توتياى ديدگان زندگانى خاتم پيامبران ( صلى الله عليه و آله )

حاج شيخ عباس قمى ( رضوان الله عليه )

- ۹ -


وقار و سكوت و متانت و جوانمردى و حسن هدايت آن حضرت
كافى است بدانيم حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله را به صاحب وقار و سكينه ناميده بودند. افزون بر آن روايت شده كه آن حضرت باوقارترين شخص در مجلس بوده است . هيچ رفتار بدى از ايشان سر نمى زد. چشمانش هميشه رو به پايين بود. بيشتر به زمين نظر مى افكند تا به آسمان . عفيفترين مردم بود. بيش از همه يارانش را گرامى مى داشت ؛ هرگز پاهاى خويش را در حضور آنان دراز نمى كرد. هر گاه مكان نشستن كم بود بر ديگران توسعه مى داد. هرگز زانوهاى آن حضرت از زانوهاى همنشينش جلوتر نبود.
سكوت بسيارى داشت و در غير ضرورت سخن نمى گفت . از كسى كه سخن نازيبا مى گفت اعراض مى كرد.
خنده اش تبسم و كلامش قاطع بود. خنده ياران در حضور ايشان - به احترام و پيروى آن حضرت - تبسم بود. مجلس حضرتش مجلس ‍ بردبارى و حيا و خير و امانتدارى بود. در آنجا با صداى بلند سخن گفته نمى شد و حرمت كسى از بين نمى رفت . اگر آغاز سخن مى نمود همگى حاضران سكوت اختيار كرده سراپا گوش مى شدند. اگر در مجلسى وارد مى شد در جايى مى نشست كه آخرين شخص نشسته بود و مردم را نيز به چنين كارى دستور مى داد. (372)
مى فرمود:
(( حق مجلسها را ادا كنيد. پرسيدند: حق آنها چيست ؟ فرمود: ديدگان خود را بپوشانيد و سلام را پاسخ بدهيد و نابينا را هدايت كنيد و امر به معروف و نهى از منكر نماييد. )) (373)
و مى فرمود:
(( اگر كسى از شما از مجلسى خارج شد و مجددا به آنجا بازگشت ، براى جاى خود حق اولويت دارد. )) (374)
هرگز جز با نام خدا نمى نشست و برنمى خاست . اگر كسى نزد آن حضرت مى نشست پيامبر هرگز از جاى برنمى خاست تا اينكه آن شخص ‍ از جاى برخيزد ؛ مگر اينكه كارى فورى داشته باشد. در آن صورت از شخص حاضر اجازه مى گرفت .
اهل بيت حضرتش - كه از نور هدايت ايشان برخوردار بودند - نيز چنين بودند. اليسع بن حمزه روايت مى كند:
(( در حضور امام رضا عليه السلام بودم و با حضرتش گفتگو مى كردم . جمع كثيرى نيز در آنجا حاضر بودند و از آن حضرت درباره حلال و حرام پرسش مى نمودند. ناگهان مرد گندمگون بلند قدى وارد شد و گفت : سلام بر تو اى فرزند رسول خدا! مردى از دوستداران شما و دوستداران پدران و نياكان شما عليهم السلام هستم . از حج باز مى گردم و سرمايه خود را از دست داده ام . چيزى همراه ندارم تا بتوانم خود را به مقصد برسانم . اگر كمك فرمايى تا به مقصد برسم بر من منت گزارده اى . چون به ديار خويش برسم ، مبلغى را كه داده اى صدقه مى دهم زيرا مستحق صدقه نيستم . حضرت فرمود: بنشين ؛ خداى تو را بيامرزد. و همچنان به سخن با مردم پرداخت تا اينكه همگى مرخص شدند.
سليمان جعفرى و خيثمه و من در خدمت آن حضرت باقى مانده بوديم . امام عليه السلام فرمود: اجازه مى دهيد به حجره بروم ؟ سليمان به حضرتش گفت : خداوند امر شما را پيش دارد. (375) حضرت از جاى برخاست و به حجره رفت . لحظاتى بماند و سپس بيرون آمد و در را بست و دست خويش را از بالاى در بيرون نموده گفت : كجاست آن مرد خراسانى ؟ مرد پاسخ داد: من اينجا هستم . فرمود: اين دويست دينار را بگير و توشه راه و هزينه خود بساز و به آن تبرك جو و آنها را از جانب من صدقه مده . برو تا من تو را نبينم و تو نيز مرا نبينى . آنگاه مرد از حجره خارج شد.
سليمان گفت : جانم فدايتان ! شما كه لطف و بخشش بسيار كرديد. پس ‍ چرا چهره از او پنهان نموديد؟ فرمود: (( بيم آن داشتم كه ذلت درخواست را در چهره آن مرد ببينم ؛ چون نياز او را برآورده كردم . مگر نشنيده اى حديث رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه فرمود:
المستتر بالحسنة تعدل سبعين حجة ، المذيع بالسيئة مخذول و المستتر بها مغفور له .
(( كسى كه در پنهان نيكى كند معادل هفتاد حج ثواب دارد. كسى كه بدى را آشكارا كند ، رسواست و كسى كه آن را بپوشاند آمرزيده است . ))
آيا اين شعر گذشتگان را نشنيده اى :

متى آته يوما لاطلب حاجة   رجعت الى اهلى و وجهى بمائه
هر روز كه نزد او رفتم و از او حاجتى خواستم ، بى آنكه آبرويم رود به سوى خاندانم بازگشتم . )) (376)
فصاحت زبان و بلاغت بيان آن حضرت
مقام حضرتش در شيوايى و فصاحت زبان و بلاغت گفتار قابل انكار نيست . جوامع كلم (سخنان جامع و كوتاه و پرمغز حكيمانه) به ايشان داده شد و حكمتهاى بديع خاص اوست . با هر امتى از عرب به زبان خاص همان امت سخن مى گفت و در بلاغت از آنان برتر مى بود تا جايى كه بسيارى از يارانش در موارد مختلف در مورد تشريح سخنان و تفسير گفته هايش پرسشهايى مى پرسيدند. اگر كسى در نحوه كلام آن حضرت و رفتارش دقت كند اين امر را درمى يابد.
سخن و طرز و نحوه گفتگوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با قريشيان و انصار و مردم حجاز و نجد همچون سخن و نحوه گفتگويش با ذوالمشعار همدانى و يا طهفه نهدى و قطن بن حارثه عليمى و وائل بن حجر كندى و ديگر فرمانروايان حضرموت و پادشاهان يمن نبود. به نامه آن حضرت به (قبيله) همدان و گفتگويش با طهفة بن (اءبى) زهير ياد شده - كه در كتاب (( المثل السائر )) آمده است - رجوع كنيد. اگر بيان آنها خارج از موضوع كتاب نبود مقدارى از آنها را مى آورديم .
اصحاب به آن حضرت گفتند: كسى را در بيان ، فصيحتر از شما نيافته ايم . فرمود: (( چرا اين چنين نباشم ؟ خداوند قرآن را به زبان من نازل فرموده است . )) در جايى ديگر فرمود: زيرا من از قريش هستم و در ميان بنى سعد بزرگ شده ام . و از اين رو قدرت فصاحت باديه نشينان و شيوايى الفاظ و رونق عبارات شهرنشينان را يكجا جمع كرده بود.
ام معبد در توصيف حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله گفت :
(( منطقى شيرين و قاطع دارد و سخنش بى ارزش و بيهوده نيست . گويى دانه هايى است كه به رديف تنظيم شده باشند. )) (377)
ابن عباس گويد:
(( زمانى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سخنى مى فرمود و يا درباره چيزى از ايشان پرسش مى شد ، سه بار آن را تكرار مى فرمود تا خوب فهميده شود و خوب فهمانده گردد. )) (378)
امام صادق عليه السلام فرمود:
ما كلم رسول الله صلى الله عليه و آله العباد بكنه عقله قط. قال رسول الله صلى الله عليه و آله : انا معاشر (379) الانبياء امرنا ان نكلم الناس على قدر عقولهم . (380)
(( هرگز پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با مردم با حقيقت عقل خود صحبت نفرمود. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
ما پيامبران ماءموريم كه با مردم به اندازه عقلشان صحبت كنيم . ))
يكى از دانشمندان گفته است :
(( پيامبر صلى الله عليه و آله از لحاظ منطق فصيحترين و بليغترين مردم و از لحاظ بيان برترين آنها بود. مى گفت : من فصيحترين عربم و ساكنان بهشت در آنجا به زبان من سخن مى گويند.
كم حرف و خوش بيان بود. اگر سخن مى گفت ياوه بر زبان نمى آورد. سخنانش همانند دانه هاى منظم بود و از سخن همه مردم مختصرتر ؛ با داشتن اختصار همه مقصود خود را بيان مى فرمود. جبرئيل نيز چنين سخن مى گفت . سخنان آن حضرت جامع و كامل بود ؛ نه كمبود داشت و نه زيادتى در آن ديده مى شد. گفته هايش به هم مرتبط بود. در ميان سخنانش توقف كوتاهى مى نمود تا شنونده آن را حفظ نمايد و بفهمد. صدايش بلند و آهنگ آن از صداى همه مردم بهتر و زيباتر بود. بسيار ساكت بود. بدون نياز سخن نمى گفت . در حال آرامش و در حال خشم و غضب جز سخن حق سخنى نمى فرمود. )) (381)
خوشبويى و تميزى و پاكى آن حضرت
خداوند متعال پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را از ويژگيهاى مخصوصى برخوردار كرده است كه در ديگران يافت نمى شود. انس گفته است :
(( هرگز بوى عنبر و مشك و يا چيز خوشبوى ديگرى را مانند عطر و بوى رسول خدا صلى الله عليه و آله نديدم . )) (382)
و جابر بن سمره گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به صورتم دست كشيد ؛ عطر و بويى در دست آن حضرت بود كه گفتى از ظرفى مملو از مشك عطار بيرون آمده بود. هر گاه حضرتش با كسى دست مى داد تا ساعتهاى مديد آن عطر و رايحه در دست شخص باقى مى ماند و اگر دستش را بر سر كودكى مى نهاد ، آن كودك بخاطر رايحه و عطر از ميان ديگر كودكان مشخص مى شد.
روايت كرده اند: رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانه انس خوابيده بود. در حال خواب عرق فرمود. مادر انس ظرفى آورد تا عرق بدن پيامبر را جمع نمايد. آن حضرت از علت كار سؤ ال فرمود. زن گفت : آن را به عطرهاى خود اضافه مى كنيم ؛ چون از بهترين و خوشبوترين آنهاست .
در اخبار ازدواج حضرت فاطمه زهرا و امير مؤمنان عليهما السلام آمده :
(( پيامبر صلى الله عليه و آله به همسرانش دستور داد تا فاطمه سلام الله عليها را در اطاق ام سلمه زينت دهند. از حضرت زهرا سلام الله عليها عطر خواستند. ايشان گلابى آوردند. ام سلمه پرسيد: اين چه گلابى است ؟ فرمود: اين عرق بدن رسول خدا صلى الله عليه و آله است ؛ به هنگام استراحت ظهر پيامبر صلى الله عليه و آله آن را از بدن آن حضرت مى گرفتم . )) (383)
از جابر روايت شده :
(( پيامبر صلى الله عليه و آله از راهى عبور نمى فرمود مگر آنكه شخصى كه به دنبال ايشان بود راه را از بوى بدن آن حضرت تشخيص ‍ مى داد. )) (384)
اسحاق بن (ابراهيم معروف به ابن) راهويه گفته : اين بوى پيامبر صلى الله عليه و آله بود ؛ بى آنكه عطر استعمال كرده باشد.
و روايت شده :
(( پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خود را با مشك خوشبو مى كرد و به اندازه اى از مشك استفاده مى كرد كه برق و طلاى آن بر فرق سرش نمايان مى شد حضرتش از نوعى عود خوشبو به نام (( عود قمارى )) (385) نيز استفاده مى كرد. در شب تاريك ايشان را پيش از اينكه چهره اش را ببينند از عطر بدنش مى شناختند و مى گفتند: ايشان پيامبر است . )) (386)
از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود:
(( رسول خدا صلى الله عليه و آله بيش از آنچه كه براى غذا مصرف مى فرمود ؛ براى عطر مى پرداخت . )) (387)
و روايت شده كه ايشان علاوه بر اهل بيتش براى دوستانش نيز خود را مى آراست (388) و مى فرمود:
ان الله يحب من عبده اذا خرج الى اخوانه ان يتهياء لهم و يتجمل . (389)
(( خداوند از بنده اش دوست دارد كه چنانچه بر دوستانش وارد شود براى آنان آماده شود و آراسته گردد. ))
زهد و خداترسى و طاعت و شدت عبادت آن حضرت
روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به اندازه اى نماز گزارد كه دو پايش آماس كرد. (390) از امام باقر عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود:
(( رسول خدا صلى الله عليه و آله شب را نزد عايشه بود. عايشه گفت : اى پيامبر خدا ، چرا خود را به رنج مى افكنى در حالى كه خداوند تمام گناهان گذشته و آينده ات را بخشوده است ؟! آن حضرت فرمودند: (( اى عايشه ، آيا بنده اى شاكر نباشم ؟ ))
(و نيز فرمود:)
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هنگام نماز بر انگشتان پاى خود مى ايستاد... تا خداوند اين آيه را نازل فرمود:
طه ، ما انزلنا عليك القران لتشقى .
(طه ، ما قرآن را بر تو نازل نكرديم تا خود را به رنج افكنى .) (391)
امام زين العابدين عليه السلام فرمودند:
(( خداوند تمام گناهان گذشته و آينده جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله را آمرزيده بود ، ولى حضرتش كوشش در عبادت خدا را كنار نگذاشت . به پدر و مادرم سوگند كه بقدرى در عبادت پافشارى كرد كه ساقهايش ورم و پاهايش آماس كرده بود. به حضرتش گفتند: چرا اين چنين مى كنى با اينكه خداوند تمام گناهان تو را آمرزيده است ؟! فرمود:
افلا اكون عبدا شكورا؟!
آيا بنده اى شكرگزار نباشم ؟! )) (392)
و نيز روايت شده :
(( هنگامى كه حضرتش به نماز مى ايستاد از سينه اش صدايى مانند جوشش بخار مى آمد. )) (393)
ابن (اءبى) هاله گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوسته در اندوه بود و هميشه تفكر مى كرد و هرگز استراحت و آسايش نداشت .
و ابوذر رضوان الله عليه گفته است :
(( شبى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از خواب بيدار شد. اين آيه را تكرار مى كرد:
ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم (394)
(اگر آنان را عذاب كنى آنان بندگان تواند. و اگر از گناه آنان درگذرى تو توانا و درستكار هستى . )) ) (395)
روزى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ابن مسعود فرمود: (( براى من قرآن بخوان . )) او گويد:
(( سوره نساء را آغاز كردم و چون به آيه :
فكيف اذا جئنا من كل امة بشهيد و جئنا بك على هؤلاء شهيدا؟ (396)
(چگونه است آنگاه كه از هر طائفه گواهى آريم و تو را بر اين امت شاهد آوريم ؟)
رسيدم ، ديدم كه اشك از چشمان ايشان سرازير شد و فرمود: ديگر بس ‍ است . )) (397)
باب چهارم : جنگهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله
تعداد غزواتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آنها شركت فرمودند بيست و شش - و به قولى بيست و هفت - غزوه (398) بود. تاريخ نگاران متفقند كه آن حضرت در نه غزوه ، جنگيده اند كه عبارتند از: بدر ، احد ، خندق ، بنى قريظه ، خيبر ، فتح مكه ، حنين ، طائف ، تبوك (يا مريسيع).
تاريخ نگاران و محدثان در مورد تعداد سريه ها و اعزام ها اختلاف نظر دارند. گروهى گفته اند تعداد سريه ها و اعزام هاى ايشان در فاصله آمدن به مدينه تا رحلت سى و پنج بود. برخى آنها را چهل و هشت و گروهى آنها را شصت و شش سريه دانسته اند.
سريه به سپاهى گفته مى شود كه به سوى دشمن فرستاده شود. تعداد سپاهيان حداكثر به چهار صد نفر مى رسد. مطرزى (399) در (( المغرب (فى ترتيب المعرب )) ) (400) گويد:
(( سرى بالليل : از باب ضرب بمعنى شب حركت كردن است . كلمه اءسرى نيز به همين معنى است . و سريه از ريشه اين كلمه است كه مفرد سرايا است زيرا در سريه مخفيانه حركت مى كنند و ممكن است كه كلمه سريه از (( استراء )) به معنى اختيار گرفته شده باشد زيرا در آن گروهى برگزيده شده از لشكر هستند. در تعداد آنها چيزى بيان نشده است و خلاصه گفتار محمد در (( السير )) (401) آن است كه : نه نفر به بالا را سريه و سه و چهار و مانند آن را (( طليعه )) گويند نه سريه )) . (402)
ابن حجر هيتمى در ملتقطات (403) گفته است :
(( سريه آن باشد كه شب هنگام خارج شود ، و (( ساريه )) آن باشد كه روز خارج شود. و آن قسمتى از لشكر است كه از آن جدا شده مجددا به آن مى پيوندد. تعدادشان بين يكصد تا پانصد نفر است . اگر بيش از پانصد نفر باشد به آن (( منس )) گفته مى شود ، و اگر بيش از هشتصد نفر باشند (( جيش )) خوانده مى شوند ، و اگر بيش از چهار هزار نفر باشد به آن (( جحفل )) مى گويند. لشكر عظيم را (( خميس )) خوانند. كسى كه از سريه جدا شود (( بعث )) مى نامند و (( كتيبه )) گروهى هستند كه مجتمع بوده از هم جدا نشوند. )) (404)
غزوات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
1- غزوه ودان
به غزوه اءبواء (405) نيز شهرت دارد. ابواء و ودان دو مكان نزديك به هم هستند كه فاصله ميان آنها شش يا هشت ميل (406) مى باشد. اين غزوه در نخستين روز ماه صفر ، دوازدهمين ماه هجرت آن حضرت به مدينه ، اتفاق افتاد. ايشان با شصت نفر قصد قريشيان و بنى ضمرة را داشتند. پيمان بسته شد كه بنى ضمرة با آن حضرت جنگ نكنند و كسى را نيز به جنگ با آن حضرت تحريك ننمايند و به دشمنان نيز كمك و يارى نرسانند. اين غزوه بدون هيچگونه جنگى پايان يافت و پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه بازگشت .
لواء جنگ در دست عمويش حمزه سلام الله عليه قرار داشت . (لواء پرچمى است كه در جنگ حمل مى شود و به وسيله آن محل فرمانده لشكر شناخته مى گردد. آن را نيرومندترين لشكر حمل مى كند و گاه به دست جلودار لشكر سپرده مى شود.)
2- غزوه بُواط (يا بَواط)
بواط نام كوهى است از كوههاى (( جهينه )) در منطقه رضوى . (( رضوى )) كوهى است ميان مكه و مدينه در نزديك ينبع به مسافت يك روز از آن و به مسافت دو شبانه روز از دريا. پيروان فرقه كيسانيه (407) مى پندارند محمد بن حنفيه زنده است و در اين كوه زندگى مى كند.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در ماه ربيع الاول - و به قولى در ماه ربيع الآخر - (سال دوم) با دويست تن از ياران به منظور مقابله با كاروان قريش - كه امية بن خلف نيز در ميانشان بود - به قصد آنجا رفت و سائب بن عثمان بن مظعون را بر مدينه گمارد ولى بدون انجام جنگى به مدينه مراجعت فرمود.
3- غزوه عشيره
عشيره مكانى است متعلق به بنى مدلج در ينبع . در آغاز جمادى الاول شانزدهمين ماه هجرت با يكصد و پنجاه نفر ، و به قولى دويست نفر ، و با سى شتر به قصد آنجا رفت .
پرچمدار اين غزوه ، حمزه بود كه پرچم سفيدى داشت . هدف حضرت از خروج از مدينه ، كاروان قريشيان بود كه جهت تجارت از مكه عازم شام بودند. زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنجا رسيد كاروان محل را ترك كرده بود. آن حضرت باقيمانده ماه جمادى الاول و چند شب از جمادى الآخر را در آنجا ماند و با بنى مدلج و هم پيمانان آنها از بنى ضمرة پيمان صلح بست .
از عمار بن ياسر روايت شده كه گفت :
(( من و على بن ابى طالب عليه السلام در غزوه عشيره يار هم بوديم . امير مؤمنان عليه السلام به من فرمود: اى ابو يقظان ! آيا موافقى نزد افرادى از بنى مدلج كه در چشمه آبشان كار مى كنند برويم و ببينيم چه كار مى كنند؟ (من پذيرفتم .) نزد آنان رفتيم و لحظاتى به آنها نگريستيم . (از خستگى) خواب بر ما غلبه كرد و زير نخلها روى خاك زمين خوابيديم . به خدا سوگند چنان خواب ما را ربود كه با صداى رسول اكرم صلى الله عليه و آله - كه با پاى خويش به ما مى زد - بيدار شديم ؛ خاك آلوده بوديم .
آن روز كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به خاطر خاكى كه بر او نشسته بود (( ابو تراب )) (408) خواند. پس آن حضرت فرمود: آيا مى خواهيد بدبخت ترين مردم را به شما معرفى كنم ؟ گفتيم : آرى اى رسول خدا. فرمود: (يكى) سرخ مويك ثمود است كه شتر را پى كرد. (دو ديگر) كسى كه تو را بر اين مى زند. آنگاه حضرتش دست خويش را بر سر على عليه السلام نهاد و سپس دست خود را بر محاسن امام قرار داد و فرمود: اين جا نيز از خون آن تر خواهد شد.
آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله از عشيره به مدينه بازگشت . )) (409)
4- غزوه بدر اولى (بدر نخست)
ده شب پس از غزوه عشيره اتفاق افتاد. علت آن بود كه كرز بن جابر فهوى بر گله هاى مدينه حمله كرده بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله او را دنبال كرد تا به بيابانى بنام (( سفوان )) رسيد كه از توابع بدر و ميان مكه و مدينه بود.
پرچمدار آن حضرت در اين غزوه امير مؤمنان عليه السلام بود. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله زيد بن حارثه را بر مدينه گمارد. كرز فرار كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله بر او دست نيافت و به مدينه مراجعت فرمود.
5- غزوه بدر كبرى (بدر دوم)
در آن شجاعان قريش كشته شدند و گروهى از سردمداران آنان به اسارت در آمدند. جنگ بدر يكى از بزرگترين غزوه هاى اسلام است . اين جنگ در روز جمعه هفدهم ماه مبارك سال دوم (هجدهمين ماه) هجرت اتفاق افتاد. پرچمدار آن حضرت در روز بدر اميرالمؤمنين عليه السلام بود. (410)
(( چون دو گروه به يكديگر رسيدند عتبه و شيبه (دو پسر ربيعة بن عبد شمس) و وليد (بن عتبه) پيش آمده گفتند: اى محمد ، هماوردان ما را از قريش به ميدان بفرست . انصار براى مبارزه با آنها پيشقدم شدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را كنار كشيد و دستور داد على و حمزه و عبيده عليهم السلام به ميدان روند.
عبيدة (بن الحارث) بر عتبه حمله كرد و با شمشير بر سر او زد چندان كه سرش را شكافت . عتبه نيز ضربه اى بر ساق پاى عبيده زد و آنرا بريد. هر دو بزمين افتادند.
شيبه بر حمزه حمله كرد و با شمشير با يكديگر جنگيدند تا اينكه شمشير هر دو شكست .
امير مؤمنان عليه السلام بر وليد حمله برد و با شمشير چنان بر او زد كه شمشير از شانه اش وارد شد و از زير بغلش درآمد (روايت شده هر گاه وليد بازوى خويش را بالا مى برد از ستبرى ، چهره او را مى پوشانيد).
حمزه و شيبه با يكديگر گلاويز شدند. مسلمانان فرياد برآوردند: يا على ، مگر نمى بينى كه اين سگ عمويت را خسته كرده است ؟ حضرت بر او حمله برد و گفت : (( عمو ، سرت را پايين بگير. )) (حمزه از شيبه بلندتر بود.) او سر خود را در سينه شيبه فرو برد. آن حضرت با شمشير سر شيبه را از تن جدا كرد. سپس نزد عتبه كه هنوز نيمه جانى داشت آمده او را نيز كشت .
(بعدها) حسان در كشته شدن عمرو بن عبدود چنين سرود:
و لقد رايت غداة بدر عصبة   ضربوك ضربا غير ضرب المحقر
در روز بدر گروهى را ديدم كه ضربتى بر تو زدند ؛ ضربتى كه ناچيز نبود.
اصبحت لا تدعى ليوم كريهة   - يا عمرو - اءو لجسيم امر منكر
اى عمرو ، ديگر در روزهاى سخت و در كشاكش كارها تو را نمى خوانند.
يكى از افراد بنى عامر در پاسخ گفت :
كذبتم و بيت الله ؛ لم تقتلوننا   ولكن بسيف الهاشميين فافخروا
دروغ مى گوييد ؛ به خانه خدا سوگند كه شما ما را نكشتيد. آرى ؛ به شمشير بنى هاشم افتخار كنيد.
بسيف ابن عبدالله احمد فى الوغى   بكف على نلتم ذاك فاقصروا...
پيروزى را در ميدان كارزار به شمشير فرزند عبدالله (حضرت) احمد (مصطفى) (صلى الله عليه و آله) و با دست على (عليه السلام) به دست آورديد. پس كوتاه بياييد. (411)
سپس حضرت حمزه و مولا على عليهما السلام عبيده را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند. عبيده گريست و گفت : اى رسول خدا ، آيا من شهيدم ؟ حضرت فرمود: آرى ، تو نخستين شهيد از خاندان منى .
ابوجهل به قريش گفت : شتاب نكنيد و مانند (عتبه و شيبه) دو پسر ربيعه گيج و سرگردان نشويد. به مردم يثرب حمله كنيد و آنان را قتل عام نمائيد. سپس به قريش بتازيد و ايشان را دستگير كنيد تا آنان را وارد مكه كنيم و به آنها بفهمانيم كه چقدر گمراه هستند!
ابليس در چهره سراقة بن مالك درآمده به آنان گفت : من حامى و هم پيمان شما هستم . پرچمتان را به من بسپاريد. آنان نيز پرچم جهت چپ لشكر را به او سپردند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحابش فرمود: چشمانتان را پايين بيندازيد (لشكريان را نبينيد) و دندانهايتان را بر هم فشار دهيد (مصمم و مقاوم باشيد). آنگاه دستان خود را بالا برد و فرمود: پروردگارا ، اگر اين گروه هلاك شوند ، ديگر كسى تو را عبادت نخواهد كرد. آنگاه حالت خاص وحى به آن حضرت دست داد و سپس رفع شد. در حالى كه عرق را از چهره خود مى زدود فرمود: اين جبرئيل است كه با يك هزار فرشته به سوى شما آمده است .
چون ابليس به جبرئيل نگريست به عقب برگشت و پرچم را افكند. نبيه بن حجاج دست او را گرفت و گفت : سراقه ! چرا در بازوان مردم شكست وارد مى كنى ؟ ابليس به سينه او زد و گفت : من چيزى مى بينم كه شما نمى بينيد ؛ من از خداى مى ترسم . اين همان آيه قرآن است :
و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم ... (412)
((ياد آر) وقتى كه شيطان كردار زشت آنان را در نظرشان زيبا جلوه داد...)
و روايت شده كه :
(( پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مشتى ريگ برداشت و به سوى قريشيان پرتاب كرد و فرمود: زشت باد اين چهره ها! پس خداوند بادهايى فرستاد كه بر صورت قريشيان مى زد تا شكست خوردند. )) (413)
سپس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
(( خداوندا! فرعون اين مردم ، ابوجهل بن هشام (از دست ما) مگريزد. ))
هفتاد تن از آنان اسير و هفتاد تن كشته شدند. معاذ بن عمرو بن جموح با شمشير بر پاى ابوجهل زد و او را بر زمين افكند. پسرش عكرمه پيش آمد و با شمشير بر بازوى معاذ زد و آن را قطع كرد. )) (414)
از عبدالله بن مسعود روايت شده كه گفت :
(( ابوجهل در خون مى غلتيد. به طرفش رفتم و گفتم : سپاس خداى را كه تو را رسوا گردانيد. ابوجهل سر برداشت و گفت : خداوند پسر مادر عبدالله (يعنى : تو را) رسوا گردانيد. آهاى ! پيروزى با كيست ؟ گفتم : با خدا و رسولش و من تو را خواهم كشت . پس پاى خود را بر گلوى او گذاشتم . گفت : اى چوپانك ، به جايگاه خطرناكى قدم نهادى . هيچ چيز براى من گرانتر از آن نيست كه در چنين روزى به دست تو كشته شوم . چرا يكى از فرزندان عبدالمطلب يا يكى از هم پيمانان (415) ماءمور كشتن من نشد؟ كلاهخودش را برداشته او را كشتم . آنگاه سرش را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردم و گفتم : اى پيامبر خدا ، مژده كه اين سر ابوجهل بن هشام است . رسول خدا صلى الله عليه و آله سجده شكر به جاى آورد. )) (416)
كلينى با اسناد خود به نقل از اءبان بن عثمان روايت كرده كه گفت :
(( فضيل برجمى به من گفت : در مكه بودم و امير خالد بن عبدالله (417) نيز در مسجدالحرام نزديك چاه زمزم ايستاده بود. گفت : قتادة (بن دعامه) را نزد من آوريد. پيرمردى سرخ ‌مو و سرخ ‌ريش بيامد. نزديك شدم تا بشنوم . خالد گفت : قتاده ! به من بگو گراميترين جنگها و عزت آورترين و ذلت بارترين آنها در نزد اعراب كدام است ؟ گفت : خداوند امير را نيكو دارد ؛ گراميترين و عزت آورترين و ذلت بارترين جنگ نزد اعراب يكى است !
خالد گفت : چه مى گويى ؟! يكى است ؟! گفت : آرى خداوند امير را به صلاح بدارد. خالد گفت : كدام است ؟ گفت : بدر. گفت : چگونه ؟ گفت : جنگ بدر گراميترين جنگ اعراب است ؛ زيرا خداوند عز و جل اسلام و مسلمانان را بدان گرامى كرد و عزت آورترين جنگ نزد اعراب است ؛ چون خداوند به وسيله آن اسلام و مسلمانان را عزيز گردانيد و ذلت بارترين جنگ نزد اعراب مى باشد ؛ چون قريشيان كشته و اعراب ذليل و خوار شدند. گفت : به خدا دروغ گفتى . زيرا گراميتر از آنها نيز در اعراب بوده اند! هاى ! قتاده ! بعضى از اشعار آنها را برايم بخوان . گفت : روزى ابوجهل در حالى كه خود را به وضعى درآورده بود تا شناخته گردد و دستارى سرخ ‌رنگ بر سر و سپرى طلايى در دست داشت بيرون شد و اين شعر را مى خواند:
ما تنقم الحرب الشموس منى   بازل عامين حديث السن
لمثل هذا ولدتنى امى    


جنگ سركش نمى تواند از من انتقام بگيرد كه من آگاه و جوان هستم . مادرم مرا براى چنين روزى زاده است .
گفت : دشمن خدا دروغ گفته است ؛ برادرزاده من از او سواركارتر بود - منظورش خالد بن وليد بود كه مادرش از بنى قسر بود - هان اى قتاده چه كسى گفته است :
اوفى بميعادى و احمى عن حسب
به وعده ام وفا مى كنم و از اصل و تبار حمايت مى نمايم ؟
گفت : خدا امير را نيكو گرداند ؛ اين در آن روز نبود. اين در روز احد بود كه طلحة بن ابى طلحة به ميدان آمد و مبارز طلبيد. كسى به ميدان نيامد. گفت : شما مى پنداريد كه با شمشيرهايتان ما را براى دوزخ رفتن آماده مى كنيد و ما با شمشيرهايمان شما را به بهشت مى فرستيم ؛ مردى به ميدان بيايد و مرا با شمشير خويش براى رفتن به دوزخ آماده كند و من هم او را به بهشت بفرستم . حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه چنين مى گفت به ميدان آمد:
انا ابن ذى الحوضين عبدالمطلب   و هاشم المطعم فى عام السغب
اوفى بميعادى و احمى عن حسب    

من فرزند صاحب دو حوض ، عبدالمطلب ، و فرزند هاشمم كه در روزگار قحطى غذا مى داد. من به وعده ام وفا و از اصل و تبار خود دفاع مى كنم .
پس خالد لعنه الله گفت : به خدا قسم كه دروغ گفته است . به خدا كه ابوتراب چنين نبود.
پيرمرد گفت : اى امير اجازه رفتن ده . آنگاه برخاست . مردم را با دست خويش كنار مى زد و در حال خارج شدن مى گفت :
به خداى كعبه سوگند زنديق است . به خداى كعبه سوگند زنديق است . )) (418)
6- غزوه بنى قينقاع
بنو قينقاع (نون كلمه را مفتوح و مكسور نيز گفته اند) تيره اى از يهوديان باشجاعت و پايدار مدينه بودند. اين غزوه در روز شنبه پانزدهم شوال در ابتداى بيستمين ماه هجرت اتفاق افتاد.
كفار پس از هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به سه دسته تقسيم مى شدند:
گروه اول - كه شامل يهوديان قريظه ، و (بنى) نضير و بنى قينقاع بودند - با پيامبر پيمان بستند كه با حضرتش بجنگند و به دشمنان نيز كمك ننمايند.
گروه دوم مانند قريشيان با حضرتش جنگيدند و با وى كينه و دشمنى داشتند.
گروه سوم حضرتش را واگذاشته در انتظار به سر مى بردند تا ببينند عاقبت كار ايشان چه خواهد شد ؛ مانند طائفه هايى از اعراب كه گروهى از آنان چون خزاعه در باطن با پيامبر همراه بودند و گروهى مانند بنى بكر برعكس آنان بودند و گروهى ديگر از منافقان بودند كه در ظاهر با پيامبر و در باطن با دشمنان حضرت همكارى مى كردند.
نخستين گروه از يهوديان كه پيمان شكستند بنى قينقاع بودند. رسول خدا صلى الله عليه و آله در ماه شوال و پس از خاتمه جنگ بدر با آنان جنگيد. داستان از اين قرار بود كه بانويى عرب نزد زرگرى يهودى آمد. او از زن خواست كه چهره اش را نشان دهد. زن خوددارى كرد. او گوشه اى از پيراهن زن را به پشتش گره زد و چون برخاست بدن او نمايان شد و مردم خنديدند. زن فرياد برآورد. مردى از مسلمانان بر زرگر يهودى حمله برد و او را كشت . يهوديان بر آن مسلمان حمله كرده او را به قتل رساندند. ميان مسلمانان و بنى قينقاع فتنه اى به وجود آمد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله - پس از آنكه ابولبابة بن (عبد) المنذر را بر مدينه گمارد - به سوى آنان حركت كرد. (419) تا اول ذى القعده به مدت پانزده شبانه روز آنان را به سختى محاصره نمود. پرچم مسلمانان در دست حمزه رضى الله عنه بود.
خداوند در دلهاى يهوديان ايجاد ترس نمود و بدين ترتيب تسليم رسول خدا صلى الله عليه و آله گرديدند ؛ مشروط بر آنكه اموالشان را به مسلمانان بدهند و زنان و فرزندانشان براى خودشان باقى بماند. حضرت به منذر بن قدامه دستور داد شانه هاى آنها را ببندد. عبدالله بن ابى بن سلول با آن حضرت در مورد آنان گفتگو و اصرار نمود. رسول خدا صلى الله عليه و آله از كشتن آنها صرف نظر كرد و دستور داد آنان را باز كنند و از مدينه خارج شوند. آنها به سرزمين (( اءذرعات )) در شام رفتند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از دژهاى آنان سلاح و وسايل فراوانى به دست آوردند.
بنى قينقاع هم پيمان عبدالله بن ابى و عبادة بن صامت بود. عباده از پيمان آنان خارج گرديد و اين آيه در شاءن او و عبدالله نازل شد:
يا ايها الذين امنوا ، لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء... (420)
(اى كسانى كه ايمان آورديد ، يهود و نصارى را دوست خود قرار ندهيد.)
7- غزوه كدر
در شوال سال دوم - و به قولى در محرم سال سوم - اتفاق افتاد. به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خبر رسيده بود كه بنى سليم بر سر آبى به نام كدر كه متعلق به خودشان است گرد آمده اند. به سوى آنان رفت و سه شبانه روز در آنجا اقامت گزيد. بى آنكه جنگى واقع شود به مدينه بازگشت . بازگشت حضرتش به مدينه به قولى دهم شوال بوده است . (421)
8- غزوه سويق
در روز يكشنبه ، پنجم ذى الحجه در ابتداى بيست و دومين ماه از هجرت اتفاق افتاد. از اين جهت به غزوه سويق ناميده شد كه بيشترين توشه مشركان را سويق (422) تشكيل مى داد. مسلمانان آن را به غنيمت گرفتند.
علت اين جنگ آن بود كه ابوسفيان هنگام بازگشت از بدر به مكه همراه كاروان ، نذر كرد كه قبل از جنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله با زنان نزديكى نكند و روغن نمالد. (423) پس با دويست سوار از مردان قريش ‍ از مكه خارج شد تا به سوگندش وفا كند. به منطقه اى به نام (( عريض )) در چند كيلومترى مدينه رسيدند. درختان خرما را آتش ‍ زدند و يكى از انصار را به قتل رساندند. به پندار اينكه به سوگند خود وفا نموده با افراد خود به مكه بازگشت . (424)
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با دويست نفر از مهاجرين و انصار به دنبال ابوسفيان و افرادش حركت نمود. آنان كيسه هاى آرد را - كه عمده توشه شان بود - رها كردند تا براى فرار سبكتر باشند. مسلمانان هم آنها را برمى داشتند. آن حضرت چون به مكانى كه معروف به (( قرقرة الكدر )) بود رسيد و به آنان دست نيافت ، به مدينه بازگشت .
9- غزوه غطفان
اين غزوه غزوه ذى امر (425) نيز ناميده مى شود. (ناحيه اى است در نجد از سرزمين غطفان) اين جنگ در دوازدهم ربيع الاول در بيست و پنجمين ماه هجرت اتفاق افتاد.
علت اين جنگ اين بود كه گروهى از بنى ثعلبه و (بنى) محارب گرد آمدند تا به مسلمانان حمله كنند. فرماندهى آنان را شخصى به نام (( دعثور بن حارث محاربى )) - كه مرد شجاعى بود - به عهده داشت . (خطيب نام او را غورث آورده است .) (426) پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مسلمانان را به جنگ فرا خواند و همراه با چهارصد و پنجاه نفر - كه اسبانى نيز با آنها بود - از مدينه خارج شد و در ذى امر فرود آمد و اردو زد. اعراب از آنجا فرار كرده به قله كوهها پناه بردند. مسلمانان يكى از افراد بنى ثعلبه را دستگير ساختند و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند. آن حضرت او را به اسلام دعوت كرد و او مسلمان گرديد. سپس ‍ او را به بلال سپرد.
باران تندى باريدن گرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله براى كارى بيرون رفته بود. جامه آن حضرت خيس شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله آن سوى بيابان امر رفت . يارانش در اين سو بودند. سپس لباسهاى خود را درآورد و بر درختى آويزان نمود تا خشك شود و خود در زير درخت استراحت فرمود. اعراب به آن حضرت مى نگريستند. به دعثور گفتند: او تنها مانده ؛ او را درياب . دعثور خود را با شمشير بر بالاى سر حضرت رساند و گفت : چه كسى تو را از دست من نجات خواهد داد؟ فرمود: (( خداى عز و جل )) . جبرئيل بر سينه دعثور زد و شمشير از دستش ‍ افتاد. حضرت آن را برداشت و فرمود: (( چه كسى تو را از دست من نجات خواهد داد؟ )) گفت : هيچكس و من شهادت مى دهم كه خدايى جز الله نيست و تو پيامبر او هستى . آنگاه نزد قوم خويش رفت و آنان را به اسلام دعوت كرد و خداوند اين آيه را نازل فرمود:
يا ايها الذين امنوا اذكروا نعمة الله عليكم ، اذ هم قوم ان يبسطوا اليكم ايديهم فكف ايديهم عنكم . (427)
(اى اهل ايمان ! ياد آريد نعمت خدا را بر خود ؛ آنگاه كه گروهى همت گماشتند كه بر شما دست يابند و خدا دست (ستم) آنان را از شما كوتاه نمود.)
10- غزوه بحران
بحران مكانى است در منطقه فرع ، و فرع - و به قولى فُرع - دهكده اى است از توابع ربذه . فاصله آن تا مدينه - از راه مكه - هشت بريد (428) است و تا مريسيع يك ساعت راه .
علت اين جنگ آن بود كه گروهى از بنى سليم در بحران جمع شدند. خبر به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيد. آن حضرت با سيصد نفر به جنگ آنها رفت . چون به بحران رسيد ، پراكنده شده بودند. پس حضرت بدون جنگ و آسيبى به مدينه بازگشت .
غيبت حضرتش ده شبانه روز بود. اين غزوه در جمادى الاول سال سوم هجرت اتفاق افتاد و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ابن ام مكتوم را بر مدينه گمارد.
11- غزوه احد
احد كوه معروفى است در فاصله يك فرسنگى مدينه . گفته اند كه به اين جهت اين نام بر آن نهاده شده كه از ديگر كوههاى آنجا جدا بوده و تنهاست . اين جنگ در نيمه شوال سال سوم هجرت در آنجا اتفاق افتاد.
خلاصه سخن واقدى در اين باره چنين است :
(( اين جنگ در روز شنبه هفتم شوال اتفاق افتاد. زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله صفها را در احد مرتب نمود ، بپا خاست و براى مردم خطبه خواند و فرمود:
اى مردم ! شما را سفارش مى كنم به آنچه خدا در كتاب خود به من سفارش فرموده است و آن عمل به طاعت خود و دورى جستن از محرمات اوست ... تا آخر خطبه .
(واقدى گويد:)