سيره نبوى

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۵ -


جلسه دوم منطق عملى ثابت

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام علىعبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ و رسالاته سيدنا ونبينا و مولانا ابى القاسم محمد ( ص ) و آله الطيبين الطاهرين المعصومين. اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخرو ذكر الله كثيرا .
اگر چه ابتدا در نظر داشتم كه از امشب وارد يك يك از قسمتهاى مختلف سيره رسول اكرم بشوم ولى مطلبى به نظر رسيد كه لازم دانستم آن مطلب را دردنباله عرايض ديشب عرض بكنم . ديشب عرض كردم كه ( سير) غير از (سيره) است . سير يعنى رفتار . هر كسى در عالم همچنان كه گفتار داردرفتار هم دارد . ولى سيره عبارت است از سبك و اسلوب و متود خاصى كهافراد صاحب اسلوب و سبك و منطق در سير خودشان به كار مى برند . همهمردم سير دارند ولى همه مردم سيره ندارند , يعنى اينچنين نيست كه همهمردم در رفتار خودشان از يك منطق خاص پيروى بكنند و يك سلسله اصول در رفتار خودشان داشته باشند كه آن اصول معيار رفتار آنهاباشد . براى افرادى كه فى الجمله با منطق آشنا هستند اين دو جمله را عرضمى كنم و رد مى شود : در منطق فكرى , همه مردم فكر مى كنند , ولى همه مردممنطقى فكر نمى كنند . منطقى فكر كردن يعنى انسان يك سلسله معيارها به نام منطق كه در علم منطق محرز است در دست داشته باشد و تفكرش براساس آنمعيارها باشد . افراد معدودى هستند كه وقتى تفكر مى كنند اين حساب در دستشان هست كه تفكرشان منطبق با آن معيارها و مقياسها باشد . هم چنين افراد كمى پيدا مى شوند كه رفتارشان منطق دارد يعنى براساس يك سلسله معيارهاى مشخصى است كه از آن معيارها و اصول و مواضع هرگز جدا نمى شوند ,والا اكثر مردم رفتارشان منطق ندارد و همين طور كه فكرشان منطق ندارد و هرجو مرج بر آن حاكم است , هرج و مرج بر رفتارشان هم حاكم است .
مطلب ديگرى را براى اينكه بحث ما ناقص نماند به عرض مى رسانم .اگر گاهى اصطلاحات علمى را ذكر مى كنم كوشش مى كنم كه خيلى مختصر عرضبكنم كه با وضع اكثريت مستمعين ما ناجور درنيايد , ولى چون ذكر نكردن ,نقص مطلب است ناچارم ذكر بكنم .

تقسيم منطق

در حكمت و فلسفه اين حرف گفته شده است كه حكمت بر دو قسم است :نظرى و عملى . الهيات , رياضيات ( حساب , هندسه , هيئت , موسيقى ) و طبيعيات ( فيزيك , حيوان شناسى , گياه شناسى ) رامى گويند ح كمت نظرى يا فلسفه نظرى , و در مقابل , اخلاق , سياست و تدبيرمنزل را مى گويند حكمت عملى . در منطق چنين سخنى گفته نشده است ولىمطلب صحيح است يعنى همچنانكه فلسفه بر دو قسم است : معيارهاى نظرى (همان منطقهاى معمولى ) و معيارهاى عملى . معيارهاى عملى همان است كه مانام آنها را ( سيره) يا روش مى گذاريم .

آيا مى توان در عمل يك منطق ثابت داشت ؟

قبلا گفتم كه بعضى افراد داراى منطق اند و بعضى نيستند . اينجا اين مسئلهطرح مى شود - و مخصوصا جوانان ممكن است توجه شان جلب بشود به اين مطلب -كه آيا يك انسان مى تواند در عمل , در همه شرايط زمانى و مكانى يك منطقداشته باشد , يك منطق ثابت محكم كه از منطق خودش تجاوز نكند ؟ مادرباره پيغمبر اكرم چنين حرفى مى زنيم كه پيغمبر اكرم مردى بود كه در عملسيره داشت , روش و اسلوب داشت , منطق داشت , و ما مسلمانان موظفيمكه سيره ايشان را بشناسيم , منطق عملى ايشان را كشف كنيم براى اينكه ازآن منطق در عمل استفاده بكنيم . حال آيا يك انسان مى تواند از اول تا آخرعمر يك منطق داشته باشد ؟ كه آن منطق براى او اصل باشد و اصالت داشته باشد ؟ يا اصلا بشر نمى تواند يك منطق ثابت داشته باشد يعنى انسان تابعشرايط زمانى و مكانى و تابع شرايط زندگى و مخصوصا تابع موضع گيرى طبقاتى است و در هر وضعى از شرايط اجتماعى و اقتصادى كه باشد جبرا از يك منطق بالخصوصى پيروى مى كند؟ اين يك مسئله مهمى است كه در دنياى امروز مطرح است . ماركسيسم براين اساس است . ماركسيسم كه براى فكر و عقيده و ايمان اصالتى در مقابل شرايط اجتماعى و اقتصادى و مخصوصا موقعيت طبقاتى قائل نيست مى گويد :اساسا يك انسان نمى تواند در شرايط مختلف يك جور فكر كند و يك منطق رابه كار ببرد , انسان در كاخ و در كوخ دو منطق دارد , در كاخ يك جور فكرمى كند , در كوخ جور ديگرى , كاخ يك جور به انسان منطق مى دهد , كوخ جور ديگرى . يك آدم محروم , يك آدمى كه هميشه در زير ظلم و شكنجه و اختناق بوده است و انواع محروميتها را چشيده و مى چشد , خواه ناخواه يك جور فكرمى كند يعنى وضع زندگيش براى او يك جور فكر به وجود مىآورد , اوست كه مى گويد عدالت , اوست كه مى گويد مساوات و برابرى , اوست كه مى گويد آزادى . واقعا هم فكرش اين است چون وضعش اقتضا مى كند كه اين جور فكر بكند . همين آدم اگر وضعش تغيير بكند , اين آدم خاك نشين اگر كاخ نشين بشود و خاك , كاخ بشود , شرايط خارجى براى او تغيير مى كند و در اين صورت فكرش هم عوض مى شود و مى گويد كه نه , اين حرفها كه مى گويند صحيح نيست , مصلحت هم جور ديگرى اقتضا مى كند , مساوات چندان حرف درستىنيست , كمى جلوى آزاديها را هم بايد گرفت , و عدالت را هم جور ديگرى تفسير مى كند . يعنى وضع زندگى كه خواه ناخواه تغيير كرد , منافع ومصالحش كه تغيير كرد , چون انسان نمى تواند از منافع و مصالح خودش دست بكشد فكرش نيز تغيير مى كند . به حسب اين مكتب , عقربه فكر بشر اين جور ساخته شده كه آن مغناطيسش منافع خودش است , وقتى كه منافعش در جهت طبقه محروم است , اين عقربه به نفع طبقه محروم مى گردد ,وقتى كه منافعش عوض شد و او آمد به طبقه مرفه , عقربه فكر هم خواه ناخواه و جبرا در جهت طبقه مرفه مى چرخد .

داستان طلبه و اقتدا در نماز

در قديم يك حرفهايى را ما به عنوان شوخى و متلك تلقى مى كرديم , حالامى بينيم بعضى ها اصلا براى اينها فلسفه درست كرده اند , مى گويند اينها شوخى نيست بلكه جدى است . يك شوخى بود كه طلبه هاى مشهد مى كردند , مى گفتند طلبه اى مى گفته است : من هميشه به آن آقايى كه به من پول بدهد اقتدامى كنم و نماز من صحيح است . هر كس به من پول بدهد به همو اقتدا مى كنم ونماز من قطعا صحيح است . مى گفتند : اگر هر كس به تو پول بدهد به اواقتدا مى كنى , پس تو براى پول اقتدا مى كنى . مى گفت : هر كس كه به منپول ندهد چون به من پول نمى دهد عقيده ام اين مى شود كه او فاسق است و آن وقت اگر من پشت سرش نماز بخوانم نمازم باطل است . اما همان ساعتى كه به من پول بدهد , پول كه به دستم مىآيد مى بينم عقيده ام هم تغيير كرد , ازهمان ساعت عقيده ام اين مى شود كه آن آقا عادل است و آن وقت كه نمازمى خوانم نماز هم درست است . چون عقيده من تابع پول من است : اگر پولبه من بدهد عقيده ام واقعا اين مى شود كه او عادل است , و اگر ندهد عقيده ام واقعا اين مى شود كه او فاسق است .بنابراين من بايد هميشه هر كس كه به من پول ندهد پشت سرش نماز نخوانمچون نمازم باطل است , و هر كه به من پول بدهد پشت سرش نماز بخوانم ونمازم درست است . ما اين را هميشه به صورت يك شوخى تلقى مى كرديم ,حالا مى بينيم نه , اين خودش كم و بيش يك فلسفه اى است در دنيا كه عقربه فكر بشر آنچنان ساخته شده است كه نمى تواند در غير جهت منافع و مصالح خودش فكر بكند , جبر تاريخ است , جبر اقتصاد است , و غير از اين براىاو امكان ندارد .

نمونه هاى تاريخى ناقص اين نظريه

اين هم يك حرفى است , ولى ادعاست , و اين چنين ادعاها را ما از كجامى توانيم بفهميم كه آيا درست است يا نادرست ؟ ما در عمل بايد بفهميم .واقعا برويم تجربه كنيم ببينيم آيا همين جور است ؟ بايد روى افراد بشرتجربه بكنيم ببينيم واقعا افراد بشر وجدانشان اينقدر ملعبه منافعشان است ؟ واقعا بشر چنين ساختمانى دارد ؟ وجدان بشر تا اين حد ملعبه منافع اواست ؟ آيا اين منتهاى اهانت به بشر نيست ؟ آيا اين نظريه يك نظريه صددر صد ضد انسانى نيست ؟ مى رويم مى گرديم . انصافا بينى و بين الله كه مطلب از اين قبيل نيست . در مورد آنهايى كه منطق ندارند , آنهايى كهايمان ندارند بدون شك همين جور است , ولى نمى شود گفت بشر الزاما واجبارا چنين است , به دليل صدها موردى كه بر ضد آن پيدا مى كنيم .

على عليه السلام

يك نويسنده عربى هست به نام على الوردى كه اصلا عراقى است , استاددانشگاه بوده و در حدود بيست سال پيش كتابهايى از او منتشر شد كه بعضىاز آنها به فارسى هم ترجمه شد . او شيعه است ولى در عين حال تمايلات ماركسيستى دارد . در كتاب خودش , هم تمايل مذهبى شيعى دارد و هم تمايل ماركسيستى , و چون در عين حال كمى ت مايل مذهبى دارد مانعى نيست كه دربعضى از موارد بر ضد ماركسيسم حرف بزند . مى گويد : انصاف اين است كه على عليه السلام در زندگى خود اين اصل ماركس را نقض كرد كه يك انسان نمى تواند در كاخ و در كوخ يك جور فكر بكند , خواه ناخواه فكرش عوضمى شود و آن عقربه فكرش در جهت وضع اجتماعيش تغيير مى كند . تاريخ على (ع ) نشان داد كه مطلب از اين قبيل نيست , به جهت اينكه ما على را دردو وضع طبقاتى اجتماعى مختلف مى بينيم , در آن حد نزديك به صفر , و درآن نقطه اوج كه از آن بالاتر نيست . يعنى يك روز ما على را مى بينيم به صورت يك كارگر , به صورت يك سرباز ساده فقير , به صورت يك كسى كه صبح حركت مى كند از خانه خودش و مى رود براى مثلا قنات جارى كردن , درخت كشت كردن , زراعت كردن و احيانا مزدورى كردن : زحمت كشيدن و مزد گرفتن به صورت يك كارگر . على را ما در قيافه يك كارگر مى بينيم , مى بينيم يك جور فكر مى كند . همين على بعدها كه اسلام توسعه پيدا مى كند و اموالزيادى در اختيار مسلمين قرار مى گيرد , و حتى در زمان خلافت همان طور فكر مى كند . البته وقتى اسلام توسعه پيدا كرد , دنياى اسلام ثروتمند شد و غنائم به سوى آن سرازير شد .اين را ما هم قبول داريم كه آنگاه كه سيل ثروت به دنياى اسلام ريخت ,ايمان صدها نفر از مسلمين را هم با خودش برد . ما اصل تأثير را درباره بسيارى از افراد انكار نمى كنيم , ولى گفتيم اين را به صورت اصل كلى قبول نمى كنيم . زبير يك مسلمان با ايمان بود . زبير را چه فاسد كرد ؟ ثروت وهنگفت و غنائم بى حساب كه ريخت به دامنش و شد صاحب هزار اسب , وهزار غلام و چندين خانه : يك خانه در مصر , يك خانه در كوفه و يك خانه در مدينه . طلحه را چه فاسد كرد ؟ همينها . و خيلى ديگر از اصحاب پيغمبر را بدون شك يا مقام و خلافت فاسد كرد , آرزوى مقام و طمع به مقام فاسد كرد و يا پول و ثروت فاسد كرد , ولى اگر اين اصل كلى صحيح مى بود بايد تمام اصحاب پيغمبر العياذ بالله در يك مسير قرار بگيرند و همين قدر كه پول و مقام آمد , اين سيل پول و مقام همه را يك جور حركت بدهد . ولى مامى بينيم در اين ميان استوانه هايى هستند كه اين سيلهاى عظيم كه حركت كردو آمد نتوانست آنها را تكان بدهد .

سلمان

نه تنها اين جاه و مقامها و اين ثروتهاى فوق العاده , على را نتوانست تكان بدهد , شاگردانش را هم نتوانست تكان بدهد . مگر سلمان را توانست يك ذره عوض بكند ؟ سلمان حاكم مدائن همان سلمان عهد پيغمبر است . سلمانى كه خليفه او را در مدائن به عنوان حاكم معين كرده است چون ايرانى است و مدائن هم به اصطلاح پايتخت ايران قديم بوده است و سياست خليفه اقتضا مى كند كه مسلمانى را بفرستد از خودايرانيها تا آنها از جنبه نژادى وحشت نكنند و نگويند چرا غير نژاد ماآمده است اينجا , و ببينند از نژاد خودشان يك فرد صد در صد مؤمن آمده ,در مقرى كه انوشيروان حكومت مى كرده , در مقرى كه خسرو پرويز حكومت مى كرده با هزارها غلام و هزارها كنيز , در آنجا كه يزگرد بوده كه نوازش گرانش چندين هزار نفر بودند و ده دوازده هزار نفر زن فقط در حرمش حبس و گرفتار بودند , آرى همين سلمان ايرانى تربيت شده به تربيت اسلام, از اول تا آخر تاريخ حكومتش تمام اثاث زندگى اش را فقط يك كوله بارتشكيل مى دهد , يعنى وقتى مى خواهد اثاثش را جمع بكند خودش مى تواند به پشتش بگيرد حركت كند از آنجا برود , بعد از اينكه فتوحاتى رخ داده وغنائم زيادى آمده است .

ابوذر

على الوردى مى گويد : زندگى على نظريه ماركس را نقض كرد , من مى گويم :زندگى سلمان هم نظريه ماركس را نقض كرد , زندگى ابوذر هم نظريه ماركسرا نقض كرد . مگر ابوذر تا اواسط دوره عثمان نبود ؟ در همان زمانى كه ديگران پولهاى صد هزار دينار و جايزه هاى صد هزار درهم از خليفه مى گرفتند, جيبه ايشان را پر مى كردند و براى خودشان رمه هاى گوسفند و گله هاى اسب وغلامها و كنيزها درست مى كردند , ابوذر بود و امر به معروف و نهى از منكر , وجز امر به معروف و نهى از منكر چيز ديگرى نداشت . عثمان هر چه كوشش كرد اين زبانى را كه ضررش از صدها شمشير براى عثمان بيشتر بود ببندد نشد. تبعيدش كرد به شام نشد , آورد كتكش زرد نشد , غلامى داشت , يك كيسه پول به او داد و گفت : اگر بتوانى اين كيسه پول را به ابوذر بدهى ,قانعش بكنى كه اين پول را از ما بگيرد تو را آزاد مى كنم . غلام چرب زبانآمد پيش ابوذر , هر كار كرد و هر منطقى به كار برد ابوذر گفت : پول چيست كه به من مى دهد ؟ اين اول بايد روشن باشد . اگر سهم مرا مى خواهد بهمن بدهد , سهم ديگران را چطور ؟ سهم ديگران را مى دهد كه حالا مى خواهد سهم مرا بدهد ؟ اگر سهم ديگران است كه دزدى است , اگر سهم من است پس كوسهم ديگران ؟ اگر مال ديگران را بدهد مال من را هم بدهد , مى پذيرم . اماچرا تنها به من مى خواهد بدهد ؟ هر كار كرد قبول نكرد . آخر اين غلام ازيك راه دينى و مذهبى وارد شد , گفت ابوذر ! آيا تو دلت نمى خواهد يك بنده آزاد بشود ؟ گفت : چرا , خيلى هم دلم مى خواهد . گفت : من غلام عثمانم , عثمان با من شرط كرده كه اگر تو اين پول را بگيرى مرا آزاد كند. محض اينكه من آزاد بشوم اين پول را بگير . اين پول را بگير نه براىخودت بلكه براى اينكه من آزاد بشوم . گفت : خيلى دلم مى خواهد تو آزادبشوى ولى خيلى متأسفم كه اگر اين پول را بگيرم تو آزاد شده اى ولى خودم غلام عثمان شده ام .

پيغمبر اكرم

على الوردى مى گويد : زندگى عملى على اين نظريه را نقض كرد . من عرضمى كنم : نه تنها زندگى على اين نظريه را نقض كرد , قبل از على زندگى پيغمبر آن را نقض كرد . پيغمبر شعب ابى طالب را ببينيد و پيغمبر روز وفات را ببينيد . پيغمبر شعب ابى طالب , اوست و يك جمع قليل ازاصحاب كه در دره اى محبوس اند , آب , غذا و احتياجات ديگر به آنهانمى رسد و آن چنان بر آنان سخت است كه بعضى از مسلمينى كه در مكه اسلام شان را مخفى كرده بودند با بعضى از مسلمينى كه در شعب بودند و بالخصوص على(ع) رابطه برقرار كرده بودند و در آن تاريكي هاى شب از گوشه هامى رفتند و انبان غذايى مىآوردند و مسلمين هر كدام اندكى مى خوردند همين قدر كه سد جوعشان بشود. اين پيغمبر بعد مى رسد به سال دهم هجرى . در سالدهم هجرى حكومتهاى جهان رويش حساب مى كنند و در مقابل او احساس خطرمى كنند , نه تنها تمام جزيرة العرب تحت نفوذش هست و به صورت يك قدرت تمام در آمده است , بلكه سياسيين جهان پيش بينى مى كنند كه اينقدرت عن قريب از جزيرة العرب سرريز مى كند و متوجه آنها خواهد شد . درهمان حال پيغمبر سال دهم هجرت با پيغمبر سال دهم بعثت كه دارد از شعب ابى طالب مىآيد بيرون يك ذره از نظر روحيه فرق نكرده است .
در حدود سال دهم هجرت كه برو و بيا زياد است و شهرت پيغمبر در همه جا پيچيده است يك عرب بيابانى مىآيد خدمت پيغمبر . وقتى كه مى خواهد با پيغمبر حرف بزند , روى آن چيزهايى كه شنيد هرعب پيغمبر او را مى گيرد , زبانش به لكنت مى افتد . پيغمبر ناراحت مى شود : از ديدن من زبانش به لكنت افتاد ؟ ! فورا او را در بغل مى گيردو مى فشارد كه بدنش بدن او را لمس بكند : برادر ! هون عليك آسانبگو , از چه مى ترسى ؟ من از آن جبابره اى كه تو خيال كرده اى نيستم : لست بملك . من پسر آن زنى هستم كه با دست خودش از پستان بز شيرمى دوشيد . من مثل برادر تو هستم , هر چه مى خواهد دل تنگت بگو .
آيا اين وضع , اين قدرت , اين نفوذ , اين توسعه و اين امكانات يك ذره توانسته است روح پيغمبر را تغيير بدهد ؟ ابدا . عرض كردم كه تنها پيغمبر چنين نيست , پيغمبر و على مقامشان خيلى بالاتر از اين حرفهاست ,بايد برويم سراغ سلمانها , ابوذرها , عمارها , اويس قرنى ها و صدها نفرامثال اينها .

شيخ انصارى

بياييم جلوتر , برويم سراغ شيخ انصاريها . مى بينيم مردى كه مى شود مرجعكل فى الكل شيعه , آن روزى كه مى ميرد با آن ساعتى كه به صورت يك طلبه فقير دزفولى رفته نجف هيچ فرق نكرده است . وقتى كه مى روند خانه اش رانگاه مى كنند مى بينند مثل فقيرترين مردم زندگى مى كند . يك نفر به اومى گويد آقا تو خيلى هنر مى كنى . اين همه وجوه به دست تو مىآيد هيچ دست به آن نمى زنى . مى گويد چه هنرى كرده ام ؟ مى گويند هنر از اين بالاتر !مى گويد : حداكثر كار من كار خركچيهاى كاشان است كه مى روند تا اصفهان و بر مى گردند . آيا خركچيهاى كاشان كه پول به آنها مى دهند كه برويد از اصفهان كالا بخريد بياييد كاشان هيچ وقت شما ديده ايد كه به پول مردم خيانت كنند ؟ من يك امينم , حق ندارم در مال مردم دست ببرم . اين مسئله مهمى نيست كه خيلى به نظرتان مهم آمده . آنچنان مقام مرجعيت , يك ذره نمى تواند روحاين مرد بزرگ را تحت تسخير خودش قرار بدهد .
پس ما اين مسئله را كه آيا بشر مى تواند در منطق عملى يك منطق ثابت ويكنواخت داشته باشد و تغيير نكند از كجا مى توانيم كشف كنيم ؟ بايد روىافراد مطالعه كنيم . آقاى ماركس اشتباه كرده مطالعاتش ناقص بوده . روىافرادى نظير مروان حكم و عثمان و زبير و طلحه كه اينها مال تاريخ اسلام اندو هزارها امثال اينها كه در دنيا بوده اند مطالعه داشته , روى آدمهاىحسابى مطالعه نداشته كه اين حرف را زده . اگر روى آدمهاى حسابى مطالعه مى داشت هرگز چنين حرفى نمى زد .
پس اين اصلى است كه افرادى در دنيا هستند و پيغمبر اكرم در رأسآنهاست كه اينها داراى سيره و منطق عملى هستند , داراى يك سلسله معيارها هستند كه از آن معيارها تخلف نمى كنند يعنى شرايط اجتماعى ,اوضاع اقتصادى و موقعيتهاى طبقاتى قادر نيست آن اصول را از آنها بگيرد .

برهان و شعر

در منطق نظرى ما برهان داريم و شعر . برهان نظير دلائلى است كه دررياضيات براى مطلب اقامه مى كنند . يك دانش آموز كه دارد رياضيات مى خواند و مثلا احكام مثلث را برايش بيان مى كنند . وقتى مى گويند مجموع زواياى يك مثلث مساوى است با 180 درجه و محال است كه برابر بشود با181 درجه يا 179 درجه , برايش برهان ذكر مى كنند . برهان را كه مى گويندمى بيند درست است . آيا معلم رياضيات چنين قدرتى دارد كه اختيار دست او باشد : يك دفعه دلش مى خواهد برهان اقامه كند بر اينكه زواياى مثلث مساوى است با دو قائمه يعنى 180 درجه , چنين برهانى اقامه مى كند , يك دفعه هم برهان ديگرى اقامه مى كند كه مجموع زواياى مثلث مساوى است بامثلا 120 درجه . اختيار با او نيست . مبادى عقلى نظرى به اختيار انسان نيست , بشر بايد تابع آنها باشد . اگر اينشتين را هم در دنيا بياورند وبخواهد آنطور برهان اقامه بكند يك دانش آموز مى تواند او را محكوم بكند. چرا ؟ چون دارد حرف زور مى زند و حرف زور را عقل نمى پذيرد . چيزى راكه عقل نمى پذيرد ق وى ترين افراد دنيا هم نمى تواند بر خلافش حرف بزند ,چون حساب , حساب برهان است .
اما مى رويم سراغ شعر . شعر يعنى يك چيزى كه مثل موم در اختيار انسان است . انسان مى تواند براى هر چيزى مطابق ميل خودش با تشبيه و استعاره وتخيل يك چيزى بسازد . شعر است ديگر , منطق و برهان كه نيست . مثلا به شاعر مى گويند فلان چيز را مدح كن , مدح مى كند . همان را بگويند مذمت كن , مذمت مى كند . فردوسى يك روز ازسلطان محمود خوشش مىآيد , او را مدح مى كند چه مدحى :

جهاندار محمود شاه بزرگ به آبشخور آرد همى ميش و گرگ

يك روز هم از او بدش مىآيد و مى رنجد , مى گويد :

اگر مادر شاه بانو بدى مراسيم و زر تا به زانو بدى
همانا كه شه نانوازاده است بهاى ته نان به من داده است

به يك شاعر بگو مسافرت را مدح كن , مى گويد بله مسافرت خوب است ,يك جا بودن يعنى چه ؟ !

درخت اگر متحرك بدى زجاى به جاى نه جور اره كشيدى و نه جفاى تبر

اين درخت كه مى بينى هى مىآيند به آن اره مى كشند و تبر مى زنند , چونيك جا نشسته . اگر مسافر بود اينجور نبود . مى گويى بيا برعكس , شعر بگودر مدح اينكه آدم خوب است سرجايش باشد , سنگين باشد , اين سو و آن سونرود , مى گويد بله اين كوه را كه با اين همه عظمت مى بينيد , چون سرجايش است , اما اين باد كه مى بينيد هيچكس به آن اعتنا نمى كند چون دائماحركت مى كند . اين جور شعر گفتن يعنى با تخيل چيزى را به چيز ديگر تشبيه كردن . اشتباه نشود : شعر به معناى تخيل را مى گويم , هر نظمى را من شعرنمى گويم , كلام منظوم را نمى گويم , شعر به اصطلاح منطق را مى گويم , يعنى با تخيل مسائل را جور كردن . تخيل , مقياس و ميزان ندارد .
يكى از سلاطين دشمنى داشت كه مدتها مخفى بود تا بالاخره او را گير آوردو به دار كشيد و مدتها هم بالاى دار بود . شاعرى كه به اصطلاح مريد آن شخصبه دار زده شده بود قصيده اى در مدح او گفت و در ميان مردم پخش كرد وكسى نفهميد كه گوينده اش كيست . البته بعدها معلوم شد . در يك شعرشمى گفت :

علو فى الحياة و فى الممات لعمرى ذاك احدى المحكمات

گفت : به به , در زندگى والا مى زيست , در مردگى هم بالا مى زيست . همانكه او را دار زده بود گفت : دلم مى خواست كسى مرا به دار مى كشيد و اين شعر را در مدح من مى گفتند . شعر است ديگر , همه جور مى شود گفت .
منطق عملى افراد هم اين جور است : بعضى در منطق عملى مانند برهان انديعنى سفت و محكم . اصول و مبادئى را كه پيروى مى كنند هيچ قدرتى نمى توانداز آنها بگيرد , زور محال است , طمع محال است , شرايط اجتماعى محال است . اوضاع اقتصادى محال است , وضع طبقاتى محال است : اصولى محكم مثلاصول برهانى , مثل اصول رياضى كه به اختيار فرد نيست كه بخواهد تغيير بدهد , دل بخواهى نيست , به عاطفه مربوط نيست . اين چنين اصول محكمىدارند . پيغمبر (ص) يعنى كسى كه چنين اصولى دارد , على (ع) يعنى كسىكه چنين اصولى دارد , حسين (ع) يعنى كسى كه چنين اصولى دارد , بلكه پيروان اينها : سلمان يعنى كسى كه چنين اصولى دارد , ابوذر , عمار ومقداد يعنى كسانى كه چنين اصولى دارند , شيخ مرتضى انصارى يعنى كسى كه چنين اصولى دارد . اما يك عده از مردم اصولشاندر زندگى مثل اصول فكرى يك شاعر است . پول به او بده فكرش عوض مى شود, وعده به او بده فكرش عوض مى شود , چون فكر او مبدأ و اصل ندارد . پسيكى از عمده مطلبهايى كه ما در مقدمه سيره پيغمبر اكرم بايد روى آن بحث بكنيم اين است كه اصلا آيا مكتب اسلام چنين مكتبى هست كه طبق آن انسان چنان فطرت و سرشت و ساختمانى دارد كه همچنان كه مى تواند در منطق نظرى از منطقى پولادين و غير قابل تغيير پيروى بكند , در منطق عملى هممى تواند به پايه اى برسد كه هيچ قدرتى نتواند او را متزلزل كند :
كالجبل الراسخ لا تحركه العواصف .
اينكه در باب ايمان گفته اند : مؤمن مانند كوه است كه هيچ باد تندىقدرت ندارد او را از جا حركت بدهد به همين معنى است . آن بادهاىتند چيست ؟ بادهاى تند , يكى همين هاست . يك نفر را محروميت از جاتكان مى دهد , ديگرى را رفاه از جا تكان مى دهد :
و من الناس من يعبد الله على حرف فان اصابه خير اطمئن به و اناصابته فتنة انقلب على وجهه خسر الدنيا و الاخرة ( 1 ).
قرآن مى گويد بعضى از مردم راه ايمان و حق را تا وقتى مى روند كه منافعشان هم در آن راه تأمين بشود , همين قدر كه ضرر ببينند به آن پشت مى كنند . اينها ايمان نيست

تعريف زهد

جمله اى دارد مولاى متقيان على (ع) در نهج البلاغه در تعريف زهد كه ديگر بهتر از اين نمى شود گفت . تعريف زهد را از على بايد گرفت .مى فرمايد : الزهد بين كلمتين من القرآن . زهد در دو جمله قرآن بيانشده (يعنى زهد , اين خشكه مقدس بازيها نيست , زهد به روح انسان مربوطاست) آنجا كه در سوره حديد مى فرمايد : لكى لا تأسوا على ما فاتكم و لاتفرحوا بما آتيكم . اينكه برسيد به اين مرحله كه اگر دنيايى كه داريداز شما گرفته شد غم زده نشويد , غم دنيا شما را نگيرد , و اگر چيزى نداريد , دنيا يك مرتبه به شمار رو بياورد , شادى زده نشويد , و به عبارت ديگر اگر تمام دنيا در دست شماست , چنانچه آن را از شما بگيرند تو همان آدم باشى كه هيچ چيز نداشته باشى , و همه دنيا را هم به تو بدهند تو همان آدم باشى . على زهد را همان چيزى تعريف مى كند كه امثال ماركس نمى تواننددر مورد بشر تصور كنند . آنها مى گويند اصلا بشر محال است بتواند آن چنان كه على زهد را تعريف كرده زاهد باشد يعنى بشر آنچنان شخصيت عاليى داشته باشد كه مافوق طبقات و منافع قرار بگيرد , ولى مكتب اسلام بر اين اساساست . مكتب اسلام يا به اصطلاح امروز امانيزم اسلام , اصالة الانسان اسلام ,انسان راستين اسلام بر اين اساس است كه انسان مى تواند زاهد بشود اما نه آن زاهدهايى كه ما اسمشان را مى گذاريم زاهد , بلكه زاهدى كه على تعريف كرده كه لكى لا تأسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتيكم .
پس نتيجه اين شد كه سيره يعنى منطق عملى غير از منطق نظرى است , ومى شود انسان على رغم شرايط اجتماعى و اقتصادى و موقعهاى طبقاتى مختلف داراى يك منطق ثابت باشد . يعنى تز اسلام اين است و تربيت شدگان واقعىاسلام هم نشان دادند كه بشر مى تواند چنين باشد .

متودولوژى

گفتيم كه در منطق عملى مثل منطق نظرى سبكها و متودها مختلف است ,يعنى راه حل هايى كه افراد جستجو مى كنند فرق مى كند . به عنوان مثال گفتيميكى منطقش منطق زور است , ديگرى منطقش منطق محبت و اخلاق و رأفت است , سومى منطقش منطق دور انديشى و تدبير است , چهارمى منطقش منطق سرعت و تصميم فورى و معطل نشدن است , يكى ديگر منطقش منطق نيرنگ و فريب است , يكى منطقش منطق تماوت و مرده وشى است . و مثال زديم . اكنون درتتمه سخنم همين قدر عرض بكنم كه در منطق نظرى , عده اى تابع منطق قياسى بودند , عده اى تابع منطق تجربى و حسى شدند . و عده اى تابع منطق آمارى .قياسيها تجربيها را نفى مى كردند , تجربيها قياسيها را نفى مى كردند . ووضع به همين منوال بود . در عصر اخير , از كارهاى بسيار خوبى كه شد اين بود كه علمى به نام ( متودلوژى) يعنى علم متودشناسى به وجود آمد . اين علم مى گويد : آنها كه مى گويند متود قياسى و نفى مى كنند متودهاى ديگر رااشتباه مى كنند , آنها هم كه مى گويند متود تجربى و نفى مى كنند متود قياسى را اشتباه مى كنند , آن هم كه مثلا مى گويد متود ديالكتيكى و نه استاتيكى ,اشتباه مى كند . عمده اين است كه انسان جايش را بشناسد , كجا جاى اسلوب قياسى است , كجا جاى اسلوب تجربى , و كجا جاى آن ديگرى . اين مقدمه رابراى اين عرض كردم كه در منطق عملى هم عينا مطلب از همين قرار است .در منطق نظرى بعضى از اسلوبها اصلا به كلى طرد شد چون آنها اسلوب علمى نبود , مثل اينكه انسان در مسائل علمى بخواهد به گفته هاى ديگران حتىبزرگان اعتماد بكند و مثلا بگويد فلان مطلب را چون ارسطو گفته ديگر نمى شودغير از اين باشد . گفته هيچ عالمى حجت نيست .

سعد و نحس ايام

در منطق عملى هم بسيارى از سبكها از اساس منسوخ است , اسلام هم آنهارا منسوخ مى داند , مثلا آيا پيغمبر در كارها و متود خودش از سعد و نحسايام استفاده مى كرد ؟ اين خودش مسئله اى است . ما برويم سيره پيغمبر رااز اول تا آخر ببينيم , تمام كتبى را كه شيعه و سنى در تاريخ پيغمبرنوشته اند مطالعه بكنيم ببينيم آيا پيغمبر اكرم در روش و متود خودش يكىاز چيزهايى كه از آن استفاده مى كرد مسئله سعد و نحس ايام بود يا نه ؟مثلا آيا مى گفت امروز دوشنبه است براى مسافرت خوب نيست . يا امروزسيزده عيد نوروز است هر كس بيرون نرود گردنش مى شكند آن هم از سيزدهجانه از يك جا ؟ ! آيا چنين حرفهايى هست ؟ در سيره على عليه السلام چطور؟ در سيره ائمه عليهم السلام چطور ؟ ما هرگز نمى بينيم كه پيغمبر يا ائمه اطهار خودشان در عمل از اين حرفها يك ذره استفاده كردهباشند , بلكه عكسش را مى بينيم . در نهج البلاغه هست كه وقتى كه على ( ع) تصميم گرفت برود به جنگ خوارج , اشعث قيس كه آن وقت جزو اصحاب بود با عجله و شتابان آمد : يا اميرالمؤمنين ! خواهش مى كنم صبر كنيد ,حركت نكنيد , براى اينكه يكى از خويشاوندان من كه منجم است يك حرفىدارد و مى خواهد به عرض شما برساند . فرمود : بگو بيايد . آمد . گفت :يا اميرالمؤمنين ! من منجم و متخصص شناختن سعد و نحس ايام . من درحسابهاى خودم به اينجا رسيده ام كه اگر شما الان حركت كنيد برويد به جنگ قطعا شكست مى خوريد و شما و اكثريت اصحاب شما كشته خواهند شد . فرمود :هر كس كه تو را تصديق بكند پيغمبر را تكذيب كرده , اين مزخرفات چيست كه مى گويى ؟ ! اصحاب من ! سيروا على اسم الله بگوييد به نام خدا , بهخدا اعتماد و توكل كنيد و حركت كنيد برويد . على رغم نظر اين شخص ,همين الان حركت كنيم برويم . و مى دانيم كه در هيچ جنگى على ( ع ) بهاندازه اين جنگ فاتح نشد .
اين حديث در وسائل است : عبدالملك بن اعين مىآيد خدمت امام صادق (ع) . عبدالملك برادر زراره است و خودش هم از راويان بزرگ و مردعالمى است . او نجوم خوانده بود و به همين جهت به اين چيزها عمل مى كرد. كم كم احساس كرد براى خودش مصيبت درست كرده , مثلا از خانه مىآيدبيرون , يك وقت مى بيند كه امروز قمر در عقرب است , اگر بروم چنين خواهد شد , يك روز مى بيند فلان ستاره از جلويش درآمد , كم كم خود بيچاره اش احساس كرد كه دست و پايش به كلى بسته شده است . روزى آمد خدمت امام صادق ( ع ) و عرض كرد : يا ابن رسول الله ! من مبتلا شده ام ب ه نجوم احكامى ( 2 ) . من كتابهايى در اين زمينه دارم و كم كماحساس مى كنم كه مبتلا شده ام , اصلا گرفتار شده ام و تا به اين كتاب ها مراجعه نكنم در هيچ كارى نمى توانم تصميم بگيرم . تكليف من چيست ؟ امامصادق با تعجب فرمود : تو از اصحاب ما , تو راوى روايات ما به اينچيزها عمل مى كنى ؟ ! بله يا ابن رسول الله . فرمود : الان بلند شو برو منزل , به محض رسيدن , تمام اين كتابها را آتش بزن , و ديگر نبينم كه حتى به يك كلمه از اين حرفها عمل كرده اى .
على رغم يك سلسله روايات كه در اين زمينه هست , ما يك سلسله روايات ديگر داريم كه در تفسير الميزان در ذيل يكى از آيات سوره فصلت : فى ايام نحسات ( 3 ) ذكر شده است . از مجموع رواياتى كه از اهلبيت اطهار رسيده است اين مطلب استنباط مى شود كه اين امور يا اساسا اثرندارد و يا اگر هم اثر دارد توكل به خدا و توكل به پيغمبر و اهل بيت پيغمبر اثر اينها را از بين مى برد . بنابر اين يك مسلمان , شيعه واقعى ,در عمل به اين امور اعتنا نمى كند , اگر مى خواهد برود مسافرت , صدقه بدهد, به خدا توكل كند , به اولياى خدا توسل بجويد و به هيچيك از اين اموراعتنا نكند . از همه بالاتر اين است كه شما ببينيد در تاريخ پيغمبر وائمه اطهار آيا يك دفعه هم اتفاق افتاده كه خود آنها به اين مسائل عملبكنند ؟ !
( سيره) يعنى چنين چيزها . آيا آنها در منطق عملى خودشان از اين جورامور استفاده كرده اند يا نه ؟
در خراسان يك چيزى معروف است كه من در بعضى از شهرستانهاى ايرانديده ام هست و در بعضى ديگر نيست , و استاد بزرگوار ما مرحوم حاج ميرزاعلى آقا شيرازى ريشه آن را به دست داد كه اين چه بوده و از كجا پيدا شده؟ در ولايت ما به اصطلاح فريمان خيلى شايع بود و شايد هنوز هم هست كهمى گفتند : اگر شخصى بخواهد برود مسافرت , چنانچه اول كسى كه به او برمى خورد سيد باشد , اين امر نحس است و او قطعا از آن سفر بر نمى گردد ,ولى اگر غربتى به او بر بخورد , اين سفر , سفر ميمونى است . واقعا اينجور معتقد بودند . مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى گفت : اين يك ريشه اىدارد : در دوره بنى العباس , سادات را كه بيچاره ها اولاد پيغمبر مخفىبودند در خانه هر كسى گير مىآوردند نه تنها خود آنها بلكه تمام آن خانداناز بين مى رفتند , كم كم اين فكر براى مردم پيدا شد كه سيد نحس به اينمعناست , نحس سياسى است نه نحس فلكى , يعنى يك سيد در خانه هر كسىآمد او ديگر خانه خراب است . اين نحس سياسى كم كم در فكر مردم تبديلشد به نحس تكوينى و فلكى . بعد بنى العباس هم كه از بين رفتند كم كمزنها و بچه ها و مردم ساده لوح گفتند اصلا سيد نحس است خصوصا در مسافرت .
براى خود من اتفاق افتاد : سفر دوم يا سومى بود كه مى خواستم بروم قم ,از منزلمان كه بيرون آمديم سوار اسب شدم چون در دو فرسخى مهمان بوديم ,و از آنجا مى خواستيم سوار ماشين بشويم و برويم . دوستان براى بدرقه آمده بودند و ما هم در منزل با مرحومه والده و ديگران خدا حافظى كرديم و آمديم بيرون . خيلى هم علاقه داشتم كه زودتر بيايم .سوار اسب كه شدم يك وقت ديدم سيدى از جلو دارد مىآيد . گفتم خدا نكندزنها بفهمند كه اگر بفهمند نخواهند گذاشت بروم . خدا خدا مى كردم ,ايستادم , سيد آمد جلوى اسب من را گرفت , مى خواست از من بپرسد كه شماكه مى رويد به آن ده كه اسمش رامان بود آيا از رامان يكسره مى رويد قم يابر مى گرديد اينجا و از اينجا سوار ماشين مى شويد و مى رويد ؟ گفت : آقا انشاء الله ديگر برنمى گرديد . گفتم : نه , ان شاء الله ديگر برنمى گردم . باخود گفتم اگر اين به گوش زنها برسد كه سيد جلو آمده و بعد هم گفته انشاء الله كه ديگر بر نمى گردى , محال است بگذارند من بروم . اما رفتم وبرگشتم و حالا دارم با شما حرف مى زنم , سى سال هم از آن زمان مى گذرد .
يك فرد مسلمان نبايد فكر خودش را با اين موهومات خسته بكند . پستوكل براى چيست ؟ ما هم دم از توكل مى زنيم , هم دم از توسل , و هم ازگربه سياه مى ترسيم . آدمى كه مى گويد توكل , و بالخصوص مى گويد توسل وولايت , ديگر نبايد اين حرفها را بزند . آن كه مى گويد ولايت , مى گويد اگرتوسل دارى , به اين مهملات اعتماد نكن . پس هر يك از اينها خودش يك اصلى است: غدر و نيرنگ , و نيز استفاده از وهمها در سيره پيغمبر اكرمملغى است.
باسمك العظيم العظم الاجل الاكرم يا الله . . .
پروردگارا ما را قدردان اسلام و قرآن قرار بده , انوار معرفت و محبت خودت را در قلبهاى ما بتابان , محبت و معرفت پيغمبر و آل پيغمبرت رادر دلهاى ما جايگزين بفرما , حاجات مشروعه ما را برآور , اموات ما مشمول عنايت و رحمت خودت بفرما .
و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان


پى‏نوشتها:

1. سوره حج , آيه 11 .
2. البته نجوم رياضى غير از نجوم احكامى است , اشتباه نشود , دو نجومداريم . نجوم رياضى يعنى حساب خسوف و كسوف و امثال اينها , و جزء رياضيات است . نجوم احكامى است كه بى اعتبار است .
3 . آيه 16 .