سيره نبوى
متفكر شهيد استاد مرتضى
مطهرى
- ۲ -
ديباچه
الف : دعوتهاى سه بعدى
پديده دعوت كه فردى از افراد يك نوع , ساير افراد را به عقيده ومرامى بخواند و آنها
را به سويى بكشاند , از مختصات اجتماع بشرى است .
شعاع تأثير اين دعوتها از حيث عرض و طول و عمق يكسان نيست , متفاوت است . تأثير
بيشتر آنها كم , و در ابعاد كوچكى صورت گرفته و مى گيرد ولهذا از جنبه تاريخى و
اجتماعى قابل توجه و اهميت نيست . اما پاره اى از دعوتها است كه لااقل در يك بعد
پيشروى داشته است , مثلا سطح وسيعى راولو براى مدت كوتاهى فرا گرفته , و يا قرنهاى
متمادى هر چند در ميانمردمى اندك دوام يافته , و يا نفوذى ريشه دار گرچه در ميان
مردمى اندك ودر زمانى نسبة كوتاه پيدا كرده است . اينگونه دعوتها در خور اهميت
وشايسته بررسى و تحليل و احيانا تجليل است .
آنچه بيش از همه در خور اهميت و قابل توجه است دعوتهايى است كه درهمه ابعاد پيشروى
داشته است , هم سطح بسيار وسيعى را اشغال كرده و همقرنهاى متمادى در كمال اقتدار
حكومت كرده و هم تا اعماق روح بشر ريشهدوانده است .
اينگونه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پيامبران است . كدام مكتب فكرىو فلسفى را مى
توان پيدا كرد كه مانند اديان بزرگ جهان , بر صدها ميليون نفر , در مدت سى قرن و
بيست قرن و حداقل چهارده قرن حكومت كند و به سرضمائر افراد چنگ بيندازد ؟ همين جهت
سبب شده كه پيامبران , مستقيم ياغير مستقيم , آفريننده اصلى تاريخ باشند .
تاريخ به دست بشر و بشر بيش از هر چيز ديگر به دست پيامبران ساخته وپرداخته شده است
. اگر در عرصه خلاقيت و سازندگى , زمينه را (انسان) فرض نمائيم هيچ هنرمند و
صنعتگرى به پاى پيامبران نمى رسد . ناموس آفرينش , جهان را مسخر انسان , و انسان را
مسخر نيروى ايمان , وپيامبران را سلسله جنبان اين نيرو قرار داده است .
هر چيزى جز آنچه ايمان نام دارد , از عقل و علم و هنر و صنعت و قانون و غيره ,
ابزارى است در دست آدمى و وسيله اى است براى ارضاى تمايلات وتسكين غرائز و تأمين
خواسته هاى پايان ناپذير او . آدمى همه اينها را درراه مقاصد و هواهاى نفس خويش
استخدام مى كند و همچون ابزارى از آنهابهره مى برد . تنها نيروى ايمان است - آن هم
از نوع ايمانى كه پيامبران عرضه مى كنند - كه از يك طرفبه تعبير قرآن حيات تازه اى
به روح مى دهد
( 1 ) , يعنى با ارائه يك سلسله هدفهاى عالى و انسانى و مافوق طبيعى خواسته هاى
نوى به وجود مىآوردو بالتبع احساسات رقيق و عواطف لطيف خلق مى كند و بالاخره جهان
درونانسان را دگرگون ساخته و بسى وسعت مى بخشد , و از طرف ديگر تمايلات وغرائز
طبيعى را تعديل و مهار مى نمايد .
در مقابل قدرت علمى و فنى بشر , هيچ دژ تسخير ناپذيرى وجود ندارد جزيكى , آن دژ روح
و نفس آدمى است . كوه و صحرا و دريا و فضا و زمين وآسمان همه در قلمرو قدرت علمى و
فنى بشر است . تنها مركزى كه از اينقلمرو خارج است نزديكترين آنها به آدمى است .
مطيع كردن و مسخر ساختن اين دژ , به قول مولوى : ( كار عقل و هوش نيست , شير باطن
سخره خرگوشنيست) .
و از قضا خطرناكترين دشمنان آسايش و آرامش , امنيت و عدالت , آزادىو مساوات , و
بالاخره خوشبختى و سعادت بشر در همين دژ پنهان شده و كمينكرده است . | اعدى عدوك
نفسك التى بين جنبيك |
( 2 ) .
بشر امروز پس از اين همه موفقيتهاى علمى , دردمندانه مى نالد , از چه مى نالد ؟
كسرى ها و كمبودهايش در كدام ناحيه است ؟ آيا جز در ناحيه خلقو خوى و ( آدميت) است
؟ بشر امروز از نظر علمى و فكرى پا به جائىنهاده كه آهنگ سفر افلاك كرده و سقراط ها
و افلاطونها بايد افتخار شاگرديش را بپذيرند , اما از نظرروح و خوى و منش , يك (
زنگى مست تيغ بران به دست) بيش نيست .انسان امروز با همه پيشرفتهاى معجزآسا در
ناحيه علم و فن , از لحاظ مردمىو انسانيت گامى پيش نرفته بلكه به سياه ترين دوران
سياه خويش بازگشتهاست , با يك تفاوت , و آن اينكه از بركت قدرت علمى و فلسفى و
ادبىخويش , برخلاف گذشته , تمام جنايتها را در زير پرده اى از تظاهر به انسانيت و
اخلاق , نوع پرستى , آزاديخواهى و صلح دوستى انجام مى دهد .صراحت و يكرويى جاى خود
را به دو رويى و فاصله ميان ظاهر و باطن دادهاست . در هيچ دوره اى مانند عصر جديد
درباره عدالت , آزادى , برادرى ,انساندوستى , صلح و صفا , راستى و درستى , امانت و
صداقت , احسان وخدمت سخن گفته نشده است و در هيچ عصرى هم مانند اين عصر بر ضد اين
امورعمل نشده است . در نتيجه بشر امروز مصداق سخن خداوند شده است :
و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا و يشهد الله على ما فىقلبه و هو الد
الخصام 0 و اذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل
(3) .
در جهان امروز از يك طرف لاف نوعخواهى و بشر دوستى با
بانگى هر چه بلندتر گوشها را مى خراشد و از طرف ديگر دامنه ملت پرستى كهخود نوعى
توحش است , با همه تعصبات و خودخواهى ها و قساوتها و آتش افروزيهاى ناشى از آن روز
به روز بالا مى گيرد . اين يكى از تناقضاتى است كه منطق بشر امروز گرفتار آن است .
آيا سخنى ياوه تر و دعوتى پوچ تر از اين مى توان يافت كه از طرفى مذهب ,آن يگانه
پشتوانه ارزشهاى انسانى را پشت سر بگذاريم و از طرف ديگر دماز انسانيت و اخلاق
بزنيم و بخواهيم با زور لفاظى و پند و اندرزهاى توخالى طبيعت بشر را تغيير دهيم؟
كارى است از قبيل نشر اسكناس بدون ضامن و پشتوانه .
نه اين است كه بشر اين قرن اين نقصها و كمبوديها را احساس نمى كند , ويا به فكر
چاره نيفتاده است , خير, به تمام وجود خويش آن را لمس مى كند.اين فلسفه هاى پرطم
طراق و سازمانهاى عظيم بين المللى و اعلاميه هاى بلند بالابه نام (حقوق بشر) مولود
چه احساسى غير از احساس اين كم و كسرهاست ؟
اما متأسفانه مثل اينكه تجربه معروف ( زنگ و گربه) بار ديگر تكرارمى شود . عيب و
اشكال كار همان عيب و اشكال است : فقدان قدرت اجرائى .
اين فلسفه ها و سازمانها و اعلاميه ها و قطعنامه ها سودى به انسان محروم نبخشيد ,
بلكه نتيجه معكوس داد و ( سركنگبين صفر افزود) ريسمان هايى كه به نام بالا كشيدن او
از قعر چاه به وجود آمده به صورت حلقه هايى دورگلويش پيچيده و بيش از پيش آن را
فشار مى دهد .
حقيقت اين است چيزى كه در نظام آفرينش محكوم چيز ديگر آفريده شده بهزور فلسفه و
اعلاميه و مقاله و خطابه نمى توان آن را حاكم بر آن چيز قرارداد . علم و فكر و
فلسفه حاكم بر طبيعت جهانى است اما محكوم طبيعت انسانى . حقوق بشر تا وقتى كه فقط
شكل يك فلسفه دارد طبعا ابزارى براىطبيعت بشر خواهد بود .
ما اكنون در جهانى زندگى مى كنيم كه آن چيزى كه محكوم طبيعت بشر است سخت توسعه
يافته و نيرو گرفته , اما آن چيزى كه حاكم بر طبيعت او است ناتوان مانده است و
لااقل به نسبت توسعه و توانايى آن ديگرى پيش نرفته است , نتيجه آنهمه پيشرفتها در
سطح مسائلى كه محكوم طبيعت بشر است اينشده كه هر كس در راهى كه مى رود و در پى
مقصودى كه مى خواهد , سريعتر و پرقدرت تر مى رود و مى دود , بدون آنكه در نوع
خواسته و طرز تفكر او دربارهزندگى و هدف زندگى , و در احساسات و تمايلات و عواطف او
و بالاخره درسطح مسائلى كه حاكم بر طبيعت او است كوچكترين تغييرى پيدا شده باشد
.بشر تا توانسته محيط اطراف خود را تغيير داده بدون آنكه بتواند يابخواهد خود را و
طرز تفكر خود را و عواطف و تمايلات خود را عوض كند .ريشه مشكلات امروز بشر را در
همين جا بايد جست , هم چنان كه ريشه نياز بشررا به دين و معنويت و ايمان و پيامبر
نيز در همين جا بايد به دست آورد.
مصلح و مفكر بزرگ اسلامى , اقبال لاهورى مى گويد :
( بشريت , امروز به سه چيز نيازمند است : تعبيرى روحانى از جهان ,آزادى روحانى فرد
(4) و اصولى اساسى داراى تأثير جهانى كه تكامل اجتماع بشرى را بر مبناى روحانى
توجيه كند) .
آنگاه اضافه مى كند و مى گويد :
( شك نيست كه اروپاى جديد دستگاههاى انديشه اى و مثالى تأسيس كردهاست , ولى تجربه
نشان مى دهد كه حقيقتى كه از راه عقل محض به دست مىآيدنمى تواند آن حرارت اعتقاد
زنده اى را داشته باشد كه تنها به الهام شخصىحاصل مى شود . به همين دليل است كه عقل
محض چندان تأثيرى در نوع بشر نكرده , در صورتى كه دين پيوسته مايه ارتقاى افراد و
تغيير شكل جوامعبشرى بوده است . مثاليگرى اروپا هرگز به صورت عامل زنده اى در حيات
آندر نيامده و نتيجه آن ( من) سرگردانى است كه در ميان دموكراسيهاىناسازگار با
يكديگر به جستجوى خود مى پردازد كه كار منحصر آنها بهره كشى ازدرويشان به سود
توانگران است . سخن مرا باور كنيد كه اروپاى امروزبزرگترين مانع در راه پيشرفت
اخلاق بشريت است)
(5) .
اگر نهرو نخست وزير فقيد هند پس از يك عمر لادينى , در شامگاه عمرخويش به جستجوى
خدا بر مىآيد و معتقد مى شود كه : ( در برابر خلا معنوى تمدن جديدى كه رواج مى
پذيرد بيش از ديروز بايد پاسخهاى معنوى و روحانى بيابيم) براى اين است كه به ريشه
اصلى مشكلات امروز بشر پى برده ودانسته كه بشر امروز بيش از هر وقت ديگر نيازمند به
آزادى روحانى ومعنوى است و رفع اين نيازمندى بدون اينكه در طرز تفكر و جهان بينىاو
تغيير اساسى داده شود - كه هستى و حيات را با معنى بداند نه پوچ و عبث - ميسر نيست
.
و اگر برنارد شاو را مى بينيم كه مى گويد :
( چنين پيش بينى مى كنم و از هم اكنون آثار آن پديدار شده است كهايمان محمد مورد
قبول اروپاى فردا خواهد بود و به عقيده من اگر مردى چوناو صاحب اختيار دنياى جديد
شود طورى در حل مسائل و مشكلات دنيا توفيقخواهد يافت كه صلح و سعادت آرزوى بشر
تأمين خواهد شد) .
براى اين است كه احساس مى كند كه علاوه بر لزوم تفسيرى روحانى از جهان, و لزوم
آزادى روحانى افراد , اصولى اساسى داراى تأثير جهانى لازم است كه تكامل اجتماع بشرى
را بر مبناى روحانى توجيه كند و به قول اقبال : (مبتنى بر وحيى باشد كه از درونى
ترين ژرفناى زندگى بيان شود و به ظاهرىبودن صورى آن رنگ باطنى دهد) .
قرآن در آيات زيبا و دلنشين خود سه چيز را به عنوان شديدتريننيازمنديهاى بشر
يادآورى مى كند :
1 - ايمان به ( الله) , ايمان به اينكه ( جهان را صاحبى باشد خدانام) به عبارت ديگر
تفسيرى روحانى از جهان) .
2 - ايمان به رسول و رسالت او , يعنى ايمان به تعليمات آزاديبخش وجاندارى كه تكامل
اجتماع را بر مبناى روحانى توجيه كند و به زندگى صورى رنگ معنوى بدهد .
3 - جهاد به مال و نفس در راه خدا ,
(6) يعنى آزادى و آزادگى معنوى.
نيازى مبرم تر از اين نيازها نتوان يافت .
در ميان مكتبها و مسلكها و دينها و آئينها تنها اسلام است كه قدرت پاسخگوئى به اين
سه نياز را دارد . پس از چهارده قرن كه از ظهور اسلاممى گذرد , جهان همان اندازه
نيازمند آن است كه در روز اول بود . آن روزىكه احساس اين نيازها عموميت پيدا كند -
و چنين روزى دور نيست بشر راهىجز اينكه خود را به آغوش اسلام افكند نخواهد داشت .
امروز نوعى ضعف و اعراض نسبت به همه مذاهب مشهود است . اسلام نيزدر درون خود دچار
نوعى بحران است . حقيقت اين است كه اسلام در اين جهت غرامت اشتباه كليسا را مى
پردازد . عكس العملهاى ناهنجارى كه كليسا دردوره رنسانس در برابر علم و تمدن نشان
داد ضربه بزرگى به حيثيت مذهب به طور عموم وارد آورد و سبب شد كه افكار سطحى خاصيت
دين و مذهب را بهطور كلى مبارزه با علم و دانش تلقى كنند . اين قضاوت ديرى نخواهد
پائيد. از هم اكنون بر كسانى كه لااقل در تاريخ اسلام مطالعه اى دارند روشن است كه
حساب اسلام از كليسا جداست . اسلام خود بنيانگذار يك تمدن عظيم است و در تاريخ
افتخار آميز خود دانشگاهها به وجود آورد و دانشمندان نابغه بهجهان تحويل داد و به
علم و تمدن كمك فراوان كرد . با مطالعه تاريخاسلام به ارزش عظيم و غرورآميز خدمات
اسلام به تمدن بشرى و ديون بسيار سنگين اروپاى امروز به تمدن اسلامى واقف مى شويم ,
معلوم مى گردد كه آنچه درباره اسلام صادق است درست ضدآن چيزى است كه درباره كليسا
صادق مى باشد . كليسا نه تنها تمدنى به وجودنياورد بلكه تمدنى را كه به او گرويده
بود فاسد كرد , ولى اسلام خود تمدندرخشانى به وجود آورد و به جهان عرضه داشت ,
اسلام تنها دينى است كهتوانسته خود بنيانگذار يك تمدن همه جانبه بشود . به قول شيخ
محمد عبده :
( اروپا از آن روزى كه مذهب خويش را رها كرد جلو رفت و ما از آنروزى كه مذهب خويش
را رها كرديم عقب رفتيم) .
تفاوت دو مذهب از همين جا روشن مى شود . . . رها كردن اروپا مذهب خويش را , پس از
برخورد با جهان اسلام صورت گرفت و اين رها كردن بهصورت گرايش به ارزشهاى اسلامى
انجام شد .
ب : موج اسلامى
هر حادثه اى در جهان طبيعت , خواه طبيعت بيجان يا طبيعت جاندار ,جنبشى مىآفريند و
موجى گرداگرد خويش به وجود مىآورد . بلكه هر حادثه اىخود موجى و جنبشى است كه بر
سطح اين اقيانوس بيكران نمودار مى گردد .
اين اقيانوس كه ما آن را با نامهاى ( جهان , طبيعت , گيتى) و غيرهمى خوانيم و از
طول و عرض و عمق آن فقط خدا آگاه است , همواره از درونخويش امواجى برون مى فكند و
جنبشهايى توليد مى كند . آنچه بر ما از ايناقيانوس نمودار مى شود و در حيطه حواس ما
قرار مى گيرد و عقل ما درجستجوى كنه و ماهيت آنها بر مىآيد از نظرى همين امواج و
چين و شكنهااست كه آنها را ( حادثه) مى خوانيم و نامهاى مختلف بر آنها مى نهيم ودر
جستجوى معرفت آنها بر مىآييم . اگر اين امواج و چين و شكنها , و بهعبارت ديگر : اگر
اين ( تعينات) نمى بود , راهى براى معرفت نبود , زيرا نشانى نبود بلكه طبيعت و
جهانى در كار نبود . چه , جدايى طبيعت ازجنبش و تموج امكان پذير نيست .
همين نشانه ها و علامتها و پيچ و خمها و نشيب و فرازها است كه به حواسما امكان
عكسبردارى از اشياء مى دهد و آن عكس و تصويرها به دست قاضى عقلسپرده مى شود .
از اينرو , هر چيزى در طبيعت تا هست متموج است و در جنبش و تكاپواست , و تا متموج
است و در تكاپو است هست . بى موجى و بى جنبشى مساوى نيستى است .
ساحل افتاده گفت گرچه بسى زيستم
آه نه معلوم شد هيچ كه من چيستم
موج زخود رفته اى تيز خواميد و گفت
هستم اگر مى روم , گر نروم نيستم
امواج , طبق خاصيت ذاتى خود , به محض پيدايش , رو به وسعت و گسترش مى نهند ,
متواليا بر وسعت دائره خويش مى افزايند و فاصله محيط و مركز را بيشتر مى كنند . و
از طرف ديگر به هر نسبت كه بر وسعت دائره خودمى افزايند , از قوت و شدت و طول آنها
كاسته مى شود , تدريجا ضعيف و ضعيف تر مى گردند و طولشان كم و كمتر مى شود تا آنكه
به نيستى و نابودىلااقل از نظر ما مى گرايند و به دنياى عدم مى پيوندند .
برخورد امواج با يكديگر سبب خنثى شدن موج ضعيفتر مى گردد . امواج قويترجلو توسعه
امواج ضعيفتر را مى گيرند و آنها را به ديار نيستى مى فرستند .از اينرو برخورد با
موانع و عوامل قويتر , عامل ديگرى است براى نابود شدن امواج و حوادث و پديده هاى
جهان . حكما اين نوع از نيستى و نابودى را كه در اثر برخورد با موانع است ( موت
اخترامى) و نوع اول را كه از پايان يافتن نيروى بقا ناشى مى شود ( موت طبيعى) مى
نامند .
هو الذى . . . ثم قضى اجلا و اجل مسمى عنده.
(7)
محيط اجتماع بشرى با مجموع حوادث بزرگ و كوچك , سودمند يا زيان آورىكه در آن رخ مى
دهد خود دريايى است پر از موج و جنبش و طوفان و لرزش .امواج اين دريا نيز به تدريج
رو به وسعت مى نهند و در برخورد با هم ,يكديگر را مغلوب مى نمايند . اما برخى از
امواج اين درياى عظيم , برخلاف ساير امواج كه هرچه بر وسعتشان افزوده مى شود از
قدرت و قوتشان كاسته مى شود و رو به نابودى مى روند , به موازات وسعت دائره , بر
قوت و قدرت و طول آنها افزوده مى شود و توان مقابله آنها با امواج مخالف فزونىمى
گيرد , گويى از نوعى خاصيت حياتى بهره مندند و نيروى مرموز ( نمو) ورشد در آنها
نهفته است .
آرى برخى از امواج اجتماعى زنده اند . امواج زنده همانها است كه ازجوهر حيات سرچشمه
مى گيرد , مسيرشان مسير حيات و جهتشان رقاء و تكاملاست . پاره اى از نهضتهاى فكرى ,
علمى , اخلاقى و هنرى از آن جهت جاويدمى مانند كه خود زنده اند و از نيروى مرموز
حيات بهره مندند .
زنده ترين امواج اجتماعى , امواج و جنبشهاى دينى است . پيوند اين امواجو اين نهضتها
با جوهر حيات و فطرت زندگى از هر چيز ديگر اصيلتر است .در هيچ حركت و در هيچ موج
ديگر اين اندازه نيروى حياتى و قدرت رشد وبالندگى وجود ندارد .
تاريخ اسلام , از اين نظر سخت آموزنده و تكاندهنده است . اسلام درابتدا به صورت يك
موج بسيار كوچكى پديد آمد . آن روز كه حضرت محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله از
كوه ( حرا) به زير آمد در حالى كه دنياى درونش دگرگون شده بود و با درياى غيب و
ملكوت اتصال يافته و ازفيوضات الهى لبريز شده بود و فرياد برآورد : ( | قولوا لا
اله الا الله تفلحوا |) اين موج شروع شد .
برخلاف هزاران امواج پر سرو صدا و پر دبدبه جهان , در روزهاى اول ازچهار ديوار خانه
اى كه تنها سه تن : محمد ( ص ) و خديجه و على ( ع ) رادربر مى گرفت تجاوز نمى كرد .
اندكى طول نكشيد كه به ساير خانه هاى مكه سرايت كرد . پس از حدود ده سال به خارج
مكه بالخصوص مدينه كشيده شد ,و در مدت كمى به ساير نقاط جزيرة العرب امتداد يافت ,
و در كمتر ازنيم قرن دامنه اش سراسر جهان متمدن آنروز را گرفت و آوايش به همه
گوشهارسيد .
اين موج , همانطور كه خاصيت موجهاى زنده است , به موازات اينكه روبه وسعت و گسترش
نهاد , بر قوت و قدرت و طول خويش افزود . هيچ دين ,آئين , مسلك و نهضتى را نمى توان
يافت كه در طول اين چهارده قرن تحت تأثير اسلام قرار نگرفته باشد و هيچ نقطه متمدن
را نمى توان پيدا كرد كه در آنجا اسلام نفوذ نكرده باشد . امروزنيز , پس از چهارده
قرن و در آغاز پانزدهمين قرن بعثت , بشر شاهد وسعت تدريجى و قوت و قدرت روز افزون
آن است .
تاريخ و آمار نشان مى دهد كه اين آئين پاك قرن به قرن پيشتر رفته و برعدد پيروان
خويش افزوده است و اين پيشرفت , تدريجى و طبيعى بوده است و اگر سرزمينى را مانند
اندلس , به زور از زير سايه پرچم مقدس و پرجلالش بيرون برده اند سرزمينهاى بزرگتر و
پرجمعيت ترى مانند اندونزى وچين و غيره به طوع و رغبت افتخار پيرويش را پذيرفته اند
.
قرآن كريم خاصيت رشد و نمو جنبش اسلامى را چنين توصيف مى كند :
( . . . و مثل آنها در انجيل , مثل زراعتى است كه اول فقط سبزه نازكىاز آن زمين بر
مى دمد , پس خداوند او را نيرومند مى سازد , آنگاه ستبرمى گردد , پس روى تنه خويش
مى ايستد , رشد و نمو سريع و سبزى و خرمى اينزراعت موجب شگفتى همه كشاورزان مى شود
, تا خداوند كافران و بدخواهان رابه خشم آرد)
(8) .
موج اسلامى , در طول تاريخ چهارده قرنى خود با امواج مخالف سهمگين :نژادى , مذهبى ,
سياسى و فرهنگى روبرو شده است . بگذاريم از سدها وديوارهايى كه مردم لجوج و متعصب و
جاهل عرب صدر اسلام در جلو اين موجمقدس كشيدند و يكى پس
از ديگرى درهم شكست . تاريخ اسلام مخصوصا در دويست ساله اول پر است ازامواج مخالف
مذهبى , نژادى و سياسى كه هيچ كدام تاب مقاومت نياورده ,نيست و نابود شده اند و
اكنون جز نامى از آنها در تاريخ نيست و تنها دراين قرن , استعمارگران غربى كه به هر
ريسمان پوسيده اى عليه السلام دست مى يازند در صدد بهره بردارى از آنها افتاده اند
.
از آنها بالاتر نهضتها و موجهاى فكرى و فلسفى و علمى و بالاخره فرهنگىاين چهارده
قرن است . نهضتهاى فرهنگى با كسى و چيزى سر عناد ندارند .اما هر مانع و سدى را از
جلو خود بر مى دارند و هر درخت كهن سالى را كه سرراه را بگيرد ريشه كن مى كنند .
اسلام در تاريخ چهارده قرنى خود نه تنها ضربه و صدمه اى از نهضتهاىفرهنگى نديده است
بلكه خود موجد نهضتهاى عظيم فرهنگى شد . تمدن و فرهنگ را در خدمت خويش گرفت و رهبرى
كرد و به آنها جان و ايمان داد و قوى وپايدارشان ساخت .
اكنون نيز كه نيمه دوم قرن بيستم است و دوران جنگ ايدئولوژيها وعقايد است اسلام
رقيب سرسختى براى آنها به شمار مى رود , آنها را يا به خدمت خود مى گمارد و يا
پيروزمندانه با آنها دست و پنجه نرم مى كند . چه نشانى براى جاندار بودن و جاويد
ماندن بهتر از اين ؟ !
اسلام از طرفى پيمان خويش را با عقل سخت استوار كرده است , عقل را بهعنوان يكى از
اركان اصلى دين پذيرفته , بالاتر , پيامبر درونيش خوانده است .
از طرف ديگر ملك و ملكوت , دنيا و آخرت , جسم و روح , ظاهر و باطن , ماده و معنى را
يكجا در نظر گرفته و همه جانبه نگريسته واز هر افراط و تفريطى دورى جسته است .
از اينها گذشته , ( برنامه كامل) خويش را به وسيله رهبرى شايسته ومجريانى لايق به
جهان عرضه كرده است .
از اينرو عجيب نيست كه وقتى امروز در فاصله چهارده قرن تمام ,كارنامه مشعشع اين
آئين پاك را مطالعه مى كنيم آن را مملو از افتخارات مى بينيم .
بگذاريم از گروهى مغرض و جاهل كه به عللى كه بر كسى پوشيده نيست گاه بيگاه قضاوتهاى
مغرضانه درباره اسلام كرده اند . وجدان جهان , ترازوى عدلالهى است , حقيقت براى
هميشه مكتوم نمى ماند , حقيقت خود به تجربه نشانداده است كه در نهايت امر وجدان و
انصاف دشمن را بر مى انگيزد .
نيرومندترين و مجهزترين مخالفان اسلام در طول اين چهارده قرن مسيحيا نبوده اند .
هنگامى كه به تاريخچه داورى اين رقيب نيرومند مى نگريم مى بينيم دوره به دوره به
سوى انصاف گرائيده است . و اين خود از طرفى نشانه وجدان جهانى است و از طرف ديگر
نشانه حقيقت اسلام است .
موجى چنان زنده كه فرهنگهاى جهان را در خود جذب , و عقلهاى نيرومندمفكران و فلاسفه
و دانشمندان را در پيشگاه خود خاضع , و انصاف دشمن رابرانگيزد , و پيوسته در حال
رشد و نمو باشد تا آنجا كه در حدود هفتصدميليون
( 9 ) جمعيت بشرى را در پيشگاه
خود خاضع نمايد جز اينكه از صميم ( وحى) سرچشمه بگيرد و پيام خداى بشربراى بشر باشد
و براى نجات بشر رسيده باشد چيز ديگرى نمى تواند باشد .هرگز موجى كه از دماغ يك بشر
برخيزد نمى تواند اين اندازه خاصيت و اثرداشته باشد .
راستى حيرت آور نيست كه مردى ( امى) و درس نخوانده از ميان مردمىبى سواد ( اميون )
و در سرزمينى كه جز جهل و فساد و خودخواهى و خودپرستىاثرى در آن نيست , بپاخيزد و
نهضتى چنين مبارك و ميمون و پر ثمر ايجادنمايد ؟
آرى :
فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض
(10), صدق الله العظيم .
پىنوشتها:
1 . يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم. سورة
الانفال , آيه 24 .
2 . حديث نبوى : بزرگترين دشمنان تو همان نفس توست كه ميان دو پهلوى توست .
3 . سوره بقره آيه 204 و . 205 و پاره اى از مردم هستند كه سخن آنهادر ( مصالح
) زندگانى دنيا تو را به شگفت آورد و خوشايند توست و خداوند را بر آنچه در دل دارند
گواه مى گيرند و حال آنكه سرسخترين دشمنان هستند وچون از نزد تو بروند , كوشش مى
كنند تا در زمين فساد كنند و كشت و زرع (منابع اقتصادى) و نسل (نيروهاى انسانى) را
تباه سازند .
4 . تنها آزاديهاى سياسى و اجتماعى كافى نيست .
5 . احياى فكر دينى در اسلام , صفحه 203 , 204 .
6 . تؤمنون بالله و رسوله و تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم سورة الصف
, آيه 11 .
7 . سوره انعام آيه 2 او كسى است كه . . . سپس اجل و مدتى قرار داد, و مدتى
معلوم نيز نزد خود دارد .
8 . . . . . و مثلهم فى الانجيل كزرع اخرج شطأه , فازره , فاستغلظ ,فاستوى على
سوقه , يعجب الزراع ليغيظ بهم الكفار . سورة الفتح , آيه29 .
9 .مطابق آمار آن زمان.
10 .سوره رعد آيه 17 اما كف پوچ و تباه شده از بين مى رود , و اماآنچه براى
مردم سودمند است در زمين مى ماند .
|