جلسه سوم: ( سيره) و نسبيت اخلاق
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام علىعبدالله
و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبيناو مولانا ابى
القاسم محمد ( ص ) و آله الطيبين الطاهرين المعصومين . اعوذبالله من الشيطان الرجيم
:
لقد كان لكم فى رسول الله أسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخرو ذكر الله
كثيرا .
بحثى كه قبلا طرح كرديم در اطراف اينكه آيا يك انسان ممكن است داراىمعيارها و
منطقهاى عملى ثابت باشد در شرايط مختلف زمانى و مكانى و دراوضاع مختلف اجتماعى و در
موقعيتهاى متفاوت طبقاتى , از آن جهت لازم وضرورى بود كه اگر غير آن كه گفتم باشد
اساسا بحث از به تعبير قرآن اسوهيعنى بحث از اينكه يك انسان كامل را ما امام و
مقتدا و پيشواى خود قراربدهيم و از زندگى او شناخت بگيريم قهرا ديگر معنى نخواهد
داشت : يك انسانى در هزار و چهارصد سال پيش با منطق خاصى عمل كرده است , من كه
درشرايط او نيستم , او هم در شرايط من نبوده است , و هر شرايطى منطقى را ايجاب مى
كند . اين سخن معنايش اين است كه هيچ فردىنمى تواند الگو باشد . و من براى همين جهت
بحث قبلى را عرض كردم براىاينكه جوابى به اين مطلب داده باشم , و در بحثهايى هم كه
در آينده خواهمكرد ان شاء الله و اگر خداى متعال توفيق عنايت فرمايد باز دلم مى
خواهدروى اين مطلب بيشتر تكيه بكنم زيرا در عصر ما مسئله اى به زبانها افتادهاست كه
چون درست آن را درك نكرده اند سبب يك سلسله بد آموزيها شدهاست و آن , مسئله نسبيت
اخلاق است , يعنى آيا معيارهاى انسانى , اينكهچه چيز خوب است و چه چيز بد است ,
انسان خواب است چگونه باشد و خوب است چگونه نباشد , امرى است نسبى و يا مطلق ؟ اگر
اين مطلب زياد درنوشته هاى ا مروز , در كتابها , مقاله ها , روزنامه ها و مجله ها
مطرح نبود ,آن را طرح نمى كردم ولى چون زياد طرح مى شود بايد ما طرح بكنيم .
آيا اخلاق , نسبى است ؟
عده اى معتقدند كه به طور كلى اخلاق نسبى است يعنى معيارهاى خوب و بداخلاقى نسبى
است و به عبارت ديگر انسان بودن امرى است نسبى . معناىنسبيت يك چيز اين است كه آن
چيز در زمانها و مكانهاى مختلف تغييرمى كند , يك چيز در يك زمان , در يك شرايط , از
نظر اخلاقى خوب است ,همان چيز در زمان و شرايط ديگر ضد اخلاق است . يك چيز در يك
اوضاع واحوال , انسانى است , همان چيز در اوضاع و احوال ديگر ضد انسانى است .اين ,
معنى نسبيت اخلاق است كه بسيار به سر زبانها افتاده است .
مطلبى است كه من اكنون اصل مدعا را عرض مى كنم بعد در اطرافش توضيحمى دهم , و آن
اين است كه اصول اوليه اخلاق , معيارهاى اوليه انسانيت بههيچ وجه نسبى نيست , مطلق
است , ولى معيارهاى ثانوى نسبى است , و دراسلام هم ما با اين مسئله مواجه هستيم كه
اين بحثى كه راجع به سيره نبوىمى كنم اين مطلب را تدريجا توضيح خواهد داد .
در سيره رسول اكرم
( 1 ) يك سلسله اصول را مى بينيم كه اينها اصول باطلو ملغى است يعنى پيغمبر در
سيره و روش خودش , در منطق عملى خودش هرگزاز اين روشها در هيچ شرايطى استفاده نكرده
است همچنان كه ائمه ديگر هماز اين اصول و معيارها استفاده نكرده اند . اينها از نظر
اسلام بد است درتمام شرايط و در تمام زمانها و مكانها .
سرمايه شيعه
ما شيعيان يك سرمايه اى داريم كه اهل تسنن اين سرمايه را ندارند و آناين است كه
براى آنها دوره معصوم يعنى دوره اى كه يك شخصيت معصوم در آنوجود داشته است كه از
سيره او مى شود به طور جزم بهره برد بيست و سه سالبيشتر نيست چون تنها معصوم را
پيغمبر اكرم مى دانند . و درست است كه پيغمبر در طول بيست و سه سال باشرايط مختلف
بوده است و در شرايط مختلف , بسيار سيره پيغمبر آموزندهاست , ولى ما شيعيان همان
بيست و سه سال را داريم به علاوه تقريبا 250سال ديگر . يعنى ما مجموعا در حدود 273
سال دوره عصمت داريم و از سيرهمعصوم مى توانيم استفاده بكنيم , از زمان بعثت پيغمبر
اكرم تا زمان وفات حضرت امام عسكرى عليه السلام يعنى سال 260 هجرى . 260 سال كه از
هجرت مى گذرد ابتداى غيبت صغرى است كه عموم دسترسى به امام معصوم ندارند . آن260
سال به علاوه 13 سال از بعثت تا هجرت , تمام براى شيعه دوره عصمت است . در اين 273
سال شرايط و اوضاع چندين گونه عوض شده و در تمام ايندوره ها معصوم وجود داشته است و
لهذا ما در شرايط مختلف مى توانيم روشصحيح را استنباط بكنيم . مثلا امام صادق در
دوران بنى العباس هم بودهاست در صورتى كه دوره اى شبيه دوره بنى العباس براى پيغمبر
اكرم رخنداده است . از اين جهت سرمايه هاى ما غنى تر و جامع تر است .
اصول ملغى :
الف . اصل غدر
بعضى از اصول را ما مى بينيم از پيغمبر تا امام عسكرى همه آن را طردكرده اند , مى
فهميم كه اينها معيارهاى قطعى و جزمى است كه در همه شرايطبايد نفى بشود .
آنهايى كه مى گويند اخلاق مطلقا نسبى است , ما از آنها سؤال مى كنيم : مثلا يكى از
معيارها كه افراد در سيره هاشان ممكن است بهكار ببرند همان اصل غدر و خيانت است .
اكثريت قريب به اتفاقسياستمداران جهان از اصل غدر و خيانت براى مقصد و مقصود خودشان
استفادهمى كنند . بعضى تمام سياستشان براساس غدر و خيانت است و بعضى لااقل جايىاز
آن استفاده مى كنند . يعنى مى گويند در سياست , اخلاق معنى ندارد , بايدآن را رها
كرد . يك مرد سياسى قول مى دهد , پيمان مى بندد , سوگند مى خورد, ولى تا وقتى
پايبند به قول و پيمان و سوگند خودش هست كه منافعشاقتضا بكند . همين قدر كه منافع
در يك طرف قرار گرفت , پيمان در طرف ديگر , فورا پيمانش را نقض مى كند . چرچيل در
آن كتابى كه نوشته است درتاريخ جنگ بين الملل دوم كه يك وقت روزنامه هاى ايران
منتشر مى كردند ومن مقدارى از آن را خواندم , وقتى كه حمله متفقين به ايران را نقل
مى كندمى گويد : ( اگر چه ما با ايرانيها پيمان بسته بوديم , قرارداد داشتيم وطبق
قرارداد نبايد چنين كارى مى كرديم) . بعد خودش به خودش جواب مى دهد , مى گويد : (
ولى اين معيارها : پيمان و وفاى به پيمان , درمقياسهاى كوچك درست است , دو نفر وقتى
با همديگر قول و قرار مى گذارنددرست است , اما در سياست , وقتى كه پاى منافع يك ملت
در ميان مىآيد, اين حرفها ديگر موهوم است . من نمى توانستم از منافع بريتانياى كبير
بهعنوان اينكه اين كار ضد اخلاق است چشم بپوشم كه ما با يك كشور ديگرپيمان بسته ايم
و نقض پيمان بر خلاف اصول انسانيت است . اين حرفهااساسا در مقياسهاى كلى و در
شعاعهاى خيلى وسيع درست نيست) . اين هماناصل غدر و خيانت است , اصلى كه معاويه در
سياستش مطلقا از آن پيروى مى كرد . آنچه كه على ( ع ) را از سياستمداران ديگر
جهانالبته به استثناى امثال پيغمبر اكرم متمايز مى كند اين است كه او از اصلغدر و
خيانت در روش پيروى نمى كند ولو به قيمت اينكه آنچه دارد و حتىخلافت از دستش برود .
چرا ؟ چون مى گويد اساسا من پاسدار اين اصولم ,فلسفه خلافت من پاسدارى اين اصول
انسانى است , پاسدارى صداقت است ,پاسدارى امانت است , پاسدارى وفاست , پاسدارى
درستى است , و منخليفه ام براى اينها . آن وقت چطور ممكن است كه من اينها را فداى
خلافت كنم ؟ ! خلافت من براى اينهاست , چطور مى شود من اينها را فداى خلافت بكنم ؟
! نه تنها خودش چنين است , در فرمانى كه به مالك اشتر نوشتهاست نيز به اين فلسفه
تصريح مى كند . به مالك اشتر مى گويد : مالك ! باهر كسى پيمان بستى ولو با كافر
حربى , مبادا پيمان خودت را نقض بكنى .مادامى كه آنها سر پيمان خودشان هستند تو نيز
باش . البته وقتى آنهانقض كردند ديگر پيمانى وجود ندارد . ( قرآن هم مى گويد :
فما استقاموالكم فاستقيموا لهم
( 2 ) . در مورد مشركين و بت پرستهاست كه باپيغمبر پيمان بسته بودند : مادامى
كه آنها به عهد خودشان وفادار هستندشما هم وفادار باشيد و آن را نشكنيد . اما اگر
آنها شكستند , شما نيزبشكنيد ) . مى فرمايد : مالك ! هرگز عهد و پيمانى را كه مى
بندى , با هركه ببندى , با دشمن خونى خودت . با كفار , با مشركين , با دشمنان اسلام
,آن را نقض نكن . بعد تصريح مى كند , مى فرمايد : براى اينكه اصلا زندگى بشربراساس
اينهاست . اگر اينها شكسته بشود و محترم شناخته نشود ديگر چيزى باقى نمى ماند
( 3 ) . متأسفم كه عين عبارات را حفظ نيستم والا به قدرى على اين مطلب را زيبا
بيان مى كند كه ديگر ازاين بهتر نمى شود بيان كرد .
حالا اينهايى كه مى گويند اخلاق مطلقا نسبى است , من از اينها مى پرسم آياشما براى
يك رهبر , اصل غدر و خيانت را هم نسبى مى دانيد ؟ يعنى مى گوييددر يك جا بايد خيانت
بكند , در جاى ديگر خيانت نكند , در يك شرايطاصل غدر و خيانت درست است , در شرايط
ديگر خلاف آن ؟ يا نه , اصل غدرو خيانت مطلقا محكوم است .
ب . اصل تجاوز
اصل تجاوز چطور ؟ يعنى از حد يك قدم جلوتر رفتن حتى با دشمن . آياآنجا كه اسب ما مى
رود , با دشمن ولو مشرك , حالا كه او دشمن است ومشرك و ضد مسلك و عقيده ما , ديگر
حدى در كار نيست ؟ قرآن مى گويد حددر كار است حتى در مورد مشرك مى گويد :
و قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم و لا تعتدوا
( 4 ) .
اى مسلمانان ! با اين كافران كه با شما مى جنگند بجنگيد ولى و لا تعتدوا. اينجا
اساسا سخن از كافر است : با كفار و مشركين هم كه مى جنگيد حد را از دست ندهيد .
يعنى چه حد را از دست ندهيد ؟ اين رادر تفاسير ذكر كرده اند , فقه هم بيان مى كند :
پيغمبر اكرم در وصاياىخودشان هميشه در جنگها توصيه مى كردند , على عليه السلام نيز
در جنگهاتوصيه مى كرد و در نهج البلاغه هست كه وقتى دشمن افتاده و مجروح است ومثلا
ديگر دستى ندارد تا با تو بجنگد , به او كارى نداشته باشيد . فلانپيرمرد در جنگ
شركت نكرده , به او كارى نداشته باشيد . به كودكانشانكارى نداشته باشيد آب را بر
آنها نبنديد . از اين كارهايى كه امروز خيلىمعمول است مثل استفاده از گازهاى سمى
نكنيد . گازهاى سمى در آن زماننبوده ولى استفاده از آن نظير اين كارهاى غير انسانى
و ضد انسانى , و مثلاين است كه آب را ببندند . اينها ديگر از حد تجاوز كردن است .
حتىببينيد راجع به خصوص كفار قريش قرآن چه دستور مى دهد ؟ اينها الدالخصامپيغمبر و
كسانى بودند كه نه تنها مشرك و بت پرست و دشمن بودند بلكهحدود بيست سال با پيغمبر
جنگيده بودند و از هيچ كارى كه از آنها ساختهباشد كوتاهى نكرده بودند . عموى پيغمبر
را همينها كشتند , عزيزان پيغمبررا اينها كشتند , در دوره مكه چقدر پيغمبر و اصحاب
و عزيزان او را زجردادند ! دندان پيغمبر را همينها شكستند , پيشانى پيغمبر را
همينها شكستند, و ديگر كارى نبود كه نكنند . ولى آن اواخر , دوره فتح مكه مى رسد .
سورهمائده آخرين سوره اى است كه بر پيغمبر نازل شده . بقايايى از دشمن باقىمانده
ولى ديگر قدرت دست مسلمين است . در اين سوره مى فرمايد :
يا ايها الذين آمنوا . . . و لا يجرمنكم شنئان قوم على ان لا تعدلوا ,اعدلوا هو
اقرب للتقوى
( 5 ) .
خلاصه مضمون اين است : اى اهل ايمان ! ما مى دانيم دلهاى شما از اينهاپر از
عقده و ناراحتى است , از اينها شما خيلى ناراحتى و رنج ديديد ,ولى مبادا آن
ناراحتيها سبب بشود كه حتى درباره اين دشمنها از حد عدالت خارج بشويد .
اين اصل چه اصلى است ؟ مطلق است يا نسبى ؟ آيا مى شود گفت كه ازحد تجاوز كردن در يك
مواردى جايز است ؟ خير , از حد تجاوز كردن در هيچموردى جايز نيست . هر چيزى ميزان و
حد دارد , از آن حد نبايد تجاوز كرد. حد تجاوز در جنگ چيست ؟ مى پرسم با دشمن براى
چه مى جنگى ؟ يك وقت مى گويى براى اينكه عقده هاى دلم را خالى كنم . آن مال اسلام
نيست . ولىيك وقت مى گويى من با دشمن مى جنگم تا خارى را از سر راه بشريت بردارم
.خوب خار را كه برداشتى ديگر كافى است . آن شاخه كه خار نيست شاخه رابراى چه مى
خواهى بردارى ؟ ! اين , معنى حد است .
ج . اصل انظلام و استرحام
اصل انظلام و استرحام از اصولى است كه هرگز پيغمبر يا اوصياى پيغمبر ازاين اصل
پيروى نكردند . يعنى آيا بوده در يك جايى كه چون دشمن را قوىمى ديدند به يكى از اين
دو وسيله چنگ بزنند , يكى اينكه استرحام كنند يعنى گردنشان را كج كنند و شروع كنند
بهالتماس كردن , ناله و زارى كردن كه به ما رحم كن ؟ ابدا . انظلام چطور ؟يعنى تن
به ظلم دادن . اين هم ابدا . اينها يك سلسله اصول است كه هرگزپيغمبر اكرم و همچنين
اوصياى بزرگوار او و بلكه همچنين تربيت شدگانمكتب او اين اصول را استفاده نكرده اند
.
ولى يك سلسله اصول است كه هميشه از آن اصول استفاده كرده اند ولو بهطور نسبى .
اينجاست كه مسئله نسبيت در بعضى از موارد مطرح مى شود .
اصل قدرت و اصل اعمال زور
ما يك اصل داريم به نام اصل قدرت , و يك اصل ديگر داريم به نام اصلاعمال زور . اصل
قدرت يعنى اصل توانا بودن . توانا بودن براى اينكه دشمنطمع نكند نه توانا بودن براى
تو سر دشمن زدن . تصريح قرآن است :
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله وعدوكم
( 6 ) .
اصل اقتدار , اصل مقتدر بودن , اصل نيرومند بودن در حدى كه دشمن بترسداز اينكه
تهاجم بكند . همه مفسرين گفته اند مقصود از ترهبون اين است كهدشمن به خودش اجازه
تهاجم ندهد .
حال اين اصل آيا يك اصل مطلق است يا يك اصل نسبى ؟ آيا اسلام اين اصلرا در يك زمان
خاص معتبر مى داند يا در همه زمانها ؟ در همه زمانها .مادام كه دشمن وجود دارد اصل
قدرت هم هست . ولى يك اصل ديگر داريم بهنام اصل اعمال قدرت . اعمال قدرت غير از خود
قدرت و توانايى , و بهمعنى اعمال زور است . آيا اسلام اعمال زور را جايز مى داند و
روا مى دارديا نه ؟ پيغمبر اكرم در سيره خودش اعمال زور هم مى كرده است يا نمى
كرده؟ مى كرده , ولى به طور نسبى . يعنى در يك مواردى اعمال زور را اجازهمى داد ,
آنجايى كه هيچ راه ديگرى باقى نمانده بود . به تعبير معروف ,مى گويند : آخر الدواء
الكى . به عنوان آخر الدوا اجازه مى داد . حالتعبيرى از اميرالمؤمنين على عليه
السلام :
على جمله اى دارد درباره پيغمبر اكرم كه در نهج البلاغه است و سيرهپيغمبر را در يك
قسمت بيان مى كند . مى فرمايد : طبيب پيغمبر پزشكى بودبراى مردم . البته معلوم است
كه مقصود پزشك بدن نيست كه مثلا براى مردمنسخه گل گاوزبان مى داد , بلكه مقصود پزشك
روان و پزشك اجتماع است .طبيب دوار بطبه در اولين تشبيه كه او را به طبيب تشبيه مى
كند مى خواهدبگويد روش پيغمبر روش يك طبيب معالج بود با بيماران خودش . يك طبيب
معالج با بيمار چگونه رفتار مى كند ؟ از جمله خصوصيات طبيب معالجنسبت به بيمار ,
ترحم به حال بيمار است . كما اينكه خود على ( ع ) درنهج البلاغه مى فرمايد :
و انما ينبغى لاهل العصمة و المصنوع اليهم فى السلامة ان يرحموا اهل الذنوب و
المعصية
( 7 ) .
اشخاصى كه خدا به آنها توفيق داده كه پاك مانده اند بايد به بيمارانمعصيت ترحم كنند
.
گنهكاران لايق ترحم اند . يعنى چه ؟ آيا چون لايق ترحم اند پس چيزى بهآنها نگوييم ؟
يا نه , اگر مريض لايق ترحم است يعنى فحشش نده و بىتفاوت هم نباش , معالجه اش كن .
پيغمبر اكرم روشش روش يك طبيب معالج بود . ولى مى فرمايد : طبيب هم با طبيب فرق مى
كند . ما طبيب ثابت داريم و طبيب سيار . يك طبيب , محكمه اى باز كرده , تابلويش
راهم نصب كرده و در مطب خودش نشسته , هر كس آمد به او مراجعه كرد كهمرا معالجه كن ,
به او نسخه مى دهد , كسى مراجعه نكرد به او كار ندارد .ولى يك طبيب , طبيب سيار است
, قانع نيست به اينكه مريضها به اومراجعه كنند , او به مريضها مراجعه مى كند و مى
رود سراغ مريضها . پيغمبرمى رفت سراغ مريضهاى اخلاقى و معنوى . در تمام دوران
زندگيش كارش اينبود . مسافرت به طائفش براى چه بود ؟ اساسا در مسجدالحرام كه مى رفت
سراغ اين , سراغ آن , قرآن مى خواند , اين را جلب مى كرد , آن را دعوت مى كرد براى
چه بود ؟ در ايام ماههاى حرام كه مصونيتى پيدا مى كرد و قبايلعرب مىآمدند براى
اينكه اعمال حج را به همان ترتيب بت پرستانه خودشانانجام بدهند , وقتى در عرفات و
منا و بالخصوص در عرفات جمع مى شدندپيغمبر از فرصت استفاده مى كرد مى رفت در ميان
آنها . ابولهب هم از پشت سر مىآمد و هىمى گفت : حرف اين را گوش نكنيد , پسر برادر
خودم است , من مى دانم كهاين دروغگوست العياذ بالله اين ديوانه است , اين چنين است
, اين چناناست . ولى او به كار خود ادامه مى داد . اين براى چه بود ؟ مى
فرمايدپيغمبر روشش روش طبيب بود ولى طبيب سيار نه طبيب ثابت كه فقطبنشيند كه هر كس
آمد از ما پرسيد ما جواب مى دهيم , هر كس نپرسيد ديگرما مسؤليتى نداريم . نه , او
مسؤوليت خودش را بالاتر از اين حرفهامى دانست . در روايات ما هست كه عيساى مسيح
عليه السلام را ديدند كه ازخانه يك زن بد كاره بيرون آمد . مريدها تعجب كردند : يا
روح الله ! تواينجا چكار مى كردى ؟ گفت : طبيب به خانه مريض مى رود . خيلى حرف است
. طبيب دوار بطبه , قد احكم مراهمه و احمى مواسمه نسبيت متودها و سيره ها را على
عليه السلام اينگونه ذكر مى كند . آياپيغمبر با مردم با نرمش رفتار مى كرد يا با
خشونت ؟ با ملاطفت و مهربانىعمل مى كرد يا با خشونت و اعمال زور ؟ على مى گويد : هر
دو , ولى جاى هركدام را مى شناخت . هم مرهم داشت هم ميسم . اين تعبير خود
اميرالمؤمنيناست : در يك دستش مرهم بود و در دست ديگرش ميسم . وقتى مى خواهندزخمى
را با يك دوا نرم نرم معالجه بكنند , روى آن مرهم مى گذارند . ميسميعنى آلت جراحى ,
آلت داغ كردن . در يك دست مرهم داشت , در دست ديگر ميسم . آنجا كه با مرهم مى شد
معالجه بكند معالجه مى كرد ولى جاهايىكه مرهم كارگر نبود , ديگر سكوت نمى كرد كه
بسيار خوب حال كه مرهممان كارگر نيست پس بگذاريم به حال خودش باشد , اگر يك عضوفاسد
را ديگر با مرهم نمى شود معالجه كرد , بايد داغش كرد و با اين وسيلهمعالجه نمود ,
با جراحى بايد قطعش كرد , بريد و دور انداخت . پس درجايى اعمال زور , در جاى ديگر
نرمش و ملاطفت . هر كدام را در جاى خودشبه كار مى برد . پس اصل قدرت يك مطلب است ,
اصل اعمال زور مطلب ديگر. در اسلام اين اصل هست : جامعه اسلامى بايد قوى ترين جامعه
هاى دنيا باشدكه دشمن نتواند به منابعش , به سرمايه هايش , به سرزمينهايش , بهمردمش
و به فرهنگش طمع ببندد . اين ديگر اصل نسبى نيست , اصل مطلقاست . ولى اعمال قدرت ,
يك اصل نسبى است , در يك جا بايد اين كار راكرد , در جاى ديگر نه .
اصل سادگى در زندگى و دورى از ارعاب
يكى ديگر از اصولى كه از يك نظر مطلق است اگر چه از يك نظر بايدگفت نسبى است , اصل
سادگى در زندگى است . انتخاب سادگى در زندگى براىپيغمبر اكرم ما منابع زيادى داريم
. ما از زبان على ( ع ) سيره پيغمبررا شنيده ايم , از زبان امام صادق شنيده ايم ,
از زبان ائمه ديگر شنيده ايم, از زبان بسيارى از صحابه شنيده ايم , مخصوصا دو روايت
در اين باب هست , و روايتى كه از همه مفصل تر است روايتى است كه راوى آن امام حسن
مجتبىعليه السلام است از دايى ناتنى شان . شايد كمتر شنيده باشيد كه امام حسنمجتبى
يك دايى ناتنى داشته اند . دايى ناتنى حضرت مردى است به نام هند ابن ابىهاله . او
فرزند خوانده پيغمبر اكرم بود و در واقع برادر ناتنى حضرت زهرا به شمار مى رفت ,
يعنى فرزند خديجه بود از شوهر قبل از رسول اكرم .هند مثل اسامة بن زيد كه مادرش
زينب بنت جحش بود پسر خوانده پيغمبربود . ولى اسامه كوچكتر است و فقط دوران مدينه
پيغمبر را درك كرده است , اما هند چون بزرگتر بوده در آن سيزده سال مكه هم در خدمت
پيغمبر بودهو در ده سال مدينه هم بوده , و حتى در خانه پيغمبر و مثل فرزند
پيغمبربوده است . جزئيات احوال پيغمبر را اين مرد گفته است و امام حسن نقلكرده اند
. در روايات ماست كه امام حسن عليه السلام بچه بود , به هندگفت : هند ! جدم پيغمبر
را آنچنان كه ديدى براى من توصيف كن , و هندبراى امام حسن كوچك توصيف كرده است و
امام حسن هر چه را كه هند گفتهعينا براى ديگران نقل كرده و در روايات ما هست .
آقايان اگر بخواهندمطالعه كنند , در تفسير الميزان , جلد ششم اين جمله ها هست كه
شايد بهاندازه دو ورق يعنى چهار صفحه باشد . جزئيات زندگى پيغمبر را اين مردنقل
كرده است و ديگران هم نقل كرده است يكى از صحابه معروف حضرت است كه خيال مى كنم
ابوسعيد خدرى باشد . يكى از جمله هايى كه تقريبا همهگفته اند اين است ( ولى اين
تعبير مال يكى از آنهاست ) :
كان رسول الله صلى الله عليه و آله خفيف المؤونة .
پيغمبر اكرم در زندگى , روش سادگى را انتخاب كرده بود . در همه چيز : در خوراك , در
پوشاك , در مسكن , و در معاشرت و برخوردبا افراد روشش سادگى بود , در تمام خصوصيات
از اصل سادگى و سبك بودنمؤونه استفاده مى كرد و اين اصلى بود در زندگى آن حضرت .
پيغمبر از بهكار بردن روش ارعاب كه خودش يك روشى است اجتناب مى كرد . اغلب
,قدرتمندان عالم از روش ارعاب استفاده مى كنند , و برخى روش ارعاب رابه حدى رسانده
اند كه مى گويند كسى فكر هم نبايد بكند .
در كتابى كه چند سال پيش ( ميلوان) . . . . نوشته بود خواندم و درتاريخ ديگرى
نخواندم كه محمد خان قاجار در وقتى كه در كرمان بود و آن قتلعام ها ر ا كرد و آنهمه
مردم را كور كرد و آنهمه قناتها را پر كرد و آنهمهخرابكارى كرد كه واقعا عجيب است ,
روزى يكى از سربازها آمد به اوگزارش داد كه فلان سرباز يا افسر تصميم دارد تو را به
قتل برساند . دستورداد تحقيق كنند . وقتى تحقيق كردند معلوم شد كه دروغ است , بين
اينسرباز و آن سرباز يا افسر سر يك دختر رقابتى بوده و آن سرباز يا افسر آندختر را
گرفته و اين براى اينكه بتواند از او انتقام بگيرد آمده چنينگزارش غلطى داده است .
فتحعلى شاه كه اسم كوچكش باباخان است در آنزمان وليعهدش بود . ( خودش كه بچه نداشت
, برادر زاده اش است ) . بهفتحعلى شاه يعنى به باباخان آن وقت گفت : باباخان ! برو
در اين قضيهتحقيق كن . وقتى رفت تحقيق كرد ديد قضيه از اين قرار و دروغ است
.محمدخان گفت : حالا به عقيده تو ما چه بكنيم ؟ گفت : معلوم است , اينبابا گزارش
دروغ داده بايد مجازات بشود . گفت آنچه تو مى گويى , بامنطق عدالت حرف درستى است
ولى با منطق سياست درست نيست . از نظر منطق عدالت , همين حرف درست است , اومقصر است
و بايد مجازات بشود . ولى هيچ فكر كرده اى در اين چند روز كهتو دارى در اطراف اين
قضيه تحقيق مى كنى همه اش سخن از كشتن محمدخانقاجار است , همه اش صحبت از كشتن من
است , اين مى گويد تو قصد داشتىبكشى , آن مى گويد من قصد نداشتم بكشم , شاهدها
آمدند شهادت دادند كه نه, قصد كشتن در كار نبوده , چند شبانه روز است كه در فكر
اينها تصور كشتنمن هست , در فكر شاهدها هست , در فكر متهم هست , در فكر آن كسى هم
كهاتهام زده هست . مردمى كه چند شبانه روز در مغز خودشان فكر كشتن من راراه داده
باشند يك روز هم به فكر كشتن مى افتد . مصلحت نيست كسانى كهچند روز تصور كشتن من را
كرده اند زنده باشند . همه اينها را , اتهام زن ,متهم و حتى شاهدها را دستور دادم
يكجا بكشند چون چند روز اين فكر درمغزشان آمده .
چنگيز چكار مى كرد ؟ تيمور چكار مى كرد ؟ درجه كوچكش اين است كه لااقلاز اوهام مردم
استفاده بكنند يعنى دبدبه ها و طنطنه ها ايجاد بكنند براىاينكه مردم تحت تأثير آن
قرار بگيرند .
بيان على ( ع )
على عليه السلام در نهج البلاغه جمله اى دارد كه سيره پيغمبر اكرم راتفسير مى كند و
عجيب هم هست . من وقتى كه به اين نكته برخورد كردم بهقدرى تحت تأثير آن قرار گرفتم
كه حد ندارد . داستان رفتن موسى و هارونبه پيشگاه فرعون براى دعوت فرعون را نقل مى
كند . مى فرمايد اينها وقتى مأمور شدند , در لباس چوپانى مانند دو تاچوپان ( تعبير
چوپان از من است ) بر فرعون وارد شدند . و عليهما مدارعالصوف هر دو جامه هاى پشمينه
پوشيده بودند كه ساده ترين جامه ها بوده ,و بايديهما العصى و هركدام يك عصا به دست
گرفته بودند و تمام سرمايهاين دو نفر همين بود . حالا فرعون با آن جلال و شوكت , دو
نفر با لباسهاىمندرس پشمينه و دو تا عصا آمده اند نزد او
( 8 ) و با كمال قدرت وتوانايى روحى دارند به او خطاب مى كنند كه ما پيامى
داريم , رسالتى داريم, آمده ايم اين رسالت را تبليغ بكنيم . اصل مطلب را مسلم گرفته
اند كه مادر اين رسالت خودمان پيروزيم , آمده ايم با تو اتمام حجت بكنيم .مى گويند
: اول آمديم پيش خودت كه اگر از فرعون مابى خودت دست بردارىو واقعا اسلام بياورى
( 9 ) ما عزت و ملك را براى تو تضمين مى كنيم ولىدر مدار اسلام . فرعون نگاهى
به اطرافش مى كند و مى گويد : الا ترون هذين؟ اين دو تا را نمى بينيد با اين
لباسهاى كهنه مندرسشان و با اين دو تاچوب خشك كه به دست گرفته اند ؟ ! اصل مسئله
برايشان مسلم است كه اينهاپيروزند , تازه آمده اند با من شرط مى كنند كه اگر مى
خواهى بعد هم عزيزباشى و به خاك مذلت نيافتى بيا اسلام بياور .
حال منطق فرعون چيست ؟ فهلا القى عليهما اساورة من ذهب اينها اگربه راستى چنين
آينده اى دارند پس اين سرو وضعشان چيست ؟ پس كو طلا و جواهرهاشان ؟ پس كو تشكيلات و
تشريفاتشان ؟ علىمى گويد : اعظاما للذهب و جمعه و احتقارا للصوف و لبسه .
به نظرش پول خيلى بزرگ آمده و لباس ساده كوچك آمده با خودش فكرمى كند اين اگر راست
مى گويد و با يك مبدأ الهى ارتباط دارد , آن خدايشبيايد به او ده برابر ما گنج و
جواهر و دبدبه بدهد . پس چرا ندارد ؟ على( ع ) بعد اشاره مى كند به فلسفه اينكه چرا
خدا پيغمبران را اينگونهمبعوث مى كند و همراه آنها از اين تجهيزات ظاهرى و تشكيلات
و قدرتهاىبرو و بيا و پول و جواهر نمى دهد ؟ مى گويد : اگر اينها را خدا بدهد
ديگراختيار در واقع از بين مى رود . اگر ايمان جبرى در كار باشد همه مردممىآيند
ايمان مىآورند ولى آن ديگر ايمان نيست . ايمان آن است كه مردماز روى حقيقت و اختيار
گرايش پيدا كنند و الا ( تعبير خود اميرالمؤمنين است ) خدا مى تواند حيوانات را
مسخر اينها قرار بدهد كه بهطور نمونه براى سليمان پيغمبر اين كار را كرد مرغها را
مسخر اينها قراربدهد و وقتى كه اين دو نفر مىآيند نزد فرعون مرغها از بالاى سرشان
حركت بكنند , حيوانها آنها را تعظيم بكنند تا ديگر هيچ شكى براى مردم باقىنماند و
اصلا اختيار به كلى از بين برود . مى فرمايد در اين صورت لالزمت الاسماء معانيها
اين ايمان ديگر ايمان نيست . ايمان آن ايمانىاست كه هيچ نوع جبرى در كار نباشد .
معجزه و كرامت هم در حد اينكه دليلباشد اعمال مى شود . وقتى تا حد دليل است قرآن مى
گويد آيه , معجزهاما اگر از حد دليل بيشتر بخواهند , مى گويد پيغمبر كارخانه معجزه
سازى نياورده . او آمده است ايمان خودش را برمردم عرضه بدارد , و براى اينكه شاهد و
گواهى هم بر صدق نبوت و رسالتشباشد , خدا به دست او معجزه هم ظاهر مى كند . همين
قدر كه اتمام حجت شدديگر در معجزه سازى بسته مى شود . نه اينكه يك معجزه اينجا , يك
معجزهآنجا , او بگويد فلان معجزه را انجام بده , بسيار خوب . آن يكى پيشنهادديگر
بكند , بسيار خوب . مثل اين معركه گيرها . يكى بگويد كه من مى گويمآن آدم را سوسك
كن , ديگرى بگويد من مى خواهم كه اين الاغ را تبديل بهاسب بكنى . بديهى است كه
مسئله اين نيست . على ( ع ) مى گويد اگر اينجور مى بود , ديگر ايمانها ايمان نبود .
جمله بعدش كه محل شاهد من است اين است كه مى گويد : خدا از اين جور تشريفات و
تشكيلات و دبدبه ها وطنطنه ها هرگز به پيغمبرش نمى دهد , اين جور نيروها كه واهمه
مردم را تحت تأثير قرار بدهد خدا به پيغمبران نمى دهد و پيغمبران هم از اين روش
پيروىنمى كنند و لكن الله سبحانه جعل رسله اولى قوة فى عزائمهم خدا هرنيرويى كه به
پيغمبران داده , در همتشان داده , در اراده شان داده , درعزمشان داده , در روحشان
داده كه مىآيد با آن لباس پشمى و عصاى چوبى بهدست در مقابل فرعونى مى ايستد و با
چنان قدرتى سخن مى گويد و ضعفة فيماترى الاعين من حالاتهم
( 10 ) . بعد مى فرمايد : مع قناعة تملا القلوب والعيون غنى , و خصاصة تملا
الابصار
و الاسماع اذى
( 11 ) .
( شايد نتوانم اين تعبير را براى شما تفسير و ترجمه بكنم ولى دلممى خواهد بتوانم و
شما هم درست درك بكنيد ) خدا به آنها در درونشاننيروى عزم و تصميم و اراده داد با
يك قناعتى كه دلها و چشمها را از نظربى نيازى پر مى كند . يك كسى شما مى بينيد با (
داشتن) كه چى دارم و چىدارم مى خواهد چشمها را پر بكند . يك كسى با ( ندارم ولى بى
نيازم واعتنا ندارم) چشمها را پر مى كند . على ( ع ) مى گويد پيغمبران هم چشمهارا
پر مى كردند ولى با ( ندارم و بى نيازم) نه با اينكه اين باغ رادارم , اين خانه را
دارم , اين قدر اسب پشت سر من حركت مى كند , اينقدر نوكر پشت سر من حركت مى كند ,
اين جلال و جبروت و برو و بيا را دارم. هيچ از اين برو و بياها به خودشان نمى بستند
. در نهايت سادگى , ولىهمان سادگى , آن جلال و جبروتها وحشمتها را خرد مى كرد .
اسكندر و ديوژن
حكيم معروفى است از حكماى كلبى كه البته اينها در اين كارها افراطمى كردند , يعنى
مردمان به اصطلاح زاهد پيشه به شكل عجيبى بودند و به مال وابزار دنيا هيچ اعتنا
نداشتند . او حتى خانه و زندگى هم نداشت . مردىاست به نام ديوژن كه مسلمين به او مى
گفتند ديوجانس , و آن شعر معروف مولوى در ديوان شمس اشاره به اوست :
دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر
|
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست |
گفتند يافت مى نشود گشته ايم ما |
گفت آنچه يافت مى نشود آنم آرزوست |
داستان مربوط به همين ديوژن است كه مى گويند در روز چراغ به دست گرفتهبود و راه
مى رفت . گفتند چرا چراغ به دست گرفته اى ؟ گفت دنبال يك چيزى مى گردم . گفتند
دنبال چه مى گردى ؟ گفت دنبال آدم .
اسكندر بعد از آن كه ايران را فتح كرد و فتوحات زيادى نصيبش شد , همهآمدند در
مقابلش كرنش و تواضع كردند , ديوژن نيامد و به او اعتنا نكرد. آخر دل اسكندر طاقت
نياورد , گفت ما مى رويم سراغ ديوژن . رفت دربيابان سراغ ديوژن . او هم به قول
امروزيها حمام آفتاب گرفته بود .اسكندر مىآمد . آن نزديكيها كه سر و صداى اسبها و
غيره بلند شد او كمىبلند شد , نگاهى كرد و ديگر اعتنا نكرد , دو مرتبه خوابيد . تا
وقتى كهاسكندر با اسبش رسيد بالاى سرش . همان جا ايستاد . گفت : بلند شو . دوسه
كلمه با او حرف زد و او جواب داد . در آخر اسكندر به او گفت : يك چيزى از من بخواه
. گفت فقط يك چيز مى خواهم . گفت : چى ؟ گفت :سايه ات را از سر من كم كن . من اينجا
آفتاب گرفته بودم , آمدى سايهانداختى و جلوى آفتاب را گرفتى . وقتى كه اسكندر با
سران سپاه خودشبرگشت , سران گفتند عجب آدم پستى بود , عجب آدم حقيرى ! آدم يعنى اين
قدر پست ! دولت عالم به او رو آورده , او مى توانست همه چيزبخواهد . ولى اسكندر در
مقابل روح ديوژن خرد شده بود . جمله اى گفته كه درتاريخ مانده است . گفت : ( اگر
اسكندر نبودم دوست داشتم ديوژن باشم) . ولى در حالى كه اسكندر هم بود باز دوست داشت
ديوژن باشد . اين كهگفت ( اگر اسكندر نبودم) براى اين بود كه جاى به اصطلاح عريضه
خالىنباشد .
على عليه السلام مى گويد پيغمبران در زى قناعت و سادگى بودند و اينسياستشان بود ,
سياست الهى . آنها هم دلها را پر مى كردند ولى نه با جلالو دبدبه هاى ظاهرى , بلكه
با جلال معنوى كه توأم با سادگيها بود . به قدرىپيغمبر اكرم از اين جلال و حشمتها
تنفر داشت كه سراسر زندگى او پر از اينقضيه است . اگر يك جا مى خواست راه بيفتد ,
چنانچه عده اى مى خواستندپشت سرش حركت كنند اجازه نمى داد . اگر سواره بود و يك
پياده مى خواست با او بيايد مى گفت : برادر ! يكى از اين كارها را بايد انتخاب بكنى
:يا تو جلو برو من از پشت سرت مىآيم , يا من مى روم تو بعد بيا . يااحيانا اگر ممكن
بود كه دو نفرى سوار بشوند مى فرمود : بيا دو نفرى باهمديگر سوار مى شويم . من
سواره باشم تو پياده , اين جور در نمىآيد . محالبود اجازه بدهد او سواره حركت بكند
و يك نفر پياده . در مجلس كهمى نشست مى گفت به شكل حلقه بنشينيم كه مجلس ما بالا و
پايين نداشتهباشد . اگر من در صدر مجلس بنشينم و شما در اطراف , شما مى شويد جزء
جلالو دبدبه من , و من چنين چيزى را نمى خواهم . پيغمبر تا زنده بود از ايناصل
تجاوز نكرد , مخصوصا از يك نظر اين را براى يك رهبر ضرورى و لازممى دانست . و لهذا
ما مى بينيم على عليه السلام هم در زمان خلافت خودش , در نهايت درجه اين اصل را
رعايت مى كند . يك رهبر مخصوصا اگر جنبه معنوى و روحانى هم داشته باشد هرگزاسلام به
او اجازه نمى دهد كه براى خودش جلال و جبروت قائل بشود . اصلا جلالو جبروتش در همان
معنويتش است , در همان قناعتش است , در روحش است نه در جسمش و نه در تشكيلات ظاهريش
. اميرالمؤمنين در زمان خلافت وقتىكه آمدند به مدائن كه نزديك بغداد است و قصر قديم
انوشيروان يعنى قصرمدائن در آنجا بود , رفتند داخل اين قصر و آن را تماشا مى كردند
. شخصىشروع كرد به خواندن يك شعر عربى در بى وفايى دنيا كه رفتند و . . .فرمود
اينها چيست ؟ ! آيه قرآن بخوان :
كم تركوا من جنات و عيون و زروع و مقام كريم و نعمة كانوا فيهافاكهين
( 12 ) .
وقتى كه حضرت وارد سرزمين ايران شدند و ايرانيها خبردار شدند كه علىعليه السلام
مىآيد , يك عده از دهاقين
( 13 ) , عده اى از سران كشاورزانآمدند به استقبال حضرت , و شروع كردند در جلوى
ايشان دويدن . حضرت صدايشان كرد و فرمود : چكار مى كنيد ؟ گفتند اين احترامى است كه
ما براىبزرگان خود بجا مىآوريم كه در ركابش در جلويش مى دويم . به احترام شماچنين
كارى مى كنيم .
فرمود شما با اين كارتان خودتان را حقير و پست مى كنيد , به آن بزرگ هميك ذره سود
نمى رسد . اين كارها چيست ؟ ! من از اين تشريفات برى و مبراهستم . انسان هستيد و
آزاد . من بشرى هستم شما هم بشرى .
اين است كه يكى از اصول زندگى رسول اكرم و از اصول روشهاى پيغمبر اكرماصل سادگى بود
كه كان رسول الله خفيف المؤونة و تا آخر عمر اين اصلرا رعايت كرد . در يكى از
احاديث نقل كرده اند ( اهل تسنن هم نقلكرده اند ) كه عمر بن الخطاب وارد مى شود به
اتاق پيغمبر اكرم , در آنجريانى كه حضرت از زنهايشان اعراض كردند و آنها را مخير
نمودند ميانطلاق و يا صبر كردن به زندگى ساده . عده اى از زنها گفتند آخر ما
وضعمانخيلى ساده است , ما هم زر و زيور مى خواهيم , از غنائم به ما هم بدهيد .فرمود
: زندگى من زندگى ساده است . من حاضرم شما را طلاق بدهم و طبقمعمول كه يك زن مطلقه
را به تعبير قرآن بايد ت سريح كرد , يعنى بايدمجهز كرد و يك چيزى هم به او داد ,
حاضرم چيزى هم به شما بدهم . اگر بهزندگى ساده من مى سازيد بسازيد , و اگر مى
خواهيد رهايتان كنم رهايتان بكنم. البته همه شان گفتند خير , ما به زندگى ساده مى
سازيم , كه جريان مفصلاست . نوشته اند عمر بن الخطاب وقتى كه اطلاع پيدا كرد حضرت
از زنهايشانناراحت شده اند , رفت كه با حضرت صحبت بكند . مى گويد يك سياهى بودآنجا
كه در واقع به منزله دربان بود كه حضرت به او سپرده بودند كسىنيايد . تا رفتم آنجا
, گفتم به حضرت بگو كه عمر است . رفت و آمد گفت : جوابى ندادند . من رفتم و دو
مرتبه آمدم , اجازه خواستم بازهم به من جواب نداد . دفعه سوم گفت : بيا , وقتى رفتم
, ديدم پيغمبر در يك اتاقى كه فقط فرشى كه گويى از ليف خرماست در آن افتاده استراحت
كرده ,و وقتى من رفتم مثل اينكه حضرت كمى از جا حركت كردند , ديدم خشونت اينفرش روى
بدن مباركش اثر گذاشته . خيلى ناراحت شدم . بعد مى گويد ( وشايد با گريه ) : يا
رسول الله چرا بايد اين جور باشد ؟ چرا كسرى ها وقيصرها غرق در تنعم باشند و تو كه
پيغمبر خدا هستى چنين وضعى داشته باشى؟ حضرت مثل اينكه ناراحت مى شود , از جا بلند
مى شود و مى فرمايد : چهمى گويى تو ؟ اين مهملات چيست كه مى بافى ؟ تو خيلى به نظرت
جلوه كرده ,خيال كرده اى من كه اينها را ندارم , اين محروميتى است براى من ؟ و
خيالكرده اى آن نعمت است براى آنها ؟ به خدا قسم كه تمام آنها نصيب مسلمينمى شود ,
ولى اينها براى كسى افتخار نيست .
ببينيد زندگى پيغمبر چگونه بود . وقتى كه مرد از خودش چه باقى گذاشت ؟ وقتى كه على
مرد از خودش چه باقى گذاشت ؟ پيغمبر وقتى كه از دنيامى رود يك دختر بيشتر ندارد .
طبق معمول , هر انسانى طبق عاطفه بشرى واگر از اين معيارها پيروى بكند , بالاخره
دخترش است , دلش مى خواهدبرايش يك ذخيرهايى مثلا خانه و زندگى تهيه كند . ولى برعكس
, يك روزوارد خانه فاطمه مى شود , مى بيند فاطمه دستبندى از نقره به دست دارد ويك
پرده الوان هم آويخته است . با آن علاقه مفرطى كه به حضرت زهرا دارد, بدون اينكه
حرفى بزند بر مى گردد . حضرت زهرا احساس مى كند كه پدرشاين مقدار را هم براى او نمى
پسندد . چرا ؟ زيرا دوره اهل صفه است . زهراكه هميشه اهل ايثار بوده است و آنچه از
مال دنيا دارد به ديگران مى بخشد , تا پيغمبر بر مى گردد فورا آن دستبند نقره را
ازدستش بيرون مى كند , آن پرده الوان را هم مى كند و همراه كسى مى فرستدخدمت رسول
اكرم , يا رسول الله دخترتان فرستاده است و عرض مى كند اينرا به هر مصرف خيرى كه مى
دانيد برسانيد . آن وقت است كه چهره پيغمبرمى شكفد و جمله اى از اين قبيل مى فرمايد
: اى پدرش به قربانش .
شب عروسى زهرا است . براى زهرا فقط يك پيراهن نو خريده اند به عنوانپيراهن شب زفاف
, و يك پيراهن قبلى هم داشته است . مسائلى در شب زفاف مىآيد در خانه زهرا صدا مى
كند : من عريانم , كسى نيست مرا بپوشاند؟ ديگران متوجه اين سائل نمى شوند كه چيزى
به او بدهند . زهرا كه عروساين خانه است و به اصطلاح معروف عروسى است كه به تخت است
مى بيند كسىمتوجه نيست , فورا تنها حركت مى كند مى رود در خلوت , اين لباس نو رااز
تنش مى كند و لباس كهنه خودش را مى پوشد و لباس نو را تقديم سائلمى كند . وقتى
مىآيد , مى پرسند پيراهنت كو ؟ مى گويد د ر راه خدا دادم. براى زهرا اينها چه عظمتى
و چه اهميتى دارد ؟ ! لباس يعنى چه ؟ !تشكيلات و دبدبه يعنى چه ؟ ! زهرا اگر دنبال
فدك مى رود از باب اين است كه اسلام احقاق حق را واجب مى داند و الا فدك چه ارزشى
دارد ؟ ! چون اگرنمى رفت د نبال فدك , تن به ظلم داده بود و انظلام بود , والا صد
مثل فدك را آنها در راه خدا مى دادند . چون انظلام نبايد كرد زهرا حق خودش رامطالبه
مى كند , يعنى ارزش فدك براى حضرت زهرا از جنبه حقوقى بود نه ازجنبه اقتصادى و مادى
. از جنبه اقتصادى و مادى ارزشش فقط اين قدر بود كهاگر فدك داشته باشم , به ديگران
بتوانم برسم .
آرى , زهرا چنين شب عروسيى داشت . ولى زهرا قبل از وفات مخصوصالباس پاكيزه اى پوشيد
كه احضارش در آن حالت باشد . اسماء بنت عميسگفت : يك روز حال يا هفتاد و پنج روز و
يا نود و پنج روز بعد از وفات رسول اكرم ديدم مثل اينكه حال بى بى بهتر است , از جا
حركت كرد و نشست , سپس حركت كرد و غسل نمود و بعد فرمود اسماء ! آن لباسهاى پاكيزه
مرابياور .
( 14 ) اسماء مى گويد من خيلى خوشحال شدم كه الحمد لله مثل اينكهحال بى بى بهتر
است . ولى يك جمله اى بى بى گفت كه تمام اميدهاى اسماء بهباد رفت . فرمود : اسماء !
من الان رو به قبله مى خوابم , تو هنيئه اى ,لحظه اى , لحظاتى با من حرف نزن ,
همينكه مدتى گذشت مرا صدا كن , اگرديدى جواب ندادم بدان كه لحظه مرگ من است . اينجا
بود كه تمام اميدهاىاسماء به باد رفت . طولى نكشيد كه اسماء فرياد كشيد و به سراغ
على رفت , و على را از مسجد صدا كرد و حسنين آمدند .
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آلهالطاهرين .
باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله . . .
خدايا ما را قدردان اسلام و قرآن قرار بده , توفيق عمل و خلوص نيت بههمه ما كرامت
بفرما , انوار محبت و معرفت خودت در دلهاى ما قرار بده, نور محبت و معرفت پيغمبر و
آل پيغمبرت را در دلهاى ما بتابان .اموات ما مشمول عنايت و رحمت خودت بفرما .
و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان .
پىنوشتها:
1 . سوره توبه , آيه 7 .
2 . البته توجه داشته باشيد وقتى مى گويم سيره رسول اكرم نگوييد سيرهامام حسين
هم همين جور است , سيره حضرت على هم همين جور است . البتههمين جور است ولى ما فعلا
از زاويه وجود پيغمبر اكرم داريم بحث مى كنيم والا فرقى نمى كند .
3 .لبلاغه فيض الاسلام , ص 1027 , فرمان مالك اشتر .
4 . بقره , آيه 190 .
5 . مائده , آيه 8 .
6 . انفال , آيه 60 .
7 . لبلاغه فيض الاسلام , خطبه 140 , ص 428 .
8 . جهت در اينجا نيامده كه چقدر معطل شدند تا آخر فرصت پيداكردند خودشان را به
او برسانند .
9 . اسلام يعنى همان دين حق كه در همه زمانها بوده و به دست پيغمبراكرم به حد
كمال خودش رسيده . قرآن همه را اسلام مى داند و تعبير آن اسلاماست .
10 . ترجمه : و در حالاتشان كه به چشم ديگران مىآيد ضعيف و ناتوانقرارشان داده
است .
11 . نهج البلاغه , خطبه 190 .
12 . سوره دخان , آيات 25 تا . 27 ترجمه : چه باغستانها و چشمه ها وزراعتها و
مجالس نيكو و عيش و نوشهاى فراوانى را كه در آنها دلخوشبودند , رها نمودند .
13 . دهاقين جمع دهقان است كه معرب دهگان است , و اصل معنى دهقانيعنى كه خدا نه
كشاورز عادى .
14 . اسماء , كلفت و اين حرفها نبوده . او به اصطلاح جارى قبلى حضرت زهرا بوده
يعنى قبلا زن جناب جعفر بود كه آن وقت مى شد جارى حضرت زهرا .بعد از جناب جعفر زن
ابوبكر شد كه محمد بن ابى بكر كه بسيار مرد شريفىاست از همين اسماء به دنيا آمد .
بعد از ابوبكر حضرت امير با اسماءازدواج كردند كه محمد بن ابى بكر پسر خوانده
اميرالمؤمنين شد و تربيت شده اميرالمؤمنين است و ولاء اميرالمؤمنين را دارد و با
پدرش ارتباطىندارد . غرض اين است كه اسماء زن مجلله اى است . همان وقت هم كه
همسرابوبكر است , ولاءش با على ( ع ) است , دوست على است و ارادتمند بهخاندان على
نه به خاندان شوهرش .