توتياى ديدگان زندگانى خاتم پيامبران ( صلى الله عليه و آله )

حاج شيخ عباس قمى ( رضوان الله عليه )

- ۲ -


مؤلف پارسا و آگاه كتاب - كه اكنون ديدن عشرى از دانش و پارساييش را بايد آرزو داشت - سعى بر اين داشته است كه در گزينش مطالب تاريخى ، ناسره ها را با سره نياميزد. با اين همه - چنانكه رفت - به مواردى اعتماد داشته كه بيش از اين شايسته بررسى است .
بارى ، (( توتياى ديدگان )) حاصل چند تلاش است : تحقيق و تاءليف مرحوم مؤلف رضوان الله عليه ، بازگردانى مترجمان محترم ، پانوشتهايى شامل مدرك يابى و بعضا توضيحات ديگر انجام شده در متن عربى . اين ناچيز ، پس از بررسى اجمالى ترجمه و احساس ضرورت اصلاحاتى چند ، به ويراستن ترجمه پرداخت . در اين كار نسخه اى خطى از كتاب - كه همه آن به خط مؤلف نيست اما ظاهرا به نظر آن مرحوم رسيده است - و نيز تحقيقات انجام شده ، مورد مراجعه قرار گرفت . (22) هر جا در پانوشت به مؤلف اشاره شده مقصود نسخه اصلى است .
متاءسفانه اعلام و عبارات عربى ، چه در متن و چه در ترجمه ، فاقد حركت گذارى بود. منابع تحقيق در پايان كتاب نام برده شده است . ضبط بعضى از نامها نيز در كتاب درست به نظر نمى رسيد. اين موارد اصلاح و براى حفظ امانت در پانوشتها مشخص گرديد.
فهرستهاى مفيدى هم در پايان كتاب براى سهولت كار مراجعه كنندگان محترم افزوده شد. ديگر اينكه سعى شده است عبارات دعايى مثل (( عليه السلام )) و مانند آن به صورت كامل و غير اختصارى آورده شود. اعداد تاريخى ، سالهاى قمرى است مگر اينكه مشخص شده باشد. شماره صفحات بعضى از مآخذ ذكر نشده است ؛ زيرا راه يافتن مطلب در آنها روشن است مثل كتابهاى لغت و رجال .
بخشى از تصوير و پاره اى اصلاحات را مرهون برادر فاضل و دوست با حقيقت جناب آقاى احمد احمدى هستم . در اين راه سعى داشتم دانش آموزانه نادانسته ها را با پرسش از دانايان كمتر سازم . مزاحمت هاى گاه و بيگاه براى پدر بزرگوارم اطال الله عمره در اين راستا بود و نيز بايسته مى دانم كه ياد كنم از شخصيت بزرگ علمى دوران معاصر علامه مفضال حضرت حاج شيخ محمد رضا جعفرى - كه بى تاءمل نسبت استادى كاستن از آن مقام است - و راهگشاييهايى كه اگر نبود بى مايگى اين قلم آشكارتر مى شد. همچنين از محبتهاى بيدريغ و دقتهاى علمى و فنى كم نظير سرور محترم جناب آقاى حسن تاجرى نصيب فراوان داشتم و چه بجا و ضرورى است كه همه ناشران ما به اين اخلاص و دانش و دقت و سختگيرى مجهز شوند.
با همه اينها بيشك كاستيهايى - خواسته يا ناخواسته - باقى مانده است كه از ديد صاحبنظران و پژوهشگران پوشيده نخواهد ماند. از ارشادات و راهنماييهاى ايشان پيشاپيش سپاسگزارى مى شود.
در پايان تاءكيد مى كنيم كه آنچه در كتاب مى خوانيم - على رغم عظمت مؤلف و كار مجدانه او و تلاشهاى تكميلى بعدى كه جمعا صرف ساليانى را در بر مى گيرد - تصويرى است ناقص و نادر خور ، در حد تلاش بشرى كه نه هيچ قلمى را ياراى معرفى بايسته سيره آسمانى برترين آفريده حبيب خداست و نه اين اندك ، راه درست شناخت ساحت قدس نبوى . آرى ايمان مؤمنان به آن حقيقت تام در پى ايمان به خداوند است و سازگار فطرت پاك و حق پذير.
به اميد فرا رسيدن آن عصر و روزگار كه پيشواى معصومش پرده از حقايق مستور تاريخ برگيرد و نويسندگان در پرتو هدايتش سيماى تابناك نماينده الاهى و پيك عظيم آسمانى ، خاتم انبيا و فخر اوليا ، نبى گرامى اسلام صلى الله عليه و آله را به روشنى و چندانكه در خور فهم بشرى است بر خامه آرند. آمين .
قسمت اول : ترجمه كحل البصر فى سيرة سيد البشر صلى الله عليه و آله
مقدمه فرزند فقيد مؤلف بر اصل كتاب
به نام خدا كه سپاس و ستايش مخصوص اوست
درخشانترين ، پاكترين و گراميترين صفحه در تاريخ اسلام ، بلكه در تاريخ بشريت ، آن برگهايى است كه شامل سيره انسان كامل و سرور كاينات ، پيامبر ما ، پيامبر بزرگى و سيادت ، متمم مكارم اخلاق است . سيره و رفتارى كه عنوان شرافت و بزرگى و افتخار بر تارك تاريخ ، در شاهوارى در كرامتهاى اخلاق و اختر تابناكى در سجايا و نفسانيات و ملكات فاضله است . و در آن براى رهروان حقيقت ، پندها و اندرزهايى است كه متضمن درسهاى عاليه نيكيها و غرايز والاست كه چشمه سارهاى حكمت از آن تراوش نموده ، مجارى فضيلت از آن جارى مى گردد.
اين سيره بهترين و نيكوترين سخن براى هر انسان صاحب سخن است و مهمترين موضوعى است كه محققان و پژوهشگران بدان اهتمام ورزيده و كتابهاى فراوان و مبسوطى را در اين باره به رشته تحرير كشيده اند تا به وسيله آن هم به جامعه خدمتى كرده و هم پايه ها و اركان انسانيت را استوار و محكم سازند.
يكى از بهترين و زيباترين نمونه ها كه درباره سيره نبوى به رشته تحرير در آمده ، اين اثر است كه به قلم پدرم علامه محقق و شيخ حديث و امين مورد اعتماد مرحوم حاج شيخ عباس فرزند محمد رضا قمى تاءليف شده است . او در سال 1294 هجرى قمرى در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود و در سال 1359 هجرى قمرى در نجف اشرف به جوار قرب الاهى شتافته در كنار شيخ و استاد بزرگوار خويش ، علامه محدث نورى قدس سره در صحن شريف امير مؤمنان عليه السلام به خاك سپرده شد.
از استاد و پدر بزرگوارم تاءليفات گرانبها و نفيسى به جاى مانده كه بالغ بر هشتاد مجلد است . از آنجمله است كتاب : (( سفينة البحار )) در دو مجلد كه در نجف اشرف به زيور طبع درآمده و آگاهى و مهارت مؤلف آن بر علم و فنون حديث را نشان مى دهد و نيز كتاب : (( الكنى و الالقاب )) و (( منتهى الامال فى تاريخ النبى و الآل )) در دو مجلد كه چندين بار تجديد چاپ شده است .
بسيارى از تاءليفات مهم ايشان در ايران به چاپ رسيده كه در طليعه آنها ، كتاب حاضر است . اين كتاب ، با تمامى اختصارش ، فهرست جامعى از سيره سرور كائنات مى باشد كه شامل موضوعات و مباحث عالى و جالبى است و از طرف سازمان نشر كتب مذهبى در شهر مقدس قم انتشار يافته است . با سپاس بسيار ، از درگاه خداوند متعال توفيق آنان را خواسته ، پاداشى فراوان براى خدمت به پيامبرش براى ايشان آرزو دارم .
در خاتمه از كمكهاى بى دريغ برادر گرانقدر و فاضلم حجة الاسلام و المسلمين حاج ميرزا محسن محدث زاده در تصحيح كتاب قبل از چاپ سپاسگزار بوده از خداوند منان توفيق ايشان و خود را در تحصيل رضاى حضرت بارى تعالى در سراسر عمر خواستارم .

تهران
على محدث زاده قمى

مقدمه مؤلف
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداى را كه پيش از او موجودى نبوده است و پس از او نيز موجودى نخواهد بود ؛ آنكه ديدگان بينندگان از رؤيت او عاجز ، و انديشه همه توصيفگران از وصف او ناتوان است . و درود و سلام بر حضرت محمد صلى الله عليه و آله ، پيامبر ما ، كه او را به عنوان رحمتى براى جهانيان ارسال و ((روح الامين )) را بر قلبش نازل فرمود تا با زبانى گويا و روشن از هشدار دهندگان گردد. و بر خاندان و اهل بيت او نيكوكارانى برگزيده ، و پاكيزگان از پليديهاى روحى و جسمى مى باشند. و لعنت و نفرين هميشگى از امروز تا روز رستاخيز بر تمامى دشمنان آنان باد.
بارى ، اين اميدوار بخشش پروردگار بى نياز خويش ، عباس فرزند محمد رضا قمى كه خداوند هر دو را مورد عفو قرار دهد گويد: اين رساله مختصرى است در احوال سرور نيكان و برگزيده خوبان ، محمول افلاك و مخدوم املاك ، دارنده مقام محمود و علت ايجاد هر موجود ، خورشيد آسمان عرفان و پايه بنيان ايمان ، افتخار عالميان و پيشواى مرسلين ، سرور و پيامبر ما ، خاتم انبياء حضرت ابوالقاسم محمد بن عبدالله صلوات الله عليه و على اهل بيته الاطهرين و شامل بيان نسب پاك او و ذكر دوران ولادت و شيرخوارگى آن حضرت ، و حوادث و رويدادهايى كه در طول عمر شريفش اتفاق افتاده است . مانند: وفات جد بزرگوارش جناب عبدالمطلب رضى الله عنه و ازدواج آن حضرت با خديجه كبرى رضى الله تعالى عنها و خراب كردن كعبه معظمه و تجديد ساختمان آن ، و بعثت آن بزرگوار ، و درگذشت جناب ابوطالب و زمينه هاى ديگر و نيز مكارم اخلاق آن سرور آدميان و جنگها... و سرانجام ، رحلت آن حضرت . آن را (( كحل البصر فى سيرة سيد البشر )) نام نهاده شامل پنج باب قرار دادم . در هر باب به خداى بزرگ و الهام دهنده خير و نيكى توكل دارم .
باب اول : در نسب و ولادت و شيرخوارگى پيامبر صلى الله عليه و آله
فصل اول : پدران آن حضرت صلى الله عليه و آله
1- عبدالله بن عبدالمطلب
عبدالله كوچكترين فرزند پدر خويش بود. او و ابوطالب و زبير و عبدالكعبه و عاتكه و اميمه و بره ، فرزندان عبدالمطلب بودند. مادرشان فاطمه نام داشت و دختر عمرو بن عائذ بن عمران (23) بن مخزوم بود. روزى كه عبدالله به دنيا آمد ، تمامى دانشمندان يهود در شام از تولد او آگاه شدند ؛ زيرا در نزد آنان جامه اى سفيد و پشمين موجود بود كه به خون يحيى بن زكريا عليهما السلام آغشته شده بود. اينان در كتابهاى خود خوانده بودند: هر گاه مشاهده كرديد از جامه سفيد خون مى چكد ، بدانيد كه پدر حضرت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله در آن لحظه متولد گرديده است . چون چنين ديدند ، همگى به مكه معظمه آمدند تا عبدالله را به قتل برسانند. خداوند شر آنان را از سر او كوتاه كرد و جملگى به سرزمين خود بازگشتند. هر گاه كسى از مكه مكرمه بر آنان فرود مى آمد ، از او درباره عبدالله پرسش مى كردند و پاسخ آنان چنين بود: ما او را بسان نورى درخشان در قريش ترك كرديم . دانشمندان يهود مى گفتند: آن نور و درخشندگى از آن عبدالله نيست بلكه از حضرت محمد صلى الله عليه و آله مى باشد. (24)
وقتى عبدالله بزرگ شد ، از زيباترين جوانان قريش بود و زنان قريش ‍ شيفته او بودند. ماجراى يوسف با همسر عزيز مصر در مورد عبدالله و زنان قريش تكرار شد. (25) و در فرموده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله :
(( انا ابن الذبيحين ))
(( من فرزند دو قربانى ام ))
عبدالله يكى از آن دو قربانى بود و داستان آن معروف و مشهور است . (26)
نورالدين عباس بن على موسوى مكى شامى در كتاب (( ازهار بستان الناظرين )) مى گويد:
(( روايت شده است : روزى عبدالله به شكار رفته بود. نود نفر از دانشمندان يهود شام ، با شمشيرهاى زهر آلود قصد جان او كردند. وهب بن عبد مناف - پدر آمنه رضوان الله عليها - نيز به شكار آمده بود. او مى گويد: زمانى كه ديدم يهوديان عبدالله را - كه تنها بود - محاصره كردند ، پيش آمدم تا او را يارى دهم . مردانى را سوار بر اسبان سفيد ديدم كه بسان مردمان زمين نبودند. آنان بر يهوديان تاختند و آنها را از عبدالله دور ساخته فرارى دادند. وهب چون اين صحنه را مشاهده كرد ، شيفته عبدالله گرديد و با خود چنين گفت : همسرى شايسته تر از او براى دخترم آمنه پيدا نمى شود. اين در زمانى بود كه بزرگان قريش از آمنه خواستگارى كرده بودند و آمنه خوددارى نموده به پدر مى گفت : پدر! هنوز هنگام ازدواج من فرا نرسيده است .
وهب نزد همسرش آمد و آنچه را از عبدالله ديده بود براى او نقل كرد و افزود: او زيباترين مرد قريش و داراى نسب نيكويى است ؛ من شوهرى جز او براى دخترم آمنه نمى پسندم . نزد او برو و دخترم را بدو پيشنهاد كن . مادر آمنه بيرون آمده نزد عبدالمطلب رفت و دختر خويش را بر او عرضه نمود. عبدالمطلب گفت : تاكنون همسرى غير از او - كه شايسته و سزاوار فرزندم باشد - به من پيشنهاد نشده است . عبدالله او را به همسرى پذيرفت . پس از آن زنى در قريش نبود كه بيمار نشود! ))
عبدالله بن عباس از پدرش عباس نقل مى كند كه :
(( شبى كه عبدالله با آمنه ازدواج كرد ، دويست زن از بنى مخزوم و عبد شمس و عبد مناف را شمارش كرديم كه از غصه از دست دادن عبدالله مرده بودند.
روزى كه عبدالله با آمنه ازدواج كرد سى ساله بود. برخى گفته اند كه بيست و پنج سال داشت . و گروهى نيز هفده ساله گفته اند. آمنه خواهر و برادرى نداشت و بدين جهت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دايى و خاله نداشت . ولى چون آمنه از بنى زهره بود آنان خود را داييهاى حضرتش ‍ مى خواندند. )) (27)
ابن اثير از زهرى نقل مى كند كه :
(( عبدالمطلب فرزند خود عبدالله را به مدينه فرستاد تا براى خانواده خرما خريدارى كند. عبدالله در مدينه درگذشت . و نيز گفته اند كه عبدالله در شام بود. با كاروان قريش به مدينه آمد. بر اثر بيمارى در همانجا در سن بيست و پنج سالگى درگذشت و در خانه نابغه جعدى به خاك سپرده شد. (بيست و هشت سال نيز گفته اند.) او قبل از تولد رسول خدا صلى الله عليه و آله بدرود حيات گفت . )) (28)
2- عبدالمطلب بن هاشم
نامش (( شيبة الحمد )) بود. (29) چون در هنگام ولادت موى سپيدى در سر او وجود داشت بدين نام خوانده شد. مادرش ‍ (( سلمى )) دختر عمرو خزرجى از بنى نجار بود. علت ناميدن او به (( عبدالمطلب )) اين بود: پدرش (( هاشم )) براى تجارت راهى شام شده بود. زمانى كه به مدينه آمد در خانه عمرو بن لبيد خزرجى از بنى نجار اقامت كرد. دختر او (( سلمى )) را ديد و خواهان او شد و او را به زنى گرفت . پدر سلمى شرط كرد كه دخترش به هنگام تولد نوزاد در ميان بستگانش باشد. هاشم به مسافرت خود ادامه داد و چون از شام بازگشت ، با همسرش ازدواج كرد و او را به مكه برد. زمانى كه هنگام ولادت فرزندش نزديك شد ، او را نزد كسانش برده خود رهسپار شام شد ، و در (( غزه )) (30) درگذشت .
(( سلمى )) شيبه را براى او به دنيا آورد. هفت سال در مدينه ماند تا اينكه عمويش (( مطلب )) به مدينه آمد و او را با خود به مكه برد. پيش از ظهر به مكه رسيدند. مردم - كه دسته دسته نشسته بودند - از او مى پرسيدند: اين كيست كه پشت تو سوار است ؟ مطلب - كه او را در حالى كه خورشيد ، چهره اش را تغيير داده بود و لباسهاى كهنه اى به تن داشت ، بر مركب خود سوار كرده بود - در جواب مى گفت : اين غلام من است . او را به خانه خود آورد و براى او لباسى خريد و بدو پوشانيد. شب هنگام او را با خود به مجلس فرزندان عبد مناف برد و به اطلاع آنان رسانيد كه (اين نوجوان) برادرزاده اش مى باشد. از آن پس هر گاه كه در مكه از خانه بيرون مى آمد او را به نام عبدالمطلب مى خواندند ، زيرا مطلب قبلا گفته بود: او غلام من است . مطلب دارايى هاى پدر را به آگاهيش رساند و آنها را به او داد. سقايت و رفادت (31) به عبدالمطلب رسيد و در ميان اقوام خويش بزرگى و عظمت يافت . او بود كه چاه زمزم را حفر كرد.
(( زمزم )) چاه اسماعيل بن ابراهيم عليهما السلام است كه خداوند - تبارك و تعالى - از آن چاه به او نوشانده بود. جرهميان زمانى كه از مكه خارج شدند اين چاه را پر كردند و دو آهوى كعبه و حجر الاسود را نيز در همانجا مدفون ساختند. (32) عبدالمطلب در خواب ماءمور شد كه آنجا را حفر كند و مكان آن نيز به او نشان داده شده بود كه ميان دو بت قريش به نامهاى (( اساف )) (33) و (( نائله )) و ميان سرگين و خون ، كنار حفره كلاغ بزرگ (34) ، نزديك لانه مورچگان مى باشد. روز بعد با تبر خويش همراه با فرزندش حارث - كه تنها فرزندش بود - ميان اساف و نائله را - آنجا كه قريش براى بتهاى خود قربانى مى كردند - حفر كرد و مشاهده نمود كه كلاغى زمين را سوراخ مى كند. زمانى كه حلقه چاه پديدار گشت ، تكبير گفت . قريش دريافتند كه او به مقصودش رسيده است . به سوى او آمده گفتند: اين چاه به پدرمان اسماعيل متعلق است و ما در آن سهم داريم ؛ ما را با خود شريك و سهيم بدار. گفت : اين كار را نخواهم كرد. اين امر به من اختصاص داده شده است . گفتند: تو را رها نمى كنيم مگر اينكه با تو بستيزيم . گفت : هر كس را كه صلاح مى دانيد ميان من و خودتان داور قرار دهيد. گفتند: كاهنه بنى سعد بن هذيم را. او در مرزهاى شام سكونت داشت .
عبدالمطلب و گروهى از (فرزندان) عبد مناف بر مركب سوار شدند و از هر قبيله اى از قريش نيز يك نفر همراه آنان حركت كرد: زمانى كه به بيابانهاى بين مرز شام و حجاز رسيدند ، ذخيره آب عبدالمطلب و يارانش تمام شد و تشنگى بر آنان چيره گشت ؛ به حدى كه به مرگ يقين كردند. از قريشيانى كه همراهشان بودند درخواست آب كردند. آنها از دادن آب امتناع ورزيدند. عبدالمطلب به يارانش گفت : نظر شما چيست ؟ گفتند: تابع راءى و نظر شما هستيم ، هر چه را كه صلاح مى دانى به ما دستور ده تا از آن اطاعت كنيم . گفت : راءى من آن است كه هر كدامتان براى خود گودالى حفر كند و هر گاه كسى مرد ، ديگران او را به خاك سپارند... تا نفر آخر ، شخصى باشد كه همگى را دفن كرده باشد ؛ زيرا از دست رفتن يك نفر آسان تر (و قابل جبران تر) از تباه شدن و نابودى يك گروه است . نظر او را پسنديده عمل نمودند. لحظاتى بعد عبدالمطلب رو به يارانش ‍ نموده گفت : به خدا سوگند خود را اين چنين به دست مرگ سپردن و در جستجوى آب تلاش نكردن دليل عجز است . تصميم به كوچ گرفتند. قريشيان آنان را مى نگريستند. عبدالمطلب بر مركب خود سوار شد. زمانى كه مركب او از جاى خود حركت كرد ، از زير پاى شترش چشمه آب زلال و گوارايى جوشيد. تكبير گفت و يارانش نيز به دنبال او تكبير گفتند. از آن آب نوشيدند و مشكهاى خود را نيز پر كردند. قريشيان گفتند: عبدالمطلب ، به خدا سوگند كه خداوند به سود تو بر ما داورى فرمود. به خدا قسم كه ديگر هرگز در مورد زمزم با تو ستيز و عداوت و دشمنى نخواهيم كرد. كسى كه در اين بيابان تو را سيراب كرد ، هم اوست كه آب زمزم را در اختيار تو قرار داد. پس به سقايت خود بازگرد. جملگى برگشتند كه ديگر نيازى به رفتن نزد آن كاهنه نبود. از آن پس چاه زمزم را بدو واگذاشتند.
پس از اينكه (عبدالمطلب) از كار كندن آن آسوده گرديد ، دو آهوى طلايى را كه جرهميان در آنجا مدفون كرده بودند پيدا نمود. (35) همچنين شمشيرها و سپرها و زره هايى را نيز آنجا پيدا كرد. قريشيان گفتند: ما در اينها با تو سهيم هستيم ! گفت : نه ، ليكن پيشنهاد منصفانه اى دارم ؛ درباره آنها قرعه كشى مى كنيم . گفتند: چگونه قرعه بيندازيم ؟ گفت : دو چوب قرعه براى كعبه و دو چوب قرعه براى خود و دو چوب قرعه براى من قرار دهيد ؛ هر كس قرعه اش به نام چيزى درآمد ، آن را خواهد برد و كسى كه قرعه اش بر چيزى اصابت نكرد چيزى به او تعلق نخواهد گرفت . گفتند: پيشنهاد نيكويى است . قرعه كشيدند. دو آهو نصيب كعبه شد و شمشيرها و زره ها و سپرها به نام عبدالمطلب درآمد. و قريشيان بى بهره ماندند. عبدالمطلب از شمشيرها براى كعبه درى ساخت و دو آهوى زرين را در آن قرار داد. اين اولين بار بود كه كعبه به طلا زينت داده مى شد. (36) مردم و حاجيان به عنوان تبرك به زمزم روى آوردند و از ديگر چاهها روى برتافتند.
عبدالمطلب نخستين كسى بود كه با (( وسمه )) (37) خضاب كرد. زيرا پيرى زودرس به او روى آورده بود. زمانى كه ماه رمضان مى رسيد به كوه (( حرا )) مى رفت و در سراسر اين ماه اطعام مساكين مى كرد. او در سن يكصد و بيست سالگى وفات يافت .
عبدالمطلب پنج قانون در جاهليت وضع كرد كه خداوند تبارك و تعالى در اسلام آنها را به مورد اجرا درآورد:
زنان پدران را بر فرزندان حرام گردانيد.
گنجى پيدا نمود و خمس آن را كنار گذاشت و صدقه داد.
وقتى كه زمزم را حفر كرد آنرا سقايت حاجيان ناميد.
ديه قتل را يكصد شتر قرار داد.
شوطهاى طواف را كه در نزد قريش معلوم نبود هفت مرتبه وضع كرد.
خداوند تمام اين موارد را در اسلام به مورد اجرا درآورد. عبدالمطلب هرگز با پرتاب تير چيزى را تقسيم نمى كرد (38) و بت نمى پرستيد و هرگز از گوشتى كه در پاى بتها ذبح مى شد ، نمى خورد و همواره مى فرمود: من بر دين پدرم ابراهيم هستم . (39)
احوال او و فرزندانش در ذكر سال وفاتش (سال هشتم زندگانى نبى اكرم صلى الله عليه و آله) خواهد آمد.
3- هاشم بن عبد مناف
نامش (( عمرو )) بود و براى مرتبت بلندى كه داشت او را (( عمرو العلى )) مى گفتند. كنيه اش (( ابونضله )) و مادرش (( عاتكه )) دختر (( مره )) سلمى نام داشت . او را هاشم ناميدند ؛ زيرا نخستين كسى بود كه در مكه براى قوم خويش نان خرد كرد و از آن (با آبگوشت) تريد ساخت و در آن روزهاى قحطى به آنان خوراك داد. (40)
عبد مناف غير از هاشم فرزندان ديگرى به نامهاى : مطلب ، نوفل و عبد شمس داشت . هاشم از همه بزرگتر و مطلب از همه كوچكتر بود. بعضى گفته اند: عبد شمس و هاشم دو قلو بودند ؛ يكى قبل از ديگرى به دنيا آمد در حالى كه يكى از انگشتانش به پيشانى ديگرى چسبيده بود. وقتى آنها را از هم جدا كردند ، خون جارى شد. آنگاه شخصى گفت : بين اين دو برادر خونريزى خواهد شد. (41)
آدم بن عبد العزيز بن عمر بن عمر بن عبد العزيز بن مروان (در مدح عبد شمس) گفته است :
يا امين الله انى قائل   قول ذى دين و بر و حسب
اى امين خدا ، من سخن شخص ديندار و پارسا و با شرافت را مى گويم :
عبد شمس لا تهنه ؛ انما   عبد شمس عم عبدالمطلب
عبد شمس را توهين نكن ؛ چرا كه او عموى عبدالمطلب است .
عبد شمس كان يتلو هاشما   و هما بعد لام و لاب (42)
عبد شمس به دنبال هاشم (به دنيا) آمده و هر دو از يك پدر و مادر هستند.
پس از اينكه عبد مناف درگذشت ، پسرش هاشم سقايت و رفادت را عهده دار شد. سقايت آن بود كه حوضهايى از زمان (( قصى )) بر جاى مانده بود كه در كنار كعبه قرار داشت و آب گوارا و زلال از چاهها بيرون آورده در آن مى ريختند و حاجيان از آن استفاده مى نمودند.
رفادت (پذيرايى حاجيان از محل درآمد) خراجى بود كه قريشيان در جاهليت ، ساليانه از اموال خود جدا كرده به قصى مى دادند. او از آن براى حاجيان غذا تهيه مى نمود و هر كس كه توشه و آذوقه اى به همراه نداشت ، از آن استفاده مى كرد. پس از او عبد مناف ماءمور اين كار شد. هاشم پس از پدر اين كار را به عهده گرفت و در هر موسم حجى به مقدارى كه از اموال قريش در اختيار داشت براى مردم خوراك تهيه مى نمود. اين كار بدين صورت در جاهليت و در اسلام ادامه داشت . اين همان غذايى بود كه خلفا هر ساله در (( منى )) تهيه مى كردند.
هاشم همچنان به اين كار ادامه مى داد ، تا اينكه يكسال مردم دچار قحطى شديد و خشكسالى شدند و هاشم به سوى شام رهسپار گرديد. با پولى كه در اختيار داشت آرد و نان خريد و در هنگام حج به مكه بازگشت . نانهاى خشك را خرد كرد و شترى كشت و آن را پخت و از اين دو (( تريد )) درست كرد و به مردم كه در گرسنگى شديد بسر مى بردند - داد تا سير شدند. به همين جهت (( هاشم )) ناميده شد. روايت كرده اند: مردم در تنگدستى و قحطى بودند ، تا اينكه هاشم آنها را گرد آورد و به دو كوچ فرستاد. زمستانها به سمت يمن و تابستانها به سوى شام كوچ كرده سود حاصله را به طور مساوى بين فقرا و اغنيا تقسيم مى كردند ، تا جايى كه نيازمندان همانند ثروتمندان گرديدند.
ابن زبير سهمى در اين باره گويد:
قل للذى طلب السماحة و الندى   هلا مررت بال عبد مناف ؟!
به طالب بزرگوارى و بخشندگى بگو كه : چرا به خاندان عبد مناف مراجعه نمى كنى ؟
هلا مررت (بهم) تريد قراهم   منعوك من ضر و من اكناف ؟
چرا به ميهمانى آنان گذر نكردى تا تو را از پريشانى و تنگدستى رها كنند؟
الرائشين و ليس يوجد رائش   والقائلين هلم للاضياف
آن خاندانى كه در روزگار سختى كه كمك كننده اى نبود ، به مردم كمك كردند ؛ و آنان را به مهمانى و ضيافت دعوت نمودند.
والخالطين فقيرهم بغنيهم   حتى يكون فقيرهم كالكاف
و آنان كه نيازمندانشان را در كنار بى نيازان قرار مى دهند ؛ به گونه اى كه مستمندان چون ثروتمندان گردند.
و الموعدين بكل وعد صادق   و الراحلين برحلة الايلاف
و آنان كه به هر پيمان درستى وفادارند و (كاروان ها و) و كوچ كنندگانى كه با انس و الفت (براى رفع نياز نيازمندان) كوچ مى كنند.
عمرو العلى هشم الثريد لمعشر   كانوا بمكة مسنتين عجاف (43)
هاشمى كه براى مردمى كه در مكه دچار قحطى گشته و از شدت گرسنگى لاغر شده بودند ؛ تريد فراهم ساخت .
ابن ابى الحديد گويد:
(( هاشم دستور داده بود كه حوضچه هايى چرمى در مكان زمزم - كه هنوز حفر نشده بود - قرار دهند و از چاههايى كه در مكه بود آب آورده در آنها بريزند تا حاجيان از آن آبها بياشامند. او به حاجيان غذا مى داد. اولين روز اطعام ، روز قبل از روز ترويه (يعنى روز هفتم ذيحجه) بود و در مكه و منى و مشعر و عرفات حاجيان را طعام مى داد. او نان را با گوشت و روغن و آرد و خرما مخلوط مى كرد و براى آنان در منى آب مى آورد - در آن روزگار آب اندك بود - تا اينكه حاجيان از منى خارج مى شدند. در اين هنگام بود كه پذيرايى از حاجيان قطع مى گرديد و مردم به ديار خود بازمى گشتند. )) (44)
و نيز گويد:
(( زبير گفت : قريشيان بازرگانانى بودند كه فعاليت آنها به مكه منحصر بود و بازرگانان عجم كالاهاى خود را به مكه مى آوردند. بازرگانان قريش ‍ اين كالاها را خريدارى نموده به يكديگر يا به ديگر اعراب مى فروختند. تا اينكه هاشم بن عبد مناف راهى شام شد و در سرزمين قيصر اقامت گزيد. او هر روز گوسفندى را مى كشت و در ظرفى بزرگ با آن تريد مى ساخت و از مردم پذيرايى مى كرد.
هاشم در خلق و خلق از نيكوترين مردمان بود. آوازه او به گوش قيصر رسيد. به او گفتند در اينجا جوانى از قريش آمده كه نان را خرد مى كند و با خورش در مى آميزد و گوشت در آن ريخته و از مردم پذيرايى مى كند. قيصر گفت : پارسيان و روميان خورش را در كاسه هاى بزرگ ريخته در آن نان تريد مى كردند. آنگاه هاشم را فرا خواند و پس از ديدار و صحبت با او خرسند و خوشحال شد و پيوسته او را مى پذيرفت . وقتى كه هاشم نزد قيصر منزلتى پيدا كرد ، از او خواست تا به قريشيان اجازه داده شود براى تجارت به شام بيايند و براى آنها امان نامه نيز صادر كند. قيصر پذيرفت . به اين ترتيب هاشم در نزد قريش مقام والايى پيدا كرد. )) (45)
گفته اند كه هاشم والاترين فرد قوم خود بود و سفره اش در نعمت و شادى و شدت و تنگدستى گسترده بود و هرگز جمع نشد. به در راه ماندگان كمك مى كرد و بيچارگان را پناه مى داد. نور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در سيماى او بود و مى درخشيد. هر كس از بزرگان و احبار يهود كه او را مى ديد دستش را مى بوسيد. هر كس و هر چيز در برابر (عظمت) او تواضع مى كرد. قبيله هاى عرب به حضورش آمده دختران خود را براى همسرى بر او عرضه مى داشتند و هاشم از اين كار خوددارى مى نمود. وى به كوه (( ثبير )) (46) مى رفت و از خداوند يارى مى خواست . او اين كار را ادامه مى داد تا اينكه شبى در خواب ديد كه با (( سلمى )) از بنى نجار ازدواج كرده است . هاشم و مطلب را به خاطر زيبايى (( بدران )) (يعنى دو ماه چهره) مى گفتند.
او در سن بيست سالگى در (( غزه )) درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد. بعضى گفته اند بيست و پنج سال داشت . او نخستين فرد از فرزندان عبد مناف بود كه در گذشت . پس از او عبد شمس در مكه از دنيا رفت و در (( اجياد )) مدفون گرديد. سپس نوفل در (( سلمان )) در راه عراق درگذشت . آنگاه مطلب در (( ردمان )) در خاك يمن (47) از دنيا رفت . رفادت و سقايت پس از هاشم به برادرش مطلب رسيد زيرا فرزندش عبدالمطلب هنوز كوچك بود.
4- عبد مناف بن قصى
نامش (( مغيره )) و كنيه اش (( ابو عبد شمس )) بود. به خاطر زيبا بودنش او را قمر مى ناميدند. عبد مناف و عبدالعزى و عبدالدار فرزندان قصى با هم برادر بودند ؛ مادر آنها (( حبى )) دختر حليل بود. او كسى بود كه ميان گروههايى از قريش پيمان معروف به (( احابيش )) (48) را منعقد كرد.
5- قصى بن كلاب
نامش (( زيد )) و كنيه اش (( ابومغيره )) بود. از اين جهت او را قصى گفتند كه ربيعة بن حرام - از بنى عذرة بن سعد - با مادرش ‍ (( فاطمه )) دختر سعد بن سيل ازدواج كرد و او را به همراه فرزندش ‍ (زيد) - كه كودكى خردسال بود - به سرزمين (( عذره )) در مرزهاى شام برد. فرزند ديگرش زهرة بن كلاب را - چون بزرگ بود - در ميان قوم خويش باقى گذارد. فاطمه از ربيعة بن حرام فرزندى بدنيا آورد و او را (( رزاح )) (49) ناميد كه برادر مادرى قصى مى باشد. زيد در دامان ربيعه پرورش يافت و چون از سرزمين خود دور شده بود ، (( قصى )) (= دور مانده) نام گرفت .
چون قصى بزرگ شد همراه با حاجيان (( قضاعه )) راهى مكه شد و نزد برادرش زهره اقامت گزيد و از حليل بن حبشيه خزاعى دخترش ‍ (( حبى )) را خواستگارى و با او ازدواج كرد. در آن روزگار (( حليل )) عهده دار ولايت كعبه بود. (( حبى )) چهار فرزند براى قصى به دنيا آورد كه عبارت بودند از: عبدالدار ، عبد مناف ، عبدالعزى و عبد قصى . (50) او بسيار ثروتمند شد و شرف و مقام او زياد گرديد. حليل درگذشت و ولايت كعبه را به دخترش حبى واگذار كرد. حبى به پدر گفت : من قادر به گشودن و بستن در نيستم . پس گشودن و بستن در را به پسرش ‍ محترش - كه همان ابوغبشان است - واگذار كرد. قصى ولايت كعبه را از ابوغبشان به يك مشك شراب و شترى پير خريدارى كرد. در عرب ضرب المثل شد كه مى گويند: زيانبارتر از معامله ابوغبشان . (51)
قصى كسى بود كه طايفه خزاعه را از خانه كعبه دور كرد و قوم خويش را از دامنه كوهها و دره ها و كوهستانها به مكه فرا خواند. و به همين جهت مجمع (= گردآورنده) ناميده شد. (حذافة بن نصر بن غانم) شاعر گفته است :
ابوكم قصى كان يدعى مجمعا   به جمع الله القبائل من فهر
پدرتان قصى بود كه (( گردآورنده )) ناميده شد ، زيرا خداوند بوسيله او قبائل فهر را جمع نمود.
(( پس از آن كه قصى ، قريش را در مكه و اطراف آن جاى داد ، او را فرمانرواى خويش قرار دادند. او نخستين فرزند كعب بن لؤى بود كه پادشاه سرزمينى شد كه قومش او را اطاعت كردند. پرده دارى كعبه و سقايت و رفادت و رايزنى و پرچمدارى در اختيار او قرار گرفت . شرف و بزرگى قريش جملگى نصيب او شد. مكه را به چهار بخش تقسيم و ميان قبيله خود توزيع كرد. آنان خانه ها ساختند و از او در مورد بريدن درختها اجازه خواستند. ايشان را منع نمود. بنابراين بدون اينكه درختان را ببرند خانه سازى كردند. پس از مرگ قصى درختان را بريدند.
قريش مهترى او را به فال نيك گرفته مبارك مى شمرد. لذا فقط در خانه او بود كه آيين زناشويى مردان و زنان به انجام مى رسيد و درباره امور مشورت مى شد. هيچ پرچمى براى جنگ جز در خانه او بستر نمى شد (توسط يكى از فرزندانش) و دختران جامه عروسى را فقط در خانه او بر تن مى كردند. فرمان و دستور او در ميان قومش چه در حيات او و چه پس ‍ از مرگش ، مانند دستورهاى دينى اجرا مى گرديد. او (( دارالندوه )) را ايجاد و در آن را در مسجد قرار داد. قريش در آنجا كارهاى خويش را انجام مى داد.
زمانى كه قصى سالخورده شد ، بزرگترين فرزند او ، عبدالدار ، شخص ‍ ضعيفى بود. عبد مناف و ديگر برادرانش در روزگار پدر به منزلت والايى رسيده بودند. قصى به فرزند خود عبدالدار گفت : به خدا سوگند تو را به مرتبه آنان خواهم رسانيد. پس (مسؤوليت) دارالندوه و پرده دارى (كعبه) و پرچمدارى را بدو داد. (او بود كه پرچمهاى قريشيان را مى بست) و سقايت را نيز. (او بود كه آب در اختيار حاجيان قرار مى داد) و همچنين رفادت را. )) (52)
در شرح احوال هاشم معنى رفادت را گفتيم .
(( پرده دارى در فرزندان او تا زمانى كه اسلام آمد ، قرار داشت . ايشان فرزندان شيبة بن عثمان بن ابى طلحة بن عبد العزى بن عثمان بن عبدالدار بودند. (53)
پرچمدارى نيز تا زمانى كه اسلام آمد در فرزندان او باقى ماند. فرزندان عبدالدار به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: اى رسول خدا پرچم را در ميان ما باقى گذار. حضرتش فرمود: اسلام وسيعتر از آن است . و به اين ترتيب (سنت) پرچمدارى باطل گرديد.
اما رفادت و سقايت ؛ فرزندان عبد مناف - كه عبارت بودند از: عبد شمس و هاشم و مطلب و نوفل - تصميم بر آن گرفتند كه به واسطه شرف و بزرگى و برتريشان بر فرزندان عبدالدار ، اين دو منصب را از ايشان بگيرند. به اين ترتيب در ميان قريش تفرقه و جدايى افتاد. گروهى از فرزندان عبد مناف طرفدارى كردند و دسته اى از فرزندان عبدالدار ؛ كه عقيده داشتند نبايد نسبت به آنچه كه قصى تعيين كرده تغييرى داده شود. صاحب اختيار فرزندان عبدالدار ؛ عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبدالدار بود. فرزندان اسد بن عبد العزى و فرزندان زهرة بن كلاب و فرزندان تيم بن مره (54) و فرزندان حارث بن فهر از فرزندان عبد مناف جانبدارى كردند و فرزندان مخزوم و فرزندان سهم و فرزندان جمح و فرزندان عدى از فرزندان عبدالدار حمايت نمودند.
هر دسته اى با هم پيمان محكم بستند. بنى عبد مناف كاسه اى را پر از عطر كرده آن را كنار كعبه قرار دادند و با فرو بردن دست در عطر با هم پيمان بستند. بدين مناسبت (( مطيبين )) نام گرفتند. فرزندان عبدالدار و گروههايى كه از آنها حمايت مى كردند با هم پيمان بستند و (( احلاف )) (= هم پيمانان) ناميده شدند. آنان خود را براى جنگ ، بسيج و آماده كردند. ولى به صلح دعوت شدند مشروط بر اين كه سقايت و رفادت را به فرزندان عبد مناف واگذارند. به اين امر رضايت دادند و مردم نيز دست از جنگ كشيدند. براى سقايت و رفادت قرعه به نام هشام بن عبد مناف درآمد. پس از او به مطلب بن عبد مناف و پس از او به عبدالمطلب و سپس به ابوطالب بن عبدالمطلب - كه ثروت و دارايى نداشت - رسيد. او از برادرش عباس مبلغى به عنوان وام گرفت و آن را به مصرف رساند و چون در پرداخت وام خود عاجز ماند ، سقايت و رفادت را به جاى وام خود به برادرش عباس واگذار كرد. پس از عباس به پسرش ‍ عبدالله و سپس به على بن عبدالله و پس از او به محمد بن على و سپس به داود بن على (و بعد از وى به) سليمان بن على و سپس به منصور رسيد. بعد از او در اختيار خلفا قرار گرفت .
اما دارالندوه همچنان در اختيار عبدالدار بود و پس از او به فرزندانش ‍ رسيد. تا اينكه عكرمة بن عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبدالدار آن را به معاويه فروخت و او آن محل را مركز حكومت خود در مكه قرار داد. )) (55)
(( چون قصى در گذشت فرزندان او جانشين وى شدند. در حيات قصى هيچ كس از فرمان و دستورهاى وى سرپيچى نمى كرد. هنگامى كه در گذشت او را در (( حجون )) به خاك سپردند. آرامگاه او را زيارت كرده گرامى مى داشتند. وى چاهى در مكه حفر كرد و آن را (( عجول )) ناميد. اين نخستين چاهى بود كه قريش در مكه حفر كرد. )) (56)
قصى نخستين كسى بود كه در (( مزدلفه )) (57)
6- كلاب بن مره
كنيه اش (( ابوزهره )) و مادرش (( هند )) دختر سرير بن ثعلبة بن حارث بن فهر بود. دو برادر پدرى به نامهاى تيم و يقظه داشت كه مادرشان اسماء دختر (عدى ابن) حارثه (58) از بنى بارق بود.
7- مرة بن كعب
كنيه اش (( ابويقظه )) و مادرش (( مخشية )) (59) دختر شيبان بن محارب بن فهر بود. دو برادر تنى به نامهاى هصيص و عدى داشت . برخى گفته اند مادر عدى ، رقاش دختر ركبة (بن بلبلة بن كعب) بوده است .
8- كعب بن لؤى