست و یکمین جد آن حضرت بوده این گونه است:
محمد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم
بن عبد مناف بن قصى بن کلاب بن مرة بن کعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر بن
کنانة بن خزیمة بن مدرکة بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان.
و پس از عدنان تا حضرت اسماعیل(ع)و
همچنین پس از ابراهیم(ع)تا حضرت آدم در عدد اجداد آن حضرت و نامهاى ایشان در بسیارى
از موارد میان اهل تاریخ اختلاف است و از رسول خدا (ص)نیز روایت شده که فرمود:
«اذا بلغ نسبى الى عدنان فامسکوا»
[چون نسب من به عدنان رسید خوددارى
کنید(و از او بالاتر نروید.)]
خاندانى که رسول خدا(ص)در میان آنها به
دنیا آمد.از بهترین خاندانهاى عرب و شریفترین آنها بود و بزرگترین منصبها و سیادتها
در آنها وجود داشت.زیرا منصب سقایت و اطعام حاجیان که بزرگترین افتخار و بهترین
منصبها بود از راه ارث به خاندان بنى هاشم و عبد المطلب جد آن بزرگوار رسیده بود.
عدنان
پدران آن حضرت تا به عدنانـکه نام
بردیمـهمگى از بزرگان زمان خویش و بیشتر آنها از فرمانروایان مکه و حجاز بودند وـاز
نظر معنوى و ایمان نیز چنانکه مورد اتفاق علماى امامیه رضوان الله علیهم
مىباشدـهمگان موحد و خدا پرست بوده و از عدنان تا حضرت آدم(ع)نیز این گونه
بودهاندـگذشته از اینکه بسیارى از آنان چون حضرت اسماعیل و ابراهیم و نوح(ع)از
پیغمبران بزرگوار الهى و بلکه برخى آنان از انبیاى اولوالعزم مىباشند.
سر سلسله این دودمان شریف یعنى عدنان از
مردان بزرگ زمان خویش و از فصحا و دلاوران بوده و در برخى از تواریخ آمده که روزى
در بیابان شام هشتاد سوار او را تعقیب کرده و بدو حمله بردند و او یک تنه با ایشان
جنگ کرد تا آنکه اسبش از پاى درآمد و کشته شد،و پیاده با آنان جنگید تا وقتى که
خداوند او را از شر آنان نجات بخشید.
مضر
و دیگر مضر بن نزار است که بر طبق حدیثى
پیغمبر(ص)فرمود:مضر را دشنام نگویید که او بر دین ابراهیم(ع)بوده و از سخنان اوست
که گوید:
«من یزرع شرا یحصد ندامة».
[کسى که شرى بکارد ندامت و پشیمانى درو
کند.]
و گویند:مضر داراى آواز خوشى بود که در
زمان او کسى آوازش مانند وى نبوده و او نخستین کسى است که«حدى» (1)
براى شتران خواند.
و برخى گفتهاند:ـقریشـبه کسانى
گویند که نسبشان به مضر برسد. (2)
الیاس
و دیگر الیاس است که در میان قوم خود به
سیادت و بزرگى معروف گشت و همگان اطاعتش را گردن نهادند.و او نخستین کسى است که
شترهایى براى خانه کعبه قربانى کرد.
و گویند:مثل او در عرب همانند لقمان
حکیم است در میان قوم خویش.و چون از دنیا رفت همسرش که زنى بود به نام خندف از شدت
تأثرى که از مرگ شوهر بدو دست داد با خود عهد کرد که زیر سقف و سایبانى نرود و
همچنان بود تا از دنیا رفت.
مدرکه
و دیگر مدرکه است که گویند نامش عمرو
بوده و سبب اینکه او را مدرکه گفتند بدان جهت بود که وى درجه اعلاى عزت و بزرگى را
در میان قوم خود درک کرد،و بدان رسید.
کنانه
و در شرح حال کنانه مىنویسند مردى زیبا
صورت و عظیم القدر بود و عربها به خاطر علم و دانش و فضیلتى که داشت نزدش مىآمدند
و از دانش او بهرهمند مىشدند،و از کسانى است که ظهور رسول خدا(ص)را به مردم بشارت
مىداد و مىگفت:زمان ظهور پیغمبرى به نام احمد که مردم را به سوى خداى یکتا و کار
نیک و احسان و مکارم اخلاق دعوت مىکند نزدیک گشته،از او پیروى کنید.
نضر
مشهور میان مورخین و فقهاى اسلام آن است
که نضر پدر قریش است و هر کس نسبش به او رسید قرشى است.چنانکه در حدیثى از رسول
خدا(ص)نیز این مطلبروایت شده است. (3)
و نضر در لغت از«نضارت»به معناى زیبایى صورت و جمال گرفته شده و چون نضر
بسیار زیبا روى بوده او را به این نام مىخواندند.
فهر
برخى از اهل تاریخ نوشتهاند:در زمان
فهر یکى از سرکردگان یمن به نام حسان بن عبد کلال با قبیله«حمیر»به قصد شهر مکه
حرکت کرد تا سنگهاى خانه کعبه را با خود به مملکت یمن برده و در آنجا به وسیله آن
سنگها خانهاى بنا کند و حاجیان را به آنجا سوق داده یمن را زیارتگاه آنان کند،فهر
که این خبر را شنید در تهیه لشکر برآمده قبایل عرب را گرد آورد و به جنگ حسان رفت و
او را اسیر کرده و قبیله«حمیر» را شکست داد و حسان سه سال در اسارت فهر بود تا آنکه
مال بسیارى براى آزادى خود پرداخت،و چون آزاد شد به سوى یمن حرکت کرد و در بین راه
از دنیا برفت.و همین امر سبب عظمت فهر گردید تا آنجا که اعراب همگى سر به فرمان او
درآوردند.
کعب
از آن جمله کعب است که قوم خود را در
روزهاى جمعهـکه آن را یوم العروبة مىنامیدندـجمع مىکرد (4)
،و ایشان را موعظه مىنمود،و به آمدن پیغمبرى از صلبخویش مژده مىداد،و
ابیاتى در این باره از وى نقل کنند که از آن جمله است:
على غفلة یاتى النبى محمد
فیخبر اخبارا صدوق خبیرها
و همچنین:
یا لیتنى شاهد فحواء دعوته
حین العشیرة تبغى الحق خذلانا
در وجه تسمیه وى به کعب گویند به خاطر
علو مقام و بزرگى او بوده،زیرا عرب هر چیز مرتفع و بلند را کعب گوید،چنانکه کعبه را
از همین جهت کعبه گویند.
و به خاطر بزرگى و شخصیت او بود که پس
از آنکه از دنیا رفت اعراب روز مرگ او را تاریخ خود قرار دادند و تاـعام الفیلـیعنى
سالى که ابرهه به مکه لشکر کشید و به امر پروردگار با سنگریزههاى
پرندگانـابابیلـخود و لشکریانش نابود گشتندـتاریخ خود را از روى همان روز مرگ کعب
تعیین مىکردند.و پس از آن«عام الفیل»و سپس مرگ عبد المطلب را تاریخ قرار دادند،تا
وقتى که در اسلام هجرت مبدأ تاریخ قرار گرفت.
قصى بن کلاب
و دیگر قصى بن کلاب است که نام اصلى او
زید بود و او را«مجمع»مىگفتند چون قریش را پس از پراکندگى بسیار،گرد هم آورد و
همگان مطیع او گشتند،و از رسول خدا(ص)نیز روایت شده که آن حضرت او را بدین نام
خوانده است و شاعر عرب نیز در این باره گوید:
قصى لعمرى کان یدعى مجمعا
به جمع الله القبائل من فهر
قصى چنانکه گفتیم نامش زید بود و سبب
آنکه او را قصى نامیدند آن بود که چون پدرش کلابـهنگامى که قصى کودکى خردسال بودـاز
دنیا رفت مادرش که فاطمه نام داشت به مردى از قبیله عذرة بن سعدـکه نامش ربیعه
بودـشوهر کرد،و ربیعه پس از این ازدواج فاطمه را با خود برداشته به میان قبیله خود
که در سمت شام سکونت داشتند برد،و قصى را نیز که کودکى خردسال بود به همراه خود
بردند و از موطن اصلى اوـکه مکه بودـدورش ساختند و از این رو وى را قصىـکه به معناى
دور شدهاز وطن استـنامیدند.
و به دنبال همین ماجرا بود که قصى به
شهر مکه بازگشت و چون قریش راـکه در آن وقت تحت فرمانروایى قبایل دیگر در مکه زندگى
مىکردندـزبون و پراکنده دید، درصدد برآمد تا عزت از دست رفته آنها را بدانها باز
گرداند و به فکر افتاد تا ریاست مکه و مناصب بزرگى را که در دست قبایل دیگر بود و
قریش و فرزندان اسماعیل را بدانها سزاوارتر مىدید از آنها بازستاند.و به همین
منظور با بزرگان قریش و برخى قبایل دیگر گفتگو کرد و پس از تلاشهاى بسیار گروهى از
قریش و همچنین خویشان مادرى خویش را گرد آورد و به ترتیب با
قبایل«صوفة»،«خزاعة»و«بنى بکر»جنگ کرد و پس از جنگهاى سخت همگى آن مناصب را که از
آن جمله منصبهاى:اجازه خروج حاجیان از منى،فرمانروایى مکه و تصدى کارهاى خانه
کعبه،مانند پردهدارى و کلید دارى و غیره بود همه به دست قصى بن کلاب و قریش
افتاد،که پس از آن برخى از آن منصبها را به صاحبان اصلى آن بازگرداند.
ابن هشام مورخ مشهور مىنویسد:قصى در
میان فرزندان کعب بن لوى نخستین کسى بود که قریش را تحت فرمان خویش درآورد و
منصبهاى مهم مکه مانند منصب کلیددارى خانه کعبه،سقایت حاجیان با آب زمزم،اطعام آنان
(5)
،ریاست دار الندوه(مرکز مشورت بزرگان مکه)و پرچمدارى همه به دست او افتاد.
قصى بن کلاب مکه را در میان قریش چهار
قسمت کرد و هر قسمت را به دست گروهى از ایشان سپرد.
تا آنجا که مىنویسد:
کار قصى در میان قریش تا به پایهاى
بالا گرفت که هر زنى مىخواست شوهر کند،یا هر مردى مىخواست زنى بگیرد و در هر کارى
که قریش مىخواستند مشورت کنند همگى در خانه قصى انجام مىشد،و هرگاه مىخواستند
براى جنگى پرچم ببندند درخانه قصى آن را مىبستند،و هر دخترى مىخواست لباس مخصوص
خود را که در سنین معینى مىپوشید بر تن کند در خانه او مىپوشید و آن گاه به خانه
خود مىرفت.فرامینى که او صادر کرده بودـچه در زمان حیات و چه پس از مرگ اوـدر میان
قریش چون احکام دین واجب و لازم الاجرا بود.
و در تواریخ دیگر آمده است که قریشـپیش
از فرمانروایى قصى بن کلابـواهمه داشتند از اینکه در اطراف خانه کعبه،خانهاى بنا
کنند و یا از درختان و گیاهان حرم براى ساختمان خانه و منزل چیزى بکنند و قصى بن
کلاب این کار را بر آنها آزاد کرد و خود اقدام به این کار نمود.
و از سخنان پر ارج و گرانبهایى که از
قصى به یادگار مانده این چند جمله است که گوید :
«من اکرم لئیما اشرکه فى لؤمه،و من لم
تصلحه الکرامة اصلحه الهوان،و من طلب فوق قدره استحق الحرمان،و الحسود العدو
الخفى»[کسى که به شخص پست و لئیمى اکرام کند در پستى او شریک گشته،و کسى را که کرم
و بزرگوارى اصلاحش نکند خوارى و پستى اصلاحش کند،و کسى که بیش از اندازه خود طلب
کند(و بخواهد)مستحق محرومیت و حرمان است،و حسود دشمن پنهان انسان است.]
و چون هنگام مرگش فرا رسید به فرزندانش
وصیت کرده گفت:
«اجتنبوا الخمر فانها لا تصلح الابدان و
تفسد الاذهان».
[از شراب بپرهیزید که بدنها را سازگار
نیست و دلها را نیز فاسد و تباه سازد.]
عبد مناف
قصى داراى چهار پسر بود که بزرگترین
آنها عبد الدار بود ولى عبد مناف فرزند دیگر قصىـکه نام اصلى وى مغیره بود و مادرش
او را عبد مناف نامیدـاز همه شریفتر و بزرگوارتر بود،زیرا در جود و سخاوت گوى سبقت
را از برادران خویش ربوده بود،و از این رو قریش او را«فیاض»نام نهاده بودند.و در
زیبایى و جمال نیز ضرب المثل بود تا آنجا که بدو«قمر البطحاء»مىگفتند :و به همین
جهت همگان او راشایستهتر به جانشینى پدر و حیازت منصبهاى او مىدانستند،و شاید
همین قضاوت مردم سبب شد تا قصى بن کلاب در اواخر عمر خویش در یک مجلس رسمى منصبهاى
خود را به عبد الدار که او را از دیگران بیشتر دوست مىداشت واگذار نماید و همین
علاقه و محبتى که بدو داشت و از سوى دیگر مىدید که عبد مناف و برادران دیگر در
فضیلت از او پیش گرفتهاند،سبب شد تا وى را مخاطب ساخته بدو چنین گوید:
هان!به خدا سوگند چنان خواهم کرد که تو
نیز در شرف و بزرگى به برادران خود برسىـاگر چه اکنون آنان از تو پیشى
جستهاندـکارى خواهم کرد که هیچ یک از قریش بدون اجازه تو وارد کعبه نشود،و هیچ
پرچمى جز به دست تو براى جنگ در قریش بسته نشود،و منصب سقایت حاجیان در دست تو قرار
گیرد،و حاجیان جز از طعام تو نخورند،و قریش جز در خانه تو در کارها تصمیمى نگیرند.
و بدین ترتیب تمام منصبهایى را که داشت
یعنى منصب:سقایت،اطعام حاجیان،پرچمدارى،کلیددارى،ریاست دار الندوه،همه را پس از خود
به عبد الدار واگذار نمود (6)
،فرزندان قصى نیز همگان سخنش را پذیرفته و به ریاست عبد الدار و واگذارى
منصبهاى فوق بدو راضى گشتند،و پس از مرگ قصى نیز تا پایان عمر براى گرفتن آنها از
عبد الدار اختلافى در میان آنها پدیدار نگشت.
هاشم بن عبد مناف
پس از اینکه عبد مناف از دنیا رفت و
دوران فرزندان عبد مناف یعنى هاشم و عبد شمس فرا رسید،اینان تصمیم گرفتند منصبهایى
را که در دست فرزندان عبد الدار بود از آنها بازستانند چون خود را سزاوارتر به آن
منصبها مىدانستند،و همین سبب شد تا در میان قریش اختلاف پدید آید و قبایل مختلف
قریش به دو دسته تقسیم شوندجمعى مانند:بنو اسد بن عبد العزى،بنو زهرة بن کلاب و بنو
تمیم بن مرة به طرفدارى فرزندان عبد مناف و گروه دیگرى مانند:بنو مخزوم،بنو سهم بن
عمرو و بنو عدى بن کعب به پشتیبانى فرزندان عبد الدار برخاستند.
هر دو دسته به کنار خانه کعبه آمده و
سوگندها خوردند که تا آخرین قطره خونشان همدیگر را یارى کنند.و به دنبال آن به صف
آرایى لشکریان خود برخاستند،در این میان جمعى از بزرگان قریش وساطت کرده و هر دو
طرف را حاضر به مصالحه نمودند،بدین ترتیب که منصب سقایت حاجیان و اطعام آنها به
فرزندان عبد مناف واگذار گردد و باقى منصبهاـیعنى کلید دارى خانه کعبه،و پرچمدارى
قریش،و ریاست دار الندوهـهمچنان در دست فرزندان عبد الدار باقى باشد.
این پیشنهاد را طرفین پذیرفته و بدان
راضى شدند و در نتیجه آتشى که در حال اشتعال بود بدین وسیله خاموش گردید و قبایل
مزبور دست از جنگ کشیدند.
در میان فرزندان عبد مناف نیز با اینکه
عبد شمس از هاشم بزرگتر بود اما از آنجا که بیشتر اوقات در مسافرت بود،و بندرت
اتفاق مىافتاد که در موطن خویشـیعنى شهر مکهـباشد و از طرفى مرد عیالوار و بى
بضاعتى بود این منصبها را به هاشم واگذار کردند،و پس از او نیز به برادر دیگرش مطلب
رسید.
گویند:هاشم و عبد شمس هر دو با هم به
دنیا آمدند و در هنگام ولادت مشاهده کردند که انگشتهاى هاشم به پیشانى عبد شمس
چسبیده و چون خواستند آن دو را از یکدیگر جدا کنند خون جارى گردید و همین سبب شد که
حاضران گفتند:میان این دو برادر خون حاکم خواهد بود و چنان شد که گفته بودند،زیرا
تا آنجا که تاریخ به یاد دارد میان فرزندان هاشم و عبد شمسـکه به نام فرزند عبد
شمس«امیة»به بنى امیه معروف شدندـخونریزى بوده است.
نخستین کسى که از خاندان عبد شمس به
مخالفت با هاشم برخاست فرزند عبد شمس یعنى امیه بود که چون سیادت و بزرگى هاشم را
در میان فرزندان عبد مناف مشاهده کرد بدو رشک برده و در صدد برآمد تا خود را در
ردیف او قرار داده و با او رقابت کند،و بدین منظور اموال زیادى خرج کرد،و هر کارى
که هاشم انجام مىداداو نیز مانند آن را انجام مىداد،و همین امر سبب شد که قریش او
را ملامت کرده و بدو گفتند:
آیا مىخواهى خود را به پایه عمویتـکه
بزرگ قوم و قبیله استـبرسانى و در ردیف او قرار دهى!
تا آنکه سرانجام کار به اختلاف کشید و
پس از گفتگو و حکمیت یکى از زنان کاهنه،قرار شد امیه ده سال در خارج از مکه به سر
برد و روى همین قرارداد امیه به شام آمد و ده سال از عمر خویش را در آنجا سپرى کرد
و این نخستین دشمنى و عداوتى بود که میان هاشم و امیه پدیدار گشت و سپس میان
فرزندانشان باقى ماند.
هاشم بن عبد مناف نام اصلىاش عمرو بود
و به خاطر علو مرتبه و مقامى که داشت به«عمرو العلا»موسوم گردید چنانکه بدو«ابو
البطحاء»و«سید البطحاء»نیز مىگفتند.و گویند:سبب اینکه او را هاشم گفتند آن بود که
سالى در مکه قحطى و خشکسالى سختى شد،هاشم بن عبد مناف که چنان دید به شام رفت و آرد
و گندم زیادى خریدارى کرد و به مکه آورد و شتران بسیارى نحر کرده و دستور داد شتران
را در دیگهاى بزرگى طبخ کنند و از آن آرد و گندمها نان تهیه کرده نانها را در
ظرفهاى بزرگ«ترید»مىکرد و با مقدارى گوشت و آب آن،مردم مکه را سیر مىکرد و پیوسته
این کار را انجام داد تا قحطى برطرف گردید و بدین جهت او را هاشم نامیدند،چون هاشم
به معناى شکننده است و او شکننده نان و ترید بود و یکى از شعراى عرب در این باره
گفته است:
عمرو العلا هشم الثرید لقومه
و رجال مکة مستنون عجاف
سنت الیه الرحلتان کلاهما
سفر الشتاء و رحلة الاصیاف
و بیت دوم اشاره به موضوع دیگرى است که
در تواریخ آمده که گفتهاند:هاشم بن عبد مناف نخستین کسى بود که براى
قریش«رحلت»شتاء و صیف(سفر تجارتى تابستانى و زمستانى)را مقرر داشت،و در قرآن کریم
نیز در سوره ایلاف نام این دو رحلت برده شده است.
مورخین مىنویسند:همین که اول ماه ذى
حجه مىشد و هلال ماه رؤیت مىگشت هاشم بن عبد مناف به کنار خانه کعبه مىآمد و پشت
به دیوار کعبه مىداد و مردمان مکه را مخاطب ساخته مىگفت:
«اى گروه قریش!شما بزرگان عرب از نظر
زیبایى برتر از دیگران و خردمندترین آنهایید،نسب شما شریفترین نسبها و در فامیلى
نزدیکتر از دیگرانید،اى گروه قریش!شما همسایگان خانه خدا هستید که خداوند شما را به
تولیت آن مفتخر ساخته و از میان فرزندان اسماعیل تنها شما را بدان مخصوص داشته
است،اینک زایران خدا به نزد شما خواهند آمد،اینان براى بزرگداشت خانه خدا به اینجا
مىآیند،و از این رو است که آنها میهمانان خدایند،و شما سزاوارترین مردم براى
پذیرایى میهمانان خدا و زائران او هستید.
مردمى رنج سفر دیده و ژولیده و گرد
آلود،با مرکبهاى خسته و لاغر از هر دیارى به شهر و دیار شما فرود مىآیند،پس آنان
را پذیرایى کرده و از میهمانان خدا مهمان نوازى کنید،و به خداى این خانه سوگند اگر
مرا مال و ثروتى بود که کفایت این کار را مىکرد و مىتوانستم به تنهایى این کار را
عهدهدار شوم از شما استمداد نمىکردم،ولى من به سهم خود مقدارى از ثروتم را که
پاکیزه است،و مطمئنا از راه مشروع به دست آمده براى این کار کنار گذاردهام و هر یک
از شما نیز که مىخواهد در این امر سهیم گردد همین کار را انجام دهد و شما را به
حرمت این خانه سوگند مىدهم که هر کس مىخواهد مالى در این راه صرف کند و با ما
شریک گردد جز آنچه از راه حلال پیدا کرده است،مال دیگرى به نزد ما نیاورد،یعنى مالى
که از راه ستم و قطع رحم و نامشروع و غصب به دست آمده باشد.
و پس از این گفتار هر کس به هر اندازه
مقدورش بود از مال خود به دار الندوه مىبرد و به وسیله آنها حاجیان را اطعام
مىکردند.
و از جمله مسائلى که تذکر آن در زندگانى
هاشم بن عبد مناف لازم است داستان ازدواج او با سلمى،دختر عمرو بن لبید است.وى مادر
عبد المطلب بود که در شهر یثرب سکونت داشت و از طایفه خزرج از بنى عدى بن نجار
بود،و مورخین بنا به اختلاف و اجمال و تفصیلى که در این باره در گفتارشان دیده
مىشود،گویند:هاشم بن عبد مناف در یکى از سفرهاى خود که به شام مىرفت به«یثرب»آمد
و سلمى را از پدرش خواستگارى نمود آن زن با این ازدواج موافقت کرد به شرط آنکه اگر
فرزندى پیدا کرد جز در میان قوم و قبیله خود آن فرزند را نزاید،و هاشم نیز با این
شرط موافقت کرد (7)
،و بدین ترتیب ازدواج صورت گرفت و در زمان باردارى سلمى،هاشم سفرى به شام رفت
و در«غزه»از دنیا رفت و همانجا مدفون گردید و سلمى نیز به میان قبیله خود رفت و
شیبة الحمد را که بعدا به«عبد المطلب»موسوم شد،در یثرب به دنیا آورد.
عبد المطلب
چنانکه در بالا گفته شد،عبد المطلب که
نام اصلى او شیبه بود و بعدها شیبة الحمدش گفتند (8)
در مدینه از مادرش سلمى به دنیا آمد و به اختلاف گفتار مورخین هفت سال یا
بیشتر از عمر خود و دوران کودکى را در مدینه نزد مادرش به سر برد و سپس مطابق وصیتى
که هاشم به برادرش مطلب کرد و یا به واسطه اطلاعى که مطلب به وسیله بعضى از اعراب
مکه به دست آورد،براى آوردن برادر زاده خود شیبه به مدینه رفت تا او را از مادرش
گرفته به مکه ببرد،نخست سلمى حاضر نشد فرزند خود را به عمویش بسپارد ولى مطلب
پافشارى کرده گفت:
من از اینجا نمىروم تا شیبه را به مکه
ببرم،زیرا برادرزاده من در اینجا غریب است و فامیل و تبارى ندارد،اما در مکه قبیله
و فامیل ما بسیار و محترم هستند و بسیارى از کارهاى مردم به دست ما و زیر نظر ما
اداره مىشود...
شیبه که چنان دید به عمویش مطلب گفت:تا
مادرم اجازه ندهد من به مکه نخواهمآمد.سرانجام پس از گفتگوهایى سلمى راضى شد و
مطلب شیبه را پشت سر خود بر شتر سوار کرده به مکه آورد .
مردم مکه و قریش که از جریان مطلع
نبودند و مطلب را دیدند سوار بر شتر وارد شهر شد و جوان نورسى پشت سر او بر شتر
سوار است گمان کردند او بنده مطلب است که در یثرب خریدارى کرده و با خود به مکه
آورده است و از این رو وى را عبد المطلب خواندند و این نام بعدها همچنان باقى ماند
(9)
.با اینکه مطلب وقتى از جریان مطلع شد به میان مردم آمده و بدانها گفت:این
سخن نابجا است و او فرزند برادر من است که در یثرب نزد مادرش بوده و من اکنون او را
به مکه آوردهام ولى این نام همچنان معروف شد و روى او ماند.
مطلب که پس از مرگ برادرش هاشم صاحب
منصبهاى او شده و ریاست قبیله خود را داشت پس از چندى در سرزمین یمن در جایى به
نام«ردمان»از دنیا رفت و منصبهایى که از پدرانشان بدانها رسیده بود پس از مطلب به
همان برادرزادهاشـیعنى عبد المطلبـرسید و آن جناب در اثر بزرگوارى و حسن تدبیرى که
در اداره کارها داشت بزودى در میان مردم قریش نفوذ کرده و محبوبیت زیادى به دست
آورد و جریاناتى هم مانند حفر چاه زمزم و داستان اصحاب فیل پیش آمد که سبب شد روز
به روز عظمت بیشتر و مقام والاترى پیدا کند.
حفر مجدد چاه زمزم به دست عبد
المطلب
قبلا باید دانست که بر طبق گفتار مورخین
سالها پیش از تولد عبد المطلب بلکه قبل از استیلاى قصى بن کلاب بر شهر مکه،قبیلهاى
به نام جرهم در مکه حکومت مىکردند و سالها حکومت خود را بر آن شهر حفظ نمودند تا
اینکه در اثر ظلم و ستمى که افراد ایشان بر حاجیان و مردم آن شهر کردند اسباب
انقراض خود را فراهم ساختند و قبایل دیگر عرب در صدد برآمدند به حکومت آنان خاتمه
دهند و سرانجامدر جنگى که قبیله خزاعه با جرهمیان کردند مغلوب آنان گشته و از
خزاغه شکست خوردند و پس از آن دیگر نتوانستند در مکه بمانند.
آخرین کسى که از طایفه جرهم در مکه
حکومت داشت و در جنگ با خزاعه شکست خورد،شخصى بود به نام عمرو بن حارث که چون دید
نمىتواند در برابر خزاعه مقاومت کند و بزودى شکست خواهد خورد به منظور حفظ اموال
کعبه از دستبرد دیگران به درون خانه کعبه رفت و جواهرات و هدایاى نفیسى را که براى
کعبه آورده بودند و از آن جمله دو آهوى طلایى و مقدارى شمشیر و زره و غیره همه را
بیرون آورد و به درون چاه زمزم ریخت و چاه را با خاک پر کرده و مسدود نمود و برخى
گفتهاند:حجر الاسود را نیز از جاى خود برکند و با همان هدایا در چاه زمزم دفن
کرد،و سپس به سوى یمن گریخت و بقیه عمر خود را با تأسف بسیار در یمن سپرى کرد.این
جریان گذشت و کسى از جاى زمزم و محل دفن هدایا اطلاعى نداشت و با اینکه افراد زیادى
از بزرگان قریش و دیگران در صدد پیدا کردن جاى آن و محل دفن هدایا برآمدند اما بدان
دست نیافتند و بناچار چاههاى زیادى در شهر مکه و خارج آن براى سقایت حاجیان و مردم
دیگر حفر کردند.
عبد المطلب نیز پیوسته در فکر بود تا به
وسیلهاى بلکه بتواند جاى چاه را پیدا کند و آن را حفر نموده این افتخار را نصیب
خود گرداند،تا اینکه گویند:روزى در کنار خانه کعبه خوابیده بود که در خواب دستور
حفر چاه زمزم را بدو داده و جاى آن را نیز بدو نشان دادند،و این خواب همچنان دو بار
و سه بار تکرار شد تا اینکه تصمیم به حفر آن گرفت.
هنگامى که مىخواست اقدام به این کار
کند تنها پسرى را که در آن وقت داشت و نامش حارث بود،همراه خود برداشته و کلنگى به
دست گرفت و به کنار خانه آمده شروع به کندن چاه کرد .
قریش که از جریان مطلع شدند پیش او آمده
و بدو گفتند:این چاهى است که نخست مخصوص به اسماعیل بوده و ما همگى نسب بدو
مىرسانیم و فرزندان اوییم،از این رو ما را نیز در این کار شریک گردان،عبد المطلب
پیشنهاد آنان را نپذیرفته وگفت:این مأموریتى است که تنها به من داده شده و من کسى
را در آن شریک نمىکنم،قریش به این سخن قانع نشده و در گفتار خود پافشارى کردند تا
بر طبق روایتى طرفین حکمیت زن کاهنهاى را که از قبیله بنى سعد بود و در کوههاى شام
مسکن داشت،پذیرفتند و قرار شد به نزد او بروند و هر چه او حکم کرد گردن نهند و به
همین منظور روز دیگر به سوى شام حرکت کردند و در راه به بیابانى برخوردند که آب
نبود و آبى هم که همراه داشتند تمام شد و نزدیک بود به هلاکت برسند که خداوند از
زیر پاى عبد المطلب یا زیر پاى شتر او چشمه آبى ظاهر کرد و همگى از آن آب خوردند و
همین سبب شد که همراهان قرشى او مقام عبد المطلب را گرامى داشته و در موضوع حفر
زمزم از مخالفت با وى دست بردارند و از رفتن به نزد زن کاهنه نیز منصرف گشته به مکه
بازگردند .
و در روایت دیگرى است که عبد المطلب چون
مخالفت قریش را دید به فرزندش حارث گفت:اینان را از من دور کن و خود به کار حفر چاه
ادامه داد،قریش که تصمیم عبد المطلب را در کار خود قطعى دیدند دست از مخالفت با او
برداشته و عبد المطلب زمزم را حفر کرد تا وقتى که به سنگ روى چاه رسید تکبیر گفت و
همچنان پایین رفت تا وقتى آن دو آهوى طلایى و شمشیر و زره و سایر هدایا را از میان
چاه بیرون آورد و همه را براى ساختن درهاى کعبه و تزیینات آن صرف کرد و از آن پس
مردم مکه و حاجیان نیز از آب سرشار زمزم بهرهمند گشتند.
گویند:عبد المطلب در جریان حفر چاه زمزم
وقتى مخالفت قریش و اعتراضهاى ایشان را نسبت به خود دید و مشاهده کرد که براى دفاع
خود تنها یک پسر بیش ندارد با خود نذر کرد که اگر خداوند ده پسر بدو عنایت کند یکى
از آنها را در راه خداـو در کنار خانه کعبهـقربانى کند،و خداى تعالى این حاجت او را
برآورد و با گذشت چند سال ده پسر پیدا کرد که یکى از آنها همان حارث بن عبد المطلب
بود و نام آن نه پسر دیگر بدین شرح بود:
حمزه،عبد الله،عباس،ابو طالبـکه به گفته
ابن هشام نامش عبد مناف بودـزبیر،حجلـکه او را غیداق نیز مىگفتندـمقوم،ضرار و ابو
لهب.و پس از آنکه پسران وى به ده تن رسید به یاد نذر خود افتاد و براى انتخاب آن
پسرى که باید قربانى کند قرعه زد و قرعه به نام عبد الله افتادـبه شرحى که پس از
این،در احوالات عبد الله خواهد آمدـ.
داستان اصحاب فیل
کشور یمن که در جنوب غربى عربستان واقع
است منطقه حاصلخیزى بود و قبایل مختلفى در آنجا حکومت کردند و از آن جمله قبیله بنى
حمیر بود که سالها در آنجا حکومت داشتند.
ذونواس یکى از پادشاهان این قبیله بود
که سالها بر یمن سلطنت مىکرد.گویند:وى در یکى از سفرهاى خود به شهر«یثرب»تحت تأثیر
تبلیغات یهودیانى که بدانجا مهاجرت کرده بودند قرار گرفت و از بت پرستى دست
کشیده،به دین یهود درآمد.طولى نکشید که این دین تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و
از یهودیان متعصب گردید و به نشر آن در سرتاسر جزیرة العرب و شهرهایى که در تحت
حکومتش بودند کمر بست،تا آنجا که پیروان ادیان دیگر را بسختى شکنجه مىکرد تا به
دین یهود در آیند،و همین سبب شد تا در مدت کمى عربهاى زیادى به دین یهود درآیند.
مردم«نجران»یکى از شهرهاى شمالى و
کوهستانى یمن چندى بود که دین مسیح را پذیرفته و در اعماق جانشان اثر کرده بود و
بسختى از آن دین دفاع مىکردند و به همین جهت از پذیرفتن آیین یهود سرپیچى کرده و
از اطاعت ذونواس سرباز زدند.
ذونواس خشمگین شد و تصمیم گرفت آنها را
به سختترین وضع شکنجه کند و به همین جهت دستور داد خندقى حفر کردند و آتش زیادى در
آن افروخته و مخالفین دین یهود را در آن بیفکنند،و بدین ترتیب بیشتر مسیحیان نجران
را در آن خندق سوزانده و گروهى را نیز طعمه شمشیر کرده و یا دست،پا،گوش و بینى آنها
را برید و جمع کشته شدگان آن روز را بیست هزار نفر نوشتهاند .و به عقیده گروه
زیادى از مفسران،داستان اصحاب أخدود که در قرآن کریم(در سوره بروج)ذکر شده
است،اشاره به همین ماجراست.یکى از مسیحیان نجران که از معرکه جان به در برده بود از
شهر گریخت و با اینکه مأموران ذونواس او را تعقیب کردند توانست از چنگ آنها فرار
کرده و خود را به دربار امپراتورـدر قسطنطنیهـبرساند،و خبر این کشتار فجیع را به
امپراتور روم که به کیش نصارى بود رسانیده و براى انتقام از ذونواس از وى کمک خواهى
کند.
امپراتور روم که از شنیدن آن خبر متأثر
گردیده بود در پاسخ وى اظهار داشت: کشور شما به من دور است ولى من نامهاى به نجاشى
پادشاه حبشه مىنویسم تا وى شما را یارى کند و به همین منظور نامهاى در آن باره به
نجاشى نوشت.
نجاشى لشکرى انبوه،مرکب از هفتاد هزار
نفر مرد جنگى به یمن فرستاد،و به قولى فرماندهى آن لشکر را به ابرهه فرزند صباح که
کنیهاش ابو یکسوم بود سپرد و بنا به نقل دیگرى شخصى را به نام اریاط بر آن لشکر
امیر ساخت و ابرهه را نیز که یکى از جنگجویان و سرلشکران بود همراه او کرد.
اریاط از حبشه تا کنار دریاى احمر آمد و
از آنجا به وسیله کشتیهایى به ساحل کشور یمن رفت،ذونواس که از جریان مطلع شد لشکرى
مرکب از قبایل یمن با خود برداشته به جنگ حبشیان آمد و هنگامى که جنگ شروع شد
لشکریان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت نیاورده و شکست خوردند و ذونواس که
تاب تحمل این شکست را نداشت خود را در دریا غرق کرد.
مردم حبشه وارد سرزمین یمن شده و سالها
در آنجا حکومت کردند،و ابرهه پس از چندى اریاط را کشت و خود به جاى او نشست و مردم
یمن را مطیع خویش ساخت و نجاشى را نیز که از شوریدن او به اریاط خشمگین شده بود به
هر ترتیبى بود از خود راضى کرد.
در این مدتى که ابرهه در یمن بود متوجه
شد که اعراب آن نواحى چه بت پرستان و چه دیگران توجه خاصى به مکه و خانه کعبه
دارند،و کعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد و هر ساله جمع زیادى به زیارت آن خانه
مىروند و قربانیها مىکنند،و کم کم به فکر افتاد که این نفوذ معنوى و اقتصادى مکه
و ارتباطى که زیارت کعبه بین قبایل مختلف عرب ایجاد کرده ممکن است روزى موجب
گرفتارى تازهاى براى او وحبشیان دیگرى که در جزیرة العرب و کشور یمن سکونت کرده
بودند شود.و آنها را به فکر بیرون راندن ایشان بیاندازد و براى رفع این نگرانى
تصمیم گرفت تا معبدى با شکوه در یمن بنا کند و تا جایى که ممکن است در زیبایى و
تزیینات ظاهرى آن نیز بکوشد و سپس اعراب آن ناحیه را به هر وسیلهاى که هست بدان
معبد متوجه ساخته و از رفتن به زیارت کعبه باز دارد.
معبدى را که ابرهه به دین منظور در یمن
بنا کرد«قلیس»نام نهاد و در تجلیل و احترام و شکوه و زینت آن حد اعلاى کوشش را کرد
ولى کوچکترین نتیجهاى از زحمات چند ساله خود نگرفت و مشاهده کرد که اعراب همچنان
با خلوص و شور و هیجان خاصى،هر ساله براى زیارت خانه کعبه و انجام مراسم حج به مکه
مىروند،و هیچ گونه توجهى به معبد با شکوه او ندارند.و بلکه روزى به وى اطلاع دادند
که یکى اعراب«کنانة»به معبد«قلیس»رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده کرده و
سپس به سوى شهر و دیار خود گریخته است.
این جریانات ابرهه را بسختى خشمگین کرد
و با خود عهد نمود به سوى مکه برود و خانه کعبه را ویران کرده و به یمن بازگردد.سپس
لشکر حبشه را با خود برداشته و با چندین فیلـو یا فیل مخصوصى که در جنگها همراه
مىبردندـبه قصد ویران کردن کعبه و شهر مکه حرکت کرد،اعراب که از ماجرا مطلع شدند
در صدد دفع ابرهه و جنگ با او برآمدند و از جمله یکى از اشراف یمن به نام ذونفر قوم
خود را به دفاع از خانه کعبه فرا خواند و دیگر قبایل عرب را نیز تحریک کرده و حمیت
و غیرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدا برانگیخت و جمعى را با خود همراه کرده به
جنگ ابرهه آمد ولى در برابر سپاه بیکران ابرهه نتوانست مقاومت کند و لشکریانش شکست
خورده خود نیز به اسارت سپاهیان ابرهه درآمد و چون او را پیش ابرهه آوردند دستور
داد او را به قتل برسانند و ذونفر که چنان دید بدو گفت:مرا به قتل نرسان شاید زنده
ماندن من براى تو سودمند باشد.
پس از اسارت ذونفر و شکست او مرد دیگرى
از رؤساى قبایل عرب به نام نفیل بن حبیب خثعمى با گروه زیادى از قبایل خثعم و
دیگران به جنگ ابرهه آمد ولى اونیز به سرنوشت ذونفر دچار شد و به دست سپاهیان ابرهه
اسیر گردید.
شکست پى در پى قبایل مزبور در برابر
لشکریان ابرهه سبب شد که قبایل دیگرى که سر راه ابرهه بودند فکر جنگ با او را از سر
بیرون کنند و در برابر او تسلیم و فرمانبردار شوند،و از آن جمله بزرگان قبیله ثقیف
بودند که در طائف سکونت داشتند و چون ابرهه بدان سرزمین رسید زبان به تملق و
چاپلوسى باز کرده و گفتند:ما مطیع تو هستیم و براى رسیدن به مکه و وصول به مقصدى که
در پیش دارى راهنما و دلیلى نیز همراه تو خواهیم کرد و به دنبال این گفتار مردى را
به نام ابو رغال همراه او کردند،و ابو رغال لشکریان ابرهه را تا«مغمس»که جایى در
چهار کیلومترى مکه است راهنمایى کرد و چون به آنجا رسیدند ابو رغال بیمار شد و مرگش
فرا رسید و او را در همانجا دفن کردند،و چنانکه ابن هشام مىنویسد:اکنون مردم که
بدانجا مىرسند به قبر ابورغال سنگ مىزنند.
همین که ابرهه در سرزمین«مغمس»فرود آمد
یکى از سرداران خود را به نام اسود بن مقصود مأمور کرد تا اموال و مواشى مردم آن
ناحیه را غارت کرده و به نزد او ببرند.
اسود با سپاهى فراوان به آن نواحى رفت و
هر جا مال و یا شترى دیدند همه را تصرف کرده به نزد ابرهه بردند.
در میان این اموال دویست شتر متعلق به
عبد المطلب بود که در اطراف مکه مشغول چریدن بودند و سپاهیان اسود آنها را به یغما
گرفته و به نزد ابرهه بردند،بزرگان قریش که از ماجرا مطلع شدند نخست خواستند به جنگ
ابرهه رفته و اموال خود را بازستانند ولى هنگامى که از کثرت سپاهیان او با خبر شدند
از این فکر منصرف گشته و به این ستم و تعدى تن دادند.
در این میان ابرهه شخصى را به نام حناطه
به مکه فرستاد و بدو گفت:به شهر مکه برو و از بزرگ ایشان جویا شو و چون او را
شناختى به او بگو:من براى جنگ با شما نیامدهام و منظور من تنها ویران کردن خانه
کعبه است و اگر شما مانع مقصد من نشوید مرا با جان شما کارى نیست و قصد ریختن خون
شما را ندارم.و چون حناطه خواست به دنبال این مأموریت برود بدو گفت:اگر دیدى بزرگ
مردم مکه قصد جنگ ما را ندارد او را پیش من بیاور.
حناطه به شهر مکه آمد و چون سراغ بزرگ
مردم را گرفت او را به سوى عبد المطلب راهنمایى کردند و او نزد عبد المطلب آمد و
پیغام ابرهه را رسانید،عبد المطلب در جواب گفت:به خدا سوگند ما سر جنگ با ابرهه را
نداریم و نیروى مقاومت در برابر او نیز در ما نیست و اینجا خانه خداست پس اگر خداى
تعالى اراده فرماید از ویرانى آن جلوگیرى خواهد کرد،و گر نه به خدا قسم ما قادر به
دفع ابرهه نیستیم.
حناطه گفت:اکنون که سر جنگ با ابرهه را
ندارید پس برخیز تا به نزد او برویم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خود حرکت کرده
تا به لشکرگاه ابرهه رسید و پیش از اینکه او را پیش ابرهه ببرند ذونفر که از جریان
مطلع شده بود،کسى را نزد ابرهه فرستاد و از شخصیت بزرگ عبد المطلب او را آگاه ساخت
و بدو گفته شد:که این مرد پیشواى قریش و بزرگ این سرزمین است و او کسى است که مردم
این سامان وحوش بیابان را اطعام مىکند.
عبد المطلبـکه صرفنظر از شخصیت
اجتماعىـمردى خوش سیما و با وقار بود همین که به نزد ابرهه آمد ابرهه به او احترام
فراوانى گذاشت و او را در کنار خود نشانید و شروع به سخن با او کرده پرسید:حاجتت
چیست؟
عبد المطلب گفت:حاجت من آن است که دستور
دهى دویست شتر مرا که به غارت بردهاند به من بازدهند!ابرهه گفت:تماشاى سیماى نیکو
و هیبت و وقار تو در نخستین دیدار مرا مجذوب تو کرد ولى خواهش کوچک و مختصرى که
کردى از آن هیبت و وقار تو کاست!آیا در چنین موقعیت حساس و خطرناکى که معبد تو و
نیاکانت در خطر ویرانى و انهدام است و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبیلهات در
معرض هتک و زوال قرار گرفته درباره چند شتر سخن مىگویى؟ !
عبد المطلب در پاسخ او گفت:«أنا رب
الابل و للبیت رب سیمنعه»!من صاحب این شترانم و کعبه نیز صاحبى دارد که از آن
نگاهدارى خواهد کرد!
ابرهه گفت:هیچ قدرتى امروز نمىتواند
جلوى مرا از انهدام کعبه بگیرد!
عبد المطلب بدو گفت:این تو و این کعبه!
به دنبال این گفتگو ابرهه دستور داد
شتران عبد المطلب را به او باز دهند وعبد المطلب نیز شتران خود را گرفته و به مکه
آمد و چون وارد شهر شد به مردم شهر وقریش دستور داد از شهر خارج شوند و به کوهها و
درههاى اطراف مکه پناه برند تاجان خود را از خطر سپاهیان ابرهه محفوظ دارند.
آن گاه خود با چند تن از بزرگان قریش به
کنار خانه کعبه آمد و حلقه در خانه را بگرفت و با اشک ریزان و دل سوزان به تضرع و
زارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشکریانش را درخواست کرد و از جمله
سخنانى که به صورت نظم گفته این دو بیت است:
یا رب لا ارجو لهم سواکا
یا رب فامنع منهم حماکا
ان عدو البیت من عاداکا
امنعهم أن یخربوا قراکا
[پروردگارا در برابر ایشان جز تو امیدى
ندارم پروردگارا حمایت و لطف خویش را از ایشان بازدار که دشمن خانه همان کسى است که
با تو دشمنى دارد و تو نیز آنان را از ویران کردن خانهات بازدار.]آن گاه خود و
همراهان نیز به دنبال مردم مکه به یکى از کوههاى اطراف رفتند و در انتظار ماندند تا
ببینند سرانجام ابرهه چه خواهد شد.
از آن سو چون روز دیگر شد ابرهه به سپاه
مجهز خویش فرمان داد تا به شهر حمله کنند و کعبه را ویران سازند.
نخستین نشانه شکست ایشان در همان ساعات
اول ظاهر شد،چنانکه مورخین نوشتهاند،فیل مخصوص را مشاهده کردند که از حرکت ایستاد
و به پیش نمىرود و هر چه خواستند او را به پیش برانند نتوانستند،و در این خلال
مشاهده کردند که دستههاى بىشمارى از پرندگان که شبیه پرستو و چلچله بودند از جانب
دریا پیش مىآیند.پرندگان مزبور را خداى تعالى مأمور کرده بود تا به وسیله
سنگریزههایى که در منقار و چنگال داشتندـو هر یک از آن سنگریزهها به اندازه نخود
و یا کوچکتر از آن بودـابرهه و لشکریانش را نابود کنند.
مأموران الهى بالاى سر سپاهیان ابرهه
رسیدند و سنگریزهها را رها کردند و به هر یک از آنان که اصابت کرد هلاک شد و گوشت
بدنش فرو ریخت،همهمه در لشکریان ابرهه افتاد و از اطراف شروع به فرار کرده و رو به
هزیمت نهادند و در این گیر و دار بیشترشان به خاک هلاک افتاده و یا در گودالهاى سر
راه و زیر دست و پاى سپاهیان خود نابود گشتند.
خود ابرهه نیز از این عذاب وحشتناک و
خشم الهى در امان نماند و یکى از سنگریزهها به سرش اصابت کرد،و چون وضع را چنان
دید به افراد اندکى که سالم مانده بودند دستور داد او را به سوى یمن بازگردانند،و
پس از تلاش و رنج بسیارى که به یمن رسید گوشت تنش بریخت و از شدت ضعف و بى حالى در
نهایت بدبختى جان سپرد.
عبد المطلب که آن منظره عجیب را
مىنگریست و دانست که خداى تعالى به منظور حفظ خانه کعبه آن پرندگان را فرستاده و
نابودى ابرهه و سپاهیان فرا رسیده است فریاد برآورده و مژده نابودى دشمنان کعبه را
به مردم داد و به آنها گفت:
به شهر و دیار خود بازگردید و اموالى که
از اینان به جاى مانده به غنیمت برگیرید و مردم با خوشحالى و شوق به شهر بازگشتند.
داستان اصحاب فیل از داستانهاى مهم
تاریخ است که سالهاى زیادى مبدأ تاریخ اعراب گردید و از امورى بود که بشارت از بعثت
پیامبر بزرگوار اسلام مىداد و به اصطلاح از ارهاصات بود. (10)
و در ضمن ابهت و عظمت زیادى به قریش داد و سبب شد تا قبایل دیگر عرب و مردم
نقاط دیگر جزیرة العرب آنان را«اهل الله»بخوانند،ونابودى ابرهه و سپاهیانش را به
حساب«دفاع خداى تعالى از مردم مکه»بگذارند.
قرآن کریم هم از این داستان با اهمیت
خاصى یاد کرده و به پیغمبر بزرگوار اسلامچنین مىگوید:
بسم الله الرحمن الرحیم«ا لم تر کیف فعل
ربک باصحاب الفیل،أ لم یجعل کیدهم فى تضلیل و أرسل علیهم طیرا أبابیل،ترمیهم بحجارة
من سجیل،فجعلهم کعصب مأکول»[آیا ندیدى که پروردگار تو با اصحاب فیل چه کرد؟مگر
نیرنگشان را در تباهى نگردانید و بر آنان پرندهاى گروه گروه نفرستاد،و آنها را به
سنگى از جنس سنگ و گل مىزد،و آنان را مانند کاهى خورد شده گردانید.]و بى شک این
داستان امرى خارق العاده و معجزهاى شگفتانگیز بود،گر چهبرخى خواستهاند آن را به
صورت عادى درآورند و در این باره دست به تأویلاتى نیززدهاند (11)
ولى حق همان است که داستان مزبور جنبه معجزه داشته و مسئلهاى فراىمسائل
معمولى بوده است.همان طور که در قرآن کریم است.جلال الدین رومى دراین باره لطیف
مىگوید:
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش چشمان کرشم آموختیم
هست بر اسباب اسبابى دگر
در سبب منگر در آن افکن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
بى سبب مر بحر را بشکافتند
بى زراعت جاش گندم کاشتند
ریگها هم آرد شد از سعیشان
پشم بز ابریشم آمد کشکشان
جمله قرآنست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بو لهب
مرغ بابیلى دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند
پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگ مرغى کو به بالا پر زند
دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده هماندم در کفن
حلق ببریده جهد از جاى خویش
خون خود جوید ز خون پالاى خویش
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسباب است و علت و السلام
بازگردیم به دنباله شرح حال
عبد المطلب
چنانکه پیش از این گفته شد،عبد المطلب
در میان قریش به خاطر حسن تدبیر و سخاوت و فصاحت لهجه و کمالات دیگرى که داشت داراى
مقامى والا و عظیم گردید و همه قریش در برابر او مطیع و فرمانبردار شدند،و از نظر
کمالات روحى و مقامات معنوى نیز روایات زیادى در فضیلت او رسیده،از آن جمله در
حدیثى که کلینى(ره)در اصول کافى از امام صادق(ع)روایت کرده آن حضرت فرمود:
«یحشر عبد المطلب یوم القیامة أمة واحدة
علیه سیماء الانبیاء و هیبة الملوک»[عبد المطلب در روز قیامت یک امت محشور
مىگردد(یعنى در زمان خود تنها او بود که پیرو دین حق بود)و سیماى پیمبران و هیبت
پادشاهان را داراست.]و در حدیث دیگرى صدوق(ره)از رسول خدا(ص)روایتى نقل کرده و
خلاصهاش این است که آن حضرت به على(ع)فرمود:
همانا عبد المطلب در زمان جاهلیت پنج
سنت(و قانون)قرارداد که خداى تعالى آنها را در اسلام مقرر فرمود:
1.زن پدر را بر پسران حرام کرد.
2.گنجى به دست آورد و خمس آن را جدا کرد
و در راه خدا داد.
3.هنگامى که زمزم را حفر کرد نامش را
سقایت الحاج نامید.
4.دیه قتل را صد شتر قرار داد.
5.طواف کعبه را به هفت شوط مقرر داشت.
و خداى تعالى آنها را در اسلام مقرر
فرمود،آن گاه رسول خدا(ص)چنین فرمود:یا على ان عبد المطلب کان لا یستقسم بالازلام،و
لا یعبد الاصنام و لا یاکل ما ذبح على النصب،و یقول :انا على دین ابراهیم.
[همانا عبد المطلب به بتها قرعه
نمىزد،و آنها را پرستش نمىکرد،و از آنچه براى بتها قربانى مىکردند نمىخورد،و
مىگفت:من بر دین ابراهیم باقى هستم.]و از سخنان حکمت آمیز عبد المطلب اشعار زیر
است که از حضرت رضا(ع)روایت شده:
یعیب الناس کلهم زمانا
و ما لزماننا عیب سوانا (12)
نعیب زماننا و العیب فینا
و لو نطق الزمان بناهجانا (13)
و ان الذئب یترک لحم ذئب
و یاکل بعضنا بعضا عیانا (14)
و در تواریخ اهل سنت آمده که از عبد
المطلب سنتهایى به جاى مانده که بیشتر آنها در قرآن کریم نیز به صورت سنت و قانون
آمده و از آن جمله است:وفاى به نذر،منع از ازدواج محارم،بریدن دست دزد،نهى از کشتن
دختران،حرمت شراب و زنا،و دیگر آنکه قدغن کرد کسى با بدن برهنه طواف کند.و همچنین
آمده است که هر گاه قریش دچار قحطى سخت و خشکسالى مىشدند دست عبد المطلب را گرفته
و او را به کوههاى مکه مىبردند تا وى براى آمدن باران دعا کند،چون بارها تجربه
کرده بودند که خداوند دعاى او را در مشکلات مستجاب مىفرماید،و این بدان جهت بود که
عبد المطلب با رفتار جاهلانه مردم جاهلیت مخالفت مىکرد و بر اعمال خلاف آنها خرده
مىگرفت.و به دنبال آن گفتهاند:خداى تعالى اصحاب فیل را نیز به دعاى عبد المطلب
نابود کرد. (15)
و عموما عمر عبد المطلب را در هنگام مرگ یکصد و چهل سال نوشتهاند.و پس از
این خواهد آمد که عبد المطلب تا وقتى که رسول خدا(ص)به دنیا آمد و به سن هشت سالگى
رسید زنده بود و کفالت و سرپرستى آن بزرگوار را به عهده داشت.
فرزندان عبد المطلب
پیش از این گفتیم که بنا به گفته
اهل تاریخ:عبد المطلب در وقتى که چاه زمزم را حفر مىکرد و دچار اعتراض قریش گردید
نذر کرد که اگر خداى تعالى ده پسر بدو داد یکى از آنها را در راه خدا قربانى کند.
(16)
خداى تعالى نیز حاجتش را روا کرد و از
زنهاى متعددى که به همسرى برگزید ده پسر بدو عطا فرمود به نامهاى:عبد
الله،حمزه،عباس،ابو طالب،زبیر،حارث،حجل،مقوم،ضرار،ابو لهب.
و دختران عبد المطلب نیز شش تن بودند به
نامهاى:
صفیه،بره،ام حکیم،عاتکه،أمیمه،أروى.که
اینها هر یک و یا هر چند تن از یک مادر بودند بدین شرح:
مادر عبد الله،ابو طالب،زبیر و دختران
عبد المطلبـجز صفیهـفاطمه دخترعمرو بن عائذ مخزومى بود.
و مادر حمزه و مقوم و حجل و
صفیه:هاله،دختر وهیب بن عبد مناة بوده.
و مادر عباس و ضرار:نتیله دختر جناب بن
کلیب است.
و مادر حارث بن عبد المطلب:سمراء دختر
جندب بن حجیر،و مادر ابو لهب:لبنى دختر هاجر بن عبد مناف بن ضاطر است.
و گویند:هنگامى که مرگ عبد المطلب فرا
رسید دختران خود را طلبید و بدانها گفت:دوست دارم پیش از مرگ بر من بگریید و برایم
مرثیه گویید،تا آنچه پس از مردنم مىخواهید بگویید من آن را قبل از مرگ خود
بشنوم.آنها نیز به دستور پدر عمل کرده و هر کدام مرثیهاى گفت،که در تواریخ به
تفصیل ذکر شده.
داستان ذبح عبد الله
عبد اللهـبجز حمزه و
عباسـکوچکترین فرزندان عبد المطلب بود ولى از همه فرزندان نزد او محبوبتر
بود،چنانکه پیش از این گفته شد و جمعى از مورخین نقل کردهاند که چون عبد الله به
دنیا آمد و به حد رشد رسید عبد المطلب به یاد نذرى که کرده بود افتاد و پسران خود
را جمع کرده داستان نذرى را که کرده بود به اطلاع آنها رسانید.
(17)
فرزندان اظهار کردند:ما در اختیار تو و
تحت فرمان تو هستیم.عبد المطلب که آمادگى آنها را براى انجام نذر خود مشاهده کرد
آنان را به کنار خانه کعبه آورد و براى انتخاب یکى از ایشان قرعه زد،و قرعه به نام
عبد الله درآمد.
در این هنگام عبد المطلب دست عبد الله
را گرفته و با دست دیگر کاردى برانبرداشت و عبد الله را به جایگاه قربانى آورد تا
در راه خدا قربانى نموده به نذر خود عمل کند.
مردم مکه و قریش و فرزندان دیگر عبد
المطلب پیش آمده و خواستند به وسیلهاى جلوى عبد المطلب را از این کار بگیرند ولى
مشاهده کردند که وى تصمیم انجام آن را دارد،و از میان برادران عبد الله،ابو طالب به
خاطر علاقه زیادى که به برادر داشت بیش از دیگران متأثر و نگران حال عبد الله بود
تا جایى که نزدیک آمد و دست پدر را گرفت و گفت:
پدر جان!مرا به جاى عبد الله بکش و او
را رها کن!
در این هنگام داییهاى عبد الله و سایر
خویشان مادرى او نیز پیش آمده و مانع قتل عبد الله شدند،جمعى از بزرگان قریش نیز که
چنان دیدند نزد عبد المطلب آمده و بدوگفتند:
تو اکنون بزرگ قریش و مهتر مردم هستى و
اگر دست به چنین کارى بزنى دیگران نیز از تو پیروى خواهند کرد و این کار به صورت
سنتى در میان مردم درخواهد آمد.
پاسخ عبد المطلب نیز در برابر همگان این
بود که:نذرى کردهام و باید به نذر خود عمل نمایم.
تا سرانجام پس از گفتگوى زیاد
قرار بر این شد (18)
که شتران چندى از شتران بسیارى که عبد المطلب داشت بیاورند و براى تعیین
قربانى میان عبد الله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه به نام شتران درآمد آنها را به
جاى عبد الله قربانى کنند و اگر باز به نام عبد الله درآمد به عدد شتران بیفزایند و
قرعه را تجدید کنند و همچنان به عدد آنها بیفزایند تا وقتى که به نام شتران
درآید.عبد المطلب قبول کرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند باز دیدند قرعه
به نام عبد الله درآمد ده شتر دیگر افزودند و قرعه زدند باز هم به نام عبد الله در
آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه کردند و قرعه زدند و همچنان به نام عبد الله در
مىآمد تا وقتى که عدد شتران به صد شتر رسید قرعه به نام شتران درآمد که در آن
هنگام بانگ تکبیر و صداى هلهله زنان و مردان مکه به شادى بلند شد و همگى خوشحال
شدند،اما عبد المطلب قبول نکرده گفت:من دو بار دیگر قرعه مىزنم و چون دو بار دیگر
نیز قرعه زدند به نام شتران درآمد و عبد المطلب یقین کرد که خداوند به این فدیه
راضى شده و عبد الله را رها کرد و سپس دستور داد شتران را قربانى کرده و گوشت آنها
را میان مردم مکه تقسیم کنند. (19)
دنباله شرح حال عبد الله
عبد اللهـهمان طور که پیش از این گفته
شدـبه جز حمزه و عباسـکوچکترین پسر عبد المطلب بود و زمان ولادت او را برخى 81 سال
قبل از هجرت و وفاتش را 52 سال قبل از آن نوشتهاند و در پارهاى از تواریخ است که
24 سال پس از سلطنت انوشیروان عبد الله به دنیا آمد،عبد المطلب به فرزندش عبد الله
بیش از فرزندان دیگر علاقهمند بود و او را از دیگران بیشتر دوست مىداشت،و این
محبت و علاقه به خاطر بشارتها و خبرهایى بود که کم و بیش از کاهنان و دانشمندان آن
زمان شنیده بود که بدو گفته بودند از صلب این فرزندـیعنى عبد اللهـپسرى به دنیا
خواهد آمد که از طرف خداوند به نبوت مبعوث مىشود و شریعت او به دورترین نقاط جهان
خواهد رفت و بخصوص پس از اینکه داستان ذبح عبد الله پیش آمد و صد شتر براى او فدا
کرد،این علاقه بیشتر شد.
و چیزى که بشارت کاهنان را تأیید
مىکرد،درخشندگى و نور خاصى بود که در چهره عبد الله مشهود بود و هر که با عبد الله
رو به رو مىشد آن نور خیره کننده را مشاهده مىکرد و در پارهاى از تواریخـو حتى
روایاتـداستانهاى عجیبى در این باره نقل شده که جاى ذکر همه آنها نیست،و در روایتى
است که عبد الله در دوران زندگى کوتاهى که داشت از زنان شهر مکه به همان بلیهاى
دچار شد که یوسف(ع)در دوران زندگى بدان دچار گردید.
و در برخى از تواریخ آمده که در آن شبى
که عبد الله با آمنه مادر رسول خدا(ص)ـازدواج کرد زنان بسیارى از غصه و اندوه از
جهان رفتند،زیرا تا به آن روز امید داشتند بلکه وسایلى فراهم شود و گاهى هم خودشان
وسایلى را فراهم مىساختند تا بدان وسیله این سعادت بهره آنان گردد،و پس از آن
ازدواج دیگر نا امید و مأیوس شدند.
ابن شهر آشوب در مناقب نقل کرده که در
مکه زنى بود به نام فاطمه،دختر مرة،که کتابهایى خوانده و از اوضاع گذشته و آینده
اطلاعاتى به دست آورده بود.آن زن روزى عبد الله را دیدار کرده بدو گفت:تویى آن پسرى
که پدرت صد شتر براى تو فدا کرد؟عبد الله گفت:آرى.
فاطمه گفت:حاضرى یکبار با من همبستر
شوى و صد شتر بگیرى؟
عبد الله نگاهى بدو کرده گفت:
اما الحرام فالممات دونه
و الحل لا حل فاستبینه
و کیف بالامر الذى تبغینه
[اگر از راه حرام چنین درخواستى دارى که
مردن براى من آسانتر از این کار است،و اگر از طریق حلال مىخواهى که چنین طریقى
فراهم نشده پس از چه راهى چنین درخواستى را مىکنى؟]
عبد الله رفت و در همین خلال پدرش عبد
المطلب،او را به ازدواج آمنه درآورده و پس از چندى آن زن را دیدار کرده و از روى
آزمایش بدو گفت:آیا حاضرى اکنون به ازدواج من درآیى و آنچه را گفتى بدهى؟
فاطمه نگاهى به صورت عبد الله کرد و
گفت:حالا نه،زیرا آن نورى که در صورت داشتى رفته،سپس از او پرسید:پس از آن گفتگوى
پیشین چه کردى؟
عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه
براى او تعریف کرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده کردم و مشتاق
بودم که این نور در رحم من قرار گیرد ولى خدا نخواست و اراده فرمود آن را در جاى
دیگرى بنهد،و سپس چند شعر نیز به عنوان تأسف سرود.
این قسمت را همان گونه که گفتیم ابن شهر
آشوب نقل کرده،و خلاصه آن را نیز ابن هشام در سیره روایت کرده است ولى برخى آن را
افسانه دانسته و مجعول پنداشتهاند،و العلم عند الله.
و در هنگام ازدواج با آمنهـبه گفته
برخىـهفده سال از عمر عبد الله بیشتر نگذشته بود،گر چه این گفتار بعید به نظر
مىرسد.
نسب آمنه مادر رسول خدا
در اینجا مناسب است نسب آمنه مادر رسول
خدا(ص)نیز ذکر شود تا از این جهتاجمالى به جاى نماند.
ابن هشام و دیگران گویند:پس از داستان
ذبح عبد الله و قربانى شتران،عبد المطلب در صدد برآمد تا از یکى از شریفترین خاندان
قریش همسرى براى عبد الله بگیرد.و به همین منظور عبد الله را برداشته و به نزد وهب
بن عبد مناف بن زهرة بن کلاب بن مرة که بزرگ قبیله بنى زهره بود آمد و دختر او یعنى
آمنه را که در آن زمان از نظر فضیلت و مقام بزرگترین زنان قریش بود براى عبد الله
خواستگارى کرد،وهب بن عبد مناف نیز موافقت کرد و این ازدواج فرخنده صورت گرفت.
مادر آمنهـنامشـبره دختر عبد العزى بن
عبد الدار بود که او نیز از زنان بزرگ زمان خویش بود.
مراسم عروسى و ازدواج نیز در همان خانه
آمنه صورت گرفت و تنها مولود این ازدواج میمون همان وجود مقدس رسول خدا(ص)بود،و این
زوج شریف و گرامى جز آن حضرت فرزند دیگرى پیدا نکردند تا از دنیا رفتند.
وفات عبد الله و آمنه
عبد الله در همان سنین جوانى (20)
به دستور پدرش عبد المطلب براى تهیه آذوقه به شهر یثرب سفر کرد و در همان سفر
از دنیا رفت و در همانجا به خاک سپرده شد.آمنه نیز پس از گذشت شش سال از مرگ عبد
الله جهان را وداع گفت و هنگام مرگ عبد الله طبق گفته مشهور،دو ماه یا قدرى بیشتر
از عمر رسول خدا (ص)گذشته بود،و هنگام مرگ مادرش آمنه شش سالهـو یا به گفته برخى
هفت سالهـبود.
آمنه مادر آن حضرت نیز در سفرى که به
شهر یثرب کرد در مراجعت از آن شهر در جایى به نام«أبواء»از دنیا رفت و در همانجا به
خاک سپرده شد.
بحثى در مورد آیین پدران رسول
خدا(ص)
از بحثهاى جالبى که در پایان این
بخش مناسب است بدان اشاره شود،بحثمربوط به آیین پدران رسول خدا(ص)است که برخى از
اهل تاریخ و حدیث از علماى شیعه و سنت درباره آن بابى و بلکه کتابى جداگانه و
رسالههایى نوشتهاند و بتفصیل در این باره سخن گفتهاند مانند جلال الدین سیوطى که
رسالههایى در این باره نگاشته به نامهاى:مسالک الحنفاء،الدرج الحنفیه فى الآباء
الشریفه،السبل الجلیة فى الآباء العلیه و رسالههاى دیگر.
(21)
و آنچه مسلم است این مطلب است که در
میان سلسله نسب رسول خدا(ص)تا به آدم ابو البشر پیمبران بزرگ و بلکه اولو العزمى
همچون ابراهیم خلیل،نوح پیغمبر،اسماعیل،شیث و دیگران وجود داشتهاند و مردان موحد و
خدا پرستى نیز مانند عبد المطلب دیده مىشوند،و درباره موحد بودن پدران دیگر آن
حضرت مرحوم علامه مجلسى در کتاب بحار الانوار ادعاى اجماع کرده و آن را از معتقدات
شیعه امامیه و مسائل مورد اتفاق دانسته (22)
.و به دنبال آن گفته است:اگر دیده مىشود که در میان پدران و یا عموهاى آن
حضرت مانند ابو طالب برخى اظهار توحید و ایمان به خدا را نمىکردهاند به خاطر تقیه
و یا مصالح دینیه بوده است.
و براى اثبات این مدعا دلیلهایى نیز از
قرآن و حدیث ذکر کردهاند مانند آیه شریفه «الذى یراک حین تقوم و تقلبک فی
الساجدین» (23)که بر طبق روایاتى نیز که نقل کردهاند فرمودهاند:منظور از«تقلب در
ساجدین»در این آیه،انتقال نطفه آن حضرت از صلبهاى سجده کنندگان براى خدا و موحدان
به صلبهاى دیگرى است.
و نیز استدلال شده به آیه شریفه «و
جعلها کلمة باقیة فى عقبه» (24)
که از آن استفاده مىشود که خداى تعالى کلمه توحید و عقیده بدان را در ذریه
ابراهیم(ع)قرار داده و پیوسته تا ولادت رسول خدا(ص)این ایمان وجود داشته است.
و روایتى هم از آن حضرت نقل شده که
فرمود:
«لم یزل ینقلنى الله من اصلاب
الطاهرین الى ارحام المطهرات حتى اخرجنىفى عالمکم،و لم یدنسنى بدنس الجاهلیة»
(25)
و پاسخ این ایراد را هم که گفته
مىشود:چگونه پدران آن حضرت موحد بودهاند با اینکه در قرآن صراحت دارد که پدر
ابراهیم که نامش آزر بود مشرک و بت پرست بوده (26)و ابراهیم(ع)پیوسته با او محاجه مىفرمود و او را به خاطر پرستش بت سرزنش و
محکوم کرده و به پرستش خداى یکتا دعوت مىنمود؟به این گونه دادهاند:که آزر بر طبق
نقل مورخین عمو و یا پدر مادر و سرپرست ابراهیم بوده که اطلاق پدر بر او شده نه پدر
صلبى و حقیقى او،چنانکه در زندگانى آن حضرت در تاریخ انبیا ذکر کردهایم.
نگارنده گوید:اگر اجماع و اتفاق علماء
امامیه رضوان الله علیهم براى ما ثابت شد ما آن را بدون دغدغه و اعتراض
مىپذیریم،ولى اگر ثابت نشد دلیلهایى که ذکر کردهاند قابل توجیه و تفسیر و
ایرادهاى دیگر است و مشکل بتوان با آنها این مطلب را ثابت کرد،که بر اهل دانش
پوشیده نیست.
پى نوشتها:
1.«حدى»به آوازى گویند که ساربانان براى
تند رفتن شتران مىخوانند.
2.در اینکه«قرشى»به چه کسى اطلاق مىشود
و قریش لقب کدام یک از اجداد رسول خدا(ص)است پنج قول است:اول،همین قول،دوم که
مشهورترین اقوال است آنکه لقب«نضر بن کنانه»است،سوم،قولى است که قریش را لقب«فهر بن
مالک»داند،چهارم،برخى دیگر گویند:لقب قصى بن کلاب است و پنجم،قولى است که وى«الیاس
بن مضر»بوده است و معناى آن نیز در پاورقى صفحه بعد خواهد آمد.
3.و در وجه تسمیه او به قریش نیز اختلاف
است.برخى مانند ابن هشام گفتهاند:قریش در لغت از«تقرش»است که به معناى کسب و تجارت
مىباشد.و ابن اسحاق گفته:قریش از تقرش به معناى تجمع است و بدان جهت به نضر قریش
گفتند که پس از تفرقهاى که میان قوم و قبیله آنان افتاده بود آنان را گرد هم جمع
کرد.
و برخى گفتهاند:سببش آن بود که هنگامى
نضر در دریاى فارس در کشتى نشسته بود ناگاه حیوان بزرگى که آن را«قریش»مىگفتند به
کشتى نزدیک شد چنانکه ساکنان کشتى از آن ترسیدند نضر که چنان دید تیرى برگرفت و به
سوى آن حیوان انداخت و او را در جاى خود متوقف ساخت،و سپس کشتى بدان حیوان نزدیک شد
و نضر او را بگرفت و سرش را برید و به مکه برد و بدان نام موسوم گشت.و گویند
فرزندان او بدین نام خوانده شدند زیرا بر قبایل دیگر چیره شدند و بدین جهت نام آن
حیوان بر آنان اطلاق مىشود،زیرا آن حیوان،حیوانات دیگر دریا را مقهور خویش ساخته
بود.
و قول دیگر آن است که چون نضر تفتیش حال
بیچارگان مىنمود و هر کس نیازمند بود با مال و ثروت خود بى نیازش مىکرد از این رو
وى را«قریش»گفتند.
4.و برخى گفتهاند:کعب نخستین کسى است
که روز جمعه را به این نام خواند،ولى این قول مورد قبول بسیارى از اهل تاریخ نیست.
5.داستان اطعام حاجیانـبه طورى که همین
ابن هشام مىنویسدـاین گونه بود که قریش هر ساله در موسم حج آذوقه بسیارى جمع کرده
و به نزد قصى بن کلاب مىآوردند،و او نیز به وسیله آنها براى حاجیان بى بضاعت طعامى
فراهم مىساخت و از ایشان پذیرایى مىکرد،و این کارى بود که قصى بن کلاب بر قریش
فرض و لازم کرده بود و سپس متن دستور او را که در این باره صادر کرده بود نقل
مىکند.
6.در سیره حلبیه از برخى از تواریخ نقل
مىکند که قصى بن کلاب منصبهاى مزبور را میان عبد الدار و عبد مناف تقسیم کرد،بدین
ترتیب که منصب پرده دارى کعبه و ریاست دار الندوه،و پرچمدارى قریش را به عبد الدار
واگذار نمود،و سقایت و اطعام و ریاست قریش را به عبد مناف داد،ولى آنچه را در بالا
نقل کردیم مطابق سیره ابن هشام و سایر تواریخ مشهور است .
7.مجلسى(ره)در
کتاب بحار الانوار داستان مفصل و عجیبى در این باره نقل کرده و در آنجا است که هاشم
در خواب مأمور به این وصلت گردیده و به همین منظور با برادرش مطلب به مدینه رفتند و
سلمى را از پدرش خواستگارى کردند...تا به آخر.
8.وجه تسمیه آن
جناب را به شیبه مورخین این گونه ذکر کردهاند که وقتى به دنیا آمد در سرش مقدارى
موى سفید بود و از این رو شیبهاش نامیدند،و لفظ«الحمد»را نیز که بعدها به دنبال آن
افزودند به خاطر حمد و سپاس بسیارى بود که مردم از وى مىکردند،زیرا شیبه در زمان
خود پناهگاه و ملجأ مردم بود و هر مستمند و گرفتارى بدو پناه مىبرد.البته برخى هم
گفتهاند:نام اصلى آن جناب عامر بوده است.
9.برخى
گفتهاند:سبب اینکه بدین نام مشهور گردید آن بود که در دامان مطلب پرورش یافت و رسم
عرب چنین بوده که چون کودکى یتیم در دامان دیگرى پرورش مىیافته او را به
عنوان«عبد»و بنده او مىخواندهاند.
10.ارهاصات به
حوادث مهم تاریخى و اتفاقات غیر عادى گویند که معمولا مقارن ظهور پیمبران بزرگ الهى
اتفاق مىافتد و به گفته یکى از نویسندگان به منزله آژیر خطرى است که به مردم آماده
باش مىدهد و خبر از پیش آمد مهمى در آینده مىدهد.
11.کار این
تأویل و توجیه بجایى رسیده که برخى از نویسندگان براى اینکه داستان فوق را با گفتار
مورخین اروپایى که گفتهاند:لشکر حبشه به مرض آبله و یا وبا نابود گشتند،مطابق
ساخته و وفق دهند کلمه«أبابیل»را در آیه جمع آبله و«طیر»را به معناى سریع گرفتهاند
...که این هم یک نوع غربزدگى و خود باختگى در برابر اروپاییان است و بلاى روز شده
است .
12.مردم همگى از
زمان عیبجویى مىکنند و زمان ما عیبى جز ما ندارد.
13.ما زمان را
عیبجویى مىکنیم در صورتى که هر عیبى هست در خود ماست(زمان عیبى و تقصیرى ندارد)و
اگر زمان به سخن درآید زبان به بدگویى ما باز خواهد کرد.
14.گرگ گوشت گرگ
دیگر را نمىخورد ولى ما گوشت یکدیگر را آشکارا مىخوریم.
15.و عجب این
است که با تمام این گفتارها درباره ایمان او به خداى تعالى به گفتگو و بحث پرداخته
و اکثرا گفتهاند:در پایان عمر دست از بت پرستى برداشت و به خداى یکتا ایمان
آورد!(و این است معناى تناقض گویى)!به سیره قاضى دحلان مراجعه کنید.
16.ناگفته نماند
که از نظر مذهبى متعلق نذر باید کار مرجوحى نباشد،حالا آیا در آن زمان وضع نذرهایى
که مىکردهاند چگونه بوده است ما نمىدانیم،و بر فرض صحت این داستان شاید در آن
وقت چنین شرطى در نذرهایى که مىکردهاند وجود نداشته و این گونه نذرها هم صحیح
بوده است و الله اعلم.
17.در چند حدیث
از طریق شیعه و اهل سنت از رسول خدا(ص)روایت شده که آن حضرت فرمود:«انا ابن
الذبیحین»یعنى من پسر دو ذبیح هستم.و منظور از ذبیح اول حضرت اسماعیل فرزند ابراهیم
(ع)مىباشد و ذبیح دوم عبد الله است.
18.و در پارهاى
از تواریخ است که قرار شد به نزد زن«کاهنه»قبیله بنى سعد که نامش«سجام»و
یا«قطبه»بود و در خیبر سکونت داشت بروند و هر چه او گفت به گفته او عمل کنند،و پس
از آنکه به نزد وى آمدند او این راه را به آنها نشان داد.
19.برخى درباره
صحت این داستان تردید کردهاند،و ایرادهایى نمودهاند که به نظر نگارنده ایرادهاى
مهمى نیست و همگى قابل پاسخ است.و ما شرح و توضیح بیشتر را در این باره در مقالاتى
که به طور پراکنده در مجله پاسدار اسلام و جاهاى دیگر نوشتهایم ذکر کرده و پاسخ
دادهایم.
20.به گفته برخى
از اهل تاریخ عبد الله در هنگام مرگ بیست و پنج سال داشت.
21.به کتاب
الصحیح من السیرة،ج 1،ص 150،مراجعه شود.
22.بحار
الانوار،ج 15،صص 118ـ .117
23.سوره
شعراء،آیه 219ـ .218
24.سوره
زخرف،آیه .28
25.مجمع
البیان،ج 4،ص 322،تفسیر فخر رازى،ج 24،ص 174،تفسیر در المنثور،ج 5،ص 98.یعنى پیوسته
خداوند مرا از صلبهاى پاک به رحمهاى پاکیزه منتقل کرد تا هنگامى که در این عالم شما
وارد نمود،و مرا به زشتیهاى جاهلیت آلوده نکرد.
26.به آیه
74،سوره انعام مراجعه شود.